پيش گفتار
مطالعه تاريخ
و تأمل در كردار پيشينيان و تجربه هاى زيستى آنان و وقايع
گوارا و ناگوارى كه براى آنان رخ داده است. مى تواند چراغى
باشد فرا راه امت ها در جوامع مختلف كه در پرتو آن، مسير
آينده خود را به خوبى شناخته و پى گيرند; تا از اين رهگذر
بتوانند و بكوشند با تحليل و آسيب شناسى آنچه بر امت هاى
پيشين رفته است، از آفات و رهزن هاى موجود بر سر راه جوامع
سالم جلوگيرى كرده و مسير آتى خويش را واقع بينانه و با
بصيرت بپويند.
آنچه هم
اكنون تقديم خوانندگان محترم مى گردد، تلاشى است براى بيان
برهه اى از تاريخ اسلام از زبان صدق و سرچشمه معرفت و
حكمت، امام على(عليه السلام)، كتاب حاضر برگزيده اى است از
حوادث تلخ و شيرين عصر امام(عليه السلام) كه آن حضرت به
مناسبت هاى مختلف از آنها سخن گفته است. مطالعه مجموعه
حاضر مى تواند دورنمايى از اوضاع صدر اسلام را پيش روى نهد
و ناگفته ها و ناگفتنى هاى بسيارى را آفتابى سازد. اين
مجموعه در نه گفتار و به قلم برادر ارجمند جناب آقاى
محمدحسين دانشكيا سامان يافته و با عنوان «تاريخ اسلام به
روايت امام على(عليه السلام)» به علاقمندان تقديم مى گردد.
دفتر تحقيق و
تدوين متون درسى، از تلاش علمى نگارنده محترم و همه دست
اندركاران تهيه اين مجموعه قدردانى و براى همگان آرزوى
موفقيت روزافزون دارد.
نهاد
نمايندگى مقام معظم رهبرى در دانشگاهها
معاونت امور
اساتيد و دروس معارف اسلامى
دفتر تحقيق و
تدوين متون درسى
مقدّمه
ما مفتخريم
كه كتاب نهج البلاغه كه بعد از قرآن بزرگترين دستور زندگى
مادى و معنوى و بالاترين كتاب رهائى بخش بشر است و دستورات
معنوى و حكومتى آن بالاترين راه نجات است، از امام معصوم
ما است.
وصيت نامه الهى ـ سياسى امام (ره)
هر حقيقت
طلبى اشتياق دارد كه حوادث تاريخى صدر اسلام را آن گونه كه
رخ داده است دريابد. مردم آن روزگار را بشناسد و با شخصيت
مردان و زنانى كه در پديد آوردن صحنه هاى مختلف نقش داشته
اند آشنا شود، و از زبانى صادق به تحليل رويدادها گوش دل
بسپارد. اميد آنكه از تكرار حوادث تلخ دورى جويد و تكرار
رويدادهاى شيرين را سرعت بخشد. چه زبانى صادق تر و گوياتر
از زبان پيشوائى معصوم كه نه فقط شاهد ماجرا و راوى آنها
بوده است كه در بسيارى از مقاطع، حادثه ساز و محور قضايا
به شمار مى رود. در اين نوشتار سعى شده است حوادث و
رويدادهايى را كه امام على(عليه السلام)به روايت آن
پرداخته از مجموعه نفيس نهج البلاغهاستخراج گردد و بر
خوانندگان محترم عرضه شود.
قبل از آغاز
ذكر نكاتى چند خالى از فايده نخواهد بود.
1. زبان
نوشتار بر اين فرض انتخاب شده است كه امام مشاهدات خود را
براى فرزندش امام حسن(عليه السلام)بازگو مى نمايد. به
ناچار براى ايجاد پيوستگى بين خطبه ها، نامه ها و ...
جملات يا كلماتى افزوده شده است و به جهت ايجاد تمايز بين
آنها و متن اصلى، جملات مذكور بين [ ] قرار گرفته است.
2. از ميان
ترجمه ها بنا به دلائل مختلف، ترجمه خورشيد بى غروب اثر
نويسنده و مترجم محترم جناب آقاى عبدالمجيد معاديخواه
انتخاب شده است و فقط در مواضعى چند از اين ترجمه عدول شده
است.
3. چون سعى
شده است تمامى مطالب پيرامون يك حادثه در پى هم ذكر شود
لذا تقدم و تأخر زمانى برخى حوادث تاريخى در نظر گرفته
نشده است كه البته از خواننده محترم پوشيده نيست.
4. شرح حالى
از شخصيت هايى كه امام(عليه السلام)متعرض آنها شده به صورت
زير نويس ارائه شده است. پرداختن به نقاط برجسته زندگى
ايشان به گونه اى كه شخصيت آنها را به خواننده بشناساند
محور قرار گرفته است و در برخى ديگر از زيرنويس ها نيز
توضيحاتى به ضرورت پيرامون برخى وقايع ارائه شده است كه
علاقمندان با مراجعه به منابع مى توانند به اطلاعات تفصيلى
دست يابند.
5. در تنظيم
پاورقى ها، چون شناساندن برخى منابع تحليلى تاريخى براى
خواننده جوان مدنظر بوده است كمتر به كتب دست اول ارجاع
داده شده است.
6. در پايان
كتاب، جدول مقايسه اى شماره هاى ترجمه خورشيد بى غروب با
ديگر متن هاى نهج البلاغه جهت دسترسى آسان تر به متن عربى
آورده شده است. از آنجا كه شماره خطبه ها، نامه ها و...
اين ترجمه با ترجمه مرحوم فيض الاسلام در موارد اندكى
تفاوت دارد، موارد اختلاف در پاورقى جدول ذكر شده است.
7. در پايان
بر خود لازم مى بينم كه از زحمات آقايان آل ياسين و مصطفى
ورتابى كاشانيان براى تايپ و صفحه بندى متن و سيد سعيد
روحانى براى بازبينى نهايى و همچنين همسرم براى يارى در
تدوين و تنظيم اين نوشتار تشكر لازم را به عمل آورم.
محمدحسين
دانشكيا
بهار 1380
گفتار
اوّل : پيامبرى كه من ديدم
سخنى با فرزند
فرزند عزيزم! هرچند كه من به اندازه تمامى نسل هاى
گذشته عمر نكرده ام امّا در كار و كردارشان نيك
نگريسته ام، در اخبارشان انديشيده ام، در ميان
آثار به جاى مانده شان گرديده ام، آن چنان كه خود
يكى از آنان شده ام. حتى چون جريان گذشتگان به من
انجاميده است، گوئى با اولين تا آخرين فردشان
زيسته ام. بخش هاى زلال و سودمند تاريخ را از بخش
هاى تيره و زيان بارش باز شناخته ام و از هر جريان
برايت گل آن را چيده ام و زيبايش را برگزيده ام و
بخش هاى ناشناختنى اش را به كنارى زده ام. از سويى
چون از موضع پدرى دلسوز و به جد، به جريان زندگى
تو مى انديشم و ادب آموختنت را همت مى گمارم، نظرم
اين است كه اين اقدام به گاهى باشد كه هنوز
نوجوانى، به عمر خويش تازه روى آورده اى و تاريخ و
روزگار را در پيش دارى، با انگيزه اى سازگار و
درونى بى زنگار، با تأكيد بر اين نكته كه با آموزش
كتاب خدا و تأويلش و با شناساندن آبشخورهاى اسلام
و روشنگرى احكام و مرزهاى حلال و حرام، كار را
بياغازم و از آن در نگذرم. از ديگر سو نگرانم كه
مبادا اختلاف هاى مردم در گرايش ها و انديشه ها،
حقيقت را از تو بپوشاند، هم چنان كه بر آنان
پوشانده است. از اين رو به رغم خواست درونيم،
هرچند علاقه اى به آگاه كردن تو به اين قيل و قال
ها نداشتم ولى محكم كارى را ـ بر سپردن تو به
جريانى كه از سقوطت در ورطه اش ايمن نيستم ـ برتر
شمردم. اميدوارم كه خداوند تو را توفيق رشد ارزانى
دارد و به راستاى تعادلت راه بنمايد.
سخنى با فرزند
فرزند عزيزم! هرچند كه من به اندازه تمامى نسل هاى
گذشته عمر نكرده ام امّا در كار و كردارشان نيك
نگريسته ام، در اخبارشان انديشيده ام، در ميان
آثار به جاى مانده شان گرديده ام، آن چنان كه خود
يكى از آنان شده ام. حتى چون جريان گذشتگان به من
انجاميده است، گوئى با اولين تا آخرين فردشان
زيسته ام. بخش هاى زلال و سودمند تاريخ را از بخش
هاى تيره و زيان بارش باز شناخته ام و از هر جريان
برايت گل آن را چيده ام و زيبايش را برگزيده ام و
بخش هاى ناشناختنى اش را به كنارى زده ام. از سويى
چون از موضع پدرى دلسوز و به جد، به جريان زندگى
تو مى انديشم و ادب آموختنت را همت مى گمارم، نظرم
اين است كه اين اقدام به گاهى باشد كه هنوز
نوجوانى، به عمر خويش تازه روى آورده اى و تاريخ و
روزگار را در پيش دارى، با انگيزه اى سازگار و
درونى بى زنگار، با تأكيد بر اين نكته كه با آموزش
كتاب خدا و تأويلش و با شناساندن آبشخورهاى اسلام
و روشنگرى احكام و مرزهاى حلال و حرام، كار را
بياغازم و از آن در نگذرم. از ديگر سو نگرانم كه
مبادا اختلاف هاى مردم در گرايش ها و انديشه ها،
حقيقت را از تو بپوشاند، هم چنان كه بر آنان
پوشانده است. از اين رو به رغم خواست درونيم،
هرچند علاقه اى به آگاه كردن تو به اين قيل و قال
ها نداشتم ولى محكم كارى را ـ بر سپردن تو به
جريانى كه از سقوطت در ورطه اش ايمن نيستم ـ برتر
شمردم. اميدوارم كه خداوند تو را توفيق رشد ارزانى
دارد و به راستاى تعادلت راه بنمايد
عرب پيش از اسلام
همانا خداوند محمد را ـ كه درود خدا بر او و بر
خاندانش باد ـ به عنوان هشدار دهنده به جهانيان و
امين وحى و قرآن مبعوث كرد، در حالى كه شما، اى
توده هاى عرب! تكيه بر بدترين دين هاى جهان داشتيد
و در بدترين ديار مى زيستيد. در ميان سنگلاخ هاى
مارآكند، مى غلتيديد، نوشابه تان آب هاى گنديده
بود و خوراكتان نان هاى خشكيده، خون يكديگر را مى
ريختيد و پيوند خويشاوندى را مى گسستيد، بت ها در
ميانتان برپا و زندگيتان آلوده به هرگونه خطا بود.
بعثت نبى اكرم(صلى الله عليه
وآله)
به
هنگامى كه مردم در سرگردانى، راه به جايى نمى
بردند و در امواج فتنه ها و بحران ها دست و پا مى
زدند و هوس ها و احساسات بر خردشان چيرگى يافته
بود و خودبزرگ بينى، لغزش هاى پياپى را تحميلشان
مى كرد و جاهليت جهل آكند، خالى و پوك و بىوزنشان
كرده بود و حيرت زدگانى بى ثبات در سياست و گرفتار
نادانى همه سويه بودند. خداوند او را ـ كه درود
خدا بر او و بر خاندانش باد ـ برانگيخت و با
دلسوزى تمام رهنمودشان داد و در راستاى روشن به
پيششان برد و به پند و حكمت فراشان خواند.
جايگاه او، بهترين جايگاه ها و زمينه رويشش، شريف
ترين رويشگاه هاى تاريخ بود. در كانهاى كرامت و در
بستر سلامت. چنين بود كه دل هاى ابرار به سوى او
مى گرويد و چشم ها به جانبش مى گرديد. خداوند با
او كينه ها را دفن و آتش ها را خاموش كرد.
بيگانگانى را پيوند برادرى داد و خويشاوندانى را
پراكند. با او عزت ها(ى ناروا) را به ذلت و ذلت
ها(ى نابجا) را به عزت بدل كرد. سخنش روشنگر و
سكوتش زبانى ديگر بود
پيامبر و من
[ و]
اين من بودم كه در كودكى، قهرمانان مشهور عرب را
بر زمين كوفتم و شاخ اشراف ربيعه و مضر را درهم
شكستم و شما خود در پيوند من با رسول خدا(صلى الله
عليه وآله)هم به دليل خويشاوندى نزديك و هم به سبب
منزلتى ويژه، جايگاه مرا مى شناسيد. او مرا از
روزهايى كه نوزادى بودم، به دامن مى نشاند و به
سينه مى چسباند. در بستر خويش پناهم مى داد، بدنش
را به بدنم مى سائيد و از عطر دل آويزش بهره مندم
مى ساخت. لقمه را مى جويد و در دهانم مى گذاشت و
هرگز در گفتارم دروغى نشنيد و در كردارم خطايى
نديد.
رسول
خدا، هم او است كه از اوان شيرخوارگى، خداوند،
عظيم ترين فرشتگانش را بر او گمارد تا شب و روز،
او را به راه فضيلت ها و زيبايى هاى اخلاقى اش ـ
در معيار جهانى ـ رهنمون باشند و من همواره چونان
بچه شترى كه در پى مادر خويش است، به دنبال او
بودم و او از اخلاق خويش هر روز برايم پرچمى بر مى
افراشت و به پيروى ام فرمان مى داد.
همواره چنين بود كه او هر سال چندى را در غار حرا
مى گذرانيد، پس تنها مرا رخصت ديدارش بود و كسى جز
من او را نمى ديد.
آن
روزها تنها سرپناهى كه خانواده اى اسلامى را در
خود جاى داده بود خانه پيامبر و خديجه بود و من
سومينشان بودم. روشناى وحى را مى ديدم و عطر
پيامبرى را مى بوييدم و به هنگام فرود وحى بر او
بى گمان ناله شيطان را شنيدم، پرسيدم: اى رسول
خدا! اين ناله چيست؟ در پاسخ فرمود: اين شيطان است
كه از پرستيده شدن، نوميد شده است. بى ترديد آنچه
را كه من مى شنوم تو نيز مى شنوى و آنچه را كه من
مى بينم تو نيز مى بينى جز اينكه تو پيامبر نيستى،
هرچند كه وزير منى و رهرو بهترين راهى
توطئه قريش
خويشاوندان همزادمان بر آن شدند كه پيامبرمان را
بكشند و ريشه مان را بركنند و در اين راه چه تصميم
ها كه نگرفتند و چه كارها كه نكردند! زندگى خوش را
حراممان كردند، فضاى بودنمان را به ترس و وحشت
آكندند، پناهندگى به كوهى خشك را بر ما تحميل
كردند، و سرانجام برايمان آتش جنگ افروختند. در
اين ميان اراده بى برگشت خداوند بر اين تعلق گرفت
كه امتياز دفاع از حوزه توحيد و پاسدارى حرمت هايش
از آن ما باشد. در اين تلاش، مؤمنمان پاداش ديگر
جهان را چشم داشت و كافرمان با انگيزه حمايت از
تبار در صحنه حضور مى يافت. در حالى كه اگر ديگر
شخصيت هاى قريش اسلام آوردند به حمايت هم پيمان يا
عشيره اى كه مدافعشان بودند تكيه داشتند و از كشته
شدن در امان بودند.
شمائى از ياران محمد(صلى الله
عليه وآله)
من
ياران محمد(صلى الله عليه وآله) را ديده ام و اينك
هيچ يك از شما را همانند آنان نمى يابم. آنان در
حالى كه همه شب را با سجده و قيام مى گذراندند،
ژوليده موى و غبارآلوده خود را به روشناى صبح مى
رساندند. گونه و پيشانى را به نوبت بر خاك مى
نهادند و ياد معاد، چونان گدازه آتشفشانى از جا مى
كندشان و به پاى مى جستند. پيشانى و فاصله دو
چشمشان چنان پينه بسته بود كه مى پنداشتى نه
پيشانى كه زانوان بزان است و هرگاه از خداوند ياد
مى شد از هراس كيفر و اميدِ پاداش چنان مى گريستند
كه گريبانشان را اشك فرو مى گرفت و چونان بيد در
گذر تندبادها به خود مى لرزيدند.
جلوه اى از رفتار محمد(صلى الله
عليه وآله)
سيره
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) چنين بود كه چون
درگيرى اوج مى گرفت و دشمنان يورش مى آوردند در
برابر سوزش شمشيرها و نيزه ها، خاندان خويش را سپر
بلاى ياران مى كرد. چنين بود كه عبيده فرزند حارث
و پسر عموى پيامبر گرامى اسلام در روز بدر، حمزه
فرزند عبدالمطلب و عموى بزرگوار رسول خدا(صلى الله
عليه وآله) در روز احد و جعفر بن ابيطالب در جنگ
موته كشته شدند و كسى هم كه اگر مى خواستم او را
نيز نام مى بردم آهنگ شهادت داشت اما اجل آن
ديگران زودتر رسيد و اجل او به تأخير افتاد. چون
كارزار دشوار مى شد ما خود را به رسول خدا نگاه مى
داشتيم چنان كه هيچ يك ما از وى به دشمن نزديكتر
نبود.
معجزه اى كه ديدم
من
با او(صلى الله عليه وآله) بودم كه سرانى از قريش
به نزد وى آمدند و گفتند: اى محمد! تو ادعايى بس
بزرگ كرده اى كه پدران و هيچ يك از خاندانت چنين
ادعايى نكرده اند و ما اينك از تو چيزى مى خواهيم
كه اگر ما را پاسخ مثبت گفتى و آن را در نگاهمان
نشاندى مى دانيم كه پيامبرى و رسول، و گرنه
جادوگرى و دروغ پرداز.
پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «چه مى
خواهيد؟»
گفتند: «اين درخت را فراخوان و بخواه تا از ريشه
درآيد و در برابرت بايستد.»
پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «بى گمان
خداوند بر همه چيز توانا است، پس اگر چنان كند كه
خواهيد آيا ايمان مى آوريد و حق را گواهى مى
دهيد؟»
گفتند: «آرى»
فرمود: «اينك من آنچه را خواهيد در نگاهتان نشانم،
هرچند كه بازگشت ناپذيرى تان را به راه خير مى
دانم، كه در ميانتان كسانى اند كه يكى در چاه بدر
فرو مى افتد و ديگرى كه احزاب را سازمان مى دهد.»
سپس
او(صلى الله عليه وآله) فرمود: «اى درخت! اگر به
خدا و روز واپسين ايمان دارى و مى دانى كه من
پيامبر خدايم، به اذن او از ريشه درآ و بيا و در
برابرم بايست.»
پس
به همان خدايى سوگند كه او را به حق برانگيخت،
درخت با صدايى رعدآسا و صفيرى چونان صداى بال زدن
پرندگان، از ريشه ها كنده شد، پيش آمد و پر و بال
زنان در برابر رسول خدا ايستاد در حالى كه
بلندترين شاخه هايش را به رسول خدا و برخى ديگر از
شاخه هايش را بر شانه من كه در جانب راست پيامبر
ايستاده بودم افكنده بود.
پس
چون آن قوم آن رويداد را خيره شدند با آهنگ برترى
جويى و كبرورزى گفتند: «ديگر بار فرمانش ده كه
نيمش تو را آيد و دو ديگر نيمه اش بر جاى ماند.»
پس
همان را فرمان داد و بى درنگ نيمى از درخت با عجيب
ترين وضع و سهمگين ترين آوا پيش آمد. گويى مى رفت
كه رسول خدا را در آغوش بگيرد! آنان ديگربار از سر
ناسپاسى و ستيزه جويى گفتند: «فرمانش ده كه به سوى
نيمه خويش ـ چنان كه پيش از اين بود ـ بازگردد.»
پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمانش داد پس بازگشت.
در
اين هنگام من گفتم: «لا اله الاّ اللّه. اى رسول
خدا! من تو را نخستين گرونده ام و نيز نخستين كسى
كه اقرار مى كنم. درخت آنچه به فرمان خدا كرد به
انگيزه تصديق پيامبرى تو و بزرگداشت سخنت بود.»
اما آنان همگى و يكصدا گفتند: «نه، تو جادوگر دروغ
پردازى هستى با شگفتى آورترين افسون ها و چابك
دستى در آن و آيا جز جوانى چنين ـ كه تحقير مرا در
نظر داشتند ـ تو را در جريان اين كار تصديق خواهد
كرد.»
وفات رسول خدا(صلى الله عليه
وآله)
آرى
همان دم كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) جان مى
داد سرش بر سينه من بود. بر كف دست من جانش روان
شد و من آن دست را به شگون به چهره كشيدم و غسل
دادن حضرتش را به عهده گرفتم و فرشتگان دستيارانم
بودند. گروهى هبوط مى كردند و گروهى عروج، چنان كه
گوشم از شنيدن همهمه شان دمى نمى آسود كه پيوسته
او را درود مى گفتند تا آنكه جسد حضرتش را در ضريح
مقدسش پنهان كرديم. با اين همه، در زندگى و هم پس
از مرگ پيامبر، چه كسى از من سزاوارتر تواند بود؟
نجوايى در غسل پيامبر
اى
رسول خدا، پدر و مادرم به فدايت! نه با مرگ ديگران
كه تنها با مرگ تو رشته پيامبرى، پيام و خبرهاى
آسمانى گسست، هم آن گوهر يگانه اى كه با فقدانت
ديگر غمى گران نيايد و هم آن پرتو گسترده اى كه در
سايه ات همه كس جايگاهى برابر يابد. اگر تو خود به
صبر فرمان نداده بودى و از بى تابى نهى نكرده
بودى، آن قدر مى گريستيم تا چشمه هاى اشك فرو مى
خشكيد و سوگوار هميشه ات مى مانديم و از آن لحظه ى
اندوه جدا نمى شديم كه نسبت به فاجعه رحلت ات اين
همه هيچ بود. اما بازگرداندن مرگ ممكن نيست و در
برابر آن به دفاع نمى توان ايستاد. پدر و مادرم به
فدايت! در برابر پروردگارت يادمان كن و در خاطرت
جايگاهى [ برايـ]مان نگاه دار!
نجوايى ديگر
بى
گمان صبر، جز در اندوه رحلت تو ـ همه جا زيبا است
و بى تابى جز در غم تو ـ در تمامى موارد بدنما
است! آرى، مصيبت رحلتت به راستى بزرگ و سنگين باشد
و در مقايسه با آن، تمامى مصائب گذشته و آينده
ناچيز نمايد.