رفتن موسى به طور و
داستان سامرى
به طورى كه مفسران و تاريخ نگاران نوشته اند هنگامى كه موسى در
مصر بود، طبق وحى الهى به بنى اسرائيل وعده داد هر زمان خداى تعالى
فرعون را نابود كرد، كتابى براى آن ها بياورد كه دربر دارنده حلال ،
حرام ، شرايع و احكام باشد. وقتى خداى تعالى فرعون را نابود كرد، بنى
اسرائيل از موسى كتاب خواستند و موسى نيز از پروردگار خود خواست تا به
وعده اى كه به او داده بود عمل كند و به او كتاب عطا فرمايد.
خداى تعالى به موسى دستور داد سى روز روزه بگيرد و بدن و جامه خود را
پاك و پاكيزه كند و براى دريافا كتاب به طور سينا بود. موسى برادر خود
هارون را به جاى خويش گماشت تا در غيبت او سرپرستى بنى اسرائيل را به
عهده بگيرد و سپس هفتاد نفر از نيكان و بزرگان قوم را برگزيد
(884)
كه همراه خود به كوه طور ببرد تا هنگام دريافت كتاب از خداى تعالى و
مكالمه اش با پروردگار متعال شاهد و ناظر او باشند و در بازگشت ، موضوع
را به بنى اسرائيل گزارش دهند و در نتيجه ، آن ها كتاب الهى را تكذيب
نكنند.
موسى طبق دستور الهى سى روز روزه گرفت و چون براى گرفتن الواح تورات به
كوه طور رفت ، خداى تعالى ده شب ديگر بر آن افزود كه در مجموع غيبت
موسى چهل شب طول كشيد.
(885)
بيشتر مفسران اهل سنت نوشته اند: علت افزوده شدن آن ده شب اين بود كه
موسى پس از سى روز روزه ، شب آخر كه خواست به كوه طور برود متوجه بوى
بد دهانش شد و براى رفع آن با چوب درختى كه برخى گفته اند درخت خرنوب
بود دندان هاى خود را مسواك كرد و يا به گفته بعضى گياه خوشبويى خورد
كه بوى دهانش را برطرف سازد. پس خداى ممتعال فرمود: اى موسى ! مگر
ندانسته اى كه بوى دهان روزه دار نزد من خوشبوتر از بوى مشك است .
اكنون بازگرد و ده روز ديگر روزه بگير، آن گاه به نزد ما بيا. موسى نيز
چنان كرد.
(886)
همين افزوه شدن ده شب سبب آزمايش و فتنه بنى سرائيل گرديد و چنان كه
پيش از اين اشاره شد سامرى را واداشت تا براى آن ها گوساله اى بسازد و
آن ها را به گوساله پرستى وادار كند.
سامرى كيست ؟
درباره اصل و نسب سامرى اختلاف است . جمعى او را فرزند زنا
دانسته و گويند: نام اصلى او موسى بوده است و انتساب او به سامرى نيز
به اين دليل بوده كه او منسوب به شامره يا شامرون بوده كه چون در ترجمه
زبان عبرى به عربى شين تبديل به سين مى شود، به سامرى معروف شده است .
چنان كه يشوع و شموئيل و موشى در عربى يسوع و سموئيل و موسى خوانده مى
شود. شامره يا شامرون را نيز نام شهر يا يكى از فرزندان يعقوب يا قبيله
اى از بنى اسرائيل دانسته اند كه سامرى بدان منسوب بوده است . البته در
اين كه او از بنى اسرائيل بوده يا از مردم مصر و قبطيان ، يا اهل ساير
شهرها نيز اختلاف است . مسعودى گفته است كه وى زرگر بود و از علم كهانت
نيز اطلاع داشت و از روى اوضاع ستارگان به دست آورد ك بنى اسرائيل از
دريا عبور خواهد كرد و از فرعونيان نجات خواهند يافت . ازاين رو در
گروه آن ها داخل شد، در صورتى كه از آن ها نبوده و اصل او از روستايى
از روستاهاى شهر موصل بود كه مردم آن گوساله پرست بودند.
(887)
ابن اثير و برخى ديگر گفته اند كه وى اهل شهرى به نام باجرمى بوده و
نامش ميخاست ، ولى سعيدبن جبير گفته است كه وى اهل كرمان بود.
(888)
درباره ايمان او نيز كه آيا حقيقتاً به موسى ايمان آورده بود و يا
ايمان او ظاهرى و همراه نفاق بود بحث شده و بيشتر او را مردى منافق
دانسته اند كه تظاهر به ايمان مى كرد وگرنه در دل جزء همان گوساله
پرستان بوده است .
(889)
البته د رمقابل گفتار اينان ، در برخى از كتاب ها مانند تفسير على بن
ابراهيم آمده است كه وى از نيكان اصحاب موسى بود،
(890) ولى هنگام رفتن حضرت موسى به كوه طور، فريت شيطان
را هورد و با وسوسه او، آن گوساله را ساخت و بنى اسرائيل را به گوساله
پرستى واداشت و در قسمت بعدى كه در مورد اين گوساله است توضيحى نيز
براى اين قسمت خواهد آمد و شايد با دقّت در آيات قرآنى صحّت و عدم صحّت
اين اقول هم معلوم گردد.
گوساله چه بود؟
درباره گوساله كه سبب انحراف و فتنه بنى اسرائيل گرديد، سخنان
بسيارى گفته اند و عقايد مختلفى اظهار شده كه براى تحقيق مطلب ناچاريم
در آغاز نظرى به آن چه خداى متعال در اين باره در قرآن كريم بيان
فرموده ، بيندازيم و سپس نظرات گوناگونى را كه ذكر كرده اند، به طور
اجمال بررسى كنيم .
نام سامرى و فتنه او و گوساله اى كه آورد در سوره طه ضمن آيات 83 97
آمده و در موارد ديگر داستان گوساله پرستى بنى اسرائيل پس از رفتن موسى
به كوه طور به نحو اجمال ذكر شده و نامى از سامرى ذكر نشده است .
اكنون آيات مزبور را ذيلاً آورده و پس از ترجمه آن ، به ذكر تفسيرهاى
مختلفى كه از آن شده مى پردازيم :
وَ ما أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يا مُوسى قالَ
هُمْ أُولاءِ عَلى أَثَرِي وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى قالَ
فَإِنّا قَدْ فَتَنّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ
السّامِرِيُّ فَرَجَعَ مُوسى إِلى قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ يا
قَوْمِ أَ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْداً حَسَناً أَ فَطالَ
عَلَيْكُمُ الْعَهْدُ أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ
مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي قالُوا ما أَخْلَفْنا
مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنا وَ لكِنّا حُمِّلْنا أَوْزاراً مِنْ زِينَةِ
الْقَوْمِ فَقَذَفْناها فَكَذلِكَ أَلْقَى السّامِرِيُّ فَأَخْرَجَ
لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ فَقالُوا هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ
مُوسى فَنَسِيَ أَ فَلايَرَوْنَ أَلاّ يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلاً وَ
لا يَمْلِكُ لَهُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ لَقَدْ قالَ لَهُمْ
هارُونُ مِنْ قَبْلُ يا قَوْمِ إِنَّما فُتِنْتُمْ بِهِ وَ إِنَّ
رَبَّكُمُ الرَّحْمنُ فَاتَّبِعُونِي وَ أَطِيعُوا أَمْرِي قالُوا لَنْ
نَبْرَحَ عَلَيْهِ عاكِفِينَ حَتّى يَرْجِعَ إِلَيْنا مُوسى قالَ يا
هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا أَلاّ تَتَّبِعَنِ أَ
فَعَصَيْتَ أَمْرِي قالَ يَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لا
بِرَأْسِي إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي
إِسْرائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِي قالَ فَما خَطْبُكَ يا سامِرِيُّ
قالَ بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ
أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُها وَ كَذلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي قالَ
فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَياةِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ وَ إِنَّ
لَكَ مَوْعِداً لَنْ تُخْلَفَهُ وَ انْظُرْ إِلى إِلهِكَ الَّذِي
ظَلْتَ عَلَيْهِ عاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِي
الْيَمِّ نَسْفاً .
(891)
در اين آيات ، پس از اين كه به داستان رفتن موسى به كوه طور و گوساله
پرستى بنى اسرائيل اشاره شده ، جريان بازگشت موسى و خشمگين شدنش را از
بنى اسرائيل و سؤ ال و جوابى كه بين آن حضرت و قوم او و هارون و سامرى
ردّ و بدل شده ذكر مى فرمايد.
قسمت اوّل ، مكالمه موسى با بنى اسرائيل است كه وقتى حضرت موسى علت
گوساله پرستى و پيمان شكنى شان را پرسيد، در پاسخ اظهار داشتند:
ما به اختيار خود از وعده با تو تخلف نكرديم ، اما تعدادى از زيور قوم
را كه ظاهراً منظور قوم فرعون است با خود برداشته بوديم كه آن ها را
افكنديم ، و سامرى اين چنين القا كرد و براى آنان پيكر گوساله اى بيرون
آورد كه صدا داشت و گفتند: اين خداى شما و خداى موسى است و فراموش كرد
(پيمانى را كه با خدا داشت $).
قسمت دوم گفت وگوى آن حضرت با سامرى است كه وقتى به صورت سرزنش و
بازخواست از وى پرسيد:
اى سامرى چه شد كه به چنين كار بزرگى دست زدى ؟ در پاسخ گفت : من چيزى
را ديدم كه آن ها نديدند و مشتى از اثر (و بازمانده ) آن رسول (و
فرستاده ) را گرفتم و آن ها را انداختم و نفس من اين چنين برايم جلوه
گر ساخت (كه اين كار را بكنم ).
(892)
قمت سوم ، دنباله همين جريان ، يعنى داستان كيفر سامرى است كه موسى
براى او مقرّر فرمود و آ اين است كه بدو فرمود:
برو كه نصيب تو در اين زندگى آن است كه بگويى مساس (و تماسى با من )
نيست ، و (در عالم ديگر هم تو را) وعده گاهى است كه تخلّف نشود و
معبودت را كه پيوسته به خدمتش كمر بسته بودى بنگر كه ما آن را بسوزانيم
و در دريا به طور كامل پراكنده اش كنيم $.
(893)
چنان كه ملاحظه مى شود، در هر سه قسمت ، داستان به طور اجمال و ايجاز
نقل شده و حقيقت آن گوساله و چگونگى آن در قسمت اول به طور كامل روشن
نيست و در قسمت دوم هم معلوم نيست منظور از گفتار سامرى كه گفت : چيزى
را ديدم كه آن ها نديدند و مشتى ار اثر آن رسول را گرفتم و آن ها را
افكندم چيست ؟ در قسمت سوم نيزط كيفر دنيايى سامرى را به طور اجمال
بيان فرمموده و روشن نيست كه منظور از جمله اءن
تَقولَ لامساسَ طرد سامرى و ممنوعيت وى از حقوق اجتماعى و
جلوگيرى مردم از تماس با او بوده يا اين كه موسى آن را به صورت نفرين
القا كرده و همين نفرين موسى سبب وحشت سامرى از مردم و جتماع گرديد و
آواره بيابان و صحراها شده يا شايد به مرضى دچار شد كه كسى نمى توانست
به او نزديك گردد.
همين اجمال و ايجاز كلام خداى تعالى ، سبب اختلاف در اقوال مفسران
گرديده و هر دسته داستان را به شكلى ذكر كرده و احتمالاتى داده اند. در
روايات معتبر هم چيزى كه رفع اجمال و ابهام آيات را بكند، نرسيده است .
بيشتر مفسران گفته اند: هنگمى كه جبرئيل آمد و سوار بر ماديانى در جلوى
لشكريان فرعون ظاهر گرديد و وارد دريا شد به شرحى كه قبل از اين گفتيم
- سامرى ديد كه اسب جبرئيل قدم در هرجا مى گذارد، آثار حيات و زندگى در
آن نقطه پديدار مى شود، همين سبب شد كه سامرى مشتى از خاك جاى پاى اسب
يا جاى پاى خود جبرئيل را بردارد و آن را با خود نگاه دارد تا در جاى
ديگر از آن استفاده كند. هنگامى كه بازگشت موسى از كوه طور به تاءخير
افتاد و بنى اسرائيل به دستور هارون - يا به دستور خود سامرى جواهرات
خود را كه از فرعونيان به عاريت گرفته بودند در كوره آتش ريختند، سامرى
نيز آن مشت خاك را در آتش ريخت و همان سبب شد كه جواهرات مزبور به صورت
گوساله اى درآيد و زنده شود و صداى گوساله درآورد و سامرى هم به دنبال
اين كار آن ها را به گوساله پرستى واداشت و به ايشان گفت : آن خدايى كه
موسى شما را بدو دعوت مى كرد و آن همه آيات را بدو مى داد، همين گوساله
است و اين است خداى شما و خداى موسى كه فراموش كرد آن را با خود ببرد و
اين جا گذاشت . اكنون بياييد تا او را پرستش كنيم .
بدين ترتيب گفته اند: منظورش از اين كه گفت : من
چيزى را ديدم كه آن ها نديدند يعنى من جاى پاى جبرئيل ى جاى پاى
اسب او را ديدم كه مردم آن را نديدند و منظورش از اين جمله نيز كه گفت
: پس مشتى از اثر آن رسول (و فرستاده ) ر گرفتم
و آن را افكندم همين بود كه من مشتى از آن خاك را برداشتم و رد
آتش انداختم و جواهرات آب شده در آتش زنده شد و به صورت گوساله زنده اى
درآمد كه صدا مى كرد $.
اشكال عمده اى ك بر اين تفسير شده ، اين است كه قرآن مى گويد
پيكر گوساله اى را بيرون آورد $ كه به
جسد تعبير شده است و روشن است كه جسد به پيكرى اطلاق مى شود كه روح و
حيات در آن نيست ، امّا مطابق گفتار اينان ، گوساله مزبور زنده و داراى
گوشت و پوست و جان شد و خلاصه اين تفسير با ظاهر آيه مخالفت دارد.
گذشته از اين ، سامرى در آن وقت كه جبرئيل پيشاپيش لشكريان فرعون ظاهر
شد، در زمره همراهان موسى بود كه از آن درياى پهناور خارج شده بود و
فاصله زيادى با فرعونيان داشت و او در آن وقت جبرئيل را چگونه مشاهده
كرد و توانست از جاى پاى او يا اسبش مشت خاكى بردارد و سپس آن عمل را
انجام دهد.
(894)
به همين دليل برخى از مفسران چون ابومسلم اصفهانى و فخر رازى قسمت دوم
را اين گونه معنا كرده اند كه سامرى به موسى گفت : من پيش از اين ،
مقدارى از آيين تو را گرفته و پذيرفته بودم ، ولى چون تو به كوه طور
رفتى ، دريافتم كه آيين تو باطل است و همان آيين گوساله پرستى حق است ،
ازاين رو آيين تو را بيفكندم و به پيروى از خواهش دل اين كار را كردم .
طبق اين معنا، گرچه بعضى از اشكالات برطرف مى شود، اما اشكالات ديگرى
بر آن وارد است كه از مجموع اشكالات تفسير نخست كمتر نيست ، زيرا گذشته
از اين كه اشكال عمده اى كه ذكر كرديم برطرف نمى شود، اين معنايى كه
اينان كرده اند با قسمت سوم نيز سازگار نيست ، چون از اين جمله كه موسى
فرمود: و معبودت را كه پيوسته به خدمتش كمر بسته
بودى (و پرستش مى كردى ) بنگر كه ما آن را بسوزانيم و در دريا پراكنده
اش سازيم
(895) برمى آيد كه سامرى هيچ گاه به موسى ايمان نياورد
و پيوسته گوساله پرست بود، در حالى كه لازمه تفسيرى كه اين ها كرده
اند، آن است كه وى به طور موقّت ايمان آورده باشد $ و ديگر آن كه از
تعبير موسى كه طرف خطاب اوست به لفظ رسول
بعيد به نظر مى رسد و ممكن است بگويند: داستان از اين قرار بوده كه
سامرى هنگامى كه در مصر بود، گوساله مى پرستيد و چون از قوم بنى
اسرائيل بود يا از روى كهانت و علم ستاره شناسى مى دانست كه بنى
اسرائيل نجات مى بابند و قرعونيان غرق مى شوند، خود را در زمره
اسرائيليان درآورد و هنگام خروج بنى اسرائيل از مصر همراه آنان خارج شد
و در راه يا پيش از خروج از مصر مجسمه گوساله اى
را ديد كه شايد جواهر نشان هم بوده و دور از چشم اسرائيليان آن
را خريدارى كرده و با خود برداشت و چون آمدنه موسى از كوه طور به
تاءخير افتاد، تصميم گرفت كه نفاق خود را آشكار سازد و آن چه در ظاهر
از موسى تعليم گرفته بود، به يك سو افكند و بنى اسرائيل را نيز گمراه
سازد. ازاين رو نزد ايشان آمد و اظهار كرد كه موسى وعده كرد پس از
گذشتن سى شب به نزد شما بازگردد و اكنون كه وعده او تمام شد، ديگر
نخواهد آمد. بياييد همگى خداى او را كه فراموش كرده بود همراه ببرد
پرستش كنيم و چون بنى اسرائيل را آماده اين كار ديد، جواهرات و طلاهايى
را كه همراه داشتند و شايد چنان كه گفته اند از قبطيان به عاريت گرفته
بودند، هنه را با نيرنگ از ايشان گرفت و به آن ها چنين وانمود كرد كه
آن ها را در آتش ريخته است ، ولى در حقيقت براى خود برداشت و به جاى آن
، همان مجسمه گوساله اى را كه با خود آورده بود براى ايشان آورد و آن
را طورى در زمين قرار داد كه چون باد در درون آن مى رفت ، صدايى از آن
خارج مى شد و اين عمل را يا از روى شغل زرگرى كه داشت ياد گرفته بود،
يا از روى سحر و كهانت . در نتيجه به پرستش آن كمر بستند و هر چه هارون
خواست جلوى آن ها را بگيرد، تنوانست و يرانجام بيش ترشان فريت سامرى را
خوردند.
آن چه در بالا گفته شد، خلاصه يا مجموعه اى است از گفتار جمعى از علماى
تفسير و تاريخ نگارانى چون ابومسلم اصفهانى ، فخر رازى ، عبدالوهاب
نجّار و ديگران و اگر بتوانند آن را با آيات كريمه قرآنى منطبق سازند،
تا اندازه اى از اشكال و ايراد خالى است ، ولى تطبيق آن با آيات ، خود
مشكل جداگانه اى است كه باى توضيح بيشتر بايد به تفاسير و كتاب قصص
الانبياء نجّار مراجعه شود.
در قسمت سوم هم در معناى گفتار حضرت موسى كه به سامرى فرمود:
فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَياةِ أَنْ
تَقُولَ لامِس اسَ چند قول است كه خلاصه اش را در فرهنگ قصص
قرآن بلاغى اين گونه ذكر كرده است : گروهى از مفسران در تفسير اين بيان
الهى گفته اند كه موسى مامرى را از نزد خود براند و او را محكوم كرد كه
با هيچ كس تماى نگيرد، ازاين رو اگر با كسى تماس مى گرفت ، تب مى كرد و
بدنش ملتهب مى شد. ولى گروه ديگر از مفسران گفته اند: معناى لامساس ،
يك نوع محروميت اجتماعى است كه موسى آن را بر سامرى مقرر ساخت و او را
از منافع اجتماعى ، گفت و شنيد، داد و ستد و رفت و آمد با ببنى اسرائيل
ممنوع كرد. مقاتل كه از قدماى مفسران است در اين باره مى گويد: موسى
سامرى و خانواده اش را فرمان داد تا از محله بنى اسرائيل بيرون روند،
پس او به ناچار در بيابان ها متوارى شد.
استاد ععبدالرحيم مصرى در كتاب معجم القرآن مى نويسد: قانون
لامساس به قانون تابو معروف است و اين
قانون دسته اى از اشخاص يا حيوانات ى اشياء ديگر را در هاله اى از
قداست و جلال يا در صورتى از پليدى و ناپاكى قرار مى دهد و در هر دو
صورت تماس گرفتن يا نزديك شدن با آن ها ممنوع است تا اگر شخص يا حيوان
يا چيزى كه حكم لامساس درباره اش صادر شده داراى قداست و جلال باشد، از
بى احترامى مصون بماند و اگر از اشخاص و اشياء شرير و پليد باشد، مردم
از آلودگى و پليدى اش محفوظ باشند. وقتى كسى به دليل پليدى و ناپاكى
محكوم به حكم لامساس شو، جز با اداى كفاره بسيار سخت از آن تبرئه
نخواهد شد و كفاره لامساس به نسبت گناه و حالات مختلف است ، چنان كه در
بعضى موارد كفاره آن شكنجه هاى سخت وتبعيد با قطع پاره اى از اعضاست و
گاهى شخص براى تبرئه خود محكوم به خودكشى مى شود.
قانون لامساس در عقيده ايرانيان قديم نظام و آيين خاصى دارد و مموارد و
امثال آن در كتب مذهبى ايشان بيان شده است .
سامرى چون كه به علت گمراه ساختن بنى اسرائيل گناه بزرگى مرتكب شده
بود، به حكم لامساس محكوم و مقرر شد كه هر كس با او تماس بگيرد نجس و
پليد به شمار آيد.
در تفسير على بن ابراهيم آمده است كه فرزندان و اعقاب سامرى نيز محكوم
به اين قانون شدند و اكنون نيز در شام و مصر از اعقاب سامرى افرادى
هستند كه به لامساس معروف اند. نظير اين روايت از ابن عباس نيز نقل شده
و در خبر است كه موسى خواست سامرى را به جرم اين عمل به قتل برساند،
ولى خداى تعالى بدو وحى فرمود كه او را نكش زيرا مرد سخاوت مندى است
.
سؤ ال رؤ يت حق تعالى
اكنون بازگرديم به داستان موسى و رفتن آن حضرت به كوه طور پس
دريافت الواح تورات . پيش از اين گفته شد كه موسى براى گرفتن الواح
تورات سى روز روزه گرفت و به كوه طور رفت و هفتاد نفر از بزرگان بنى
اسرائيل را نيز انتخاب كرد و با خود به آن جا برد تا شاهد مكالمه او با
خداى تعالى و دريافت الواح تورات باشند. پروردگار متعال ده شب بر آن
مدت افزود و جمعاً چهل شب شد و موسى پس از گذشت چهل شب پس دريافت الواح
به نزد قوم خود بازگشت .
از جمله اتفاقات كوه طور كه در قرآن كريم نقل شده ، داستان درخواست
ديدار خداى تعالى بود كه از جانب همراهان موسى درخداست شد و پاسخ منفى
دريافت داشتند و منجر به بى هوشى موسى و مرگ همراهان آن حضرت گرديد و
سرانجام به دعاى موسى دوباره زنده شده و به نزد بنى اسرائيل بازگشتند.
چنان كه پيش از اين اشاره شد، مفسران و تاريخ نگاران در اين باره
اختلاف كرده اند كه آيا موسى اى هفتاد نفر را در همان سفب اوّل همراه
خود به طور برد يا در سفرهاى بعد. عقيده برخى آن است كه چون بنى
اسرائيل گوساله پرست شدند، موسى آن ها را انتخاب كرده و در سفر دوم با
خود به طور برد تا به درگاه خداوند توبه كنند و از عمل بنى اسرائيل
آمرزش بخواهند. ولى قول اول صحيح تر به نظر مى رسد، لذا همان يك بار
اتفاق افتاد كه آن هم روى تقاضاى انتخاب شدگان بنى اسرائيل از موسى بود
كه بدو گفتند: ما به تو ايمان نمى آوريم تا خدا را آشكارا به ما نشان
دهى . موسى نيز با اين كه خود مى دانست كه خدا را با چشم نمى توان ديد،
ناچار شد از خدا چنين تقاضايى كند، يا اين كه اين تقاضا دوبار صورت
گرفت : يك بار از طرف خود موسى و براى خود او، و بار ديگر از طرف
همراهان موسى . البته خود موسى نيز منظورش از اين تقاضا ديدن با چشم سر
و بينايى ظاهرى نبود، بلكه منظور علم ضرورى بود به شرحى كه استاد علامه
طباطبائى در الميزان ذكر كرده اند.
در اين جا نيز چنان كه اكثر مفسران گفته اند و رواياتى هم در اين باره
از ائمه رسيده است همان قول اول صحيح تر به نظر مى رسد، اگر چه قول دوم
نيز خالى از وجه نيست .
اما آيات قرآنى كه داستان مزبور در آن ذكرشده ، يكى در سوره بقره است
كه خداى تعالى ضمن برشمردن نعمت هايى كه به بنى اسرائيل عطا كرده است ،
فرموده : هنگامى كه شما گفتيد: اى موسى ! ما به
تو ايمان نمى آوريم تا اين كه خدا را آشكارا ببينيم . پس صاعقه شما را
گرفت و در آن حال شما نگاه مى كرديد. سپس شما را پس از مرگتان
برانگيختيم شايد سپاس گزارى كنيد.
(896)
در سوره مباركه نساء خداى تعالى به پيغمبر اسلام مى فرمايد:
اهل كتاب از تو مى خواهند كتابى از آسمان بر آن
ها نازل كنى . همانا از موسى بزرگ تر از اين را خواستند و گفتند: خدا
را آشكارا به ما بنما و به كيفر ستمشان به صاعقه دچار شدند و سپس با
وجود آن معجزه ها كه براى ايشان آمد، گوساله پرستيدند.
و نيز در سوره اعراف آمده است كه موسى از خد درخواست كرد كه خود را به
او بنماياند: «و چون موسى به وعده گاه ما آمد با پروردگارش گفت :
پروردگارا! خودت را به من بنما تا تو را ببينم . گفت : هرگز مرا نخواهى ديد، ولى به
اين كوه بنگر كه اگر در جاى خود مستقر ماند مرا توانى ديد. همين كه پروردگارش بر آن
كوه تجلى كرد، آن را خرد و هموار ساخت و موسى بى هوش بيفتاد و چون به خود آمد گفت :
منزّهى تو كه من به سويت توبه مى كنم و نخستين مؤ منم» .
(897)
به هر صورت چنان كه در سوره بقره و نساء خوانديم ، داستان به اين جا
منتهى شد كه درخواست كنندگان رؤ يت حق تعالى
(898) يعنى همان هفتاد نفر انتخاب شدگان بنى اسرائيل
دچار صاعقه شده و مردند. موسى كه آن منظره را ديد پريشان شد و عرض كرد:
پروردگارا! من جواب بنى اسرائيل را با اين وضع چه بگويم اگر به من
بگويند كه تو اين هفتاد نفر را با خود بردى و به قتل رساندى ؟
خداى تعالى به سبب دعاى موسى آن ها را زنده كرد و به همراه موسى به نزد
بنى اسرائيل بازگشتند. بدين ترتيب معلوم شد كه حضرت موسى هم نتوانسته
بود از ضمير آنان آگاهى يابد و پايه معرفتشان را بشناسد و كسانى را كه
تصور مى كرد از خداپرستان و مؤ منان هستند از ميان هفت صد هزار نفر
انتخاب كرد، حال آن كه آن ها ضعف عقيده داشتند و پايه ايمانشان به خداى
تعالى و پيغمبرشان سست بود، زيرا به حضرت موسى گفتند:
ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم تا خدا را آشكارا
به ما بنمايانى ؟
(899)
استفاده از اين داستان در
باب امامت
مرحوم طبرسى در كتاب احتجاج حديثى از احمدبن اسحاق نقل مى كند
كه وى از حضرت بقية اللّه (عجل اللّه فرجه الشريف ) مسائلى پرسيد. براى
مثال سؤ ال كرد: علت اين كه مردم نمى توانند خودشان براى خود امام
انتخاب كنند و امام بايد از طرف خدا تعيين شود چيست ؟
حضرت در پاسخش فرمود6 امام مصلح يا مفسد؟
عرض كرد: البته مصلح !
حضرت فرمود: د رصورتى كه جز خدا كسى از درون اشخاص و صلاح و فسادشان
اطلاعى نداد، آيا اين احتمال در كار نيست كه مردم بر اثر بى اطلاعى
مفسدى را به جاى مصلح انتخاب كننئ؟
احمدبن اسحاق كفت : آرى .
حضرت فرمود: علتش همين است . اكنون براى تو شاهد و دليل مى آورم كه عقل
تو آ را به خوبى بپذيرد و سپس همين داستان را براى نمونه ذكر فرمود و
خلاصه فرمايش آن حضرت اين است كه اين حضرت موسى است كه با وفور عقل و
كمال دانشى كه داشت و با اين كه بر او وحى مى شد (و با عالم غيب ارتباط
داشت ) هفتاد نفر از بزرگان قوم خود را براى ميقات پروردگارش انتخاب
فرمود و آن ها افرادى بودند كه موسى در ايمان و اخلاصشان شك و ترديد
نداشت و با اين حال در انتخاب او منافقان هم قرار گرفتند و آن موضوع كه
خدا در قرآن نقل فرموده پيش آمد. يعنى وقتى بنا شد منتخب شخصى كه
خداوند او را به نبوت برگزيده ، فاسد باشد با اين كه آن حضرت تصور مى
كرد آن ها شايستگى دارند و اصلح هستند، مى فهميم كه جز خدايى كه از
درون سينه ها و دل ها آگاه است و ضمير اشخاص را مى داند، ديگرى نمى
تواند امام مردم را انتخاب و تعيين نمايد و مصلح را از مفسد تشخيص دهد.
(900)
ادامه داستان
بارى خداى تعالى در طور به موسى فرمود:
اى موسى ! چه سبب شد كه شتاب كردى و از قوم خود (در آمدن به كوه طور)
جلو افتادى ؟ موسى عرض كرد: آنان به
دنبال من هستند و من (براى تحصيل رضايت تو) به سويت شتاب كردم تا از من
خشنود شوى ! خدا بدو گفت : همانا ما از پى تو قومت را آزمايش كرديم و
سامرى گمراهشان كرد. موسى خشمگين و متاءسف به سوى قوم خود
بازگشت و توجه شد كه بيشتد ان ها فريب سامرى را خورده و گوساله پرست
شده اند، از اين رو به ايشان گفت : اى قوم ! مگر
پروردگارتان به شما وعده نيكو نداده بود؟
(901)
برخى از مفسران گفته اند: يعنى مگر وعده فرستادن كتاب تورات را كه شامل
احكام و دستورهاى او و متضمن سعادت و نجات شما بود نداده بود و مگر من
جز براى دريافت آن رفته بودم ؟ سپس به دنبال آن ادامه داد:
مگر اين مدت به نظرتان طولانى آمد يا خواستيد
غضب خدا بر شما فرود آيد كه از وعده من تخلف كرديد.
(902)
در سوره اعراف نيز فرموده است : چون موسى خشمناك
و اندوهگين به سوى قوم خود بازگشت ، بدان ها گفت پس از من چه بد
نيابت كرديد. آيا در كار پروردگارتان شتاب كرديد و بر اثر شتاب ، كار
را از مجراى خود منحرف ساختيد؟ آن گاه الواح (تورات ) را بينداخت و سر
برادرش را گرفت (و از روى خشم ) او را به سوى خود مى كشيد.
(903)
در سوره طه آمده است كه به هارون فرمود: اى
هارون ! هنگامى كه ديدى اين ها گمراه شدند، چه چيز مانع و جلوگير تو شد
كه از من متابعت كنى (و روش ما را در پيش گيرى ) و چرا فرمان مرا عصيان
كردى ؟
(904)
هارون براى اين كه ترحم موسى را به خود جلب كند، گفت :
اى فرزند مادرم !ريش و سر مرا مگير. من بيم آن
را داشتم كه بگويى ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى و رعايت گفتار مرا
نكردى .
(905)
در سوره اعراف آمده است كه هارون عرض كرد:اى
فرزند مادرم ! اين گروه مرا ناتوان و ضعيف پنداشتند و نزديك بود مرا
بكشند، پس (با اين رفتار خود) دشمن شادم مكن و در زمره ستم كاران قرارم
مده .
(906)
موسى خشم خود را فرو برد و الواح تورات را كه از شدت خشم بر زمين
افكنده بود، برگرفت و درصدد اصلاح حال قوم خويش برآمد. نخست به سراغ
سامرى آمد و به شرحى كه پيش از اين گذشت ، انگيزه او را در ساختن يا
آوردن گوساله براى بنى اسرائيل پرسيد و سپس او را از خود دور كرد و از
تماس با اجتماع نيز محروم ساخت و گوساله را هم برگرفته سوزاند و به
دريا افكند.
بنى اسرائيل كه ناگهان متوجه گمراهى بزرك خويش شدند، به خود آمده و در
صدد جبران و توبه خطاى خويش برآمدند و راه توبه و آمرزش خداى تعالى
را از وى جويا شدند.
توبه بنى اسرائيل
موسى پس از كسب اجاره از درگاه خداى تعالى بدان ها فرمود:
اى قوم ! شما (با اين عمل ) به خود ستم كرديد،
پس به پيش گاه پروردگار توبه كنيد و به سوى او بازگرديد و خود را به
قتل رسانيد. اين كار براى شما در پيش گاه پروردگارتان بهتر است
.
(907)
اين اجمال دستورى بود كه خداى تعالى در سوره بقره حكايت مى كند و به
دنبال آن مى فرمايد كه خداوند پس از اين كار توبه آن ها را قبول كرد،
اما تفصيل و چگونگى آن به طور مختلف در تفاسير و روايات ذكر شده است .
براى مثال در روايتى آمده است كه موسى دستور داد در درو صف بايستند و
غسل كرده و كفن پوشند. آن گاه هارون دوازده هزار نفر از كسانى را كه
گوساله را نپرستيده بودن بياورد و شمشيرهاى بران به دستشان داد و فرمان
كشتن آن ها را به اين دوازده هزار نفر داد و آن ها شروع به كشتن كردند
تا پس از آن كه هفتاد هزار نفرشا را كشتند، خدا توبه شان را پذيرفت و
دست از كشتار ديگران كشيدند.
(908)
نقل ديگر آن است كه آن هفتاد نفرى كه همراه موسى بودند، ماءمور قتل
ديگران شدند و هفتاد هزار نفر از گوساله پرستان را كشتند.
برخى گفته اند: آن ها در دو صف روبه روى هم ايستادند و شروع به كشتار
بك ديگر كردند تا اين كه هفتاد هزار نفر از خود را كشتند.
(909)
نقل ديگرى است كه تاريكى شديدى آن ها را فراگرفت ، آن گاه ماءمور شدند
در آن تاريكى هم ديگر را بكشند. هنگامى كه تاريكى برطرف شد، هفتاد هزار
نفرشان كشته شده بودند.
(910)
در حديث است كه موسى و هارون در كنارى ايستاده بودند و براى آمرزش و
قبول توبه آن ها به درگاه خداى تعالى دعا و تضرع مى كردند تا اين كه
خداوند به موسى وحى كرد كه از آن ها درگذشته و توبه شان را پذيرفته است
. حضرت موسى به آن ها اين مژده را داده و دستور داد كه دست از كشتار
بردارند.
(911)
در نقل ديگرى سيوطى از اميرمؤ منان روايت كرده است كه آن حضرت فرمود:
بنى اسرائيل به موسى گفتند: توبه ما چيست ؟ حضرت موسى فرمود: آن است كه
هم ديگر را بكشيد. آن ها كاردها را دست گرفته و شروع به كشتن يك ديگر
كردند در اين ميان مردى بود كه برادر و پدر و فرزند خود را مى كشت تا
اين كه هفتاد هزار نفر از ايشان كشته شد. آن گاه خداى تعالى به موسى
وحى فرمود كه به آن ها بگو دست از كشتار بردارند و خدا كشتگان را
آمرزيد و توبه باقى ماندگان را نيز قبول كرد.
(912)
اما اين كه چرا چنين دستور سختى آمد و توبه آن ها اين قدر مشكل بود؟
پاسخ اين سؤ ال را برخى اين گونه گفته اند كه چون انحراف از اصل توحيد
و گرايش به بت پرستى ،مسئله ساده اى نبود كه به اين آسانى قابل گذشت
باشد، آن هم بعد از مشاهده آن همه دلايل حسى و معجزات روشن ، و در
حقيقت همه چيز دين را مى توان در همان كلمه توحيد و خداشناسى خلاصه كرد
و از بين رفتن توحيد، معادل از بين رفتن تمام مبانى دينى است . اگر
مسئله بت پرستى ساده تلقى مى شد، سنتى براى آيندگان مى گرديد، به ويژه
اين كه بنى اسرائيل به شهادت تاريخ ، مردمى لجوج ، مادّى نگر و بهانه
جو بودند و اين سابقه خطرناك يعنى گوساله پرستى آن هم در زمان زندگى
موسى بن عمران ، سرمشق شومى براى آيندگان محسوب مى شد، ازاين رو لازم
بود شدّت عمل به خرج داده شود به طورى كه آثار آن در طى قرون و اعصار
در خود آن ها و اقوام آينده باقى بماند.
اين موضوع منحصر به مسائل دينى و مذهبى نيست . در قوانين دنياى امروز
نيز اگر كسانى دست به كارى بزنند كه موجوديت ملتى را به خطر افكنند و
مقدّمات نابودى يا استعمار آن ها را فراهم كنند، مسلماً در برابر آن ها
شدت عمل به خرج مى دهند و تنها به اظهار پشيمانى قناعت نمى كنند. منظور
از اين شدت عمل نيز آن است كه هم خود آن ها و هم آيندگانشان چنين فكرى
را براى هميشه از سر به در كنند.
پيمان بنى اسرائيل
چنان كه گفته شد موسى الواح و تورات را در كوه طور دريافت كرد و
براى بنى اسرائيل آورد و به آن ها اعلام فرمود كه كتابى آسمانى آورده
ام و حاوى دستورهاى مذهبى و حلال و حرام خداست و شما موظف هستيد بدان
عمل كنيد و آن را برنامه كار خود قرار دهيد. بنى اسرائيل فك رمى كردند
كه دستورهاى آن دشوار و عمل به آن سخت و مشكل است ، ازاين رو زير بار
عمل به آن نرفته و بناى سركشى و نافرمانى را گذاشتند.
خداى سبحان جبرئيل يا فرشتگان ديگرى را ماءمور كرد تا قطعه بزرگى از
كوه را جدا كردند و بالاى سر آن ها گرفتند، به طورى كه هم چون سايبانى
بود. آن گاه موسى به آن ها فرمود: اگر پيمان ببنديد كه به دستورهاى
تورات عمل كنيد و آن را محكم بگيريد، اين عذاب از شما برطرف خواهد شد
وگرنه همگى هلاك مى شويد. آن ها كه وضع را چنان ديدند، قبول كردند و
تورات را گرفتند و عذاب برطرف شد.
ابن اثير و ديگران نقل كرده اند كه بنى اسرائيل در آن حال به سجده
افتادند، ولى يك طرف صورت هاشان را به خاك گذاشتند و با چشم كوه را مى
نگريستند كه بر سرشان نيفتد واين عمل ، سنتى ميان يهود شد كه اكنون هم
بر يك طرف سجده مى كنند.
(913)
اما از آن جا كه بنى اسرائيل طبعاً مردانى لجوج و سركش بودند، طولى
نكشيد كه پيمان خود را شكستند و به دستورهاى تورات عمل نكردند.
قرآن كريم اجمال داستا را در سه سوره نقل كرده است . يكى در سوره بقره
كه آن ها را مخاطب ساخته و مى گويد: و هنگامى كه
از شما پيمان گرفتنم و كوه طور را بالاى سر شما قرار داديم و (گفتيم )
آن چه را به شما داده ايم محكم بگيريد و آن چه در آن هست به خاطر داشته
باشيد (و بدان عمل كنيد) شايد پرهيزكار شويد، پس از آن شما پشت كرديد
(و پيمان شكستيد) و اگر فضل و رحمت خداوند بر شما نبود از زيان كاران
مى شديد.
(914)
ديگرى در سوره نساء است كه مى فرمايد: «كوه طور را به سبب پيمانشان بالاى سرشان
قرار داديم ».
(915)
در سوره اعراف هم فرموده است : و هنگامى كه كوه
را بكنديم و بالا سرشان برديم كه گويى سايبانى بود و گمان كردند كه كوه
بر آن ها خواهد افتاد و (بدان ها گفتيم ) آن چه را به شما داديم محكم
بگيريد و آن چه را در آن است به خاطر بسپاريد شايد پرهيزكارشويد.
(916)
سؤ الى كه در اين جا پيش مى آيد و صاحب تفسير المنار و ديگران ذكر كرده
اند، اين است كه ايمان آن ها به تورات با اين وضع ايمانى بود كه از روى
اجبار صورت گرفت و مى دانيم كه در پذيرش دين اجبار نيست ؟
در پاسخ اين سؤ ال گفته اند كه اينان اصل پيمان را از روى اكراه بستند
و پذيرفتند، اما پس از برطرف شدن اكراه ، اعمالى را كه انجام مى دادند،
از روى اختيار بود و رد كارهاى بعدى آنها اجبارى نبوده و گذشته از اين
، چه مانعى دارد كه از روى اجبار از كسى پيمان بگيرند كه به برنامه اى
كه ضامن سعادتش مى باشد عمل كند و وظايف فردى و اجتماعى خود را انجام
دهد، زيرا اجبار در جايى ناپسند است كه بخواهند او را به كار زشتى
وادار كنند و حق او را بدين وسيله از وى بگيرند تا عملى برخلاف مصلحت
خويش انجام دهد، اما اين نوع اجبار همانند اجبار و اكراهى است كه در
وقت بروز بيمارى همه را وادار به مايه كوبى بر ضدّ آن بيمارى مى كند.
برخى هم در پاسخ اين سؤ ال گفته اند كه اين نوع اكراه در امت هاى گذشته
جايز بوده و مسئله نفى اجبار در پذيرش دين مخصوص به اسلام است كه مى
گويد: لا اِكْراهَ فِى الدِّينِ وگرنه در
اديان گذشته سابقه داشته و جايز بوده است .
در وادى تيه
پس از اين كه بنى اسرائيل از اسارت
فرعونيان نجات يافتند، موسى ماءمور شد تا آن ها را به سرزمين مقدس و
موعود، يعنى سرزمين شام و بيت المقدس كوچ دهد. درست معلوم نيست موسى و
بنى اسرائيل چند شبانه روز در صحراى سينا بودند تا به نزديكى شهرهاى
شام رسيدند.
بيشتر مفسران گفته اند: نخستين شهرى كه سر راه بنى اسرائيل قرار داشت ،
اريحا بود و بنى اسرائيل مجبود بودند كه با اهل آن شهر بجنگند تا آن جا
را فتح نمايند و در آن شهر مردمانى قوى هيكل و نيرومند زندگى مى كردند
كه عموماً گفته اند:0عمالقه ) يعنى فرزندان عملاق بن لاوذ بن سام بن
نوح بوده اند و در نقلى است كه آن ها باقى ماندگان قوم عاد بودند كه
عوج بن عناق در آن ها بود.
موسى دوازده نفر يعنى از هر تيره اى از اسباط بنى اسرائيل يك نفر را
انتخاب كرد و آن ها را پيشاپيش بنى اسرائيل فرستاد تا به شهر رفته و از
اوضاع مردم شهر اطلاعاتى كسب نموده و به موسى گزارش دهند. اين دوازده
نفر به نزديك شهر اريحا آمده و مردمان قوى هيكل و نيرومندى را ديدند و
چيزهاى عجيبى مشاهده كردند.
(917)
اينان به نزد حضرت موسى بازگشتند و آن چه را ديده بودند، به اطلاع آن
حضرت رساندند. موسى به آن ها فرمود: آن چه را ديده ايد به ديگران
نگوييد و به جز دو نفر از آن ها كه يكى يوشع بن نون و ديگرى كالب بن
يوفنا بود، آن ده نفر ديگر آن چه را ديده بودند، به بنى اسرائيل گفتند
و اين خبر ميان آن ها شايع شد و ترس و وحشت آنها را گرفت و با خود
گفتند: اگر ما به جنگ اين ها برويم ، زنانمان را اسير و اموالمان را به
غنيمت خواهند برد، ازاين رو خويشان خور را از رفتن به اريحا و جنگ با
عمالقه ترساندند و تصميم گرفتند به سوى مصر بازگردند و به گفته ثعلبى
صداها را به گريه بلند كردند و گفتند: اى كاش در سرزمين مصر بوديم يا
در اين سرزمين بميريم و به اين شهر نرويم .
يوشع بن نون كه از سبط بنيامين بود - با كالب بن يوفنا كه از سبط يهودا
بود و از دل به موسى ايمان آورده و فرمان بردار حق بودند، هر چه
خواستند آن ها را آرام كنند و وحشت را از دلشان بيرون ببدند، موثر واقع
نشد. خداى تعالى از قول آن دو نفر حكايت مى كند كه به آن ها گفتند:
اى مردم ! نترسيد و به سوى دروازده شهر حركت
كنيد كه چون داخل شويد پيروز خواهيد شد.
(918)
چون خدا وعده پيروزى شما را داده است ، به وعده خويش وفا خواهد كرد و
ما اين مردم را ديده ايم . اينان اگرچه از نظر جسم نيرومند هستند، اما
از نظر روحيه ضعيف ناتوان اند.
اما بنى اسرائيل به سخن آن دو گوش نداده و حتى خواستند به دليل پافشارى
آن دو را سنگ سار كنند و از آن سو به نزد موسى آمدند و گفتند:
در اين شهر مردمانى جبار (و نيرومند) هستند و تا
وقتى آن ها در اين شهر وجود دارند، ما هرگز داخل آن نخواهيم شد $
(919)
و به دنبال آن جمله اى گفتند كه حكايت از بى شرمى و بى ايمانى گويندگان
آن مى كرد و آن جمله اين بود كه گفتند: تو با
پروردگارت برويد و با آن ها بجنگيد و ما اين جا نشيته ايم !
(920)
منظرشان اين بود كه تو با كمك خداى خودت برويد و جنگ كنيد و چون جباران
را كشتيد و شهر را فتح كرديد و ديگر هيچ مانعى نبود، به ما اطلاع دهيد
تا ما با خيال راحت وارد شهر شويم و از نعمت هاى آن بهره مند گرديم .
ناگفته پيداست كه اين گفتار نابه جا و اظهار ضعف تا چه حد روح باصفاى
موسى را آزرده و چه اندازه قلب پاك آن بزرگوار را افسرده و ناراحت كرد.
مردمى كه هيچ چيز نداشتند و فرعون ستم كار آن چنان آن ها را به اسارت
خود درآورده بود كه رمقى براى آنان به جاى نگذاشته بود و حق هيچ گونه
اظهار وجودى در برابرش نداشتند، اكنون اين پيغمبر بزرگوار با آن همه
تلاش و با آوردن آن همه معجزات و آيات الهى ، قدرت فرعون را درهم شكسته
و خداى تعالى آن جبار ستمگر را نابود كرده و اين ها را از زير بار آن
همه ذلت و خوارى نجات داده ، اكنون با كمال وقاحت مانند افراد بيگانه
اى كه هيچ گونه سابقه اى با موسى و پروردگار او ندارند، بدو مى گويند:
تو با پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما اين جا
نشسته ايم !
(921)
شايد همان خورى ها و تحمل ستم ها سبب اين سخن ناهنجار شد، زبرا ملتى كه
قرن ها زير بار ظلم و بيدادگرى زندگى كرده و روح شهامت و شجاعت در آن
ها كشته شده باشد، از شنيدن اسم جنگ هم وحشت مى كند و به قول بعضى چنان
به ذلّت و پستى خو گرفته كه از تحمل ذلّت لذت مى برند.
موسى در چنين وضعى چه مى توانست انجام دهد جز آن كه به درگاه خداى
تعالى و تكيه گاه هميشگى خود پناه برد و رفع اين مشكل را از او بخواهد
و جز آن كه در برابر اين جسارت و اظهار ضعف مردم ، حكم آن ها را از
خداى خود درخواست كند. موسى به درگاه الهى رو كرد و گفت :
پروردگارا! تو خود مى دانى كه من جز خود و
برادرم اختياردار كسى نيستم و كسى را ندارم . پس ميان من و اين قوم تبه
كار حكم كن .
(922)
خداى تعال نيز دعاى موسى را مستجاب كرد و به كيفر آن بى ادبى كه كرده
بودند، ديدار آن شه ررا بر آن مردم حرام كرد و به موسى فرمود:
اين شهر تا چهل سال بر اين ها حرام است كه در
اين سرزمين سرگردان شوند و غم اين مردم تبه كار را مخور و آن ها را به
حال خود واگذار.
(923)
از آن روز به بعد، چنان كه خراى تعالى فرموده بود، چهل سال تمام در آن
قسمت از بيابان سرگردان شدند و هر روز صبح كه از خواب برمى خاستند تا
شب راه مى رفتند، ولى روز ديگر خو را در همان جاى ديروز مشاهد مى
كردند.
در طول اين مدت همه آن ها مردند و نسل جديدى پيدا شد و طبق گفته مشهور،
موسى و هارون نيز از دنيا رفتند و پس از گذشتن چهل سال ، يوشع بن نون
كه پس از موسى به نبوت رسيد، فرزندان آن ها را با خود به شهر اريحا
برد.
سر اين داستان چنان كه ابن خلدون و برخى از مفسران گفته اند آن بود كه
آن مردم بزدل و كم دركى كه به پستى و ذلت خو گرفته بودند، شايسته
استقلال و عزت نبودند و خداى تعالى خواست تا اين نسل زبون در آن مدت
چهل سال از بين برود و نسل جديدى كه روح آزادى داشتند و ذلت اسارت و
بندگى را نديده بودند و از جنگ با مردم اريحا باكى نداشتند از آن ها به
وجود آيد و زير سايه شمشير و جنگ ، استقلال خود را بازيابند.