28 صفر سال 11
هجرى قمرى
آغاز خلافت ابوبكربن ابى قحافه
همان طورى كه در بخش رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گفته شد، مورخان و
سيره نگاران مسلمان درباره تاريخ رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، اتفاق نظر
ندارند. شيعيان به پيروى از اهل بيت عليهم السّلام ، تاريخ رحلت را، 28 صفر دانسته
ولى اهل سنت ، آن را در ماه ربيع الاول ذكر كرده اند.
همين ديدگاه هاى تاريخى درباره آغاز خلافت ابوبكربن ابى قحافه ، به عنوان نخستين
خليفه از خلفاى راشدين ، نيز سارى و جارى است . ولى تمامى تاريخ نگاران ، اتفاق
دارند بر اين كه در همان روزى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله رحلت نمود، ابوبكر
به خلافت رسيد.
خلافت ابوبكر، نخستين سنگ بناى عملى و تفرقه مسلمانان در صدر اسلام است . زيرا
خلافت وى ، نه به وصايت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بود و نه به صورت انتخابات
آزاد و دموكراتيك برگزار شد. بلكه نتيجه منازعه و مناظره گفتارى برخى از افراد دو
گروه مهاجر و انصار بود كه در سقيفه بنى ساعده ، در تجمع چند ده نفرى مسلمانان ،
بدون حضور بزرگان بنى هاشم (كه نزديكترين افراد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله
بودند) و بدون اطلاع بسيارى از سران صحابه كبار، با طرفندهاى چند تن از مهاجران ،
به اين مقام برگزيده شد و سپس با فضاسازى ويژه ، از سايرين نيز به رضايت و يا با
اجبار بيعت گرفتند.
مخالفان خلافت ابوبكر، دو دسته از صاحب نفوذان مدينه و اصحاب رسول خدا صلّى اللّه
عليه و آله بودند.
دسته اول : آنانى كه شخصيت ابوبكر را به دلايلى براى اين مقام مناسب نمى دانستند.
معروف ترين شخصيت هاى اين دسته ، افرادى چون سعدبن عباده ، قيس بن سعد، ابوسفيان و
بسيارى از طايفه هاى انصار و گروهى از مهاجران بودند.
دسته دوم : آنانى كه نه شخص ابوبكر، بلكه مخالف انتخاب خليفه بدون در نظر گرفتن
وصايت بودند. اين ها، معتقدان به امامت بودند كه اعتقاد داشتند بر اين كه خليفه ،
بايد از سوى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به وصايت تعيين شده باشد و به شواهد
غيرقابل انكار، استناد مى كردند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در واپسين ماه
هاى زندگى خود، در بازگشت از مراسم حجة الوداع ، در سرزمين غديرخم ، حضرت على بن
ابى طالب عليه السّلام را به اين مقام منصوب كرد و از حاجيان حاضر، براى آن حضرت ،
بيعت گرفت .
بدين لحاظ، معتقد بودند كه خلافت ، همانند امامت ، از آن امام على بن ابى طالب عليه
السّلام است و هر فردى و يا شخصيتى كه به خواهد اين مقام را غصب كند، آن را مشروع
ندانسته و با او مبارزه خواهند كرد.
اين دسته از مسلمانان ، پس از آگهى از بيعت گروهى از مسلمانان با ابوبكر، اعتراض
كرده و با تجمع در خانه فاطمه زهرا(س ) كه پايگاه اهل بيت عصمت و طهارت بود، خواهان
بيعت با امام على عليه السّلام شدند.
بزرگانى از صحابه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، چون سلمان ، ابوذر، مقداد،
عمّار، حذيفه ، عباس ، زبير و بسيارى از مهاجران و انصار و طايفه بنى هاشم از همين
دسته بودند.
ولى اعتراض آنان ، خليفه و گروه حمايت گر او را از كرده خويش باز نداشت . قدرت به
دست گرفتگان ، به جاى دلجويى از دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و اميرمؤ منان
على بن ابى طالب عليه السّلام در رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و غصب خلافت ،
با اين گونه اعتراضات مخالفان به شدت برخورد كرده و حتى بدون اجازه ، وارد خانه
دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شدند و معترضان را مورد ضرب و شتم قرار داده و
على عليه السّلام را به اجبار و اكراه به مسجد بردند. در اين ارتباط، فاطمه زهرا(س
) نيز مورد ضرب و شتم ستم كارانه قرار گرفت و جنين او به نام محسن كه نزديك وضع
حملش بود، سِقط شد و بر اثر همان صدمات ، آن حضرت پس از هفتادوپنج ، يا نودوپنج روز
از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به شهادت رسيد.
در اين جا مناسب است واقعه سقيفه بنى ساعده و انتخاب ابوبكر به خلافت را از زبان
يكى از مورخان اهل سنت ، يعنى يعقوبى ، بيان كنيم .
وى در اين باره نوشت : در همان روزى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله رحلت نمود،
اءنصار در سقيفه بنى ساعده گرد آمده تا درباره جانشينى پيامبر صلّى اللّه عليه و
آله رايزنى كنند.
سعدبن عباده خزرجى كه از بزرگان انصار بود، در آن گردهمايى ، حضور فعال داشت . اين
خبر به ابوبكر، عمر و مهاجران رسيد. آنان ، شتاب زده به سوى سقيفه بنى ساعده حركت
كردند و در آن جا با انصار به مشاجره و مناظره پرداخته و به آنان گفتند: اى گروه
انصار، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از ما مهاجران بود، پس ما به جانشينى او
سزاوارتريم .
انصار گفتند: از ما اميرى و از شما نيز اميرى جداگانه باشد.
ابوبكر گفت : امير، از ما باشد و وزيران از شما.
در اين هنگام ، ثابت بن قيس كه از سخن سرايان اءنصار بود، در وصف اءنصار سخنانى
بيان كرد.
ابوبكر گفت : آن چه در وصف اءنصار گفتيد، ما منكر آن نيستيم و آن چه از فضايل آنان
بگوييد، آنان سزاوارش هستند وليكن ما قريش از شما به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله
نزديكتريم .
وى ، عمربن خطاب و ابوعبيده جراح را كانديداى خلافت كرد و از آنان درخواست نمود كه
قيام كنند تا مردم با يكى از آن دو بيعت كنند.
آن دو امتناع كرده و خود ابوبكر را براى اين مقام پيشنهاد كردند و با او بيعت
نمودند. ابوعبيده جراح ، تمامى اءنصار را به بيعت با ابوبكر فراخواند و عبدالرحمن
بن عوف نيز آنان را به اين عمل تشويق كرد و گفت : اى گروه انصار، شما گرچه داراى
فضل و برترى هايى هستيد، اما در ميان شما افرادى چون ابوبكر، عمر و على نيستند.
در اين هنگام منذربن اءرقم برخاست و گفت : آن چه درباره فضايل مهاجران بيان كنيد،
ما منكر آن ها نيستيم وليكن در ميان خود مهاجران ، مردى است كه اگر اين مقام را
خواهان باشد، هيچ فردى نمى تواند با او مخالفت ورزد، و آن شخص ، على بن ابى طالب
عليه السّلام است .
به هر تقدير، گروهى از مهاجر و گروهى از انصار با ابوبكر در سقيفه بنى ساعده بيعت
كردند. ولى بنى هاشم با اين تصميم مخالفت ورزيدند.
على عليه السّلام از بيعت با ابوبكر امتناع ورزيد و به پيروى او گروهى از اصحاب
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، اعم از مهاجر و انصار مانند: عباس بن عبدالمطلب ،
فضل بن عباس ، زبير بن عوام ، خالد بن سعيد، مقداد بن عمرو، سلمان فارسى ، ابوذر
غفارى ، عمّار بن ياسر، براء بن عازب و اُبىّبن كعب نيز از بيعت امتناع كردند و
گفتند، اين مقام ، از آن على عليه السّلام است .
هنگامى كه ابوبكر با مخالفت آنان مواجه گرديد به سراغ عمربن خطاب ، ابوعبيده جراح و
مغيره بن شعبه فرستاد و با حضور آنان ، جلسه اى برقرار كرد و درباره پايان مخالفت
هاى اين دسته از صحابه ، به مشورت پرداخت .
آنان به ابوبكر پيشنهاد كردند كه براى عباس بن عبدالمطلب (كه مسن ترين فرد بنى هاشم
و مورد احترام آنان است ) سهمى در امر خلافت و حكومت قرار دهد تا از طريق او،
برادرزاده اش على عليه السّلام از مخالفت با ابوبكر بازايستد. هنگامى كه على عليه
السّلام از مخالفت دست بردارد، سايرين نيز كوتاه خواهند آمد و در نتيجه ، اين جنبش
به پايان مى رسد.
در پى اين تصميم ، چهارنفرى در شبى به خانه عباس بن عبدالمطلب رفته و با او در اين
باره به درازا سخن گفتند و هر كدام از آنان براى به سازش كشاندن عباس تلاش نمودند.
عباس در پاسخ آنان ، سخنانى بيان كرد؛ از جمله اين كه : اگر مؤ منان ، ابوبكر را
براى اين كار برگزيدند، اين حقى است براى مؤ منان . ابوبكر نمى تواند كسى را در آن
شريك كند و يا به فرد ديگرى بسپارد و اگر اين منصب ، حق ما (نزديكان پيامبر صلّى
اللّه عليه و آله ) است ، ابوبكر حق تصرف آن را نداشت و ما به آن رضايت نمى دهيم .
در اين صورت ، درست نيست كه ما برخى از حق خويش را از دست بدهيم و به برخى ديگر دست
يابيم . زيرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از درختى است كه ما از شاخه هاى آن
هستيم و شما همسايگان آن .
اين چهار تن با شنيدن سخنان عباس ، پاسخ خود را گرفته و بدون اين كه به مقصود خود
رسيده باشند، از نزد او بيرون رفتند.
هم چنين ابوسفيان بن حرب نيز از بيعت با ابوبكر امتناع كرد و از على عليه السّلام
درخواست كرد كه اين مقام را برعهده گيرد. در آن صورت او نخستين كسى باشد كه با على
عليه السّلام بيعت كند. ولى على عليه السّلام به گفتار او اعتنايى نكرد.
به هر تقدير، گروهى از صحابه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، اعم از مهاجر و
انصار در خانه فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله اجتماع كرده و خواهان
بيعت با على عليه السّلام شدند و نسبت به خلافت ابوبكر اعتراض نمودند. عمربن خطاب ،
گروهى از افراد خود را به خانه فاطمه (س ) فرستاد تا اجتماع معترضان را پراكنده و
سران آنان را دستگير نمايند.
هنگامى كه ماءموران به در خانه فاطمه (س ) رسيدند، آن حضرت فرمود: به خدا سوگند، يا
از خانه من بيرون مى رويد، يا اين كه موهاى خويش را پريشان كرده و با صداى بلند به
پيشگاه خداى سبحان ، إ نابه كرده و شما را رسوا خواهم ساخت .
ماءموران خلافت به ناچار از خانه فاطمه (س ) بيرون آمدند.
معترضان نيز يكى پس از ديگرى در روزهاى بعد، با ابوبكر بيعت كردند و تنها على عليه
السّلام باقى ماند و او نيز پس از شش ماه و به گفته برخى ، پس از چهل روز با ابوبكر
بيعت كرد.
آغاز بيعت با ابوبكر، همان روزى بود كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله وفات يافته
بود. بنا به گفته بسيارى از علما (اهل سنت ) آن روز، مصادف بود با دوشنبه دوّم ماه
ربيع الاوّل سال 11 قمرى .(162)
اءبوجعفرمحمدبن جريرطبرى كه از دانشمندان و تاريخ نگاران اهل سنت است ، درباره
بيعت مردم با ابوبكر و مخالفت گروهى از صحابه با آن ، گفت :فقالت
الا نصار، او بعض الا نصار: لا نبايع إ لّا عليّا؛ طايفه انصار، يا برخى از
انصار (در بيعت با ابوبكر مخالفت ورزيده و) گفتند: ما جز با على ، با كس ديگرى بيعت
نمى كنيم .(163)
هم چنين وى ، از زيادبن كليب روايت كرده است : عمربن خطاب به خانه على عليه السّلام
رفت . در آن خانه ، طلحه ، زبير و گروهى از مهاجران اجتماع كرده بودند. عمر به آنان
گفت : به خدا سوگند، يا اين خانه را بر سر شما به آتش خواهم كشانيد و يا اين كه از
آن بيرون رفته و با ابوبكر بيعت كنيد.(164)
وى در جاى ديگر درباره مخالفت زبيربن عوام ، روايت كرده است : على و زبير از بيعت
با ابوبكر مخالفت ورزيدند. زبير، شمشيرش را برهنه كرد و گفت : شمشيرم را در غلاف
نخواهم كرد، تا اين كه با على عليه السّلام بيعت شود.
اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد. عمر فرمان داد تا شمشيرش را بگيرند و بر سنگ به
كوبند و از آن دو، به اجبار يا به اختيار بيعت گيرند.(165)
همان طورى كه از گفتار اين دو مورخ اهل سنت و بسيارى ديگر از مورخان واقع نگار به
دست مى آيد، خلافت ابوبكر با اجبار و اكراه ، پايه گرفت و براى ايجاد فضاى مطلوب ،
از سلاح رعب و وحشت استفاده كرده و با رفتار خشونت آميز، حتى با نزديكترين افراد به
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و يا نزديكترين صحابه به رسول خدا صلّى اللّه عليه و
آله ، وصايت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را ناديده گرفتند و در نخستين روز رحلت
آن حضرت ، بر خلاف سفارش او اقدام كردند. از آن جا مسير اسلام ناب را منحرف و موجب
دودستگى مسلمانان شدند.
28 صفر سال 50 هجرى قمرى
شهادت امام حسن مجتبى عليه السّلام در مدينه منوّره
امام حسن عليه السّلام نخستين فرزند امام على عليه السّلام و فاطمه زهرا(س )
است كه در نيمه ماه مبارك رمضان سال سوم هجرى قمرى در مدينه منوره ديده به جهان
گشود و با تولد خويش ، در جدش پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و ساير اهل بيت عليهم
السّلام شادى و نشاط ويژه اى پديد آورد.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در گوش راست حسن ، اذان و در گوش چپ او اقامه خواند و
او را در دامن مهرانگيز خويش قرار داد و دستور داد كه در روز هفتم تولدش ، گوسفندى
را ذبح كرده و براى وى عقيقه كنند و موى سرش را تراشيده و به وزن او، نقره صدقه
كردند.(166)
امام حسن عليه السّلام بنا به روايت شيعه و اهل سنت ، شبيه ترين انسان ها به رسول
خدا صلّى اللّه عليه و آله بود و در اين باره گفته شده است :
و كان الحسن
اشبه النّاس برسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله خلقا و هَديا وَ سؤ ددا؛ حسن
از جهت سيما، روش و رهبرى از همه بيشتر به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شباهت
داشت .(167)
امام حسن عليه السّلام به همراه برادرش امام حسين عليه السّلام عزيزترين انسان ها
در نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بودند و از آن حضرت ، مهربانى هاى فراوانى
ديدند و در مكتب توحيدى وى ، رشد و تربيت يافتند.
لطف بى كران الهى در عالم وجود نصيب اين دو بزرگوار گرديد و آن دو را از تربيت
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و دخترش فاطمه زهرا(س ) و اميرمؤ منان عليه السّلام
برخوردار گردانيد و از آن دو به عنوان دو انسان كامل و اسوه به جامعه بشريت ارزانى
داشت و در روز قيامت ، آن دو را دو سيّد جوانان اهل بهشت قرار داد.
امام حسن عليه السّلام پس از شهادت پدرش اميرمؤ منان على بن اءبى طالب عليه السّلام
در كوفه ، با درخواست و بيعت ياران آن حضرت و اهالى كوفه ، خلافت را پذيرفت و راه و
روش عدالت پرور پدرش را تداوم بخشيد.(168)
وليكن با فتنه انگيزى هاى معاوية بن ابى سفيان و شرارت هاى سران سفاك سپاه او از يك
سو و نفاق و خيانت برخى از سران سپاه امام عليه السّلام و ايجاد چند دستگى در ميان
مردم و خستگى آنان از جنگ و خون ريزى ، از سوى ديگر، آن حضرت را واداشت كه براى حفظ
اصل اسلام و در نظر گرفتن مصلحت مسلمانان ، با معاويه صلح كند و حكومت را به طور
موقت و مشروط به وى سپارد.
از آن پس ، امام عليه السّلام از كوفه به وطنش مدينه بازگشت و بقيه عمر شريف خود را
در مدينه گذرانيد. آن حضرت گرچه از حكومت كناره گيرى كرده بود ولى با رفتار و كردار
خود، امت اسلام را به جنايت هاى معاويه و عاملان او در سراسر مناطق اسلامى آگاه مى
كرد و روحيه رزم و جهاد را در نهاد آنان دوباره زنده مى كرد.
وجود آن حضرت براى معاويه و عامل او در مدينه ، بسيار گران مى آمد و مانع ترك تازى
آنان مى گرديد و دستگاه غاصب خلافت را با مشكلاتى مواجه مى كرد. از جمله اين كه
معاويه تصميم گرفته بود كه فرزند خود يزيد را جانشين خويش گرداند و در اين راه
تلاش زيادى به عمل آورد وليكن در آغاز توفيق چندانى به دست نياورد. چون اين فكر
شيطانى مخالف با صلحنامه امام حسن عليه السّلام بود و از سوى ديگر وجود شخصيت امام
حسن عليه السّلام مانع تحقق هدفهاى معاويه بود. بدين جهت در صدد از ميان برداشتن
اين اسوه بزرگ عالم اسلام برآمد و در اين راه از منافقان و كسانى كه به خاطر
وابستگى فاميلى با آن حضرت رابطه داشتند، سود جست .
معاويه از طريق اشعث بن قيس ، دخترش جعده را كه همسر امام حسن عليه السّلام بود
وسوسه كرد و او را به شهادت آن حضرت ترغيب و تطميع نمود. وى به جعده گفت كه اگر حسن
را به قتل آورى ، علاوه بر اين كه يكصدهزار درهم پول نقد دريافت مى كنى ، وى را به
عقد فرزندش يزيد درمى آورد و او را ملكه عالم اسلام قرار مى دهد.
جعده كه نفاق و دوچهرگى را از پدرش به ارث برده بود، هر چه بيشتر خود را به آن حضرت
نزديك گردانيد و پس از جلب توجه امام عليه السّلام ، ناجوانمردانه به آن حضرت ،
خيانت كرد و به وى زهر خورانيد.
امام حسن عليه السّلام به خاطر نوشيدن زهر، مسموم شد و به مدت چهل روز در بسترى
بيمارى افتاد و روز به روز، حالش وخيم تر گرديد، تا اين كه در 28 صفر سال پنجاه
هجرى قمرى ، مصادف با سى ودومين سال رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در مدينه به
شهادت رسيد و محبان اهل بيت عليهم السّلام را در سوگ بزرگى فرو برد. امام حسين عليه
السّلام به تجهيز بدن مطهر برادرش پرداخت و سپس جهت تدفين آن در كنار مرقد پيامبر
صلّى اللّه عليه و آله ، اقدام به تشييع جنازه نمود. عده زيادى از اهالى مدينه ،
اهل بيت عليهم السّلام و تمامى بنى هاشم در تشييع جنازه امام شهيد خود همراهى كردند
و با عزت و احترام ، بدن مطهرش را به سوى مرقد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله حركت
دادند. ولى بنى اميه و مخالفان اهل بيت عليهم السّلام با تحريك عائشه بنت ابى بكر
مانع تدفين بدن آن حضرت در جوار مرقد پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله شدند و در
اين راه بسيار پافشارى كردند و آماده هرگونه فتنه و فساد گرديدند. جوانان بنى هاشم
و پيروان ولايت آماده دفاع از حريم امامت و ولايت شدند. امام حسين عليه السّلام كه
در شهادت برادرش امام حسن عليه السّلام ، از همه سوگوارتر و غمگين تر بود، در برابر
حرمت شكنى هاى بنى اميه و مخالفان اهل بيت عليهم السّلام فرمود:
واللّه لولا عهد الحسن عليه السّلام إ لىّ
بحقن الدّماء، و اءن لااُهريق فى اءمره مِحجمة دم ، لعلمتم كيف تاءخذ سيوف اللّه
منكم مآخذها، و قدنقضتم العهد بيننا و بينكم ، و اءبطلتم ما اشترطنا عليكم لا
نفسنا؛(169)
سوگند به خدا اگر برادرم با من پيمان نبسته بود كه در پاى جنازه او به اندازه حجامت
خونى ريخته نشود، مى ديديد كه چگونه شمشيرهاى الهى از نيام بيرون مى آمدند و دمار
از روزگار شما برمى آوردند. شما همان بيچارگان روسياه ايد كه عهد ميان ما و خود را
شكستيد و شرائط فيمابين را باطل ساختيد.
امام حسين عليه السّلام و ساير بنى هاشم كه به خاطر سفارش امام حسن عليه السّلام ،
كظم غيض كرده و بردبارى و جوان مردى را پيشه خود داشتند، به ناچار بدن امام حسن
عليه السّلام را به سوى قبرستان بقيع حمل نموده و در جوار جده اش فاطمه بنت اسد(رض
) تدفين نمودند.(170)
هم اكنون مزار امام حسن مجتبى عليه السّلام به همراه سه تن از امامان معصوم (يعنى
امام زين العابدين ، امام محمدباقر و امام جعفرصادق عليهم السّلام ) بدون هيچ گونه
گنبد و بارگاهى در اين قبرستان قرار دارد و محل بسيارى از شيعيان و دوستداران اهل
بيت عليهم السّلام مى باشد.
در تاريخ شهادت امام حسن مجتبى عليه السّلام ، علما و مورخان شيعه اتفاق نظر دارند
كه آن حضرت در 28 صفر سال 50 قمرى در سن 47 سالگى به علت مسموميت از سوى همسرش جعده
بنت اشعث به لقاءاللّه پيوست .(171)
وليكن علماى اهل سنت به اختلاف پرداختند. برخى از آنان ، ربيع الاول سال 49 قمرى ،(172)
برخى ربيع الاول سال 50 قمرى و برخى آخر ماه صفر سال 50 قمرى را ذكر كرده اند. هم
چنين در مقدار عمر آن حضرت به اختلاف پرداختند.(173)
ولى اكثر آنان اتفاق نظر دارند كه همسرش وى را مسموم كرد و پس از تشييع جنازه ،
سعيدبن عاص (عامل معاويه در مدينه ) بر بدن او نماز گذاشت .(174)
28 صفر سال 264 هجرى قمرى
درگذشت موسى بن بغا، در عصر خلافت معتمدعباسى
موسى بن بغاى كبير، يكى از فرماندهان نظامى و ترك نژاد متوكل (دهمين خليفه
عباسى ) بود و از سوى او، جهت سركوبى قيام ها و شورش هاى مردمى به مناطق مختلف
اسلامى اعزام گرديد و با شدت و خشونت ، اعتراضات مردمى را سركوب كرد.
از جمله كردارهاى نارواى او، هجوم به حمص ، در منطقه شام بود. در اين شهر مردم بر
ضد خليفه وقت عباسى قيام كرده بودند. وى به اين شهر حمله كرد. براى تسلط بر شهر،
تيرهاى آتشين بر آن پرتاب كرد و بيشترين بخش هاى اين شهر مهم و تاريخى را به آتش
كشيد و تعداد زيادى از اهالى اين شهر را به قتل آورد.
پس از ماجراى حمص ، به سوى قزوين هجوم آورد. وى در اين شهر با هواداران حسن بن
احمدبن اسماعيل كوكبى كه اين منطقه را از قلمرو خليفه عباسى خارج كرده بود، به نبرد
پرداخت و آنان را شكست داد و تعداد زيادى را به قتل آورد و شهرهاى قزوين ، زنجان و
ابهر را دوباره در تسلط سپاهيان خليفه درآورد.
موسى بن بغا، در عصر خلافت معتزعباسى (سيزدهمين خليفه عباسى )، ماءموريت يافت براى
از ميان بردن نخستين حكومت شيعى در شمال ايران ، با داعى كبير (حسن بن زيدعلوى )
حاكم طبرستان ، به نبرد پردازد.
وى در آغاز باجستان بن وهسودان ، عامل داعى كبير در قزوين ، برخورد كرد و با وى جنگ
سختى نمود و بر سپاهيان علوى پيروز شد و شهرهاى قزوين ، زنجان و ابهر را بار ديگر
از دست مخالفان خليفه بيرون آورد و در سيطره سپاهيان خليفه درآورد.
وى ، آن گاه به (( رى )) رفت و پس از
تصرف آن ، در آن جا اقامت گزيد و سپاهيان خود را به فرماندهى ((
مفلح )) به جنگ داعى كبير در طبرستان فرستاد.(175)
مفلح ، در آغاز به سمنان لشكر كشيد و آن را از تسلط علويان خارج ساخت . در همين
هنگام ، احمدبن محمدسكنى كه از سوى طاهريان ، حاكم منطقه بود، به سپاه خليفه پيوست
و به همراه مفلح به طبرستان هجوم آوردند.
آنان ، پس از سمنان و مناطق جنوبى سلسله جبال البرز، به گرگان هجوم آوردند و آن را
تصرف كردند. سپس به شهرهاى سارى ، آمل ، چالوس و سراسر مازندران هجوم آوردند و آن
ها را از دست داعى كبير بيرون آوردند. داعى كبير، به ناچار، در اطراف كلاردشت ، در
غرب مازندران پناه گرفت و از ديلميان استمداد جست . ولى ديلميان ، وى را يارى
نكردند. تا اين كه در سال 255 قمرى ، پس از خلع معتزعباسى از خلافت و مردن او،
سپاهيان خليفه ، طبرستان و مناطق ديگر ايران را ترك كرده و به سوى بغداد روان شدند.
پس از خروج سربازان مفلح و موسى بن بغا از طبرستان ، داعى كبير، دوباره اين مناطق
سرسبز را به تصرف خود درآورد.(176)
موسى بن بغا، در عصر خلافت مهتدى (چهاردهمين خليفه عباسى ) به يكى از قدرتمندترين
فرماندهان نظامى و سياسى تبديل شد. وى ، خليفه را وادار به پذيرش شرايط خود كرد و
با دسيسه هايى چند، صالح بن وصيف را كه از نزديكان و فرماندهان عالى رتبه مهتدى
بود، كشت و از اين طريق ، رقيب خود را از ميان برداشت .(177)
وى در عصر معتمدعباسى (پانزدهمين خليفه عباسى ) نيز از اقتدار كافى برخوردار بود.
موسى بن بغا در سال 259 قمرى ، از سوى معتمدعباسى ماءموريت يافت كه با جنبش زنگيان
در جنوب عراق مبارزه كند. ولى تلاش وى ، سودى در بر نداشت .
وى در سال 260 قمرى ، از سوى معتمدعباسى ، ماءمور لشكركشى به ((
رى )) شد و در اين شهر با هواداران حسن بن زيدطالبى كه بر
اين شهر تسلط يافته بود، مبارزه كرد و آنان را شكست داد و شهر را به تصرف خود
درآورد. هم چنين در سال 261 قمرى ، حكومت مناطق جنوبى ايران و عراق ، همانند اهواز،
بصره ، بحرين و يمامه را از معتمدعباسى دريافت كرد و پس از مدتى ، از منصب خود
بركنار گرديد.(178)
سرانجام ، پس از سال ها خدمت به خلفاى عباسى و خيانت به مردم ، و جنايت هاى بيشمار
به مسلمانان ، در 28 صفر سال 264 قمرى ، در عصر معتمدعباسى ، به هلاكت رسيد. جنازه
اش به سامرا منتقل شد و در آن جا به خاك سپرده شد.(179)
آخرين روز ماه صفر سالاول هجرى قمرى
توطئه سران قريش براى كشتن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله
پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله ، سه سال به طور پنهان و ده سال به طور
آشكار در مكه معظمه ، مردم را به دين اسلام دعوت كرد و در اين مدت ، تعدادى از
اهالى مكه (اعم از آزادگان و بردگان ) به او ايمان آورده و دين اسلام را پذيرا
شدند. وليكن دعوت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و مسلمان شدن مردم ، بر سران مكه و
بزرگان طوايف قريش و ساير سران قبايل اين منطقه از عربستان ، گران و سنگين آمد و با
ادامه آن ، منافع دنيوى و ستم كارانه خويش را بر باد فنا ديدند. بدين جهت از آغاز
ظهور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با او مخالفت و دشمنى ورزيدند.
آنان از هر راه ممكن بر آن حضرت سخت گرفته و براى او مانع تراشى كردند. به ويژه
نسبت به مردمى كه مسلمانى اختيار كردند، با شدت تمام رفتار نمودند.
در اين مدت ، به دستور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گروهى از مسلمانان در دو نوبت
به كشور حبشه ، واقع در شاخ آفريقا (كه امروز، كشورهاى اتيوپى ، اريتره ، جيبوتى و
سومالى در جاى آن قرار دارند) مهاجرت كردند و خود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به
همراه ساير بنى هاشم در شعب ابوطالب به مدت سه سال در انزواى كامل قرار گرفتند و
زندگى سخت و مرارت آورى را در اين مكان تجربه كردند.
آن حضرت ، پس از رهايى از تبعيدگاه شعب ، دو پشتيبان و دو يار فداكار خويش را از
دست داد. آن دو عبارت بودند از عمويش ابوطالب كه بيش از چهل سال از او و عقايدش
حمايت كرده بود و ديگرى همسرش خديجه بنت خويلد كه به مدت 25 سال با مال و جان خويش
، در راه تحقق هدف هاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فداكارى كرده بود.
با درگذشت ابوطالب ، مشركان قريش جراءت بيشترى پيدا كرده و بر فشارهاى خويش نسبت به
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله افزودند.
سرانجام در واپسين روزهاى ماه صفر سال سيزدهم بعثت ، چهل نفر از سران قريش در
(( دارالنّدوه )) كه محل اجلاس اعيان
و اشراف قريش بود، جلسه اى تشكيل داده و تصميم گرفتند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه
و آله را به طور ناجوانمردانه به قتل آورند.
آنان كه از افكار شيطانى و انديشه هاى ابليسى برخوردار بودند، قرار گذاشتند كه از
هر طايفه ، يك نفر به صورت گروهى در تاريكى شب به خانه رسول خدا صلّى اللّه عليه و
آله هجوم آورده و با شمشيرها و يا ابزارهاى ديگر خويش آن حضرت را در رختخوابش به
قتل آورند. تا از اين راه ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را از ميان برداشته باشند
و بنى هاشم را توان مقابله و تقاص با تمام قبايل توطئه گر نباشد.
آنان در اين تصميم خود، ابولهب ، عموى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را كه با آن
حضرت از آغاز دشمنى مى كرد، با خود همراه كردند تا نماينده اى از بنى هاشم نيز در
جمع خود داشته باشند.
جوانان فريب خورده قريش با هماهنگى كامل ، در شب اول ربيع الاول به خانه رسول خدا
صلّى اللّه عليه و آله هجوم آورده و آن را از آغاز، در محاصره كامل خويش گرفتند.
آنان قصد داشتند كه در ابتداى شب ، مقصود خويش را عملى كنند، ولى ابولهب ، آنان را
مانع گرديد و گفت : تا طلوع فجر صادق اجازه نمى دهم ، داخل خانه محمّد صلّى اللّه
عليه و آله گرديد.
همگى تا طلوع فجر، لحظه شمارى مى كردند و از روزنه هاى اتاق ، بستر آن حضرت را زير
نظر داشتند.
از سوى ديگر جبرئيل امين ، اين خبر را به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسانيد و او
را از سوى خداوند متعال ، ماءمور كرد كه به سوى يثرب (مدينه ) هجرت كند.
اما بيرون رفتن آن حضرت از خانه و خالى گذاشتن رختخواب ، دشمن را حساس مى كرد و در
اءمر هجرت ، مشكلى به وجود مى آورد. پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله براى اجراى
فرمان الهى ، به پسرعمويش على بن ابى طالب عليه السّلام كه از ياران نزديك و فداكار
آن حضرت بود، پيشنهاد كرد كه در جاى او بخوابد و با فريب مشركان ، مسئله سرنوشت ساز
هجرت را مهيا سازد.
على عليه السّلام كه خطر مرگ را در جلوى چشمان خويش مجسم مى كرد، به آن حضرت عرض
كرد: اى رسول خدا، اگر من در جاى تو بخوابم ، تو از دست مشركان رهايى خواهى يافت ؟
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: بلى ، من رهايى مى يابم .
على عليه السّلام در اين هنگام خوشنود شد و اعلام آمادگى كرد و به رختخواب پيامبر
صلّى اللّه عليه و آله رفت و در آن جا به راحتى آرميد.
پذيرش پيشنهاد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از سوى على بن ابى طالب عليه السّلام ،
نشاط تازه اى در رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به وجود آورد و او را در پى گيرى
هدف هايش مصمم تر نمود.
خداوند متعال در فضيلت امام على بن ابى طالب عليه السّلام ، اين آيه را نازل فرمود:
وَ مِنَ النّاسِ
مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرضاةِاللّهِ، وَاللّهُ رَئُوفٌ بِالْعِبادِ(180)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از ميان مهاجمان و محاصره كنندگان قريش ، بدون متوجه
شدن كسى از آنان ، از خانه خويش خارج گرديد.
آن حضرت به سوى كوه هاى اطراف مكه رفت و در (( غارثور
)) پناه گرفت و در بين راه به ابوبكربن ابى قحافه رسيد و وى
را نيز به همراه خود به غار برد.
مهاجمان در هنگام بامداد، به طور گروهى داخل اتاق رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله
شده و به سوى رختخوابش هجوم آوردند.
ناگهان امام على عليه السّلام از ميان رختخواب برخاست و بر آنان بانگ زد: واى بر
شما، چه كار مى كنيد؟
مهاجمان كه ناباورانه ، على عليه السّلام را در رختخواب پيامبر صلّى اللّه عليه و
آله مى ديدند، از او پرسيدند: پس محمد صلّى اللّه عليه و آله كجا است ؟
على عليه السّلام پاسخ داد: او را به من نسپرده بوديد تا از من بخواهيد.
ميان آنان و على عليه السّلام سخنانى ردوبدل شد و چون چيزى دستگيرشان نگرديد، با
خشم تمام از خانه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بيرون رفته و در پى آن حضرت به راه
افتادند.(181)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سه روز در غار ثور پنهان بود و در روز چهارم به سوى
مدينه هجرت كرد و در روز دوشنبه ، دوازدهم ربيع الاول وارد مدينه شد و مورد استقبال
باشكوه اهالى اين شهر قرار گرفت .(182)
وقوع ليلة المبيت و آغاز هجرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را برخى از مورخان ، در
شب آخر ماه صفر دانسته ،(183)
و برخى ديگر در شب اول ماه ربيع الاول ذكر كرده اند.
ولى به نظر مى آيد كه تشكيل جلسه دارالندوه در واپسين روزهاى ماه صفر، و ليلة
المبيت در نخستين شب ماه ربيع الاول سال سيزدهم بعثت واقع شده باشد.
در اين جا مناسب است اين واقعه تاريخى و سرنوشت ساز را از زبان يك مورخ و سيره نگار
اهل سنت ، بشنويم تا با ديدگاه آنان نيز آشنا گرديم .
يعقوبى ، تاريخ نگار و كاتب عصر عباسيان درباره (( ليلة
المبيت )) گفت : قريش براى كشتن رسول خدا صلّى اللّه عليه و
آله هم دست شدند و گفتند: اكنون كه ابوطالب وفات يافته است ، كسى نيست كه محمد صلّى
اللّه عليه و آله را يارى دهد. بدين جهت تصميم گرفتند كه از هر قبيله اى ، جوانى
مجهز گردد و به اتفاق هم بر او يورش برند و با شمشيرهاى خود او را از ميان بردارند،
تا براى بنى هاشم توان مبارزه با تمام قبايل قريش نباشد.
چون اين خبر (از طريق وحى ) به آن حضرت رسيد، در آغاز شب از خانه خود خارج گرديد و
ابوبكر با او بود.
خداوند سبحان در آن شب به جبرئيل و ميكائيل (دو تن از فرشتگان و مقربان الهى )
فرمود: همانا براى يكى از شما، مرگ را تقدير كردم ، كدامتان حاضريد پيش قدم گرديد و
جانتان را نثار ديگرى كنيد؟
جبرئيل و ميكائيل ، هر دو، زندگى و باقى ماندن در دنيا را اختيار كردند!
خداوند سبحان به آنان فرمود: شما كجا و على بن ابى طالب كجا! در حالى كه ميان على و
محمد، برادرى برقرار كردم و عمر يكى از آن دو را از ديگرى بيشتر قرار دادم ، در عين
حال (در آن جايى كه لازم بود يكى از آن دو، از بين برود) على عليه السّلام مرگ را
برگزيد و در خوابگاه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله قرار گرفت تا جان رسول خدا صلّى
اللّه عليه و آله را حفظ كند.
شما اى فرشتگان من ، به زمين هبوط كنيد و على را از دشمنانش محافظت كنيد.
جبرئيل و ميكائيل به زمين فرود آمدند و در خانه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، يكى
در بالاى سر و ديگرى در پايين پاى على عليه السّلام قرار گرفتند و او را از شر
دشمنانش محافظت مى كردند و سنگ هايى كه به سوى او پرتاب مى شد، از او دور مى كردند.
در آن هنگام جبرئيل به على گفت : خوشا به حال تو اى پسر ابوطالب ، كيست مانند تو كه
خداوند متعال در ميان فرشتگان هفت آسمان ، به او مباهات كند!
به هر تقدير، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، على عليه السّلام را در رختخواب خود
خوابانيد، تا امانت هاى او را به صاحبان آنها برگرداند و خود آن حضرت به سوى غار
رهسپار گرديد و در آن جا پنهان شد.
سرانجام قريش بر رختخواب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هجوم آوردند تا او را از دم
تيغ و شمشير بگذرانند، ولى به هنگام ورود به خانه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در
كمال ناباورى ، على عليه السّلام را در رختخواب او يافتند. از او پرسيدند: پسرعمويت
كجاست ؟ على عليه السّلام به آنان فرمود: اين شما بوديد كه به او مى گفتيد كه از ما
خارج شو، او هم شما را ترك كرد و از ميان شما رفت .
قريش در پى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به راه افتادند، ولى بر او دست نيافتند.
خداوند متعال چشمان آنان را براى پيدا كردن مكان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله
نابينا كرد. آنان حتى به غارى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در آن پناه گرفته
بود، نيز رسيدند ولى چون ديدند كه كبوترى بر ورودى آن لانه كرده است ، از آن جا
منصرف شدند و با خود گفتند: در غار كسى نيست . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از آن
پس به سوى مدينه هجرت نمود...(184)
آخرين روز ماه صفر سال 203 هجرى قمرى
شهادت امام رضا عليه السّلام در خراسان
امام على بن موسى عليه السّلام معروف به امام رضا عليه السّلام در يازدهم ذى
قعده سال 148 قمرى
(185) (و به روايتى در يازدهم ذى حجه سال 153)(186)
در مدينه منوره ديده به جهان گشود.
پدرش ارجمندش امام موسى كاظم عليه السّلام ، امام هفتم شيعيان و مادرش نجمه (تكتم )
معروف به ام البنين (س ) بودند.
امام رضا عليه السّلام پس از شهادت جدش امام جعفرصادق عليه السّلام به فاصله شانزده
روز و به روايتى به فاصله پنج سال ديده به جهان گشود و امام جعفرصادق عليه السّلام
به دنيا آمدن او را به فرزند خود موسى كاظم عليه السّلام از پيش بشارت داده بود.
امام موسى كاظم عليه السّلام فرمود: از پدرم بارها شنيدم كه به من مى فرمود: عالم
آل محمد صلّى اللّه عليه و آله در صلب تواست ؛ اى كاش من او را مى ديدم . او همنام
اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السّلام است .(187)
امام رضا عليه السّلام در ميان ائمه اطهار عليهم السّلام ، سومين شخصيتى است كه نام
مبارك او، على است . چهار تن از امامان معصوم عليهم السّلام نام مباركشان ، على بود
(امام اول ، امام چهارم ، امام هشتم و امام دهم ). هم چنين امام رضا عليه السّلام
سومين شخصيتى است كه كنيه مبارك او، ابوالحسن عليه السّلام است . چهار تن از امامان
معصوم عليهم السّلام ، كنيه مباركشان ، ابوالحسن است (امام اول ، امام هفتم ، امام
هشتم و امام دهم ). به اميرمؤ منان عليه السّلام ، ابوالحسن گفته مى شد، ولى به
امام موسى كاظم عليه السّلام ، ابوالحسن اول و به امام رضا عليه السّلام ابوالحسن
ثانى (دوم ) مى گفتند.
امام رضا عليه السّلام در 35 سالگى پس از شهادت پدرش امام موسى كاظم عليه السّلام
در زندان بغداد، در رجب سال 183 قمرى به امات رسيد و مدت امامت آن حضرت ، بيست سال
بود.
امام رضا عليه السّلام از آغاز تولد تا زمان شهادت خويش با شش تن از خلفاى عباسى به
نام هاى : منصوردوانقى ، مهدى ، هادى ، هارون الرشيد، امين و ماءمون عباسى معاصر
بود و ايام امامت آن حضرت ، مصادف بود با خلافت هارون ، امين و ماءمون .
شيخ مفيد (متوفاى 413 قمرى ) درباره شخصيت و مقام امام رضا عليه السّلام گفت : پس
از شهادت امام موسى كاظم عليه السّلام ، جانشين وى و امام شيعيان ، فرزند بزرگوارش
ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السّلام است . زيرا آن جناب از تمامى برادران و
خاندان خود، برتر است و دانش ، بردبارى و پرهيزكارى اش در همه جا و براى همگان
مانند خورشيد درخشانى جلوه گرى مى كرد. خاصه و عامه به اين امر اقرار داشته و به
اتفاق وى را به اين اوصاف و مناقب مى شناختند و پدر بزرگوارش به پيشوايى و امامت وى
تصريح كرد و او را از ميان برادرانش به مقام امامت منصوب نمود.(188)
سفر به خراسان
يكى از حساسترين مقطع زندگى امام رضا عليه السّلام و حتى مهمترين مقطع امامت
شيعيان ، مسافرت اجبارى آن حضرت به خراسان و پذيرش ولايت عهدى ماءمون عباسى است ،
كه سرانجام ، شهادت آن حضرت در همين مسافرت به وقوع پيوست .
آن طورى كه از ماءمون (هفتمين خليفه عباسيان ) نقل شده است ، وى در نبرد با برادرش
امين ، نذر كرده بود كه در صورت پيروزى بر سپاهيان امين و به چنگ آوردن خلافت
اسلامى ، قدرت را به شخصى كه افضل آل ابى طالب عليه السّلام باشد بسپارد.
هنگامى كه سپاهيان ماءمون عباسى پس از تصرف شهرهاى ايران ، وارد عراق شده و با كشتن
امين ، بغداد و ساير بلاد اسلامى را به تصرف خويش درآوردند، ماءمون در نشستى با
حضور فضل و حسن از فرزندان سهل ، مقصود خويش را آشكار ساخت و از آن دو (كه يكى مقام
وزارت و امور سياسى كشور و ديگرى سردارى سپاه و امور نظامى وى را بر عهده داشت )
خواست كه مقدمات حضور امام على بن موسى الرضا عليه السّلام به عنوان برترين و
والاترين شخصيت آل ابى طالب عليه السّلام در خراسان را فراهم كنند.
ماءمون گفت : ما
اءعلم احدا افضل من هذا الرّجل على وجه الا رض ؛ من در كره زمين ، شخصيتى
بالاتر و والاتر از اين شخص (امام رضا عليه السّلام ) براى پذيرش خلافت اسلامى سراغ
ندارم .(189)
ماءمون در اجراى نيت خود، بسيار جدى بود و از مخالفت مخالفان و دشمنان اهل بيت
عليهم السّلام واهمه اى نداشت . وى ، به يكى از سرداران سپاه خويش به نام جلودى
ماءموريت داد كه از خراسان به مدينه رفته و امام رضا عليه السّلام و بسيارى از
علويان بزرگوار را با خود به خراسان آورد.
جلودى به مدينه رفت و دعوت ماءمون عباسى را به امام رضا عليه السّلام ابلاغ كرد. با
اين كه علويان و نوادگان امامان معصوم عليهم السّلام از اين دعوت بسيار خرسند شده و
خود را آماده مسافرت كرده بودند، ولى امام رضا عليه السّلام اطمينانى به اظهارات
ماءمون نداشت و خواسته هايش را واقعى نمى ديد. به همين جهت ، حاضر به مسافرت
نگرديد. ولى جلودى اصرار كرد و امام رضا عليه السّلام را با اكراه و اجبار به اين
سفر بزرگ وادار نمود.
امام رضا عليه السّلام ، فرزند خردسالش محمدتقى عليه السّلام را در مدينه جانشين
خويش قرار داد و به همراه برخى از علويان و ياران خويش عازم خراسان شد. آن حضرت پس
از عبور از بصره ، وارد ايران شد و در مسير راه با استقبال شايان ايرانيان مشتاق
اهل بيت عليهم السّلام روبرو گرديد. براى امام رضا عليه السّلام در شهرها و بين راه
هاى ايران ، از جمله قم و نيشابور، داستان و كرامت هاى زيادى به ظهور رسيده كه در
كتب تاريخ و سيره امامان معصوم عليهم السّلام بيان شده است .
امام رضا عليه السّلام پس از آن كه به (( مرو
))(190)
مركز حكومت ماءمون عباسى در خراسان رسيد، با استقبال ماءمون و درباريان و قاطبه
مردم روبرو شد. ماءمون براى امام رضا عليه السّلام احترام ويژه اى قائل شد و وى را
بر همگان ، از جمله علويان و عباسيان برترى داد و در تكريم و تعظيم او، هيچ گونه
كوتاهى نكرد.
وى به امام رضا عليه السّلام عرض كرد: من مى خواهم خود را از خلافت اسلامى خلع كرده
و آن را به شما واگذار كنم . نظر شما در اين باره چيست ؟
امام رضا عليه السّلام از پذيرش آن امتناع كرد. چون مى دانست كه ماءمون در گفتارش
صداقت ندارد و مى خواهد او را از اين راه بيازمايد و يا اگر حكومت را به وى واگذار
كند، آن حضرت را پس از مدتى از ميان برداشته و خود دوباره حكومت را به دست گيرد و
از اين راه ، مشروعيت حكومت غاصبانه خويش را به اثبات رساند.
ماءمون كه با قيام هاى گوناگون علويان و غيرعلويان در جهان اسلام روبرو شده بود، مى
خواست از اين راه ، آنان را به احترام امام رضا عليه السّلام وادار به سكوت و پذيرش
خلافت عباسيان نمايد.
امام رضا عليه السّلام كه به نيت او آگاه بود، از پذيرش خلافت امتناع كرد و به هيچ
صورتى حاضر به پذيرش آن نگرديد.
ماءمون كه از پذيرش خلافت اسلامى از سوى امام رضا عليه السّلام نااميد شده بود، به
آن حضرت پيشنهاد كرد كه ولايت عهدى وى را بپذيرد.
امام رضا عليه السّلام كه اصل خلافت را نپذيرفته بود، ولايت عهدى را كه فرع خلافت
است نيز رد كرد و درخواست ماءمون را بى پاسخ گذاشت .
ماءمون در اين باره اصرار كرد و حتى به گونه اى امام رضا عليه السّلام را تهديد
كرد. وى به امام رضا عليه السّلام گفت : عمربن خطاب در هنگام مرگش ، شورايى متشكل
از شش نفر براى انتخاب جانشين خود برگزيد، كه يكى از آنان ، جدّت على بن ابى طالب
عليه السّلام بود. وى با آنان شرط كرد كه هر كسى مخالفت ورزد، گردنش را با شمشير
بزنند.
امروز، من از تو مى خواهم كه ولايت عهدى مرا بپذيرى و چاره اى جز پذيرفتن آن ندارى
!
امام رضا عليه السّلام كه در مقابل تهديد جدى ماءمون روبرو شده بود، چاره اى جز رضا
و تسليم نديد. آن حضرت ، ولايت عهدى ماءمون را با شرايطى پذيرفت .
امام رضا عليه السّلام فرمود: در صورتى ولايت عهدى تو را مى پذيرم كه مسئوليت
امرونهى در حكومت تو با من نباشد، در چيزى فتوا ندهم و در دعوايى داورى نكنم و كسى
را عزل و يا نصب ننمايم و آيينى را كه هم اكنون در خلافت تو رايج است ، تغيير ندهم
.
ماءمون ، تمام خواسته هاى امام رضا عليه السّلام پذيرفت .
امام رضا عليه السّلام مى خواست با اين شرايط به او و همگان تفهيم كند كه آن حضرت ،
از عناصر خلافت نيست و نقشى در حكومت ندارد و هيچ گونه مسئوليتى از جانب حكومت
متوجه او نيست و از اين كه ولى عهد خليفه است ، يك امر اجبارى و به عبارتى تشريفاتى
، بيش نيست .(191)
ولايت عهدى
ماءمون ، پس از آن كه توانست امام رضا عليه السّلام را به پذيرش ولايت عهدى
حاضر نمايد و از آن حضرت ، پاسخ مثبت بگيرد، بسيار شادمان شد و در آغاز، نشستى
خصوصى با سران كشورى و لشكرى و خانوادگى برقرار كرد و ولايت عهدى امام رضا عليه
السّلام را به اطلاع آنان رسانيد و هفته بعد، در نشستى عمومى ، تمامى سران كشورى ،
لشكرى ، درباريان ، نظاميان ، قاضيان ، فرهنگيان و اقشار مختلف مردم را بار عام
داده تا با امام رضا عليه السّلام بيعت نمايند.
ماءمون ، نخست به فرزند خود عباس و سپس به سايرين دستور داد كه با آن حضرت بيعت
كنند.
از آن هنگام ، لباس سياه عباسيان به رنگ سبز كه لباس علويان بود، تغيير پيدا كرد و
همگان سبزپوش شدند. هم چنين بيرق ها و پرچم هاى عباسيان كه به رنگ سياه بود، تبديل
به سبز گرديد.
ماءمون در آن ايّام به شكرانه پذيرش ولايت عهدى از سوى امام رضا عليه السّلام ،
دستور داد مواجب و حقوق يك ساله كارمندان و سپاهيان را يكجا پرداخت نمايند.
سخن سرايان و شاعران دوستدار اهل بيت عليهم السّلام كه قريب به دو قرن نمى توانستند
از ترس خلفاى اموى و عباسى و عاملان آن ها، نامى از اهل بيت عليهم السّلام ببرند،
يك باره ، زبان به تمجيد و توصيف اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام ، از جمله
امام رضا عليه السّلام گشودند و در اين باره سخن ها و شعرهاى فراوان در مجلس ماءمون
و در خارج مجلس سرودند.
ماءمون نيز فرمان داد كه به نام نامى امام رضا عليه السّلام ، سكه زنند و پول رايج
و رسمى آن زمان را به نام آن حضرت ، منقّش گردانند.
هم چنين به تمام سخن گويان و خطيبان جمعه دستور داده شد كه در هنگام سخنرانى ، نام
امام رضا عليه السّلام را با توصيف و تعظيم بيان كنند.
در آن سال ، ماءمون ، اميرى حج را به اسحاق بن موسى ، برادر امام رضا عليه السّلام
سپرد و او را به همراه حاجيان خراسان ، روانه مكه نمود و به وى دستور داد در تمامى
شهرهاى بين راه ، مردم را از ولايت عهدى امام رضا عليه السّلام باخبر گرداند.
بدين طريق آوازه ولايت عهدى امام رضا عليه السّلام در تمامى شهرها طنين افكن شد.
در مدينه منوره ،عبدالحميدبن سعيد، خطيب وقت ، به هنگام خطبه در فراز منبر رسول خدا
صلّى اللّه عليه و آله چنين گفت :
ولىّعهد المسلمين على بن موسى بن جعفر بن محمد
بن على بن الحسين بن على عليه السّلام
(192)
شيعيان و دوستداران اهل بيت عليهم السّلام ، فرصت و موقعيت بسيار مناسبى پيدا كرده
تا پس از سال ها اختناق و فشار، بار ديگر راه و رسم خويش را آشكار و حقانيت مذهب
خود را اثبات كنند. علويان ، به ويژه نوادگان امام جعفرصادق عليه السّلام و فرزندان
امام موسى كاظم عليه السّلام به خاطر وجود مبارك امام رضا عليه السّلام ، موقعيت
هاى ممتازى در حكومت ماءمون پيدا كرده و در ايران ، عراق ، حجاز و يمن به منصب هايى
رسيدند.
در خراسان نيز به خاطر گفتمان ها و رفتار دلنشين و زيباى امام رضا عليه السّلام ،
هر روز محبوبيت آن حضرت و گرايش مردم به سوى اهل بيت عليهم السّلام زيادتر مى شد.
روند چنين پروسه اى ، خوشايند ماءمون نبود. زيرا وى مى خواست از ولايت عهدى امام
رضا عليه السّلام براى مشروعيت و مقبوليت عمومى حكومت غاصبانه خويش ، استفاده
ابزارى كند، ولى امام رضا عليه السّلام با درايت خويش ، نتيجه را به عكس خواسته هاى
ماءمون كرد و به همگان تفهيم نمود كه خلافت عباسيان ، مشروعيت ندارد و بايد به
خاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه شايسته ترين افراد اُمتند برگردد.
ماءمون با زيركى و فطانت خويش به اين اءمر پى برد و خود را بازنده ميدان ديد. بدين
جهت ، درصدد معارضه پنهانى با امام رضا عليه السّلام برآمد.
از سوى ديگر، در عراق و به ويژه در بغداد، شورش هايى برضد ماءمون پديد آمد و
عباسيان در غياب ماءمون ، وى را از خلافت خلع كردند و ابراهيم بن مهدى عباسى را به
تخت خلافت نشانده و با او بيعت كردند. حسن بن سهل كه از سوى ماءمون ، فرماندهى كل
سپاه و حكومت عراق و بخش هاى عربى را بر عهده داشت ، با مخالفان ماءمون به نبرد
پرداخت ولى اين گونه رويدادها را از ماءمون ، پنهان نگه مى داشت و تلاش مى كرد كه
اخبار عراق به وى نرسد.(193)
امام رضا عليه السّلام كه از اين گونه خبرها اطلاع داشت ، آن ها را به ماءمون گوش
زد مى كرد. اين اءمر، سبب شد كه فضل بن سهل ، از موقعيت خويش و برادرش حسن بن سهل
در نزد ماءمون احساس خطر كرده و از جانب ماءمون ، متهم به پنهان كارى گردند. بدين
لحاظ تلاش مى كرد كه امام رضا عليه السّلام را از چشم ماءمون بيندازد و وى را نسبت
به آن حضرت بدگمان كند.
امام رضا عليه السّلام در برابر رفتار و كردار غيرانسانى و غيراخلاقى سرداران و
زمامداران عباسى ، اظهار ناخوشايندى مى كرد و ماءمون را در قبال آن ها مسئول مى
دانست . آن حضرت ، در برابر كردار و رفتارهاى ناپسند خود ماءمون نيز ساكت نمى شد و
وى را نسبت به آن ها، هشدار داده و درستى و راستى راه را به وى نشان مى داد.
ماءمون در ظاهر از نقدها و پيشنهادهاى امام رضا عليه السّلام استقبال و اظهار
خوشنودى مى كرد ولى در باطن ، بسيار رنج مى برد و به تدريج وجود امام رضا عليه
السّلام را بر خود سنگين مى ديد.(194)
وى در صدد برآمد تا به طريقى ، اين امام همام را از سر راه خويش برداشته و به حكومت
دلخواه خود، بدون مراقبت و مزاحمت كسى ادامه دهد.