نگاه دوم
(روايتى ديگر از سرگذشت و انديشه هاى شيخ
فضل الله نورى )
دكتر شمس الدين تندركيا
(نوه شيخ فضل الله نورى )
- ۳ -
آقا همين طور كه روى صندلى نشسته بود و دو دستش را روى عصا
تكيه داده بود به طرف چپ نصفه دورى زد و سرش را برگرداند و با تغيّر گفت :
((يپرم تويى ؟!))
يپرم گفت :((بله ، شيخ فضل اللّه تويى ؟!))
آقا جواب داد:((بله منم !))
يپرم گفت :(( تو بودى كه مشروطه را حرام كردى ؟!))
آقا جواب داد:((بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد
بود. مؤ سسين اين مشروطه همه لامذهبين صِرْف هستند و مردم را فريب داده اند)).(22)
آقا رويش را از يپرم برگرداند وبه حالت اول خود در آمد.
در اين موقع كه اين كلمات با هيبت مخصوصى از دهان آقا بيرون مى آمد نفس از در و
ديوار بيرون نمى آمد، همه ساكت گوش مى دادند، تن من رعشه گرفت ، با خودم مى گفتم
اين چه كار خطرناكى است كه آقا دارد در اين ساعت مى كند، آخر يپرم رئيس مجاهدين و
رئيس نظميه آن وقت بود!
بعد از چند دقيقه ، يپرم از همان راهى كه آمده بود رفت و استنطاق هم تمام شد. همه
بلند شدند و يكى از آن شش نفر رو به تماشاچيان كرده ، اين مضمون را گفت :((تا
موقعى كه صورت جلسه ى رسمى منتشر نشده هيچ يك از شما حق نداريد يك كلمه از آن چه در
اين جا ديده يا شنيده در خارج نقل كند، هر كس يك كلمه فضولى بكند به همان مجازاتى
خواهد رسيد كه اين شخص الان مى رسد(آقا را نشان داد))).
من در تمام مدت استنطاق همان جا توى درگاهى ايستاده بودم . استنطاق كه تمام شد جلو
آمديم و آقا را توى درشكه گذاشتيم و به طرف توپخانه راه افتاديم . تجمع در ميدان
توپخانه به قدرى زياد بود كه ممكن نبود درشكه رد بشود و به در نظميه برسد.آقا را با
درشكه زير دروازه ى خيابان باب همايون نگه داشتيم ( آن وقت ها دهنه هاى توپخانه هر
كدام يك دروازه داشت ) و مجاهدين مسلح جمعيت را شكافتند و راه را براى ما باز كردند
و رفتيم و به جلوى در نظميه رسيديم و آقا را پياده كرديم و برديم توى نظميه ...
تا يادم نرفته بگويم كه فرداى شهادت آقا، ورقه اى منتشر شد راجع به محاكمه ى آقا،
چيزهايى در آن نوشته بودند كه ابدا و اصلا ربطى به آن چه من روز پيش اش ديده و
شنيده بودم نداشت !
- از مدير نظام پرسيدم : آيا روز محاكمه شيخ ابراهيم يا ديگرى نوشته اى خواند يا
نخواند؟
- جواب :ابدا، هر چه گفتند و شنيدند همه زبانى بود.
- شنيده ام كه آن روز تقصيرهاى اتفاقات تبريز و بسيارى اتفاقات ديگر را به گردن حاج
شيخ انداخته اند و در اين امور سؤ الاتى كرده اند، آيا شما در اين موضوع چيزى به
يادتان هست يا نيست ؟
- ابدا، تمام سؤ ال ها و جواب ها در اطراف تحصن حضرت عبدالعظيم دور مى زد، چيزى
اضافى سؤ ال نشد.
- شنيده ام كه يكى از اعضاى محكمه گفته است علماى نجف فتوا به صحت مشروطه داده اند،
شما چرا آن را حرام كرده ايد. آيا شما چيزى در اين موضوع به يادتان هست يا نيست ؟
آيا اسم كسى آن روز برده شد يا نشد؟
- ابدا چنين سؤ الاتى نشد و اسم علماء هم برده نشد.
- شنيده ام كه حاج شيخ آن روز به يكى از اعضاى محكمه پرخاش كرده گفته است :((تو
كوچك تر از آنى كه مرا محاكمه بكنى )) آيا چنين چيزى به
يادتان هست يا نيست ؟
- من چنين چيزى از آقا به ياد ندارم .
- (اين بود جواب مدير نظام در اين موضوع ، ولى دو كلام را در روز محاكمه نسبت به
حاج شيخ فضل اللّه مى دهند كه خيلى شهرت دارد. يكى اين كه به يكى از اعضاى محكمه
گفته ((تو كوچكتر از آنى كه مرا محاكمه بكنى
)). ديگر اين كه در جواب سؤ ال يكى از ايشان گفته ((جاهل
را بر عالم بحثى نيست )).)
- از مدير نظام پرسيدم آيا موقع رفتن و برگشتن به عمارت گلستان در ضمن راه توهينى
از طرف مردم يا ماءمورين و يا مجاهدين به آقا شد يا نشد؟
- جواب : ابدا، فقط شيخ ابراهيم موقع استنطاق خيلى بى حيايى كرد و همين .
- شما مى گوييد مستنطقين شش نفر بودند در صورتى كه بعضى ها عده ى ايشان را بيشتر
گفته و نوشته اند، آيا حتم داريد كه شش نفر بوده اند؟ - هر كه گفته بى خود گفته ،
فقط شش نفر بودند، اول شيخ ابراهيم نشسته بود، بعد از او پسران ابوالفتح خان ، بعد
سه نفر ديگر و هر شش نفر مسلح بودند. شيخ ابراهيم هم با آن عمامه يك لباده پوشيده
بود و رويش يك مزر بسته بود.
- آيا بالاخره حاج شيخ نماز عصرش را خواند يا نخواند؟
- همان وقت كه نگذاشتند، ديگر وقت خواندن نماز عصرش را پيدا نكرد.
- شنيده ام روز محاكمه براى او چايى آورده اند و نخورده ، راست است ؟
- خدا عمرتان بدهد، آخر توى آن محشر كبرى چايى كجا بود؟
- شما اول گفتيد كه پس از طى دوره ى سه ساله ى مدرسه ى نظام وارد ژاندارم نظميه
شديد.بعد گفتيد كه هنگام جنگ هاى تهران از طرف قزاقخانه در جنوب شهر ماءموريت
يافتيد و بعد هم از همان جنوب شهر به قزاقخانه برگشتيد. حالا مى گوييد كه صاحب منصب
كشيك نظميه بوده ايد. ممكن است در اين موضوع توضيحاتى بدهيد؟
- در سال آخر سلطنت ناصرالدين شاه يعنى در 1313 قمرى وارد مدرسه ى نظام شدم . اول
محرم 1316 قمرى در زمان مظفر الدين شاه مدرسه را تمام كردم و وارد ژاندارم نظميه كه
مختار السلطنه تشكيل دهده بود گرديدم . در زمان محمدعلى شاه بعد از توپ بستن مجلس
ژاندارم نظميه منتقل به قزاقخانه شد. وقتى كه يپرمى ها شهر را گرفتند و محمد على
شاه به سفارت رفت و شيرازه ى امور از هم پاشيد ژاندارم نظميه دوباره به نظميه برگشت
. لقب مدير نظام را در زمان احمد شاه هنگام فتح زنجان كه تيرى برداشتم به من داده
اند. در اين بگير و ببندها درجاتم چند بار بالا و پايين شده ، ولى تا درجه ى سرهنگى
رفته ام .
اين بود گزارش محاكمه ى حاج شيخ فضل اللّه نورى چنان كه صاحب منصب كشيك آن روز
نظميه كه خود در جلسه حاضر و ناظر بوده نقل مى نمايد. از قرائن مى توان حدس زد كه
تمام جلسه ى محاكمه بيش از يك ساعت الى يك ساعت و نيم طول نكشيده .
چگونگى اعدام شيخ فضل اللّه و رفتار كشندگان با جسد وى
بايد در نظر داشت همان وقتى كه محاكمه جريان داشته همان وقت در ميدان
توپخانه بساط اعدام را فراهم مى ساخته اند و جمعيت كثيرى هم خبر شده آنجا جا گرفته
بودند و هياهوى عظيمى برپا بوده ، همه در انتظار آوردن حاج شيخ فضل اللّه و به دار
زدن او.
بايد در نظر داشت كه بعضى از سران هيئت حاكمه ى وقت را تحت مراقبت مخصوصى قرار داده
بودند تا اطلاع از قضيه پيدا نكنند.
بايد در نظر داشت كه قضات قضيه به حدى عجله ى در تسريع امر داشته اند كه به حاج شيخ
، مجال خواندن نماز عصرش را نداده اند.
با در نظر گرفتن اين همه بايد نتيجه گرفت كه غرض اصلى تشكيل يك محاكمه ى حقيقى
نبوده ، مى خواسته اند حفظ ظاهرى كرده باشند. حاج شيخ فضل اللّه پيشاپيش محكوم به
اعدام شده بوده است ، بقيه فرماليته بوده .
همچنين بايد نتيجه گرفت كه گفت و شنودهايى كه در محكمه شده نه طولانى بوده ، نه
عميق بوده ، نه منظم بوده و محققا ادعانامه اى در ميان نبوده ، جمعيت در ميدان
توپخانه منتظر بوده ، خواسته اند چيزهايى بگويند و چيزهايى بشنوند و همين .
حرف هايى كه تاريخ تراش ها امروز راجع به محاكمه ى حاج شيخ فضل اللّه مى زنند از
كجا در آمده ؟ اگر نقل قول از اعضاى محكمه است كه از شما مى پرسم آيا حرف شيخ
ابراهيم ها را مى توان در اين باره سند قرار داد؟(23)
آيا مى توان حرف كسانى را كه به حاضرين اخطار كرده اند كه اگر يك كلمه از جريان
جلسه را بيرون نقل كنيد به روز ((او))
خواهيد افتاد، آيا مى توان حرف چنين اشخاصى را مدرك ساخت ؟!
اين كه از اين ، اما اگر تاريخ تراش ها اوراقى كتبى كه بعدا منتشر شده ملاك اظهارات
خود قرار داده اند كه كذب محض بودن آن اوراق امرى حتمى است . تا آن جا كه من اطلاع
دارم روزنامه هاى آن روز راجع به اين واقعه ى عظما كه در تاريخ ايران امر بى نظيرى
است ،چيزى ننوشته اند.
تاريخ تراش ها شهود موثقى ارائه نداده اند، اگر شهود موثقى مى داشتند اظهارات ايشان
در اين امر مهم اين همه غلط و غلوط و ضد و نقيض و خلاف واقع امر در نمى آمد! آيا
خود محاكمه ى دور و دراز و ((سر فرصتى ))
كه تاريخ تراش ها براى حاج شيخ فضل اللّه تراشيده اند، خود بهترين گواه كذب اظهارات
و سوء قصد ايشان نيست ؟! چنين فرصت هايى نبوده كه چنين محاكماتى صورت بگيرد!
حقيقت اين است كه مدرك تاريخ تراش ها هم اظهارات شيخ ابراهيم هاست و هم محتويات
بعضى اوراق كاذبه مى باشد. و از همه ى اين ها مهم تر يك مدرك ديگرى است مدرك ايشان
، اين مدرك مهم دل و روده هاى خود تاريخ تراش هاست ، اين ها بدون هيچ گونه تشريفاتى
پشت ميز خود مى نشينند و يك مقدارى دروغ روى كاغذ استفراغ مى كنند و بعدا از
استشمام و تماشاى رنگ و بوى قى هاى خود نشئه مى شوند و همين !
اين ها توى تاريكى مى رقصند، واى اگر روشنايى بر ايشان و بر آثار ايشان بتابد، چه
قيافه هاى زشت و كثيفى از ايشان ظاهر خواهد شد!
نگفته نگذريم كه راجع به هويت اعضاى محكمه نيز دروغ زياد گفته شده ، هر كسى خواسته
است سرى توى سرها آورده اظهار لحيه و اطلاع كرده ، خودش و يار رفيق اش را عضو آن
محكمه معرفى كند!
بارى هيچ كس انكار نكرده كه حاج شيخ فضل اللّه هفتاد ساله با كمال وقار و قدرت و
اطمينان وبى اعتنايى و گاهى با تحقير تمام نسبت به اعضاى محكمه و سؤ الات ايشان
رفتار كرده است و با آن كه آن روزها مريض بوده هيچ گونه ضعف روشى در آن همهمه از
خود ظاهر نساخته است .
آقا را برديم توى نظميه - مدير نظام مى گويد- كنار ديوار شمالى دالان ورودى نيمكتى
بود، آقا را روى آن نيمكت نشانديم . باز هم ياد آور مى شوم كه آقا علاوه بر درد
پايى كه از موقع تير خوردن داشت مدتى هم بود كه مريض بود. روى نيمكت نشست . وسط
تابستان بود، عرق كرده بود، عرق از پيشانيش مى ريخت . خسته به نظر مى آمد. همين طور
دو دستش را روى دسته عصايش و پيشانيش را روى دو دستش گذاشته بود. از وقتى كه توى
عمارت خورشيد آن مستنطق گفته بود كه هر كس كلمه اى از جريان در خارج نقل كند به
همان مجازاتى مى رسد كه اوالآنه خواهد رسيد، از همان وقت مى دانست كه او را مى
كشند. مخصوصا وقتى موقع برگشتن در توپخانه آن بساط را ديد، ديگر حتم داشت . خود من
در اين هنگام به فاصله ى يك مترى آقا به لنگه ى شمالى در نظميه تكيه داده بودم . به
كلى روحيه ام را باخته بودم ، هيچ اميدى نداشتم . شب قبلش دار را در مقابل خانه اى
كه آقايان در آن حبس بودند برپا كرده بودند. صحنه توپخانه مملو از خلق بود. ايوان
هاى نظميه و تلگراف خانه و تمام اتاق ها و پشت بام هاى اطراف مالامال جمعيت بود.
دوربين هاى عكاسى در ايوان تلگراف خانه و چندگوشه و كنار ديگر مجهز و مسلط به روى
پايه ها سوار شده بودند. همه چيز گواهى مى داد كه هيچ جاى اميدى نيست . تمام مقدمات
اعدام از شب پيش تهيه ديده شده بود. يك حلقه مجاهد دور دار دايره زده بودند. چهار
پايه اى زير دار گذاشته شده بود. مردم مسلسل كف مى زند و يك ريز فحش و دشنام مى
دادند. هياهوى عجيبى صحن توپخانه را پر كرده بود كه من هرگز نظر آن را نه ديده بودم
و نه ديگر به چشم ديدم ...ناگهان يكى از سران مجاهدين كه غريبه بود و من او را
نشناختم به سرعت وارد نظميه شد و راه پله هاى بالا را پيش گرفت تا برود اتاق هاى
بالا. آقا سرش را از روى دست هايش برداست و به آن شخص آرام گفت :((اگر
من بايد بروم آن جا (با دست ميدان توپخانه را نشان داد) كه معطلم نكنيد. و اگر من
بايد برم آن جا( با دست اتاق حبس خود را نشان داد) كه باز هم معطلم نكنيد)).
آن شخص جواب داد:((الآن تكليفت معين مى شود))
و با سرعت رفت بالا و بلافاصله برگشت و گفت :(( بفرماييد آن
جا!)) (ميدان توپخانه را نشان داد).
آقا با طماءنينه برخاست و عصازنان به طرف نظميه رفت . جمعيت جلوى در نظميه را مسدود
كرده بود.آقا زير در مكث كرد. مجاهدين مسلح مردم را پس و پيش كرده ، راه را جلوى او
باز كردند. آقا همان طور كه زير در ايستاده بود نگاهى به مردم انداخت و رو به آسمان
كرد و اين آيه را تلاوت فرمود:
((و افوض اءمرى الى اللّه ان اللّه بصير بالعباد))
و به طرف دار راه افتاد(24)...
آقا اين آيه را خواند و به طرف دار راه افتاد. روز سيزدهم رجب 1327 قمرى بود. روز
تولد اميرالمؤ منين على عليه السلام بود. يك ساعت ونيم به غروب مانده بود. در همين
گيراگير باد هم گرفت و هوا به هم خورد. آقا هفتادساله بود و محاسنش سفيد شده بود.
همين طور عصازنان به آرامى و طماءنينه به طرف دار مى رفت و مردم را تماشا مى كرد تا
نزديك چهار پايه ى دار رسيد. يك مرتبه به عقب برگشت و صدا زد ((نادعلى
))(25)...
ببينيد در آن دقيقه ى وحشتناك و ميان آن همه جار و جنجال آقا حواسش چقدر جمع بوده
كه نوكر خود را ميان آن همه ازدحام شناخت واو را صدا كرد... هيچ وقت آن ساعت را
فراموش نمى كنم ...نادعلى فورا جمعيت را عقب زد و پريد و خودش را به آقا رسانيد و
گفت : ((بله آقا!))...
مردم كه يك جار و جنجال جهنمى راه انداخته بودند يك مرتبه ساكت شدند و مى خواستند
ببينند آقا چه كار دارد، خيال مى كرند مثلا وصيتى مى خواهد بكند، حالا همه منتظرند
ببينند آقا چه كار دارد...دست آقا رفت توى جيب بغلش و كيسه اى در آورد و انداخت
جلوى نادعلى و گفت :(( على ، اين مُهرها را خرد كن !))...
اللّه اكبر كبيرا، ببينيد در آن ساعت بى صاحب ، اين مرد ملتفت چه چيزهايى بوده ،
نمى خواسته بعد از خودش مهرهايش به دست دشمنان بيفتند تا سندسازى كنند...نادعلى
همان جا چند تا مهر از توى كيسه در آورد و جلوى چشم اقا خورد كرد. آقا بعد از اين
كه از خورد شدن مهرها مطمئن شد به نادعلى گفت :((برو!))
و دوباره راه افتاد و به پاى چهارپايه ى زير دار رسيد. پهلوى چهارپايه ايستاد. اول
عصايش را به جلو جمعيت پرتاب كرد، قاپيدند. عباى نازك مشكى تابستانه اى دوشش بود،
عبا را در آورد و همان طور به جلو ميان مردم پرتاپش كرد، قاپيدند.
در همين موقع بود كه من رفتم توى بالاخانه ى سر در نظميه تا بهتر ببينم ، با حال
پريشان به يكى از ستون ها تكيه دادم و همين طور از بالا نگاه مى كردم ،چند مترى
بيشتر از دار فاصله نداشتم . زير بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روى چهارپايه .
رو به بانك شاهنشاهى و پشت به نظميه ، قريب ده دقيقه براى مردم صحبت كرد. چيزهايى
كه از حرف هاى او به گوشم خورد و به يادم مانده اين جمله ها هستند:
((خدايا تو خودت شاهد باش كه من آن چه را كه بايد بگويم به
اين مردم گفتم ...خدايا تو خودت شاهد باش كه من براى اين مردم به قرآن تو قسم ياد
كردم ، گفتند قوطى سيگارش بود(26)...خدايا
تو خودت شاهد باشد كه در اين دم آخر هم باز به اين مردم مى گويم كه مؤ سسين اين
اساس لامذهبين هستند كه مردم را فريب داده اند...اين اساس مخالف اسلام است
...محاكمه ى من و شما مردم بماند پيش پيغمبر محمد بن عبداللّه ...))
بعد از اين كه حرف هايش تمام شد عمامه اش را از سرش برداشت و تكان تكان داد و گفت
((از سر من اين عمامه را برداشتند از سر همه برخواهند داشت
)). اين را گفت و عمامه اش را هم همان طور به جلو ميان جمعيت
پرتاب كرد، قاپيدند.
در اين وقت طناب را به گردن او انداختند و چهارپايه را از زير پاى او كشيدند وطناب
را بالا كشيدند. تا چهارپايه را از زير پاى او كشيدند يك مرتبه تنه سنگينى كرد و
كمى پايين افتاد. امام فورا دوباره بالا كشيدندش و ديگر هيچ كس از آقا كمترين حركتى
نديد، انگار نه انگار كه اصلا هيچ وقت زنده بوده !
در همين گير و دار باد هم شديدتر شد. گرد وغبار و خاك و خل تمام فضا را پر كرده بود
به طورى كه عكاس نتوانستند عكس بردارى كنند. هوا گرم بود، همه خيس عرق ، باد و
طوفان و گرد و خاك ، راستى كه نكبتى بود!(27)
همين طورى كه من بالاى ايوان نظميه به ستون تكيه داده بودم و بهت زده مثل يك مرده
اين صحنه را تماشا مى كردم ، يك مرتبه ديدم يك كسى از پشت سر با مشت محكم به شانه
ام كوبيد. از جا جستم و نگاه كردم . ديدم امير تومان سهراب خان سالار مجلّل عراقى
،مافوق من است . به من پرخاش كرد و گفت :((آخر اين جا
ايستاده اى چه كنى ، برو خانه ات !)) گفتم قربان روز كشيك من
است . ديگر هيچى نگفت و سرش را پايين انداخت و رفت . سالار مجلل از مريدان آقا بود،
او هم حالش خيلى منقلب شده بود!
روى ايوان نظميه ميرزا مهدى عموى بزرگ شما[يعنى عموى تندركيا] در نزديكى هاى من
بود، با او چندان فاصله اى نداشتم . وقتى كه طناب دار كشيده مى شد و آقا بالاى دار
مى رفت دو مرتبه فرياد كشيد: ((زنده باد مجازات ! زنده باد
مجازات !)) و دست مى زد!
پس از اين كه آقا جان تسليم كرد دسته ى موزيك نظميه ، پاى دار آمد و همان جا وسط
حلقه شروع كرد به زدن . مزغون همين طور ميان آن باد و طوفان مى زد ومجاهدين با تفنگ
هايشان همين طور مى رقصيدند.
آن وقت ها وسط توپخانه يك طارمى از تفنگ بود و در گوشه هاى اين محوطه ى طارمى چند
ارّابه توپ روى سكوهايى قرار داشت . ايوان نظميه پر از ارمنى بود. ميرزا مهدى هم
ميان همين هابود. وقتى كه موزيك راه افتاد مخالفين و ارامنه اى كه توى ايوان جمع
بودند و كف مى زند و شادى مى كردند، ميرزا مهدى را روانه كردند پايين . ميرزا مهدى
از بالا پايين آمد و داخل گارد يكى از توپ هاى جلوى نظميه شد، گارد طرف جنوبى ، اين
گارد چهار پنج مترى با دار فاصله داشت .ميرزا مهدى داخل گارد توپ شد و از روى سكو
شروع كرد به نطق كردن و بد گفتن ، مردم هم دست مى زدند. و شنيدم كه بعضى ها مى
گفتند ((شيخ فضله به درك رفت !)) از
بالاى ايوان نظميه يك كسى فرياد كشيد و به مرد گفت ((همچنين
دست بزنيد كه صدايش توى سفارت به گوشش برسه !)) يعنى به گوش
محمد على شاه .
در اثر تلاطم و طوفان كه دائما جسد را بالاى دار تكان مى داد يك مرتبه طناب از گردن
آقا پاره شد ونعش گرپى به زمين افتاد!
تقريبا يك ساعت و نيم به غروب بود كه عمليات شروع شد و آقا را به طرف دار حركت
دادند و تا پاره شدن طناب و افتادن جسد اگر نيم ساعت سه ربعى طول كشيد.
...اى داد و بيداد...يادم هست ...خدابيامرزد پدر شما را...يادم هست يك روزى با
مرحوم حاج ميرزا مهدى از ميدان توپخانه مى گذشتيم . پدرت رويش را به من كرد وگفت
((مدير نظام اين جا كجاست ؟!)) گفتم
((آقا شما كه نبوديد تاببينيد اين جا كجاست ، من ديدم اين جا
كجاست ، اين جا همان جايى است كه فجيع ترين جنايت ها را به چشم خودم تماشا كردم !))
پدرت گفت :((آن هايى كه آن جنايت را كردند كجا هستند؟!))گفتم
((آقا به چشم خودمان ديديم چطور يكى به يكى همه شان به غضب
الهى گرفتار گرديدند:يكى درست سر سال آقا در همان دهه ى اول ماه رجب توى خانه اش
گلوله باران شد. يكى ديوانه شده بود، اين يكى اهل محل خودمان بود، از زور فكر و
خيال ديوانه شده بود و همه اش مى گفت شيخ فضل اللّه حق داشت ، او بهتر از ما فهميد،
آمديم سركه بيندازيم شراب عمل آمد. يكى ، همان يپرمه ، به تير غيبى گرفتار شد. يكى
كه مهم بود از دو تا چشم كور شد. آن يكى هم كه از همه مهم تر بود با تفنگ شكاريش
خودكشى كرد. عمارت خورشيد هم كه آتش گرفت ! آقا خودمان به چشم خودمان ديديم كه
بسيارى از مجاهدين دو آتشه كنار كوچه ها و خيابان ها نشسته گدايى مى كردند. خودم به
چشم خودم ديدم چند نفر از سران مجاهدين همه دست و پا ناقص توى همين ميدان ارك نشسته
بودند و رؤ سايى را كه رد مى شدند به اسم صدا مى كردندو مى گفتند كو آن پلو خورشت
هايى كه بنا بود در خانه هاى ما بياوريد و بدهيد، آخر مگر نه ما همان هايى هستيم كه
شما را به اين رياست ها رسانيده ايم ، به ما رحم كنيد، اما كسى اعتنايشان مى كرد!
- از مدير نظام پرسيدم : آيا شما يقين داريد كه خود ميرزا مهدى بود؟
- جواب : اى آقا، اختيار داريد، من و ميرزا مهدى با هم بزرگ شده بوديم ، چطور او را
نمى شناختم ؟!
- شما مى گوييد هوا منقلب شد و عكاسان نتوانستند عكسى بردارند، پس اين عكسى كه از
دار شيخ نورى هست و او را بالاى دار نشان مى دهد چيست ؟(28)
- من چنين عكسى نديده ام ، اگر هست يقينا بعد درست كرده اند.(29)
(( جنازه را آوردند توى حياط نظميه - مدير نظام مى گويد-
مقابل درِ حياط، روى يك نيمكت بى پشتى گذاشتند.اما مگر ول كردند؟! جماعت كثيرى
مجاهد و غير مجاهد از بيرون فشار آورند و ريختند توى حياط. محشرى بر پا شد. مثل مور
و ملخ از سر و كول هم بالا مى رفتند. همه مى خواستند خود را به جنازه برسانند. دور
نعش را گرفتند. آن قدر با قنداقه هاى تفنگ و لگد به نعش آقا زدند كه خونابه از سر و
صورت و دماغ و دهنش روى گونه ها و محاسن اش سرازير شد. هر كه هرچه در دست داشت مى
زد. آن هايى هم كه دست شان به نعش نمى رسيد تف مى انداختند.
در اثر اين ضربات همه جوره و همه جانبه ، جسد از روى نيمكت همين طور برو به زمين
افتاد...به همه ى مقدسات قسم كه در اين ساعت گودال قتل گاه را به چشم خود ديدم ( در
اين وقت چشمان مدير نظام پر از اشك شد و با صدايى بغض آلود گفت ) من ، ملاحظه ى شما
خوددارى مى كنم و گرنه همين حالا هم دلم مى خواست زارزار گريه بكنم ...ازدحام جمعيت
دقيقه به دقيقه زيادتر مى شد...پناه بر خدا، پناه بر خداى بزرگ ... حالا مى خواهم
يك چيزى بگويم كه از گفتن اش راستى راستى خجالت مى كشم ، اما چه كنم ، چيزى را كه
به چشم خودم ديده ام بايد به زبان خودم بگويم . آرزويم هميشه اين بود كه روزى
مشاهدات آن روز خود را بگويم ويك كسى بنويسد. خدا را شكر كه اين آخر عمرى به آرزوى
خود رسيدم و اين خاطره ها را با خودم به گور نمى برم .اما باز هم از تمام مسلمانان
معذرت مى خواهم كه اين كلمات زشت را بر زبان مى آورم ، از اسلام و اهل اسلام معذرت
مى خواهم . وظيفه ى من امروز اين است كه بگويم آن چه را كه آن روز بوده ام و ديده
ام ...ازدحام جمعيت دقيقه به دقيقه زيادتر مى شد و تف و لگد و حملات مجاهدين و مردم
بر جنازه بيشتر كه يك مرتبه ديدم يك نفر از سران مجاهدين ، مر تنومند و چهارشانه اى
بود، وارد حياط نظميه شد.
مردم همه عقب رفتند و براى او راه باز كردند. من او را نشناختم ،غريبه بود، اما
مجاهدين خيلى احترامش مى كردند. جلو آمد و بالاى جنازه ايستاد. اين بى حيا هنوز
نرسيده ، جلوى همه ، دكمه هاى شلوارش را باز كرد و رو به روى اين همه چشم ، شر شر
به سر و صورت آقا شاشيد...!
اين سرگذشت ها را يك روزى براى يك از علماى زنجان نقل مى كردم مثل عزاى حسين هاى
هاى گريه مى گرد.به اين جا كه رسيدم از حال رفت و گفت :((مدير
نظام ديگه نگو، ديگه نگو!...))
|