نگاه دوم
(روايتى ديگر از سرگذشت و انديشه هاى شيخ فضل الله نورى )

دكتر شمس الدين تندركيا (نوه شيخ فضل الله نورى )

- ۲ -


مشاركت شيخ فضل اللّه در نهضت مشروطه خواهى
هنگامى كه صحبت از ((عدالت خانه )) به ميان آمد با رغبت از آن پشتيبانى نموده تا صدور فرمان مشروطيت هم چنان با جنبش همراهى كرده است . از پدرم كه مرد راستگويى بود و همه جا با پدرش حاضر، و از بسيارى مردمان درست ديگر، شنيده ام كه ماده ى اول و دوم متمم قانون اساسى درباره ى مذهب رسمى و نظارت علما با حضور و پيشنهاد او وضع گرديده يادگار اوست ، ماده ى اول بى زحمت و ماده ى دوم با زحمت بسيار كه آخر هم نصا و عملا به دلخواه او نشد.
هنگامى كه صحبت از عدالت خانه به ميان آمد، با رغبت از آن پشتيبانى نموده ، براى بسط عدالت و ترويج و اجراى احكام اسلام به جنبش افتاد. چون كلمه ى ((عدل )) يك پوست انداخت و مبدل به كلمه ى ((مشروطه )) گرديد، باز حمل بر صحت مى كند كه دستگاهى است براى عمل به همان عدالت و هم چنان با تمام نفوذش تا صدور فرمان مشروطيت مى كوشد، ولى وقتى مشروطه مغز حقيقى خود را مى نمايد كه دموكراسى اروپايى است ، اين را ديگر ناساز با اصول اسلامى دانسته ، مى ايستد.
حاج شيخ ، نه با مشروطه مخالف است و نه با مجلس شوراى ملى ، چنان كه آرزوى تمام ملت مسلمان است ، بلكه با دموكراسى اروپايى كه آن را ختم اسلام ، و با اقليت قليلى كه ايشان را ملوث به عنصر ضد مذهب مى بيند، مخالف است . بدين گونه يك نوع حكومت مخصوصى را تصور و طرح مى نمايد كه ((مشروطه ى مشروعه )) باشد. چنان كه از مجموع همين اسنادى كه تا كنون در تاريخچه هاى آمده نيز استنباط مى شود، اصول مشروطه ى مشروعه از اين قرار است :
قانون اساسى قرآن است :
مذهب اسلام و طريقه ى جعفرى اثنى عشريه ؛ احترام به سلطان اسلام ؛ وجود مجلس شوراى ملى اسلامى ؛ كار اين مجلس عبارت است از تدوين و نظارت در اجراى مقررات مخصوصى كه قدرت شاه و دربار و دستگاه دولتى را محدود به حداقل كرده از تعديات مستبدانه ى ايشان جلوگيرى كند و نظارت در امور داخلى و خارجى دولت ؛ وظيفه ى مجلس شوراى ملى اسلامى وضع قانونات دموكراتيك نيست .
اگر كشورهاى مسيحى احتياج به وضع قانون دارند از اين است كه قانون مذهبى ندارند ولى شارع براى تمام جزئيات امورحياتى حتى مالى واقتصادى حكمى صحيح و دقيق دارد كه در مشت فقهاست .
اسلام ناتمامى ندارد. وظيفه ى مجلس شوراى ملى اسلامى اين است كه نظارت دراجراى اين قانون اسلامى داشته باشد و تا آن جا كه خود اين قانون رخصت مى دهد وضع آيين هايى نيز مى نمايد. مجلس مى تواند قوانين اسلامى را در صورتى كه لازم بداندبه صورت مواد قانونى در آورد؛ نظارت فقها كه ورزيده و ورزيداى (8)امور مذهبى هستند، براى اين كه برخلاف قانون اسلامى قانونى وضع نشود لازم است ؛انتخاب اين ناظرين شرعى با علماى اعلام است و مجلس در آن نبايد دخالت داشته باشد ؛ آمر و ناهى قلبى و مذهبى است ، عامل بسط عدالت ، نه آمر و ناهى بشرى و قانونى ، دموكراسى اروپايى مناسب حال مصلحت ملت مسلمان ايران نيست ؛ اصول دموكراسى اروپايى كه عبارتند از اعتبار به اكثريت آراء و مساوات و آزادى مطلق ، به ويژه آزادى مطبوعات ، به حكم اسلام غلط است . اين همان ايرادات اساسى است كه بعدها فاشيسم به دموكراسى گرفت !(9)
حاج شيخ فضل اللّه براى پيدايش مشروطه ى مشروعه ى خود از طبقه ى روحانى دستگاه مقتدر و مجهزى ساخت ، از آثارش پيداست ،كه با كمال ايمان به تلاش پرداخت و نتيجاتى هم به دست آورد، ولى عاقبت در هم شكست و سرش به سر دار رفت ، عصر روز13 رجب 1327 قمرى ، روز تولد اميرالمؤ منين على (ع )، يك ساعت و نيم به غروب مانده ، در ميدان توپخانه ، به سن تقريبا شصت و هشت سالگى ! مدت ها ((واقعه ى توپخانه )) بر اين واقعه اطلاق مى شده ،بعدا تاريخگران آن را به معناى ديگرى نقل كرده اند.
خيلى تماشايى است وقتى كه انسان مى بيند تاريخگرها با چه توجه خاصى روز قتل حاج شيخ فضل اللّه را پنهان نگاه داشته اند، نمى خواند مردم بفهمند كه روز تولد اميرالمؤ منين على (ع )، حاج شيخ به قتل رسيده ! تماشايى است ، براى اين كه اين تصادف و اين عمل خويش را قبيح مى دانند و مى خواند به روى آن پرده بكشند. تماشايى است براى اين كه به چشم خود مى بينيم چگونه ((محققين دقيق !)) و ((نطفه هاى پاك و پاك خو!)) براى اين پرده كشى دست به لوطى بازى و زرنگى هاى بازارى زده اند، تماشايى است براى اين كه درشت و درسته به چشم مى خورد كه مقصود از اين دلقك هاتاريخ نويسى نبوده ، بلكه غرض هاى ديگرى داشته اند. يكى از ((محققين دقيق )) با كمال خبث طينت و دروغگويى مى گويد:((حاج شيخ فضل اللّه را گويا روز 9 مرداد به دار آويختند)). از طرفى ملاحظه مى فرماييد كه تاريخ معمول آن زمان يعنى تاريخ قمريش را قاچاقى مخفى نگاه داشته .در صورتى كه همه جا قمرى و يا شمسى و قمرى با هم آورده . از طرف ديگر در امرى كه از كفر ابليس مشهورتر بوده ((گويا)) گفته در صورتى كه دروغ گفته و با قوت صد يقين مى دانسته ، فقط مى خواسته است با اين قِسم دروغ ذهن خواننده را از اهميت موضوع منصرف سازد. روز قتل حاج شيخ روزى نبوده كه كسى ، بخصوص يك كتاب گر، از آن خبر نداشته باشد،يا نتواندبه آسانى خبردار شود. اين همان تاريخگرى است كه به منزل ((آقاضياء براى تحصيل اسناد رفته بود! لعنت بر دروغگو! بشمار، اين يكى !
ديگرى روز توقيف حاج شيخ را غلط و غلوط ذكر كرده فورا شروع مى كند به شلوغ و پلوغ و با روح شيطانى روز قتل را ماست مالى و سمبل نموده مى گذرد. باز هم لعنت بر دروغگو! بشمار، اين دوتا!
آن سومى اصلا درش را نگذاشته ، هيس ! هيچ چيزى نمى گويد، حاج شيخ فضل اللّه را به دار زدند و همين ، آخر چيز مهمى نبوده كه او درباره ى روزش ‍ چيزى بگويد! تا سه نشه بازى نشه ، لعنت سوم را بلند ختم كنيد! بر هر چه دروغگوست لعنت !
اين ها هستند تاريخگران ما و از ايشان است تاريخ ‌هاى عصر طلايى ما، ما، فاعتصموا بحبلهم جميعا! راستى چه عجله اى داشتندكه روز تولد اميرالمؤ منين على (ع ) اين ثواب را بكنند، يك روز ديرتر مگر چطور مى شد؟! لابد عجله داشته اند، لابد عجله داشته اند،لابد هر ساعتش ‍ اهميت خاصى داشته !
سرّ اعدام شيخ فضل اللّه نورى
سرّ دار شيخ نورى را در ظاهر امور جستن ، به همان اندازه سطحى است كه جريان تاريخ قرن اخير ايران را با صورت ظاهرش بسنجيم . به اين صورت سازى ها نبايد گل خورد. در اين قرن سياست انگليس عامل مؤ ثر و حتى اساسى تجريان محسوب مى شود، بى ملاحظه ى آن هر گونه قضاوت تاريخى بى قدر و قيمت مى باشد.
شكست تنباكو براى انگليس يك شكست حقيقى بود، از سنخ آن شكست هايى كه خودشان به صلاح سياست خود براى خودشان مى سازند نبوده .
ترتيب اين گونه شكست هاى مصنوعى وقتى در بساط سياست انگليس ها وارد شد كه شناخته شدند و منفور همه .يعنى پس از جنگ اول و بويژه پس ‍ از جنگ دوم ميانملّتهايى (10)شكست هايى قلابى كه ما همه به چشم خود نمونه هاى زيبايى از آن را ديده ايم ! شكست تنباكو براى انگليس يك شكست حقيقى بود، يك شكست حقيقى از اسلام بود. آن روز انگليس ها طعم تلخ وحدت اسلامى را در ايران چشيدند. و از همان روز - شايد هم پيشتر- در هم شكستن اين وحدت يكى از اصول اساسى سياست ايشان گرديد.
ضمنا در ايران يك ((هسته ى انقلابى )) در حال تكوين بود، هسته ى انقلاب مشروطه . اين هسته كمّا در برابر توده ى بزرگ ملت ايران تقريبا هيچ ، ولى كيفا محكم بود.كُنه انقلاب مشروطه در حقيقت ((ضد قجر)) و مانند همه ى انقلابات عصر جديد ((ضد آخوند)) بود. سود انگليس ها از هر لحاظى ، از لحاظ سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فنى در قرار رژيم دموكراسى بود، هسته را نيرو بخشيدند. يكى از فايدات اجتماعى فتنه ى مشروطه (11)عجالتا در هم شكستن طبقه روحانى و با شكستن اين قالب اسلام ، تضعيف خود اسلام است ،باشد كه بعدها به مرور با ذات خود دموكراسى و فوت فن ها و دوز و كلك هاى ديگرى دين را از جانش انداخته ، در مشت گيرند.((مشروطه ى مشروعه ))با اثراتش درست همانى بود كه انگليس هاآن روز دشمن مى داشتند و دموكراسى درست همانى كه دوست .
تهران فتح شد. فتح تهران بى قربانى صفا نداشت .كه [چه كسى ]بهتر از شاگرد اول فاتح تنباكو، كه [چه كسى ]بهتر از مخترع و علمدار مشروطه ى مشروعه ؟ به عنوان فاتح و افتتاح شكستن بت بزرگ به شيوه ى هميشگى سياست خود به دست خود مسلمان ها، به دست يك عمامه سفيد شيه نورى را محكوم به اعدام ، به دست يك ايرانى يا شبه ايرانى او را خفه و پس ‍ از اجرا به دست يك عمامه سياه حكم را به امضاى رئيس الوزراى از همه جا بى خبر وقت مُوَشّح نمودند. مبارك !حاج شيخ فضل اللّه شهيد شد، ذلك فضل اللّه يؤ تيه من يشاء، اين است سجع مهر او!(12)
فضل اللّه ، به تمام معناى اسلامى كلمه يك ((شهيد)) است . مردم هم اين حقيقت را فهميدند. صدها بار به گوش خودم كه بعدا به دينا آمده ام از زبان همين مردم شنيده ام كه ((شيخ شهيد))! به اندازه اى ((شيخ شهيد)) شنيدم كه وقتى به مدرسه رفتم و سر كلاس از ((شهيدثانى )) صحبتى شد خيال مى كردم مقصود حاج شيخ فضل اللّه مى باشد!
اثر شهادت شيخ نورى در تضعيف روحيه ى اسلامى خيلى بيش از آن است كه تا امروز پنداشته اند، انگليس ها كمتر اشتباه مى كنند. شهادت شيخ نورى به همان اندازه در تضعيف روحيه ى اسلامى اثر كرد كه سلطنت ميرزاى شيرازى در تقويت آن روحيه مؤ ثر افتاد. همانند آن مرد مرشدى كه در مسجد شاه معركه گرفته بود و پس از پانزده سال گريه مى كرد و مى گفت همان روزى كه حاج شيخ را به دار زدند و هيچ كدام نفسمان در نيامد، همان روز امام زمان ما را نفرين كرد، همانندانش را بسيار ديده ام ! راستى آخرش ‍ درست معلوم نشد قرارداد رمضان 1323 قمرى ميان انگليس ها و خوانين بختيارى از چه قرار و قماشى بوده است ؟(13)
با حاج شيخ فضل اللّه بعضى از دوستان او را توقيف تكردند و خيال اعدام شان را داشته اند. معروف ترين ايشان حاج اقا على اكبر بروجردى و آخوند آملى مى باشند. ولى به علت واكنش شديد قتل حاج شيخ و اقدامات بعضى متنفذين از كشتن ايشان صرف نظر و به مازندران تبعيدشان نمودند.(14)
گويا عضدالملك نايب السلطنه در استخلاص ايشان سهم به سزايى داشته است . هنگامى كه حاج شيخ فضل اللّه را به دار مى آويختند مخصوصا حاج على اكبر را جلوى ايوان نظميه نگاه مى دارند تا جان كندن صميمى ترين دوستان خود را به چشم خودش تماشا كند. او هم وقتى كه طناب را بالا مى كشند بى هوش مى شود!
گزارش مدير نظام از روزهاى تنهايى شيخ فضل اللّه نورى
مدير نظام مى گويد وضعيت شهر وخيم بود. مشروطه طلبان شهر را زير آتش خود گرفته بودند. ماءموريت من در جنوب شهر بود. فرمانده ما به ما پيشنهاد كرد كه از بى راهه به مجاهدين ملحق شويم . من نپذيرفتم و خودم را كنار كشيدم .
افراد من هم به اين كار حاضر نشدند و حتى يكى از ايشان به نام على شاه به من گفت اگر بگذارى او را هدف گلوله خواهم ساخت ، يعنى فرمانده را. اين را هم نپذيرفتم .ايشان را برداشتم و در زير آتش دشمن به زحمت زياد خود را به قزاقخانه رسانيدم .
پس از تقديم راپورت هاى لازم به مافوق ها، براى استراحت توى سربازخانه رفتم ، تب شديدى داشتم . كمى كه استراحت كردم ، مرا خواستند. بيرون رفتم . ديدم صاحب منصبان ارشد دور هم ايستادند و يكى از ايشان كاغذى فرستاده كه وجود تو لازم شده ، زود برو. من گريه افتادم ، براى اين كه ابدا ميل نداشتم در آن موقعيت حساس از سنگر به خدمت خانگى بروم . فرمانده ما گفت : لابد وجودت لازم شده كه آقا(15)تو را خواسته ، حتما بايد بروى . اطاعت كردم و رفتم . وارد خانه شدم ، آقا توى ايوان خلوت ايستاده بود. هنوز نيامده گفت :((آقابزرگ خان ! وجودت لازم شده . خدا هدايت كند حاج آقا على اكبر و اميربهادر را كه مر اتوى زحمت انداختند، آخر من مستحفظ مى خواستم چه كنم ؟!))
هنوز نيامده ديدم كه چه خوب شد آمدم . از طرف دولت بيست نفر تفنگ چى سيلاخورى (16)و ترك براى محافظت خانه فرستاده بودند و چند روز بود كه اين ها بدون نظم و ترتيب خانه را شلوغ كرده بودند. فورا تشكيلات صحيحى به كار و بار ايشان دادم . استاد اكبر بنا را آورديم و روى پشت بام بالا خانه را سنگربندى كرديم و به كشيك پرداختيم .هنوز شاه به سفارت نرفته بود.(17)
فردايش نشسته بوديم كه ناگهان از سمت گلوبندك به سوى ما تيراندازى شد. من هم فرمان شليك دادم و چند تيرى رد و بدل گرديد. آقا تا صداى تير را شنيد يك مرتبه هراسان از كتابخانه بيرون آمد و فرمود:((آقا بزرگ خان ، آقابزرگ خان ، اين كار را موقوف كن . در اين خانه صداى تير نبايد بلند شود. عرض كردم آقا دارند خانه را تيرباران مى كنند. فرمود تيرباران كه سهل است اگر بمباران هم بكنند ديگر از اين خانه نبايد صداى تير شنيده شود)). همين شد و همين ، ديگر از آن خانه صداى تير شنيده نشد. روز سوم اقامت من در خانه بود كه شاه به سفارت رفت . به محض اين كه خبر آمد كه شاه به سفارت رفته به دستور آقا تفنگچيان را خلع سلاح كرده و مخفيانه از راه سرتون و مدرسه ايشان را مرخص كردم و به باغ شاه پيغام دادم بياييد تفنگ ها را ببريد، آمدند آن ها را بردند.(18)
از آن روز در خانه فقط من ماندم و ميرزا عبداللّه واعظ و آقا حسين قمى و شيخ خيراللّه و همين .آن روزها آقا مريض بود و ((ترچلو زيره )) مى خورد.
روز چهارم پناهندگى شاه بود كه آقا، آقا ميرزا عبداللّه واعظ و آقا حسين قمى و شيخ خيراللّه را صدا كرد و گفت :((عزيزان من ، اين ها با من كار دارند نه با شما،اين خانه مورد هجوم اين ها خواهد شد. از شما هم هيچ كارى ساخته نيست . من ابدا راضى نيستم كه بيهوده جان شما به خطر بيفتد.برويد خانه هاى خودتان و دعا كنيد)) ايشان هم پس از آه و ناله رفتند. من ماندم و آقا...
...راستى يادم رفت بگويم : ديروزش در اتاق بزرگ همه جمع بوديم و آقايان هر يك به عقل خودشان راه علاجى به آقا پيشنهاد مى كردند و او جواب هايى مى داد، يك مرتبه آقا رويش را به من كرد... لااله الااللّه .
پنجاه سال است از آن روز گذشته اما مثل اين كه ديروز بوده ... آقا رويش را به من كرد و به اسم فرمود:((آقابزرگ خان ! تو چه عقلت مى رسد؟)) من خودم را جمع و جور كردم و عرض كردم آقا من دو چيز به عقلم مى رسد: يكى اين كه در خانه اى پنهان شويد و بعد مخفيانه به عتبات برويد، آن جا در امن و امان خواهيد بود، و بسيارند كسانى كه با جان و دل شما را در خانه شان منزل خواهندداد. فرمود اين كه نشد، اگر من پايم را از اين خانه بيرون بگذارم اسلام رسوا خواهد شد، تازه مگر مى گذارند؟! خوب ، ديگر چه ؟ عرض كردم دوم اين كه مانند خيلى ها تشريف ببريد به سفارت .
آقا تبسم كرد و فرمود شيخ خير اللّه برو ببين زير منبر چيست . شيخ خيراللّه رفت و از زير منبر يك بغچه ى قلمكار آورد. فرمود بغچه را باز كن .باز كرد. چشم همه ى ما خيره شد، ديديم يك بيرق خارجى است !خدا شاهد است من كه مستحفظ خانه بودم اصلا نفهميدم اين بيرق را كى آورد و كَىْ آورد. دهان همه ى ما از تعجب باز ماند!فرمود حالا ديديد، اين را فرستاده اند كه من بالاى خانه ام بزنم و در امان باشم . اما رواست كه من پس از هفتاد سال كه محاسنم را براى اسلام سفيد كرده ام حالا بيايم و بروم زير بيرق كفر؟! بغچه را از همان راهى كه آمده بود پس فرستاد!
چى مى گفتيم ...بله ...مى گفتيم من ماندم و آقا و دو سه نفر نوكر.
روز چهارم بود، چهارم رفتن شاه به سفارت .نزديك نصف شب ديديم در مى زنند، وا كرديم ، ميرزا تقى خان آهى است ، به آقا خبر داديم . گفت بفرمايند تو. رفت تو. گفت ميرزا تقى خان چه عجب ياد ما كردى ، اين وقت شب چرا؟!
گفت آقا كار واجبى بود. از امام جمعه و امير بهادر پيغامى دارم .
گفت بفرماييد ببينم چه پيغامى داريد؟
گفت پيغام داده اند كه ما در سفارت روس هستيم و در اين جا مخلّاى طبع شما يك اتاق آماده كرده ايم . خواهش مى كنيم براى حفظ جان شريف تان قدم رنجه فرماييد و بياييد اين جا. البته مى دانيد در شرع مقدس حفظ جان از واجبات است .
گفت ميرزا تقى خان از قول من به امام جمعه بگو، تو حفظ جان خودت را كردى كافى است ، لازم نيست حفظ جان مرا بكنى !
آن شب هم گذشت ، شب چهارم بود، فردا و يا پس فردايش ، درست يادم نيست ، روز پنجم يا ششم ، آقا مرا خواست . رفتم توى كتابخانه . گفت :((فرزند! تو جوانى ، جوان رشيدى هم هستى -بيست و هفت هشت ساله بودم - من حيفم مى آيد كه تو بى خود كشته شوى ؛ اين جا مى مانى چه كنى ، برو فرزند، از اين جا برو!)) من قبلا به اين امر راضى نبودم . رفتم در اندرون ، حاج ميرزا هادى را صدا كردم ، گفتم آقا مرا جواب كرده ، تكليفم چيست ؟ حاج ميرزا هادى رفت و به خانم قضيه را گفت كه يك مرتبه ضجه خانم ها بلند شد، نمى خواستند من بروم ! آقا از كتابخانه ملتفت شد و حاج ميرزا هادى را صدا زد و گفت :((اين سر و صداها چيست ! مى خناهيد جوان مردم را به كشتن بدهيد...)) همه ساكت شدند و من رفتم توى كتابخانه زانوى آقا را همان طور كه نشسته بود بوسيدم كه مرخص شوم . فرمود:((فرزند، من خيلى خيالات براى تو داشتم ، افسوس كه دستم كوتاه شد، برو پسر جان ، بو. تو را به خدا مى سپارم !))...
يك ماه پيش - مدير نظام مى گويد- يك ماه پيش رفتم قم و سر مقبره ى آقا به خاك افتادم و گفتم آقا تو مرا آن روز به خدا سپردى و پنجاه سال است كه با كمال عزت زندگى مى كنم ، روز قيامت هم خودت بايد شفيع من باشى !...
در هر حال ... از خدمت آقا مرخص شدم و رفتم خودم را به نظميه معرفى كردم ... آخر من صاحب منصب ژاندارم نظميه بودم ، صاحب منصب قزاقخانه كه نبودم . پنج شش روزى گذشت . يك روز نشسته بوديم ، ديديم هفتاد هشتاد نفر مجاهد آقا را در ميانه گرفته و با درشكه او را آوردند نظميه .
جزئيات دستگيرى و محاكمه حاج شيخ فضل اللّه
حاج شيخ فضل اللّه چگونه دستگير شد؟ بهتر است اين سؤ ال را از مشهدى على بكنيم كه حاضر بوده .
مشهدى على مى گفت عصر بود كه يك مرتبه ديديم عده ى زيادى مجاهد خانه را محاصره كردند و مانند مور و ملخ از ديوارها بالا رفتند و پشت بام ها را اشغال كردند. آقا در كتابخانه بود. حال نداشت . وقتى كه صداى گرپ گرپ را شنيد آمد بيرون ، دو دستش را دو طرف در تكيه داد و فرمود:((باز چه خبره ؟!))
در اين وقت رئيس مجاهدين جلو آمد و گفت :((آقا بفرماييد با هم برويم )). آقا به در و بام نگاهى كرد و فرمود:((اين همه تفنگ چى براى گرفتن من يك نفرد!؟))
رئيس مجاهدها جواب داد:((آخر حضرت آقا ما شنيده بوديم شما سيلاخورى داريد))(كلمه ى سيلاخورى را با مسخره كشيده طول و تفصيلش داد).
آقا فرمود(( مى بيند كه ندارم !))
ديگر نگذاشتند آقا از درگاهى جم بخورد! حاج ميرزا هادى عبا و عمامه ى او را آورد و رفتند كه بروند. حاج ميرزا هادى هم دنبال شان راه افتاد كه با آقا برود. آقا فرمود تو كجا مى آيى ؟ برگرد پيش ماردت بمان !
آقا را بردند و مشهدى ناد على هم سياهى به سياهى ايشان رفت .(19)
در دهه ى اول رجب بود كه آقا را گرفتند- مدير نظام مى گويد- درست يادم نيست چندم رجب بود همين قدر مى دانم كه آقا چهار پنج روزى بيشتر در زندان نماند.(20)
آقا را گرفتند و آوردند و در ضلع شرقى عمارت نظميه توى اتاقى كه مشرف به خيابان مريضخانه (سپه امروزى ) بود او را حبس كردند .مجدالدوله ، آجودان باشى ، شيخ چاله ميدانى با دو پسرش هم در همين اتاق حبس ‍ بودند. من مرتب به ديدن آقا مى رفتم ، آخر صاحب منصب نظميه بودم - يك روز آقا به من گفت :(( تو چرا اين قدر اين جا رفت و آمد مى كنى ، من مى بينم با تو چه معامله اى خواهند كرد.))... بله ديدم تكه با من چه معامله اى كردند. دو ماه از شهادت آقا نگذشته بود كه مرا از نظميه اخراج كردند و توى حبس انداختند، صدر العلماء مرا نجات داد، در اين فتنه ها به صدر العلماء خدمتى كرده بودم كه تلافى كرد...
اين را هم بگويم كه يك روزى علاء الدوله با مجدالدوله در حبس ملاقاتى كرد و پچ و پوچ هايى كردند و رفت و شب بعد مجدالدوله از حبس مرخص ‍ شد، لابد پول و پله و ساخت وپاختى در كار بوده !
اين چند روزى كه آقا حبس بود، مردم شرّ طلب ، مرتبا در ميدان توپخانه تظاهراتى مى كردند تا اين كه سيزدهم (13) رجب ، روز تولد مولاى متقيان اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد. آن روز من صاحب منصب كشيك بودم ... اى كاش اصلا نبودم تا اين چيزها را ببينم ... سه ساعت بعدازظهر بود كه آقا را از بالا خانه ى نظميه پايين آوردند. و مرا با چند نفر مجاهد ماءمور كردند تا ايشان را به عمارت گلستان ببريم . آقا را توى درشكه گذاشتيم و برديم به عمارت گلستان . در گلستان عمارتى بود به اسم عمارت خورشيد كه امروز مقابل در بزرگ دادگسترى واقع است ، ضمنا اين را هم بگويم كه اين ساختمان امروزى آن ساختمان نيست ، آن ساختمان بعدا آتش گرفت و ساختمان جديد امروزى را به جايش ساختند.(21)خلاصه ، حسب الامر آقا را برديم به عمارت خورشيد توى يكى از تالارها. در عمارت خورشيد سه تار بسيار بزرگ بود. وارد يكى از تالارها شديم ، تالار مفروش نبود. وسط تالار يك ميز گذاشته بودند كه يك طرف ميز يك صندلى بود و يك طرف ديگر يك نيمكت . شش نفر آن جا روى اين نيمكت حاضر و آماده نشسته بودند. آقا را روى صندلى نشانديم و خودمان رفتيم كنار. من توى درگاهى ايستاده بودم . و تا آخر هم همان جا ايستاده بودم . تقريبا بيست نفر تماشاچى هم بود، مجاهد و غيرمجاهد، ولى همه از هم عقيده هاى خودشان بودند كه به ايشان اجازه ى ورود داده بودند.
سه نفر از اين شش نفر مستنطق را من مى شناختم . يكى شيخ ابراهيم زنجانى بود، من او را مى شناختم . اصلا معلوم نبود اين آخوند چه دين و آيينى دارد. دو نفر ديگر حاجى خان و برادرش پسران ابوالفتح خان صاحب منصبان قزاقخانه اخراج شده بودند.آن سه نفر ديگر را نشناختم ، غريبه بودند، در راءس اين شش نفر مستنطق شيخ ابراهيم قرار داشت كه فورا از آقا شروع كرد به سؤ الات . از اول تا آخر همه اش از تحصن حضرت عبدالعظيم سؤ ال كرد كه چرا رفتى ، چرا آن حرف ها را زدى ، چرا آن چيزها را نوشتى ، پول از كجا آوردى و از اين قبيل چيزها، و آقا جواب هايى مى داد.
شيخ ابراهيم ، در ضمن استنطاق خيلى به آقا حمله مى كرد و يك دفعه اين آخوند بى سواد به آقا گفت :((شيخ من از تو عالم ترم !)) مخصوصا خيلى مى خواستند بدانند آقا مخارج حضرت عبدالعظيم را از كجا مى آورده ، آقا هم يكى يكى قرض هاى خود را شمرد و آخر سر گفت ديگر نداشتم كه خرج كنم و گرنه باز هم در حضرت عبدالعظيم مى ماندم .
يكى از آن شش نفر از آقا سؤ ال كرد مگر محمدعلى شاه مخارج حضرت عبدالعظيم شما را نمى داد؟آقا جواب داد(( شاه وعده هايى كرده بود، ولى به وعده هاى خود وفا نكرد)).
در ضمن استنطاق آقا اجازه ى نماز خواست . اجازه دادند.آقا عبايش را همان نزديكى روى صحن اتاق پهن كرد و نماز ظهرش را خواند. اما ديگر نگذاشتند نماز عصرش را بخواند.
آقا اين روزها همين طور مريض بود و پايش هم از همان وقت تير خوردن همين طور درد مى كرد. زير بازوى او را گرفتيم و دوباره روى صندلى نشانديم و دوباره استنطاق شروع شد. دوباره شروع كردند در اطراف تحصن حضرت عبدالعظيم سؤ الات كردن .
در ضمن سؤ الات ، يپرم از در پايين آهسته وارد تالار شد و پنج شش قدم پشت سر آقا براى صندلى گذاشتند و نشست . آقا ملتفت آمدن او نشد. چند دقيقه اى كه گذشت يك واقعه اى پيش آمد كه تمام وضعيت تالار را تغيير داد. در اين جا من از آقا يك قدرتى ديدم كه در تمام عمرم نديده بودم . تمام تماشاچيان وحشت كرده بودند، تن من مى لرزيد يك مرتبه آقا از مستنطقين پرسيد:(( يپرم كدام يك از شما هستيد؟!)) همه به احترام يپرم از سرجايشان بلند شدند و يكى از آن ها به احترام يپرم را كه پشت سر آقا نشسته بود نشان داد و گفت :((يپرم خان ايشان هستند!))