نمونهئى چند
و اينك نمونهئى چند از وضع اين مجاهدان
عاليقدر.. كه استاد ندوى به تفضيل در مقالهئى آورده و ما فقط شمهئى از آن را در
اينجا بازگو مىكنيم تا تصويرى از اين بزرگمردان - كه حتى در تاريكترين روزگاران
نيز پرتو مجاهدت و فداكارى خود را از سرزمين هند دريغ نداشتند - در برابر خواننده
نمودار گردد:
در روز دوم مه سال 1864 ميلادى، قاضى انگليس به
اتفاق چهار تن از مستهدين در دادگاه شهر انباله حضور
يافتند تا دربارهى موضوع مهمى تصميم بگيرند.. در برابر آنان يازده تن متهم قرار
داشتند. هر چند دادگاه، اين متهمان را در شمار بزرگترين گناهكاران معرض مىكرد ليك
سيما و قيافهى بزرگوارانهى آنان از شرافت و بيگناهيشان حكايت ميكرد.
اتهام آنان اين بود كه بر ضد حكومت انگليسى
هند، توطئهئى بزرگ بوجود آورده و به پيروان پيشواى شهيد سيد احمد عرفان و مجاهد
بزرگ شيخ اسمعيل شهيد - كه در نزديكى مرزهاى افغانستان زيست مىكند - كمكهاى مالى
انسانى ميكرده و با مهارتى عجيب، از داخل كشور براى آنان مدد ميفرستادهاند و
بوسيله نامههاى مرزى، پيوسته با آنان در تماس بودهاند و شگفت آنكه از رعاياى
انگليس، كمكهاى مالى جمع آورى نموده براى مبارزه با انگليس مخفيانه به مركز شورش،
گسيل ميداشتهاند..
دولت، بوسيله يكى از سربازان مسلمان ارتش
انگليس، به عمليات پنهانى آنان پى برده و در شهرهاى پتنه،
تهانسير و لاهور آنانرا
دستگير ساخته و به محاكمه كشيده بود...امروز، روز صدور راى دادگاه بود.
قاضى، يكى از متهمين را مخاطب ساخت تا حكم
دادگاه را براى او قرائت كند.. او جوانى زيبا و نيرومند بود و قيافهى او نشان
ميداد كه در دامان ناز و نعمت پرورش يافته و از خاندانى بزرگ برخاسته است.. قاضى،
آغاز سخن كرد: جعفر، تو با آنكه از اشراف و سرشناسان شهر، و هم مردى با سواد و
تحصيلكرده و با قوانين دولتى آشنا مىباشى، همهى امكانات خود را در راه توطئه برضد
حكومت بكار انداخته و وسيلهى انتقال كمكهاى مالى و انسانى به مركز انقلاب
بودهئى... بدينجهت دادگاه تو را محكوم به اعدام ميكند و كليهى دارائى تو را
مصادره مىنمايد؛ پس از اجراى حكم اعدام، جسد تو به بازماندگانت واگذار نخواهد شد و
تو با كمال خفت و خوارى در گورستان عمومى بخاك سپرده خواهى شد.. و براى من موجب
كمال خوشوقتى است كه تو را برچوبهى دار آويخته بهبينم..
پس از پايان گفتار قاضى، جوان باوزانت و وقارى
عجيب گفت: اختيار جانها در دست خداى بزرگ است؛ او زندگى مىدهد و همو مىميراند.. و
تو اى قاضى! فرمان مرگ و زندگى كسى را در دست ندارى؛ و حتى نميدانى كه كداميك از ما
زودتر شربت مرگ را خواهد نوشيد...
وضع جوان و روحيهى آهنين او مايه شگفتى حاضران
شد، وقتى مامور انگليسى بارسنبه او نزديك شد، اظهار
داشت كه من تا اين لحظه چنين صحنهاى نديده بودم، محكومى حكم
اعدام خود را بشنود و اينچنين شادمان و با نشاط باشد؟ و جوان در پاسخ گفت:
چرا شادمان نباشم در صورتيكه شهادت در راه خدا نصيبم گشته است، بيچاره تو، كه از
اين لذت بيخبرى...
در اين دادگاه، براى دو نفر ديگر نيز حكم اعدام
صادر شد، اولى پيرمردى سالخورده به نام مولانا يحيى صادق پورى و ديگرى جوانى
ثروتمند از مردم پنجاب به نام محمد شفيع: هشت نفر ديگر محكوم به تبعيد دائمى شدند.
مولانا يحيى در زندان و در همان حال كه هر لحظه
منتظر اعدام بوده اشعار خبيب را زمزمه ميكرد و به زبان شعر مىگفت:
اينك كه مسلمان كشته مىشوم، اهميت نمىدهم
كه به كدام پهلو به زمين خواهم افتاد..
در اين راه خدا است او اگر اراده كند
اعضاى جدا و پراكنده مرا مشمول رحمت خود خواهد
ساخت.
حكمفرمايان انگليسى، وقتى احساس كردند كه
زندانيان مشتاقانه در انتظار اعداماند. از خشم به حالت جنون رسيدند و انديشيدند كه
از انجام آرزوى قلبى آنان يعنى شهادت در راه خدا جلوگيرى كنند..
در يكى از روزها فرماندار شهر به زندان رفت و
حكم دادگاه تجديد نظر را براى سه، محكوم به اعدام، بدين شرح قرائت كرد:
شما اخلالگران، مرگ را
شهادت پنداشته بدان علاقمنديد؛ ولى ما نخواهيم گذارد شما به اين آرزو نائل
گرديد (لذا حكم اعدام را لغو و آنرا به حبس ابد در جزاير سيلان مبدل مىسازم).
سپس آنانرا به اعمال شاقه واداشتند: از زندانى
به زندانى منتقل كردند و بالاخره به جزائر اندمان (واقع در خليج بنگال) كه سختترين
تبعيدگاه بود، فرستادند. شيخ يحيى در فوريه 1868 در زندان وفات يافت و همكارش شيخ
جعفر پس از 18 سال، در سال 1883 مشمول عفو شد و آزاد گشت!...
اين يك نمونه از مجاهدتهاى بيشمارى است كه
مسلمانان هندوستان در آن سرزمين و صفحات تاريخ از خود به يادگار گذاشتند. اين
نمونه، نمايشگر وضعيت يكدسته از مسلمانان در برابر استعمارگر خون آشام است كه با
همه قدرت و سيطرهاش، باز در برابر روح فداكار اين جمع زبون و ناتوان بود.
و تنها اين جمع نبودند كه با اين روح نمونهى
فداكارى و از خود گذشتگى، آراسته بودند، بلكه اكثريت قاطع مسلمانان هند شريك و
دنبالهرو آن بوده تا جائيكه مىتوانستند به صورتهاى گوناگون نفرت و انزجار خود را
از حكومت غاصب انگليسى ابراز ميداشتند.
كانون رهبرى و مقاومت
پس از نافر جامى انقلاب، مدارس مذهبىئى كه در
همان اوان بوسيلهى علماء تاسيس شده بود، يگانه كانون احياء و انتشار فكر جهاد
بشمار مىآمد، بدينجهت انگليسيها به اين مدارس، همچون شبحى مخوف نگريسته و تا مرز
امكان، براى نابود كردن آن ميكوشيدند.
سرگذشت يكى از مدارس بنام
منبع العلوم را يكى از اساتيد مدرسهى معروف دارالعلومبراى
من شرح داد. وى گفت: بنيانگذار و موسس اين مدرسه و مسجد مجاور آن، يكى از ثروتمندان
شهر بود، اين شخص پس از اتمام بناى مدرسه بشدت مورد اعتراض حاكم انگليسى محل واقع
شد و حاكم او را بدينجهت كه مركزى براى آموختن احكام جهاد بنا كرده است، سخت مورد
ملامت قرار داد. در آن موقع انگليسيها از گرايش مسلمانان به فكر جهاد بخود
ميلرزيدند و حتى از نام آن نيز وحشت داشتند. و نتيجهى سختىگيرى و فشار حاكم
انگليسى اين شد كه مرد ثروتمند از مدرسه كناره گرفت و از تحمل مخارج آن سر باز زد.
ولى توده مسلمان، همينكه اين موضوع را احساس
كردند، با اقدام فورى، مدرسه را در اختيار گرفته و مخارج آنرا عهدهدار شدند. در
نتيجه، مدرسه توانست پابرجا مانده رسالت خويش را بپايان برد.
اين مرد ثروتمند، يكى از پسران مولانا قاسم
نانوتوى - فرمانده گروه علما در انقلاب هند، و مؤسس مدرسهى دارالعلوم در شهر
ديوبند را براى تدريس در مدرسهى
منبه العلوم دعوت كرده بود اين عمل، موجب افزايش بيم و خشم حاكم انگليسى شد
اين شخص را از كمك به مدرسه برحذر داشت. با اين وصف مدرسه به كار خود ادامه داد و
تودهى فقير مسلمان كه همچون امراء و ثروتمندان تحت نفوذ حاكم نبودند، مخارج و
زحمات آن را عهدهدار شدند.
بدين ترتيب، انگليسيها همواره از مسلمانان
انديشناك بوده و بيم آن داشتند كه از نو سر برداشته و به فكر تجديد حكومت خود
افتند، و چون در صفوف مسلمانان غالبا چيزهائى مشاهده مىشد كه اين بيم و هراس را
بموقع نشان داده و آنرا تقويت ميكرد، تمام قواى خود را در برابر آنان بسيج ميكردند.
مهمترين چيزى كه پس از پيروزى انگلستان و الحاق
هند به امپراتورى بريتانيا، مايه تحريك و عصيان مسلمانان مىشد اين بود كه
مسلمانان، دين اسلام را مورد تهديد اشغالگران ميديدند. زيرا مشاهده مىكردند كه اين
عناصر پليد، همهى نيروى خود را در برابر اين آئين متمركز ساختهاند، يعنى در همان
حال كه تعداد زيادى مدارس جديد تاسيس نموده و امكانات فراوان در اختيار ميسيونهاى
مذهبى مسيحى قرار دادهاند، با مدارس اسلامى از در جنگ و نزاع در آمده و با تصرف
اوقات مربوطه، در صدد تعطيل اين مدارس مىباشند.
در اين موفقيت، گروهى از متفركان مسلمان، با
خود انديشيدند كه هر چند مسلمانان نفوذ و قدرت خود را از دست دادهاند و ديگر
نمىتوانند با اسلحه از آن دفاع كنند ولى بالاخره قادرند كه به بذل جان و مال دين
خود را پاسدارى كرده و از عقيده و مقررات مذهبى خود دفاع نمايند.
و در وضع كنونى كه انگليسيها براى كوبيدن مدارس
دينى، دست تعدى به موقوفاتى كه تنها راه تامين هزينهى اين مدارس است دراز مىكنند،
ميتوان مدارس ديگرى تاسيس كرد كه متكى به موقوفات نبوده و نيازمنديهاى خود را
بوسيله عامهى ملت - كه همچون اوقاف يا همچون اميران و ثروتمندان زير نفوذ و سيطره
حكومت نيستند - تأمين نمايد.
پس مىبايد مبارزه را از اين سو ادامه داد و
بدينوسيله، جان ملت مسلمان و دين آنرا از تعويض دشمن، مصون نگاهداشت، نقشهى آنها
اين بود كه نسل جوان را با برنامههاى مستقل و دور از موج استعمار نوين، تربيت كنند
و با اين تدبير، روح ديانت و حس نفرت از استعمارگران را در آنها بدهند و آنانرا از
انحلال و استهلاك در شخصيت غرب محفوظ بدارند.
يگانه وسيله تأمين اين منظور، آن بود كه مدارسى
تاسيس شود مستقل و جدا از دستگاه حكومت و از كسانيكه اندك ارتباطى با حكومت دارند
مانند امراء و ثروتمندان.. برخى از علماء كه طرفدار مبارزه با انگليسيها بودند، چون
مشاهده ميكردند كه در ميدان جنگ با اسلحه شكست خوردهاند، در اين ميدان علمى به
مبارزه برخاستند و مدارسى از اين قبيل، تاسيس كردند.
مدرسه دارالعلوم - ديوبند
نخستين مدرسهاى كه با الهام از اين طرز فكر
بوجود آمد، مدرسهى دارالعلوم بود در شهر ديوبند، اين شهر در 90 ميلى شمال دهلى و
از شهرهاى ايالت سهارانپور است، جمعيت آن 30 هزار نفر و نيمى از آنان مسلمانند.
مولانا محمد قاسم زانوتوى(18)
با يكى از خانوادههاى مقيم اين شهر بستگى سببى داشت، وقتى قواى علماء شكست خورد و
انگليسيها فاتح شدند، وى به اين خانواده پناه آورده اين شهر مخفى گشت و هنگاميكه
دولت انگلستان نسبت به انقلابيون، عفو عمومى صادر كرد، وى دوباره در اجتماعات ظاهر
شده مجاهدت خود را از نو آغاز كرد و شهر ديوبند را مركز
فعاليتهاى علمى خويش قرار داد و با كمك مردمان خير خواه، اين مدرسهى دينى را
بنيان نهاد.
از مهمترين مواد آئين نامهى مدرسه اين بود كه:
بايد كوچكترين كمك واعانهئى از دستگاه حكومت يا كسانيكه با اين دستگاه ارتباط
دارند پذيرفته نشود و براى تامين هزينهى مدرسه، فقط كمكهاى مالى و انفاقات عامهى
مردم مورد استفاده قرار گيرد، تا دولت نتواند بطور مستقيم يا غير مستقيم در امر
مدرسه مداخله و اعمال نفوذ نمايد.
كار تدريس، در مسجد كوچكى به نام مسجد تشتى (كه
هم اكنون نيز موجود است) منحصرا با يك دانشجو بنام محمود حسن
و يك استاد به نام مولوى قارى محمود در سايهى درخت
انارى كه در مسجد بود، آغاز شد (بسال 1283 هجرى و 1867 ميلادى) و عارف ربانى
مولانا رشيد احمد گنگوئى(19)
بر آن نظارت ميكرد.
از شگفتيهايى تاريخ، اين است كه اولين دانشجوى
اين مدرسه يعنى همين محمود حسن در سالهاى بعد، در شمار
يكى از رهبران مبارزات آزاديخواهانه هند آمده و يكنوبت با جمعى از همكارانش در حجاز
و بار ديگر در اثناى جنگ اول جهانى در مالطه دستگير شد
و تا سال 1920 در زندان بسر برد. و در اين تاريخ، در حاليكه ملت هندوستان بنامش
شعار اميد و او را پدر هند (شيخ الهند) مىخواند، آزاد
شده به وطن بازگشت.
به هر حال، مدرسه پا بپاى زمان پيش رفت و در
كنار همان مسجد كوچك بر حجم خويش افزود و رفته رفته داراى عمارات متعدد و مساحت
وسيع و دانشجويان و اساتيد و كارمندان بيشمار شد و بمرور، خط مشى دينى و ملى اين
موسسهى مذهبى، آنچنان مشهور شد كه در رديف بزرگترين مدارس مذهبى عربى در آسيا جاى
گرفت و دانشجويان از همهى ممالك اسلامى بدانجا عزيمت ميكردند و در شرائط آماده و
مساعد آن كه شامل درس و غذا، لباس، مسكن و وسائل بهداشتى بود و به تحصيل اشتغال
مىيافتند و حتى بعضى بواسطهى اشتهارش، آن را از هر آسيا(20)
نام نهادند.
اين مدرسه در حقيقت، زمينهى تازهئى براى
ايجاد يك نهضت آزادى طلب بود و فعاليتهاى آموزشى در درجه دوم هدف آنان قرار داشت.
در اينجا لازم است طرز تفكرى را كه اين مدرسه و مدارس مشابه براساس آن بنيانگذارى
شدند بررسى كرده و اثر اين طرز تفكر را در زندگى مسلمانان آن ناحيه بسنجيم.
اين طرز فكر، بطور خلاصه عبارت بود از:
حفاظت و نگاهدارى از فرهنگ اسلامى با لغت خاص
آن (عربى)، مبارزه با فرهنگ انگليسى و جلوگيرى از نفوذ آن در افكار و اخلاقيات مردم
هند.(21)
اين طرز فكر، در هندوستان مكتبى بوجود آورد كه
براى ساليان دراز، اثرى عميق در زندگى عمومى و خصوصى مسلمانان آن سامانى باقى
گذارد.
دانشمند هندى ابوالحسن ندوى در كتاب:
موفقيت جهان اسلام در برابر تمدن غرب، مىنويسد:
پس از ورود انگليسيها به
هندوستان، در جبههى مسلمانان دو نوع رهبرى بوجود آمد: يكى رهبرى مذهبى كه علماء
بعهده داشتند و ديگرى رهبرىئى كه سر سيداحمدخان در اختيار گرفته بود.
علماى مذهبى هند، از حيث
تقوى و دانش و نفوذ ملى و غيرت دينى و مجاهدت در راه دين، در شمار مبرزترين علماى
اسلام بودند، ولى محيط زندگى و فرهنگ قديمى آنان از اين بود كه بتوانند بر تمدن
غربى غلبه كنند. علاوه، وحشيگريهاى حكومت انگليسى و رفتار بيرحمانهى كم نظيرى كه
پس از انقلاب نافرجام 1857 با مسلمانان در پيش گرفت و هم سرعت و قدرتى كه
فرمانروايان انگليسى در نشر آئين مسيحيت و ترويج تمدن غربى بكار مىبردند، تماما
موجب شده بود كه علماء، حالت دفاعى بخود گرفته و هيچگاه در فكر حمله به حريف نباشند
و تمام همت خود را در راه حفظ و نگاهدارى همين مقدار باقيمانده از احساسات مذهبى
مردم و پرهيز دادن آنان از تمدن غرب بكار برند.
اثر ديگر اين شرائط
ناهنجار آن بود كه علماء بفكر افتادند مراكزى براى شناساندن تمدن و فرهنگ اسلامى
بوجود آوردند و در اين مراكز دانشمند و مبلغينى مجهز تربيت كنند اين موسسهها را
بعدها مدارس عربى نام نهاوند.(نقل با اندكى تصرف).
علمائى كه مردم را به اين طرز فكر فرا
مىخواندند، با نفوذ معنوىئى كه در ملت داشتند و هم بكمك سابقهى درخشانشان در
مبارزه با انگليسيها توانستند در اكثريت مسلمانان نفوذ كرده و آنانرا به صفوف خويش
ملحق سازند و همه را براى پيكار همه جانبه با فرهنگ و ساير پديدههاى انگليسى از
قبيل لباس و رسوم زندگى در خانه و مدرسه... بسيج نمايند.
الهام بخش اين طرز تفكر، آموزشهاى مذهبىئى بود
كه مسلمانان را از تشبه به كفار و تقليد آنان منع مىكند: هر
كه خود را همرنگ جماعتى كند، از آنان بشمار آيد
كينهى ديرين مسلمانان نسبت به انگليسها نيز
به رواج اين طرز فكر كمك مىكرد و آنانرا به فرهنگ انگليسى و مدارسى كه بر روش اين
فرهنگ اداره مىشدند بدبين مىساخت و خلاصه در نظر مسلمانان با ايمان، قطعى بود كه
اين مدارس، مراكزى هستند كه افكار مسمومى بر ضد اسلام، به دانشجويان تزريق مىكنند.
من خود (مولف) آن اين طرز فكر را در محيط مذهبى
هندوستان به چشم ديدم، مثلا: در مدارس مذهبى، زبان انگليسى كه زبان رسمى و يگانه
وسيلهاى ارتباط ملت با دولت بود، تدريس نمىشد؛ علماء به دانشجويان اجازه نميدادند
كه لباس بالياقه بپوشند فقط به اين دليل كه به لباسهاى
انگليسى شباهت مىداشت و پوشيدن آن، مخالف ظاهر يك روايت مذهبى محسوب مىشد، حتى
كفش بنددار را هم به جرم آنكه مورد استفاده انگليسيهاست، ممنوع ساخته و خلاصه،
بخاطر حفظ سنتها و آداب مذهبى خود، نصيب ضد انگليسى را به آخرين درجه رسانيده
بودند.
نتيجهى اين طرز فكر آن شد كه مسلمانان پيرو
علماء كه جمعى فراوان بودند، با مدارس انگليسى بكلى قطع رابطه كردند، در حاليكه
ديگر فرقههاى مذهبى هندوستان، بمنظور اشغال پست كوچك و بىاهميت دولتى، به اين
مدارس روى آورده و مواد آنرا تعليم گرفتند. اين پستها هر چند فوقالعاده كوچك و
ناچيز بود، ولى در هر صورت موجب شد كه سطح معلومات و ماديات و در نتيجه ميزان نفوذ
اين افراد نسبت به همكاران مسلمانشان، بطور محسوسى ترقى كند.
قافلهى زندگى در هند، در دوران نخستين استعمار
انگليسى، بر اين روال حركت ميكرد؛ در يكسو اكثريت غير مسلمان قرار داشت كه با
اشغالگران غاصب همكارى كرده و بر مدارس و پستهاى دولتى آنان رو آورده بود و در سوى
ديگر، اقليت بزرگ مسلمان، كه از اين همكارى روى گردانيده و با آن مبارزه مىكرد و
خود را خط مشى اكثريت دور نگاهداشته بر حفظ فرهنگ خاص خود كوشا و بدان علاقمند بود
و در راه نشر و توسعهى آن فعاليت ميكرد.
اين طرز فكر - بىآنكه صاحبان آن قصد سوئى
داشته باشد - در طريق خواستههاى انگليسيها بكار افتاد و به اجراى نقشهى خطرناك
آنان يعنى كشتار علمى و مالى مسلمانان و دور نگاه داشتن آنها از زندگى عمومى مردم،
كمك شايانى كرد.
سر سيد احمدخان و مدرسهى
عليگره
اين طرز فكر، جمعى از مسلمانان را دچار وحشت
ساخت، اينها كسانى بودند كه بر خلاف عقيدهى علماى مجاهد و پيروانشان، به دولت
انگلستان و فرهنگ انگليسى با ديدهى دشمنى نمىنگريستند و معتقد بودند كه نتيجهى
قهرى و طبيعى اين بدبينى جز اين نيست كه مسلمان از قافلهى فرهنگ جديد كه بوسيله
استعمارگردان تازه نفس وارد كشور شده است، عقب بمانند و ديگران بدليل استقباليكه از
اين فرهنگ كردهاند، مدارج ترقى را پيموده و رفته رفته زمام امور مملكت را به دست
گيرند. بعلاوه، روابط غير دوستانهى مسلمانان با زمامداران جديد مملكت موجب مىشود
كه مسلمانان از شركت در امور عامالمنفعه و در دست گرفتن مشاغل عمومى محروم بمانند
و اين هر دو، يعنى انحطاط فرهنگى و عقبماندگى اجتماعى، بر آيندهى مسلمانان
هندوستان سايهى شوم بدبختى را خواهند گسترد.
طرفداران اين عقيده تحت رهبرى سر سيداحمدخان با
طرز فكر علماء، به مخالفت برخاسته و پركردن شكاف ميان مسلمانان و دولت را وجههى
همت ساختند؛ مردم را به تفاهم و ايجاد اطمينان متقابل با انگليسيها دعوت كردند و
ضرورت آشتى طرفين را براى بهرهبردارى مشترك همه جا بازگو كردند و لزوم پذيرش
تعليمات مدنى انگليسيها را به مردم گوشزد نمودند.
ولى از آنجا كه قانع ساختن تودهى مردم و وادار
نمودن آنان به اينكه كودكان خود را به مدارس انگليس بفرستند، كارى دشوار مىنمود،
ناگزير دست به ايجاد موسسهئى فرهنگى و اسلامى زدند تا فرزندان مردم مسلمان،
معلومات جديد را توأم با آموزشهاى مذهبى، در محيطى امن و مورد اطمينان فراگيرند و
در همان حال كه از تربيت اسلامى باز نماندهاند، بتوانند از سرچشمهى فرهنگ غربى
نيز سيراب شوند و با هموطنان غير مسلمان خود، در نهضت علمى كشور همقدم گردند.
سيد احمد در سال 1232 هجرى (1817 ميلادى) تولد
يافته و تعاليم مذهبى را در سنين كودكى آموخته بود، پدرش متقى
خان بعادت اهل زمان بر تربيت دينى فرزند، همت گماشت، ولى او به اين حد قناعت
نكرده از فرهنگ عمومى نيز حظى وافر برد و بر خلاف سيرهى خانوادگى كه از مشاغل
دولتى دورى مىگزيدند، به خدمت دولت در آمد: كمكم مدارج توقى را پيمود تا بالاخره
در دادگاه شهر بكنور (واقع در شمال هندوستان) منصب
قضاوت يافت در انقلاب سال 1857 وى در اين شهر بود و با شورشيان مسلمان وحدت نظر
نداشت چه، چه معتقد بود تا وقتى ميان دو جبههى متقابل، توازن نيروها برقرار نباشد
اين انقلاب به صرفه و صلاح مسلمانان نخواهد بود، او توانست در گيرودار انقلاب براى
انگليسيها خدماتى هم انجام دهد و بسيارى از اسراى انگليس را از كشتن نجات بخشد.
عقايد ضدانقلابى سيد احمدخان كه با حمايت از
اسراى انگليس نيز توأم شده بود، خشم شورشيان را بر انگيخت بطوريكه حتى نقشهى قتل
او را نيز كشيدند. ولى از سوى ديگر دوستى و اطمينان انگليسيها را نسبت به او جلب
كرد و آنانرا بر حمايت و محافظت او وادار ساخت.
در همين شرائط بود كه او دعوت خود را دائر بر
ايجاد مدرسهئى نوين آغاز كرد. وى در آن موقع به شهر عليگره(22)
كه شهرى كوچك نظير ديوبند و واقع در 60 ميلى جنوب شرقى
دهلى است، انتقال يافته بود. از ثروتمندانى كه با او همفكر بودند در خواست كرد كه
وسائل بنياد مدرسهئى را فراهم آورند. و بدين ترتيب، مدرسهئى كه بمرور زمان، توسعه
يافته و دانشگاه عليگره ناميده شد، بوجود آمد در سال 1912 دولت آنرا به رسميت
شناخت.
بدبختانه، اين اقدام فرهنگى در محيط و موقعيتى
بوجود آمد كه از همه سو، موج سوءظن و عدوات شديد عامهى مسلمين، مؤسس آنرا احاطه
كرده بود.
اين سوءظن، وقتى شدت بيشترى يافت كه او در اين
موسسهى فرهنگى اساتيد و اداره كنندگان انگليسى را كه از خدمت در آنجا به نفع مقاصد
خود بهرهبردارى ميكردند، استخدام نمود.اين كار بدست دشمنان او اسلحهى برندهئى
داد كه بدانوسيله عليه او تبليغ كرده او و برنامهاش را متهم سازند.
بنابراين، از نخستين لحظه ميان دو مكتب فكرى
مسلمانان هند، روح عداوت پديد آمد: در يك سو مكتب سيد احمدخان بود كه در موسسهى
فرهنگى عليگره خلاصه مىشد و در سوى ديگر، مكتب علماء قرار داشت كه نماينده و مظهر
آن مدرسهى ديوبند و مدارس مشابه آن بود.
اين دو مكتب فكرى، مسلمانان را به دو صف مخالف،
تقسيم كرد كه تاكنون نيز همچنان در جهت مقابل يكديگر قرار دارند، هر چند اكنون
اندكى دشمنى آنان تخفيف يافته است.
باز اگر ريشهى اختلاف ميان اين دو مكتب، به
دشمنى و دوستى با انگليسيها و فرهنگ انگليسى خاتمه مىيافت، بنظر ممكن بود عامل
مرور زمان و پيش آمدن حوادث گوناگون كه بهترين راه حل مخاصمتها است، اين اختلاف را
فيصله دهد. ولى سيداحمدخان، عامل حساس و مهم ديگرى نيز وارد معركه ساخت و به عبارت
دقيقتر؛ سلاح برندهى ديگرى بدست دشمنان خود داد. با اين سلاح تازه، دشمنان او
توانستند در نظر عامه او را مردى بىدين و دشمن اسلام معرفى كنند و چنين وانمود
سازند كه وى، گذشته از مماشات و همكارى با انگليسيها، اساسا در فكر ريشهكن كردن و
منهدم ساختن اساس مذهب است.
اين عامل، آن بود كه وى در پيرامون مسائل
مذهبى، نظرياتى اظهار كرد كه مخالف با اجماع همهى مسلمانان بود.
بنظر ما، انگيزهى مخالف سيداحمدخان با علماء،
در مسائل اصول مذهب، چيزى جز اختلاف نظر در روش سياسى و اجتماعى نبود يعنى پيكار
فكرى ميان او و علماء در مورد مسالمت و همكارى با انگليسيها بود كه اين وضعيت
اسفبار را بوجود آورد و منتهى به مخالفت او با علماء در مسائل مذهبى شد.
به هر صورت، وى از آن پس با علماء و آراء دينى
آنان مخالفت آغاز كرد؛ دربارهى عالم آخرت عقايد تازهئى كه فقط با طرز فكر خود او
وفق ميداد ابراز نمود و از اين نيز قدم فراتر نهاده قرآن را براساس فكر و دريافت
خود و بدون آنكه به گفتههاى همه علماى اسلام كه در طول تاريخ برداشتهاند اعتنائى
بنمايد و يا حتى پاى بند الفاظ و دلالت ظاهرى آن باشد. تفسير كرد مثلا:
بهشت و دوزخ و فرشتگان و پريان را انكار نمود، و نسبت به فقهاى
بزرگ و محدثان معروف، زبان طعن و دشنام گشود، شعائر اسلامى را بباد تمسخر و استهزاء
گرفت(23)
و با اين كارها، افكار عمومى را بر ضد خويش تهييج كرد.
طغيان خشم عمومى مسلمانان، آنگاه به نهايت درجه
رسيد كه وى در تفسير خود اظهار كرد كه آنچه بر پيغمبر نازل شده فقط مضامين و معانى
قرآن است، و الفاظ قرآن را آن حضرت، خود پرداخته و منظم ساخته است. اين سخن آنچنان
بر علماء گران آمد كه او را تكفير كردند(24).
بحقيقت تيز اين سخن گستاخانه، اساس معجزهى
نبوى يعنى قرآن را منهدم مىسازد و تحدى آن حضرت را كه فقط در صورت آسمانى بودن لفظ
و معنى قرآن، بمورد است، كارى لغو و بيهوده جلوه ميدهد.
علاوه بر اين همه، در سال 1869 سيد احمدخان
سفرى به انگلستان كرد و پس از او به گرمى پذيرائى و استقبال كردند و او را به ديدار
دانشگاهها و مراكز علمى بردند. در اين سفر به ملاقات ملكهى ويكتوريا نيز نايل آمد
و مورد تكريم نوازش فراوان او قرار گرفت، همچنين مطبوعات انگليسى از او بنحو
شايستهئى تجليل كردند. و اين پذيرائيهاى گوناگون، او را در راه دعوت به
انگليسى مآب شدن و از فرهنگ آنان استفاده كردن پرشورتر
از انعطاف ناپذيرتر ساخت. و اين در روزگارى بود كه ملت هند بويژه مسلمانان، اين
آشنائىها و دوستى و روابط را از اعماق جان، دشمن ميداشت.
اين شرائط گوناگون موجب شد كه افكار عمومى بشدت
بر ضد سيد احمدخان تجهيز شود و حتى عدهئى در صدد قتل او بر آيند. اين موضوع بيشك
از بدبختى دانشگاه يا مدرسهى تازه به دوران رسيدهى او بود، زيرا مسلمانان چنين
دريافته بودند كه سيد احمد و همكاران انگليسى او، اينگونه افكار سخيف و باطل را به
دانشجويان نيز تلقين و تزريق مىكنند. و در نتيجه؛ محصول اين مدرسه جز يك مشت مردم
بيدين و مخالف مذهب همچون خود او، چيز ديگرى نخواهد بود.
ولى با همهى اين مشكلات، سيداحمدخان به كمك
انگليسيها و چند تن از شخصيتهاى مسلمان كه دوستدار انگليسيها و پيرو و سيداحمد و
در راس آنان آقاخان راه خود را ادامه داد. مدرسهى او
در سال 1293 هجرى و 1876 ميلادى يعنى 10 سال پس از تاسيس دارالعلوم ديوبند بوجود
آمده بود اينك در لابلاى اينهمه موانع و دشواريها، رو به رشد و توسعه بود و مىرفت
كه پس از گذشت روزگارى، بصورت دانشگاه مشهورى در آيد و جمع بيشمارى از مسلمانان
روشنفكر را كه در حيات سياسى و اجتماعى هند تاثيرى بسزا خواهند داشت، به جامعه
تحويل دهد.
سيد احمد خان و سيد جمال الدين
تقدير آن بود كه سيد جمال الدين افغانى نيز در
جدالى كه پيرامون سيد احمد خان بر پا بود؛ وارد شود.. او در سال 1879 به حال تبعيد،
از مصر به هندوستان آمده در حيدرآباد ساكن شد و اتفاقا
با صف آرائى علماء و سيداحمدخان، مواجه گشت.
ميدانيم كه سيد جمال، مورد تعقيب و مراقبت دولت
انگليس بود و در دل جز آتش خشمى دامنگير، نسبت به انگليسها و همكاران و پيروانشان،
احساس نميكرد، بدينجهت نمىتوانست به واقعيت دوستانهى سيد احمد و هم به آراء مذهبى
او، با ديدهى خوشبينى بنگرد، ويژه مذهب مادى يا بقول هنديها
نيچرى كه سيداحمد و يارانش بدان گرويده بودند.
اين همان مسلك در اوين بود كه ميگفت:
ماده قديم و پيوسته در حال تطور و تكامل است و ماوراى ماده و
تحولات آن، چيزى به نام خالق وجود ندارد.. اين عقيده فروش يا هر فرد انگليسى
مآب با كمال شهامت خود را طرفدار و گرويده به آن معرفى مىكرد و اين را وسيلهئى
براى اثبات روشنفكران و تمدن خويش مىشمرد. خلاصه در ميان محافل مسلمانان، بر اثر
رواج اين مسلك، مجادلات و مناقشات فراوانى بوجود آمده بود.
در خلال اين غوغاها، يكى از مدرسين مسلمان
حيدرآباد، نامهئى به سيد جمال نوشته و رأى او را دربارهى اين بدعت - كه بطور روز
افزون در هندوستان رواج يافته و در هر شهر و دهكده پيروانى بنام
نيچرى (منسوب به نيچر كه در انگليسى بمعنى ماده و طبيعت
است) پيدا ميكرد - سؤال كرده بود. سيد، در پاسخ اين نامه، رسالهئى به فارسى - كه
آنروز زبان رائج هندوستان بود - نوشت و در اين رساله، ريشه اين بدعت و سير تاريخى
آنرا از روزگاران قديم تا زمان حاضر، بيان كرد و منافات و تضاد آنرا با اسلام باز
نمود.
و اين همان رساله است كه شيخ محمد عبده با
همكارى عارف افندى (از پيروان سيد) به عربى برگردانده و نام آنرا
الرد على الدهريين نهاده است.
عقيدهى سيد درباره احمدخان، بى كم و كاست همان
عقيدهى علماى هند هند كه او را به الحاد و بيدينى شناخته و افكار او را محكوم
ميكردند، به نظر او، احمد خان و پيروانش منافقانى بودند كه با تظاهر به اسلام، با
اسلام دشمنى ميكردند و منظورى بجز فاسد كردن عقائد مذهبى مسلمانان و فرونشانيدن شور
و حماسهى دينى ايشان و بالاخره گرد آوردن آنان پيرامون حكومت انگليسى، نداشتند.
سيد جمال، اين عقيده را در مجلهى عروهالوثقى
كه در پاريس منتشر مىشد، نيز ثبت كرد، در آنجا نوشت: بزرگترين
مبلغ مسلك مادى، يكى از مسلمانان هند بنام احمدخان بهادراست، اين شخص از كسانيست كه
به خاطر بهرهئى ناچيز و بيمقدار، كمر به مساعدت انگليسيها بسته است .
وى در كتاب كه تأليف كرد،
در صدد بر آمد كه عدم تحريف تورات و انجيل را اثبات كند، ولى بزودى دانست كه با
حمله به آيين اسلام نخواهد توانست به ولينعمتهاى خود سودى برساند، چه، پيش از او
مستشرقين، اين كار را كرده و كوچكترين بهرهئى نبردهاند، لذا اينك در لباس
بنيانگذار يك مكتب فلسفى، مسلك مادى را ترويج ميكند. برخى از مسلمانان نيز براى
آنكه خود را از قيد واجبات شرعى رها كنند و آزادانه بدنبال شهوات قدم بردارند، به
مكتب او گرويدهاند. انگليسها هم كه پىبردهاند رفيقشان بخوبى توانسته است نقش
خود را در ايجاد تفرقه ميان مسلمانان بازى كند، خدمات او را ارج نهاده و وسائل
تأسيس مدرسهئى برايش فراهم آوردهاند با اين گمان كه اين مدرسه بهترين وسيله براى
ربودن كودكان و جوانان مسلمان و سوق دادن آنان به الحاد و بيدينى است.(25)
اين، عقيدهى سيد جمال، مصلح بزرگ اسلامى است
دربارهى كسى كه جمعى او را به عنوان مصلح اسلامى هندوستانمىشناسد!!
جمعى معتقدند كه سيد جمال، از آنجا كه نسبت به
انگليسيها و طرفدارانشان، عداوتى شديد مىورزيده، درباره سيداحمدخان، سخن به مبالغه
گفته است . ولى بنظر ما اظهار نظر سيدجمال را هرگز نمىتوان بيدليل و از روى غرض
دانست زيرا چنانكه ديديم، مورخ هندى مسلمان سيد طفيل احمد عليگرى نيز با آنكه خود
فارغ التحصيل دانشگاه عليگره و نسبت به آن دانشگاه داراى تعصب است، عينا همين سخنان
را دربارهى سيد احمدخان ابراز داشته و عقيدهى سيد جمال و علماى ديوبند را
دربارهى او تاييد كرده است.
آخرين سخنى كه دربارهى سيد احمدخان ميتوان گفت
آن است كه وى تا آخر عمر، نسبت به اسلام - يعنى چيزى كه او اسلامش مىپنداشت نه
اسلام واقعى كه مورد اعتقاد مسلمانان و علماء و پيشوايانشانست - معتقد و وفادار
ماند، علاوه بر اين در مورد نهضت اسلامى با طريقهئى كه خود او انتخاب كرده بود،
نظر و عنايتى خاص داشت؛ نسبت به مسلمانان، غيرت و حميت مىورزيد و به پيشرفت و ترقى
آنان بر اساس طرح خود، علاقهمند بود.
بيشك، جاى انكار نيست كه روش او در آن شرائط و
اوضاع خاص و با وسائلى كه خود او اختيار كرده بود، با همه عيوبى كه داشت،
موفقيتهائى نيز كسب كرد به اين معنى كه توانست يك طبقه مردم با اطلاع و تحصيل كرده
از مسلمانان بوجود آورد و اثر عميقى در جنبش عمومى مسلمين و دخالت و شركت آنان در
رهبرى جنبش آزاديخواهانى هندوستان... و بالاخره تأسيس پاكستان، بگذارد.
دانشگاه عليگره تا امروز همچنان بر پا و بصورت
دانشگاهى مدرن، به انجام رسالت بزرگ خويش، سرگرم است و دانشجويان زيادى از همهى
مليتها - بويژه مسلمانان - در آنجا به تحصيل اشتغال دارند.
سيد احمد در سال 1898 ميلادى (1315 هجرى) در
گذشت و در كنار مدرسهى خود به خاك سپرده شد، اكنون كه با گذشت روزگارى، مدرسهى
عليگره به دانشگاهى بزرگ تبديل يافته، مدفن سيد احمد در لابلاى پايههاى قطور آن
مانع شده است.