8. احتجاجات با خوارج
چهرههاى مقدس گونه و شعارهاى فريبنده
خوارج، آنها را به صورت يك خطر جدّى براى سلامت فكرى و اعتقادى جامعه مسلمين
درآورده بود. آنها شعارى مىدادند كه هيچ مسلمان با ايمانى نمىتوانست از كنار آن
به آسانى بگذرد و اگر درست نمىانديشيد و منظور اصلى آنها را درك نمىكرد، طبعا به
سوى آنها گرايش مىيافت.
براى مقابله با اين خطر فكرى و فرهنگى
و زدودن آثار ويرانگر آن لازم بود كه از طريق منطق و استدلال اقدام گردد و شبهات و
مغلطههاى آنان پاسخ داده شود، بخصوص اينكه آنان از يك سو بيباكانه و با صراحت تمام
حتى در حضور اميرالمؤمنين(ع) و در ميان صحبتهاى آن حضرت سخنان خود را مىگفتند و
شعار مىدادند، و از سوى ديگر، براى اثبات عقايد باطل خود از ظواهر آيات قرآنى
استفاده مىكردند.
به همين جهت، اميرالمؤمنين(ع) براى
خنثى كردن تبليغات آنها و اثبات گمراهى و بطلان استدلالشان در فرصتهاى مختلف با
آنان مناظره و محاجه مىكرد تا مگر به راه راست هدايتشان كند و اگر هم هدايت
نمىشوند به اشكالات و شبهات آنان پاسخ بدهد تا لااقل ديگران تحت تأثيرشان قرار
نگيرند.
علاوه بر شخص امام، افراد ديگرى نيز از
نزديكان و ياران حضرت با خوارج مناظره و محاجه كردهاند كه صورت بعضى از اين
مناظرات و احتجاجات در كتابهاى تاريخى و حديثى
آمده است.
اكنون ما در اين بخش متن اين مناظرات و
گفتگوهاى رودررو را نقل مىكنيم:
احتجاج امام
گفتگوى اميرالمؤمنين(ع) با خوارج و
احتجاجات آن حضرت در مقابل آنان به صورتهاى مختلفى نقل شده كه به احتمال زياد، اين
گفتگوها در چندين نوبت انجام گرفته است. يكى از اين احتجاجات همان است كه امام در
اردوگاه خوارج انجام داد و اين، پيش از جنگ نهروان بود. متن اين احتجاج را سيّدرضى
در نهج البلاغه آورده و ما آن را به طور كامل در بخش «خوارج در نهج البلاغه» ذكر
خواهيم كرد.
احتجاج ديگرى از اميرالمؤمنين(ع) با
خوارج نقل شده كه متن آن بدين قرار است:
هنگامى كه دوازده هزار تن از سپاهيان
على(ع) از آن حضرت جدا شدند و به حروراء رفتند، امام پسرعمّ خود ابنعباس را به سوى
آنها فرستاد تا با آنها گفتگو كند. آنها به ابنعباس گفتند: خود على پيش ما بيايد
تا سخن او را بشنويم كه در اين صورت ممكن است شبهههايى كه داريم برطرف شود.
ابنعباس نزد امام برگشت و پيشنهاد
خوارج را مطرح ساخت. امام كه از هر فرصتى براى هدايت آنان استفاده مىكرد با جمعى
از ياران خود به طرف آنها رفت. ابنكواء كه رهبر خوارج بود با جمعى از دوستانش جلو
آمد. امام فرمود: اى ابنكواء! سخن بسيار است، از ياران خود پيش من بفرست تا با او
سخن بگوييم.
ابنكواء: آيا از شمشير تو در امانم؟
امام: آرى.
ابنكواء با ده نفر پيش آمد و امام ضمن
صحبت درباره جنگ با معاويه و حيله او در قرآن به نيزه كردن و داستان حكمين، فرمود:
آيا به شما نگفتم كه اهل شام بدين وسيله شما را فريب مىدهند، جنگ آنها را درهم
كوبيده بگذاريد كارشان را تمام كنيم؟ ولى شما قبول نكرديد. آيا اين طور نبود كه من
مىخواستم پسرعموى خود ابنعباس را حكم قرار بدهم و گفتم كه او فريب نمىخورد؟ ولى
شما داورى جز ابوموسى قبول نكرديد و من به ناچار شما را اجابت كردم. اگر در آن
هنگام جز شما كسان ديگرى را كمك و ياور مىداشتم هرگز در برابرتان تسليم نمىشدم. و
در حضور شما با حكمين شرط كردم كه مطابق قرآن از اول تا آخر و مطابق سنّت جامعه
داورى كنند و اگر چنين نكردند داورى آنها را نخواهيم پذيرفت. آيا اين طور نبود؟
ابنكواء: درست است، همه اينها واقع
شد. ولى اكنون چرا به جنگ معاويه نمىروى؟
امام: منتظرم مدتى كه ميان ما و آنها
تعيين شده بسر آيد.
ابنكواء: آيا تو در اين امر قاطع
هستى؟
امام: آرى و جز اين راه ديگرى ندارم.
در اين هنگام ابنكواء با ده تن از
يارانش به سپاه امام پيوستند، ولى ديگران شعار «لاحكم الاّللّه» سر دادند و
عبداللّهبن وهب و حرقوصبن زهير را امير خود كردند و در نهروان اردو زدند.(1)
همچنين اميرالمؤمنين احتجاج ديگرى با
سپاه خوارج دارد كه مفصلتر از احتجاج بالاست و موضوعات مختلفى را در بر گرفته كه
متن آن بدين قرار است:
امام(ع) همراه با ابنعباس به سوى
خوارج رفت و به ابنعباس فرمود: از آنها بپرس كه چه چيزى باعث نارضايىشان شده است
من پشت سر تو هستم، از آنها نهراس.
ابنعباس پيش آنها رفت و گفت: چه چيزى
باعث نارضايى شما از اميرالمؤمنين شده است؟
خوارج: نارضايى ما به سبب چيزهايى است
كه اگر على در اينجا حاضر بود او را تكفير مىكرديم.
على(ع) كه پشت سر ابنعباس بود سخن
آنها را شنيد و ابنعباس به آن حضرت گفت: يا اميرالمؤمنين! سخن آنها را شنيدى و خود
سزاوار به پاسخى.
امام جلو آمد و فرمود: اى مردم! من
علىابن ابىطالب هستم. اينك ايرادهايى كه بر من داريد بگوييد.
خوارج: يكى از ايرادهاى ما اين است كه
پيش تو در بصره جنگيديم. وقتى كه خدا تو را بر آنها پيروز كرد آنچه در لشگرگاه آنها
بود بر ما حلال كردى، ولى ما را از زنها و بچههايشان منع نمودى. اگر مال آنها بر
ما حلال بود چطور زنهايشان حلال نبود؟
امام: اى مردم! اهل بصره با ما جنگيدند
و جنگ را آنها شروع كردند. وقتى شما پيروز شديد اموال آنها را قسمت كرديد، ولى من
از زنها و بچههاى آنها شما را منع كردم، زيرا كه زنها با ما جنگ نكرده بودند و
بچهها براساس فطرت زاييده شده بودند و نقض پيمان نكرده بودند و آنها گناهى
نداشتند. من خود ديدهام كه پيامبر بر مشركان منّت مىگذاشت، پس تعجب نكنيد كه من
بر مسلمانان منّت گذاشتم و زنها و بچههايشان را اسير نكردم.
خوارج: ايراد ديگر ما اين است كه تو در
جنگ صفين از جلوى اسم خود «اميرالمؤمنين» را محو كردى. حال كه تو امير ما نبودى پس
ما هم از تو اطاعت نمىكنيم.
امام: اى مردم! من به رسول خدا اقتدا
كردم هنگامى كه با سهيلبن عمرو مصالحه كرد (اشاره به داستان صلح حديبيه و محو كردن
كلمه «رسولاللّه» از جلوى اسم پيامبر در قرارداد صلح).
خوارج: ايراد ديگر ما بر تو اين است كه
تو به حكمين گفتى كه به كتاب خدا نظر كنيد، اگر مرا افضل از معاويه يافتيد پس مرا
در خلافت تثبيت كنيد. اگر تو در حقانيت خود شك داشتى پس ما بيشتر شك مىكنيم.
امام: من انصاف را رعايت كردم. اگر
مىگفتم حتما به نفع من حكم كنيد و معاويه را رها سازيد راضى نمىشدند و قبول
نمىكردند؛ همان گونه كه اگر پيامبر خدا به نصاراى نجران كه پيش او آمده بودند،
مىگفت مباهله كنيم و لعنت خد را بر شما قرار بدهيم آنها راضى نمىشدند. ولى پيامبر
انصاف را رعايت نمود و طبق فرمان خداوند گفت:
«فنَجْعَلْ لَعْنَةَاللّهِ عَلَى
الْكاذِبينَ» يعنى لعنت خدا
را بر دروغگويان قرار بدهيم. من نيز چنين كردم.
خوارج: ايراد ديگر ما اين است كه تو
درباره حقى كه مال تو بود تن به حكميت دادى.
امام: پيامبر خدا هم درباره بنىقريظه،
سعدبن معاذ را حكم و داور قرار داد و اگر مىخواست، اين كار را نمىكرد و من به
پيامبر اقتدا نمودم.
پس از اين گفتگوها امام فرمود: آيا
مطلب ديگرى هم داريد؟
آنها همه ساكت شدند و گروههايى از آنان
از هر طرف فرياد برآوردند: التوبه التوبه يا اميرالمؤمنين! و حدود هشت هزار تن از
آنان به امام پيوستند و چهار هزار تن با امام به جنگ مصمم شدند.(2)
احتجاج ابنعباس
ابنعباس به امر امام نزد خوارج رفت و
بدين گونه با آنها سخن گفت:
ابنعباس: شما چه مىگوييد؟ و ايراد
شما بر اميرالمؤمنين چيست؟
خوارج: او اميرالمؤمنين بود، ولى وقتى
تن به حكميت داد كافر شد و بايد به كفر خود اعتراف كند و توبه نمايد تا ما به سوى
او بازگرديم.
ابنعباس: بر هيچ مؤمنى سزاوار نيست كه
مادامى كه يقين او به شك مخلوط نشده به كفر خود اعتراف كند.
خوارج: پذيرفتن حكميت باعث كفر مىشود.
ابنعباس: پذيرفتن حكميت ريشه قرآنى
دارد و خداوند در مواردى ذكر كرده است و شما چگونه آن را باعث گناه و كفر مىدانيد؟
خداوند فرموده:
وَمَن قَتَلَهُ مِنكُم مُتَعَمِّدَاً
فَجَزَاءٌ مِثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ مِنكُمْ.(3)
هر كس از شما آن را [ شكار
را در حال احرام]
بكشد، بايد كفارهاى معادل آن از چارپايان بدهد و معادل بودن آن را دو نفر عادل از
شما حكم بدهد.
در اين آيه، خداوند درباره كفاره قتل
شكار كه مسأله سادهاى است به تحكيم فرمان مىدهد، چرا در مسأله امامت وقتى مشكلى
براى مسلمانان پيش آمد تحكيم جايز نباشد؟
خوارج: حكم دوران را نپذيرفته است.
ابنعباس: موقعيت داور از موقعيت خود
امام بالاتر نيست. وقتى امام مسلمين كار خلافى انجام بدهد مسلمانان بايد با او
مخالفت كنند تا چه رسد به داور كه مخالفت با او در صورتى كه برخلاف حق حكم كند لازم
است.
خوارج وقتى در مقابل منطق ابنعباس
سخنى نداشتند گفتند: تو از همان قبيله قريش هستى كه خدا درباره آنها مىفرمايد:
«بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ»(4)
(آنها گروهى مخامصه كننده
هستند).(5)
به نظر مىرسد كه ابنعباس پس از اين
احتجاج كه بيشتر با آيات قرآنى استدلال شده بار ديگر از طرف امام مأمور احتجاج با
خوارج شده است؛ زيرا امام در يكى از سخنان خود به او دستور مىدهد كه با خوارج با
آيات قرآنى مناظره نكند، با سنّت پيامبر مناظره كند، چون ممكن است آيات قرآن را به
نفع خود تفسير كند.(6)
احتجاج امام حسن(ع) و ابنعباس و عبداللّهبن جعفر
پس از تمام شدن كار حكمين و اختلافى ك
ميان اصحاب اميرالمؤمنين(ع) افتاد، بعضى از مردم پيشنهاد مىكردند كه امام به
خويشان و نزديكان خود دستور بدهد كه در اين زمينه صحبت كنند، چون همه رؤساى عرب در
اين زمينه حرف زدهاند. اين بود كه روزى امام بالاى منبر بود، رو به سوى فرزندش حسن
مجتبى كرده و فرمود: اى حسن! برخيز و درباره اين دو مرد ـ ابوموسى و عمروعاص ـ سخن
بگو.
حسن مجتبى برخاست و گفت: اى مردم! شما
درباره اين دو مرد زياد صحبت كرديد. اين دو نفر انتخاب شده
بودند كه با قرآن حكم كنند نه با هواى نفس، اما آنها با هواى نفس داورى كردند نه با
قرآن، و كسى كه چنين كند ديگر داور نيست، بلكه او محكومٌ عليه است. ابوموسى كه
مىخواست امامت را به عبداللّهبن عمر منتقل كند خطا كرد. او در اين مورد دچار سه
خطا شده است: اول اينكه با پدر عبداللّه مخالفت كرد، زيرا او پسرش را شايسته امامت
نمىدانست و او را جزء افراد شورا قرار نداد؛ دوم اينكه عبداللّه خودش خواستار
امامت نيست؛ سوم اينكه مهاجر و انصار كه عقد امارت را مىبندند و بر مردم آن را
اعلام مىكنند در مورد عبداللّه اجتماع نكردهاند. و درباره اصل حكميت، شخص
پيامبر(ص) سعدبن معاذ را براى بنىقريظه حَكَم قرار داد و او به آنچه كه خداوند
نازل كرد حكم نمود و شك به خود راه نداد. اگر او مخالفت مىكرد پيامبر رضايت
نمىداد.
حسن مجتبى نشست. امام به عبداللّهبن
عباس فرمود: برخيز و سخن بگو.
ابنعباس برخاست و پس از حمد و ثناى
الهى گفت: اى مردم! حق را اهلى است كه با توفيق به آن رسيدهاند. بعضى از مردم از
آن راضى هستند و بعضى از آن رويگردانند. همانا ابوموسى از موضع هدايت به سوى گمراهى
برانگيخته شد و عمروعاص از موضع گمراهى به سوى هدايت برانگيخته شد، و چون اين دو
نفر به هم رسيدند ابوموسى از موضع هدايت برگشت و عمروعاص در گمراهى خود بماند. به
خدا سوگند اگر آن دو به آنچه كه به آن سير داده شده بودند حكم مىكردند در حالى كه
ابوموسى سير مىكرد و على امامش بود و عمروعاص سير مىكرد و معاويه امامش بود، بعد
از اين انتظار غيب نبود.
پس از ابنعباس، امام به عبداللّهبن
جعفر فرمود: برخيز.
او برخاست و بعد از حمد و ثناى الهى
گفت: اى مردم! در اين امر بايد على نظر مىداد ولى به غير او رضايت داده شد. شما به
سوى ابوموسى كه كلاه برنس بر سر داشت رفتيد و گفتيد جز او به كس ديگرى رضايت
نمىدهيم. به خدا سوگند چيزى از علم او استفاده نكرديم و ناپيدايى را از او انتظار
نداشتيم و او را يار خود نمىشناختيم. اين دو نفر با كار خود اهل عراق را افساد و
اهل شام را اصلاح نكردند، حق على را بالا نبردند و باطل معاويه را پايين نياوردند.
افسون افسونگر و دميدن شيطان، حق را از بين نمىبرد و ما امروز بر آن هستيم كه
ديروز بوديم.(7)
احتجاج صعصعةبن صوحان
اميرالمؤمنين(ع) صعصعةبن صوحان را به
سوى خوارج فرستاد. وقتى با آنها روبرو شد سخنانى به شرح زير ميان او و خوارج رد و
بدل شد:
خوارج: اگر على در موضع ما و با ما بود
باز هم با او همراهى مىكردى؟
صعصعه: آرى.
خوارج: بنابراين، تو در دين خود مقلّد
على هستى. برگرد كه تو دين ندارى.
صعصعه: واى بر شما! چگونه تقليد نكنم
از كسى كه از خدا تقليد كرد و اين كار را نيكو انجام داد، پس به امر خدا صديقى ثابت
قدم شد؟ آيا اين طور نبود كه پيامبر خدا وقتى جنگ شدت مىگرفت در ميان شعلههاى آن
على را پيش مىفرستاد و او بر ميدان نبرد مسلط مىشد و آتش جنگ را فرو مىنشاند و
در راه خدا زحمت مىكشيد و پيامبر و مسلمانان از او بهره مىجستند؟ پس به كدام طرف
منصرف مىشويد و به كجا مىرويد؟ و به چه كسى رغبت مىكنيد و از چه كسى رويگردان
مىشويد؟ از مهتاب نورانى و چراغ روشن و صراط مستقيم خدا و راه درست او؟ خداوند شما
را بكشد! چكار مىكنيد؟ آيا به صدّيق اكبر و هدف اقصى تيراندازى مىكنيد؟ عقلهاى
شما كم شده و آرزوهايتان ته كشيده و صورتهايتان زشت شده است. شماها به بالاى كوه
رفته و از آبشخور دور شدهايد. آيا اميرالمؤمنين و وصى رسول خدا را هدف قرار
مىدهيد؟ نفسهايتان شما را فريفته است و به خسران آشكار افتادهايد. پس نفرين بر
كافران ستمگر! شيطان شما را از راه راست منحرف كرده و نااميدى شما را از ديدن حجت
آشكار كور ساخته است.
عبداللّهبن وهب راسبى گفت: اى صعصعه!
سخنانى گفتى كه مانند كف دهان شتر بيرون آمد و فرو رفت و زياد حرف زدى. به دوستت
بگو كه ما به حكم خدا و قرآن با او خواهيم جنگيد و سپس رجز خواند.
صعصعه: اى راسبى؟ گويى تو را مىبينم
كه به خون خود آغشته شدهاى و پرندگان روى جسد تو و اعضايت راه مىروند.
عبداللّهبن وهب: بزودى معلوم مىشود
كه سنگ آسياب به ضرر چه كسى مىگردد. به دوستت بگو ما او را رها نمىكنيم مگر اينكه
به كفر خود اعتراف و سپس توبه كند، كه خداوند توبه را مىپذيرد. اگر چنين كرد ما
جان خود را به او بذل خواهيم كرد.
صعصعه: به هنگام صبح زحمت شبروان آشكار
مىگردد.
آنگاه به سوى اميرالمؤمنين(ع) آمد و
جريان صبحت خود با خوارج را به امام گزارش كرد.(8)
احتجاج امام حسين(ع)
روزى نافعبن ازرق (يكى از سران خوارج)
وارد مسجدالحرام شد. حسينبن على(ع) و ابنعباس در حجر نشسته بودند. نافع به سوى
آنها آمد و به ابنعباس گفت: خدايى را كه مىپرستى براى من تعريف كن. ابنعباس سكوت
كرد، گويى نمىخواست جواب بدهد. امام حسين(ع) فرمود: اى ابنازرق كه در گمراهى
غوطهورى و در جهالت فرو رفتهاى! سؤال تو را من جواب مىدهم.
ابنازرق گفت: از تو نپرسيدم.
ابنعباس گفت: ساكت باش! از فرزند رسول
خدا بپرس كه او از اهلبيت نبوّت است و حكمت نزد اوست.
ابنازرق خطاب به امام حسين(ع) گفت:
تعريف كن.
امام حسين(ع) فرمود: خداوند را آن چنان
توصيف مىكنم كه خود توصيف كرده و آن چنان معرفى مىكنم كه خود معرفى نموده است.
خداوند با حواس درك نمىشود و قابل مقايسه با مردم نيست. او نزديك است اما نچسبيده
و دور است اما جدا نشده. او يگانه است و قابل تبعيض نيست. لااله الاّ هو الكبير
المتعال.
ابنازرق به شدت گريه كرد. امام
حسين(ع) فرمود: چه چيزى تو را به گريه واداشت؟
گفت: زيبايى توصيف تو.
امام حسين(ع) فرمود: اى ابنازرق!
شنيدهام كه تو پدرم و برادرم و مرا تكفير مىكنى.
ابنازرق گفت: اگر اين را گفته باشم به
اين جهت است كه شما حاكمان اسلام و راه روشن اسلام بوديد، اما وقتى تغيير پيدا
كرديد ما هم از شما كنار كشيديم.
امام حسين(ع): از تو چيزى مىپرسم، به
من جواب بده آنجا كه خداوند مىفرمايد:
«وَأَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ
لِغُلاَمَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَكَانَ تَحْتَهُ كَنزٌ...»(9)
چه كسى آن گنج را براى آن دو يتيم نگه داشته بود؟
ابنازرق: پدر آن دو يتيم.
امام: آيا پدر آن دو يتيم افضل بودند
يا رسول خدا و فاطمه؟
ابنازرق: البته رسول خدا و فاطمه افضل
بودند.
امام: آنچه براى ما نگه داشت ميان ما و
كفر حايل شد.
ابنازرق بلند شد و در حالى كه لباس
خود را تكان مىداد گفت: خداوند به ما خبر داده است كه شما قريشىها قوم
مخاصمه كنندهاى هستيد.(10)
احتجاج امام محمدباقر(ع)
روزى نافعبن ازرق نزد امام
محمدباقر(ع) رفت و از او مسائل حلال و حرام پرسيد. امام در ضمن سخنانش فرمود: به
اين مارقين بگو شما به چه علت دورى از اميرالمؤمنين را روا داشتيد در حالى كه خون
خود را در اطاعت از او و تقرّب به خداوند به جهت يارى او بذل مىكرديد؟ آنها به تو
خواهند گفت: او در دين خدا به حكميت راضى شد. به آنها بگو: خداوند در شريعت پيامبرش
دو نفر را حكم و داور قرار داد، آنجا كه مىگويد:
«فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أَهْلِهِ
وَحَكَماً مِنْ أَهْلِهَا إِن يُرِيدَا إِصْلاَحاً يُوَفِّقِ اللّهُ بَيْنَهُمَا»(11)
(داورى از خانواده مرد و داورى از خانواده زن تعيين كنيد. اگر قصد اصلاح داشته
باشند خداوند بين آنها توفيق برقرار مىسازد) همچنين پيامبر خدا درباره بنىقريظه
سعدبن معاذ را حكم قرار داد و او به گونهاى داورى كرد كه مورد امضاى پروردگار بود.
آيا شما نمىدانيد كه اميرالمؤمنين به داورها دستور داده بود كه با قرآن داورى كنند
و از آن تجاوز نكنند و با آنها شرط كرد آنچه كه مخالف قرآن است رد كنند و هنگامى كه
به آن حضرت گفتند كسى را داور قرار دادى كه به ضرر تو حكم كرد، فرمود: من مخلوقى را
داور قرار ندادهام بلكه قرآن را داور قرار دادهام؟ پس اين مارقين چگونه گمراه
مىدانند كسى را كه دستور داده به قرآن حكم شود و شرط كرده كه آنچه مخالف قرآن است
مردود باشد؟ اينها در بدعت خود مرتكب بهتان شدهاند!
نافعبن ازرق گفت: به خدا قسم اين سخن
را نشنيده بودم و به خاطرم خطور نكرده بود و ان شاءاللّه سخن حقى است.(12)
احتجاج هشامبن حكم
هشامبن حكم در مجلس هارون الرشيد با
عبداللّهبن يزيد اباضى مناظره كرد. هشام گفت: شما خوارج مسألهاى كه به ضرر ما
باشد نداريد.
مرد اباضى گفت: چگونه؟
هشام گفت: شما قومى هستيد كه با ما در
ولايت مردى اجتماع كرديد و او را عادل دانستيد و امامت و فضل او را پذيرفتيد، سپس
از ما جدا شديد و با او دشمنى كرديد و تبرّا جستيد. پس ما در اجتماع خود و گواهى
شما به نفع ما ثابت قدم هستيم و اختلاف بعدى شما به مذهب ما ضررى نمىرساند و ادعاى
شما بر ما قبول نيست، زيرا اختلاف با
اتفاق مقابل نمىشود و گواهى خصم به نفع خصم قبول است ولى به ضرر او قبول نمىشود.
يحيىبن خالد گفت: نزديك شد كه آن مرد
اباضى را محكوم كند اما كمى در حق او ظلم كرد.
هشام گفت: ممكن است سخن به جاى مشكلى
برسد كه درك آن دشوار باشد. در چنين صورتى بايد واسطهاى با انصاف قضاوت كند. حال،
اگر اين واسطه از همفكران من باشد ممكن است به نفع من حكم كند و اگر از همفكران تو
باشد به ضرر من حكم خواهد كرد، و اگر كسى باشد كه هم مخالف تو و هم مخالف من است
ممكن است به ضرر هر دوى ما حكم كند. بهتر اين است كه مردى از همفكران من و مردى از
همفكران تو تعيين شوند تا ميان ما قضاوت كنند.
مرد خارجى گفت: آرى، همينطور است.
هشام گفت: ديگر مطلب تمام شد و چيزى
باقى نماند.
سپس گفت: خوارج در ولايت اميرالمؤمنين
ابتدا با ما همراه بودند و چون او حكمين را قبول كرد او را تكفير كردند و گمراهش
خواندند و اكنون اين مرد خارجى دو مرد را كه مذهبشان مختلف است حكم قرار داد. اكنون
اگر او در اين كار مطابق حق رفتار كرده پس اميرالمؤمنين از او اولىتر است و اگر
خطا نموده ما را راحت كرده كه به كفر خود شهادت داده است. نظردادن درباره ايمان و
كفر اين شخص اولىتر است از نظر دادن او در تكفير اميرالمؤمنين(ع).
سخن كه به اينجا رسيد هارون الرشيد
بسيار از آن خوشش آمد و دستور داد كه به هشام جايزه بدهند.
9. ادبيات خوارج
فقر ادبى خوارج
همان گونه كه فرقهها و گروههاى
گوناگون خوارج و انديشههاى متحجّر و افراطى آنها از بين رفته است و جز فرقه اباضيه
كه در گوشه و كنار جهان اسلام وجود دارند و آنها هم انتساب خود را به خوارج انكار
مىكنند، اثرى از خوارج موجود نيست، ادبيات خوارج نيز كه مىتوانست آئينه افكار و
آرمانهاى آنها باشد در طول زمان از بين رفته و جز مقدارى اشعار متفرقه و چند خطبه و
نامه كه به صورت پراكنده در كتابهاى تاريخى و ادبى مشاهده مىشود، آثار قابل توجهى
از خوارج در دست نيست، اما همين نمونههاى اندك نيز ما را در جهت شناخت درست ماهيت
خوارج يارى مىكند.
در اين نمونههاى ادبى بازمانده از
خوارج چيزى كه بيان كننده عقايد و يا آرمانهاى سياسى خاص آنها باشد به چشم
نمىخورد، بلكه سمتگيرى اين آثار بيشتر در جهت بيان كلياتى است كه طبعا هر گروهى
به دنبال آن هستند، مقولاتى مانند انزجار از ظلم و ظالم و تعريف از شجاعت رزمندگان
خود و قهرمان سازى از بزرگان خويش و انتقاد شديد از مخالفان و سرودن شعرهاى حماسى و
رثائى و از اين قبيل.
درست است كه اين آثار فقط كليات را
بيان مىكند اما، در عين حال، مىتوان خصوصياتى مانند تهور و بيباكى در جنگها و
سازش ناپذيرى با مخالفان و نترسيدن از مرگ در راه عقيده و بىاعتنايى به دنيا را در
اين آثار مشاهده كرد. البته چنانكه خواهيم ديد، گاه اشعار عاشقانه و اشعارى در مورد
تعصبات قبيلگى نيز در آثار خوارج به چشم مىخورد.
شعر خوارج
از آنجا كه خوارج همواره در حال جنگ و
ستيز با مخالفان خود بودهاند طبيعى بود كه چنين حالتى باعث شكوفايى استعدادهاى
آنها در سرودن رجزها و اشعار حماسى گردد. اين است كه بسيارى از اشعار خوارج را اين
نوع شعرها تشكيل مىدهد. البته اشعارى هم در رثاى كشته شدگان و نيز در دعوت به زهد
و همچنين در مدح امرا و هجو مخالفانشان به طور جسته و گريخته در آثار آنها آمده
است.
تعداد شاعران خوارج را نمىدانيم اما
طبق تحقيق و استقصاى آقاى دكتر نايف محمود، اسامى نود شاعر از خوارج در كتابهاى
ادبى و تاريخى آمده كه از هر كدام يك يا چند بيت يا قصيده بر جاى مانده است و از
ميان آنها هشت تن زن بودهاند.(13)
يكى از مميّزات شعر خوارج فصاحت لفظ و
قدرت اسلوب است. ابنزياد درباره آنها گفته است: سخن اينان در دلها آنچنان به سرعت
اثر مىكند كه آتش در نيستان. و عبدالملكبن مروان درباره يكى از آنها كه با او سخن
گفته بود اظهار مىدارد كه سخن او در من چنان اثر كرد كه پنداشتم بهشت تنها براى
آنها آفريده شده است. و پس از آنكه دستور داد او را زندانى كنند، گفت: اگر
نمىترسيدم از اينكه با سخنان فريبنده خود مردم را به فساد بكشانى تو را زندانى
نمىكردم.(14)
اشعار بازمانده از خوارج از نظر تعداد
ابيات، اندك است و معمولاً يك بيتى و دو بيتى است و احيانا تا هفت بيت مىرسد. و تا
آنجا كه ما مىدانيم تنها شعر بلندى كه پنجاه و سه بيت دارد
قصيدهاى است كه عمروبن حصين خارجى در رثاى ابوحمزه شارى سروده و به گفته ابن
ابىالحديد اين اشعار از لحاظ فصاحت از اشعار برگزيده عرب است. اين قصيده كه متن
كامل آن را ابن ابىالحديد و ابوالفرج اصفهانى آوردهاند با اين مطلع شروع مىشود:
هبت
قبيل تبلج الفجر |
هند
تقول و دمعها تجرى(15)
|
اساسا مرثيه در اشعار خوارج حجم بيشترى
را به خود اختصاص داده است و آنها براى تحريك حس انتقامجويى در جنگجويان خود اشعار
رثائى فراوانى سرودهاند.
شعر رثائى خوارج بر دو گونه است: گاه
فقط صحبت از تأسف و ناراحتى و گريه و زارى براى كشته شدگان است و گاه مرثيه نه در
جهت گريه براى آنها، بلكه در جهت ادامه راهشان سروده شده است. نمونه مضمون اول شعرى
است كه شاعرى به نام جعدىبن ابىحمام در رثاى خوارجى كه در محلى به نام «دقوقا»
كشته شدهاند گفته است:
بنفسى
قتلى فى دقوقاء غودرت |
وقد
قطعت منها رؤس و اذرع |
لتبك
نساء المسلمين عليهمُ |
وفى
دون مالاقين مَبكىً و مَجزع(16)
|
جانم فداى كشتهشدگان در دقوقا كه از
بين رفتند،
در حالى كه سرها و دستهايشان قطع شده
بود.
بايد زنان مسلمان بر آنها گريه كنند.
و در مصيبتى كمتر از آن نيز جاى گريه و
زارى است.
نمونه مضمون دوم شعر حيانبن ظبيان است
در رثاى خوارج نهروان:
خليلىّ
مابى من عزاء ولاصبر |
ولا اربة بعد
المصابين بالنهر |
سوى
نهضات فى كتائب جمّة |
الى
اللّه ماتدعو و فى اللّه ما تفرى(17)
|
دوستان من! پس از كشته شدگان نهروان،
من نه عزا مىگيرم و نه صبر مىكنم و
نه عقدهاى دارم،
جز اينكه در زير پرچمهاى بسيار قيام
شود،
مادام كه به سوى خدا مىخواند و براى
خدا مىجنگد.
مطلب ديگرى كه بايد در اينجا يادآور
شويم اين است كه برخلاف آنچه معروف شده كه خوارج اهل زهد و عبادت بودند و تنها در
دين و عقيده تعصّب داشتند، در اشعار خوارج مقولههايى نيز كه درست در جهت مخالف اين
مفاهيم است ديده مىشود. مثلاً قطرىابن فجائه كه خود امام ازارقه و شاعر مهم خوارج
بود در معاشقه با زنى از خوارج به نام امّحكيم، كه گويا بسيار زيبا بود و هر كس از او
خواستگارى مىكرد نمىپذيرفت، اشعار زير را گفته است:
لعمرك
انى فى الحياة لزاهد |
وفى
العيش مالم الق ام حكيم |
من
الخفرات البيض لم يرمثلها |
شفاء
لذى بثّ ولا لسقيم |
لعمرك
انى يوم الطلم وجهها |
على
نائبات الدهر جدّ لئيم |
ولو
شهدتنى يوم دولاب ابصرت |
طعان
فتى فى الحرب غيرذميم(18)
|
قسم به جان تو كه من در زندگى و عيش
زاهد هستم،
مادامى كه امّحكيم را ملاقات
نكردهام.
از پردهنشينان سفيدروى مانند او ديده
نشده
كه براى هر صاحب درد و بيمارى شفابخش
باشد.
قسم به جان تو، روزى كه به صورت او
سيلى بزنم،
جدّا بر مصيبتهاى روزگار بخل خواهم
ورزيد.
اگر او مرا در روز «دولاب» مشاهده
مىكرد،
نيزهزدن جوانى را در جنگ مىديد كه
سزاوار هيچ سرزنشى نيست.
همچنين مصقلةبن عتبه شيبانى، يكى ديگر
از سران خوارج، با تعصب فراوان قبيله خود را تعريف مىكند و قبيله ديگر را كه با آن
مخالف بوده مورد حمله قرار مىدهد. بديهى است كه اين تعصبات قبيلهاى با تعصّبات
دينى كاملاً مغايرت دارد. او خطاب به خليفه وقت مىگويد:
فانك
ان لم ترض بكربن وائل
|
يكن
لك يوم بالعراق عصيب
|
ولاصلح
مادامت منابر ارضنا
|
يقوم
عليها من ثقيف خطيب(19)
|
اگر تو قبيله بكربن وائل را از خود
راضى نكنى،
روز تو در عراق سخت خواهد بود.
هيچ صلحى برقرار نخواهد شد مادام كه در
منبرهاى سرزمين ما، از قبيله ثقيف كسى خطبه مىخواند.
يكى از شاعران خوارج عمرانبن حطان
شيبانى بوده است كه عقيده صفريه از خوارج را داشت ولى آدم بزدلى بود و در جنگها
شركت نمىكرد. اين شاعر در تعريف و تمجيد از ابنملجم مرادى كه حضرت
اميرالمؤمنين(ع) را شهيد كرده بود، اشعارى دارد كه بعدها پاسخهاى متعددى به آنها
داده شد. ما در اينجا آن شعرها و قسمتى از پاسخهاى داده شده را نقل مىكنيم. اما
قبل از آن، تأسف و تعجب خود را از محدّثان اهل سنّت از جمله بخارى و ابىداود و
نسائى ابراز مىداريم كه از عمرانبن حطان در كتابهاى خود حديث نقل كرده و او را جزء راويان
احاديث خود قرار دادهاند.(20)
تعجب است كه اينها چگونه به خود اجازه
دادهاند از خارجى فاسدى چون او كه از قتل اميرالمؤمنين(ع) تعريف مىكند حديث نقل
كنند؟ بگذريم.
عمرانبن حطان درباره ابنملجم گفته
است:
يا
ضربة من تقى ما اراد بها |
الاليبلغ
من ذىالعرش رضوانا |
انى
لاذكره يوما واحسبه |
او
فى البريه عنداللّه ميزانا(21)
|
ردّيههايى براى اين شعر گفتهاند از
جمله فقيه طبرى مىگويد:
يا
ضربة من شقى ما اراد بها |
الاليهدم
من ذىالعرش بنيانا |
انى
لاذكره يوما فالعنه |
ايها
والعن عمران به حطانا(22)
|
و نيز محمدبن احمد الطيب مىگويد:
يا
ضربة من غدور صار ضاربها |
اشقى
البرية عنداللّه انسانا |
انى
لاذكره يوما فالعنه |
والعن
الكلب عمرانبن حطانا(23)
|
همچنين قاضى ابوالطيب طاهربن عبداللّه
شافعى مىگويد:
انّى
لابرء مما انت قائله |
عن
ابن الملجم الملعون بهتانا |
يا
ضربة من شقى ما اراد بها |
الاّ
ليهدم للاسلام اركانا(24)
|
كس ديگرى در ضمن اشعار بلندى گفته است:
بل
ضربة من غوىّ اورثته لظى |
مخلدا
قداتى الرحمن غضبانا |
كانه
لم يرد قصدا بضربته |
الا
ليَصْلى عذاب الخلد نيرانا(25)
|
به هر حال، شعر خوارج چيز تازهاى
ندارد و مانند اشعار معاصران خود و يا حتى ضعيفتر از آنها شامل كلياتى مانند ابراز
نفرت نسبت به مخالفان و ستايش از قهرمانان خود و از اين قبيل است.
خطبهها و نامههاى خوارج
اگر بتوانيم خطبهها و نامههاى
بازمانده از خوارج را كه در كتابهاى تاريخى آمده است به عنوان بخشى از ادبيات خوارج
بپذيريم، آنها نيز چندان ارزش ادبى ندارند و تنها به عنوان اسناد تاريخى مىتوانند
مورد توجه قرار گيرند.
البته خوارج خطباى زيادى داشتهاند كه
اسامى بعضى از آنها و قسمتهايى از خطبههايشان را جاحظ آورده است.(26)
همچنين خطبههايى از سران خوارج را طبرى و ديگران نقل كردهاند، از جمله خطبه
عبداللّهبن وهب راسبى در حروراء و خطبه حماسى شبيب در يكى از جنگها و از همه مهمتر
دو خطبه مفصّل ابوحمزه شارى كه در مسجد مدينه
ايراد نمود(27) و چند خطبه و نامه از قطرىبن فجائه.(28)
خطبههاى خوارج نيز مانند شعرهايشان از
مضمونهاى حماسى و تحريك كنندهاى برخوردار است و بارهاى عاطفى دارد و عبارت آن ساده
و غيرمتكلّفانه است، اما گاهى از جملههاى كوتاه و مزدوج هم استفاده شده است، مثلاً
در قسمتى از خطبه مفصّل ابوحمزه در مدينه چنين آمده است:
ثم و لّى يزيدبن معاويه، يزيد الخمور، و
يزيد القرود، و يزيد الفهود، الفاسق فى بطنه، المابون فى فرجه، فعليه لعنةاللّه و
ملائكته.(29)
در خطبههاى نقل شده از خوارج كليات
مورد قبول همه فرقههاى خوارج مطرح گرديده و به اختلافات درون گروهى اشاره نشده
است، برخلاف چند نامه بازمانده از آنها كه بيشتر در مورد اختلافات فرقهاى است و
شامل انتقاد اين فرقه از آن فرقه مىشود. نمونه آن، دو نامهاى است كه ميان نجدةبن
عامر رئيس فرقه نجدات و نافعبن ازرق رئيس فرقه ازارقه ردّ و بدل شده است(30)
كه طى آن از عقايد يكديگر سخت انتقاد كرده و به آيات قرآنى استشهاد نمودهاند.
پىنوشتها:
1 ـ علامه مجلسى: بحارالانوار، ج 33، ص 395. اين احتجاج با تفاوتهايى در كامل
مبرد(ج 1، ص 45) و شرح نهج البلاغه ابن ابىالحديد (ج 2، ص 274) و تهذيب تاريخ
دمشق، ج 7، ص 306 نيز آمده است.
2 ـ همان، ص 397. اين احتجاج با تفاوتهايى در كتاب احتجاج طبرسى (ص 187) و
الفتوحابن اعثم (ج 4، ص 122) نيز آمده است.
3 ـ مائده، 95.
4 ـ زخرف، 58.
5 ـ ابن ابىالحديد: شرح نهجالبلاغه، ج 2، ص 273؛ زكى صفوت: جمهره خطب العرب، ج 1،
ص 401.
6 ـ نهج البلاغه، نامه 77.
7 ـ ابن عبدربه: العقد الفريد، ج 5، ص 98. اين احتجاج در بحارالانوار (ج 33، ص 393)
نيز با تفاوت مختصرى آمده است.
8 ـ شيخ مفيد: الاختصاص، ص 121؛ زكى صفوت: جمهره خطب العرب، ج 1، ص 405.
9 ـ كهف، 82؛ و اما ديوار از آنِ دو پسر يتيم از مردم اين شهر بود و در زيرش گنجى
بود...
10 ـ بحارالانوار، ج 33، ص 424.
11 ـ النساء، 35.
12 ـ بحارالانوار، ج 33، ص 428.
13 ـ الخوارج فى العصر الاموى، ص 247.
14 ـ سهير القلماوى: ادب الخوارج، ص 40.
15 ـ شرح نهج البلاغه، ج 5، ص 125.
16 ـ ياقوت حموى: معجم البلدان، ج 2، ص 459 (ذيل
كلمه دقوقاء).
17 ـ تاريخ طبرى، ج 3، ص 74 (طبع دارالكتب بيروت، 1408 هق).
18 ـ ابوالفرج اصفهانى: الاغانى، ج 6، ص 148.
19 ـ القلماوى: ادب الخوارج، ص 49.
20 ـ مرتضى عسكرى: مقدمه مرآةالعقول، ج 1، ص 26.
21 ـ القلماوى: همان، ص 84.
22 ـ مبرد: الكامل.
23 ـ مبرد: الكامل.
24 ـ مسعودى:
مروج الذهب، ج 3، ص 415.
25 ـ مسعودى: مروج الذهب، ج 3، ص 415.
26 ـ البيان و التبيين، ج 1، ص 227 به بعد و ج 3، ص 214 به بعد.
27 ـ ابن ابىالحديد: شرح نهج البلاغه، ج 5، ص 114 به بعد.
28 ـ عمر فروخ، تاريخ الادب العربى، ج 1، ص 460.
29 ـ ابنقتيبه: عيون الاخبار، ج 1، ص 249؛ احمد زكى صفوت: جمهرة خطيب العرب، ج 2، ص
470.
30 ـ ابن ابىالحديد: شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 137.