خوارج در تاريخ

یعقوب جعفری

- ۳ -


خوارج پس از جنگ نهروان

جنگ نهروان پايان كار خوارج نبود. درست است كه در جنگ نهروان فقط نُه نفر از خوارج نجات پيدا كردند اما به گفته مبرد، همزمان با جنگ نهروان، حدود دو هزار نفر در كوفه زندگى مى‏كردند كه در باطن عقيده خوارج را داشتند و از آن گذشته، در ميان آن هشت هزار نفرى كه در جنگ نهروان توبه كردند و به على عليه‏السلام پناهنده شدند كسانى بودند كه مجددا به خوارج پيوستند و اين امر به خصوص پس از شهادت امام بيشتر انجام مى‏شد.

پس از واقعه نهروان كه در سال 37 و يا 38 اتفاق افتاد، باقى‏مانده خوارج بارها براى اميرالمؤمنين ايجاد مزاحمت كردند ولى فورا سركوب شدند.

در همان سال 38 بقاياى خوارج نهروان با خوارج كوفه كه عقيده خود را مخفى نگه داشته بودند، متحد شدند و در نخليه منزل كردند. اميرالمؤمنين عليه‏السلام ابن عباس را به سوى آن‏ها فرستاد. او آن هارا به اطاعت از امام دعوت كرد اما نپذيرفتند و على عليه‏السلام على رغم نهى عفيف بن قيس كه گفته بود اين ساعت نحس است، به سوى آن‏ها رفت و همه آن‏ها را كشت مگر چند تن كه جان سالم به در بردند. جريان نخليه در شعر عمران بن حطان خارجى آمده است:

انّى ادين بما دان الشّراة به يوم النخليه عند الجوسق الحرب(1)

يكى ديگر از آن‏ها خريت بن راشد از بنى ناجيه بود كه با سيصد تن به حضور امام رسيد و مسأله حكميت را پيش كشيد و گفت: ما از تو اطاعت نخواهيم كرد. امام عليه‏السلام با سعه صدر آن‏ها را نصيحت نمود و فرمود: آيا حاضرى با هم بر اساس كتاب و سنّت گفتگو كنيم و مطالبى به تو بگويم كه شايد آنچه را كه نمى‏دانى بدانى؟

خريت گفت: به زودى به سوى تو برمى گردم.

حضرت فرمود: مبادا شيطان تو را فريب بدهد و نادان‏ها تو را سبك كنند. به خدا قسم اگر از من طلب هدايت كنى و پيش من آيى تو را به راه مستقيم هدايت خواهم كرد.

خريت از پيش امام رفت و ديگر برنگشت و شبانه با ياران خود از كوفه خارج شد و پس از فتنه انگيزى‏هاى بسيار به اهواز رسيد و در آنجا بى‏دينى‏ها و دزدها و كسانى كه از دادن خراج سرباز مى‏زدند و نصرانى‏ها دور او جمع شدند و كار او بالا گرفت. سرانجام، امام عليه‏السلام سپاهى را به فرماندهى معقل بن قيس به سوى او فرستاد و در رامهرمز دو سپاه به هم رسيدند و پس از جنگ و گريز بسيار بالاخره سپاه خريت تارومار شد و خود او به هلاكت رسيد و معقل جمع بسيارى از آنان را به اسارت گرفت و آن‏ها را كه مسلمان بودند و از كار خود توبه كردند، رها نمود ولى نصرانى‏ها را با خود برد.(2)

طبرى درباره خريت عبارتى دارد كه به نظر مى‏رسد درست نباشد. مى‏گويد: خريت و ياران او كه سيصد نفر بودند در جنگ جمل و صفين و نهروان با على عليه‏السلام بودند.(3)

حضور خريت در نهروان در سپاه امام بعيد به نظر مى‏رسد، زيرا او از جمله كسانى بود كه در همان جنگ صفين به امام اعتراض نمود و قبول حكميت را رد كرد و از آن حضرت گريخت.(4)

شايد براى همين است كه ابن اثير درباره خريت و يارانش همان عبارت طبرى را مى‏آورد اما كلمه نهروان را ساقط مى‏كند.(5)

عبارت طبرى در اينجا ولهاوزن را دچار اشتباه بزرگى كرده است. او مى‏پندارد كه جنگ نهروان پيش از اعلام رأى حكمين در دومة الجندل اتفاق افتاد، به دليل اينكه خريت ناجى در نهروان همراه با على عليه‏السلام بود و طبعا اعتراض او به آن حضرت و جدايى‏اش از امام پس از اعلام رأى حكمين بوده است.(6) در حالى كه بى شك جنگ نهروان پس از اعلام رأى حكمين بوده و اين امر در نامه امام به خوارج نهروان و همچنين در سير حوادث كه پيش از اين نقل كرديم كاملاً منعكس است.

درباره خريت مطالب گوناگونى نقل شده است كه نشان مى‏دهد او زود به زود رنگ عوض مى‏كرد. زمانى در كنار على عليه‏السلام مى‏جنگد و از چند تن از اصحاب حضرت فاطمه مانند عبداللّه‏ بن وهب و زيد بن حصين پيش او سعايت مى‏كند و مى‏گويد كه اين‏ها قصد فساد و فرار از تو را دارند،(7) و زمانى خود او فرار مى‏كند و با على عليه‏السلام مى‏جنگد و دست آخر به گفته مسعودى نصرانى مى‏شود.(8)

علاوه بر خريت كسانى ديگرى نيز از خوارج بر اميرالمؤمنين عليه‏السلام خروج كردند و به وسيله سپاهيان آن حضرت سركوب شدند. ابن اثير اسامى اين افراد و كيفيت خروج و هلاكت آن‏ها را در كتاب خود نقل كرده است و ما به اجمال فهرستى از آن‏ها را در زير مى‏آوريم:

1. اشرس بن عوف شيبانى كه در دسكره با دويست تن بر امام خروج كرد و سپس به شهر انبار رفت. امام ابرش بن حسان را با سيصد كس به سوى آن‏ها فرستاد و غائله با كشته شدن اشرس و تارومار شدن خوارج خاتمه يافت.

2. هلال ابن علفه از قبيله تيم الرباب با برادرش مجالد به همراهى بيش از دويست تن از خوارج در ماسبذان بر امام خروج كردند و امام با فرستادن لشكرى به فرماندهى معقل بن قيس آن‏ها را سركوب كرد.

3. اشهب بن بشر با صد و هشتاد تن از خوارج در همان محلى كه هلال بن علفه و همراهانش به هلاكت رسيدند، خروج كرد و امام سپاهى به فرماندهى جارية بن قدامه ـ و به نقلى حجر بن عدى ـ به سوى آن‏ها فرستاد و در محلى به نام جرجرايا سركوب شدند.

4. سعيد بن قفل تميمى با دويست تن در محلى به نام درزنجان كه در چند فرسخى مداين واقع است خروج كرد و به وسيله سعد بن مسعود كشته شدند.

5. ابو مريم سعدى تميمى كه بسيارى از موالى را دور خود جمع كرد و به شهرزور آمد. گفته شده است كه در سپاه او فقط شش تن از عرب‏ها شركت داشتند و بقيه همه از موالى و تازه مسلمانان غير عرب بودند. او در پنج فرسخى كوفه اردو زد. على عليه‏السلام به او پيغام داد كه بيعت كند و به كوفه وارد شود، اما او قبول نكد و گفت: ميان ما جز جنگ چيز ديگرى نخواهد بود. امام سپاهى را به فرماندهى شريح بن هانى به سوى آن‏هافرستاد و بالاخره با تارومار شدن سپاه ابومريم كار فيصله يافت. جالب اينكه امام دستور داد مجروحان از سپاه ابومريم را به كوفه بردند و مداوا كردند.(9)

توطئه بزرگ خوارج

ديديم كه گروه خوارج بارها و بارها نيروهاى خود را سازماندهى كردند و حتى از نصارى و مرتدها و دشمنان اسلام و دزدان و راهزنان نيز استفاده نمودند و با حكومت اميرالمؤمنين عليه‏السلام جنگيدند اما جز شكست و فضاحت چيزى عايدشان نشد. پس، از طريق ديگرى وارد شدند و براى ترور امام توطئه كردند و متأسفانه اين بار نقشه آن‏ها عملى شد و پيشواى حق و عدايت و امام مسلمين به دست آن‏ها به شهادت رسيد.

به طورى كه مورخان اسلامى مى‏نويسند جمعى از خوارج در مكه دور هم جمع شدند و درباره زمامداران صحبت كردند و از كارهاى آنان انتقاد نمودند و كشته شدگان در جنگ نهروان را به ياد آوردند و متأثر شدند.

آن‏ها به همديگر گفتند كه ما بايد جان خود را به خدا بفروشيم و پيشوايان گمراه را از بين ببريم و مردم را از آن‏ها راحت كنيم و انتقام كشته شدگان در نهروان را بگيريم. در اين هنگام عبدالرحمان بن ملجم مرادى گفت على به عهده من، برك بن عبيداللّه‏ تميمى گفت معاويه هم به عهده من، و عمرو بن بكر تميمى نيز گفت عمروعاص به عهده من.

هر سه تن براى انجام اين كار با يكديگر پيمان بستند و شب نوزدهم ماه رمضان را با هم وعده گذاشتند.

ابن ملجم به كوفه آمد و در آنجا با دوستان خارجى خود تماس گرفت. روزى در منزل يكى از خوارج با دختر زيبا رويى به نام قطام آشنا شد و به او پيشنهاد ازدواج نمود. پدر و برادر قطام در جنگ نهروان كشته شده بودند. قطام اين پيشنهاد را پذيرفت، اما مهريه خود را چند چيز قرار داد كه مهمترين آن‏ها كشتن على عليه‏السلام بود. ابن ملجم شرايط را او را پذيرفت و اظهار داشت كه به خدا قسم به شهر كوفه نيامده‏ام مگر براى كشتن على.

قطام شخصى به نام وردان بن مجالد را براى كمك به ابن ملجم تعيين كرد. ابن ملجم از آن خانه بيرون آمد و با مردى به نام شبيب بن بجره از خوارج مصادف شد و او را نيز با خود همداستان كرد و سرانجام در شب 19 ماه رمضان (سال 40 ه) در مسجد اعظم كوفه جمع شدند و اشعث بن قيس نيز به آن‏ها ملحق گرديد و ابن ملجم را در انجام مأموريت خود تشويق كرد تا اينكه سحرگاهان، آن فاجعه بزرگ اتفاق افتاد و شمشير ابن ملجم به فرق مبارك اميرالمؤمنين عليه‏السلام فرود آمد...(10)

و بدين سان خوارج در يك توطئه حساب شده ضربت مهلكى را بر پيكر اسلام و مسلمين وارد كردند و پرهيزكارترين فرد روزگار به دست شقى‏ترين فرد روزگار به شهادت رسيد.

در اينجا توجه خوانندگان محترم را به چند مطلب جلب مى‏كنيم:

1. توطئه قتل امام يك اقدام شخصى نبود

گاه تصور مى‏شود نقشه‏اى كه براى قتل على عليه‏السلام و معاويه و عمروعاص در يك شب معين كشيده شد به ابتكار همان سه تن بود كه در مكه اين نقشه را كشيدند و سپس عملى كردند (كه البته معاويه و عمروعاص از آن جان سالم به در بردند) و اين نوعى اقدام شخصى بوده است.

به نظر مى‏رسد كه اين توطئه مربوط به گروه خوارج بود كه به وسيله آن سه تن عملى شد زيرا، همان گونه كه نقل كرديم، در اكثر روايت‏هاى تاريخى چنين آمده است كه جمعى از خوارج در مكه گرد هم آمدند و آن حرف‏ها را زدند و آن نقشه را كشيدند و اين سه تن داوطلب اجراى نقشه شدند. و لذا مى‏بينيم وقتى ابن ملجم به كوفه آمد با اينكه طبق اصول مخفى كارى كسى را از قصد خود آگاه نكرده بود، خوارج كوفه از او پذيرايى كردند و به نظر مى‏رسد كه ترتيب ملاقات ابن ملجم با قطام طبق يك نقشه قبلى بوده و خوارج كوفه از قصد او آگاهى داشتند و اين صحنه را به وجود آوردند تا ابن ملجم با عشق قطام و وعده ازدواج با او در انجام مأموريت خود مصمم‏تر شود و دچار تزلزل نگردد.

2. ابن ملجم كه بود؟

عبدالرحمان بن عمرو بن ملجم مرادى اهل يمن بود. او در يمن قرآن را از معاذ بن جبل آموخته بود و مانند اكثريت قاطع خوارج از جمله قاريان قرآن به شمار مى‏رفت و در پيشانى او اثر سجده نمايان بود. او در زمان خليفه دوم در فتح مصر شركت كرد و پس از فتح در آن جا اقامت گزيد. خليفه دوم طى نامه‏اى به عمرو عاص نوشت كه به ابن ملجم خانه‏اى در نزديكى مسجد بدهد تا به مردم قرآن بياموزد.(11)

او بعدها به يمن رفت و پس از قتل عثمان و بيعت مردم با اميرالمؤمنين عليه‏السلام به كوفه آمد و از ياران امام محسوب مى‏شد و پس از جريان حكميت و پيدايش خوارج از امام جدا شد و از كوفه بيرون رفت.(12) او به طور مكرر مورد لطف و احسان امام قرار گرفت و امام گاه با اشاره و گاه با صراحت فرموده بود كه او مرا خواهد كشت.

بى شك، ابن ملجم از خوارج بود و به عنوان يكى از خوارج اميرالمؤمنين عليه‏السلام را كشت، امّا به گفته آقاى دكتر شهيدى بعضى از مورخان معاصر گروه خوارج، مدعى شده‏اند كه ابن ملجم از خوارج نبود و خوارج در قتل على عليه‏السلام شركت نداشتند، بلكه طرح قتل آن حضرت به دست اشعث بن قيس و به اشاره معاويه بوده و مهمترين دليل آن‏ها اين است كه ابن ملجم از قبيله بنى مراد بود و بنى مراد در شمار خوارج نبودند.(13)

به راستى كه سخن عجيبى است. چنين مى‏نمايد كه خوارج معاصر حتى شهامت اسلاف خودشان را هم ندارند و براى دفاع از خود حاضرند مسلّمات تاريخى را انكار كنند.

همه مورخان از قبيل طبرى و مسعودى و يعقوبى و ابن اثير و مبرد و ابن عبدربه و ابن ابى الحديد و ديگران بر اين موضوع اتفاق نظر دارند كه ابن ملجم از خوارج بود و اگر بنا باشد مطلبى را كه همه مورخان بر آن متفق‏اند، رد كنيم ديگر سنگ روى سنگ نمى‏ماند و همه چيز را مى‏توان رد كرد.

و اما استدلال آن‏ها به اينكه بنى مراد از خوارج نبودند سست‏تر از خانه عنكبوت است. آيا اگر يك نفر عقيده‏اى را پذيرفت لازم است كه همه افراد قبيله همان عقيده را داشته باشند؟ ممكن است كسى يا كسانى از يك قبيله داراى عقيده‏اى باشند و كسان ديگر از همان قبيله آن عقيده را نداشته باشند و اين امر روشنى است. مثلاً معقل بن قيس يكى از فرماندهان سپاه اميرالمؤمنين عليه‏السلام قاتل خوارج بود و به طورى كه پيش از اين آورديم چندين بار، و از جمله در جريان خريت خارجى، با سپاه خوارج جنگيد و آن‏ها را شكست داد. حالا اگر كسى بگويد كه معقل خودش از خوارج بود زيرا كه او قبيله بنى تميم بود و بنى تميم از سران خوارج بودند، آيا سخن خنده دارى نگفته است؟

از اين گذشته، ما اسنادى داريم كه از بنى مراد نيز به گروه خوارج پيوسته بودند. به اين سند توجه كنيد:

و سقط فى بعض ايامهم رمح لرجل من مراد من الخوارج فقاتلوا عليه...(14)

در بعضى از روزهايشان نيزه‏اى از دست مردى از قبيله مراد از خوارج به زمين افتاد كه به خاطر آن جنگيدند...

اين مطلب را هم اضافه كنيم كه ابن‏ملجم از قبيله تجوب بود كه از تيره‏هاى قبيله حمير و از هم‏پيمانان بنى مراد بودند و بنى‏مراد هم از قبايل كنده به شمار مى‏رود.(15)

3. چرا ابوموسى در ليست ترور قرار نگرفت؟

ديديم كه خوارج علاوه بر اميرالمؤمنين على عليه‏السلام و معاويه، عمرو عاص را نيز در ليست ترور قرار دادند. اكنون اين سؤال مطرح مى‏شود كه ابوموسى اشعرى نيز همچون عمرو عاص يكى از دو حَكَم بود، پس چرا او را در رديف عمر و عاص قرار ندادند؟

در ابتدا به نظر مى‏رسد كه ابوموسى حكومت و رياستى نداشت و على عليه‏السلام و معاويه هر دو را از خلافت خلع كرده بود، بنابراين او مانند عمر و عاص نبود؛ اما اين احتمال را هم نبايد از نظر دور داشت كه ابوموسى اهل يمن بود و همان گونه كه در بحث‏هاى گذشته گفتيم فتنه خوارج ريشه نژادى داشت و بعضى از سران و بازيگران اين فتنه اهل يمن بودند و حتى ابوموسى را هم همان‏ها به خاطر يمنى بودن به حكميت انتخاب كرده بودند. پس، بعيد نيست كه ابوموسى مورد حمايت سران يمنىِ خوارج قرار گرفته باشد.

4. آيا اشعث بن قيس در توطئه قتل امام شركت داشت؟

اشعث بن قيس كه از اصحاب پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله محسوب مى‏شد پس از رحلت آن حضرت مرتد شد و مسلمانان او را اسير نمودند؛ سپس توبه كرد و خليفه اول دختر خود را به ازدواج او در آورد. او در زمان خلافت على عليه‏السلام از جمله اصحاب آن حضرت بود، ولى به گفته شيخ طوسى سرانجام از خوارج شد.(16) و در رواياتى كه از ائمّه معصومين عليهم‏السلام نقل شده است، او مورد ذمّ شديد قرار گرفته و همو بود كه از اميرالمؤمنين عليه‏السلام بدگويى مى‏كرد و او را استهزاء مى‏نمود.(17)

نقل شده است كه روزى اشعث به خدمت على عليه‏السلام رسيد و پس از گفتگوى تندى كه در گرفت اشعث، امام را تهديد به قتل كرد. امام فرمود: آيا مرا با مرگ مى‏ترسانى؟ به خدا سوگند اهميت نمى‏دهم كه من به سوى مرگ بروم يا مرگ به سوى من آيد.(18)

به گفته مورخان شب 19 رمضان كه ابن ملجم با وردان و شبيب در مسجد كوفه نشسته بودند اشعث بن قيس نيز با آن‏ها بود و ابن ملجم را به ترور امام تشويق مى‏كرد.(19)

با توجه به اين نص تاريخى و با در نظر گرفتن سابقه كينه و عداوت اشعث نسبت به امام، نظر آقاى دكتر نايف محمود كه شركت اشعث در توطئه قتل امام را به دليل ازدواج امام حسن عليه‏السلام با دختر وى بعيد مى‏داند(20)، استبعاد بى موردى است.

خوارج پس از شهادت امام على عليه‏السلام

شهادت اميرالمؤمنين عليه‏السلام به دست خوارج، آغازى بود بر پايان حكومت عدل اسلامى و با اين فاجعه، جامعه مسلمين نه تنها رهبر شايسته و عدل گسترى را از دست داد كه اتحاد و همبستگى و خوشى و رفاه ارزش‏ها و معيارهاى اسلامى را نيز هم.

گروه خوارج پس از شهادت اميرالمؤمنين عليه‏السلام و راست شدن كار براى معاويه، به ويژه پس از صلح امام حسن مجتبى عليه‏السلام ، نيروهاى خود را سر و سامان دادند و سازماندهى كردند و خود را براى جنگ با معاويه آماده ساختند. البته جنگ با معاويه هدف خوبى بود، اما خوارج نه با معاويه كه با همه مسلمانان سر جنگ داشتند و هر كسى را كه با آن‏ها هم عقيده نبود كافر مى‏دانستند و شهرهاى اسلامى را بلاد كفر و بلاد شرك تلقى مى‏كردند. بنابراين، تعجب آور نيست كه مى‏بينيم براى مبارزه و مقابله با خوارج همه مسلمانان متحد مى‏شوند و به طوريكه خواهيم گفته شيعيان على عليه‏السلام در كنار كارگزاران حكومت اموى با آن‏ها مى‏جنگند.

نكته مهمى را كه بايد در اينجا تذكر بدهيم اين است كه خوارج تا وقتى كه فقط با معاويه و كارگزاران او مى‏جنگيدند، شيعيان و هواداران على عليه‏السلام با آن‏ها كارى نداشتند و اين به خاطر سفارش اميرالمؤمنين بود كه فرموده بود:

لا تقاتلوا الخوارج من بعدى...(21)

پس از من با خوارج جنگ نكنيد...

به همين جهت بود كه معاويه پس از صلح با امام حسن عليه‏السلام هنگامى كه گروهى از خوارج به رهبرى حوثره اسدى خروج كردند و به آن حضرت پيشنهاد نمود كه با آن‏ها بجنگد امام در مقابل اين پيشنهاد فرمود: چگونه از جانب تو با گروهى جنگ كنم كه به خدا قسم تو اولى‏تر از آن‏ها هستى كه با تو بجنگم؟(22)

سياست صبر و انتظار شيعيان در مقابل خوارج همچنان ادامه داشت تا اينكه طغيانگرى و فتنه و فساد خوارج بالا گرفت و آن‏ها در شهرها به كشتار مردم پرداختند و حتى از شيعيان هم سلب امنيت كردند. اينجا بود كه شيعيان به ناچار و به خاطر دفاع از خود به مقابله با خوارج پرداختند و براى اين منظور با افرادى چون مغيرة بن شعبه و عبداللّه‏ بن زبير هماهنگى كردند و به طورى كه خواهيم گفت، در سركوبى خوارج با گروه‏هايى كه هرگز آن‏ها را قبول نداشتند، همداستان شدند.

مغيرة بن شعبه و خوارج

گروه خوارج براى مقابله با معاويه بارها به ميدان آمدند و از آن‏جا كه موقعيت مردمى نداشتند و مايه ناامنى و فساد در جامعه اسلامى بودند، هر بار شكست خوردند.

يكى از قيام‏هاى مهم خوارج قيام مستورد بن علفه تميمى بود كه شرح مفصّل آن را طبرى و ابن اثير آورده‏اند. در اين واقعه، خوارجى كه پس از جنگ نهروان به مناطق ديگرى از جمله رى و فارس گريخته بودند به كوفه آمدند و همفكران خود را از كوفه و بصره و جاهاى ديگر گرد آوردند و با مستورد بيعت نمودند و نيروى نسبتا زيادى جمع‏آورى كردند تا بر ضد معاويه خروج كنند و روز معينى را در نظر گرفتند، اما نقشه آن‏ها لو رفت و حاكم كوفه پيشدستى كرد و بعضى از سران آن‏ها را دستگير ساخت و به زندان انداخت، ولى بسيار از آن‏ها از جمله مستورد از كوفه گريختند و سپاهى را تشكيل دادند. آن‏ها هر چند يك بار تغيير جا مى‏دادند و خود را براى حمله آماده مى‏ساختند.

حاكم كوفه از طرف معاويه در آن زمان مغيرة بن شعبه بود. مغيره از عثمانى‏ها بود و سابقه فساد اخلاقى داشت، ولى مردى حيله‏گر و سياستمدار بود به طورى كه او را يكى از چهار هوشمند عرب مى‏شمارند.(23) او وقتى كه به حكومت كوفه رسيد با همه و از جمله با شيعيان على عليه‏السلام مدارا مى‏كرد.

مغيره كه خود را در مقابل نيروهاى مستورد ناتوان مى‏ديد سران كوفه را گرد هم آورد و ضمن تهديد كسانى كه به خوارج پناه بدهند و با آن‏ها را يارى كنند، از آنان براى سركوب خوارج كمك خواست. سران كوفه به مغيره پاسخ مثبت دادند و براى جنگ با خوارج كه ايجاد ناامنى و فتنه و فساد كرده بودند پيشقدم شدند.

بنا بر روايت تاريخى سه تن از ياران خاص اميرالمؤمنين على عليه‏السلام در اين جريان با مغيره اعلام همكارى كردند. اين سه تن عبارت بودند از عدى بن حاتم، صعصعة بن صوحان و معقل بن قيس.(24) آن‏ها در جمع آورى نيرو براى جنگ با خوارج سخت فعاليت كردند و به خصوص معقل به قيس كه در زمان اميرالمؤمنين عليه‏السلام بارها با خوارج جنگيده بود و تجربيات ارزشمندى داشت از مغيره خواست كه فرماندهى سپاه را به او واگذارد. مغيره اين پيشنهاد را پذيرفت و معقل با سه هزار سپاهى به تعقيب مستورد بن علفه پرداخت و پس از جنگ و گريزهاى بسيار و تلفات سنگينى كه به هر دو طرف وارد شد سرانجام خوارج را شكست سختى خوردند و خود مستورد نيز به هلاكت رسيد و البته معقل بن قيس هم كشته شد.(25)

جريان خروج مستورد بسيار مفصّل است و ما خلاصه‏اى از آن را آورديم. نكته قابل توجه در اينجا اين است كه بعضى از نويسندگان سعى كرده‏اند شركت شيعيان در جنگ با مستورد را به حساب زرنگى و سياستمدارى مغيره و ساده‏دلى شيعيان بگذارند و اين جريان را پيروزى مضاعفى براى معاويه قلمداد كنند. آن‏ها مى‏گويند:

ـ مغيره توانست به بهانه خوارج، شيعيان كوفه را از معارضه با بنى اميه و معاويه منصرف سازد و از شيعيان براى جنگ با خوارج استفاده كند.(26)

ـ هنگامى كه خوارج به رهبرى مستورد بن علفه قيام كردند، مغيرة ابن شعبه به وسيله شيعيان آن‏ها را سركوب نمود.(27)

ـ نظير اين سخنان را ولهاوزن نيز در موارد متعددى عنوان مى‏كند.(28)

شكى نيست كه مغيره شخص سياستمدار و زرنگى بود و باز شكى نيست كه شركت شيعيان در جنگ با خوارج به نفع دستگاه حاكمه تمام شد، اما مسأله اين است كه شيعيان نه براى خوشايند مغيره با معاويه بلكه براى دفاع از خود و شهر خود و آرمان‏ها و باورهاى خود با خوارج جنگيدند. آن‏ها مى‏ديدند كه خوراج با اين همه نيرو و ساز و برگ نظامى كه فراهم ساخته‏اند در شهرهاى شيعه نشين مانند كوفه و بصره حاكميت را به دست خواهند گرفت و اين چيزى نبود كه شيعيان بتوانند آن را تحمل كنند.

و اما سفارش اميرالمؤمنين عليه‏السلام در مورد اينكه پس از من با خوارج جنگ نكنيد ناظر بر اين بود كه شيعيان شروع كننده نباشند و به عنوان خونخواهى على عليه‏السلام دست به كارى نزنند كه منجر به خونريزى و كشتار ميان مسلمانان باشد، همان كارى كه معاويه به بهانه خونخواهى عثمان انجام داد و امت اسلامى را دچار آن بدبختى‏ها كرد.

ابن زياد و خوارج

با شكست مستورد بن علفه مدت‏ها گروه خوارج دچار سر در گمى شدند و هر از چندى در گروه‏هاى كوچك خروج مى‏كردند و سركوب مى‏شدند. در اين زمان حكومت كوفه و بصره با ابن زياد بود كه در مقابل خوارج شدت عمل نشان مى‏داد:

ـ گروهى به فرماندهى حيان بن ظبيان كه از كوفه خارج شدند و در محلى به نام بانقيا تارومار گشتند.

ـ گروهى به فرماندهى سهم بن غالب تميمى كه در مقابل ابن عامر مجبور به تسليم شدند و از ابن عامر امان خواستند و او به آن‏ها امان داد. بعدها زياد بن ابيه، سهم بن غالب را كشت.

ـ گروهى به فرماندهى قريب ازدى و زحاف طائى كه به وسيله زياد بن ابيه سركوب شدند.

ـ گروهى به رهبرى ابوبلال مرادس بن اديه برادر عروة بن اديه كه به زندان ابن زياد گرفتار آمدند و بعد كشته شدند.

و از اين گروه‏هاى كوچك بسيار بودند كه طبرى و ابن اثير جزئيات داستان آن‏ها را ذكر كرده‏اند. ابن زياد در مقابل آن‏ها سختگيرى بسيار نمود و هر كجا كه خوارج را مى‏يافت مى‏كشت و حتى به زن‏هاى آن‏ها نيز رحم نمى‏كرد. نمونه‏اش كشتن زنى به نام بلجاء بود. ابن زن خارجى همه جا سخنرانى مى‏كرد و در نزد خوارج عظمت داشت. ابن زياد او را دستگير ساخت و پس از آنكه دست‏ها و پاهايش را قطع كرد او را كشت و جنازه‏اش را به بازار انداخت.(29)

عبداللّه‏ بن زبير و خوارج

كشته شدن اين زن خارجى ديگ خشم خوارج را به غليان آورد، اما به علت سختگيرى‏هاى ابن زياد نمى‏توانستند عكس‏العملى از خود نشان بدهند. بسيارى از خوارج به زندان افتادند و بعضى از آن‏ها از ترس ابن زياد به مكه گريختند و به عبداللّه‏ بن زبير كه در آنجا داعيه خلافت داشت ملحق شدند و او را در مقابله با يزيد و سپاه شام يارى كردند.

اتحاد خوارج با ابن زبير يك امر طبيعى بود زيرا ابن زبير، هم با بنى اميّه مخالف بود و هم با اميرالمؤمنين عليه‏السلام ، و از آن حضرت به بدى ياد مى‏كرد. دشمنى او با بنى هاشم تا بدانجا بود كه آن‏ها را در مكه در محلى جمع كرد و اطراف آن‏ها چوب‏هاى خشك قرار داد و خواست آن‏ها را بسوزاند كه ناگهان سپاه مختار از راه رسيد و بنى هاشم را نجات داد.(30)

اما اتحاد خوارج با ابن زبير به درازا نكشيد و پس از كشته شدن يزيد بن معاويه و تضعيف موقعيت ابن زياد در كوفه و بصره، نجدة بن عويمر رئيس خوارج از ابن زبير سؤالاتى كرد و ميان آن‏ها اختلاف افتاد و به دنبال آن خوارج ابن زبير را ترك كردند. سپس نجده به يمامه رفت و كارش بالا گرفت تا جايى كه يمن وطائف و عمان و بحرين و وادى تميمى وعامر را گرفت.(31)

جمعى از خوارج نيز از ابن زبير جدا شدند و به بصره رفتند كه از جمله آن‏ها بود نافع بن ارزق و عبداللّه‏ بن صفار و عبداللّه‏ بن اباض.(32) اينان هنگامى به بصره رسيدند كه ابن زياد گريخته و اوضاع بصره به خاطر درگيرى‏هاى قبيله‏اى آشفته و آن گروه از خوارج كه در زندان به سر مى‏بردند درِ زندان را شكسته و بيرون آمده بودند.(33)

پى‏نوشتها:‌


1. شريف سليم: ملخص تاريخ الخوارج، ص17.
2. ابن اثير: الكامل فى التاريخ، ج2، ص 183ـ187؛ ابراهيم بن هلال ثقفى: الغارات، ج1، ص362؛ ابن اعثم كوفى: الفتوح، ج4، ص75.
3. تاريخ طبرى، ج4، ص86.
4. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج3، ص128؛ ثقفى: الغارات، ج1، ص333؛ ابن حجر عسقلانى: الاصابه، ج1، ص423.
5. ابن اثير: الكامل، ج3، ص183.
6. ولهاوزن: الدولة العربية، ص73 به نقل از الخوارج فى العصر الاموى، ص98.
7. ثقفى: الغارات، ج1، ص371. اين دو نفر بعدها از سران خوارج شدند.
8. مسعودى: مروج الذهب، ج2، ص407. البته مسعودى از او به نام حارث بن راشد ناجى نام مى‏برد، ولى داستان فرار او و جنگ معقل با او را در نزديكى‏هاى اهواز ذكر مى‏كند و اين نشان مى‏دهد كه منظور همان خريت بن راشد است. همچنين ابن كثير در جايى نام او را حارث و در جايى حريث ذكر مى‏كند (البداية و النهايه، ج4، ص320 و 328).
9. ابن اثير: الكامل، ج3، صص187 و 188.
10. شيخ مفيد: الارشاد، ص16؛ مجلسى: بحارالأنوار، ج2، ص229؛ اربلى: كشف الغمه، ج1، ص428. جريان اجتماع سه تن از خوارج و توطئه آن‏ها براى ترور اميرالمؤمنين على عليه‏السلام و معاويه و عمرو عاص همان گونه كه گفتيم و در كتاب‏هاى تاريخى نيز آمده در شهر مكه بوده است، اما به گفته هندوشاه نخجوانى اين اجتماع نه در مكه، بلكه در مسجد آدينه كوفه بوده، كه البته قول شاذّى است (رجوع شود به تجارب السلف، ص39). همچنين عبداللّه‏ مستولى نام برك بن عبيداللّه‏ را كه مأمور قتل معاويه بود، مبارك بن عبداللّه‏ ذكر مى‏كند. (تاريخ گزيده، ص197).
11. ابن تغرى: النجوم الزاهرة، ص120.
12. فرار او از امام در سخنان خودش كه به قطام مى‏گويد آمده است (بحار، ج42، ص330).
13. تاريخ تحليلى اسلام، ص134. البته آقاى دكتر شهيدى اين نظريه را نمى‏پذيرد.
14. ابن عبدربه: عقد الفريد، ج1، ص186. همچنين ابن ابى الحديد اشعارى از مردى از بنى مراد به نام رهين مرادى نقل كرده و گفته است كه او از فقهاى خوارج و عيّاد آن‏ها بود. رهين ضمن اشعارى گفته است:

واسئل اللّه‏ بيع النفس محتسبا حتى الاقى فى الفردوس حرقوصا

(شرح نهج‏البلاغه، ج5، ص99)
15. ابن منظور: لسان العرب، ج1، ص287؛ ابن ابى الحديد: شرح نهج‏البلاغه، ج6، ص115.
16. رجال شيخ طوسى، ص35.
17. ممقانى: تنقيح المقال، ج1، ص149.
18. ابوالفرج اصفهانى: مقاتل الطالبيين، ص34.
19. شيخ مفيد: الارشاد، ص17.
20. الخوارج فى العصر الاموى، ص89.
21. نهج البلاغه، خطبه 59.
22. اربلى: كشف الغمه، ج2، ص150؛ مجلسى: بحارالأنوار، ج44، ص106. در اينجا ابن اثير روايت را به صورت متفاوتى نقل مى‏كند. طبق روايت او، در اين قضيه رهبر خوارج فروة بن نوفل بوده و پاسخ امام حسن عليه‏السلام به معاويه به اين صورت بود كه اگر مى‏خواستم با كسى از اهل قبله جنگ كنم با تو مى‏جنگيدم (الكامل، ج3، ص205، مقايسه شود با كامل مبرد، ج3، ص978 و عقدالفريد، ج1، ص253). احتمال اينكه اين‏ها دو قضيه باشند چندان بعيد نيست.
23. ابن اثير: اسدالغابه، ج4، ص407.
24. اين سه تن را شيخ طوسى از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‏السلام شمرده است (رجال طوسى، صص45 و 49 و 59). همچنين در كتب رجالى اين هر سه به جلالت قدر و وفادارى به اميرالمؤمنين عليه‏السلام ياد شده‏اند (رجوع شود به مامقانى: تنقيح المقال، ذيل اسامى اين افراد).
25. تاريخ طبرى، ص4، صص 138ـ158.
26. نايف محمود: الخوارج فى العصر الاموى، ص121.
27. عمر ابو النصر: الخوارج فى الاسلام، ص32.
28. الخوارج و الشيعه، ص53.
29. ابن ابى الحديث: شرح نهج البلاغه، ج57 ص83. ابن اثير اسم اين زن را بثجاء مى‏داند (الكامل، ج3، ص255).
30. مسعودى: مروج الذهب، ج3، ص76؛ تاريخ يعقوبى، ج3، ص8.
31. عمر ابوالنصر: الخوارج فى الاسلام، ص46.
32. در مورد اختلافات سران خوارج كه باعث انشعاب در ميان آن‏ها گرديد و فرقه‏هاى مختلفى به وجود آمد، در آينده به تفصيل سخن خواهيم گفت.
33. تاريخ طبرى، ج4، ص439؛ ابراهيم حسن: تاريخ سياسى اسلام، ج1، ص374.