خوارج در تاريخ

یعقوب جعفری

- ۴ -


3. قيام‏هاى خوارج

طبيعت انديشه خارجيگرى و اساس عقيده مشترك گروه‏هاى خوارج اقتضا مى‏كرد كه آن‏ها همواره شورش كنند و دست به شمشير برند و با حكومت‏ها بجنگند و لذا خوارج هر گاه كه فرصت مى‏يافتند، يكى را به فرماندهى خود بر مى‏گزيدند و دست به شورش و قيام مى‏زدند.

در اين بخش بر سر آنيم كه قيام‏هاى متعدد خوارج را كه بيشتر در زمان بنى اميه و چند مورد هم در عهد بنى عباس اتفاق افتاد، مورد بررسى قرار دهيم تا از لابلاى حوادث، روح كلى حاكم بر خوارج را بشناسيم.

اين قيام‏ها ـ چنانكه خواهيم ديد ـ تقريبا مشابه يكديگرند و در هر مورد خوارج سرسختانه جنگيده و دست آخر سركوب شده‏اند و اين پيش‏بينى اميرالمؤمنين عليه‏السلام درباره آن‏ها تحقق پيدا كرده است كه فرمود:

اما انكم ستلقون بعدى ذلاً شاملاً و سيفا قاطعا و اثرة يتخذها الظالمون فيكم سنة.

آگاه باشيد به زودى پس از من ذلّت سراسر وجودتان را مى‏گيرد و به شمشير بُرنده گرفتار مى‏شويد و دچار استبدادى خواهيد شد كه ستمگران آن را درباره شما يك سنّت قرار خواهند داد.

يادآورى مى‏كنيم كه در اين بخش قيام‏هاى مهم خوارج را كه باعث دردسرها و مزاحمت‏هاى بسيارى براى مسلمانان شد مطرح خواهيم كرد و قيام‏هاى محدود آن‏ها را كه چه بسا به وسيله يك يا چند تن انجام مى‏گرفت و فورا سركوب مى‏شد و در واقع نوعى خودكشى به حساب مى‏آيد ذكر نخواهيم كرد، هر چند كه بسيارى از اين نوع قيام‏ها نيز در لابلاى كتابهاى تاريخى آمده است.

قيام مستورد بن علفه(1)

پس از شهادت اميرالمؤمنين عليه‏السلام جمعى از خوارج كه از نهروان گريخته و به رى رفته بودند و يا به سپاه امام پيوسته و مورد عفو قرار گرفته بودند، به كوفه بازگشتند و دست به تحركات سياسى زدند. سران اين گروه از خوارج عبارت بودند از حيان بن ظبيان و مستورد بن علفه و معاذ بن جوين. اين‏ها در منزل حيان بن ظبيان جلسه مى‏كردند و براى يك قيام مسلحانه عليه حاكم كوفه نقشه مى‏كشيدند. حاكم كوفه در آن زمان مغيرة بن شعبه بود. به او گزارش دادند كه خوارج در خانه حيان اجتماع مى‏كنند و قصد دارند كه از اول شعبان سال چهل و سه شورش كنند. مغيره به رئيس شرطه‏هاى خود دستور داد خانه حيان را محاصره و حدود بيست تن را دستگير كردند و نزد مغيره آوردند. مغيره از آن‏ها پرسيد: به چه علت مى‏خواستيد وحدت مسلمانان را به هم بزنيد؟ آن‏ها گفتند: ما چنين تصميمى نداشتيم، و ما اينكه در خانه حيان بن ظبيان اجتماع مى‏كرديم براى اين بود كه او قرآن را خوب بلد است و مى‏خواستيم از او قرآن بياموزيم. مغيره دستور داد آن‏ها را به زندان افكندند و حدود يك سال در زندان ماندند.

مستورد پس از آزادى از زندان به حيره رفت و گروه‏هايى از خوارج دور او جمع شدند و در خانه‏اى به جمع آورى نيرو و اسلحه پرداختند و آماده خروج شدند. اين خبر به مغيره حاكم كوفه رسيد. مغيره مردم كوفه را جمع كرد و طى سخنانى گفت: مى‏دانيد كه من همواره عافيت شما را مى‏خواستم، اكنون به من خبر رسيده كه گروهى از شما اراده شورش كرده‏اند. پيش از آنكه فاجعه‏اى رخ بدهد آن‏ها را از اين كار باز داريد. به خدا قسم اگر آن‏ها شورش كنند چنان ادبشان خواهم كرد كه مايه عبرت ديگران باشد.

معقل بن قيس گفت: اى امير! اگر نام‏هاى آنان را مى‏دانى به ما بگوى كه اگر از ما باشند آن‏ها را باز بداريم.

مغيره گفت: نام‏هاى آن‏ها را نمى‏دانم، اما همين قدر مى‏دانم كه آن‏ها گروهى هستند كه قصد خروج و آشوب دارند.

آنگاه مغيره سران قبايل را دعوت كرد و از آن‏ها خواست كه به سوى خوارج بروند و هر يك قبيله خود را از شورش بازدارند.

صعصعة بن صوحان طى سخنانى به مردم كوفه گفت: اى مردم!

هيچ قومى نسبت به خدا و شما و اهل بيت عليهم‏السلام پيامبر شما و به جماعت مسلمين خطرناكتر از اين خوارج خطاكار نيستند. آنها از امام ما جدا شدند و خون ما را حلال دانستند و ما را به كفر متهم كردند. پس چنين مباد كه آنها را در خانه‏هاى خود پناه بدهيد و يا اسرارشان را كتمان كنيد.

وقتى خوارج از اين صبحت‏ها آگاهى يافتند، خانه‏اى را كه در آن اجتماع مى‏كردند ترك گفتند و به صراة رفتند. مغيره سران كوفه را جمع كرد و به آنها گفت: اين اشقيا قصد خروج دارند. به نظر شما چه كسى را مأمور دفع آنها كنم؟

عدى بن حاتم گفت: ما نيز دشمن آنها هستيم. هر يك از ما را كه انتخاب كنى به سوى آنها خواهيم رفت.

معقل بن قيس(2) برخاست و گفت: اى امير! خداوند تو را اصلاح كند، گمان نمى‏كنم كسى را دشمن‏تر از من نسبت به خوارج پيدا كنى. اين كار را به من واگذار كن كه به خواست خداوند از عهده آن برخواهم آمد.

مغيره پذيرفت و سه هزار سپاهى در اختيار معقل گذاشت و او آماده كارزار شد.

خوارج از صراة به بهرسير رفتند و خواستند از پل آنجا عبور كنند كه سماك بن عبيده راه را بر آنها بست. مستورد بن علفه نامه‏اى به سماك نوشت و طى آن اظهار داشت: ما قومى هستيم كه از جور حكام و تعطيل حدود ناراحت شده‏ايم و اينك تو را به كتاب خدا و سنّت پيامبر و ولايت ابوبكر و عمر و برائت از عثمان و على دعوت مى‏كنيم. اگر پذيرفتى رشد خود را درك نمودى، وگرنه هيچ عذرى ندارى و آماده جنگ باش.

سماك در پاسخ مستورد او را تهديد به جنگ نمود. خوارج كه خود را آماده جنگ با سماك مى‏كردند، شنيدند كه معقل بن قيس با سپاهى انبوه به سوى آنها مى‏آيد. مستورد با ياران خود در اين مورد مشورت كرد، بعضى‏ها گفتند با او مى‏جنگيم و بعضى‏ها پيشنهاد كردند به جاى ديگرى برويم و مردم را به سوى خود جلب كنيم تا نيروى بيشترى داشته باشيم.

اما مستورد جنگ با معقل را انتخاب كرد، با اين حال گفت كه بهتر است در اينجا اقامت نكنيم و به سير خود ادامه دهيم تا معقل ما را تعقيب كند و در اين تعقيب افرادش خسته شوند و ما در فرصت مناسب به آنها حمله كنيم. طبق اين تصميم، خوارج از كنار دجله به سوى جرجرايا حركت كردند و از دجله گذشتند و به جوخى رسيدند و موقتاً در آنجا اقامت كردند.

از اين طرف، معقل با سپاه خود در تعقيب مستورد به كنار بهرسير آمد. سماك بن عبيد به استقبال او شتافت و غذا و امكانات در اختيار وى نهاد. معقل سه روز در مداين اقامت نمود، آنگاه ياران خود را جمع كرد و به آنان گفت: به نظر مى‏رسد كه اين خوارج گمراه، نقشه كشيده‏اند كه ما آنها را تعقيب كنيم و هنگامى به آنها برسيم كه كاملاً خسته شده و حال جنگ نداشته باشيم، ولى معلوم است كه آنها نيز در اين سير كردن خسته خواهند شد.

در عين حال، معقل براى آنكه سپاه خسته نشود گروهى را به استعداد سيصد تن و به فرماندهى ابورواغ شاكرى به تعقيب خوارج فرستاد. اين گروه منزل به منزل خوارج را دنبال كردند تا اين كه در محلى به نام مذار به آن‏ها رسيدند و در نزديكى آن‏ها اردو زدند، سپس به آن‏ها حمله بردند و به زودى فاصله گرفتند و اين جنگ و گريز را ادامه دادند و خوارج را در آن محل زمين‏گير كردند تا سرانجام سپاه معقل به آنجا رسيد و از سوى ديگر سپاهى هم به فرماندهى شريك بن اعور از بصره براى يارى معقل به آن محل عزيمت نمود. جنگ شروع شد و خوارج طبق معمول با تهور و بى‏باكى تمام مى‏جنگيدند اما ياراى مقاومت نداشتند. اين بود كه شب هنگام و به طور مخفيانه محل را ترك كردند و به جاى اول يعنى جرجرايا رفتند.

معقل از نقشه جديد خوارج آگاه شد و پس از ملاقات با شريك ابن اعور، باز هم ابو رواغ را با ششصد تن به سوى خوارج روانه كرد. ابو رواغ در جرجرايا به خوارج رسيد و چون خوارج خود را در برابر سپاه ابو رواغ يافتند گفتند پيش از آنكه سپاه معقل به ابو رواغ بپيوندد بايد كارشان را تمام كنيم. و لذا حمله را شروع كردند. دو طرف در كار جنگ به سختى پاى فشردند تا جايى كه مستورد تصميم گرفت آن محل را نيز ترك كند و لذا سپاه خوارج به سوى بهرسير عقب نشينى كردند و ابورواغ به تعقيب آن‏ها پرداخت. مستورد با اصحاب خود گفت شجاع‏ترين افراد سپاه معقل همان گروه ابو رواغ هستند، ما بايد طورى به مسير خود ادامه بدهيم كه به خود معقل برسيم و او را از پاى در آوريم. و لذا جمعيت اندكى را براى مشغول كردن ابورواغ در كنار جسر ساباط گذاشتند و بقيه به ديلمايا كه معقل در آنجا بود رفتند و همان‏گونه كه پيش‏بينى كرده بودند، معقل را با سپاهى اندك يافتند كه آمادگى جنگ نداشت.

جنگ شروع شد و افراد اندك معقل با رشادت تمام به نبرد با خوارج پرداختند. در آن هنگام كه خوارج احساس برترى مى‏كردند ناگهان ابورواغ كه از جريان باخبر شده بود با سپاه خود از راه رسيد و به خوارج حمله كرد. جنگ سختى در گرفت و بسيارى از خوارج كشته شدند. در اين هنگام مستورد، معقل را به مبارزه طلبيد. معقل شمشير به دست به سوى مستورد رفت در حالى كه او نيزه بلندى در دست داشت. دو فرمانده به يكديگر حمله كردند. نيزه مستورد در قلب معقل نشست و همزمان با آن شمشير معقل مغز مستورد را متلاشى ساخت و هر دو كشته شدند. معقل پيش از اين جريان گفته بود كه اگر من كشته شدم امير شما عمر بن محرز است. به همين جهت، عمر بن محرز پرچم را به دست گرفت و جنگ را ادامه داد تا اينكه خوارج به كلى تارو مار شدند و فتنه مستورد به پايان رسيد، و اين واقعه در سال چهل و سوم هجرى اتفاق افتاد.(3)

قيام نافع بن ازرق

پس از شكست مستورد بن علفه مدت‏ها از سوى خوارج تحريكات مهمى صورت نگرفت و تنها گروه‏هاى كوچكى از آنان دست به شورش‏هاى محدود مى‏زدند و بلافاصله سركوب مى‏شدند تا اينكه نافع بن ازرق جمع كثيرى از خوارج را در اطراف خود گردآورد و فتنه بزرگى را ايجاد كرد كه مدتها جامعه اسلامى درگير آن بود.

نافع بن ازرق پس از جدايى از ابن‏زبير به بصره آمد و از اختلافات داخلى كه ميان قبايل موجود در بصره پديد آمده بود سود برد و گروهى از خوارج تندرو را دور خود جمع كرد. او مى‏خواست بصره را تصرف كند، اما مسلم بن عبيس همراه با مردم بصره در مقابل او ايستادند و نافع بن ازرق را از بصره دور كردند. نافع بن ازرق با سپاه خود به دولاب در نزديكى اهواز عقب نشينى كرد. مردم بصره سپاهى را براى جنگ با ابن ازرق آماده ساختند. اين سپاه به فرماندهى مسلم بن عبيس به سوى دولاب رفت و در آنجا جنگ سختى درگرفت و در اين جنگ، هم مسلم بن عبيس فرمانده سپاه بصره و هم نافع بن ازرق رئيس خوارج كشته شدند.(4)

طبرى و ابن اثير قيام نافع بن ازرق را به همين صورت نقل مى‏كنند كه به طور خلاصه آورديم. اما دينورى با تفصيل بيشتر و به صورتى متفاوت آورده كه به آن مى‏پردازيم:

خوارج ازرقى به رهبرى نافع بن ازرق در عهد يزيد خروج كردند. در آن زمان، عبيداللّه‏ بن زياد حاكم بصره بود. او اسلم بن ربيعه را همراه با دو هزار كس براى سركوب خوارج فرستاد. دو سپاه در قريه‏اى به نام آسك در نزديكى اهواز به هم رسيدند و درگير شدند. در اين جنگ پيروزى اوليه نصيب خوارج شد و سپاه اسلم شكست خورد و عقب نشينى كرد. ابن زياد از اين شكست به خشم آمد و در بصره هر كسى را كه متهم به رأى خوارج بود دستگير كرد و كشت.

كار خوارج در نواحى اهواز بالا گرفت و از هر طرف هواداران خوارج به آنجا رفتند و به خصوص پس از مرگ يزيد و فرار ابن زياد از بصره و كوفه، قدرت و شوكت زيادى كسب كردند. اهل بصره كه از حمله خوارج بيمناك بودند گرد هم آمدند و پنج هزار تن از شجاعان بصره را به فرماندهى مسلم بن عبيس مأمور جنگ با خوارج ازرقى كردند. اين سپاه در محلى به نام دولاب با خوارج روبرو شد. جنگ سختى درگرفت و مسلم بن عبيس كشته شد و سپاه بصره باز هم شكست خورد و اين جريان باعث نگرانى شديد اهل بصره شد. اين بار ده هزار تن را به فرماندهى عثمان بن معمر به جنگ خوارج فرستادند، ولى اين بار نيز سپاه بصره شكست خورد و فرماندهش كشته شد.

اهل بصره به فكر چاره اساسى افتادند و به عبداللّه‏ بن زبير كه در مكه ادعاى خلافت داشت نامه نوشتند و از او استمداد نمودند و به ابن زبير پيشنهاد كردند كه مهلب ابى صفره كه آن روز از طرف او والى خراسان بود، مأمور جنگ با خوارج باشد. يكى از شعراى بصره در اين باره چنين سرود:

و ليس لها الا المهلب انه مليئى بامر الحرب شيخ له شان
اذا قيل من يحمى العراقين اومأت اليه معدّ بالاكف و قحطان
فداك امرء ان يلقهم يطف نارهم و ليس لها الا المهلب انسان

اين پيشنهاد مورد قبول قرار گرفت و ابن زبير طى نامه‏اى به مهلب نوشت كه در خراسان كسى را جانشين خود كند و فوراً به بصره بيايد تا شورش خوارج ازرقى را سركوب سازد.(5) مهلب پس از دريافت اين نامه از خراسان حركت كرد و به بصره آمد. مردم دور مهلب جمع شدند و او طى سخنان كوتاهى گفت: اى مردم! دشمن نابكار به سراغ شما آمده و مى‏خواهد خون شما را بريزد و اموالتان را غارت كند. من براى جنگ با اين دشمن شرايطى دارم، اگر پذيرفتيد اقدام خواهم كرد وگرنه كس ديگرى را پيدا كنيد. اهل بصره گفتند: شرايط تو چيست؟ مهلب گفت: من از ميان شما طبقه متوسط را انتخاب خواهم كرد كه نه بسيار ثروتمند باشد و نه بسيار فقير: ديگر اينكه مناطق و زمين هايى را كه فتح كردم از آن خود من باشد. ديگر اينكه در جنگ هر تدبيرى كه من كردم مورد قبول همه باشد و هيچ كس با آن مخالفت نكند.

مردم بصره شرايط مهلب را پذيرفتند و مهلب به جمع‏آورى نيرو پرداخت و بيست هزار سپاهى جمع كرد(6)، آنگاه با سپاه خود به سوى خوارج رفت و در كنار نهر شوشتر با خوارج روبرو شد و به آن‏ها حمله كرد. خوارج تاب مقاومت نياوردند و شكست خوردند و به طرف اهواز عقب نشينى كردند. مهلب چهل روز در كنار پل اقامت نمود و سپس به تعقيب خوارج پرداخت و در محلى به نام سلّى در نزديكى‏هاى اهواز با نافع بن ازرق درگير شد و آتش جنگ شعله‏ور گرديد. در اين درگيرى ضربتى به صورت مهلب خورد كه در اثر آن بيهوش شد و سپاهيان او خيال كردند كه مهلب كشته شده است. ولى جنگ ادامه يافت تا اينكه عده زيادى از خوارج كشته شدند و حتى رئيس آن‏ها نافع بن ازرق نيز به هلاكت رسيد و بقيه تارومار شدند و به طرف فارس گريختند.(7)

قيام عبداللّه‏ بن ماحوز

پس از كشته شدن نافع بن ازرق، خوارج از رقى با عبداللّه‏ يا عبيداللّه‏ بن ماحور بيعت كردند. البته اگر روايت دينورى را بپذيريم اين بيعت پس از واقعه سلّى بوده و اگر روايت طبرى و مبرد را قبول كنيم و قتل نافع بن ازرق را قبل از ورود مهلب به جنگ با ازارقه بدانيم، بيعت پس از واقعه دولاب انجام گرفته است. طبق بعضى از تواريخ، خود نافع ابن ارزق پيش از كشته شدن، عبداللّه‏ بن ماحوز را جانشين خود تعيين كرده بود.(8)

به هر حال، خوارج از رقى به فرماندهى عبداللّه‏ بن ماحوز به جنگ و گريز ادامه دادند و به پيروزى‏هايى دست يافتند. سپاه بصره عقب‏نشينى كرد و در كنار نهر دجيل اردو زد و سپاه ابن ماحوز هم نزديكى همان موضع منتقل شد و در كنار شهر تيرى حملات خود را متوجه افراد سپاه بصره كرد كه باعث فرار بسيارى از آن‏ها شد و حارثة بن بدر كه فرمانده آنان بود در نهر دجيل غرق شد و بدين سان خوارج از رقى قدرت بلامنازع در منطقه اهواز و نواحى آن شدند و به بدترين وضع دشمنان خود را سركوب كردند به طورى كه خانه‏هاى آنان را آتش مى‏زدند و مردان و زنان و كودكان را سر مى‏بريدند. ابن ماحوز سه ماه ماليات آن منطقه را گرفت و قدرت زيادى كسب كرد و شمار سپاه ازارقه به حدود ده هزار تن و به روايت ابن اعثم به بيست هزار تن رسيد. طبيعتا چنين قدرتى ابن ماحوز را وادار كرد كه مجددا به بصره حمله كند و آنجا را به تصرف خود در آورد. اين بود كه پسر عم خود زبير بن على بن ماحوز را با سپاهى به سوى بصره فرستاد. او به نزديك فرات رسيد و براى حمله به بصره پلى احداث نمود.

اهل بصره كه خود را در خطر مى‏ديدند با تمام قدرت كه شامل همه كشتى‏ها و مركب‏ها و افرادشان بود، به مقابله برخاستند. وقتى زبير بن ماحوز اراده آن‏ها را دريافت پل را خراب كرد ولى در كنار دجله اقامت گزيد.(9)

اينجا بود كه مهلب بن ابى صفره بن ميدان آمد(10) و كاردانى و شجاعت خود را به نمايش گذارد و به تعقيب ازارقه پرداخت. سپاهيان ازرقى در مقابل مهلب عقب‏نشينى كردند و او به آرامى آن‏ها را دنبال نمود. در چند مورد سپاهيان ازرقى به سپاه مهلب شبيخون زدند و جمع كثيرى از آن‏ها را كشتند، ولى باز مهلب آن‏ها را تعقيب نمود تا اينكه در منطقه‏اى به نام سلّى و سلبرى به هم رسيدند. دو سپاه به آرايش جنگى پرداختند. مهلب در ميمنه سپاه خود، قبيله ازد و تميم و در مسيره، قبيله بكر بن وائل و عبدالقيس را قرار داد. عبداللّه‏ بن ماحوز ازرقى نيز در ميمنه، عبيدة بن هلال يشكرى و در ميسره، زبير بن ماحوز را قرار داد. البته سپاه مهلب از نظر تعداد بيشتر بود، ولى سپاه ازارقه از لحاظ وسايل جنگى برترى داشت.(11)

به روايت مبرد دو سپاه سه روز در حال آماده باش جنگ به سر بردند تا اينكه يكى از افراد خوارج به دست افراد مهلب كشته شد. اينجا بود كه سپاه خوارج حمله سريع و گسترده‏اى را شروع كرد.(12) جنگ شديدى در گرفت و جمع كثيرى از دو طرف كشته شدند و بسيارى از سپاهيان مهلب پا به فرار گذاشتند. وقتى خبر شكست سپاه مهلب به بصره رسيد مردم آنچنان وحشت زده شدند كه مى‏خواستند بصره را تخليه كنند و به بيابان‏ها بروند.(13) تا اينكه مهلب سپاه شكست خورده خود را جمع كرد و به آن‏ها سر و سامانى داد و بعضى از فراريان نيز بازگشتند. مهلب طى سخنانى به سپاه شكست خورده خود گفت: اى مردم! گاهى خداون جمعيّت بسيار را به حال خودشان واگذار مى‏كند و آن‏ها شكست مى‏خورند و پيروزى را به جمعيت اندك مى‏دهد. اى مردم! تصميم من اين است كه هر يك از شما ده عدد سنگ برداريد و با هم به سوى لشكرگاه ازارقه برويم! آنان اكنون آسوده خاطر مشغول استراحت هستند و بسيارى از سپاهيانشان در تعقيب فراريان، از لشكرگاه خود دور شده‏اند. به خدا قسم، اميدوارم كه آن‏ها به لشكرگاه خود برنگردند مگر اينكه شما آن را تصرف كرده‏ايد و اميرشان را كشته‏ايد.

سپاه مهلب دستور فرمانده خود را اجرا كردند و ناگهانى بر سر خوارج ازرقى ريختند و با سنگ آن‏ها را تارومار كردند و ساعتى نگذشت كه فرماندهشان عبداللّه‏ بن ماحوز را هم كشتند و مهلب لشكرگاه خوارج را تصرف نمود و در سر راه آن گروه از خوارج كه به تعقيب فراريان از سپاه بصره رفته بودند نيروهايى گمارد و آنان را نيز كه به لشكرگاه خود باز مى‏گشتند تارو مار كردند و بدين سان خوارج از رقى شكست فاحشى خوردند و تنها گروه اندكى جان سالم به در بردند و آن‏ها هم به سوى كرمان و اصفهان گريختند.

مهلب خبر اين پيروزى را طى نامه‏اى به حارث بن عبداللّه‏ والى بصره نوشت و گزارش مفصلى از جنگ با ازارقه ار ارائه داد.(14)

قيام زبير بن على بن ماحوز

پس از واقعه سلبرى و شكست فاحش ازارقه و كشته شدن اميرشان عبداللّه‏ بن ماحوز، خوارج ازرقى كه به نواحى كرمان و اصفهان گريخته بودند با زبير بن على بن ماحوز پسر عموى فرمانده قبلى بيعت كردند. او در ميان خوارج به شجاعت و كاردانى معروف بود.

زبير بن ماحوز هنگامى امير ازارقه شد كه آنان در شرايط بسيار بدى قرار داشتند و در نهايت ضعف بودند. او توانست مجددا به سپاه خوارج سرو سامان بدهد و اعتماد به نفس را در آن‏ها به وجود آورد. در اين هنگام گروهى از خوارج بحرين به ازارقه پيوستند تا آن‏ها را يارى كنند. البته تعداد اين گروه مشخص نشده ولى شمار نيروهاى خوارج دو سال بعد از شكست سلبرى به شش هزار تن رسيد.(15)

زبير بن ماحوز پس از سروسامان دادن به سپاه خوارج به قصد تصرف بصره كه همواره هدف نخستين ازارقه بود به سوى اهواز حركت كرد و در سر راه خود، با واليان شهرها درگيرى هايى پيدا كرد كه بيشتر به صورت جنگ و گريز بود، از جمله در فارس با عمر بن عبيداللّه‏ درگير شد و بالاخره سپاه خوارج به اهواز رسيد.(16)

زبير بن ماحوز پس از سروسامان دادن به سپاه خوارج به قصد تصرف كه همواره هدف نخستين ازارقه بود به سوى اهواز حركت كرد و در سر راه خود، با واليان شهرها درگيرى‏هايى پيدا كرد كه بيشتر به صورت جنگ و گريز بود، از جمله در فارس با عمر بن عبيداللّه‏ درگير شد و بالاخره سپاه خوارج به اهواز رسيد.(17)

خبر نزديك شدن خوارج به بصره باعث نگرانى شديد مردم گرديد و لذا مصعب بن زبير كه در آن زمان حاكم بصره بود با سپاه خود به سوى ازارقه حركت كرد و از طرف فارس هم عمر بن عبيداللّه‏ با سپاه خود به جانب آنان شتافت. جاسوس‏هاى خوارج به آن‏ها گزارش دادند كه سپاهيان دشمن از دو سو به طرف آن‏ها در حركت هستند: مصعب از بصره و عمر از فارس. وقتى ابن ماحوز اين خبر را شنيد خطاب به سپاهيان خود گفت: از بد بيارى ما اين است كه در ميان دو نيرو قرار گرفته‏ايم. شتاب كنيد كه دشمن ار فقط از يك طرف ملاقات كنيم.

آنگاه ابن ماحوز سپاه خوارج را حركت داد تا به سرزمين جوخى رسيدند و در كنار دجله اقامت گزيدند و از همانجا به مداين حمله بردند و زنان و مردان و كودكان را كشتند و شكم زنان باردار را پاره كردند. حاكم مداين، كردم بن مرثد، از شهر گريخت. ازارقه از مداين به شهر ساباط آمدند و در آنجا نيز بسيارى از مردم را كشتند.

مردم كوفه نزد حارث بن ابى ربيعه كه جانشين مصعب بود رفتند و مصرّانه از وى خواستند كه آن‏ها را سازماندهى كند و به جنگ خوارج برخيزد. او با بى‏ميلى پذيرفت و همراه با آنان به نخيله آمد و مدتى در آنجا اقامت كرد. ابراهيم بن اشتر كه سستى حارث را ديد گفت: دشمنى به سوى ما مى‏آيد كه از هيچ چيز باك ندارد و زن و مرد و طفل نوزاد را مى‏كشد، راه را ناامن مى‏كند و شهرها را ويران مى‏سازد. پس ما را به سوى اين دشمن حركت بده.

حارث به ناچار دستور حركت داد، ولى حركت به كُندى صورت گرفت و اين امر باعث ناراحتى و نارضايى مردم مى‏شد تا سرانجام به صراة رسيدند. در اينجا بود كه با نخستين گروه از سپاه خوارج رو به رو شدند. ازارقه وقتى به جسر صراة رسيدند، ديدند كه گروه بسيارى براى جنگ با آن‏ها آمده‏اند. اين بود كه پلى را كه آن‏ها را با شهر مربوط مى‏كرد خراب كردند. حارث بن ابى ربيعه فرصت را مغتنم شمرد و به مردم گفت كه اولين مرحله جنگ حمله با تير است و سپس با نيزه و در آخر كار با شمشير. در اين هنگام يك نفر به پاخاست و گفت: خداوند امير را اصلاح كند! وقتى اين دريا ميان ما و دشمن قرار گرفته چگونه مى‏توانيم با آن‏ها بجنگيم؟ پيش از هر چيز دستور بده اين پل درست شود و ما را از روى آن عبور بده تا با دشمن بجنگيم.

حارث دستور داد پل را مجددا بنا كردند و مردم از آن گذشتند. البته سپاه خوارج عقب‏نشينى كرده بود. حارث به مداين رسيد و بدون آنكه درگيرى مهمى اتفاق بيفتد با سپها شش هزار نفرى خود آن‏ها را دنبال مى‏نمود تا اينكه خوارج از رقى منطقه را ترك كردند و به اصفهان رفتند و حارث از تعقيب آن‏ها دست كشيد و به كوفه بازگشت.(18)

سپاه خوارج به فرماندهى زبير بن ماحوز به قصد تصرف اصفهان، آن شهر را به محاصره خود در آورد. حاكم اصفهان اسماعيل بن طلحه بود. او عتاب بن ورقا را مأمور حفاظت شهر نمود. در دروازه شهر درگيرى هايى رخ داد اما نتوانستند كارى از پيش ببرند. محاصره اصفهان ماه‏ها طول كشيد(19) به طورى كه آذوقه مردم تمام شد و مردم شهر به سختى و ناراحتى گرفتار آمدند. عتاب مردم شهر را جمع كرد و به آنان گفت: مردم! همان طور كه مى‏بينيد كار به جاى سخت و دشوارى رسيده و براى ما جز اينكه در بستر خود بميريم و كسى نتواند حتى ما را دفن كند چيزى نمانده است. از خدا بترسيد! تعداد شما كه كم نيست و در ميان شما جنگجويان شجاعى وجود دارند. پيش از آنكه كار به جايى رسد كه حتى نتوانيد از ناموس خود دفاع كنيد به سوى دشمن با قدرت حمله كنيد كه اميدوارم خداوند شما را بر آن‏ها پيروز كند.

مردم شهر از هر طرف سخنان عتاب را تأييد كردند و آمادگى خود را براى نبرد نهايى اعلام داشتند. آن‏ها شبانه خود را مهيا كردند و نزديكى‏هاى صبح هنگامى كه سپاه خوارج در بيرون شهر مشغول استراحت بودند و احتمال چنين حمله‏اى را نمى‏دادند، با تمام نيرو به آنان حمله كردند و بر سر فرمانده خوارج زبير بن ماحوز ريختند. او نخست از خود دفاع كرد ولى سرانجام به دست مرد اصفهان كشته شد.(20)

قيام قطرى بن فجائه

با كشته شدن زبير بن ماحوز در كنار دروازه اصفهان و شكست فاحش سپاه خوارج آن‏ها خواستند عبيدة بن هلال يشكرى را به فرماندهى خود انتخاب كنند تا به سپاه شكست خورده سر و سامان بدهد، اما عبيده كه يكى از زعماى خوارج بود از قبول فرماندهى امتناع ورزيد و گفت من كسى را كه بهتر از من است به شما معرفى مى‏كنم: بر شما باد قطرى ابن فجائه. ازارقه با قطرى بن فجائه مازنى بيعت كردند و اين در سال هفتاد و يك بود.

قطرى، هم از لحاظ جنگجويى امتياز داشت و در جنگ‏هاى بسيارى شركت كرده بود و هم از لحاظ خطابه و استفاده از شعر جايگاه بالايى در ميان خوارج داشت. همچنين او با اينكه از ازارقه بود ولى نسبت به ديگر رهبران از رقى موضع معتدلى داشت و همين امر سبب شد كه خوارج دور او جمع شوند. او با عطية بن اسود حنفى و ابوفديك خارجى همكارى مى‏كرد.

يكى از خصوصيات قطرى اين بود كه او بر خلاف اسلاف خود، كه به ظاهر تعصبات قبيلگى نداشتند، به قبيله خود بنى تميم اظهار علاقه مى‏كرد و اين در شعرهاى او هم منعكس است. قطرى حتى در يكى از جنگ‏ها بر كشته شدن يكى از اشراف بنى تميم كه به دست خوارج كشته شده بود گريست و از سوى ياران خود مورد سؤال قرار گرفت.(21)

به هر حال، قطرى با سپاه خود از اطراف اصفهان عقب نشينى كرد. يارانش به او گفتند كه به فارس برويم. او گفت عمر بن معمر در آنجاست و خوب است كه ما به اهواز برويم و اگر مصعب از بصره خارج شد وارد بصره شويم. اين بود كه سپاه از رقى دوباره به سوى اهواز حركت كرد و مجددا خطر خوارج شهر بصره را تهديد نمود. مردم بصره از مصعب خواستند براى رويارويى با خوارج از مهلب بن ابى صفره كه تجربيات بسيارى در جنگ با خوارج داشت و با تكنيك‏هاى آنان به خوبى آشنا بود دعوت كند، و او نيز همين كار را كرد و مهلب كه در آن زمان حاكم موصل و جزيره بود اين دعوت را پذيرفت و به جنگ خوارج رفت.(22) هنگامى كه قطرى متوجه شد مهلب براى جنگ با آنان آماده شده است اهواز را ترك كرد و با سپاه خود به سوى كرمان رفت تا با آمادگى بيشترى برگردد. او مدتى در كرمان كه پايگاه خوارج در آن زمان بود اقامت نمود و از نظر نيرو و تعداد نفرات و هم از نظر مالى قدرت و قوت بيشترى پيداكرد و مجددا به اهواز بازگشت. مهلب با سپاه خود براى مقابله با ازارقه حركت كرد و در سمولاف به همديگر رسيدند و هشت ماه اين دو سپاه با هم درگير بودند و شديدترين جنگى كه تا آن زمان مردم ديده بودند در آن جا اتفاق افتاد.

در اين زمان جنگ ديگرى در ميان مسلمانان جريان داشت و آن جنگ عبدالملك بن مروان اموى با ابن زبير بود كه به پيروزى عبدالملك انجاميد و بنى‏اميه بر عراق مسلط شدند، ولى اين حادثه تغييرى در مسأله جنگ با خوارج نداد و بنى‏اميه نيز براى دفع آن‏ها از بصره و اطراف آن تلاش مى‏كردند.

پس از تسلط بنى اميه بر عراق خالد بن عبداللّه‏ والى بصره شد و مهلب را عزل كرد و خود رهبرى جنگ با ازارقه را به دست گرفت، اما او از طرف عبدالملك بن مروان دستور داشت كه در جنگ با خوارج از مشورت‏ها و راهنمايى‏هاى مهلب استفاده كند. نخستين درگيرى ميان خالد و قطرى در كربج واقع شد و خالد با مشورت مهلب از آنجا به منطقه‏اى در ميان شوش و جندى شاپور رفت تا تداركات لازم را براى سپاه خود تأمين كند. مهلب از او خواسته بود كه دور لشكرگاه، خندق بكند و حصارى درست كند، اما خالد به اين پيشنهاد مهلب عمل نكرد. قطرى كه در شهر تيرى اقامت كرده و آن‏جا را مركز خود قرار داده بود به طور ناگهانى به لشكرگاه خالد حمله كرد. سپاه خوارج در اين حمله كشتى‏هاى خالد را آتش زدند و نفرات او را كشتند و مركب هايشان را از بين بردند و لشكرگاه خالد را به تصرف خود در آوردند. در اين هنگام مهلب پسر خود را با صد و يا پانصد تن به كمك خالد فرستاد و نيروهاى ديگرى هم به او ملحق شدند و توانستند سپاه ازرقى را از لشكرگاه خالد برانند.(23)

اين واقعه بى‏لياقتى خالد را روشن ساخت و اگر اقدام فورى مهلب نبود شكست قاطعى نصيب سپاه بصره شده بود. خوارج بار ديگر سمت كرمان را در پيش گرفتند و خالد نيز به بصره بازگشت.

ازارقه حدود پنج ماه در كرمان ماندند و در اين مدت تجديد نيرو كردند، سپس به فارس آمدند و در منطقه دارابجرد اردو زدند. در اين هنگام خالد برادر خود عبدالعزيز را مأمور جنگ با قطرى كرد. البته مردم علاقه داشتند كه مهلب عهده‏دار اين كار بشود، ولى خالد مى‏خواست شخصيت مهلب را بشكند و به اهل بصره ثابت كند كه نيازى به مهلب نيست. عبدالعزيز با سى هزار تن از سپاهيان عراق به راه افتاد و به سرعت به منطقه دارابجرد رسيد. قطرى نهصد تن از سپاهيان خود را به فرماندهى صالح بن مخراق براى مقابله با سپاه عبدالعزيز فرستاد و سپاه اصلى خود را در بالاى تپه‏اى مستقر نمود. در درگيرى نخست، سپاه نهصد نفرى خوارج شكست خوردند و عبدالعزيز بدون توجه به آمادگى‏هاى سپاه خود، خوارج را دنبال كرد. در اين زمان سپاه اصلى ازارقه كه هفت هزار تن بودند بر سر آن‏ها ريختند و جنگ سختى در گرفت و نتيجه آن شكست قطعى سپاه بصره بود. عبدالعزيز فرار كرد و بسيارى از سران سپاه او كشته شدند و ازارقه لشكرگاه آن‏ها را تصرف كردند و عده‏اى را به اسارت گرفتند و آن‏ها را در غارى وارد كردند و در غار را بستند تا همگى كشته شدند.

اين پيروزى مهم براى خوارج در منطقه دارابجرد نتايج مهمترى به بارآورد و باعث شد كه قطرى و سپاه او براى چندمين بار به اهواز بروند و بصره مورد تهديد قرار گيرد.(24)

پس از اين حوادث، عبدالملك، خالد را از حكومت بصره عزل كرد و به جاى او بشر بن مروان را والى بصره نمود و از او خواست كه براى جنگ با ازارقه مهلب را انتخاب كند، زيرا كه او تجربيات بسيارى در اين منطقه دارد. بشر اين مسأله را با مهلب در ميان گذاشت و از او خواست كه جنگ با خوارج را به عهده بگيرد. مهلب اين پيشنهاد را پذيرفت و مشغول آماده كردن سپاه شد. البته در باطن، بشر نظر خوبى با مهلب نداشت و در مقابل او كارشكنى مى‏كرد، اما مهلب به هر صورتى كه بود سپاه خود را آماده ساخت و به سوى اهواز حركت كرد. سپاه ديگرى هم از كوفه براى جنگ با خوارج آمده بود.

مهلب توانست ازارقه را از اهواز براند و آن‏ها به رامهرمز عقب نشينى كردند. ولى هنوز جنگ مهمى صورت نگرفته بود كه بشر بن مروان حاكم بصره درگذشت وعده‏اى از افراد سپاه مهلب او را رها كردند و به خانه‏هاى خود در كوفه و بصره بازگشتند. تنها حدود ده هزار تن كه بيشتر آن‏ها از قبيله ازد بودند با مهلب ماندند.

موقعيت تضعيف شده مهلب و مرگ حاكم بصره زمينه را براى پيروزى‏هاى بيشتر خوارج آماه ساخت. اين بود كه قطرى بن فجائه تصميم گرفت بصره را تصرف كند، اما بعضى از سران سپاه او مخالفت كردند و گفتند نبايد نيروى مهلب را دست كم گرفت. قطرى به ناچار سخن آن‏ها را قبول كرد، ولى به آن‏ها گفت: اگر نبود كه مشورت كردن خير و بركت دارد با شما مشورت نمى‏كردم اما، به هر حال به شما مى‏گويم كه اگر اكنون مهلب را رها كنيد فردا پشيمان خواهيد شد. پس از مرگ بشر بن مروان، عبدالملك براى حكومت كوفه حجاج بن يوسف را انتخاب كرد و علاوه بر كوفه حكومت بصره را هم به او داد. از جمله كارهاى فورى حجاج اين بود كه مهلب را با اختيارات بيشتر مأمور دفع ازارقه كرد و نيروهاى بسيارى را در اختيار او گذاشت و ابن مخنف را هم از سوى ديگرى با سپاه كوفه روانه جنگ با خوارج ازرقى كرد. در منطقه كازرون جنگ در گرفت و ابن محنف كشته شد و عتاب بن ورقاء فرمانده سپاه كوفه گرديد. ناهماهنگى دو سپاه بصره و كوفه كه از دو فرمانده دستور مى‏گرفتند مشكلات زيادى به وجود آورده بود تا اينكه حجاج فرماندهى سپاه كوفه را هم به مهلب واگذار كرد و او با اختيارات بيشتر دست به كار شد. پس از آمدن حجاج، جنگ مهلب با ازارقه حدود سه سال طول كشيد. صحنه نبرد در دو سال شهرهاى فارس و در يك سال اخير شهرهاى كرمان بود و نبرد بدون وقفه ادامه داشت.

مهلب تمام شهرهاى فارس را از ازارقه پاكسازى كرد و آنان به جيرفت كرمان عقب نشينى كردند. اين عقب نشينى با كشتار و خرابى شهرها توأم بود. مثلاً آن‏ها شهر اصطخر را ويران كردند به اين بهانه كه اخبار آن‏ها را به مهلب گزارش داده‏اند و شهر فسا را هم مى‏خواستند ويران كنند كه يكى از ثروتمندان آن جا شهر را در مقابل پرداخت صد هزار درهم خريد و آن‏ها فسا را ويران نكردند.(25)

مهلب ازارقه را تعقيب نمود و در جيرفت كرمان با آن‏ها درگير شد و جنگ سختى در گرفت. اين جنگ هجده ماه طول كشيد.(26) تا اينكه ميان خود خوارج اختلاف افتاد و علت، اين بود كه مردى از عمّال قطرى به نام مقطر يكى از خوارج را كشت. خوارج از قطرى خواستند كه قصاص كند، ولى او اين كار را نكرد و گفت مقطر خطا در تأويل كره و نبايد او را كشت و اين باعث اختلاف آنان شد. ابن اثير، علاوه بر اين جريان، دو مورد ديگر هم نقل مى‏كند كه در آن، سپاه خوارج به قطرى اعتراض كردند و همين باعث انشعاب ميان آنان گرديد.(27)

اما به نظر مى‏رسد كه اين موارد بهانه‏هايى بيش نبود، بلكه سپاه خوارج از هر طرف در مضيقه بودند و طولانى شدن جنگ، آن هم جنگ بى حاصل، آن‏ها را كم حوصله و عصبانى و ناراضى كرده بود.

به هر حال، انشعاب در ميان خوارج ازرقى، باقيمانده نيروى آن‏ها را در هم شكست. بسيارى از آن‏ها قطرى بن فجائه را عزل كردند و با عبدربه كبير بيعت نمودند و عده كمى نسبت به قطرى وفادار ماندند و گروهى هم با عبد ربه صغير بيعت كردند. اين اختلاف باعث جنگ درون گروهى ميان خوارج گرديد. آن‏ها حدود يك ماه با يكديگر جنگيدند و مهلب كارى به كار آن‏ها نداشت و خبر ايجاد تفرقه ميان خوارج را به حجاج نوشت و حجاج در پاسخ دستور داد كه به آن‏ها حمله كند. ولى مهلب پيشنهاد حجاج را نپذيرفت و به او نوشت مادام كه آن‏ها همديگر را مى‏كشند نبايد كارى به كار آن‏ها داشته باشيم.

پس از يك ماه جنگ ميان خوارج، قطرى با پيروان و ياران خود منطقه را به سوى طبرستان ترك كرد و بقيه تحت فرماندهى عبدربه كبير قرار گرفتند. در اين هنگام مهلب حمله سختى انجام داد و پس از جنگى شديد، همه خوارج جز تنى چند از آن‏ها كشته شدند و آن‏ها هم به اسارت در آمدند. به روايت ابن اثير پس از رفتن قطرى به طبرستان جنگ سختى ميان سپاه مهلب و سپاه عبدربه كبير درگرفت و خوارج در محاصره قرار گرفتند و در چهارفرسخى جيرفت عبدربه به اصحاب خود گفت: مردم! قطرى براى حفظ جانش فرار كرد، شما جان‏هاى خود را به خداوند هبه كنيد.

خوارج به جنگ با مهلب بازگشتند و بيباكانه حمله مى‏كردند و جنگ آنچنان سخت بود كه خوارج مركب‏هاى خود را كشتند و پياده حمله مى‏كردند تا كشته شوند تا جايى كه مهلب مى‏گفت: تا كنون چنين وضعى براى من پيش نيامده بود. و بالاخره همه آن‏ها كشته شدند كه از جمله آن‏ها عبدربه كبير بود و شمار كشته‏ها به چهار هزار رسيد.(28) و بدين سان شوكت و قدرت خوارج ازرقى به دست مهلب شكسته شد. يكى‏از شعرا به نام كعب الاشقرى جريان جنگ‏هاى طولانى مهلب با ازارقه را در يك قصيده طولانى كه به 88 بيت مى‏رسد سروده كه تمام قصيده را طبرى آورده است.(29)

و اما قطرى بن فجائه كه به طبرستان رفته بود به وسيله سپاهى كه حجاج تحت فرماندهى سفيان بن ابرد به تعقيب او فرستاد به دام افتاد و يارانش كشته شدند و خود او نيز در دره‏اى از دره‏هاى طبرستان به هلاكت رسيد. سرهايشان را به بصره نزد حجاج بردند و بدين گونه خوارج ازرقى به كلى نابود شدند.(30)

قيام نجدة بن عامر

او يكى از سران خوارج بود كه همراه با نافع بن ازرق و ديگران با عبداللّه‏ زبير همكارى مى‏كرد. هنگامى كه خوارج از ابن زبير جدا شدند نجده با نافع بن ازرق به بصره رفت، ولى در بعضى از مسائل ميان آن دو اختلاف افتاد و به همين جهت نجده از ابن ازرق جدا شد و به يمامه رفت.

پيش از ورود نجده به يمامه خوارج در آن جا تشكيلاتى داشتند و با ابوطالوت بيعت كرده بودند و گاهى به بعضى از آبادى‏هاى اطراف و كاروان هايى كه از آنجا مى‏گذشت حمله مى‏كردند و اموال آن‏ها را به غارت مى‏بردند. خوارج يمامه با اين شرط با ابوطالوت بيعت كرده بودند كه اگر شخصى بهتر از او پيدا كردند با او بيعت كنند. وقتى نجدة بن عامر به يمامه رفت خوارج ابو طالوت را عزل و با او بيعت كردند و حتى خود ابوطالوت هم با او بيعت نمود، و اين در سال شصت و شش اتفاق افتاد و در آن زمان نجده سى سال داشت. نجده حملات خود را به اطراف گسترش داد و بعضى از سران قبايل را كشت. كار او بالا گرفت و سه هزار نيرو جمع كرد.

نجده با سپاه خود بحرين را پيش گرفت. قبيله ازد از او استقبال كردند و گفتند نجده براى ما از حاكمان خودمان بهتر است، زيرا او با جور و ستم مبارزه مى‏كند، در حالى كه حاكمان ما خود ستمگرند. در اين ميان، غير از قبيله ازد دقبايل ديگر بحرين از جمله عبدالقيس آماده جنگ با نجده شدند و گفتند نخواهيم گذاشت يك خارجى حرورى احكام خود را در ميان ما اجرا كند. اين بود كه در قطيف با او درگير شدند اما بسيارى از آن‏ها به قتل رسيدند و بقيه به دست نجده به اسارت در آمدند و قطيف نيز (مانند بحرين) به تصرف نجده در آمد.(31)

كار نجده و خوارج پيرو او آنچنان بالا گرفت كه عبدالملك بن مروان خليفه اموى نامه‏اى به او نوشت و نسبت به او اظهار مودّت كرد و به او قول داد كه اگر به يمامه اكتفا كند حكومت آنجا را به او تفويض خواهد نمود، اما نجده سخن عبدالملك را نپذيرفت و به توسعه قدرت و حكومت خود پرداخت.(32)

نجده فرزند خود مطرح بن نجده را به تعقيب فراريان از عبدالقيس فرستاد. آن‏ها در منطقه‏اى به نام ثوير به يكديگر رسيدند و جنگ در گرفت و پسر نجده و جمعى از همراهانش كشته شدند. نجده مجددا به آن منطقه نيرو فرستاد و مقاومت افراد عبدالقيس را در هم شكست.

نجده بحرين را مقرّ حكومت خود كرده بود تا اينكه در سال شصت و نُه مصعب بن زبير والى بصره سپاهى را كه از چهارده هزار تن تشكيل شده بود به فرماندهى عبداللّه‏ بن عمير براى سركوبى نجده به سوى بحرين فرستاد. اين سپاه به محل مأموريت خود رسيد، ولى نجده آن‏ها را غافلگير كرد و بسيارى از آن‏ها را كشت و سپاه بصره شكست خورد و هر چه داشتند به غنيمت نجده در آمد. پس از اين حادثه نجده نيرويى را به فرماندهى عطية بن اسود به سوى عمان فرستاد و اين نيرو عباد بن سليمان حاكم عمان را شكست داد. همچنين نجده به شهرهاى مختلف دست اندازى كرد و آن‏ها را به اطاعت خود درآورد و از آن‏ها ماليات گرفت كه از جمله آن شهرها صنعا بود. همچنين او ابوفديك را به حضرموت فرستاد و ماليات آنجا را هم اخذ كرد.(33) نجده در سال شصت و هشت جهت انجام حج با دو هزار تن به مكه رفت. به گفته يعقوبى آن سال در موسم حج چهار پرچم در عرفات زده شد: پرچم محمد بن حنيفه و اصحابش، پرچم ابن زبير و اصحابش، پرچم نجدة بن عامر حرورى و اصحابش، و پرچم بنى اميه.(34)

پس از مراسم حج، نجده به سوى مدينه رفت و مردم مدينه از جمله عبداللّه‏ بن عمر خود را آماده جنگ با او كردند، ولى نجده از آنجا بازگشت و به طائف رسيد. عاصم بن عروه از طرف مردم با او بيعت كرد و نجده وارد طائف نشد.(35)

نجده همچنان در اوج قدرت بود كه ميان اصحاب او اختلاف افتاد و جمعى از آنان در چند مورد به وى اعتراض كردند و نارضايى‏ها بالا گرفت تا آنجا كه نجده را عزل كردند و با ابوفديك عبداللّه‏ بن ثور بيعت نمودند. البته بنا بر قول ولهاوزن آنها ابتدا با ثابت تمّار بيعت كردند و چون از نظر نژاد عرب نبود از وى خواستند كه يك نفر عرب را براى رهبرى برگزيند و او ابوفديك را انتخاب كرد.(36)

پس از اين جريان نجده مخفى شد وابوفديك افراد بسيارى براى پيدا كردن او مأمور نمود تا سرانجام او را يافتند و كشتند.(37)

قيام ابوفديك خارجى

پس از كشته شدن نجدة بن عامر به دست پيروان و ياران خود و بيعت آن‏ها با ابوفديك عبداللّه‏ بن ثور، حاكميت خوارج همچنان درمنطقه بحرين و اطراف آن ادامه يافت و اين همزمان بود با درگيرى‏هاى خونين خوارج از رقى با سپاه بصره كه معمولاً در بلاد ايران اتفاق مى‏افتاد و شرح آن گذشت.

عبدالملك بن مروان كه تمام توان خود را براى دفع خوارج از رقى به كار گرفته بود از خطر خوارج نجدات در بحرين نيز غافل نبود و لذا پس از كشته شدن نجده و پيدايش ضعف در سپاه خوارج بحرين، عمر بن عبيداللّه‏ بن معمر را فراخواند و از وى خواست كه اهل كوفه و بصره را جمع كند و به جنگ ابوفديك برود. او نيز دستور عبدالملك را اجرا نمود و ده هزار تن نيرو از مردم كوفه و بصره جمع كرد و آذوقه آن‏ها را هم تدارك نمود. آنگاه اهل كوفه را به فرماندهى محمد بن موسى در سمت راست و ميمه و اهل بصره را به فرماندهى عمر بن موسى در سمت چپ و ميسره قرار داد و خود در قلب لشكر به حركت در آمد.

سپاه متّحد بصره و كوفه به بحرين رسيدند و آماده نبرد شدند. ابوفديك و ياران او با تهور و بى‏باكى به آن سپاه حمله كردند و ميسره را درهم كوبيدند به طورى‏كه اهل بصره گريختند جز چند تن كه يكى از آن‏ها فرزند مهلب بود كه مغيره نام داشت و فرمانده ميسره زخمى شد و بقيه افراد كه فرار نكرده بودند به سپاه كوفه پيوستند و جنگ را ادامه دادند. پس از ساعتى، بسيارى از فراريان از اهل بصره بازگشتند و همراه با اهل كوفه به جنگ ادامه دادند تا اينكه قرارگاه خوارج را به تصرف در آوردند و حدود شش هزار تن از آن‏ها را كشتند و هشتصد نفر را اسير كردند و از جمله كشته شدگان ابوفديك بود.(38) و بدين سان خوارج نجدات بكلى تارومار شدند.

پى‏نوشتها:‌


1. ابن ابى الحديد از او به عنوان مستورد بن سعد تميمى ياد مى‏كند (ج4، ص134).
2. درباره همكارى صعصعه و عدى و معقل سه تن از ياران اميرالمومنين عليه‏السلام با مغيره كه حاكم كوفه بود، پيش از اين صحبت كرديم.
3. تاريخ طبرى (چاپ دارالكتب العلميه بيروت، 1408)، ج3، صص173 و 178 ـ 193 نقل به اختصار.
4. تاريخ طبرى، ج3، ص 425؛ ابن اثير: الكامل، ج 3، ص 349.
5. در بعضى از روايتهاى تاريخى آمده كه اين نامه را اهل بصره خودشان نوشتند. منتها از زبان ابن زبير (فقه الازارقه، ص 97).
6. مبرد شمار سپاهيان مهلب را دوازده هزار تن ذكر مى‏كند و مى‏گويد كه مهلب بودجه كافى در بيت المال نيافت و به ناچار از تجار بصره قرض كرد (الكامل فى الادب، ج3، ص106).
7. ابوحنيفه دينورى: الاخبار الطول، صص269ـ273.
8. مبرد: همان: ص 1043.
9. فرقة الازارقه، ص96.
10. به طورى كه پيش از اين گفتيم طبق روايت دينورى، مهلب قبل از فرماندهى ابن ماحوز و در زمان خود ابن ازرق وارد جنگ شده بود به تفصيلى كه گذشت.
11. تاريخ طبرى، ج3، ص427.
12. كامل مبرد، ج3، ص1084.
13. فرقة الازارقه، ص101.
14. تاريخ طبرى، ج3، ص428.
15. فرقة الازارقه، ص104.
16. كامل مبرد، ج3، ص1087.
17. كامل مبرد، ج3، ص1087.
18. تاريخ طبرى، ج3، ص498 ـ 501 نقل به اختصار.
19. به روايت ابن ابى الحديد عتاب بن ورقاء خود حاكم اصفهان بود و محاصره شهر هفت ماه طول كشيد (شرح نهج البلاغه، ج4، ص1661).
20. تاريخ طبرى، ج3، ص502؛ ابن اثير: الكامل، ج4، ص394.
21. فرقة الازارقه، ص114.
22. كامل مبرد، ج3، ص1100.
23. فرقة الازارقه، ص118.
24. همان، ص121.
25. كامل مبرد، ج3، ص1148.
26. پطروشفسكى: اسلام در ايران، ص62.
27. ابن اثير: الكامل، ج 4 / ص 64. اين اختلاف در محلى به نام «مشيز» در كرمان اتفاق افتاد. (وزيرى: تاريخ كرمان، ص 226).
28. همان، ص65؛ ابن اعثم كوفى: الفتوح، ج7، ص56.
29. تاريخ طبرى، ج3، ص603.
30. ابن اثير: الكامل، ج3، ص69؛ دينورى: الاخبار الطوال، ص280. گفته شده است كه سرهاى ازارقه را از بصره به شام فرستادند و آن‏ها را جلوى درِ مسجد آويختند. مردم گروه گروه به تماشا مى‏آمدند و آن سرها مدت‏ها آن‏جا بود (تهذيب تاريخ دمشق، ج6، ص420).
31. ابن اثير: الكامل، ج3، ص352.
32. ولهاوزن: الخوارج و الشيعه، ص70.
33. ابن اثير: الكامل، ج3، ص353.
34. تاريخ يعقوبى، ج3، ص10.
35. ابن اثير: همان، ص353.
36. الخوارج والشيعه، ص73.
37. ابن اثير: همان ص355.
38. تاريخ طبرى، ج3، ص541، ابن اثير: الكامل، ج4، ص28.