خوارج در تاريخ

یعقوب جعفری

- ۵ -


قيام صالح بن مسرح

صالح بن مسرح تميمى مرد عابد و زردرو و در عين حال احمقى بود از خوارج كه در شهر داراوارض موصل و جزيره زندگى مى‏كرد. او براى خود پيروانى داشت كه كه به آن‏ها قرآن و فقه تعليم مى‏داد و موعظه مى‏كرد و خطبه مى‏خواند. يكى از خطبه‏هاى او را طبرى در تاريخ خود آورده كه در آن، هم از عثمان و هم از اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه‏السلام اظهار بيزارى و برائت كرده است.(1)

صالح نخستين كس از خوارج صفريه بود كه قيام كرد(2) و به خروج عليه ظلم و جهاد با مخالفان دعوت نمود و مردم او را اجابت نمودند. او كسانى را به اطراف و اكناف فرستاد تا نيرو جمع كنند. در اين ميان، نامه‏اى از شبيب بن يزيد خارجى به او رسيد كه نوشته بود تو اراده خروج كرده‏اى، اگر اين كار را انجام بدهى تو بزرگ مسلمانان هستى و ما دنبال كس ديگرى جز تو نخواهيم رفت و اگر مى‏خواهى خروج را به تأخير بيندازى ما را با خبر كن، زيرا اجل‏ها زود مى‏رسد و من مطمئن نيستم كه مرگ مرا دريابد در حالى كه با ستمگران جهاد نكرده‏ام.

صالح در پاسخ شبيب نوشت: چيزى مانع از خروج من نيست جز انتظار رسيدن تو. پيش ما بيا كه تو كسى هستى كه از انديشه و رأى تو بى‏نياز نيستيم.

وقتى نامه صالح به شبيب رسيد، ياران خود را فراخواند و همراه با آن‏ها به دارا پيش صالح آمد. صالح پيك هايى به نزد هواداران خود فرستاد و به آن‏ها پيغام داد كه اول ماه صفر سال هفتاد و شش خروج خواهد كرد. همه آن‏ها نزد او جمع شدند و از او پرسيدند كه آيا پيش از جنگ، مخالفان را به سوى عقيده خود دعوت كنيم يا نه؟ او گفت: بهتر است كه دعوت كنيد تا حجت بر آن‏ها تمام شود.

صالح به آن‏ها گفت: بيشتر شما پياده هستيد و محمد بن مروان مركب‏هاى بسيار دارد، اول به او حمله كنيد تا مركب به دست بياوريد. و آن‏ها همان روز حمله كرده و مركب‏هاى او را تصاحب نمودند محمد كه امير جزيره بود از خروج آن‏ها با خبر شد و عدى بن عدى كندى را با هزار تن براى مقابله با آنان فرستاد. عدى با سپاه خود به دوغان آمد و به صاحل پيغام داد كه منطقه را ترك كند، زيرا دوست ندارد با او بجنگد، صالح سخن او را نپذيرفت و با ياران خود به سپاه عدى حمله كرد. صالح، شبيب را در ميمنه و سويد بن سليم را در ميسره سپاه خود قرار داد و خود در قلب لشكر جا گرفت. لشكر صالح، عدى را غافلگير نمود و در حالى كه آن‏ها هيچ گونه آمادگى نداشتند بر سرشان ريخت و شكست سختى به آن‏ها داد و هرچه در لشكرگاهشان بود غارت كرد و عدى بن عدى پا به فرار نهاد.

محمد بن مروان از شكست عدى در مقابل خوارج ناراحت و بر او خشمناك شد، سپس خالد بن جزء سلمى را با هزار و پانصد تن به جنگ صالح بن مسرح فرستاد و نيز حرث بن جعونه را با هزار و پانصد تن ديگر روانه كرد و به آن‏ها گفت: شما دو نفر با سپاهيان خود بر اين خارجى بتازيد و هر كدام كه از ديگرى سبقت بگيرد امير كل او خواهد بود.

دو فرمانده در تعقيب صالح حركت كردند و از محل اقامت او پرسيدند. به آن‏ها گفته شد كه صالح در «آمد» است، پس به آن سو رهسپار شدند. صالح كه از آمدن اين دو سپاه با خبر شده بود، شبيب را با جمعى از سپاه خود به مصاف حرث بن جعونه فرستاد و خود با جمعى ديگر به طرف خالد رفت و جنگ سختى در گرفت. وقتى فرماندهان سپاه محمد بن مروان ديدند كه كار سخت شده است هر دو پياده شدند و اكثر افراد سپاه نيز پياده شدند و سپاه صالح نتوانستند با ايشان مقابله كنند، زيرا با نيزه‏ها و تيرها به آنان حمله مى‏شد. جنگ بسيار شديدى رخ داد و تا شب ادامه يافت و بسيارى از دو طرف زخمى شدند.

صالح با ياران خود مشورت كرد. شبيب گفت: اين‏ها به خندق خود متكى هستند؛ نظر من اين است كه عقب نشينى كنيم. صالح گفت: نظر من هم همين است. اين بود كه شبانه حركت كردند و ارض جزيره و موصل را پشت سر گذاشتند و به دسكره رسيدند. چون اين خبر به حجاج رسيد سه هزار كس از اهل كوفه را به تعقيب آن‏ها فرستاد. دو سپاه در محلى ميان موصل و جوخى به يكديگر رسيدند و پس از جنگى شديد، سپاه خوارج تارومار شد و خود صالح به قتل رسيد و شبيب هم از اسب به زمين افتاد و باقيمانده سپاه خوارج را صدا كرد و به آن‏ها گفت كه پشت به هم كنند و به اين صورت به حصارى كه در آنجا بود پناه ببرند. آن‏ها نيز اين كار را كردند. سپاه كوفه درب حصار را آتش زدند و به خيال اينكه آن‏ها كشته خواهند شد آنجا را رها كرده، به لشكرگاه خود بازگشتند. شبيب به ياران خود گفت: منتظر چه چيزى هستيد؟ اگر تا صبح اينجا بمانيم همه ما هلاك خواهيم شد. گفتند: نظر تو چيست؟ گفت: شما نخست با من و يا هر كس ديگرى كه صلاح مى‏دانيد بيعت كنيد، سپس از اينجا بيرون رويم و سپاه كوفه را غافلگير كنيم. آن‏ها با شبيب بيعت كردند و از حصار بيرون آمدند و غافلگيرانه بر سر سپاه كوفه ريختند و آن‏ها را شكست دادند و اموال موجود در لشكرگاه را به غنيمت گرفتند.(3)

قيام شبيب بن يزيد

همان گونه كه گفته شد پس از مرگ صالح بن مسرح، خوارج پيرو او با شبيب بن يزيد بيعت كردند. شبيب پس از جمع‏آورى نيرو و جلب كمك‏هاى چند تن از سران قبايل، سپاه خود را به طرف مداين آمد، سپس به جوخى و تكريت رفت. سپاه كوفه كه در مداين گرد آمده و زهر چشمى از شبيب ديده بودند از ترس او مداين را ترك كرده، همگى به كوفه گريختند.

شبيب اين بار با حجاج بن يوسف طرف بود. حجاج سپاه عظيمى به استعداد چهار هزار تن آماده كرد و به فرماندهى جزل بن سعيد به سوى مداين فرستاد. جزل وقت گذرانى مى‏كرد و بيشتر بن حفر خندق مى‏پرداخت. حجاج او را عزل كرد و به جاى او سعيد بن مجالد را برگزيد و به او دستور داد كه بيدرنگ با خوارج درگير شود و به آن‏ها مهلت ندهد. در اين هنگام شبيب با ياران خود را در محلى به نام قطيطيا بود كه سپاه سعيد بن مجالد آن‏ها را محاصره كرد. شبيب با سپاه خود حمله كرد و سپاه كوفه را شكست داد و سعيد بن مجالد را كشت.(4)

شبيب با افراد خود از آنجا حركت كرد و يك شب به طور ناگهانى وارد كوفه شد. البته در بين راه چندمورد با افراد حجاج بن يوسف درگير شده بود. وقتى وارد كوفه شد با عمود خود بر در قصر كوبيد به گونه‏اى كه اثر آن تا مدت‏ها ديده مى‏شد. افراد شبيب چندين تن را در كوفه كشتند، ولى زود از آنجا رفتند. حجاج بن يوسف شش هزار تن از سپاهيان خود را به تعقيب شبيب فرستاد. آن‏ها شبيب را دنبال مى‏كردند و شبيب به سوى قادسيه رفته بود.

شبيب بار ديگر با سپاه حجاج رو برو شد. جنگ سختى در گرفت و امراى لشكر حجاج يكى پس از ديگرى كشته شدند تا اينكه زائده قدامه نيز كشته شد. اينجا بود كه شبيب دستور داد جنگ متوقف گردد و سپاه حجاج به بيعت با شيب دعوت شوند. خوارج نيز چنين كردند و باقيمانده سپاه حجاج به نام محمد بن موسى اعلام موجوديت كرد كه سپاه شبيب او وافرادش را سركوب كردند و همه كسانى كه با شبيب بيعت كرده بودند شكست خوردند و شبيب لشكرگاه آن‏ها را غارت نمود.(5)

حجاج بن يوسف كه پى در پى از شبيب شكست خورده بود اين بار عبدالرحمان بن محمد بن اشعث را براى جنگ با شبيب انتخاب كرد و شش هزار سپاهى در اختيار او گذاشت و دستور داد كه به دنبال شبيب برود و هر كجا كه او را يافت با وى بجنگد. ضمنا عبدالرحمان و سپاهش را تهديد كرد كه اگر شكست بخورند و فرار كنند آن‏ها را سخت عقوبت خواهد كرد.

عبدالرحمان با سپاه خود به راه افتاد. شبيب كه از حركت سپاه حجاج باخبر شده بود با كارهاى ايذايى خود سپاه حجاج را خسته و فرسوده كرد. او در سرزمين‏هاى سنگلاخ و دشوار حركت مى‏كرد و در جايى اقامت مى‏گزيد و وقتى سپاه كوفه نزديك مى‏شد به جاى ديگر مى‏رفت تا اينكه افراد سپاه كوفه به كلى خسته و ملول شدند و نزديكى‏هاى كوفه در جايى اردو زدند و كارى به كار شبيب كه در آن حوالى بود نداشتند. حجاج از اين كار با خبر شد و عبدالرحمان را از فرماندهى بركنار كرد و به جاى او عثمان بن قطن را برگزيد و دستور اكيد براى جنگ با خوارج به او داد. شبيب و افراد او كه صد و هشتاد و يك تن بودند، براى حمله به سپاه كوفه خود را آماده كردند و با يك حمله آرايش نظامى آن سپاه را به هم ريختند و بسيارى از آن‏ها را كشتند كه از جمله آن عثمان بن قطن بود و بدين گونه يك بار ديگر سپاه حجاج شكست سختى را از شبيب متحمل شد.(6)

حجاج دوباره دست به كار شد و اين بار سپاهى به مراتب قوى‏تر و بيشتر از پيش آماده كرد. سپاه پنجاه هزار نفرى حجاج به فرماندهى عتاب بن ورقاء كه تجربياتى در جنگ با خوارج از رقى داشت به سوى شبيب به راه افتاد. افراد شبيب ششصد تن بودند و نزديكى‏هاى مداين اقامت داشتند. حمله ناگهانى شبيب به سپاه عظيم كوفه، سرنوشت جنگ‏هاى قبلى را به دنبال داشت و باز هم سپاه كوفه شكست خورد و فرماندهانش كشته شدند.(7)

به گفته مسعودى پس از اين جنگ‏هاى متعدد كه حجاج مفتضحانه شكست مى‏خورد شبيب با همسرش غزاله وارد كوفه شد. غزاله نذر كرده بود كه در مسجد كوفه نماز بخواند، آن هم در ركعت اول سوره بقره و در ركعت دوم سوره آل عمران را قرائت كند. غزاله در مسجد جامع كوفه نذر خود را عملى كرد و نماز خواند. مردم كوفه در اين سال كه سال هفتاد و هفت بود اين شعر را زمزمه مى‏كردند:

وفت الغزالة نذرها يا رب لا تغفر لها

يعنى غزاله به نذر خود عمل كرد، خدايا! او را نبخشاى.(8) حجاج بن يوسف كه خود را در مقابل شبيب ناتوان يافت به ناچار به عبدالملك بن مروان نامه نوشت و از او كمك خواست. عبدالملك نيز شش هزار تن را به فرماندهى سفيان ابن ابرد كلبى به كمك حجاج فرستاد. سپاه شام با همكارى سپاه كوفه در نزديكى‏هاى كوفه با شبيب درگير شدند. جنگ سختى در گرفت و افراد بسيارى از دو طرف كشته شدند كه از جمله آن‏ها برادر شبيب و همسرش غزاله بود. شبيب ديگر تاب مقاومت نياورد و عقب نشينى كرد و به شهر انبار رفت. سپاه حجاج او را تعقيب نمود و پس از چند درگيرى، سرانجام شبيب به اهواز برگشت و مجددا با سپاه شام به فرماندهى سفيان بن ابرد درگير شد و هنگامى كه شبيب از روى پل نهر دجيل رد مى‏شد پاى اسبش گير كرد و خود به رودخانه افتاد و غرق شد. طبق بعضى از روايات ابى مخنف، هنگام عبور شبيب از پل بعضى از ياران او خيانت كردند و طناب پل را بريدند.(9)

جنازه شبيب را از آب گرفتند و نزد حجاج فرستادند. دستور داد سينه او را شكافتند و قلبش را بيرون آوردند و ديدند كه مانند سنگ سخت و سفت است.(10)

قيام شوذب يشكرى

پس از سركوبى قيام‏هاى مهم خوارج از رقى و نجدات و صفريه كه همگى در زمان عبدالملك بن مروان اتفاق افتاد، مدت‏ها از سوى خوارج حركت قابل ذكرى رخ نداد تا اينكه در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز شخصى به نام شوذب كه به او بسطام هم گفته مى‏شد در جوخى جمعى از خوارج را به دور خود جمع نمود و آماده خروج گرديد. عمر بن عبدالعزيز پس از آگاهى از اين حركت خوارج نامه‏اى به شوذب نوشت و از وى خواست كه پيش او بيايد تا با يكديگر مناظره و مباحثه كنند، سخن هر طرف كه حق شد طرف ديگر تابع او گردد. شوذب دو تن از ياران خود را جهت مناظره با عمر بن عبدالعزيز نزد او فرستاد. نمايندگان شوذب با عمر وارد مباحثه شدند و مباحثه آن‏ها چندين روز طول كشيد. يكى از نمايندگان شوذب تسليم شد و به عمر بن عبدالعزيز پيوست، و اين در حالى بود كه محمد بن جرير با دو هزار سپاهى از سوى والى كوفه به جوخى رفته بود و مقابل افراد شوذب قرار داشت، اما هيچ‏گونه درگيرى اتفاق نمى‏افتاد.

دراين ميان، عمر بن عبدالعزيز از دنيا رفت و يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد. والى كوفه جهت خوش خدمتى به خليفه جديد به محمد دستور داد كه با شوذب وارد جنگ شود و اين در حالى بود كه هنوز فرستادگان شوذب برنگشته بودند و شوذب از مرگ عمر بن عبدالعزيز اطلاع نداشت.

وقتى شوذب تحرّكات لشكر كوفه را ديد كسى را نزد ابن جرير فرستاد و از او پرسيد كه هنز مهلت مقرر به پايان نرسيده است؛ منظور شما چيست؟

ابن جرير پيغام داد كه ما نمى‏توانيم شما را رها كنيم. و بدين گونه جنگ ميان دو طرف آغاز شد. عده‏اى از خوارج و جمع كثيرى از اهل كوفه كشته شدند و جنگ با شكست سپاه كوفه و مجروح شدن ابن جرير پايان يافت. آن‏ها به سوى كوفه بازگشتند و خوارج آنان را تا نزديكى‏هاى كوفه تعقيب كردند.

يزيد بن عبدالملك براى سركوبى شوذب دو هزار تن را به فرماندهى تميم بن حباب فرستاد و اين گروه نيز در مقابل خوارج شكست خوردند. مجددا نجدة بن حكم را با سپاهى به جنگ خوارج فرستاد؛ او نيز شكست خورد. سپس شحاح بن وداع را با دو هزار تن فرستاد، او نيز مانند اسلافش كارى از پيش نبرد و شكست خورد. تا اينكه سعيد بن عمرو با ده هزار تن به خوارج حمله كرد و وقتى شوذب و ياران او خود را در برابر اين نيروى عظيم يافتند غلاف شمشيرهاى خود را شكستند و با تهور تمام جنگيدند و نزديك بود اين بار هم سپاه خليفه شكست بخورد، ولى به هر صورتى بود مقاومت كردند و همگى خوارج از جمله شوذب كشته شدند و شورش بى فرجام او نيز سركوب گرديد.(11)

قيام ضحاك بن قيس شيبانى

جمعيتى از خوارج به فرماندهى سعيد بن بهدل به سوى عراق عزيمت كردند. در بين راه سعيد بن بهدل در گذشت و به جاى او با ضحاك بن قيس شيبانى بيعت شد. او با ياران خود به موصل و از آنجا به شهر زور آمد. خوارج صفريه نيز دور او را گرفتند و شمار آنان به چهار هزار تن رسيد و اين در حالى بود كه بنى اميه و عمال آن‏ها در عراق دچار اختلاف شديد شده بودند. ضحاك با استفاده از موقعيّت مناسب به سوى عراق حركت كرد. وقتى اين خبر به عمال بنى اميه رسيد اختلافات خود را كنار گذاشتند و آماده دفع خوارج شدند. ضحاك به نزديكى كوفه آمد و در نخيله اقامت نمود. روز پس از ورود به نخيله ميان خوارج و سپاه بنى اميه جنگ سختى در گرفت و سپاه بنى اميه شكست خوردند و پا به فرار گذاشتند.(12)

پس از اين درگيرى، ضحاك بر كوفه مسلط گرديد و وارد آنجا شد و از سوى ديگر اختلافات داخلى ميان عمال بنى اميه از نو بالا گرفت. ضحاك به قصد تصرف واسطه به آنجا رفت. مجددا عمّال بنى اميه با يكديگر متحد شدند و به جنگ او شتافتند، ولى اين بار نيز شكست از آنِ آنها بود. عبداللّه‏ بن عمر كه داعيه حكومت عراق از سوى خليفه شام را داشت همراه با سليمان بن هشام بن عبدالملك در مقابل ضحاك تسليم شدند و با او بيعت كردند. شاعرى از خوارج درباره بيعت مفتضحانه ابن عمر و سليمان با ضحاك چنين گفت:

الم‏تر ان اللّه‏ اظهر دينه فصلت قريش خلف بكر بن وائل(13)

كار ضحاك بالا گرفت و جمعيت كثيرى دور او جمع شدند. مى‏گويند سپاه او به صد و بيست هزار تن رسيده بود و در ميان ايشان زنان بسيارى بودند كه زره پوشيده و مى‏جنگيدند.(14) اهل موصل به ضحاك نامه نوشتند و از او دعوت كردند كه به شهر آن‏ها برود. او نيز اين كار را كرد و پس از درگيرى مختصرى با عامل خليفه، به كمك مردم، آن شهر را تصرف نمود.

خبر تصرف موصل در حالى به مروان رسيد كه شهر حمص را محاصره كرده و با مردم آنجا در حال جنگ بود. او به پسرش عبداللّه‏ كه عامل او در جزيره بود نوشت كه به سوى نصيبين برود و فتنه ضحاك را سركوب كند. عبداللّه‏ با هفت هزار سپاهى خود بدان سمت حركت كرد. ضحاك نيز به سوى نصيبين رفت و سپاه عبداللّه‏ را به محاصره در آورد. از طرفى، خود مروان نيز براى مقابله با ضحاك حركت كرد و در محلّى به نام كفرتوثا به همديگر رسيدند و جنگ بسيار شديدى در گرفت، به طورى كه ضحاك و شش هزار تن از خواص اصحابش از اسب‏ها پياده شدند و با تمام قدرت جنگيدند، اما سپاه مروان به آن‏ها غلبه كردند و اكثر آن‏ها را كشتند و در ميان كشته شدگان خود ضحاك بن قيس هم بود. وقتى مروان خبر كشته شدن ضحاك را شنيد كسانى را به صحنه جنگ فرستاد. آنان جنازه او را يافتند و سرش را بريدند. مروان سرِ او را به شهرهاى جزيره فرستاد تا در آنجا گردانيده شود.(15)

پس از كشته شدن ضحاك، خوارج با شخصى به نام خيبرى بيعت كردند و به جنگ با مروان ادامه دادند، اما خيبرى هم كشته شد؛ آنگاه با شيبان بن عبدالعزيز يشكرى بيعت كردند. طبق مشورت سليمان بن هشام كه در ميان خوارج بود شيبان سپاه خوارج را به ساحل شرقى نهر دجله روبروى موصل حركت داد. مروان نيز در ساحل ديگر دجله اردو زد. ماه‏ها به همين حالت گذشت تا اينكه يكى از فرماندهان مروان به نام ابن هبيره توانست كوفه را از تصرف خوارج بيرون آورد. مروان از ابن هبيره خواست كه به طرف موصل لشكر بفرستد. وقتى خوارج خود را ضعيف يافتند از مركز خود در موصل عقب‏نشينى كردند و به طرف اهواز و فارس رفتند؛ اما مروان آن‏ها را تعقيب مى‏كرد تا اينكه سپاه خوارج متفرق شدند و سليمان بن هشام به سند گريخت و شيبان به ساحل شرقى بلاد عرب رفت و در عمان به وسيله امير آنجا كشته شد.(16)

قيام طالب الحق و ابوحمزه خارجى

در سال صد و بيست و هشت ابو حمزه مختار بن عوف ازدى كه از خوارج اباضى بود به مكه رفت و در موسم حج با عبداللّه‏ بن يحيى معروف به طالب الحق (كه او نيز از خوارج اباضى بود) ملاقات نمود و به او گفت: تو را مى‏بينم كه به سوى حق دعوت مى‏كنى. من مردى هستم كه قوم من از من اطاعت مى‏كنند، بيا با من پيش آن‏ها برويم. اين دو تن به حضرموت رفتند و در آنجا ابوحمزه با طالب الحق بيعت نمود تا با آل‏مروان و بنى اميه مبارزه كنند.(17)

سال بعد در موسم حج، ابوحمزه از طرف طالب الحق با هفتصد نفر به مكه آمد و در مراسم حج، از آل مروان اعلام برائت كرد. در آن موقع عبدالواحد بن سليمان كه والى مكه و مدينه بود به خاطر حج به ابوحمزه پيشنهاد صلح و پرهيز از جنگ داد. ابوحمزه قبول كرد و مراسم تمام شد و عبدالواحد بى آنكه كارى به كار خوارج داشته باشد مكه را ترك كرد و به مدينه آمد.(18)

عبدالواحد سپاهى را در مدينه تدارك ديد و به فرماندهى عبدالعزيز بن عبداللّه‏ براى جنگ با ابوحمزه روانه كرد. تركيب اين سپاه براى جنگيدن مناسب نبود، زيرا اكثر افراد آن را اشراف مدينه تشكيل مى‏دادند كه با لباس‏هاى فاخر و تكبّر و فخرفروشى در آن سپاه شركت كرده بودند. اين سپاه از مدينه خارج شد و در محلى به نام قديد رحل اقامت افكند. در اين هنگام سپاهيان ابوحمزه بر سر آن‏ها ريختند و بسيارى‏شان را كشتند كه غالبشان از قريش بودند. اين خبر كه به مدينه رسيدند، زنها نوحه سر دادند و از مدينه خارج شده، نزد جنازه كشته شدگان آمدند و عبدالواحد حاكم مدينه به سوى عبدالملك به شام گريخت.

واقعه قديد راه را براى ابوحمزه هموار كرد و او در سال صدو سى بدون درگيرى وارد مدينه شد و در آنجا به منبر رفت و خطبه‏اى خواند و طى آن از مظالم بنى اميّه و لزوم مبارزه با آن‏ها سخن گفت. همچنين ابوحمزه به مردم مدينه گفت كه ما نمى‏خواهيم شما را بكشيم؛ بگذاريد ما با دشمنان خود بجنگيم. اما اهل مدينه نپذيرفتند و به خوارج حمله بردند و نتيجه آن اين بود كه بسيارى از آن‏ها به دست افراد ابوحمزه كشته شدند كه در ميان آنان فرماندهشان عبدالعزيز هم بود.

ابوحمزه بر مدينه مسلط شد و در آنجا چندين خطبه خواند. او مردى بليغ و سخنور بود. متن سخنرانى‏هاى او را طبرى و ديگران آورده‏اند.(19)

مدت اقامت ابوحمزه در مدينه را سه ماه ذكر كرده‏اند و گفته شده كه در اين واقعه هفتصد تن از مردم مدينه كشته شدند.(20)

ابوحمزه با مردم مدينه وداع كرد و گفت: اى مردم! ما به سوى مروان مى‏رويم؛ اگر بر او پيروز شديم عدل را برقرار خواهيم ساخت و سنّت پيامبر را اجرا خواهيم كرد. آنگاه ابوحمزه با سپاه خود به طرف شام حركت كرد.(21)

از آن طرف، مروان چهار هزار سپاهى را به فرماندهى ابن عطيه سعدى براى جنگ با خوارج آماده كرد و به آن‏ها دستور داد كه پس از جنگ با خوارج به طرف يمن بروند و با عبداللّه‏ بن يحيى طالب الحق بجنگند.

ابن عطيه با سپاه خود حركت نمود و در وادى القرى با ابوحمزه و يارانش روبرو شد و با آن‏ها جنگيد و شكستشان داد و بسيارى از ايشان را كشت كه از جمله آن‏ها ابوحمزه و بشكست نحوى بود كه اين دومى كاتب خوارج بود و در مدينه زندگى مى‏كرد و چون ابوحمزه به مدينه آمد به او ملحق شد.

به روايت مسعودى، ابوحمزه در وادى القرى كشته نشد، بلكه به مكه گريخت و در آنجا كشته شد.(22)

به هر حال، ابن عطيه پس از پيروزى بر ابو حمزه و كشتن افراد او اندك زمانى در مدينه درنگ كرد، سپس به مكه رفت و از آنجا با سپاه خود براى جنگ با عبداللّه‏ بن يحيى طالب الحق به سوى يمن شتافت. طالب الحق خبر آمدن سپاه ابن عطيه را شنيد و از صنعا خارج شد و با ياران خود به استقبال ابن عطيه رفت. دو سپاه درگير شدند و اين بار نيز ابن عطيه پيروز گرديد و سپاه خوارج شكست خورد و طالب الحق كشته شد و سر او را نزد مروان بردند.(23)

مسعودى مى‏گويد كه جنگ ميان ابن عطيه و طالب الحق در ناحيه طائف و ارض جرش اتفاق افتاد و پس از كشته شدن طالب الحق و بسيارى از ياران او، باقيمانده سپاهش به حضرموت گريختند و تا كنون كه سال سيصد و سى و دو مى‏باشد اكثريت اهالى حضرموت خوارج اباضى و هم عقيده با خوارج عمان هستند.(24)

اين بود خلاصه‏اى از قيام‏هاى خوارج در زمان بنى اميه. به طورى‏كه ديديم اين قيام‏ها با اينكه از سوى فرقه‏هاى مختلف خوارج انجام مى‏شد، از لحاظ تاكتيك هايى كه اعمال مى‏كردند به يكديگر شباهت داشت و سرنوشت آن‏ها نيز مشابه هم بود.

در زمان بنى عباس نيز قيام‏هاى پراكنده‏اى از سوى خوارج به وقوع پيوست كه چندان مهم نبود. اينك ما به چند مورد از آن‏ها اشاره مى‏كنيم.

قيام شيبان بن سلمه

پس از پيروزى سپاه ابو مسلم بر نصر بن سيار در مرو و فرار نصر به سرخس، شيبان بن سلمه كه از خوارج بود با على بن كرمانى براى جنگ با نصر بن سيار متحد شدند. علت اتحاد اين بود كه شيبان، نصر را از جهت اينكه عامل مروان بود دشمن مى‏داشت و ابن كرمانى از اين جهت كه نصر پدر او را كشته بود با او مى‏جنگيد. در اين ميان، ابن كرمانى با ابومسلم مصالحه كرد و از شيبن بن سلمه جدا شد.

ابومسلم به شيبان نوشت كه با او بيعت كند، اما شيبان در پاسخ ابومسلم اظهار داشت كه تو بايد با من بيعت كنى. ابومسلم به او پيغام داد كه اگر با ما بيعت نكنى بايد محل خود را ترك كنى و به جاى ديگرى بروى.

شيبان به سرخس رفت و جمع كثيرى از بكر بن وائل دور او جمع شدند. ابومسلم چند تن را پيش شيبان فرستاد و از او خواست كه دست از مخالفت بردارد. شيبان فرستاده‏هاى ابومسلم را زندانى كرد. وقتى اين خبر به ابومسلم رسيد به بسام بن ابراهيم دستور داد كه به طرف شيبان برود و با او بجنگد. سام دستور ابومسلم را اطاعت كرد و به شيبان و سپاه او حمله كرد. در اين حمله، شيبان و جمعى از سپاه او كشته شدند و فتنه شيبان سركوب شد. گفته شده است كه پس از قتل شيبان و ياران او، مردى از بكر بن وائل نزد فرستادگان ابومسلم كه در زندان بودند آمد و همه آن‏ها را كشت.(25)

قيام ملبد بن حرمله شيبانى

در سال صد و سى و هفت در عهد منصور عباسى مردى از خوارج به نام ملبد بن حرمله شيبانى در ناحيه جزيره خروج كرد. براى سركوبى او سپاهيانى كه در جزيره بودند ـ به تعداد هزار نفر ـ به او حمله كردند، ولى ملبد آن‏ها را شكست داد. سپس يزيد بن حاتم با او درگير شد و شكست خورد. منصور عباسى كه از جريان ملبد ناراحت شده بود مهلهل بن صفوان را با دو هزار تن از برگزيدگان سپاه خود به سوى ملبد فرستاد، ولى ملبد اين سپاه را هم شكست داد و لشكرگاه آنان را غارت كرد.

منصور براى سركوبى ملبد اين بار نزار را كه يكى از فرماندهان سپاه خراسان بود به سوى او فرستاد، ولى او نيز شكست خورد. سپس زياد بن مشكان را فرستاد كه او نيز به همان سرنوشت فرماندهان قبلى دچار شد. بعد صالح بن صبيح با سپاه عظيمى به سوى ملبد حركت كرد. ملبد اين سپاه را هم شكست داد تا اينكه حميد بن قحطبه مأمور سركوبى ملبد شد، ولى او نيز نتوانست كارى از پيش ببرد و حتى حميد در محاصره سپاه ملبد قرار گرفت و با دادن صد هزار درهم خود را نجات داد.(26)

منصور اين بار عبدالعزيز بن عبدالرحمان را به همراهى زياد بن مشكان به جنگ ملبد فرستاد، ولى ملبد در سر راه عبدالعزيز كمين كرد و ناگهان بر او تاخت و او و سپاهش را از بين برد.

منصور كه به خطر جدّى ملبد پى برده بود خازم بن خزيمه را با هشت هزار سپاهى براى دفع فتنه ملبد اعزام داشت. خازم به موصل آمد و با سپاه ملبد درگير شد. ملبد از منطقه دور شد و خازم خيال كرد كه او قصد فرار دارد و لذا وى را تعقيب نمود و از لشكرگاه خود كه دور آن خندق حفر كرده بود دور شد. ناگهان ملبد حمله كرد و جنگ بسيار سختى در گرفت، به طورى‏كه دو طرف مركب هايشان را رها كردند و با شمشيرها به يكديگر حمله ور شدند و بسيارى از شمشيرها شكسته شد. خازم دستور داد كه با تير و كمان به سپاه ملبد حمله شود. در اين تيراندازى بود كه ملبد و بسيارى از ياران او كشته شدند و بقيه پا به فرار گذاشتند.(27)

قيام‏هاى ديگر خوارج در عصر عباسى

علاوه بر دو موردى كه گفتيم قيام‏هاى ديگرى هم از طرف خوارج در عصر بنى عباس اتفاق افتاد، اما اين قيام‏ها نسبت به قيام‏هاى عصر بنى اميه، هم از نظر تعداد بسيار اندك بود و هم از نظر اهميت چندان مهم نبود و فورا سركوب مى‏شد. ذكر آن‏ها به طور بسيار خلاصه در تاريخ آمده است:

1. قيام عبدالسلام بن هاشم يشكرى در سال صدو شصت و دو در قنسرين در عهد مهدى عباسى.(28)

2. قايم خوارج موصل در سال صد و شصت و شش در عهد مهدى عباسى.(29)

3. قيام صحصح خارجى در جزيره در سال صد و هفتاد و يك در عهد هارون الرشيد.(30)

4. قيام وليدبن طريف تغلبى در جزيره در سال صدو هفتاد و هشت در عهد هارو الرشيد.(31)

5. قيام مسارو بن عبدالحميد در سال دويست و پنجاه و سه در موصل در عهد المعتز باللّه‏ عباسى كه قيام نسبتا مهمى بود.(32)

البته در عهد بنى عباس دو جنگ بسيار مهم ميان سپاه خليفه و خوارج اباضى اتفاق افتاد كه يكى از آن‏ها در افريقا و طرابلس بود و ديگرى در بحرين و عمان. شرح اين دو واقعه را در بخش خوارج در بلاد مغرب و عمان آورده‏ايم.

همچنين بعضى از خوارج عليه خلفاى فاطمى نيز قيام كرده‏اند كه از جمله آن‏هاست قيام ابو يزيد خارجى بر ضدّ القائم فاطمى. ابويزيد از خوارج اباضى بود و دردسرهاى بسيارى براى خليفه فاطمى به وجود آورد و سرانجام به وسيله اسماعيل پسر خليفه سركوب شد.(33)

پى‏نوشتها:‌


1. تاريخ طبرى، ص556.
2. ابن كثير: البداية و النهاية، ج9، ص10.
3. ابن اثير: الكامل، ج4؛ ص 44. تاريخ طبرى، ج3، ص76.
4. ابن اثير: همان، ص47.
5. ابن اثير: همان، ص51؛ ابن اعثم كوفى: الفتوح، ج7، ص85.
6. ابن اثير: همان، ص53.
7. ابن اثير: همان، ص57. به قول حمداللّه‏ مستولى: «از هيچ دشمن آن زحمت به حجاج نرسيد كه از او» (تاريخ گزيده، ص275).
8. مسعودى: مروج الذهب، ج3، ص139. گفته شده است كه در سپاه شعيب دويست و پنجاه زن از خوارج شركت داشتند كه همگى داراى شمشير بودند (ابن اعثم: الفتوح، ج7، ص87).
9. تاريخ طبرى، ج3، ص591. به روايت يعقوبى طناب پل را اهل شام بريدند (تاريخ يعقوبى، ج3، ص21). اين مطلب را هم بگوييم كه منظور از نهر دجيل در اينجا رود كارون است، زيرا عرب‏ها به كارون «دجيل الاهواز» مى‏گفتند. البته روخانه ديگرى هم به‏ام نهر دجيل وجود دارد كه از دجله جدا شده و از شما بغداد مى‏گذرد. دجيل مصغر دجله است (رجوع شود به لسترنج: جغرافياى تاريخى سرزمين‏هاى خلافت شرقى، ترجمه محمود عرفان، ص250).
10. مسعودى: مروج الذهب، ج3، ص140.
11. ابن اثير: الكامل، ج4، ص155 و 167.
12. ابن اثير: همان، ص290.
13. تاريخ طبرى، ج؛، ص289. مسعودى نيز اين شعر را آورده و به جاى «اظهر دينه»، «انزل نصره» دارد. ضمنا به گفته او نه پيش از ضحاك و نه بعد از وى كسى از خوارج بر عراق مسلط نشده بود (التنبيه والأشراف، ص282).
14. پطروشفسكى: اسلام در ايران، ص66.
15. ابن اثير: الكامل، ج4، ص296. ابن العبرى محل كشته شدن ضحاك را مرج راهط از نواحى دمشق مى‏داند. (تاريخ مختصر الدول، ص111).
16. ولهاوزن: الخوارج و الشيعه، ص104.
17. ابن اثير: الكامل، ج4، ص297.
18. تاريخ طبرى، ج4، ص318.
19. همان، ص329.
20. همان، ص330.
21. ابن اثير: الكامل، ج4، ص315.
22. مسعودى: مروج الذهب، ج3، ص242.
23. تاريخ طبرى، ج4، ص331.
24. مسعودى: همان، ج3، ص242.
25. تاريخ طبرى، ج4، ص324.
26. ابن اثير: الكامل، ج4، ص358.
27. همان، ص359.
28. همان، ج5، ص61.
29. همان، ص70.
30. همان، ص84.
31. همان، ص97.
32. همان، ص334.
33. ابن خلكان: وفات الاعيان، ج1، ص212. مؤلف جهانگشاى جوينى (ص160) اين ابو يزيد را سنّى مذهب مى‏داند كه اشتباه است. مرحوم محمد قزوينى در حواشى خود بر اين كتاب اشتباه او را تذكر داده است (ص358).