روز بيست و سوم
اشتداد مرض حضرت رسول اكرم (صل اللّه عليه و آله و سلم ) و
طلبيدن كاغذ و دوات 11 ق :
بلال موقع نماز صبح نداى نماز در داد ولى حضرت از شدت مرض مطّلع نشد
عايشه گفت ابوبكر را بگوئيد به نماز برود و حفصه گفت عمر را بگوئيد چون
حضرت سخن ايشان را شنيد بسيار غمگين شد و با شدت مرض برخاست دست بر
دوش على (عليه السلام) و فضل بن عباس نهاد با نهايت ضعف و ناتوانى
پاهاى خود را مى كشيد تا به مسجد رسيد ديد ابوبكر در محراب ايستاده
نماز مى خواند حضرت بدست مبارك اشاره كرد عقب بايست و خود داخل محراب
شد و نماز را از سرگرفت و به منزل تشريف آورد و مدهوش شد مسلمانان
گريستند حضرت چشم باز كرد و فرمود به من دواتى و كتف گوسفندى بياوريد
كه از براى شما نامه اى بنويسم تا بعد از من گمراه نشويد يكى از صحابه
برخاست كه دوات و كتف بياورد ثانى گفت برگرد كه اين مرد هذيان مى گويد
و ما را كتاب خدا بس است .
2- وفات شيخ اسماعيل بن عباد طالقانى شيعى ملقب به كافى الكفاة و صاحب
بن عباد هم مى گفتند پايه فضل و كمال آن مرحوم از آن گذشته كه زبان
تواند ثناى او گويد وى اعجوبه دهر و در تشيع و حبّ اهل بيت (عليه
السلام) تنهاى زمان بود و اين بزرگوار در رى سال 385 ق وفات يافتند و
در اصفهان در خانه خود مدفون شد و قبرش مزار است از آثار معظم له :
كتاب محيط - كتاب الاعياد - فضائل النيروز - تذكره - كتاب الوزراء و
غيرها.
روز بيست و پنجم
تعليم رسول خدا (صل اللّه عليه و آله و سلم ) به حضرت امير المؤ
منين هزار باب از علم 11 ق :
پيغمبر اسلام در حال مرض فرمود بخوانيد يار و برادر مرا، ضعف فراگرفت و
آرام شد عايشه گفت بخوانيد ابوبكر را، حضرت چشم باز كرد و نظرش به او
افتاد روى مبارك را برگردانيد ابوبكر برخاست و رفت باز حضرت كلام سابق
را تكرار كرد حفصه گفت عمر را حاضر كنيد باز حضرت بعد از ديدن او اعراض
نمود سومين بار آن كلام را تكرار فرمود ام سلمه گفت بخوانيد على (عليه
السلام) را چون حضرت على (عليه السلام ) آمد اشاره كرد نزديك من آى پس
على (عليه السلام) خود را به پيغمبر (صل اللّه عليه و آله و سلم )
چسبانيد زمان طويلى پيغمبر به على (عليه السلام) راز گفت پس على
(عليه السلام) برخاست و در گوشه اى نشست و حضرت رسول (صل اللّه عليه و
آله و سلم ) در خواب رفت وقتى كه على (عليه السلام) بيرون آمد پرسيدند
در اين مدت حضرت به تو چه مى فرمود حضرت على (عليه السلام) فرمود كه
هزار باب از علم تعليم من نمود كه از هر بابى هزار باب مفتوح مى شود.
روز بيست و هشتم :
رحلت حضرت رسول اكرم (صل اللّه عليه و آله و سلم ) در يازدهم
سال قمرى در 63 سالگى .
حضرت در خانه ام سلمه بود عائشه آمد با اصرار تمام به خانه اش برد و در
خانه عائشه بود كه رحلت نمودند.
ولى در امالى صدوق ص 378 آمده : بلال داخل خانه شد عرض كرد
الصّلوة رحمك الله رسول خدا خارج شد و با مردم نماز خفيفى خواند
سپس فرمود على و اسامة بن زيد را صدا كنيد ايشان آمدند يك دست مبارك بر
شانه على و يك دست بر شانه اسامه گذاشت سپس فرمود مرا به خانه فاطمه
ببريد و سر مبارك را به زانوى فاطمه گذاشت الى آخر از اين حديث شريف
معلوم مى شود كه حضرت در خانه فاطمه رحلت نمود.
اسامى مباركه آن حضرت
منهج الصادقين در تفسير سوره يس : محمد بن مسلم از امام باقر (عليه
السلام) روايت كرده كه حضرت رسول اكرم (صل اللّه عليه و آله و سلم ) را
دوازده نام است از آن جمله در قرآن پنج اسم واقع شده : محمد - احمد -
عبدالله - يس - نون .
صافى ص 410
عن الباقر (عليه السلام) انّ لرسول الله عشرة
اسماء خمسة فى القرآن الخ .
(تبيان ج 8 ص 441): روى عن على (عليه السلام)
انّه قال سمّى الله تعالى النبىّ فى القران بسبعة اسماء: محمد و احمد و
طه و يس و المزمِّل و المدثّر و عبدالله .
قبر مبارك آن حضرت در مدينه منوّره كه زيارتگاه عام و خاص است و والده
معظمه اش جناب آمنه دختر وهب و والد بزرگوارش جناب عبداللّه بن
عبدالمطلب بود و عبدالله هنگام مراجعت از شام چون به مدينه رسيد حالش
بهم خورد و در 25 سالگى وفات نمود بدن آن جناب را در دارالنابغه به خاك
سپردند كه هنوز آمنه وضع حمل نكرده بروايتى دو ماهه و بقولى هفت ماهه
بود و پيامبر (صل اللّه عليه و آله و سلم ) 6 سال داشت كه آمنه در
ابواء (نام قريه اى است بين مكه و مدينه ) وفات كرد. و بروايت واقدى 4
ماهه بود كه آمنه وفات كرد.
ام ايمن كه نامش بركه دختر ثعلبه زوجه عبيد حبشى بود بعد از عبيد
پيامبر او را به زيد بن حارثه داد و از آن اسامة بن زيد به دنيا آمد ام
ايمن از صحابيّات و اسامه از اصحاب بود و ام ايمن كنيز عبدالله پدر
پيامبر و دايه آن حضرت بود و اول پسرى كه از ام ايمن به دنيا آمد ايمن
نام داشت لذا او را امّ ايمن گفتند، آمنه وقتى به عزم ملاقات دائى خود
به مدينه مى آمد در معاودت در ابواء وفات كرد و از آنجا تا مكه مكرّمه
پيامبر در آغوش ام ايمن بود كه حضرت مى فرمود امّى بعد امّى ، و بعد از
وفات آمنه عبدالمطلب حفاظت آن حضرت را بعهده گرفت و پيغمبر (صل اللّه
عليه و آله و سلم ) 8 ساله بود كه عبدالمطلب نيز از دنيا رفت و ابوطالب
تربيت آن را عهده دار شد و در 40 سالگى به رسالت مبعوث گرديد و 13 سال
در مكه مردم را دعوت به توحيد نمود و در 53 سالگى به مدينه هجرت و ده
سال نيز در آنجا ارشاد كردند.
زوجات پيغمبر (صل اللّه عليه و آله و سلم ) آنچه مشهورند: جناب خديجه -
حفصه - عايشه - زينب بنت جحش - ام السلمه - زينب بنت خُزيمه - ام حبيبه
- صفيّه - ميمونه - سوده - جويريه كه افضل آنها خديجه بود بعد ام سلمه
بعد ميمونه و 7 زوجه اش در مدينه از دنيا رفت و خديجه در مكه و ميمونه
در سرف درگذشت و همانجا دفن شد و خديجه و زينب بنت خزيمه قبل از رحلت
آن حضرت وفات نمودند ولى عائشه و حفصه و ام السّلمه و ام حبيبه و زينب
بنت جحش و ميمونه و صفيه و جويريه و سوده بعد از پيامبر زنده بودند.
تمام همسرانش را در مدينه تزويج كرده مگر خديجه و عايشه و سوده را كه
در مكه اختيار نموده و صداق هر يكى را 500 درهم قرار داده بود و زمان
وفات نه زوجه مانده بود.
اولاد آن حضرت را سه پسر و چهار دختر نوشته اند: عبدالله ملقب به طيّب
و طاهر - قاسم اولين پسر حضرت بود - ابراهيم - زينب - رقيه - ام كلثوم
- فاطمه كه همگى از جانب خديجه متولد شده و فقط ابراهيم از ماريه
قبطيّه كنيز آن حضرت بود متولد شده و اين كنيز را پادشاه اسكندريّه
مقوقس با بغله شهبا و اشياء ديگر به حضور خاتم الانبياء هديّه فرستاده
بود، قبل از رحلت آن حضرت همه اولادش از دنيا رفتند مگر حضرت فاطمه
زهراء (عليه السلام).
فاطمه (عليه السلام) را بعلى بن ابيطالب (عليه السلام) و زينب را به
ابى العاص بن ربيع تزويج نمود كه امامه متولد شد و حضرت على (عليه
السلام) بعد از رحلت حضرت فاطمه با امامه ازدواج نمود و نوشته اند رقيه
را به عثمان بن عفان داد و رقيه در زمان جنگ بدر سال دوم هجرى به سبب
مرض فوت كرد.
بعضى نوشته اند خداوند به عثمان از رقيه در حبشه پسرى داد عبدالله
ناميدند و آن پسر پنج يا شش ساله بود كه خروس چشم او را دريده صورتش
آماس كرد و در جمادى الاولى سال چهار قمرى از اثر زخم درگذشت .
بعد از رقيه عثمان با دختر ديگر حضرت بنام ام كلثوم ازدواج كرد و اين
خاتون شش سال زوجه عثمان بود از او اولادى نداشت و در سال 9 قمرى ام
كلثوم وفات كرد و بعضى نوشته پيش از آنكه به خانه عثمان رود در زمان
حيات پيامبر درگذشت و چون عثمان با دو دختر آن حضرت ازدواج كرده بود
لذا ذوالنورين به او گفتند و تمام اولاد آن حضرت در مكه و ابراهيم در
مدينه متولد شده بود.
خلاصه بعد از رحلت رسول اكرم (صل اللّه عليه و آله و سلم ) حضرت على
(عليه السلام) مباشر غسل و كفن و حنوط آن حضرت شد و فضل بن عباس آب
مى داد و اعانت مى كرد بعدا حضرت على (عليه السلام) به تنهائى پيش
ايستاد و بر مفخر موجودات نماز خواند و مردم در مسجد جمع شده بودند و
گفتگو مى كردند در باب اينكه چه كسى را در نماز مقدم دارند و در كجا
دفن كنند حضرت على (عليه السلام) بيرون آمد فرمود اى مردم پيغمبر (صل
اللّه عليه و آله و سلم ) پيشواى ماست در حال حيات و ممات ، پس دسته
دسته بيائيد و بر پيامبر نماز بخوانيد و در حجره اى كه وفات نموده در
همانجا دفن خواهم كرد زيدبن سهل قبر را كند حضرت على (عليه السلام) و
عباس و فضل بن عباس و اسامة بن زيد داخل قبر شدند تا حضرت را دفن كنند
طايفه انصار قسم ياد كردند ما را نيز در دفن مصاحبت گردان حضرت اوس بن
خولى را كه مردى از افاضل قبيله خزرج بود امر كرد داخل قبر شود حضرت
بدن مبارك را برداشت و باوس داد كه در قبر گذارد موقعيكه داخل قبر كرد
امر نمود بيرون بيايد و حضرت خودش وارد قبر شد و صورت پيامبر را از كفن
بيرون آورد وگونه مبارك را بخاك نهاد.
سنّ شريف 63 و قبر مبارك در مدينه خانه خود است ناگفته نماند كه عده اى
از مردم به پيغمبر نماز نخواندند به جهت مشاجره ايكه در امر خلافت بين
مهاجر و انصار واقع بود.
و در سبب رحلت آن حضرت دو قول است : بعضى نوشته حضرت مريض شد ولى در
روايتى از امام صادق آمده كه زن يهوديّه آن بزرگوار را در ذراع گوسفندى
زهر داد چون قدرى حضرت تناول فرمود آن ذراع به اذن پروردگار خبر داد كه
من زهر آلودم سپس حضرت آنرا انداخت و پيوسته زهر در بدن آن سرور اثر مى
نمود تا اينكه بهمان علت از دنيا رحلت فرمود.
پيامبر اسلام فرمود
انا ابن الذّبيحين
يعنى من فرزند دو مردى بودم كه مى خواستند آنها را ذبح كنند (عبدالله
پدر آن بزرگوار و اسماعيل پيامبر از اجداد رسول خدا (صل اللّه عليه و
آله و سلم )).
1- چون ابراهيم خواست به امر خدا اسماعيل را ذبح كند خداوند قوچى
فرستاد كه به عوض ابراهيم آنرا ذبح كند و ابراهيم آنرا ذبح نمود.
2- عبدالمطلب وقتى حفر زمزم مى نمود با خود عهد كرد اگر خداوند مرا ده
پسر اعطا كند كه در اين كارها مرا يارى كند يكى از آنها را در راه خدا
قربانى كنم وقتى او را خداوند 10 پسر اعطا نمود خواست يكى را قربانى
نمايد اتفاق كردند كه قرعه بزند به نام هر كدام آمد او را قربانى كنند
قرعه انداختند به نام عبدالله آمد برادران و عده اى از قريش مانع شدند
قرار بر آن گذاشتند كه به نزد زنى در مدينه كه كاهن بود بروند تا او
حكم كند آن زن گفت ديه مرد در ميان شما چقدر است گفتند ده شتر گفت
برويد عبدالله را با ده شتر قرعه زنيد اگر به نام شترها آمد آنها را
قربانى كنيد واگر به نام عبدالله آمد فديه را زياد كنيد تا قرعه به نام
شتر آيد و عبدالله سلامت بماند، بعد از مراجعت در مكه قرعه زدند به نام
عبدالله آمد فديه را زياد كردند تا به صد شتر رسيد قرعه بنام شترها
برآمد عبدالمطلب راضى نشد باز قرعه زد بنام شترها آمد و صد شتر را به
عوض عبدالله قربانى كرد (اين بود كه در اسلام ديه مرد صد شتر مقرّر گشت
) و عبدالله نجات يافت ، و مقصود پيامبر (صل اللّه عليه و آله و سلم )
از دو ذبح اسماعيل و عبدالله بود كه مى خواستند ذبح كنند.
2- شهادت حضرت امام حسن
مجتبى (عليه السلام) 50 ق :
چون مابين امام حسن (عليه السلام) و
معاويه مصالحه شد آن حضرت به مدينه رفت تا ده سال از مدت حكومت معاويه
گذشت معاويه عازم شد از براى يزيد ملعون بيعت بگيرد و اين بر خلاف
شرائط مصالحه بود لاجرم تصميم گرفت آن حضرت را به قتل برساند چون امام
را مانع اجراء نقشه هاى خود مى دانست .
سمى از پادشاه روم طلبيد با صد هزار درهم براى جعده دختر اشعث بن قيس
كه همسر آن حضرت بود فرستاد و ضامن شد اگر امام حسن (عليه السلام ) را
به زهر شهيد كند او را به ازدواج يزيد درآورد.
قطب راوندى مى نويسد امام (عليه السلام) روزه بودند و روز بسيار گرم كه
تشنگى بر آن جناب در وقت افطار بسيار مؤ ثر شده آن زن شيرى كه زهر را
داخل آن كرده بود آورد و بر حضرت داد و حضرت نوشيد احساس سم نمود و
كلمه استرجاع به زبان آورد، حضرت روى به جعده كرد و فرمود اى دشمن خدا
كشتى مرا خدا ترا بكشد كه خلفى بعد از من نخواهى يافت و آن شخص ترا
فريب داده ، در مقابل حضرت طشتى گذاشته بودند و پاره پاره جگر مباركش
به آن مى ريخت .
جناده مى گويد به حضرت عرض نمودم چرا معالجه نمى كنى فرمود بنده خدا
مرگ را به چه معالجه مى توان كرد و پس از مقدارى موعظه نَفَس مقدسش
منقطع و رنگ مباركش زرد شد، امام حسين نزديك برادرش بود كه اسرار امامت
را باو تفويض كرد و در 47 سالگى در سال 50 قمرى روح مقدسش برياض قدس
پرواز نمود قبر مباركش در قبرستان بقيع در مدينه مى باشد.
والده معظمه اش حضرت فاطمه زهراء و والد بزرگوارش حضرت على (عليه
السلام) و شيخ مفيد ره اولاد آن حضرت را هشت پسر و هفت دختر نوشته است
در تاريخ آمده 25 بار حضرت پياده به حج رفته بود و دو يا سه بار تمام
مال خود را با فقرا تقسيم كرد.
ناگفته نماند كه نوشته اند معاويه صد هزار درهم را به جعده داد ولى به
يزيد تزويج نكرد و گفت مى ترسم به پسرم آن كنى كه با پسر رسول خدا كردى
.
سادات طباطبائى
چنانكه ذكر گرديد امام حسن (عليه السلام) هشت پسر داشت يكى حسن مثنى و
او صاحب شش پسر بود و يكى از پسرانش ابوالحسن ابراهيم غمر نام داشت
(غمر يعنى كريم خوشخوى و جواد).
ابراهيم پنج سال در كمال زحمت و رنج در حبس منصور بود در ماه ربيع
الاوّل سال 145 قمرى در زندان به دار بقا انتقال يافت و 69 سال عمر كرد
و داراى شش پسر بود يكى به نام اسماعيل است كه احفاء و نسل جناب
ابراهيم از اين فرزند مى باشد.
اسماعيل مكنّى به ابوابراهيم و ملقب به ديباج اكبر بود (به جهت كمال
حسن او را ديباج ناميدند) اين بزرگوار دو پسر داشت به نامهاى حسن و
ابراهيم .
ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم غمر بن حسن مثنى بن امام حسن مجتبى ملقب
به طباطبا است زيرا پدرش اسماعيل پارچه اى به او داد و گفت
اقطعه لك قميصا او قباء يعنى اين پارچه
را پيراهن يا قبا بُبرم چون در آن وقت زبانش در اظهار مخارج حروف نارسا
بودگفت طباطبا عوض قباقبا، از آن وقت ابراهيم به طباطبا ملقب شد و هر
كس به اين بزرگوار منسوبست طباطبائى گويند تمام سادات طباطبائى از
اولاد امام حسن مجتبى مى باشند.
مرحوم شيخ عباس مى نويسد ابراهيم مردى با جلالت بود و عقايد خود را به
امام رضا معروض داشت و خود را از شك و شبهه پاك ساخت .
روز بيست و نهم
نزول عذاب به قوم حضرت صالح پيغمبر (عليه
السلام) بعد از پى كردن ناقه :
حضرت صالح در ميان قوم ثمود زندگى مى كرد اين قوم در خوشى و نعمت به سر
مى بردند تا تدريجا بت پرستى و فساد در ميان ايشان شيوع پيدا نمود
خداوند صالح (عليه السلام) را براى هدايت ايشان كه از خانواده اصيل و
محترم بود فرستاد صالح در شانزده سالگى به سوى قوم مبعوث شد و تا صد و
بيست سالگى در ميان آنها بود ولى آن مردم دعوتش را اجابت نكردند و
هفتاد بت داشتند آنها را مى پرستيدند.
صالح فرمود يا شما از من چيزى بخواهيد تا از خداى خود بخواهم بدهد و
شما مرا تصديق كنيد يا من از معبودان شما چيزى بخواهم اگر اجابت كردند
از ميان شما مى روم .
در روز موعود بتها را بر دوش گرفته آوردند گفتند صالح از بت درخواست كن
صالح يك يك بت آنها را چند مرتبه خواند جواب ندادند بالاخره صالح فرمود
شما از من درخواست كنيد گفتند ما را به كنار اين كوه ببر تا آنجا
بگوئيم ، صالح آورد، گفتند از پروردگارت بخواه هم اكنون براى ما از اين
كوه شتر ماده اى كه قرمز رنگ پر كرك و ده ماه از عمرش گذشته بيرون
آورد.
صالح خواست و كوه صداى مهيبى كرده و حركت در آن پيدا شد تا شتر ماده اى
با همان اوصاف از كوه خارج شد گفتند اكنون از خدايت بخواه بچه اين شتر
را هم بيرون بياورد صالح خواست بچه نيز از كوه بيرون آمد پنج نفر ايمان
آوردند ولى بقيه گفتند سحر و جادو بود تا اينكه به فكر كشتن شتر
افتادند و علت كشتن آن نيز مورد اختلاف است بعضى گويند يك روز آب آن
مكان را شتر مى خورد و به مردم نمى رسيد و روزى مردم استفاده مى كردند
و برخى نوشته دو زن به نام قطام و قبال بودند كه به دو نفر معشوق خود
به نام قدار و مصدع گفتند با ما نمى توانيد معاشرت كنيد تا ناقه را
بكشيد و عده اى گفته اند چون در تابستان آن شتر از دره بيرون مى آمد
حيوانات از ترس آن مى گريختند پس مردم در صدد قتل شتر برآمدند.
بالاخره در سر راه شتر كمين كرده وقتى كه شتر براى خوردن آب ميرفت حمله
نمودند و هر كدام حربه اى زدند و شتر را از پاى درآوردند و پى نمودند
سپس نحر كردند و مردم اجتماع نموده از گوشتش خوردند حتى بچه را نيز
كشتند و گوشتش را تقسيم كردند و سپس نقشه كشتن صالح پيغمبر را ريختند
ولى خداوند متعال پيغمبرش را محافظت كرد.
خداوند به صالح فرمود تا سه روز ديگر عذاب خود را نازل خواهد كرد و
صالح نيز به آن قوم اطلاع داد.
بعد از سه روز نيمه شب جبرئيل آمد و فريادى بر سر ايشان زد كه گوشها را
پاره و دلها را دريد و جگرها را شكافت آتش از آسمان آمد كه همگى يك سره
سوختند و صالح پيروان خود را كه بعضى چهار هزار نفر نوشته به حضرموت يا
فلسطين برد.
روز سى ام
شهاد مولانا حضرت امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) در آخر
ماه صفر سال 203 ق در طوس در سن پنجاه و پنج سالگى در اثر زهرى كه
ماءمون به آن حضرت در انگور خورانيد: ابوالصلت گويد حضرت امام رضا
(عليه السلام) فرمود فردا به مجلس اين فاجر داخل خواهم شد اگر موقع
بيرون آمدن عبا بر سر نكشيدم با من تكلم نما و اگر سر پوشيده باشم با
من سخن مگو، ابوالصلت گفت روز ديگر حضرت امام رضا (عليه السلام) نماز
صبح را خواند و جامه هاى خود را پوشيد و در محراب نشست منتظر بود تا
غلامان ماءمون بطلب آن حضرت آمدند من در خدمت حضرت بودم كه به مجلس
تشريف آوردند، ماءمون طبقى از ميوه هاى الوان گذاشته بود و خوشه انگور
مسموم در دست داشت چون حضرت را ديد از جا برخاست و از پيشانى حضرت
بوسيد بسيار احترام كرد انگور مسموم را به حضرت خورانيد آن مظلوم از جا
برخاست ماءمون گفت پسر عمو كجا ميروى حضرت فرمود به آنجا كه فرستادى
امام عبا را بر سر كشيد به منزل مراجعت كرد و رنجور و نالان بر فراش
خويش تكيه نمود و فرمود در خانه را به بند و من در حياط محزون ايستاده
بودم ناگاه جوانى خوش صورت مشكين موى در ميان خانه ظاهر شد به سوى وى
شتافتم عرض كردم از كجا وارد شديد كه درها بسته بود فرمود آن قادرى كه
مرا از مدينه به يك لحظه به طوس آورد از درهاى بسته نيز مرا داخل
ساخت پرسيدم تو كيستى فرمود منم حجت خدا بر تو منم محمد بن على آمده ام
كه پدر غريب و مظلوم و مسموم خود را ببينم و وداع كنم وارد اطاق امام
(عليه السلام) شد امام مسموم از جاى برخاست و فرزند نازنين خود را در
آغوش كشيد و دست در گردن وى درآورده و او را به سينه خود چسبانيد و
ابواب علوم اولين و آخرين و ودايع حضرت سيد المرسلين را به وى تسليم
كرد و روح مقدس آن امام رئوف به جانب رياض رضوان قدس پرواز نمود و
حضرت را در قريه سناباد در زمين طوس در خانه حميد بن قحطبه دفن كردند.
والد بزرگوارش حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) و والده ماجده اش
نَجمه يا سَمانه و همسرش ام حبيب دختر ماءمون و حضرت در موقع رحلت يك
پسر بنام حضرت امام جواد (عليه السلام) داشت كه مادرش ام ولد بود نه
دختر ماءمون .
ولى صاحب جناب الخلود مى نويسد به قولى سه پسر داشت و به قولى شش پسر
اما بقول اصحّ پنج پسر داشت و يك دختر، ولى در كتب انساب از جمله
گيلانى در سراج الانساب صفحه 72 آورده كه عقب امام رضا (عليه السلام)
از امام ابى جعفر محمد التقى مى باشد و نسب امام محمد تقى از دو پسرش
امام على النقى و موسى مبرقع ماند و محمد عبيدلى در تهذيب الانساب ص
148 و همچنين ابن طقطقى در الاصيلى ص 155 براى امام رضا يك پسر نوشته .
ثواب الاعمال صدوق ص 220:
على بن مهزيار گويد به امام جواد عرض كردم ثواب كسى كه قبر على بن موسى
الرضا را زيارت كند چيست فرمود به خدا سوگند ثوابش بهشت خواهد بود.
شمس الضحى ص 546:
امام رضا فرمود زود باشد مسموم و مظلوم كشته شوم و مدفون در جنب هارون
گردم خداوند تربت مرا محل تردد شيعيان و محبان من قرار دهد هر كه مرا
در غربت زيارت كند واجب شود بر من كه او را زيارت كنم در روز قيامت .
ربيع الاوّل
روز اول : مهاجرت حضرت رسول اكرم (صل اللّه عليه
و آله و سلم ) از مكه و ليلة المبيت .
در سال سيزدهم بعثت مردم مدينه با رسول خدا در مكه معظمه بيعت
نمودند كه حضرت به مدينه مهاجرت كند و در مدينه مانند جان خود حفظ
نمايند چون اين معاهده برقرار گشت مردم مدينه به وطن خود بازگشتند و
كفار قريش را از پيمان ايشان با پيامبر آگاه شدند بر كين ايشان افزود و
قرار بر اين گذاشتند كه از هر قبيله مردى دلاور انتخاب كرده تا با هم
پيامبر را بكشند و خونش در ميان قبائل پراكنده گردد و عشيره پيامبر را
قوت مقابله با تمام قبائل نمى شود اين جماعت شب اول ربيع الاول در
اطراف خانه پيامبر جمع شده و قرار گذاشتند وقتى پيامبر به رختخواب رود
بر سرش ريخته خونش بريزند خداوند متعال به پيامبر موضوع را اطلاع داد
و آيه شريفه اذ يمكر بك الذين كفروا ليُثبتوك او
يقتلوك او يُخرجوك و يمكرون و يمكر اللّه و اللّه خير الماكرين
(سوره انفال آيه 30) نازل شد و ماءمور گشت كه امير المؤ منين را به جاى
خود بخواباند و از مكه بيرون رود.
پيامبر (صل اللّه عليه و آله و سلم ) به على (عليه السلام) فرمود
خداوند امر كرده در جاى من بخوابى و من خارج شوم على (عليه السلام) عرض
كرد يا رسول الله اگر من در جاى شما بخوابم شما نجات مى يابى فرمود بلى
در اين موقع عرض كرد الحمد الله الذى جعل نفسى
وقاء لنفس رسول اللّه و سجده شكر بجا آورد و حضرت رسول اكرم (صل
اللّه عليه و آله و سلم ) او را دربرگرفت و بسيار گريست ، جبرئيل نازل
و دست آن حضرت را گرفت و از خانه بيرون بُرد و حضرت پيامبر اين آيه را
تلاوت نمود وجعلنا من بين ايديهم سدّا و من
خلفهم سدّا فاغشيناهم فهم لا يبصرون و كف خاكى به روى ايشان
پاشيد و فرمود شاهت الوجوه (يعنى
زشت شود رويها) مشركين حضرت را نديدند و پيامبر به غار ثور تشريف بردند
و سه روز در آنجا ماندند روز چهارم روانه مدينه گرديده و در دوازدهم
ربيع الاول وارد مدينه طيبه شدند و اين هجرت به اشاره امير المؤ منين
مبدء تاريخ مسلمانان قرار گرفت چنانكه در اول كتاب مشروحا به اين موضوع
پرداخته شده .
2- حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام) را در اين روز مسموم نمودند 260
ه
روز دوم :
1- بناء تاريخ يزدجردى 11 قمرى كه در اول
كتاب توضيح داده شد.
2- وفات محمد اعرج بن موسى ابى سُبْحه بن ابراهيم اصغر بن موسى بن جعفر
(عليه السلام) مدفون در قم 315 ق .
محمد اعرج عقبش فقط از موسى اصغر است و معروف بابرش مى باشد و موسى سه
پسر داشت ابوطالب محسن - ابواحمد حسين - ابو عبدالله محمد.
ابواحمد حسين بن موسى ابرش سيدى فاضل و عالم و نقيب نقباء طالبيين در
بغداد بود و از جانب بهاء الدوله قاضى القضاة گرديد و مكررا امير
الحاجّ گشت .
ابواحمد حسين بن موسى ابرش دو فرزند داشت على و محمد.
على ملقب به رضى ذو حسبين كنيه اش ابوالحسن جامع كتاب نهج البلاغه مصنف
كتاب المتشابه فى القران و غيرها كه احوال هر دو بزرگوار در محل خود
خواهد آمد.
مرحوم سيد احمد گيلانى از نسب شناسان قرن دهم در سراج الانساب صفحه 79
مى نويسد: ابوالقاسم على مرتضى علم الهدى و ابوالحسن محمد رضى رحمهما
الله نسل هر دو منقرض شده .<