حوادث الايام

سيد مهدى مرعشى نجفى

- ۲ -


روز دوم محرم الحرام
1- ورود امام حسين عليه السّلام به كربلاء 61 قمرى .
روز چهارشنبه دوم محرم سال 61 قمرى امام حسين (عليه السلام) بكربلا رسيد اسب از حركت ايستاد به مركب ديگر تا هفت مركب سوار شد هيچكدام حركت نكرد امام فرمود (براى افهام حاضرين ) اين زمين چه نام دارد عرض شد غاضريّه - ماريه - نينوا - شاطى الفرات - كربلا، حضرت آهى از دل برآورد و فرمود توقف كنيد همين جا مردان ما شهيد و خون ما ريخته و حرم ما اسير مى گردد قبر ما زيارتگاه شود اينست همان نقطه ايكه جدّم براى انجام وظيفه به من وعده كرده است . در جلد سوم كشكول بحرانى آمده : امام كربلا را چهار ميل در چهار ميل به شصت هزار درهم خريد و به ايشان يعنى اهل نينوى و غاضريّه داد و شرط كرد مردم را به اين قبر راهنمائى و سه روز زوّار را مهمان كنند.
همزمان با ورود امام بكربلا حرّ بن يزيد به كربلا وارد شد نامه اى از عبيدالله دريافت نمود كه هر جا امام فرود آمد او را در سختى قرار دهد.
2- شيخ زاهد و عالم فقيه ورّام بن ابى فراس جدّ امّى سيد رضى على بن طاووس درسال 605 قمرى روز دوم محرم دنيا را وداع نمود عالمى فقيه محدث زاهد از علماى اماميّه قرن هفتم هجرى است .
او مردى پرهيزگار و عابد بود وصيت كرده كه نامهاى مباركه ائمه را بر نگين عقيقى نقش كنند و هنگام مرگ در دهان او گذارند، ايشان مؤ لّف كتاب تنبيه الخواطر و نزهة النواظر كه اخيرا خيلى مطلوب مجددا چاپ شده است ولكن رواياتش مرسل و مخلوط از اخبار فريقين مى باشد.
روز سوم محرم
1- يوسف از چاه نجات يافت
يوسف را برادرانش از روى حسد بچاه انداختند جبرئيل امين او را گرفته بروى سنگى نشانيد و بدلجوئى او پرداخت قافله اى از راه رسيد بر سر چاه آمدند تا خود و مركبشان را سيراب نمايند و بسوى مصر حركت كنند مالك كه رئيس قافله بود بغلامش دستور داد دلو را برداشته از چاه آب بكشد غلام دلو را به ريسمان بست و بچاه انداخت يوسف طناب را باز كرد غلام طناب را كشيد دلو را نديد هراسان نزد مالك رفت و قضيه را نقل نمود مالك بر سر چاه آمد صدا كرد اى كسى كه دلو را باز كردى جنّى يا انسان ، يوسف گفت انسانم كه دستخوش ظلم شده ام مرا از چاه نجات دهيد.
مالك طناب محكم به چاه آويخت و يوسف را از چاه بيرون آورد از حال او پرسيد يوسف جريان را نقل نمود برادران در تعقيب حال يوسف بودند او را نجات يافته ديدند نزد مالك آمده گفتند او غلامى است از ماگريخته پس ‍ دهيد يا بخريد مالك گفت پس نمى دهم ولى خريدارى مى كنم مبلغ ناچيز داد و يوسف را بهمراه برده و بعزيز مصر فروختند.
2- بعضى گويند امروز يوسف از زندان نجات يافت .
يوسف به جهت خيانت كردن به زن عزيز مصر چندين سال زندانى شد و رفيق او يكى آشپز (خجله ) و ديگرى شربت دار (يونا) فرعون با او در زندان بودند خوابى ديدند و يوسف تعبير كرد كه يكى را فرعون (لقب پادشاهان مصر بود) بقتل مى رساند و ديگرى آزاد مى شود ولى سفارش كرد بعد از آزادى نزد فرعون يادى از من كن تا از زندان آزاد شوم .
شربت دار آزاد شد ولى سفارش يوسف را فراموش كرد چندين سال گذشت شبى فرعون خوابى ديد معبّرين تعبير خوبى نكردند شربت دار متذكر يوسف شد به فرعون گفت من كسى سراغ دارم كه در تعبير خواب مهارت دارد نزد يوسف رفت بعد از تعبير خواب به فرعون رسانيد فرعون گفت اين شخص مرد برجسته و داناست نزد من بياوريد و يوسف از زندان آزاد شد.
يوسف در مصر وفات كرد مردم با يكديگر منازعه مى كردند و هر كس ‍ مى خواست كه در محله او دفن شود تا بركت يابد آخر در صندوقى از مرمر در نيل دفن كردند و آب را روى آن مرور دادند تا بتمام اهل مصر برسد و در بركت و خير شريك شوند و موسى موقع خروج از مصر استخوانهايش را برداشت و در نزد پدر خود دفن نمود.
مشهور است كه مجموعه زندان يوسف 12 سال 5 سال قبل از ماجراى تعبير خواب و 7 سال بعد از آن ولى بعضى گويند 7 سال بود ناگفته نماند كاغذ را آن حضرت بوجود آورده و تا آن زمان به آجر مى نوشتند.
3- ورود عمر بن سعد به كربلا 61 ق
سعد بن ابى وقّاص با خاندان رسول اكرم (صل اللّه عليه و آله و سلم ) رابطه خوش نداشت حتى در شوراى عمر حق راى را به عبدالرحمن بن عوف داد و بعد از كشته شدن عثمان به حضرت على (عليه السلام) بيعت نكرد پسرش عمر بن سعد راه پدر گرفت و با اين خاندان كه هادى امت بودند ميانه نداشت ابن زياد به عمر بن سعد ملك رى را داده بود چون از خبر ورود امام حسين (عليه السلام) بعراق ابن زياد مطلع شد قاصدى نزد عمر فرستاد كه اول به جنگ حسين بن على برو و او را بكش بعد از آن بجانب شهر روانه شو.
عمر سعد نزد ابن زياد آمد گفت مرا عفو نما گفت عفو مى كنم و ملك رى را از تو مى گيرم عمر سعد گفت يك شب مهلت ده ، شب فكر كرد آخر الامر هواى رياست رى بر او غلبه نمود و تصميم به جنگ امام گرفت و روز ديگر نزد ابن زياد آمد و قتل امام حسين را عهده دار شد و ابن زياد با لشكر عظيم او را به كربلا روانه كرد روز سوم محرم وارد كربلا شدند 61 ق .
ابن قولويه در كامل ص 74 و طبرسى در احتجاج ص 134 بسندهاى معتبر از اصبغ بن نباته و غيره نقل كرده اند كه روزى حضرت على (عليه السلام) بر منبر كوفه خطبه مى خواند و مى فرمود كه از من بپرسيد آنچه مى خواهيد پيش از آنكه مرا نيابيد پس بخدا سوگند هر چه سوال كنيد از خبرهاى گذشته و آينده بشما خبر مى دهم .
سعد بن ابى وقاص پدر عمر و بن سعد برخاست گفت يا امير المؤ منين خبر ده مرا كه در سر و ريش من چقدر مو هست حضرت فرمود كه رسول خدا (صل اللّه عليه و آله و سلم ) خبر داده كه در بن هر موئى از تو شيطانى هست كه تراگمراه مى كند و در خانه تو فرزندى مى باشد كه فرزند من حسين را شهيد خواهد نمود و اگر خبر دهم عدد موهاى ترا باز مرا تصديق نخواهى كرد لكن به آن خبرى كه گفتم حقيقت گفتار من ظاهر مى شود.
ناگفته نماند در آنوقت عمر بن سعد كودكى بود كه تازه راه مى رفت بعضى گويند در كربلا تقريبا 25 ساله بود ولى بعضى قائل است 36 ساله بود، سعد بن وقاص در سال 75 هجرى در 74 سالگى مُرد و در بقيع دفن گرديد.
روز چهارم محرم
1- ابن زياد
در كوفه به منبر رفت و معاويه و يزيد را ستود واظهار اسلاميت كرد و مردم را به جنگ با امام حسين (عليه السلام) تحريك نمود 61 ه
2- چنگيز
پسر تموچين بعد از پدر در مغولستان زمام امور را بدست گرفت و چند نفر بازرگان براى برقرارى روابط تجارتى به كشور ايران فرستاد.
بازرگانان به شهر مرزى خوارزم (اترار) وارد شدند حاكم شهر ورود آنان را به سلطان محمد خوارزمى گزارش كرد آنها بدون توجه به عواقب امر قتل بازرگانان را صادر نمودند و به مرحله اجراء درآمد چنگيز بعد از اطلاع خشمگين شد ولشكرى از مغول بسر دارى پسرش تولى خان بسوى ايران گسيل كرد و پس از جنگ خونين با لشكريان مرزى روز چهارم محرم وارد اترار شهر مرزى شدند بعد از قتل عام شهر را ويران ساختند و كمتر شهرى از شهرهاى ايران ماند كه مورد هجوم لشكر مغول و چنگيز خونخوار واقع نشوند فقط شهرهاى جنوبى بجهت سياست اتابك سعد بن زنگى حاكم فارس در امان بود و گويند شهر همدان نيز از تعرض مصون ماند.
3- نمرود طاغى زمان حضرت ابراهيم بدرك واصل شد.
نمرود پسر كنعان بن سام بن نوح است و اين مرد مالك ممالك مشرق و مغرب بوده و چنان متكبر و خودخواه شد كه دعوى الوهيت كرد آن ملعون بت هائى بصورت خويش تراشيده و باطراف فرستاد و مردم را بعبادت آنها مجبور گردانيد منجمين خبر دادند كه شخصى متولد خواهد شد و مردم را بقبول دين مجدد و ترغيب كند و اساس پادشاهى تو را منهدم سازد نمرود از استماع اين سخن متغيّر گشت و در شبى كه قرار بود بنا بگفته منجمين نطفه ابراهيم در رحم مادر قرار گيرد ماءمورانى گذاشت كه مردان را از زنان جدا كرده و بيرون از شهر نگهداشتند اتفاقا نمرود را در آن شب مهمى پيش ‍ آمد و بنا بر اعتماديكه بر پدر ابراهيم داشت آنرا بجهت همان كار بهشر فرستاد او بقصر آمد و كار را انجام داد چشمش در بيرون قصر به نونا زن خود افتاد كه به تماشاى قصر نمرود آمده بود ميل نزديكى غلبه كرد نطفه ابراهيم منعقد شد و بعد از تولد در غارى پنهان نمودند و در پانزده سالگى از اختفا بيرون آمد نونا او را بخانه برد بر آزر نشان داد تا ابراهيم بر بتها چيزى نگفته بود آزر بر او محبت مى كرد از موقعيكه ماءمور به تبليغ شد مردم را از عبادت بت نهى نمود چندين مرتبه بين آزر و او مناظره و مجادله شد بعد از شيوع اين خبر نمرود او را خواست ابراهيم در مقابل نمرود سجده نكرد نمرود گفت چرا سجده نكردى فرمود من غير از پروردگارم به كسى سجده نمى كنم نمرود گفت پروردگار تو كيست ابراهيم فرمود آنكس است كه مى ميراند و زنده مى كند نمرود گفت آن كار من است دو نفر زندانى را آورد يكى را بقتل رساند ديگرى را آزاد كرد ابراهيم فرمود پروردگار من آفتاب را از مشرق بيرون مى آورد تو نيز اگر بتوانى از مغرب بيرون بياور، نمرود مبهوت ماند و جواب نتوانست بگويد.
در روز عيد نمروديان همان اهالى بابل به صحرا رفته بودند ابراهيم در شهر ماند بعد از رفتن همه ، آمد بتها را شكست مردم كه از صحرا آمدند بتها را شكسته ديدند به نمرود گزارش دادند ابراهيم را احضار كرد گفت اى ابراهيم تو بتها را شكسته اى ، ابراهيم فرمود اين بت بزرگ كرده از او بپرسيد اگر جواب دهد مشركان سر بزير انداختند، باز ابراهيم ايشان را موعظه نمود و فرمود بر چيزى ستايش مى كنيد كه نه نفعى و نه ضررى دارد چرا درك نمى كنيد.
نمرود ايندفعه تصميم گرفت ابراهيم را در آتش اندازد محوطه و سيعه مرتب كردند و بسيار آتش در آنجا جمع نمودند با منجينق ابراهيم را بآتش ‍ انداختند جبرئيل در هوا نزد آن حضرت آمد عرض كرد حاجتى دارى فرمود اما بتو ندارم ، به پروردگار جهانيان نيازمندم در اين وقت خطاب رسيد: اى آتش بر ابراهيم سرد و سالم باش ، ابراهيم در گلستان سبز و خرم بزمين نشست نمرود و تماشاگران در حيرت افتادند تا اينكه نمرود جنگ با خدا را در سر پروراند مناره بلندى درست كردند بر آنجا رفت آسمان را همچنان ديد كه از زمين مى ديد پائين آمد سپس مناره افتاد و آواز مهيبى بگوش مردم رسيد كه مردم همه ترسيدند.
سپس به خيال آسمان رفتن افتاد تا با خدا جنگ كند فرمان داد چهار كركس ‍ بچه را پروردند به چهار طرف صندوقى قرار دادند و چهار قطعه گوشت از بالا آويزان نمودند كركس ها گوشتها را بالاى سر خود ديدند پريدند صندوق را برداشتند. بجانب بالا پرواز نمودند بعد از سه شبانه روز نمرود گفت گوشتها را به پائين آويزان كننده تا صندوق را بطرف پائين حركت دهنده بالاخره در زمين نشست نمرود با اين اعمال ننگ آور نتوانست ابراهيم را از بين ببرد.
نمرود بابراهيم پيشنهاد جنگ كرد آن حضرت قبول نمود با لشكر عظيم به جنگ ابراهيم آمد ولى آن بت شكن الهى تنها در برابر نمروديان ايستاد مردم از دليرى آن حضرت در حيرت ماندند ناگاه بفرمان الهى لشكر پشه رسيد و سر و روى نمروديان را گزيد نمرود مبهوتانه بقصر خويش پناه برد ولى پشه در غايت كوچكى لبش را گزيد و بعد بدماغ نمرود رفت و مغز آنرا مى خورد مدت چهل سال در غايت مرض و ملال عمر گذراند و در اين روز بدرك واصل شد و چهار صد سال سلطنت كرد.
روز پنجم
1- عبور حضرت موسى از دريا
موسى (عليه السلام) از طرف خداوند متعال ماءمور شد بنى اسرائيل را با خود برداشته و بسوى فلسطين رود تا از ظلم و تعدى فرعونيان نجات يابند.
موسى با بنى اسرائيل از مصر خارج شده كنار دريا رسيدند بنى اسرائيل بهانه شروع كرده كه ما در مصر مزرعه و زمين و خانه داشتيم حالا بيچاره شديم موسى فرمود مطمئن باشيد خدا ما را بحال خود نمى گذارد و وسيله نجات عنايت فرمايد به فرعون خبر دادند كه موسى با بنى اسرائيل از مصر خارج شده ، فرعون دستور بسيج لشكر داد و بعنوان اينكه بنى اسرائيل از بندگان ما بوده و فرار كرده اند دستگير نموده و دوباره به بندگى خود درآوريم با لشكر خود فرعون به تعقيب آنها از مصر خارج شده ، شماره بنى اسرائيل را بعضى ششصد هزار نوشته اما لشكر فرعون خيلى بيشتر از اينها بود.
فرعون و لشكرش به بنى اسرائيل نزديك مى شدند هنگام صبح بود كه بنى اسرائيل بعقب نگريستند لكشر بى حساب فرعون را ديدند و رعب و وحشتى دل آنها را فرا گرفت و از موسى چاره خواستند موسى با دلى آرام فرمود پروردگارم با من است و مرا هدايت خواهد كرد تا اينكه لشكر فرعون نزديك شد و يوشع جلو رفت گفت اى موسى دستور چيست ؟ گفت از دريا بايد عبور كرد.
خطاب رسيد موسى عصاى خود را به دريا زن تا راهى نمايان گردد، موسى عصاى خود را بدريا زد دريا شكافت و قعر دريا نمودار شد باد و آفتاب قعر دريا را خشكانيدند چون بنى اسرائيل دوازده تيره بودند دوازده شكاف از دريا پديدار شد و آنها عبور كردند.
و فرعون وقتى رسيد كه آخرين فرد بنى اسرائيل از دريا خارج مى شدند كه فرعون و لشكرش وارد شد، فرمان خدائى بامواج دريا صادر گرديد تا فرعون و لشكرش را دربرگيرد لشكر تماما هلاك شدند فرعون خود را در آستانه مرگ ديد گفت بخداى موسى ايمان آوردم جبرئيل امين مشتى خاك بر دهان او زد و گفت با آن همه فسادها و كارهاى بد اين وقت توبه فائده اى ندارد.
2- شبث بن ربعى
كوفى يكى از دعوت كنندگان حضرت امام حسين (عليه السلام) بود كه ابن زياد به نزد خود خواست او نخست خود را به بيمارى زد ولى شب به پيش ‍ او رفت و جايزه گرفت و با چهار هزار نفر به كربلا رهسپار شد و روز پنجم محرم به كربلا رسيدند 61 قمرى .
اين مرد شخصى منافق و خبيث بود زيرا اول از اصحاب حضرت على (عليه السلام) بود بعد از خوارج شد سپس توبه كرد بعد براى كشتن امام حسين به كربلا آمد و بعد از وقعه كربلا با جناب مختار بطلب خون امام حسين قيام نمود سپس در قتل مختار حضور پيدا كرد و در حدود سال 80 در كوفه درگذشت .
در خبث اين مرد بى دين كافيست كه صاحب يكى از مساجدى است كه در كوفه بعد از قتل امام حسين (عليه السلام) جهت سرور و خوشحالى از كشته شدن امام آنها را تجديد بنا نمودند آن مساجد عبارتند از مسجد اشعث بن قيس - مسجد جرير بن عبدالله بَجَلى - مسجد سماك بن مخرمه - مسجد شبث بن ربعى (تاريخ كوفه ص 46).
اين مرد ناموفق همان بود كه امام روز عاشورا به او خطاب فرمود:
اى شبث بن ربعى و اى حجّاربن اَبْجر و اى قيس بن اشعث و اى زيد بن حارث مگر شما نبوديد كه براى من نامه نوشتيد كه ميوه هاى اشجار ما رسيده و بوستانهاى ما سبز گشته از براى يارى كردنت لشكرها آراسته ايم .
اين وقت قيس بن اشعث گفت ما نمى دانيم چه مى گوئى لكن حكم يزيد و ابن زياد را بپذير، حضرت فرمود لا واللّه هرگز دست ذلت بدست شما ندهم و از شما هم نگريزم .
روز ششم
1- شهادت حضرت يحيى پيامبر (صل اللّه عليه و آله و سلم )
پادشاه بنى اسرائيل هردوش يا هروديس زنى داشت كه جالب توجه نبود زن براى نگهدارى مقام خود در دربار به هروديس پيشنهاد كرد كه دخترى دارم در اختيار تو مى گذارم شاه از روحانى عصر حضرت يحيى سئوال كرد حضرت فرمود از خدا بترس كه ازدواج با دختر زن حرام است شاه ناراحت شد و يحيى را بزندان انداخت زن هردوش كينه از يحيى در دل گرفت و وقتى دخترش را آرايش كرده مى خواست بدست شاه دهد گفت دخترم مهريه تو سر يحيى است در موقع حساس از شاه قتل او را بخواه دختر طبق سفارش مادر عمل نمود و در وقت مناسب به قتل شاه وادار نمود شاه ظالمى فرستاد به زندان كه سر مبارك يحيى را از بدن در طشت جدا نمود بعضى نوشته از محراب عبادت كشيد و در ميان طشت سرش را بريد و سر را در طشت به پيش شاه آورد.
در تفسير نمونه جلد 13 ص 13 نوشته :
هروديس پادشاه هوس باز فلسطين عاشق هيروديا دختر برادرش شده بود و زيبائى او دل شاه را در گرو عشقى آتشين قرار داده لذا تصميم به ازدواج با آن دختر گرفت اين خبر به پيامبر خدا يحيى رسيد صريحا اعلام كرد كه اين ازدواج نامشروع است و من به مبارزه قيام خواهم نمود سر و صداى اين موضوع در شهر هيروديا رسيد او تصميم گرفت از يحيى انتقام گيرد ارتباطش را با عمو بيشتر كرد هيروديس باو گفت هر چه آرزو دارى از من بخواه هيروديا گفت من هيچ چيز جز سر يحيى نمى خواهم بالاخره شاه يحيى را كشت و سر مبارك او را نزد زن بدرگاه حاضر ساخت و از اين جهت حضرت امام حسين (عليه السلام) به جناب يحيى شباهت داشت .
در تاريخ آمده قطراتى از خون يحياى مظلوم از طشت بزمين افتاد خون از زمين بجوشش آمد شاه در شگفت شد دستور داد خاك بريزند هر قدر خاك ريختند خون جوشيد و چندين سال ادامه داشت تا امپراطور روم بنام طيطوس بنى اسرائيل را مورد غضب قرار داد و با لشكر بسيار به بيت المقدس حمله كرد پس از كشتار فراوان تلى ديد كه خون مى جوشد علت را سئوال كرد داستان حضرت يحيى را گفتند دستور داد تعدادى از بنى اسرائيل بكشند و خون آنها را به روى آن خون بريزند تا خون جوشيده آرام شود و هفتاد هزار نفر را قربانى كردند تا خون يحيى از جوشش ‍ افتاد.
بعضى نوشته اند بخت نصر پادشاه بابل به بيت المقدس حمله كرد و علت جوشش خون را پرسيد ناراحت شد بازمانده از اولاد ملكه را حاضر نموده سرش را جدا كردند و خونش را بآنجا ريختند و هفتاد هزار نفر از بنى اسرائيل را نيز قربانى نمود تا خون از جوشش افتاد.
2- عذاب بر بنى اسرائيل نازل شد.
يوشع بن نون وصى حضرت موسى با بنى اسرائيل به شهر عمالقه لشكر كشيد مردى عابد بنام بلعم بن باعو را زاهد و عالم يهودى اسم اعظم مى دانست و مستجاب الدعوة بود امير شهر از او خواست درباره يوشع و بنى اسرائيل نفرين كند تا مغلوب شوند بلعم در مقام معارضه درآمد اسم اعظم را فراموش كرد ولى راهى بآن نشان داد كه لشكر يوشع هلاك شوند گفت زنان زينت كرده به پيش بنى اسرائيل بفرست تا بفسق مشغول شوند بنى اسرائيل مشغول شهوترانى شدند خداوند متعال مرض طاعون را بر ايشان فرستاد و هفتاد هزار نفر در عرض سه ساعت نابود شدند.
3- نبرد شاه عباس صفوى با عبدالمؤ من ازبك 1006 قمرى
شاه عباس اول پسر سلطان محمد خدابنده ثانى در هجده سالگى به سلطنت رسيد و با مشورت دو روحانى بزرگ يعنى شيخ بهائى و ميرداماد باصلاح امور پرداخت ، در سال 1006 قمرى با لشكرى بسوى خراسان براى بيرون راندن ازبكيان رهسپار شد، يك به يك شهرهاى خراسان را از دست آنها گرفت و اكثر لشكر دشمن تارومار شدند و بقيه به سوى شهر خود بازگشتند و به شكرانه پاك كردن خراسان از ظلم آنها به حرم مطهر امام رضا (عليه السلام) مشرف شد و افتخار كوتاه كردن فتيله هاى شمع و جاروكشى حرم را پيدا كرد كه شيخ بهائى مرحوم در اين باره سروده :

مِقراض باحتياط زن اى خادم   ترسم ببرى شهپر جبرئيل امين
4- وفات مرحوم سيّد رضى :
محمد بن الحسين بن موسى الاَبرش بن محمد الاعرج بن موسى ابوسُبحه بن ابراهيم مرتضى بن الامام موسى الكاظم عليه السّلام ملقب به سيد رضى و مكنّى به ابوالحسن در سال 406 قمرى در سن 47 سالگى رحلت نمود و در كاظمين به خاك سپرده شد و سپس به كربلا انتقال دادند و در بالاى سر امام حسين (عليه السلام) دفن گرديد اين بزرگوار در سال 359 ق بدنيا آمد و در دامن مادرش سيده فاطمه بنت ابى محمد الحسن الناصر الصغير (معروف به ناصرك ) بن ابى الحسين احمد بن محمد الناصر الكبير الاطروش على بن ابى محمد الحسن بن على الاصغر بن عمر الاشرف بن زين العابدين عليه السّلام پرورش يافت . (عمدة الطالب ص 205)
مرحوم در فنون علم ماهر و حافظ قرآن و شاعر و شهرت و آوازه فضل و علم و زهد او از ذكر احوالش بى نياز مى كند مرحوم نقيب علويين و اشراف بغداد بلكه قطب فلك ارشاد و مركز دائره رشاد بود و او را فرزندى بسيار صاحب جلالت بنام سيد مرتضى ابواحمد عدنان بود كه بعد از عمويش ‍ مرحوم سيد مرتضى علم الهدى نقابت علويين باو تفويض گرديد مرحوم سيد رضى تاءليفات پرقيمت دارد از جمله : نهج البلاغة كه تا اين زمان شراح آن به 81 نفر مى رسد - حقائق التنزيل - خصائص الائمه - تلخيص البيان فى مجازات القران - مجازات النبويّه - حاشيه بر ايضاح ابوعلى - ديوان شعر و غيرها كه تقريبا 26 كتاب مى باشد. ناگفته نماند ابوالحسن محمد بيهقى ملقب به قطب الدين كيدرى سبزوارى اول كسى است كه نهج البلاغه را شرح كرده و بنام حدائق الحدائق و در اواخر شعبان سال 576 ق فارغ شده و بيهق ناحيه ايست از خراسان و كيدر قصبه ايست از بيهق .
چنانكه ذكر شد مادر سيدين فاطمه نام داشت كه شيخ مفيد ره براى او كتاب احكام النساء را تاءليف نمود و از آن مخدّره به سيده جليله فاضله تعبير كرده .
مرحوم قمى در منتهى الآمال ص 32 مى نويسد شيخ مفيد شبى در عالم رؤ يا ديد كه حضرت فاطمه با دو فرزندش حسن و حسين وارد مسجد شد در حاليكه كودك بودند هر دو را به او تسليم كرد و فرمود علّمهماالفقه به اين دو فقه تعليم ده از خواب بيدار شد و تعجب كرد شيخ وقتى كه در مسجد بود فاطمه والده سيدين با دو پسرش سيد مرتضى و سيد رضى وارد مسجد شدند در حاليكه هر دو بچه بودند چون نظر شيخ به آن مخدره افتاد به احترام او از جا برخاست و سلام كرد آن مخدره گفت اى شيخ به اين دو كودك كه پسران من هستند فقه تعليم كن شيخ مفيد گريست و خواب خود را به آن مخدره نقل نمود و مشغول تعليم ايشان شد تا اين دو بزرگوار به مرتبه رفيعه از علم رسيدند.
روز هفتم
1- حضرت موسى به نبوت مبعوث شد.
موسى بن عمران بن يصر بن قاهث بن لاوى بن يعقوب (عليه السلام) با اهل و عيال و اموال خود از مدين خارج و رهسپار مصر مى گرديد شبى در بيابان سينا پياده شدند و هوا سرد بود به فكر آتش افتاد موسى از دور نورى مشاهده كرد به خيال اينكه آتش است عصا را بدست گرفته به طرف (طور) نور آمد شايد آتش تهيه كند.
خطاب رسيد انّى انا ربّك فاخلع نعليك انّك بالوادالمقدس طوى وانا اخترتك فاستمع لما يوحى (طه 9 - الى آخر 36).
موسى ، من پروردگار تو هستم كفشت را از پاى بيرون آر زيرا در مكان مقدسى قرار گرفتى من ترا به پيغمبرى برگزيدم پس بشنو آنچه وحى مى شود البته نيست غير از من معبود بحقّ پس مرا عبادت كن و نماز برپادار (و دو معجزه به موسى عنايت شد).
1- موسى در دستت چيست ؟ عرض كرد آن عصاى منست ، خطاب رسيد بزمين انداز، موسى به زمين انداخت بصورت مار درآمد و مى خزيد فرمود بگير آنرا و نترس همان عصا خواهد بود.
2- دستت را از گريبان بيرون آر نور سفيد و صاف خارج مى شود، با اين دو نشانه پروردگار به مصر پيش فرعون برو كه او اطمينان كرده عرض كرد پروردگارا شرح صدر و قلب نيرومند بمن عنايت فرما و كار را آسان كن و گره از زبانم بردار تا قول من نافذ باشد با برادرم هرون پشتم را محكم كن و او را به من برسان خطاب رسيد قد اوتيتُ سؤ لك يا موسى دعايت مستجاب و آنچه خواستى داده شد.
2- آبرا بروى اهلبيت عصمت بستند 61 ق
امروز از ابن زياد ملعون به عمر بن سعد نامه رسيد باين مضمون : يابن سعد ميان حسين و آب فرات حائل شو و كار را برايشان تنگ بگير و نگذار يك قطره آب بنوشند چنانكه به عثمان كردند، ابن سعد همان وقت عمر و بن حجاج را با پانصد سوار بر شريعه موكّل گرداند.
عطش بر امام و اصحاب كرام غالب شد برادرش عباس را خواند و با سى نفر فارس و بيست پياده شبانه با بيست مشك به طلب آب فرستاد عمروبن حجاج سر كرده موكلين آب صيحه زد شما كيستيد نافع جواب داد منم پسر عموى تو آمدم بياشامم گفت بخور گوارا باد.
نافع گفت واى بر تو مى گوئى من آب بخورم حسين و اهلبيتش تشنه بميرند عمرو گفت راست گفتى اما به ما دستور داده اند مانع شويم نافع باصحاب صيحه زد داخل فرات شويد و عمرو هم صيحه زد مانع شويد و بجنگيد عده اى از اصحاب جنگ مى كردند و عده اى مشكها را پر مى نمودند و كسى از اصحاب امام كشته نشد و آب را به خيام رساندند و اهلبيت آب خوردند.<