بامداد اسلام

عبد الحسين زرين‏كوب

- ۹ -


9- دو پير

رحلت پيغمبر براى اهل مدينه خلاف انتظار بود.مردم كه در مسجد مدينه‏حاضر بودند نخست‏يك لحظه آن را باور نكردند.حتى عمر بن خطاب در خشم‏و هيجانى كه از انديشه فقدان پيغمبر داشت گفت كه محمد ص نمرده است و چنان كه‏موسى به كوه طور رفت وى نيز غايب گشته است.اما بزودى بازخواهد آمد ودست و پاى آنان را كه گويند وى مرده است‏خواهد بريد. اين گفته عمر شايدپيشنهادى بود براى آن كه فكر فقدان و غيبت پيغمبر را براى عامه مسلمانان قابل تحمل‏كند و كسانى را كه هنوز لرزان و ضعيف بودند از انديشه ارتداد باز دارد. ظاهرانزديك بود جمعى نيز اين گفته عمر را بپذيرند.در اين هنگام ابوبكر بن ابى قحافه يارغار پيغمبر فرا رسيد.وى خشم و هيجان عامه را فرو نشاند و با صدايى كه اندوه وتاثر از آن مى‏باريد روى به مردم كرد و گفت:هر كس محمد ص را مى‏پرستيد بداند كه‏او مرد و آنكه خداى را پرستش مى‏كرد بداند كه او جاويدان و بيمرگ است.عباس‏عم پيغمبر نيز به مسجد آمد و مرگ محمد را تاييد كرد.محمد مرده بود و مرگ اواهل مدينه را سخت ناراحت مى‏داشت.اكنون مردم يقين كردند كه ديگر هرگز محمد(ص)را نخواهند ديد.محمد رحلت كرده بود اما با رحلت او سايه اختلافات ديرين وتعصبات قديم خاندانها-كه حتى برادران مهاجر و انصار را نيز رها نكرده بوددو باره بر سر شهر پيدا شد.بين مسلمانان مدينه و آنها كه از مكه آمده بودند رشگ‏و رقابتى كه از چندى قبل مخصوصا در مواقع تقسيم غنايم پيدا شده بود آشكارترشد. حتى پيش از آن كه پيغمبر را به خاك بسپارند در باب جانشينى او اختلاف پديد آمد.انصار كه ظاهرا بيمشان از آن بود كه كار امارت به دست دشمنان آنها بيفتد براى خوداميرى پيشنهاد كردند:سعد بن عباده از رؤساى خزرج،و مهاجرين در اين باب هنوز اتفاق نظر پيدا نكرده بودند. على بن ابيطالب ع داماد و پسر عم پيغمبر كه محمد مكرر وآخر بار در غدير خم هنگام بازگشت از حجة الوداع خويش او را ستوده بود و درحقش سفارش بسيار كرده بود مورد توجه عده‏يى بود اما بسيارى نيز با خلافت وامارت او هر يك به جهاتى همداستان نبودند.در سقيفه بنى ساعده كه محل سرپوشيده‏يى بود مخصوص اجتماعات قوم،در باب امارت جرّ و بحث پيش آمد واختلافات كهن تجديد شد.آيا احساس بروز همين تعصبات كهن بود كه پيغمبر رامطابق روايات مشهور-وا داشته بود از انتخاب جانشين خويش به صراحت وچنان كه جاى هيچ ترديد نباشد خوددارى كند و كار را به مردم واگذارد؟احتمالى‏است كه داده‏اند و اين رشته سر دراز دارد.در حقيقت نگرانى كارگردانان ماجراكه در سقيفه گفته بودند:اگر خلافت و پيغمبرى هر دو در يك خاندان باشد هاشميان‏بر ساير قريش چيره خواهند شد،حكايت از آن دارد كه انصار و مهاجرين هر دوخلافت بنى‏هاشم را مايه خشم و رنجش اعراب مى‏پنداشته‏اند و شايد در حقيقت‏براى حفظ وحدت و اتفاق اعراب بوده است كه خلافت على ع را قربانى كرده‏اند،با آنكه بسيارى به او ميل باطنى داشته‏اند و يا او را شايسته‏تر مى‏ديده‏اند.در صورتى‏كه غير از ياران على(ع)كه در خلافت او اصرار داشته‏اند بعضى از كسانى هم كه علاقه‏آنها به مسلمانى محل تامل است-مثل ابو سفيان-بر خلاف راى بيشترينه مهاجرين‏و انصار على را به مطالبه حق خويش تحريك مى‏كرده‏اند.در هر حال لحظه‏يى‏بحرانى بود و اختلافى كه پديد آمده بود،ممكن بود وحدت اعراب و وجود اسلام‏و مدينه را به خطر اندازد.آخر ابوبكر-با پشتيبانى و كمك عمر خطاب و ابو عبيده‏جراح كه ظاهرا با او نهانى سازشى داشتند و با هم به اين مجلس آمده بودند-به‏خلافت رسيد.نفوذ دخترش عايشه كه زوجه محبوب پيغمبر بود و با على بن ابى طالب ع‏هم كه نامزد ديگر خلافت بود دشمنى كهنه داشت،ظاهرا در اين انتخاب بى‏تاثيرنبود. اين انتخاب قاطع-خاصه در آن لحظه‏هاى ترديد و اختلاف-چيزى شبيه به‏كودتا بود.با انتخابى كه در اين سقيفه انجام يافت‏ياران على ع همداستان نشدند.طلحه‏و زبير و بنى هاشم كه در خانه على ع بودند از بيعت با خليفه ابا كردند.سلمان فارسى‏چون از اين انتخاب خبر شد با خشم و تهديد گفت:كرديد و نكرديد.ابو سفيان وبعضى ديگر از بنى اميه نيز كه شايد در دل جوياى فتنه و اختلاف بودند ياران على ع را به مخالفت تشويق مى‏كردند.با اين همه،لحظه بحرانى بود و فقط چيزى شبيه كودتابود كه مى‏توانست مدينه و اسلام را از خطر تهديد و تجزيه برهاند.در واقع اين‏كودتا هر چند حق على را كه در سقيفه حاضر نبود و با وجود اصرار و تشويق عباس‏و ابو سفيان در مطالبه خلافت هم شتابى نداشت (1) ضايع كرد ليكن اسلام را از خطرى‏بزرگ-خطر جنگ داخلى-نجات داد.اين نكته را حتى در اولين روز بيعت باابو بكر كه گويند على ع با آن به مخالفت برخاست و حق خويش را بدو يادآور شد،خليفه به صراحت گفت و تاكيد كرد كه براى احتراز از فتنه بود كه وى قبول خلافت كرد باآن كه حق على را مى‏دانست (2) . ظاهرا به همين سبب هم بود كه على ع و يارانش نيز با آن كه‏يك چند از بيعت با ابو بكر خوددارى كردند و از ابوبكر تهديد و فشار هم ديدند وبا آن كه فاطمه دختر پيغمبر از ابوبكر نارضايتيها داشت و تا فاطمه زنده بود با همه‏تهديد و فشارى كه در كار آمد على با خليفه بيعت نكرد،ليكن سرانجام وى و ياران هم‏به انتخابى كه در سقيفه شد راضى شدند و در مخالفت با اين انتخاب پافشارى ننمودند.سعد بن عباده هم كه حاضر به بيعت نشد به شام رفت و بعدها كشته شد،ظاهرا به اشارت‏عمر.بدين گونه خلافت كه در روزهاى آخر حيات پيغمبر نزد بسيارى حق على بن‏ابى طالب ع شناخته مى‏شد از دست وى خارج گشت و در بين ديگران دست به دست‏شد و على ع هم چندى بعد كه فاطمه وفات يافت بيعت كرد،خواه و ناخواه.

اما خلافت ابوبكر از اولين روزهاى شروع مواجه شد با ارتداد اعراب.ارتداد كسانى كه اداى زكات را نوعى باج به مدينه تلقى مى‏كردند و از به جا آوردن‏نماز و خاكسارى و ستايشگريى كه در آن نسبت به اللّه و رسول مى‏شد ابا داشتند وظاهرا اين هر دو كار-زكات و نماز-را براى خويش نوعى ذلت و به هر حال هردو را خلاف مقتضاى مروت عربى خويش مى‏شمردند.ظهور و قوت مدعيان نبوت‏هم كه مخصوصا از اواخر حيات پيغمبر عربستان را برآشفته بود تكيه‏گاه اين مرتدان‏شد.بعضى از اين مرتدان نزد خليفه پيغام فرستادند كه نماز مى‏خوانند اما زكات نمى‏دهند. بعضى ديگر گرد مدعيان نبوت فراز آمدند و از آيين محمد بيرون شدند.بدين گونه در فتنه اهل ردّه-كه مدينه و خلافت را تهديد مى‏كرد-هم دواعى دينى‏در كار بود هم اغراض سياسى.اما مدينه در حقيقت مركز خلافتى بود كه حكومت وسياستش هم بر دين و احكام خدا مبتنى بود.از اين رو هرگونه مخالفتى كه با آن مى‏شد ناچار جنبه دينى نيز داشت.

مقارن اوايل خلافت ابوبكر در شش جا اين اهل ردّه در مقابل مدينه صف‏آرايى كردند (3) از آن جمله در چهار جاى كسانى كه در راس مرتدان بودند خود دعوى‏نبوت داشتند:اسود عنسى در يمن،مسلمة بن حبيب در يمامه،سجاح بنت‏حارث دربين تميم و طليحة بن خويلد در بين اسد و غطفان.جاهاى ديگر هم اهل رده اگر چه‏براى اسلام مدعى تازه‏يى نتراشيدند ليكن از پرداخت زكات و از قبول كسانى كه ازمدينه جهت‏«جبايت‏»آن فرستاده مى‏شدند خوددارى كردند.سركشى در برابر قدرت‏مدينه در واقع از اواخر عهد حيات پيغمبر شروع شده بود ليكن با وفات پيغمبر اين‏روح عصيان تقريبا در سراسر عربستان مجال جلوه يافت.بدين گونه ابوبكر در آغازخلافت از همه سوى با فتنه و عصيان مواجه شد.بسيارى از مسلمانان در آن روزهانگرانى و نوميدى خود را نشان مى‏دادند،اما خليفه با وجود دشواريها كه در پيش‏داشت‏خود را نباخت و خونسردى و آرامش خويش را از دست نداد.با آن كه حتى‏مدينه در معرض تجاوز و غارت بود، وى بى ترديد و تزلزل اسامة بن زيد را به شام‏روانه كرد.در روزهايى كه عمده لشكريان اسلام همراه اين اسامه و براى اجراى‏آخرين دستور پيغمبر به سوى شام رفته بود مدينه مورد تهديد طوايف غطفان و اسد شداما خليفه پير از دشوارى موقع نينديشيد و غطفان و اسد را كه در صدد هجوم به مدينه‏و نزديك مدينه بودند در ذو القصه مغلوب كرد.بعد از بازگشت لشكر اسامه هم دردفع اهل رده به جدّ اهتمام نمود.بعضى مشاورانش مصلحت چنان مى‏ديدند كه به‏خاطر زكاة با اعراب جنگ نكند اما او نپذيرفت و گفت اگر حتى از آنچه در زمان‏پيغمبر مى‏داده‏اند زانوبند شترى كم كنند براى گرفتن آن با آنها جنگ خواهم كرد.سردار او خالد بن وليد-كه پيغمبر هم وقتى او را سيف اللّه خوانده بود-در دفع اهل‏رده خدمات درخشانى كرد. هم طليحه مغلوب شد هم سجاح متوارى.مسيلمه نيزدر طى جنگى خونين كشته شد و بعد از زد و خوردها و كشتارهاى سخت باز در جزيرة‏العرب وحدت و صلح استقرارى يافت و در دنبال تعقيب اهل رده خالد آهنگ‏عراق كرد و پس از غارت عراق راه شام را پيش گرفت.خشونتى كه ابوبكر در دفع‏فتنه اهل رده نشان داد اعراب را متوجه كرد كه اسلام ديگر راه بازگشت به عهد جاهلى‏را بر آنها فرو بسته است.ابوبكر هم به محض فرو نشاندن فتنه مرتدان براى آن كه اين‏نيروى پر جوش و خروش كه اسلام آن را متحد و يكپارچه كرده بود بيحركت نماندو عاطل و ضايع نشود ياران را-به عنوان بسط فتوحات و نشر دعوت اسلام‏به جانب عراق و شام روانه كرد و اين كارى بود كه ابوبكر آن را به پايان نبرد و بعد ازدو سال و چند ماه خلافت وفات يافت(جمادى الاخره سنه 13 هجرت).اما جانشين اوعمر بن خطاب كار او را دنبال كرد.

اين خليفه ثانى بعد از ابوبكر و در واقع به حكم وصيت او به خلافت رسيد.مقارن‏آغاز خلافت او در شام فتح يرموك روى داد و در عراق و سواد نيز خالد كر و فرى كرد.در طى چهار سال بعد شام و فلسطين از دست روميها گرفته شد و خليفه خود به بيت المقدس‏در آمد و سادگى و مهابت او مورد تحسين و توجه نصارى گشت.اما فتح قادسيه كه‏منتهى به سقوط مدائن شد بر دست‏سردار وى سعد بن ابى وقاص انجام شد و در دنبال آن‏با جنگ جلولا و نهاوند فتح ايران تقريبا خاتمه يافت.مصر هم در دوره خلافت وى‏به دست عمرو بن عاص فتح شد.در دنبال اين فتوح نيز غنايم و اسراى بسيار به مدينه‏آمد و لشكريان اسلام بصره و كوفه را در عراق و فسطاط را در مصر قرارگاه خويش‏ساختند و ديرى نگذشت كه اين هر سه جا شهرهايى بالنسبه مهم شد.دوره خلافت‏عمر(23-13)كه روى هم رفته ده سالى طول كشيد نه فقط دوره طلايى فتوح اسلام‏بلكه نيز روزگار ايجاد بسيارى از رسوم و ترتيبات راجع به حكومت و سياست اسلامى‏بود.چنان كه مقررات و ترتيبات راجع به اهل ذمّه در دوران خلافت وى و براساس حكم قرآن و دستور پيغمبر نهاده شد.همچنين وضع اساس ديوان و تعيين‏مبلغى كه از بيت المال به هر كس از مسلمانان داده مى‏شد،يادگار عهد خلافت اوست.نيز ايجاد پايگاه‏هاى نظامى كه بعدها به نام امصار اسلامى خوانده شد-كوفه،بصره وفسطاط-و هم تاسيس تاريخ،و تعيين هجرت پيغمبر جهت مبدا تاريخ مسلمانان ازكارهاى اوست.بدين گونه در مدتى كمتر از سيزده سال كه از وفات پيغمبر مى‏گذشت اسلام كه با رحلت محمد در خطر نابودى بود نه فقط خود از خطر جست بلكه براى‏دشمنان خود خطرى بزرگ شد و نه تنها سرتاسر جزيرة العرب را تسخير كرد بلكه هم‏شام و مصر را از دست امپراطور روم بيرون آورد هم تقريبا سراسر ايران را فتح‏كرد.اما مرگ بيهنگام خليفه كه بر دست‏يك اسير ايرانى-نامش فيروز و مشهوربه ابو لؤلؤ-كشته شد دشواريهاى تازه‏يى پيش آورد.خاصه كه جانشين او عثمان بن‏عفان نيز كه در يك شوراى پنج‏شش نفرى به خلافت انتخاب شده بود نتوانست‏سيرت اين دو شيخ-ابوبكر و عمر-را دنبال كند و اين امر سبب بروز نارضاييهادر بين مسلمين شد.

سيرت شيخين-بر حسب روايات عامه-نمونه‏يى شمرده شد از يك‏حكومت الهى،دقيق و عاقلانه:دور از ميل و هوى و دور از جانبدارى و تعصب.ابوبكر از همان اول كار از مردم خواست كه در كار خلافت اگر وى به راه راست‏مى‏رود او را يارى كنند و اگر به كژى مى‏گرايد به راه راست بازش آورند.شيوه‏يى‏هم كه در تمام مدت خلافت‏خويش ورزيد پيروى بود از آنچه سنت پيغمبر خوانده مى‏شد.در ايام حيات پيغمبر وى در سنح-جايى در بيرون مدينه-خانه‏يى محقر داشت وقتى‏هم خليفه شد تا شش ماه همچنان در آن خانه مى‏زيست.هر روز پياده-و گاه سواره‏به شهر مى‏آمد،به كار مردم رسيدگى مى‏كرد،مراسم نماز را بجاى مى‏آورد،به بازارمى‏رفت و خريد و فروخت مى‏كرد و شب هنگام به سنح باز مى‏گشت.در سنح پيش ازخلافت،شتران و گوسفندان اهل محله را مى‏دوشيد.وقتى خليفه شد از كوچه كه مى‏گذشت كنيزكى گفت ابوبكر ديگر براى ما شير نخواهد دوشيد.خليفه برگشت وگفت به جان خودم كه باز براى شما شير خواهم دوشيد و اميد آن دارم كه از اين پس‏كارى كه بر دست گرفته‏ام مرا از آنچه پيش از آن بدان مشغول بوده‏ام باز ندارد.بااين همه ادامه اقامت‏سنح با كثرت مشغله‏يى كه برايش پيش آمد ممكن نشد:چند ماه‏بعد هم سنح را رها كرد و هم از تجارت دست كشيد.به شهر آمد و با مقررى ساليانه‏يى‏كه از بيت المال مى‏گرفت معيشت كرد و تا پايان عمر هم در مدينه ماند.اما درهنگام وفات وصيت كرد تا پاره‏يى زمين را كه از آن وى بوده بفروشند و بجاى آنچه‏در مدت خلافت گرفته بود به بيت المال پس دهند.در پايان حيات غير از غلامى كه اورا خدمت مى‏كرد از مال دنيا شترى داشت كه از شير آن مى‏خورد و قطيفه‏يى كه پنج درهم بيش نمى‏ارزيد. ابوبكر در بستر مرگ وصيت كرد كه آن هر سه را نيزبه خليفه‏يى كه بعد از وى به خلافت مى‏نشيند بدهند.مى‏گويند وقتى اينها را نزد عمربردند بگريست و گفت‏خداى ابوبكر را بيامرزاد كسى را كه بعد از وى آمد به تعب‏انداخت.اما عمر بن خطاب هم كه بعد از وى آمد مانند او كار خلافت را سخت به جدگرفت.مثل ابوبكر ساده و فروتن بود و هم مثل او از شادخوارى و آسايش طلبى‏مى‏گريخت.جبه پشمين او غالبا از چرم پينه داشت و پاى افزارش پاره‏چوبى بود كه‏تسمه‏يى بدان بسته بود.در غذا چندان قناعت داشت كه هيچكس دوست نداشت‏يك‏لقمه از طعام خاص او بخورد.جامه‏يى را كه بر تن داشت تا سوده و فرسوده نمى‏شد نمى‏كند و به جاى آن چيز ديگر نمى‏پوشيد.با اين همه تندخوى و سختگير بود ودر رسيدگى به كار عامه مبالغه‏يى به حد افراط مى‏ورزيد.روزها با تازيانه‏يى كه دردست داشت در كوى و بازار مى‏گشت و هر جا پيش او شكايت مى‏آوردند همان جامى‏ايستاد و رسيدگى مى‏كرد.شبها در شهر و بيرون مدينه مى‏گشت و از هر چه مى‏رفت آگاهى مى‏يافت.در قحطى‏يى كه در سال پنجم خلافتش اعراب را به خوردن‏مردار و استخوان و راسو و سوسمار و گربه انداخت‏خود با آن كه تهيدست نبودگرسنگى مى‏كشيد.حتى به تن خود براى بينوايان مدينه خوردنى مى‏برد.گاه انبان‏خوردنى-آرد و روغن-را به دوش مى‏كشيد و تا به بيرون شهر مى‏برد.در همه‏مدت خشكسالى زن و فرزند خويش را نيز در سختى مى‏داشت و نمى‏گذاشت درحالى كه مسلمانان ديگر گرسنه‏اند آنها غذاى خوب بخورند.خودش هم غالبا گرسنه‏مى‏ماند و گاه شكمش از گرسنگى صدا مى‏كرد.در تمام عهد خلافت‏خويش در كارعاملان و حكام نهايت دقت مى‏ورزيد. هر كس از ولايات مى‏آمد و از دست عاملى‏شكايت داشت وى آن عامل را مى‏خواست و او را با آن كس كه از وى شكايت داشت‏مى‏نشاند و رسيدگى مى‏كرد،اگر حق با شكايتگر بود بى هيچ ملاحظه‏يى داد او رامى‏داد و حق او را از ظالم مى‏گرفت.با چنين قدرت و غلبه‏يى كه داشت دلش نمى‏خواست در رديف فرمانروايان به شمار آيد.مى‏خواست‏سيرت پيغمبر را بورزد وخليفه پيغمبر باشد.مى‏گويند وقتى از سلمان فارسى پرسيد كه من خليفه‏ام يا پادشاه‏سلمان گفت اگر يك درهم از آنچه به مردم تعلق دارد برگيرى و در آنچه جاى آن‏نيست به كار برى پادشاهى نه خليفه.عمر ازين سخن بگريست زيرا آرزويش آن بودكه خليفه باشد و گويى پادشاهى را نه سزاى خويش مى‏ديد.

پى‏نوشتها:


 

1.بلاذرى،انساب الاشراف 583.
2.بلاذرى،انساب الاشراف 582.
3.تفصيل اخبار اهل رده،در كتب تواريخ،غالبا ماخوذ است از روايات وثيمه،كه هونرباخ متفرقات‏آن را از كتاب الاصابة ابن حجر جمع كرده است،با ملاحظات مفيد در باب اهل رده: Dr. H. W. Hoenerbach, |Watima|s Kitab ar Ridda aus Ibn Hagar|s Isaba, Wiesbaden,1951.