8- ياران پيغمبر صلّى اللّه عليه و سلم
بسيارى ازين ياران سالهاى دراز در دوستى پيغمبر پايدارى و فداكارى نشانداده
بودند.ارقم بن ابى الارقم در مكه در بحبوحه تضييقات و محدوديتهاى قريشخانه خود را
به پيغمبر واگذاشته بود.در خانه او بود كه اولين دسته مسلمانان بر رغمفشارها و
سختيهاى مخالفان با پيغمبر خويش ارتباط مىيافتند،دين خود را از وىتعليم مىگرفتند
و پشتسر وى نماز مىخواندند. اين ارقم از خاندان بنىمخزومبود و با آنكه مخزوميها
در آن هنگام با محمد به شدت دشمنى مىورزيدند ارقم ازپذيرايى و خدمتگزارى نسبت به
پيغمبر هيچ كوتاهى نداشت.ابو بكر بن ابى قحافه كهبعدها خليفه پيغمبر و فرمانرواى
مسلمانان شد قسمت عمده مالى را كه طى سالها در تجارتاندوخته بود در راه محمد ص و
دوستى او خرج كرد.طلحة بن عبد اللّه كه بعدها داستانجنگ جمل نام او را مشهور كرد
در روز احد به دست و تن خويش سپر پيغمبر شدچندان كه دستش آسيب سخت ديد و بيست و
چهار زخم بر تنش وارد آمد.على بنابى طالب شبى كه پيغمبر از مكه به مدينه هجرت
مىكرد در بستر او غنود و از خطرنهراسيد. بسيارى از ياران ديگر نيز در راه پيغمبر
از هيچ جانبازى دريغ نمىورزيدند.عدهيى از آنها مخصوصا در مكه براى خاطر دين خويش
سختيها ديده بودند.بعضىچون كس و كارى نداشتند زياده مورد آزار مشركان
مىشدند.بسيارى را قريشريشخند مىكردند،پست و فرومايه مىخواندند و حتى برخى را
شكنجه مىكردند.غالب اين ياران بعدها نيز همچنان ثابت قدم ماندند و وفادار.سرگذشت
بعضى ازآنها سرگذشت فداكارى و ايمان بود.از جمله عمار بن ياسر كه پدر و مادرش درراه
مسلمانى و از صدمه مشركان تباه شده بودند خود نيز در مكه بخاطر دين سختىبسيار
ديد.در مدينه هم در تمام غزوهها با پيغمبر همراه بود.بعدها كه عمر بن خطاب او را
امارت كوفه داد باز در نهايت پارسايى مىزيست.در دوره عثمان مثلبسيارى از مسلمين
ديگر ناخشنودى داشت و يك بار عثمان را نيز دشنام داد.سرانجام هم در جنگ صفين كه
همراه على آمده بود كشته شد.خباب بن ارت در مكه به بندگىافتاده بود و آزادى يافته.
مشركان قريش شكنجهاش دادند تا ترك اسلام كند و اونكرد.در مدينه هم از پيغمبر جدا
نشد. بعدها به كوفه رفت و آنجا وطن گزيد تا مرد.
على به هنگام بازگشت از صفين بر وى نماز خواند.صهيب بن سنان هم آزاد كردهيىبود
در مكه و چون يك چند در روم به اسارت افتاده بود او را رومى مىخواندند.
در مكه چون بىپشت و پناه بود مورد آزار مشركان شد و از دين بازنگشت.وقتىآهنگ
هجرت به مدينه داشت اهل مكه مانع شدند.گفت اگر من همه مال خويش به شماواگذارم به من
كارى نداريدگفتند نه،صهيب مال بداد و به مدينه رفت و پيغمبرچون او را بديد گفت صهيب
سود كرد،صهيب سودكرد.بلال بن رباح بندهيى زنگىبود از آن امية بن خلف و او وى را
به سبب مسلمانى شكنجههاى سخت مىكرد.ابو بكرشاز مال خويش بخريد و آزاد كرد و وى
به خدمت پيغمبر پيوست.در مدينه مؤذن پيغمبربود اما بعد از وى ديگر اذان نگفت.از
ابوبكر رخصتيافت و در شام سكونتجست.گويند وقتى عمر به شام رفت از او درخواست تا
اذان بگويد.چون صدايشبلند شد عمر بگريست و مسلمانان نيز.از آنكه صداى او پيغمبر را
به ياد مردم مىآورد، پيغمبر را كه آن همه محبوب بود.كسانى كه بخاطر مسلمانى در مكه
دستخوش آزارو بيداد مشركان شدند عدهشان به همين چند تن محدود نمىشد.با اين همه در
بينياران پيغمبر كسانى هم بودند كه در مهاجرت به حبشه امتحان وفا و ثبات خويش را
دادند.
بعضى از اين ياران در راه مهاجرت خويش بلاهاى سخت ديدند،وراىغربت و آوارگى.از
آن جمله بود سلمة بن هشام برادر ابو جهل.اين سلمه در نوبتدوم به حبشه رفت و آنجا
با ديگر مسلمانان سختيها ديد و رنجها.چون به مكه بازگشت ابوجهل وى را بگرفت و حبس
كرد و او تا به هنگام غزوه خندق نتوانستبه مدينه رود.نظير اين سختگيرى را
ابوجهلبه كمك برادر ديگرش حارثنسبت به عياش بن ابى ربيعه كرد.عياش پسر عم ابوجهل
بود و برادر او از جانب مادر.
وى نيز در نوبت دوم به حبشه رفت.وقتى از حبشه به مكه آمد هنگام هجرت مسلمين بود
به مدينه.وى نيز راه مدينه پيش گرفت و با عمر بن خطاب همراه شد.چوننزديك مدينه
رسيد ابوجهل و برادرش حارثبا يك تن از ياران خويشپيشوى آمدند و گفتند:مادرت
بيمار شده است و نذر كرده است كه تا ترا نبيندنه از آفتاب به سايه رود نه موى خويش
را شانه كند و نه چيزى بخورد جز پاره نانىخشك.عياش متاثر شد و آهنگ بازگشت كرد عمر
گفت اينها راست نمىگويندقصدشان آنست كه ترا از دين خويش بگردانند.اما سخن عمر در
عياش نگرفت.گفت ناچار به مكه مىروم و باز مىگردم.پس با قوم راه مكه پيش گرفت.آنها
درراه وى را گرفتند و بند كردند.عياش در مكه گرفتار شد و نتوانست به مهاجرانمدينه
بپيوندد.گويند يك پاى او را با يك پاى سلمه در قيدى بسته بودند و آنها رادر تنگنايى
به زندان افگنده بودند تا چند سال بعد كه پس از وقعه احد به مدينه رفت وآنجا بود تا
بعد از رحلت پيغمبر در مكه وفات يافت. نظير اين ماجرا براى هشامبرادر كهتر عمرو بن
عاصهم پيش آمد.اين هشام نيز در نوبت دوم به حبشه رفتو چون به مكه آمد با ديگر
مسلمانان آهنگ هجرت مدينه داشت.اما در راه پدرشاو را بگرفت و بند كرد.وقتى پدرش
وفات يافت وى در صدد فرار برآمد اما كسانشاو را بگرفتند و باز به حبس افگندند و او
همچنان در حبس بود تا بعد از واقعه خندق كهتوانست به مدينه رود،نزد پيغمبر.كنيه او
ابو العاص بود و پيغمبر او را ابو المطيع خواند.
بارى كسانى از مسلمانان كه در اين دو نوبت به حبشه رفتند غالبا در غربت ودر وطن
سختى بسيار ديدند.حتى مشركان تا پيش نجاشىفرمانرواى حبشههمآنها را دنبال
كردند.داستان آنها سرگذشتسختى و آوارگى بود،در راه خدا و دردوستى پيغمبر.از جمله
كسانى كه در نوبت اول به حبشه رفتند عثمان بود،داماد پيغمبر.
زنش رقيه هم كه دختر پيغمبر بود در اين هجرت با او همراه شد.جعفر بن ابى طالب
پسرعمّ پيغمبر نيز به حبشه رفت.اما در نوبت دوم،و مدتى آنجا ماند.وقتى بازگشت مقارن
فتحخيبر بود و پيغمبر كه از ديدار او زياده خشنود شده بود گفت نمىدانم از فتح
خيبربيشتر خوشحال شدم يا از ديدار جعفر.گذشته از اينها ابو عبيده جراح،عبد الرحمن
بنعوف،زبير بن عوّام،مقداد بن اسود،ابو موسى اشعرى،و عبد اللّه بن مسعود هم از
كسانىبودند كه به مهاجرت حبشه رفتند و در آن راه سختيها ديدند.ابوبكر نيز يك بار
به قصد حبشه بيرون آمد اما منصرف شد و در مكه ماند.روى هم رفته كسانى كه بهمهاجرت
حبشه رفتند تعدادشان بسيار بود.اين ياران رسول در مكه از دست مشركانآزار بسيار
ديده بودند و با اين همه در راه دين پايدارى و استوارى بسيار نشان مىدادند.
از كسانى كه هر دو نوبت به مهاجرت حبشه رفتند عثمان بن مظعون بود،دايى حفصه بنت
عمر از زنهاى پيغمبر.اين عثمان بن مظعون تمايلات زاهدانه داشت واز پيشروان زهاد
اسلام بود.گويند وى يك بار در صدد برآمد خويشتن را از مردىبيندازد زن و خانه را هم
رها كند و سر به بيابان بگذارد اما پيغمبر وى را از اين كارهامنع كرد.در واقع
پيغمبر با آن كه خود در نهايتسادگى مىزيست با شيوه رهبانىموافق نبود.حديثها
هستحاكى از آن كه ياران را از افراط در زهد بر حذر مىداشتچنان كه عبد اللّه پسر
عمرو بن عاص را كه مىخواستخويشتن را تسليم روزههاىطولانى و شب زندهداريهاى
مستمر كند نيز از اين كارها باز داشت.با اين همهتمايلات زاهدانه در نزد بعضى از
ياران همراه بود با فقر و قناعت.كسانى از يارانكه اصحاب صفّه خوانده مىشدند
مخصوصا ازين حيثشهرت دارند.اينها جماعتىبودند از مهاجران فقير كه در مدينه خانه
نداشتند و از اين رو در صفه مسجد زندگىمىكردند.در باب فقر و زهد اين اصحاب صفه
بعدها صوفيه روايات زياد نقل كردندكه بعضى از آنها خالى از اغراق نيست.تعداد آنها
را نيز به اختلاف ذكر كردهاند وبيشك عدهشان كم و زياد مىشده است.گويندو ظاهرا از
مبالغات صوفيه استكه اين قوم بيشتر اوقات برهنه بودند و خود را ميان ريگ پنهان
مىكردند حتى چونهنگام نماز مىرسيد آنها كه جامهيى داشتند نماز خويش به جاى
مىآوردند و در ريگپنهان مىشدند تا ديگران آن جامهها بپوشند و به نماز بروند.به
هر حال اين جماعتكسانى بودهاند كه در مدينه كس و كارى نداشتهاند خواه از مهاجرين
مكه و خواه ازاعراب باديه كه به ديدار پيغمبر مىآمدهاند.چون جايى براى آنها معين
نبود در مسجدصفهيى ساخته شد تا آنجا به سر برند و از مسلمانان مدينه كسانى كه ثروت
و مكنتىمىداشتند آنها را دستگيرى مىكردهاند.شروع به غزوات و نيل به غنايم رفته
رفتهبسيارى از آنها را توانگر كرد اما نام اهل صفه بر آنها ماند و خود آنها نيز
ظاهرا به ايننام افتخار مىكردند.از جمله كسانى كه نامشان در شمار اهل صفّه آمده
است ابو عبيده جرّاح است و زيد بن خطّاب برادر عمر خطاب. چنان كه بلال بن رباح و
خباببن الارت و صهيب بن سنان نيز به موجب روايات مشهور يك چند جزو اين
طايفهبودهاند.ابوذر غفارى هم از اين طايفه بود.از او نقل كردهاند كه گفت من از
اهل صفهبودم چون شام هنگام فرا مىرسيد به در خانه پيغمبر مىرفتيم و او مىفرمود
تا هر يكاز ما با يك تن از ياران باز گردد.آنگاه ده تن يا كمتر كه از اهل صفه باقى
مىمانديمپيغمبر خود ما را به خانه مىبرد و چون از خوردن فارغ مىشديم مىفرمود
تا در مسجدبخوابيم (1) .نيز از كسانى كه جزو اهل صفه محسوب شدهاند
مقداد بن اسود،عمار بنياسر،ابو دردا،ابا هريره و سلمان فارسى را مىتوان ياد
كرد.گويند پيغمبر با آنها دلنوازيهامىكرد و ايشان را به بهشت مژدهها
مىداد.عدهيى از اصحاب صفه آزادگان فقيربودند و عدهيى بيشتر كسانى بودند كه
پيغمبر يا ديگر مسلمانان آزادشان كرده بودند.
در حقيقت اين آزادكردگان همخواه از اهل صفه و خواه غير از آننزدپيغمبر با ساير
مسلمانان تفاوتى نداشتند.از آن كه محمد ص در حق همه محبت داشت وحتى پسر خوانده خود
او يك آزاد كرده بود:زيد بن حارثه.اين زيد در جاهليت دردست غارتگران به اسارت
افتاده بود او را در عكاظ فروخته بودند و براى خديجهكه بعدها زن پيغمبر شدخريده
بودندش به چهار صد درهم و به قولى ششصد.خديجه هم وقتى به محمد پيوست غلام را بدو
بخشيد.بعدها پدر كه نشان فرزند راگم كرده بود از وجود او آگاه شد به مكه آمد و او
را از محمد درخواست.محمدزيد را مخير كرد كه نزد وى بماند يا همراه پدر و كسان خويش
بازگردد.زيد ترجيحداد كه هم نزد محمد بماند.محمد نيز او را به فرزندى گرفت و مردم
زيد بن محمدخواندندش.چون محمد دعوت خويش آشكار كرد زيد كه هم در خانه او
مىزيستاسلام آورد.بعدها پيغمبر دختر عمه خويشزينب بنت جحشرا به عقد او
درآورد.اما چندى بعد زيد زن را طلاق داد و پيغمبر او را براى خود گرفت.اينداستان
مجالى داد به بدخواهان كه براى آن شاخ و برگها درست كردند. گزافگويانگفتند محمد ص
زنى را كه از آن پسر باشد بر پدر حرام مىداند اما خود زنى را كه ازآن زيدست به زنى
مىكند.وحى خدايى آمد كه پسر خوانده در حكم پسر نيست ومحمد هم پيغمبر خداست پدر كسى
نيست.از اين پس زيد را به نام پدرش خواندند:زيد بن حارثه.پيغمبر زيد را كه دست
پرورده و آزاد كردهاش بود بسيار دوستمىداشت.مكرر او را در لشكركشيها ماموريت داد
و فرماندهى.وقتى هم كه وىدر غزوه مؤته كشته شد پيغمبر از خبر مرگش به سختى
گريست.پسر اين زيدنامشاسامة بن زيدنيز نزد پيغمبر زياده محبوب بود.از اين رو او را
اسامة الحب مىخواندندچنان كه پدرش زيد الحب خوانده مىشد.پيغمبر درباره او مهربانى
بسيار مىكردچنان كه گويند در هنگام سوارى بسا كه او را در ترك خويش مىنشاند.در
آخرينروزهاى عمر خويش نيز او را سركردگى مسلمين داد،براى جنگ شام.در حالىكه او
بيستسالى بيش نداشت و پيران سالخورده در زير فرمانش بودند.
يك تن ديگر از آزاد كردگان وى سلمان بود،سلمان فارسى.اين سلمان پيشاز اسلام
خويش مجوسيى بود ايرانى.گويند از رامهرمز بود در ولايت استخر وبعضى هم گفتهاند از
اصفهان بود از ديه جى.پدرش دهقان بود و دهقان زاده فارسىيك چند نزد راهبى ترسا
مىرفت.سرانجام آيين نصرانى گزيد و در دنبال راهببه شام افتاد.از آنجا چندى در شام
و عراق مىگشت.آخر به اسارت افتاد،يهوديىبخريدش و به مدينهاش برد.سليمان در آنجا
به پيغمبر پيوست مسلمانى گزيد و پيغمبر اورا بازخريد.وقتى وى به مدينه آمد جنگ
احزاب بود و گويند به اشارت وى بود كهدور مدينه خندق كنده شد و بلاى احزاب دفع
گشت.در تمام غزوات همراه پيغمبربود و پيغمبر او را محرم مىشناخت و از اهل بيتخويش
مىخواندش.در رحلتپيغمبر چون شنيد كه خلق با ابوبكر بيعت كردهاند به فارسى خويش
گفت«كرديد ونكرديد!»گويى اشارت داشت به اختلافهايى كه در پى آن بيعت پيش آمد.
بجز اين سلمان چند تن ديگر از آزادكردگان پيغمبر هم ايرانى بودند
مثل:باذام،هرمز،كركره، وردان،مهران و يك تن از آنهانامش ابو ضيمرهنسبو تبار خويش
را به گشتاسپ پادشاه افسانههاى ايران مىرسانيد (2) .آزاد كردهيى
ديگرثوبان نام داشت كه سالها بعد از پيغمبر زنده بود و به روزگار معاويه در شام
وفات يافت.
گويند (3) وقتى پيغمبر گفت كيست كه براى من يك خصلت را بر عهده گيرد
تا من براىاو بهشت را بر عهده گيرمثوبان گفت من،اى پيغمبر خداى.محمد ص گفت بر
عهدهگير كه از خلق چيزى طلب نكنى.ثوبان پذيرفت و گويند بسا كه وقتى سوار بود
تازيانهاز دستش مىافتاد از هيچ كس در نمىخواست تا آن را بردارد و به دستش دهد
خودشفرود مىآمد و آن را بر مىداشت.سخن پيغمبر در وىو در ديگر يارانتا
بدينپايه تاثير مىكرد.
با يارانى كه تا اين حد چشم بر حكم و گوش بر فرمان او بودند پيغمبر
دوستانهمىزيست و بىتكلف.به خانههاشان مىرفت،در شادى و سوكشان حاضر مىشد به
آنهاهديه مىداد و آنها را عيادت مىكرد.از روى محبت آنها را خطاب دوستانه مىكردو
لقبهاى محبت آميزشان مىنهاد. يك تن از ياران را كه نامش ابو العاص بود ابو
المطيعخواند ديگرى را كه بچه گربهيى در بغل داشت ابا هريره نام نهاد.خالد بن وليد
راسيف اللّه خواند و او بدين لقب افتخارها مىداشت.على بن ابى طالب ع را در مسجد
برروى خاك خفته يافت وى را ابو تراب خواند:نامى كه بعدها معاويه آن را چوندشنامى
در حق وى به كار مىبرد و على در واقع بدان فخر مىكرد.با ياران در هر
جايىدلنوازيها مىكرد و مهربانيها.در باب ابو عبيده جراح نقل مىشد كه گفت هر
امترا امينى هست و امين اين امّت ابو عبيده جراح است.راجع به ابوذر غفارى گفته
بودكه آسمان بر كسى كه راستگوىتر از اباذر باشد سايه نيفگنده است.وقتى هم
گفتهبود:بهشت به سه تن از ياران من مشتاق است:على ع و عمار و بلال (4)
.به موجبروايات مشهور به ده تن از ياران مژده بهشت داده بود و نام اينهاكه عشره
مبشرهخوانده شدهانددر حديثها به اختلاف آمده است و در آن باب جاى سخن هست
(5) ليكن كسانى كه نامشان در هر صورت جزو اين ده تن آمده است عبارتند از:ابو
بكر،عمر،عثمان،على،طلحه،زبير،عبد الرحمن بن عوف،سعد بن ابى وقاص،و سعيد بن زيد.
اين تربيتيافتگان پيغمبر بعدها در پارسايى و پرهيز سرمشق مسلمانان شدند و
قصههااز احوال آنها نقل مىشد،درستيا گزاف.
در بين اين ياران كه غالبا دوستداران واقعى پيغمبر بودند مردم از هر
دستىبودند:با مايهها و استعدادهاى گونهگون.از جمله كسانى بودند كه از خط و
سوادبهره داشتند.پيغمبر آنها را نويسندگى مىداد:نويسندگى وحى و نويسندگى
نامه.اولين كس كه براى وى نويسندگى كرد ابى بن كعب بود از انصار و هر وقت كه اوحاضر
نبود زيد بن ثابت كار او را مىكرد.ابى بن كعب و زيد بن ثابت هر دو اهلمدينه بودند
و بعدها نيز در كار تدوين قرآن كوشيدند.بعد از رحلت پيغمبر ابى ازدوستداران على شد
و زيد به عثمان علاقه مىورزيد.خود عثمان نيز از كاتبان بودچنان كه دو خويشاوند او
معاوية بن ابى سفيان و عبد اللّه بن سعد بن ابى السرح هم براىپيغمبر نويسندگى
كردند.عبد اللّه بن سعد چندى نويسنده وحى بود اما در دل انكارىپنهان مىداشت.آخر
انكار خويش آشكار كرد و مرتد شد و نزد قريش رفت و مدعىشد كه آنچه بر محمد فرود
مىآيد براى او نيز مىرسد.بعد از فتح مكه پيغمبر در صددبود كه او را هلاك كند اما
به شفاعت عثمان بخشودش.نام عدهيى ديگر از ياران نيزذكر شده است كه پيغمبر گهگاه
آنها را به كار نويسندگى وا مىداشت.كار ديگرى كهبه مستعدان قوم حواله
مىرفتسركردگى بود در دستههاى جنگى.در واقع بعضىاز ياران استعداد خاصى در كار
جنگ و فرماندهى نشان مىدادند.زيد بن حارثه رامخصوصا مكرر سركردگى داد و او نيز در
اين كارها كفايت تمام ابراز مىكرد.عبد اللّه بن جحش،ابو سلمه مخزومى،محمد بن
مسلمه،عكاشة بن محصن،عبد الرحمن بنعوف على بن ابى طالب ع نيز از كسانى بودند كه به
اين گونه ماموريتها گسيل مىشدند.بعضى از اين سركردگان مثل خالد بن وليد،ابا عبيده
جراح و عمرو بن عاص بعدها درفتوحات عهد خلفا استعداد نظامى كم نظيرى از خود نشان
دادند.عده ديگر از ياراننيز بودند كه براى وصول و جمع آورى زكات گسيل مىشدند و
كسانى هم بودند كهجهت تعليم دين و قرآن ميان قبايل فرستاده مىشدند.چنان كه يك وقت
هم پيغمبرچندين تن را به سفارت فرستاد با نامه و دعوت براى پادشاهان و
فرمانروايان،ازعرب و غير عرب.در اين ماموريتها ياران ورزيدگى و تجربه يافتند جهت
كارهايىبزرگتر كه مقدر بود بزودى براى آنها پيش بيايد.زيرا پيغمبر آنها را براى
كارهاى بزرگ آماده كرده بود:كار فتح و نشر اسلام.
پىنوشتها:
1.ابن الجوزى،تلبيس ابليس 157
2.ابن اثير،الكامل 2/2123.
3.بلاذرى،انساب الاشراف 481.
4.بلاذرى،انساب الاشراف 160
5.عنوان مبشره در اصل صحاح راجع به اين عشرهكه در نامشان هم اختلاف هست -
نيامده. محب الدين الطبرى،در باب آنها رسالهيى مفرد دارد به نام الرياض
النضره فى مناقب الاصحابالعشره،كه در قاهره به سال 1327 ه.چاپ شده است.در
هر حال راجع به اصل روايت نيز،شيعه سخنها دارند.