انسان اسلام يا انسان جامع
يك نكته را بايد عرض بكنم كه اين معانى
عالى به اصطلاح عرفانى چون در ميان ما به يك شكل بدى تعليم شده است ،
به اصطلاح امروزيها گريز از بيرون تلقى شده و بلكه ريشه اش هم گريز از
بيرون تلقى گرديده است . البته يك توجيهات خيلى بى ربطى هم در اين
زمينه ها مى كنند كه هميشه وقتى كه افرادى از بيرون ماءيوس مى شوند، به
درون خودشان يعنى به خيالات خودشان پناه مى برند. (كه خود نمونه هاى
اسلام بر ضد اين مطلب است ). مطلب اينجور نيست . البته قبول داريم كه
خيلى افراد يك راه انحرافى در اين زمينه رفته اند و شايد همين ، بهانه
اى شده براى آنها براى فرار از مسؤ وليتهاى اجتماعى ، ولى انسان اسلام
، انسان جامع است . ما هميشه بايد على (ع ) را نمونه قرار بدهيم . همين
على كه در خلوت عارفانه خودش اينچنين است ، ما مى بينيم در مسؤ وليتهاى
اجتماعى ، حد اعلى حساسيت را دارد، و انسانى كه اسلام مى خواهد، چنين
است .
غرضم اينست كه شما از اين مطلب فورا ذهنتان به آن سو نرود كه يا اين
طرف را انكار بكنيد يا بگوئيد حالا كه اينجور است پس راه اين است و مسؤ
وليتهاى اجتماعى وجود ندارد. نه ، انسان اسلام انسان جامع است . اين را
ما به عنوان يكى از ابعاد وجود انسان داريم بيان مى كنيم . ما كه انسان
را يك موجود يك بعدى معرفى نمى كنيم كه يك بعد بيشتر ندارد و آن بعدش
هم اين است ! به قول خود عرفا: انسان ناقص ، انسانى كه هنوز عرفانش به
كمال نرسيده ، از غير خدا به كلى مى برد، ولى وقتى كه رسيد آنجا و
سرشار شد، حالت بازگشت دارد. آنوقت بر مى گردد و وظائف و مسؤ وليتهاى
خود را انجام مى دهد و الا اگر كسى رفت آنجا و بر نگشت ، هنوز خام است
و كامل نيست .
پس اين ، تهمت به اسلام است كه كسى خيال بكند در اسلام عنايتى به روح
عبادت كه عبارت است از نيايش و پرستش فارغ از بهشت و جهنم نشده ، فوق
العاده توجه شده كه اگر بخواهيم موادش را جمع كنيم اقلا دو سه جلسه
بايد درباره مواد آن بحث كنيم .
مراتب پايين عبادت
حال بياييم سراغ همان عبادتى كه براى بهشت يا از ترس جهنم است .
آيا واقعا اين عبادت ، بى ارزش است ؟ همان طور كه گفته اند اين يك شكم
پرستى بزرگ است ؟ يك دامن پرستى بزرگ است ؟ يك طمع بزرگ است ؟ و صد
درجه از دنيا پرستى بدتر است ؟ نه ، كوبيدن آن به اين شكل درست نيست .
شك ندارد كه عبادت براى بهشت و عبادت از ترس جهنم ، ارزش آن عبادتهايى
را كه گفتيم ندارد، ولى بى ارزش هم نيست و براى يك عده مردم ، يك درجه
عالى است . چون فرق است ميان اينكه يك كارى را انسان بكند مستقيم براى
يك طمعى ، (و اينكه در انجام آن كار، خدا را واسطه قرار دهد). مثل
اينكه انسان يك وقت مستقيم مى رود دنبال پول ، اين ، صد درصد پول پرستى
است ، و يك وقت پول مى خواهد اما همين پول را از خدا مى خواهد، مى رود
پيش خدا و اين پول را از او طلب مى كند. اين خيلى فرق مى كند كه يك
كسى اصلا رابطه اش را با خدا قطع مى كند، مستقيم مى رود دنبال پول ، و
يك كس ديگر راهش را اينطور انتخاب مى كند، مى گويند خداى ما يك
دستورهايى دارد، من مطابق دستور او عمل مى كنم و از او مى خواهم كه به
من پول بدهد. باز اين خودش يك درجه پرستش خدا است ، رفتن پيش خدا است ،
ولو رفتن پيش خدا براى پول است ، ولى با نرفتن پيش خدا تفاوت مى كند.
رفتن پيش خدا براى خدا البته ارزش بسيار عالى دارد. رفتن پيش خدا براى
يك چيزى ، و چيزى از او خواستن ، باز هم رفتن پيش اوست ، باز هم تا حدى
قلب انسان روشن مى شود، انسان صفايى پيدا مى كند، از غير خدا غفلت مى
كند و متوجه او مى شود، اين قطعا خودش يك درجه اى از پرستش است ولو
درجه ضعيفى باشد.
بنابراين ، اين عبادتها را هم صددرصد نمى شود نفى كرد، و بلكه چون همه
مردم در درجه بالا نيستند، اكثر مردم را اگر ما بخواهيم تربيت بكنيم به
طورى كه نظام زندگى دنياشان درست شود و به خدا هم نزديك شده باشند، از
همين راه بايد وارد شويم ، و يا لا اقل افراد را در ابتدا از اين راه
بايد وارد كرد، و بعد بالاتر برد. و علت اينكه در قرآن به امور مادى
زياد عنايت شده است همين است . البته در قرآن ((رضوان
من الله اكبر))(150)
هم هست . وقتى كه ذكر مى كند: جنات تجرى من تحتها الانهار بهشتها و
باغهايى كه در پائين آن باغها نهرها جارى است ، بعد مى گويد: و رضوان
من الله اكبر و كمى خشنودى خدا، از همه اينها بالاتر و بزرگتر است .
يعنى آن كسى كه مى خواهد خدا را به خاطر خشنوديش عبادت كند، او چيز
ديگرى است . ولى مشترى ((رضوان من الله اكبر))
طبعا همه مردم نيستند بلكه نصف مردم هم نيست . يك اقليت مترقى مشترى آن
هستند. براى اكثريت مردم ، راه عملى همين است كه از بهشتهايى كه در
آنها(لذات ) جسمانى است سخن به ميان آيد. البته قرآن كه اين را گفته ،
نه فقط براى اين است كه مردم تربيت شوند، قرآن خودش مى گويد هرگز در
كلام ما باطل و دروغ ولو دروغ مصلحتى نيامده (العياذ بالله ) كه كسى
خيال كند و بعضى اشخاص گفته اند كه قرآن كه اينها را گفته ، خواسته
مردم را وادار به كار نيك كند، هدف خوب دارد و براى هدف خوب هر گونه
حرفى را شود زد. لا ياتيه ولو آنكه خيال بكنى كه آن دروغ و باطل براى
يك مصلحت اجتماعى است . نه ،(سخن قرآن درباره لذات جسمانى بهشت )
حقيقتى است . اصلا اكثر مردم از اين حد جسمانيت و شهوات جسمانى بالاتر
نمى روند و به همين جهت ، نشئه شان چنين نشئه اى است . آنهايى كه
بالاتر مى روند، مى روند در نشئه بالاتر از بهشت جسمانى .
نقش عبادت در تربيت
نتيجه اى كه مى گيريم اينست كه در باب عبادت و نيايش اگر انسان
علاقمند به تربيت خودش و فرزندانش به تربيت اسلامى هست و يا مى خواهد
افرادى را تربيت بكند، واقعا بايد به مسئله نيايش ، دعا و عبادت اهميت
بدهد. و اصلا مسئله عبادت قطع نظر از اينكه پرورش يك حس اصيل است ،
تاءثير زيادى در ساير نواحى انسان دارد. اينست كه بزرگان هميشه توصيه
مى كنند :((هر مقدار كار زياد دارى ، در شبانه
روز يك ساعت را براى خودت بگذار)). ممكن است شما
بگويد من هيچ ساعتم براى خودم نيست ، تمام اوقاتم براى خدمت به مردم
است . نه ، اگر تمام ساعات انسان هم وقف خدمت به خلق خدا باشد، در عين
حال انسان بى نياز از اينكه يك ساعت را براى خودش بگذارد نيست . اين يك
ساعت با اينكه براى خود است ، ضرورت دارد و لازم است ، و آن ساعتهايى
كه براى غير خود است ، با اينكه مفيد و لازم است ، جاى آن را پر نمى
كند. حالا يك ساعت كه مى گويند حداقل است ، يك ساعت يا بيشتر در شبانه
روز را انسان واقعا براى خودش بگذارد. يعنى در آن لحظات بر گردد به
خودش ، خودش را هر چه هست از خارج ببرد، به درون خودش و به خداى خودش
باز گردد و در آن حال فقط و فقط او باشد و خداى خودش و راز و نياز كردن
و مناجات با خداى خودش و استغفار كردن . خود استغفار يعنى محاسبه النفس
كردن ، حساب كشيدن از خود. حساب بكند در ظرف اين بيست و چهار ساعت من
چه كردم ؟ فورا براى او روشن مى شود كه فلان كارم خوب بود، شكر مى كند
خدا را، فلان كار را خوب بود نمى كردم ، تصميم مى گيرد نكند و استغفار
مى كند. و قرآن به مسئله استغفار چقدر توجه دارد! جمله اى درباره اصحاب
پيغمبر نقل كرده اند كه : رهبان الليل واسد النهار يعنى راهبان شب و
شيران روز. قرآن مى گويد ((الصابرين والصادقين
والقانتين والمنفقين والمستغفرين بالاسحار(151)
)). ببينيد قرآن چگونه همه جوانب را بيان مى
كند؟! نه مثل يك درويش افراطى فقط و فقط صحبت از استغفار و نيايش مى
كند. الصابرين . قرآن هرجا كه مى گويد ((صابرين
)) در مورد پيكارها مى گويد. در واقع
((صابرين )) يعنى
خودداران در پيكارها. والصادقين راستان و راستگويان كه از راستى يك ذره
منحرف نمى شوند. والقانتين آنهايى كه در پيشگاه پروردگار در كمال خضوع
قنوت مى كنند، خاضعند و خضوع قلب دارند (و يا ممكن است مقصود از((قانتين
)) با توجه به معنى آن در يك آيه ديگر: قوموا
لله قانتين
(152) اين باشد كه در آن حال جز با خدا با كس ديگر سخن
نمى گويند و رابطه شان را با غير خداوند قطع مى كنند) والمنفقين از
آنچه دارند به ديگران مى بخشند. والمستغفرين بالاسحار آنان كه سحرگاهان
به استتغار خدا مى پردازند. اين همه هميشه بايد در كنارش باشد.
راه اعتدال
ما يك مردم مفرط يا مفرطى هستيم ، يعنى به هر دنده كه افتاديم ،
ديگر همه چيز را فراموش مى كنيم . آيات كريمه آخر سوره
((انا فتحنا)) مى فرمايد:
محمد رسول الله والذين معه اشداء على الكفار
رحماء بينهم تراهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا سيماهم فى
وجوههم من اثر السجود ذلك مثلهم فى التوراة ومثلهم فى الانجيل كزرع
اخرج شطاه فازره فاستغلظ فاستوى على سوقه يعجب الزراع ليغيظ بهم الكفار.(153)
آيه عيجبى است . مى فرمايد حضرت محمد صلى الله عليه و آله پيامبر خداست
، و آنان كه با او هستند (نه پيغمبر تنها، پيغمبر و آن اصحاب تربيت شده
اش . اول صفتى كه ذكر مى كند، قدرت و نيرويشان در مقابل دشمن است )
اشداء على الكفار در مقابل كافران و معاندان ، سخت ، محكم و با صلابت
هستند، رحماء بينهم در ميان خودشان مهربان ، پرعاطفه ها و پرمحبتها مى
باشند. اين دو قسمت مربوط به جنبه منفى و مثبت در برخوردها و روابط
اجتماعى با دشمن و دوست است . البته ملاك دوست و دشمن ، دوست و دشمن
شخصى نيست ، دوست و دشمن مسلكى و انسانى است . بعد فورا مى آيد دنبال
عبادت . اگر فقط همين را گفته بود، آنوقت مى شد مثل مكتبهاى اجتماعى
امروز. ولى فورا مى آيد دنبال ((المستغفرين
بالاسحار)): تراهم ركعا سجدا همين اشدا على
الكفار همينها كه در ميدان جنگ آنچنان شيرهاى باصلابت هستند و در ميدان
اخلاق اينقدر مهربان مى باشند، در خلوت عبادت ، راكع ، ساجد و
نيايشگرند و از خدا فضل و رحمت مى خواهند. در چهره هاى اينها آثار سجده
را مى بينى . از خدا فضل و رضا و خشنودى مى خواهند، از همان رضوان من
الله اكبر كه اندكى از آن از همه بهشتها بالاتر است . باز دو مرتبه مى
آيد سراغ نقش اجتماعيشان : مثلشان در تورات آن بوده است و در انجيل مثل
يك كشت است كه ابتدا كه از زمين سر مى زند يك برگ نازكى است ولى كم كم
رشد مى كند، سر پاى خودش مى ايستد و به جايى مى رسد كه تمام كشاورزها
از رشد فوق العاده اين گياه تعجب مى كنند. (رشد جامعه اسلامى را دارد
بيان مى كند).
قرآن همه جانبه حرف مى زند. يك وقتى بود كه جامعه ما دچار يك بيمارى
بود و آن اين كه اسلام را فقط در عبادت مى دانستند آنهم چه عبادتهايى :
ملاك مسلمانى ، زياد مسجد رفتن و زياد دعا خواندن بود. اين ، به صورت
يك بيمارى در آمده بود. ولى كم كم علامت يك بيمارى ديگرى در ميان ما
پيدا مى شود. عده اى كه توجه به جنبه هاى اجتماعى اسلامى پيدا كرده
اند، كم كم مى خواهند جنبه هاى معنوى اسلام را نديده بگيرند. اين هم
بيمارى است . اگر جامعه ما به اين دنده بيفتد و آن جنبه را فراموش كند،
باز يك جامعه منحرفى است در همان حد كه جامعه گذشته ما منحرف بوده .
جامعه اى كه پيغمبر درست كرد (جامعه معتدل بود). شما وقتى تاريخ را
مطالعه مى كنيد، مى بينيد اينها در دنيا نظير ندارد: همينهايى كه مى
آمدند در جنگهاى ايران و روم شركت مى كردند، قائم الليل وصائم النهار و
در عين حال ضارب بالسيف بودند. شب تا صبح ايستاده بود خدا را پرستش مى
كرد، در راز و نياز بود، و روز روزه مى گرفت ، و در حالى كه شب ، بى
خواب عبادت بود و روز روزه داشت ، آنچنان در ميدان جنگ مى جنگيد كه هيچ
كس در مقابلش توانائى نداشت . اگر فقط شبها عبادت مى كرد و روزها روزه
مى گرفت ولى از گوشه مسجد بيرون نمى آمد، او مسلمان نبود. و اگر فقط در
ميدان جنگ شمشيرش خوب كار مى كرد و خبر ديگرى نبود، او يك آدمى بود كه
دنبال طمعش مى رفت مثل همه كشورگشايان ديگر كه دنبال طمعشان مى روند.
ارزشش به جامعيتش است . و ما نبايد اين جامعيت اسلام را هرگز فراموش
كنيم كه اسلام نيز مثل هر مركب ديگرى ، وقتى كه اجزائش تعادلش را از
دست داد از بين مى رود. شما در تركيب بدن انسان كه انواع نيازها مثلا
نياز به ويتامينها دارد، مى بينيد وقتى يكى از آنها كم يا زياد مى شود،
سلامت از بين مى رود.
پس ، از جمله چيزهايى كه واقعا ما بايد به آن توجه داشته باشيم كه در
درجه اول در خودمان و در فرزندانمان پرورش بدهيم ، حس پرستش و عبادت و
همان معناى واقعى آن است . چهار تا خم و راست شدن به صورت نماز كه
انسان خودش هم نمى فهمد چه كند، و اصلا نفهمد كه حال يعنى چه ، مناجات
يعنى چه ، راز و نياز يعنى چه ، منقطع شدن به حق يعنى چه ، و اينكه
لحظاتى بر انسان بگذرد كه در آن لحظات اصلا انسان چيزى از غير خدا به
يادش نيايد يعنى چه ، اين عبادت نيست . و نيز انسان فقط دهانش را يك
ماه رمضان هر روز از صبح تا غروب ببندد، اين عبادت نيست ، پس قطعا اين
حس بايد در ما پرورش پيدا كند تا يكى از اركان تربيت اسلامى در ما پيدا
بشود.
وصلى الله على محمد و آله الطاهرين
پرسش و پاسخ
سخن يكى از حضار: همان طور كه جناب آقاى مطهرى فرمودند
((برخى ايراد مى گيرند كه عبادت يا به طمع بهشت
است و يا به خاطر ترس از جهنم )). عبادت يك
معناى بالاترى دارد كه نماز و روزه و استغفار و ساير اعمال عبادى براى
رسيدن به آن معناست . عبادت يعنى تبعيت از آن سير تكاملى كه خدا و جهان
هستى براى هر موجودى معين كرده تا كمال خود را بيابد، و شامل همه
موجودات هم شود: ((يسبح لله ما فى السموات وما
فى الارض و ما خلقت الجن والانس الا ليعبدون . خدا احتياجى به اين نماز
و روزه ندارد. او موجودات را خلق كرده براى اينكه هر موجودى راه تكاملى
خود را طى كند و به هدف خلقت برسد...
استاد: بيان آقاى مهندس تاج را من فقط يك توضيح مى دهم و در عين حال يك
تكميلى هم براى آن لازم است . اينجا سه مطلب هست . يك مسئله همان است
كه در قرآن مطرح شده در باب عبادت تكوينى كه قرآن هر كارى را كه هر
موجودى (در هر جايى و در هر درجه اى كه هست ) انجام مى دهد، تسبيح و
عبادت مى نامد، و آن بر اساس اين است كه همه موجودات به سوى كمال مى
روند و كمال مطلق خداوند است ، يعنى همه چيز به سوى خداوند در حركت است
. اين يك بحث است كه از بحث ما بيرون است .
بعد مى آييم سراغ عبادت انسان ، يعنى كارهاى اختيارى انسان . مطلبى كه
ايشان مى خواستند بگويند، مطلب درستى است ، و آن اين است كه فقهاء اين
را مطرح كرده اند كه هر عملى ، اگر انسان آن عمل را به داعى يعنى به
انگيزه رضاى خدا انجام بدهد مى شود عبادت ، البته عملى كه پيكره اش هم
صلاحيت داشته باشد. يعنى هر عملى كه فى حد ذاته ، عمل خوبى باشد و
مصلحت باشد، اگر انسان آن را براى خدا انجام بدهد و انگيزه اش در آن
كار خدا باشد، عبادت است . بنابر اين ممكن است خوابيدن انسان هم عبادت
بشود. گفته اند اگر كسى زندگيش را آنچنان تنظيم بكند كه هر كارش در جا
و در وقت واقع بشود، خودش را هم آنچنان تربيت بكند كه واقعا اعمالش را
براى خدا انجام دهد، او شبانه روز در عبادت است : خوابش عبادت است ،
بيداريش عبادت است ، غذا خوردنش عبادت است ، راه رفتنش عبادت است ،
لباس پوشيدندش عبادت است . همه كارهايش عبادت است ، چون فرض اين است
كه همه را براى خدا انجام مى دهد. اين مطلب درستى است ، و اين كه انسان
بايد هميشه در حال عبادت باشد معنايش همين است . به اين معنا يك لحظه
هم نبايد باشد كه انسان در حال عبادت نباشد. ولى اشتباه نشود، اين يك
وقت سبب نشود كه ما خيال بكنيم چون هر كارى كه مصلحت باشد اگر براى خدا
انجام بدهيم عبادت است ، پس من در مطب خودم هستم ، فرض اين است كه كارم
را براى خدا انجام مى دهم و عبادت مى كنم ، پس نيازى به آن عبادت كه
روحش ذكر خدا و خلوت با خدا و فراموش كردن غير خدا و انقطاع از غير
خداست نيست . نه ، آن عبادت در جاى خودش به هر حال لازم است اگر آن
نباشد اين صورت نمى گيرد و آن يعنى كارى كه محض عبادت است و هيچ مصلحتى
غير از عبادت ندارد.
ما در اسلام دو جور كار داريم ، يك كار را اصطلاحا مى گويند عبادت محض
، يعنى كارى كه مصلحتى غير از عبادت ندارد، مثل نماز. يك كارهاى ديگر
داريم كه مصلحتهاى زندگى است و ما مى توانيم آنها را به صورت عبادت در
آوريم و بايد هم در آوريم . پس مطلبى كه جنابعالى فرموديد كه هر كار
وقتى كه در راه رضاى خدا و براى خدا باشد عبادت است ، بسيار مطلب درستى
است ولى به شرط اينكه اشتباه نشود كه پس اين بى نياز كننده ماست از
آن عبادتيكه اصلا كارش فقط اين است كه انسان توجه به خدا دارد و
استغفار مى كند. نه ، اين ، انسان را از آن بى نياز نمى كند. پيغمبر هم
هيچوقت خودش را از آن بى نياز نمى دانست ، اميرالمؤ منين هم خودش را از
آن بى نياز نمى دانست ، و هيچ انسانى از آن بى نياز نمى شود.
س : آيا انسان در كارها به هر حال تحت تاءثير يك ميل نيست ؟ وقتى انسان
كارى را انجام مى دهد، يا به خاطر حفظ آبرو است يا به خاطر مصلحت خود و
يا به خاطر دستور دين كه اگر آن را انجام ندهد در خود احساس ناراحتى مى
كند. پس به هر حال انسان كار را تحت تاءثير يك كشش و يك نيرو انجام مى
دهد و اراده مستقل نيست ...
استاد: بحثى كه ايشان طرح كردند، به مناسبت بحث اراده بود. ما در مسئله
اراده فقط از جنبه تربيتى ، يعنى از اين نظر بحث كرديم كه جزء نيروها و
استعدادهايى كه در انسان از نظر تربيت بايد پرورش پيدا بكند اراده است
. مسئله اراده وقتى در باب تربيت طرح مى شود از يك جنبه روى آن بحث مى
شود، و در جاهاى ديگر از جنبه هاى ديگر طرح مى شود. آنچه شما طرح
كرديد، از جنبه مسئله جبر و اختيار است كه الان نمى توانيم آن را طرح
كنيم كه اصلا معنى اختيار چيست ؟ حرف اول همين است كه خود اختيار چيست
؟ ما اين را در جلد دوم اصول فلسفه طرح كرده ايم و در آنجا مسائل نوى
طرح نموده ايم كه در كلمات قدماى ما نبوده ، در كلمات امروزيها هم
نديده ايم . همچنين ملاك مسؤ وليت چيست ؟ اين كه انسان مسؤ ول است ،
انسان چه جور باشد مى تواند مسؤ ول باشد و چه جور باشد نمى تواند مسؤ
ول باشد؟ بعد مسئله وابستگى اراده مطرح مى شود كه آيا واقعا وقتى انسان
اراده مى كند، باز تحت تاءثير جاذبه يك ميل است ، يا اينكه نقش اراده
اين است كه در ميان ميلهاى مختلف و متضاد يكى را بر مى گزيند، و حتى
گاهى هيچ ميلى وجود ندارد، عليرغم همه ميلها راهى را انتخاب مى كند،
يعنى ميل وجود ندارد و فقط عقل حكم مى كند. ما نگفتيم اراده از شؤ ون
عقل است ، عرض كرديم اراده وابسته به عقل است آن طور كه ميل وابسته به
طبيعت است ، يعنى ميل قوه مجريه طبيعت است ، اراده قوه مجريه عقل ، نه
اينكه اراده عين عقل باشد. اراده ، نيروى ديگرى است در انسان . اى بسا
صاحب عقل هاى خيلى قوى و نيرومند كه اراده شان ضعيف است ، واى بسا صاحب
اراده هاى بسيار قوى كه عقلشان ضعيف است . اينها دو قوه است ، منتها
كار اراده اين است كه طرحهاى عقل را اجرا مى كند. گاهى عقل انسان به يك
چيزى حكم مى كند كه در حال حاضر هيچگونه ميلى نسبت به آن وجود ندارد،
يعنى تمايلات ، همه در جهت عكس است . ميل اساسا آينده سرش نمى شود، و
اين خصوصيت ميل است . ميل همان است كه در بچه است . بچه وقتى كه يك
غذايى را مى خواهد، الان مى خواهد، و وقتى به او مى گويند، حالا اين را
نخور تا حالت خوب شود، بعدها زيادش را مى خورى ، چون فكرش را ندارد، لج
مى كند كه نه ، من همين الان بايد بخورم .
ميل به زمان حال تعلق مى گيرد. يعنى اشتهاى غذاى چهل سال ديگر اكنون
وجود ندارد، آن اشتهايى كه وجود دارد متعلق به زمان حال است . ولى عقل
مى گويد: رب اكلة منعت من اكلات . اين يك خوردن مانع صدتا خوردن ديگر
در آينده مى شود. با اينكه الان ميلى نسبت به آن وجود ندارد، ولى فكر
مى كند، ترجيح مى دهد و انتخاب مى كند.
مسئله ديگر وابسته بودن اراده است به جايى . اصلا مسئله مهم در جبر و
اختيار اين است كه آيا اراده خودش به جايى بسته هست يا نيست ؟(1)...
(بقيه مطلب روى نوار ضبط نشده است ).
عوامل تربيت : 2 محبت ، تقويت حس حقيقت جويى ،
مراقبه و محاسبه
محبت
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
از جمله مسائلى كه در مورد تعليم و تربيت اسلامى مطرح است ، مسئله محبت
و نقطه مقابل آن ، خشونت است . البته نقطه مقابل محبت ، معمولا بغض است
، ولى اثر محبت ، احسان و نرمى است ، و اثر بغض ، خشونت و سختگيرى . مى
دانيم كه بعضى ها به چشم انتقاد به اين تعليم و تربت اسلامى نگريسته و
گفته اند كه در اسلام آنچنان كه بايد و به قدر كافى روى مسئله محبت و
اثرش كه نرمى و احسان است تكيه نشده است ، و اگر در اسلام مسئله محبت
به انسانها و مسئله احسان به انسانها و نرمش در مقابل انسانها مطرح است
در مقابل و مسئله دشمن داشتن انسانها و خشونت به خرج دادن و به يك معنا
بدى كردن هم مطرح است . باز مى دانيم كه آنها كه زياد روى محبت تكيه مى
كنند مسيحيها هستند و كشيشيهاى مسيحى . اينها خيلى دم از محبت مى زنند
و مى گويند عيساى مسيح تنها به محبت دعوت مى كرد، در محبت هم استثنا
نمى كرد ميان اينكه افرادى كه بايد به آنها محبت بشود خدا پرست باشند و
يا نباشند، پيرو عيسى باشند يا نباشند، بلكه مى گفت به همه محبت كنيد.
در يكى از كتابهاى تاريخ اديان و شايد در يك مقاله كه ترجمه شده بود
خواندم كه يك جمله است كه در همه اديان بزرگ دنيا آمده است و متحد
المال همه اديان است ، در مسيحيت هست ، در دين يهود هست ، در دين زردشت
هست ، در دين اسلام هست ، در دين بودا هست ، و آن اين است كه
((براى ديگران همان را دوست بدار كه براى خود
دوست مى دارى ، و همان را دشمن بدار كه براى خود دشمن مى دارى
)) كه ما به اين مضمون در اسلام زياد داريم
مانند: احبب للناس ما تحب لنفسك واكره لهم ما تكره لنفسك
(154) اين دستور كه در اسلام نيز هست يك دستور كلى و
مطلق است . حال آيا اسلام در اين قاعده عمومى ، استثنائى آورده است و
در اديان ديگر استثنائى نيست ؟ در مسيحيت استثنائى نيست ولى در اسلام
استثناست ؟ كه در واقع اسلام مى گويد براى مردم دوست بدار آنچه را كه
براى خودت دوست مى دارى مگر بعضى از مردم ؟ يا: براى مردم دوست بدار
آنچه براى خود دوست مى دارى مگر در بعضى از امور؟ آيا در اسلام
استثنائى هست ؟ يا نه ، آنچه در اسلام با مسيحيت
(155) اختلاف هست ، در تفسير محبت است نه در اين اصل
كلى .
آيا دوست داشتن چيزى براى خود هميشه منطقى است ؟
ما از همين جمله اى كه مى گويند متحد المال همه اديان است شروع
مى كنيم . آيا دوست داشتن چيزى براى خود هميشه منطقى است ؟ممكن است
بگوئيد: اصلا ما به اين مطلب ايراد داريم ، به جهت اينكه مى گويد براى
ديگران همان را دوست بدار كه براى خود دوست مى دارى . ممكن است انسان
براى خودش چيزى را دوست بدارد كه نبايد دوست بدارد، يعنى مسئله محبوب و
مطبوع بودن يك چيزى براى انسان غير از مسئله مصلحت بودن آن چيز براى
انسان است . اگر يك كسى بيمارى قند دارد و عسل برايش بد است ولى خودش
عسل را دوست دارد، به او بگويند چون تو عسل را براى خودت دوست دارى با
اينكه برايت بد است ، براى همه مردم دوست بدار حتى براى كسانى كه براى
آنها هم بد است . آيا مقصود چنين چيزى است ؟ يا اينكه نه اينجا محبت ،
محبت عاقلانه و منطقى است كه مساوى با مصلحت است ، و مقصود اين است كه
از نظر آنچه كه واقعا خير و سعادت است ، همين طور كه هميشه خير و سعادت
خودت را مى خواهى ، خير و سعادت عموم مردم را نيز بخواه . خير و سعادت
مردم را خواستن ، با اين محبت كه ما عموما مى گوئيم و مسيحيها مى
گويند، با محبت ظاهرى ، يعنى كارى كردن كه طرف خوشش بيايد متفاوت است .
مثلا مادرى و پدرى به فرزند خودشان محبت دارند، خير و سعادت او را مى
خواهند. اين خواستن خير و سعادت فرزند، دو جور ممكن است تجلى داشته
باشد. پدر و مادرهاى نادان كه بچه شان را دوست دارند و مى خواهند به او
محبت كنند، مقياس محبت كردنشان اين است كه اين بچه چه را خواهد همان را
به او بدهيم يعنى محبتشان به اين شكل ظهور مى كند كه اين بچه چه را
دوست دارد، هر چه را كه او دوست دارد همان را به او بدهيم . و هر چه را
اين بچه دوست ندارد و دشمن دارد آنرا به او ندهيم فلان غذا را بچه دوست
دارد من هم بچه ام را دوست دارم و نمى توانم او چيزى را دوست داشته
باشد و به او ندهم . اما يك دوائى را، يك آمپولى را كه اين بچه اساسا
دشمن دارد و نمى خواهد، من هم چون بچه ام را دوست دارم ، بگويم چون بچه
ام نمى خواهد من هرگز او را ناراحت نمى كنم .
اين يك جور محبت كردن است . و يك جور محبت كردن ، محبت مقرون به منطق
است ، يعنى محبت موافق با مصلحت كه شامل زمان حال و زمان استقبال هر دو
مى شود. آن محبتى كه واقعا احسان و محبت است ، ممكن است مطابق خوشايند
اين بچه باشد و ممكن است مطابق خوشايند او نباشد.
پس اگر ما بخواهيم اين دستور كلى را كه در همه اديان آمده است اينجور
تفسير بكنيم كه واقعا مقصود همه اديان از محبت كردن همين بوده كه با
مردم جورى رفتار كنيد كه آنها دوست مى دارند، (و به عبارت ديگر ) هميشه
با مردم طورى رفتار كنيد كه مردم دوست دارند شما با آنها آنجور رفتار
كنيد: در اين صورت بايد بگوئيم اين دستور اديان العياذ بالله يك دستور
غلطى است ، در همه اديان اين دستور غلط بوده . محبت كردن و احسان نمودن
و خير رساندن به افراد و به جامعه نمى تواند بر اين مقياس باشد كه
اينها چه را دوست دارند. اين مثل را مكرر گفته ايم : طبق اين منطق بايد
بگوئيم كه اداره راديو
(156) اين عمل را خيلى به اصطلاح منطقى و درست انجام مى
دهد. هميشه از مردم مى پرسد كه شما چى دوست مى داريد كه من همان چيزى
را كه شما دوست داريد پخش كنم ، هر صفحه اى كه شما دوست داريد همان را
بگذارم . ممكن است اكثريت مردم چيزى را دوست داشته باشد كه وقتى آن را
بگذارى ، آنها را بيشتر به بدبختى و فساد بكشاند. ولى او اگر مى خواهد
محبتش ، محبت واقعى باشد نبايد تابع آمار باشد كه اغلب بچه ها، جوانها،
پسرها و دخترها هستند كه تقاضا مى كنند فلان صفحه را بگذار. بعد هم مى
گويد: ما در خدمت مردم هستيم ، ما داريم به مردم خدمت مى كنيم ، هر چه
دلشان مى خواهد همانرا مى گذاريم .
نه ، موافق ميل رفتار كردن ، غير از مطابق مصلحت رفتار كردن است . آن
پدر و مادر هم محبت عميق و عاقلانه و منطقى شان نمى تواند محدود باشد
به خواست فرزند و به زمان حال ، آينده آيه را هم بايد در نظر بگيرند.
مصلحت جمع بندى مقدم بر مصلحت فرد است
به علاوه يك وقت هست پاى فرد در ميان است ، و يك وقت هست پاى
جمع در ميان است . باز مثال به همان پدر و مادر مى زنيم كه چند پسر. و
دختر در خانه شان هست و همه را هم دوست دارند يكى از اين بچه ها، نسبت
به افراد ديگر، متعدى و متجاوز است . پدر و مادر، تنها اين را دوست
ندارند كه بگويند مطابق ميل اين رفتار مى كنيم . اگر ميل هم مقياس
باشد، ميل افراد ديگر را نيز بايد در نظر بگيرند. يعنى آن كسى كه مى
خواهد از روى كمال محبت با بچه هاى خودش رفتار بكند، گذشته از اين كه
ميل نبايد مقياس باشد بلكه مصلحت بايد مقياس باشد، همچنين مصلحت جمع
بايد مقياس باشد نه مصلحت فرد. و چقدر موارد ما مى بينيم كه مصلحت جمع
با مصلحت فرد جور در نمى آيد. يعنى اگر مصلحت يك فرد را در نظر بگيريم
، مصلحت افراد ديگر و بلكه مصلحت آن سازمان و جامعه اى كه اين فرد جزء
آن است از بين مى رود و در نهايت ، خود آن فرد هم صدمه مى بيند. اين
است كه در مواردى مصلحت فرد فداى مصلحت جامعه مى شود و از اينجا است كه
در مواردى خود محبت كه گفتيم ريشه اش قصد خير و احسان داشتن است ايجاب
مى كند عدم نرمى را، ايجاب مى كند خشونت را، ايجاب مى كند حداكثر آنچه
را كه طرف آن را براى خودش بدى تلقى مى كند، مثلا اعدام را، آنجا كه
پاى مصلحت جمع در ميان است .
فلسفه قصاص
ببينيد اين تعبير قرآن راجع به مساءله قصاص چه تعبير جامعى است
! مى دانيم قرآن در قانون جزائى خود طرفدار قصاص است . در مواردى كه
كسى با عمد و بدون هيچ عذرى بى گناهى را، نفس محترمى را از بين مى برد
اسلام اجازه قصاص مى دهد كه او را به مجازات آن شخص اعدام بكنند.
در اينجا اين مسئله پيش مى آيد كه حالا او يك نفر را كشته ، ما چرا يك
نفر ديگر را اضافه بكنيم و بكشيم ؟! اگر كشتن كار بدى هست ، ما چرا به
عنوان قصاص ، اين كار بد را تكرار كنيم ؟! او كار بدى كرده كه يك نفر
را كشته ، آيا ما هم خود او را بكشيم كه باز انسان كشته باشيم ؟! قرآن
مى گويد: ((ولكم فى القصاص حياة يا اولى الالباب
(157) كشتن اينچنين را، كشتن و اماته و ميراندن تلقى
نكنيد، اين را حيات و زندگى تلقى كنيد ولى نه حيات اين فرد، حيات جمع .
يعنى با قصاص يك نفر متجاوز، حيات جامعه و حيات افراد ديگر را حفظ كرده
ايد. شما اگر جلوى قاتل را نگيريد، فردا او يك نفر ديگر را خواهد كشت ،
و فردا دهها نفر ديگر پيدا مى شوند كه دهها نفر ديگر را خواهند كشت .
پس اين را كم شدن افراد جامعه تلقى نكنيد، حفظ بقاء جامعه تلقى كنيد،
اين را ميراندن تلقى نكنيد، زندگى تلقى كنيد يعنى قصاص معنايش دشمنى
كردن با انسان نيست ، دوستى كردن با انسان است .
انسان دوستى
يك مطلب ديگر را هم اينجا بايد عرض بكنيم و آن اين است : مى
گويند:((انسان دوستى )).
البته سخن درستى است ، ولى اين مطلب بايد شكافته شود. به قول طلبه ها((انسان
)) در ((انسان دوستى
)) انسان بما هو انسان است ، يعنى انسان را از
آن جهت كه انسان است بايد دوست داشت ، و به اصطلاح امروز انسان با
ارزشهاى انسانى . يك وقت ما در تعريف انسان مى گوئيم يك ديوان يك سر و
دو گوش مستقيم القامه كه حرف هم زند. اگر انسان اين است ، چمبه همان
قدر انسان است كه لومومبا انسان بوده ، آنهايى كه خواستند عيسى را به
دار بكشند همان قدر انسانند كه خود عيسى . آنها هم مثل عيسى حرف مى
زدند و از اين جهات فرقى با او نداشتند.
يك وقت مى گوئيم ((انسان ))
يعنى اين هيكل خاص كه در همه اين افراد مشترك است ، و
((انسان را دوست داشته باشيم )) يعنى هر
كسى را كه از نسل آدم هست دوست داشته باشيم ، و خلاصه منظور از انسان
انسان زيست شناسى است ، آن كه زيست شناسى او را انسان مى داند. آيا
مقصود اين است ؟ يا نه ، مقصود انسان بما هو انسان است ، يعنى انسان به
خاطر ارزشهاى انسانى ، به خاطر انسانيت ، و انسان دوستى يعنى انسانيت
دوستى . اينجاست كه وقتى چمبه لومومبا را كنار همديگر مى گذاريم ، دو
نوع از آب در مى آيند، اين يك چيز از آب در مى آيد، آن چيز ديگر، يعنى
ممكن است اين يك انسان از آب در بيايد، يك انسان درست با ارزشهاى
انسانى ، و آن نه تنها يك انسان نباشد بلكه حيوان هم نباشد، و به تعبير
قرآن از حيوان هم چند درجه پايين تر باشد. انسان را بايد دوست داشت به
خاطر انسانيت نه به خاطر همين هيكلش . و به عبارت ديگر انسانيت را بايد
دوست داشت .
حال اگر انسانى ضد انسان و ضد انسانيت شد، مانع راه انسانهاى ديگر و
مانع تكامل انسانهاى ديگر شد، آيا باز ما بايد اين انسان را كه در واقع
اسمش انسان است و در معنا انسان نيست ، و به تعبير اميرالمؤ منين
الصورة صورة انسان والقلب قلب حيوان ظاهر، ظاهر انسان است و باطن ،
باطن يك حيوان دوست بداريم ؟ آيا به نام انسان دوستى بايد به انسانيت
خيانت بكنيم و با انسانيت دشمنى بورزيم ؟!
پس گذشته از اين مساءله كه محبت صرفا رعايت ميلها نيست بلكه عبارت است
از رعايت مصلحت و خير و سعادت طرف ، و گذشته از اين كه مصلحت فرد به
تنهايى نمى تواند مقياس باشد بلكه مصلحت جمع بايد در نظر گرفته شود،
اساسا مساءله انسان دوستى ، مساءله انسانيت دوستى است ، والا اگر مراد
از ((انسان )) انسان به
معناى همين جنس و انسان زيست شناسى باشد، از نظر زيست شناسى فرقى بين
انسان و حيوان نيست . چرا ما گوسنفندها را به اندازه انسانها دوست
نداشته باشيم ؟ چرا اسبها و الاغها را به اندازه انسانها دوست نداشته
باشيم ؟ او يك حيوان جاندار است ، اين هم يك جاندار است . اگر ملاك ،
جاندارى و ادراك لذت و الم است و ((ميازار مورى
كه دانه كش است ))اين در انسان همان مقدار است
كه در اسب و الاغ .
پس مسئله بايد به انسانيت دوستى بر گردد. وقتى كه انسان دوستى ، معنايش
انسانيت دوستى شد و انسانيت دوستى هم معنايش رعايت مصالح انسانى و نه
تنها رعايت ميلها شد، معلوم مى شود كه (اين تفسير از) دستور محبت به
انسانها كه قطع نظر از همه چيز، فقط طورى رفتار كردن كه اين خوشش بيايد
و آن دوست داشته باشد، يك منطق غلطى است ، بلكه محبت منطقى ، در مواردى
طبعا تواءم با خشونتها، جهادها، مبارزه ها و كشتنهاست ، و انسانهايى را
كه خار راه انسانيت هستند بايد از بين برد.