تعليم و تربيت در اسلام

متفكر شهيد استاد مرتضي مطهري

- ۹ -


نظريه نيچه
در اكثر مكتبهاى اخلاقى دنيا معيار اخلاق را مبارزه با خودى يعنى خود خواهى و خودپرستى مى دانند، يعنى فعل اخلاقى آن فعلى است كه هدف انسان از آن فعل ، خود انسان نباشد، براى خود نباشد، و اخلاق آن است كه ديوار ((خود)) خراب شود، ديوارى كه انسان ميان خود و ديگران از خودخواهى كشيده است . فقط دو سه تا از اين مكتبها را سراغ داريم كه گويند انسان بايد ((خودش )) را پرورش بدهد و ((خوب )) همين است ، مثل حرفهايى كه نيچه گفته و اصلا با تعليماتى كه تحت عنوان غير دوستى و انسان دوستى و غيرخواهى و ايثار و غيره گفته شده (مباين است ). مى گويد اين حرفها همه بيخود است ، انسان سعادتمند انسانى است كه دنبال قدرت و نيرو برود و نفس كشى معنى ندارد، نفس را بايد پرورش داد، ترحم به ضعفا معنى ندارد، ضعيف بايد از بين برود، اگر كسى توى چاه افتاد بايد سنگى هم روى او انداخت و او بالاترين گناهش اينست كه ضعيف است ، و اگر ما چنين اخلاقى را ترويج كنيم بشريت را تقويت كرده ايم ، زيرا پس از مدتى انتخاب نسل مى شود و افراد قوى باقى مى مانند و بر اثر انتخاب اصلح ، بشريت جلو مى رود، و بزرگترين خيانت را به بشريت آنها كرده اند كه توصيه كمك به ضعفا كرده اند.
اين حرف در دنيا غوغائى به راه انداخت زيرا مسيح را كه بيش از همه توصيه به دوستى يكديگر و كمك به ضعفا كرده است (محكوم مى كرد) و تعليمات او را مضرترين تعليمات به حال جامعه بشر مى دانست .
مسئله ديگر كه طرح شده اين است كه ما دو نوع ((خودى )) داريم . يكى آن ((خودى )) كه بايد آن را شكست و خرد كرد، و همان است كه اهتمام به آن را نفس پرورى و نفس پرستى و گاهى شهوت پرستى مى ناميم . ولى در عين حال يك نوع ((خودى )) ديگرى هست كه بايد آن را پرورش داد و تربيت كرد و نبايد گذاشت منهدم شود كه با انهدام آن ، ريشه اخلاق اسلام به كلى قطع مى شود.
سه نوع اخلاق در جوامع اسلامى
در جوامع اسلامى سه نوع اخلاق داريم :
1. اخلاق فيلسوفانه يا اخلاق سقراطى كه به دليل اينكه خيلى خشك و علمى بوده از محيط علما و فلاسفه تجاوز نكرده و به ميان عموم مردم نرفته است . ولى دو نوع اخلاق ديگر در ميان مردم موثر بوده است .
2. اخلاق عارفانه يعنى اخلاقى كه عرفا و متصوفه مروج آن بوده اند كه البته با مقياس وسيعى مبتنى بر كتاب و سنت است .
3. اخلاق حديثى ، يعنى اخلاقى كه محدثين با نقل و نشر اخبار و احاديث در ميان مردم به وجود آورده اند. اين دو نوع اخلاق ، وجوه مشترك زيادى دارند گواينكه در بعضى نقاط ممكن است اختلاف داشته باشند. اخلاق عارفانه محورش مبارزه و مجاهده با نفس بوده است كه اين البته در اساس ، تعليم صحيحى است و با اخلاقى كه در كتاب و سنت ذكر شده نيز وفق مى دهد، ولى در آن نوعى افراط كارى شده است كه منجر به يك سلسله تعليمات كه با كتاب و سنت سازگار نيست گرديده و اخلاق اسلامى را يك مقدار از زندگى به مردگى كشانيده است . اينها تحت عنوان مبارزه با نفس و خودخواهى و خودپرستى ، آن چيزى را كه در اسلام به معنى كرامت نفس و شرافت نفس آمده است و به حفظ آن توصيه شده (ناديده مى گيرند). اسلام با نفس پرستى به معنى شكم پرستى و زن پرستى و يا پول پرستى و جاه پرستى مخالف است و با همه اينها اگر بخواهد به صورت معبود درآيد مبارزه مى كند، كه طبع انسان هم مايل به اينها است ، و به اين جهت با اينها مبارزه مى شود كه انسان طبعا به سوى اينها مايل است . ولى چيزهايى هست كه طبع ، مايل به آنها نيست و با توصيه بايد آنها را تقويت كرد، از قبيل عزت خواهى ، شرافت خواهى و كرامت نفس خواهى ، و اين معنايش اينست كه انسان توجهى به خلاف (آن امور) يعنى به گوهر روح و نفس خود دارد و گوهر روح و نفس خود را برتر مى داند از پاره اى كارها و خلقيات . اهتمام به اين ((خودى )) و زنده كردن اين ((خود))، با مبارزه كردن با آن ((خود)) هر دو به سوى يك هدف است ، و برعكس ، كشتن اين خود، اثر كشتن آن خود را هم از ميان مى برد.
مثلا حديثى است در نهج البلاغه كه مى فرمايد: ((من كرمت عليه نفسه هانت عليه شهواته )) (78) آنكه نفسش برايش عزت و شرف داشته باشد و احساس شرافت و كرامت براى نفس خود كند، شهوات در نظرش خوار است ، يعنى اگر اين حس در انسان پيدا شود زود شهوت پرستى را رها كند. انسان را ارجاع مى دهد به خودى در درون خودش كه به ((خود))ت توجه كن ، ((خود)) تو يك مقام عالى دارد و برتر است از اينكه آلوده به اين چيزها شود. مثل اينست كه كسى را به تابلوى بسيار زيبايى كه دارد آگاه مى كنيم كه ((مى دانى اين تابلو چه تابلويى است ؟! خيلى عالى و فوق العاده است ، حيف است اينجا باشد كه گرد و غبار و دود بگيرد)). تا آن رانمى شناسد اهميت نمى دهد، ولى وقتى كه شناخت فورا آن را حفظ مى كند.
حديث ديگر از امام هادى است : ((من هانت عليه نفسه فلا تامن شره )).(79) بترس از آدمى كه خودش براى خودش قيمت ندارد، آن كسى كه حس كرامت نفس ، اين سرمايه عظيم را از دست داده .
از چنين آدمى بترس . آدمى كه احساس شرافت و كرامت در خود نمى كند، از شر او ايمن مباش .
در آن حديث معروف عقل و جهل در تحف العقول (صفحه 389) چنين آمده : ((لا دين لمن لا مروة له )). كسى كه مردانگى ندارد دين ندارد. (دعوت به مردانگى ، خود دعوت به نوعى ((خود)) است ) ((ولا مروة لمن لا عقل له )). و آنكه عقل نداشته باشد نمى تواند مردانگى داشته باشد. ((ان اعظم الناس قدرا من لا يرى الدنيا لنفسه خطرا)). از همه مردم بلند مرتبه تر و عظيم القدرتر آن كسى است كه براى تمام دنيا به اندازه نفس خود ارزش قائل نيست . (البته اين نفس ‍ پرستى نيست ). از همه مردم عظيم القدرتر آنكسى است كه اگر تمام دنيا را يك طرف بگذارند، و كرامت و عزت نفس را طرف ديگر، او خودش و عزت نفس خودش را بر تمام دنيا مقدم مى دارد، يعنى حاضر نيست شرافت و كرامت خود را لكه دار كند در مقابل اينكه تمام نعمتهاى دنيا را به او بدهند.
در نهج البلاغه مى فرمايد: ((قدر الرجل على قدر همته )). عظمت و اهميت هر كس به همان اندازه اى است كه همتش را بلند است و صدقه على قدر مروء ته و راستى و راست گفتارى هر كس به اندازه احساس ‍ مردانگى او است . جمله عجيبى است ! كسى كه در خود احساس ‍ جوانمردى و مردانگى كند دروغ نمى گويد و دروغ را دون شان خودداند. (اين توجه به شان خود داشتن خود مطلبى است ). و عفته على قدر غيرته (80) (اين هم حرف عجيبى است ). عفت و پاكدامنى هر كس در امر جنسى به اندازه غيرتمندى اوست ، يعنى كسى كه نسبت به ناموس خود غيرتمند است ، به ناموس ديگرى تجاوز نمى كند، و اگر كسى به ناموس ديگران تجاوز كرد، آن غيرت را از دست داده .
از همه اينها صريحتر جمله اى است در وصيت به امام حسن (ع ): ((اكرم نفسك عن كل دنية )) نفس خويش را از هر كار پستى برتر و بالاتر بدار ((و ان ساقتك الى الرغائب )). هراندازه نفس ، تو را به سوى شهوات و رغبتها بكشاند، تو نفس را از اين آلودگيها برتر بدان .
((فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك عوضا)) تو هر چه را از دست بدهى مى توانى عوضش را بدست آورى مگر آن مقدار كه از خود و جانت از دست بدهى . اگر نفست را لكه دار كنى ، آن ديگر عوض ندارد. ((ولا تكن عبد غيرك وقد جعلك الله حرا)).(81) هرگز بنده ديگرى مباش زيرا خدا تو را آزاد آفريده است .
ممكن است كسى بگويد اگر آدم مى خواهد با نفس پرستى مبارزه كند، اگر بنده كسى نباشد كه بيشتر نفس پرستى كرده تا اينكه آزاد باشد. نه ، آن نفسى كه بايد با آن مبارزه كرد غير از اين نفسى است كه بايد آن را حفظ كرد. اين جمله ها را على (ع ) مى گويد كه تمام شعارش مبارزه با هواپرستى و نفسى پرستى است . معلوم مى شود كه آن هواپرستى و نفس ‍ پرستى كه اسلام با آن مبارزه مى كند غير از آن چيزى است كه مى خواهد آن را زنده كند.
محمد اقبال پاكستانى در كتاب ((اقبال شناسى )) ترجمه آقاى سيد غلامرضا سعيدى ، يك بخش اشعار و يا يكى از فصلتهاى افكارش ‍ ((فلسفه خودى )) است . در ميان شعرا تنها كسى كه به اين نكته يعنى بازگشت به خود، دريافت خود و پيدا كردن خود توجه داشته اقبال است . امام صادق در حديثى كه در تحف العقول (صفحه 304) هست مى فرمايد: ولا تكن فظا غليظا يكره الناس قربك ولا تكن واهنا يحقرك من عرفك .
از آن اشخاص تندخو مباش ، از آنها كه مردم خوش ندارند به آنها نزديك شوند، ولى خيلى هم سست و شل نباش كه هر كه تو را مى بيند تحقيرت كند. يعنى اسلام نمى پسندد كه يك نفر مسلمان تحت عنوان اينكه با نفس ‍ بايد مبارزه كرد خود را به صورت يك فرد پست و حقير در آورد كه هر كس به او مى رسد اعتنا به وى نكند. عزت و شرافت را بايد حفظ كرد:((ولله العزه ولرسوله وللمومنين )).(82) قرآن چنين مى گويد.
نقطه ضعف اخلاق صوفيانه
در اخلاق عارفانه و صوفيانه ((نقطه ضعفى وجود دارد)) با اينكه ((عرفا)) به اخلاق اسلامى خيلى خدمت كرده اند زيرا مروج آن بوده اند به زبان شعر، نثر و تمثيل ، ولى بشر گاهى اشتباه مى كند. اين تعليم امير المومنين را ببينيد كه : ((ولا تكن عبد غيرك وقد جعلك الله حرا))، و يا تعليم امام صادق (ع ) ((ولا تكن واهنا يحقرك من عرفك )) (و در مقابل ، اين قول را ببينيد كه ) ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى گويد: ابراهيم ادهم (83) گفت كه من هيچوقت آنقدر خوشحال نشدم كه در سه موقع خوشحال شدم : (84) يكى اينكه يك وقتى سوار بر كشتى بودم . در آنجا مردى بود كه مردم را مى خنداند (آكتور بود) و اهل كشتى دور و بر او را گرفته بودند و او هم بازى در مى آورد من هم آنجابودم اين مرد جزء داستانهايش نقل مى كرد كه ما سرباز بوديم و در فلان جا مى جنگيديم و افراد را مى گرفتيم . بعد براى اينكه بگويد چطور اينها را مى كشيديم و مى آورديم ، به اطراف نگاه كرد، ديد هيچ كس از من مناسب تر براى كشيدن توى صحنه نيست ، آمد و موى سرم راگرفت و مرا كشان كشان آورد و گفت ما اينجور مى كشيديم . بسيار خوشحال شدم ، چون ديدم در كشتى هيچكس از من پست تر در نظر او نيست . (و ابن ابى الحديد هم اين را به عنوان مطلب خوب بيان مى كند. اين ، نقطه مقابل گفته حضرت على (ع ) و امام صادق (ع ) است ). در وقت ديگرى مريض بودم و در مسجدى خوابيده بودم . موقعى بود كه گداها را بيرون مى كردند. موذن كه فراش هم بود آمد به من گفت بلند شو برو بيرون . من مريض بودم و نمى توانستم بلند شوم . ديد من نمى توانم بلند شوم ، پاى مرا گرفت و از مسجد بيرون انداخت خيلى خوشحال شدم كه در نظر او اينقدر پست هستم . (اين شخص تحت عنوان مبارزه با خود پرستى و نفس پرستى ، حقارت و اهانت را دارد تحمل مى كند، و اين را تحت عنوان اخلاق ، خاطره خوش براى خود مى داند). وقت ديگر پوستينى داشتم ، به آن نگاه كردم ، نفهميدم شپش آن بيشتر است يا پشمش : ((فلم اميّز بين شعره والقمله )).
اينها البته با اخلاق اسلامى جور در نمى آيد. اسلام مى گويد به دهان آن مرد مسخره چى بكوب ، يا نظافت را از ايمان مى داند. ولى اينها همه به حساب مخالفت و جهاد با نفس گذاشته شده ، و اينها درست نيست .
همچنين ابن ابى الحديد نقل مى كند! به عنوان مدح كه شخصى يكى از مشاهير تصوف را به مهمانى دعوت كرد. او رفت ، آن شخص معذرت خواست دفعه دوم و سوم هم همين طور، و او به روى خود نياورد و اصلا از اين تحقير ناراحت نشد. (صوفيه از تحقير ناراحت شدند: الصوفيه لا يغضب ولا يضجر) آن مرد بعدا او را ستايش كرد كه تو خيلى آدم بزرگوارى هستى ، من سه دفعه به تو توهين كردم و تو ناراحت نشدى . صوفى گفت : ((نه ، اين فضيلتى نيست ، تو مرا براى خلقى مدح مى كنى كه سگ هم همين خلق را دارد: به سگ هم اگر نان بدهى مى آيد و اگر ندهى عقب مى رود)). اين درويش از اين توهين ناراحت نمى شود در حالى كه آن شخص كرامت انسانى او را لكه دارد كرده ، و به علاوه در جواب مدح او مدل خود را سگ قرار مى دهد.
از ((جنيد)) هم كلامى نقل مى كنند كه يك جمله اش جمله خوبى نيست ، دو جمله اش خوب است . مى گويد: ((لا يكون العارف عارفا حتى يكون كالارض يطوه البر والفاجر)). (عارف ، عارف نيست مگر اينكه مثل زمين بشود كه همه او را لگد كنند). ((كسحاب يظل كل شى ء)) (كه البته حرف درستى است ) مانند ابر باشد كه بر همه سايه اندازد. ((وكالمطر يسقى ما ينبت وما لا ينبت )). و مانند باران باشد كه بر زمين رويا و باير ببارد. اين هم درست است . حال جمله اول را با اين مقايسه كنيد: در ((وسائل )) بابى دارد تحت عنوان كراهت ظلم و اينكه انسان اختيار مال خود را دارد، اختيار شغل خود را دارد و حتى زنش را مى تواند طلاق دهد، ولى اختيار آبرويش را ندارد و نمى تواند بگويد اختيار آبروى خودم را دارم . اين يكى از اصول اخلاق اسلامى است : حفظ شرافت و كرامت نفس ، كه انشاالله در جلسه آينده در باره آن بيشتر بحث مى كنيم .
كرامت نفس در قرآن و حديث
توجه دادن انسان به خود
بسم الله الرحمن الرحيم
در جلسه گذشته بحث ما رسيد به مسئله كرامت نفس و يا عزت نفس و تعبيراتى امثال اينها كه در متون تعليمات اسلامى وارد شده است ، و گفته شد كه اين خود مسئله اى است كه كمتر مورد توجه واقع شده و يا اساس مورد توجه واقع نشده است و حال آنكه ما ريشه و مبنا و زيربناى اخلاق اسلامى را از همين جا مى توانيم استنباط و استخراج كنيم ، از نوعى بازگشت دادن انسان به خود و متوجه كردن او به شرافت و كرامت ذاتى خويش . اولا بايد ببينيم آيا در متون اسلامى چنين تعبيراتى كه از آن توجه دادن انسان به خود، و در واقع نوعى ادراك عظمت و اهميت خود، مفهوم باشد وجود دارد يا نه ؟ و اگر وجود دارد، احيانا با بعضى تعليمات ديگر اسلام كه درباره نفى خود است تعارض ندارد؟
عزت نفس
در بسيارى از تعبيرات اسلامى اين حالت غرور يا مناعت و احساس ‍ شرافت ، تحت عنوان ((عزت نفس )) بيان شده است . در راس اينها تعبير خود قرآن كريم است كه تعبيرى حماسى است : ((ولله العزه ولرسوله وللمومنين )). عزت اختصاصا از آن مومنان است ، يعنى مومن بايد بداند عزت اختصاصا در انحصار مومنان است و اوست ، كه بايد عزيز باشد، عزت شايسته اوست و او شايسته عزت است . اين يك نوع توجه دادن به نفس است .
حديثى است نبوى : ((اطلبوا الحوائج بعزة الانفس )).(85) اگر حاجتى به ديگران داريد از آنها بخواهيد، ولى با عزت نفس بخواهيد، يعنى براى حاجتى كه داريد، خودتان را نزد ديگران پست و ذليل نكنيد، عزتتان را حفظ كنيد و در حالى كه آن را حفظ مى كنيد اگر حاجت و نيازى داريد آن را طرح كنيد، نياز خودتان را با قيمت از دست رفتن عزتتان رفع نكنيد.
جمله معروفى است در نهج البلاغه كه حضرت ضمن خطابه اى به اصحابشان مى فرمايد: ((فالموت فى حياتكم مقهورين والحياه فى موتكم قاهرين )).(86) مردن اينست كه بمانيد ولى مغلوب و مقهور باشيد، و زندگى اين است كه بميريد ولى پيروز باشيد. اينجا اساسا مسئله عزت و قاهريت و سيادت آنقدر ارزش والايى دارد كه اصلا زندگى بدون آن معنى ندارد، و اگر باشد مهم نيست كه تن انسان روى زمين حركت كند يا نكند، و اگر نباشد حركت كردن روى زمين حيات نيست .
به همين تعبير شعار معروف حضرت سيدالشهدا است كه در روز عاشورا فرمود: ((الموت اولى من ركوب العار)).(87) مرگ از متحمل شدن يك ننگ بالاتر است . يعنى من فقط عزت مى خواهم . يا اين جمله ايشان : ((هيهات من الذله )) (88) كه شعار ديگرى است در آن روز، و تعبيرات ديگرى كه در خلال عاشورا زياد گفتند، و هيچ مطلبى جز اين مطلب در خلال تاريخ عاشورا موج نمى زند. ((انى لاارى الموت الا سعاده ولاالحياه مع الظالمين الابرما)).(89) و جزء كلماتى كه از ايشان ذكر كرده اند اين است : ((موت فى عز خير من حياة فى ذل )).(90) مردن با عزت از زندگى با ذلت بهتر است .
تعبير ديگر كه به مطلب ما نزديكتر است باز از ايشان است : ((الصدق عز والكذب عجز)).(91) از آن جهت انسان بايد راستگو باشد كه راستى براى انسان عزت است (در اينجا راستى مبناى عزت قرار گرفته ) و دروغ گفتن عجز و ناتوانى است ، آدم ناتوان دروغ مى گويد، آدم قوى كه دروغ نمى گويد.
در نهج البلاغه جمله دوم از حكم چنين است : ((ازرى بنفسه من استشعر الطمع )). يعنى آن كسى كه طمع را شعار خود قرار داده ، حقارت به نفس خود وارد كرده است . اينجا طمع به اين جهت محكوم شده است كه انسان را خوار مى كند. مبناى اين خلق پليد، حقارت نفس ‍ ذكر شده . ((و رضى بالذل من كشف عن ضره )). شرعا مكروه است كه انسان اگر گرفتارى و ابتلائى دارد پيش هر كس كه رسيد بگويد، چون اين امر آدمى را حقير مى كند.
حديثى از حضرت صادق هست كه در((داستان راستان )) نقل كرده ام : مردى آمد خدمت حضرت صادق و شكايت از روزگار كرد كه چنين و چنانم ، درمانده ام و قرض دارم . حضرت مقدارى پول به او دادند. اوگفت : من مقصودم اين نبود كه بخواهم چيزى بگيرم ، خواستم شرح حالم را بگويم كه دعايى بفرماييد. فرمودند: من هم نگفتم مقصود تو اين بود، ولى اين را بگير و به مصرف خودت برسان ، چيزى هم مى گويم و آن اينست : ((ولا تخبر الناس بكل ما انت فيه فتهون عليهم )).(92) هر گرفتارى كه دارى جلوى مردم بازگو نكن ((زيرا)) نزد ايشان خوار مى شوى و اين كار يعنى در زندگى شكست خورده ام .
جمله : ((ورضى بالذل من كشف عن ضره )) يعنى آنكه درد و رنج و ناراحتى خود را جلوى مردم بازگو مى كند به ذلت تن داده و هانت عليه نفسه من امر عليها لسانه هر كس شهواتش را بر خود حكومت دهد نفسش را در مقابل خود خوار كرد. اين جمله خيلى پر معنى است .
جمله ديگرى در نهج البلاغه هست : ((المنية ولا الدنيه )) مرگ و نه پستى ((والتقلل ولا التوسل )).(93) باز همان روح عزت نفس موج مى زند. انسان چرا دست پيش ديگران دراز كند؟! به كم مى سازم و دست پيش ديگران دراز نمى كنم . سعدى داستانى در بوستان دارد كه آن را از عارفى نقل مى كند، ولى اين داستان ، حديث است كه حضرت امير از جلوى دكان قصابى مى گذشتند، قصاب گفت گوشتهاى خوبى آورده ام ، حضرت فرمودند: الان پول ندارم كه بخرم ، گفت من صبر مى كنم ، حضرت فرمودند: من به شكمم مى گويم كه صبر كند. حديث ديگرى است از حضرت صادق در تحف العقول كه اين نيز مربوط به معاشرت است ، مى فرمايد: ولا تكن فظا غليظا يكره الناس قربك يعنى تندخو و بدبرخورد مباش كه مردم نخواهند با تو معاشرت كنند، ولا تكن واهنا يحقرك من عرفك و خودت را آنقدر شل و پست نگير كه هر كس تو را مى شناسد تحقيرت كند. نه فظ غليظ باش و نه واهن . اين درست نقطه مقابل آن چيزى است كه در جلسه پيش از ابن ابى الحديد نقل كرديم كه او از يكى از مشاهير صوفيه نقل كرده بود كه من در سه موقع چقدر خوشحال شدم ، يكى مثلا اينكه در كشتى بوديم و دنبال يك مسخره مى گشتند كه مسخره اش كنند، مرا پيدا كردند. چون احساس كردم كه هيچكس در نظر اينها از من پست تر نيست ، خيلى خوشحال شدم . اين برخلاف گفته اسلام است . اينكه انسان در روح خود متواضع باشد، غير از اين است كه خود را در نظر مردم ، پست قراردهد. در((وسائل )) جلد دوم صفحه 202 از حضرت صادق (ع ) حديثى نفل مى كند كه امير المومنين هميشه مى فرمود: ليتجمع فى قلبك الافتقارالى الناس والاستغناء عنهم هميشه در قلب خود دو حس ‍ متضاد را با هم داشته باش : هميشه احساس كن كه به مردم نيازمندى ، يعنى مانند يك نيازمند با مردم رفتار كن ، و هميشه احساس كن كه از مردم بى نيازى و مانند يك بى نياز و بى اعتنا با مردم رفتار كن . اما اين در آن واحد نسبت به يك چيز كه نمى شود، لابد نسبت به دو چيز است . خودشان توضيح مى دهند فيكون افتقارك اليهم فى لين كلامك وحسن بشرك اما آن مرحله اى كه بايد مانند يك نيازمند رفتار كنى ، در نرمى سخنت است ، و در حسن سيرت و تواضع و ابتدا به سلام ، و يكون استغناء ك عنهم فى نزاهه عرضك وبقاء عزك و آن مرحله اى كه بايد بى نياز باشى و جاى تواضع نيست ((در حفظ آبرو و بقاى عزت توست )). آنجا كه پاى حيثيت و شرفت در ميان است ، آنجا كه ديدى كه اگر بخواهى ذره اى نرمش نشان دهى ، عرض و آبرو و عزت خودت را از دست مى دهى ، ديگر جاى اين نيست كه رفتار يك نيازمند را داشته باشى بلكه بايد رفتار يك بى اعتنا و بى نياز را داشته باشى . اين تعبيرات ، تعبيراتى بود كه ما تحت عنوان عزت داشتيم .
بعضى تعبيرات تحت عنوان ((علو)) است ، باز مثل تعبير خود قر آن : ولا تهنوا ولا تحزنوا وانتم الا علون ان كنتم مومنين (94) سست نشويد، محزون هم نباشيد، اگر مومن باشيد شما برتر از همه خواهيد بود. مسئله علو و دعوت به آن است .
تعبير ديگر، تعبير قوت و نيرويمندى است ، از نوع بازگشت به نفس ‍ است ولى به شكل ((احساس قدرت در خود)). حديثى از حضرت امام حسين خوانديم كه الصدق عز والكدب عجز دروغ گفتن از زبونى است ، آدم نيرومند هرگز دروغ نمى گويد. اين ، متوجه كردن به اين نكته است كه انسان بايد در خود احساس نيرو كند، و هم اينكه دروغ و غيبت و از اين قبيل ، از زبونى است ، كما اينكه حديثى در باب غيبت داريم كه الغيبه جهد العاجز (95) يعنى غيبت كردن منتهاى كوشش ناتوان است ، يك آدم نيرومند به خود اجازه نمى دهد كه پشت سر مردم حرف بزند.
در حديث ديگرى هست : ليكن طلبك للمعيشه فوق كسب المضيع دنبال روزى باش ، ولى دنبال روزى رفتن تو، از حد كسانى كه خود را تضييع مى كنند بالاتر باشد. ترفع نفسك عن منلزه الواهن الضعيف (96) نفس خود را برتر بگير از اينكه در مظهر افراد سست و ضعيف در آيى . مى گويد انسان بايد خودش به دنبال روزى خود باشد. در اينجا مسئله لزوم رفتن دنبال معيشت ، از جنبه اخلاقى روى پايه قوت گذاشته شده ، و نرفتن كه مطرود و محكوم است به اعتبار ضعف و ناتوانى دانسته شده است .
نفاست نفس
تعبير ديگرى هست و آن ((نفاست نفس )) است ، يعنى روح انسان به منزله يك شى نفيس تلقى شده ، و اخلاق خوب به عنوان اشياء متناسب با اين شى ء نفيس ، و اخلاق رذيله به عنوان اشيا نامتناسب با اين شى ء نفيس كه آن را از ارزش مى اندازد. در اين تعبير، انسان داراى يك سرمايه بسيار پرارزش تلقى شده كه آن همان خود اوست ، و به انسان مى گويند مواظب باش كه اين خود را از دست ندهى يا آلوده نكنى زيرا اين خود خيلى با ارزش و نفيس است . مثلا امير المومنين در نامه اى كه در نهج البلاغه است خطاب به امام حسن مى فرمايد: اكرم نفسك عن كل دنيه نفس خويش را از
هر پستى بزرگ بدار، برتر بدار. فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك عوضا آنچه كه از نفس خود ببازى عوض ندارد. نفس خود را نباز كه آن ، گوهرى است كه آن را با هر چه معامله كنى مغبون هستى . پس تعبير، تعبير نفاست و با ارزش بودن است ، واينكه اين شى ء با ارزش را كه ما فوق هر ارزشى است يعنى آنقدر ارزش دارد كه هيچ چيزى با آن برابرى نمى كند نبايد از دست داد، مثل اينكه چيزهايى كه تمام حيثيت يك كشور بستگى به آن دارد براى آن ملت ما فوق ارزش و قيمت است ، يعنى هيچ ملتى ولو اينكه از فقر بخواهد بميرد حاضر نيست آنها را معامله كند، مثل بعضى از آثار نفيس علمى ، ادبى و حتى ذوقى . مثلا مسجد شيخ لطف الله براى ايران ارزشى مافوق ارزشهاى مادى دارد.
تعبير ديگرى باز امير المومنين دارند،فرمايند لا دين لمن لا مروه له آنكه مردانگى ندارد دين ندارد. (دين اصلا مردانگى شناخته شده ) ولا مروه لمن لا عقل له اگر كسى عقل و تشخيص نداشته باشد نمى تواند ((مروت داشته و)) مرد باشد وان اعظم الناس قدرا من لا يرى الدنيا لنفسه خطرا (97) از همه مردم با ارزش تر و بلند مرتبه تر، آن كسى است كه تمام دنيا را براى بهاى خود كم مى داند. اين ((خود)) چيست كه همه دنيا را براى خود كم مى داند، كه اگر همه دنيا را در مقابل آن بدهند، او خود را برتر از دنيا و مافيها مى داند.
تعبيرى از حضرت صادق هست در يك رباعى كه يك وقت در جلد دوازدهم ((بحار)) ديدم . رباعى از خود ايشان است كه من دو مصراع اولش را حفظ هستم :

اثامن بالنفس النفيسه ربها
وليس لها فى الخلق كلهم ثمن (98)
من ثمن قرار مى دهم با اين نفس بسيار پرارزش ، خداى او را. در همه مخلوقات خدا موجودى پيدا نمى شود كه ارزشش برابر نفس باشد.
غيرت
تعبير ديگر تعبير ((غيرت )) است ، يعنى پاره اى از مسائل اخلاقى به حكم اين است كه غيرت انسان اقتضا مى كند چنين باشد يا چنين نباشد، مثلا امير المومنين مى فرمايد: قدر الرجل على قدر همته حد و درجه هر كس به درجه و ميزان همت او بستگى دارد، و شجاعته على قدر انفته و شجاعت او به آن اندازه اى است كه در خود احساس ‍ مردانگى كند وعفته على قدر غيرته (99) عفت هر كس برابر بااندازه غيرت او است ، يعنى انسان به هر اندازه كه نسبت به ناموس خود احساس غيرت كند نسبت به ناموس ديگران نيز احترام قائل است ، يعنى غيرت خودش ‍ اجازه نمى دهد كه به ناموس ديگران تجاوز كند. لذا در تعبير ديگرى فرموده : ما زنى غيور قط (100) آدم با غيرت هرگز زنا نمى كند، يعنى هر كس كه زنا كند و عفت ديگرى را پايمان نمايد خودش غيرت ندارد.
تعبير ديگر در اين زمينه كلمه ((حريت )) است ، حريت و آزادى و آزادگى . امير المومنين مى فرمايد: لا تكن عبد غيرك وقد جعلك الله حرا بنده ديگرى مباش زيرا خدا تو را آزاد آفريده است .
تعبيراتى هم درباره ((كرامت نفس )) است ، مثل : من كرمت عليه نفسه هانت عليه شهواته (101) آن كسى كه نفس خود را بزرگ احساس كند شهوات نمى تواند بر او مسلط شود. حضرت هادى مى فرمايد: من هانت عليه نفسه فلا تامن شره (102) بترس از آن آدمى كه خودش نزد خود خوار است ، يعنى پيش خود احساس شرف نمى كند.
آيا تناقض است ؟
تمام اينها تعبيراتى است كه نوعى توجه دادن به ((خود)) است . از طرفى در خود تعليمات اسلامى ، تعليمات ديگرى مى بينيم كه آنها را بيشتر از اينها مى شناسيم و نقطه مقابل اينها تلقى مى شوند. مثلا وقتى مى گوئيم عزت نفس ، پس با تواضع چه كنيم ؟! مگر تواضع غير از تذلل است ؟! اگر بناست كه عزت نفس خود را حفظ كنيم پس نبايد متواضع باشيم ! آيا عزت نفس بر ضد تواضع است يا نه ؟ همچنين است علو نفس . مى بينيم در قرآن از يك طرف مى فرمايد: و انتم الاعلون ان كنتم مومنين ولى در جاى ديگر اراده علو رامذمت مى كند، مى فرمايد: تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض ولا فسادا والعاقبه للمتقين (103)
يا مثلا در باب قوت و ضعف ، ما تا به حال هر چه شنيده ايم درباره ضعف بوده . سعدى گويد:
من آن مورم كه در پايم بمالند
نه زنبورم كه از نيشم بنالند
چگونه شكر اين نعمت گذارم
كه زور مردم آزارى ندارم
اين ديگر بالاترين نعمت است كه نمى توانم مردم آزارى كنم
يا در مورد نفاست نفس ، مگر نفس همان شى ء پليدى نيست كه تشبيه به سگ و هر موجود پليدى شده است ؟ پس چطور در اينجا به عنوان يك شى ء نفيس معرفى مى شود؟! و همين طور است تعبيرات ديگر از قبيل حريت ، كرامت و امثال اينها. و اساسا مگر نه اينست كه در اسلام جهاد با نفس توصيه شده ؟ نفس كه بناست با او جهاد بشود و به چشم يك دشمن به او نگريسته شود، و پيغمبر اكرم فرمود: اعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك (104) نفس تو دشمن ترين دشمنان توست ، پس چطور در اينجا اينقدر محترم شمرده شده ؟! همان كه بايد با او مبارزه كرد.(105) يا مى بينيم ((عجب )) مذموم است . عجب مگر غير از خود بينى و خود بزرگ بينى و خود خوب بينى است ؟ و همين طور تكبر كه خود بزرگ بينى است . اينها با آن تعبيرات چطور جور آيد؟ آيا تناقض است ؟ يا نه ، تناقض نيست ، انسان داراى دو ((خود)) است . يك ((خود)) كه خوب ديدن او عجب است ، بزرگ ديدن او كبر است ، خواستن او خودخواهى و مذموم است ، با او بايد جهاد كرد، به او بايد به چشم يك دشمن نگاه كرد و با هواهاى او بايد مبارزه كرد، و يك ((خود)) ديگر كه بايد آن را عزيز و مكرم و محترم داشت ، بايد حريت و آزاديش را حفظ كرد، بايد قوت و قدرتش را حفظ كرد و آلوده به ضعفش نكرد. اما دو ((خود)) را چگونه مى توان توجيه كرد؟ آيا اينكه انسان داراى دو خود است يعنى هر كس دو ((من )) دارد؟ شك ندارد كه هر كسى يك ((من )) است نه دو ((من ))، و اين قابل قبول نيست كه بگوئيم انسان (موصوف به ) تعدد شخصيت است . در روانشناسى نام يك بيمارى را ((تعدد شخصيت )) گذاشته اند، ولى همان بيمار هم واقعا دو شخص نيست ، اگر دو شخص باشد، هر كدام به راه خود مى روند. يك شخص نامتعادل را گاهى مى گويند كه به بيمارى تعدد شخصيت دچار شده ، والا واقعا او تعدد شخصيت ندارد، انسان كه واقعا داراى دو ((خود)) نيست ، پس لابد چيز ديگرى است :
انسان داراى دو خود به اين معناست كه داراى يك خود واقعى و حقيقى و يك خود مجازى است كه آن خود مجازى ناخود است ، و مبارزه بانفس كه ما مى گوئيم مبارزه با خود، در واقع مبارزه خود با ناخود است . ما يك خود داريم به عنوان يك خود شخصى و فردى ، يعنى آنگاه كه من مى گويم ((من ))، آنوقتى كه خودم را در برابر ((من )) هاى ديگر قرار مى دهم و در واقع ((من )) هاى ديگر را نفى مى كنم : من ، نه شما. چيزى را براى اين خود خواستن ، يعنى براى اين شخص در مقابل اشخاص ديگر و احيانا بر ضد اشخاص ديگر. هراندازه كه ((خود)) انسان جنبه شخصى و فردى و جدايى از خودهاى ديگر پيدا كند مربوط به ((ناخود)) اوست ، يعنى مربوط به جنبه هاى بدنى و تن است ، ولى انسان در باطن ذات خود حقيقتى دارد كه اصلا حقيقت اصلى ذاتش ‍ اوست و اينهاى ديگر را كه به عنوان خود احساس مى كند در واقع ناخود را خود احساس مى كند. او همان چيزى است كه قرآن از او به بيان فاذا سويته و نفخت فيه من روحى (106) تعبير مى كند، يعنى يك حقيقتى است نه از سنخ ماده و طبيعت ، بلكه از سنخ ملكوت و قدرت ، و از سنخ عالمى ديگر. به آن خود توجه كردن ، يعنى حقيقت انسانيت خويش را دريافتن و شهود كردن . وقتى انسان به او توجه مى كند، آن را به عنوان محض حقيقت در مى يابد چون جوهر او جوهر حقيقت است و با باطل و ضد حقيقت ها و پوچها و عدمها ناسازگار است . او چرا با راستى سازگار است ؟ چون راستى حقيقت است . و دروغ چون پوچى و نيستى و بى حقيقتى است با او ناسازگار است . اصلا جنسش با دروغ ناسازگار است . او از سنخ قدرت و ملكوت است ، پس با عجز و ضعف و زبونى ناسازگار است ، از سنخ علم است ، با جهل ناسازگار است ، از سنخ نور است ، با ظلمت ناسازگار است ، از سنخ حريت و آزادى است ، چون من واقعى انسان آزاد است . او چون از جوهر اراده و حريت و آزادى است پس با ضد آزاديها و ذلت ، و با بردگى اعم از اينكه انسان بخواهد برده انسان ديگرى باشد يا برده شهواتش كه ناخود اوست ، ناسازگار است . از سنخ قداست يعنى تجرد و ماوراء خاكى بودن است ، با آلودگيهاى خاكى و طبيعى كه انسان بخواهد اسير طبيعت باشد ناسازگار است .
بنابراين ، توجه به ((من )) به عنوان يك فرد كه الان دارم زندگى مى كنم در مقابل افراد ديگر كه جنگها همه به خاطر اين است يا به قول عرفا (( من )) به عنوان يك تن و آنچه از شؤ ون اين تن است : خوردن ، خوابيدن ، شهوات جنسى و هر چه كه مربوط به حيات اين تن است (آرى ، توجه به ((من )) به اين عنوان ، مذموم است ) و آن منى كه بايد آن را تحت كنترل در آورد و به چشم يك دشمن به او نگريست كه اختيار را از انسان نگيرد، و به چشم يك نوكرى كه يك وقت چشم ارباب را غافل نبيند، منى است كه در مقابل افراد ديگر قرار مى گيرد. ولى آن ((من )) كه تحت عنوان عزت نفس ، قوت نفس ، كرامت نفس ، شرافت نفس ، حريت نفس از او ياد شده ، ديگر من و ما در او وجود ندارد، او همان جوهر قدسى الهى است كه در هر كسى هست و لزومى ندارد كه كسى آن را به كسى درس بدهد، هر كسى اگر به باطن ذات خود مراجعه كند مى بيند يك سلسله صفات با او متناسب است و جور مى آيد، و يك سلسله صفات را دون شاءن خود و پستى و حقارت مى داند، و همان طور كه اگر يك تابلوى نفيسى را داخل زباله ها بيندازند احساس مى كند كه جاى اين تابلو آنجا نيست ، وقتى كه خودش را آلوده مى بيند (احساس كند كه اين آلودگى شايسته او نيست ). آن ((من )) معناست و در مقابل معانى قرار مى گيرد، اين ((من )) يك فرد است و در مقابل افراد ديگر قرار مى گيرد. اين ((من )) مى خواهد حساب خودش را از افراد جدا كند، مى گويند: اين كار را نكن ، آن ((من )) مى خواهد خود را از معانى ئى كه دون شاءن اوست جدا كند، مى گويند بكن .
پس تضادى و منافاتى ميان اين دو تعبير نيست كه از طرفى به ما دستور مجاهده نفس و تزكيه نفس داده اند و نفس را به اين شكل معرفى كرده اند كه : و اجعل نفسك عدوا تجاهده (107) به (نفست به ) چشم يك دشمن نگاه كن كه با او مبارزه مى كنى ، هميشه به او بد بين باش ان المؤ من لا يصبح و لا يمسى الا ونفسه ظنون عنذه (108) نفس مؤ من نزد او مورد بدگمانى است ، و از طرف ديگر مى گويند نفس خودت را بشناس ، نفس خودت را محترم بدار، مكرم بدار، عزيز بدار، عزتش را حفظ كن ، شرافتش را حفظ كن ، كرامتش را حفظ كن ، حريتش را حفظ كن . اين ، آن گوهر شريف انسانيت انسان است كه يك حقيقتى است و در هر كسى اين بارقه الهى وجود دارد، و اين است كه فرموده : فاذا سويته ونفخت فيه من روحى او از سنخ عالمى است برتر از اين عالم .
پس ميان اين دو تلاقى وجود ندارد.