كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۱۶ -


24

سر غنچه در گريبان، دل لاله داغ دارد   ز نوا و شور قمرى كه به باغ و راغ دارد
عجب از دل تو جانان كه به حال ما نسوزد   چه دلى است خام كز سوخته اى فراغ دارد
تو قرين يارى از سوختگان خبر ندارى   دل بى غم از دل غمزده، كى سراغ دارد؟
دلم از غم تو تاريك تر از شب فراق است   به دو ديده در رهت منتظر و چراغ دارد
ز گل رخ تو تا بلبل نطق من جدا شد   نه سر غزل سرايى نه هواى باغ دارد
شورى مرا به جان است كه در بيان نگنجد   چه كند رسولدل معذرت از بلاغ دارد
خبر درون ما را ز لبان تشنگان جو   نه از آنكه از مى ناب، به كف اياغ دارد
كه برد تمتع از منطبق طوطى شكر خا   كه همى ز ابلهى گوش به سوى زاغ دارد
تو پرى اگر دمى از در مفتقر در آيى
بگريزد از تو آن ديو، كه در دماغ دارد

25

سينه تنگم مجال آه ندارد   جان به هواى لب است و راه ندارد
گوشه چشمى به سوى گوشه نشين كن   زانكه جز اين گوشه كس پناه ندارد
گر چه سيه رو شدم غلام تو هستم   خواجه مگر بنده سياه ندارد
از گنه من مگو كه زاده آدم   ناخلف استى اگر گناه ندارد
هر كه گدايى ز آستان تو آموخت   دولتى اندوختى كه شاه ندارد
گنج تجلى ز كنج خلوت دل جو   نيك نظر كن كه اشتباه ندارد
پير خرد گر به خلوت تو برد پى   جز در آن خانه خانقاه ندارد
مهر تو در هر دلى كه كرد تجلى   داد فروغى كه مهر و ماه ندارد
مهر گياه است حاصل دل عشاق   آب و گل ما جز اين گياه ندارد
مفتقر از سر عشق دم نتوان زد
سر برود زانكه سر نگاه ندارد

26

بخت شود يار، يار اگر بگذرد   يا فلك كج مدار اگر بگذارد
نغمه بلبل خوش است و عشوه سنبل   داغ دل لاله زار اگر بگذرد
از پى شام فراق، صبح وصال است   گردش ليل و نهار اگر بگذارد
گوشه خلوت توان قرار گرفتن   شوق دل بى قرار اگر بگذارد
جان بود آيينه تجلى جانان   نيك نظر كن غبار اگر بگذارد
همچو كليم اند عارفان ((ارنى)) گوى   غيرت روى نگار اگر بگذارد
تا به فلك مى رسد نواى ((انا الحق))   از لب عشاق، دار اگر بگذارد
همت خضرم كشد، به چشمه حيوان   جام مى خوشگوار اگر بگذارد
شهره شهرم به عشق روى نكويان   تا محك اختيار اگر بگذارد
مست غروريم و مدعى حضوريم   محتسب هوشيار اگر بگذارد
كار شود ساز از عنايت يزدان   اهرمن نابكار اگر بگذارد
بنده سركش قرين آتش قهر است   لطف خداوندگار اگر بگذارد
مفتقر از دامن تو دست ندارد
تفرقه روزگار اگر بگذارد

27

دوش هاتف غيبى حل اين معما كرد   سود هر دو عالم يافت هر كه با تو سودا كرد
از رموز لوح عشق، هر كه نكته اى آموخت   در محاسن رويت صد صحيفه انشا كرد
چمهر ماه رخسارت، شاهد دل آرايت   شمع روشن دل را مهر عالم آرا كرد
آن يگانه دوران تا دم از تجلى زد   عرصه دو گيتى را رشك طور سينا كرد
كرد با دل عشاق، ناله دل مطرب   آنچه را كه با موسى نغمه ((انا الله)) كرد
كرد لعل دلجويش، با روان مشتاقان   آنچه روح قدسى كرد، يا دم مسيحا كرد
يا كه معنى حسنش رونقى به صورت داد   كسب هر كمالى بود صورت از هيولا كرد
قيس عامرى عمرى، سر به كوه و صحرا زد   تا كه سرى از عشق شيرين ليلى آشكارا كرد(446)
تيشه فداكارى كند ريشه فرهاد   شور عشق شيرين را در زمانه رسوا كرد
عشوه گل رويش، داد دلستانى داد
طبع مفتقر را چون عندليب شيدا كرد

28

غره غراى (447) تو، چشم مرا خيره كرد   طره زيباى تو، عقل مرا تيره كرد
برد به شيرين لبى، شيره جان مرا   كام مرا شكرين، بردن آن شيره كرد
سلسله موى تو، يافت چو آشفتگى   رشته عمر مرا حلقه زنجير كرد
حسن تو اى مه جبين رهرو عشقم نمود   لطف تو اى نازنين طبع مرا چيره كرد
شيوه عاشق كشى سيره معشوق ماست   آنچه به من مى كند آن روش و سيره كرد
از پس عمرى بزد جامه تقوا به نيل
مفتقر از بس كه از روى ريا زيره كرد

29

اگر به شرط مروت وفا توانى كرد   گذر به صفّه اهل صفا توانى كرد
به همت ار بروى برتر از نشيمن خاك   به زير سايه هزاران هما توانى كرد
به جد و جهد چو عنقا برو به قله قاف   اگر كه حوصله آن فضا توانى كرد
شهود جلوه جانان تو را نصيب شود   اگر زجاجه جان را جلا توانى كرد
به گنج معرفت و دولت بقا برسى   اگر تحمل فقر و فنا توانى كرد
به شاهباز حقيقت گهى تو ره ببرى   كه باز آز و هوى را رها توانى كرد
اگر به گلشن ديدار تو رهى يابى   ز شور عشق چو دستان نوا توانى كرد
شميم طره او گر تو را رسد به مشام   فتوح ها چو نسيم صبا توانى كرد
دو ديده بر هم و چشم دلى فراهم كن   به يك نظاره او كيميا توانى كرد
به شاهراه طريقت چو رهسپار شوى   ز گرد راه برسى توتيا توانى كرد
به در اشك و عقيق سرشك روى بشوى   كه تا به همت پاكان دعا توانى كرد
چو حلقه بر در او باش مفتقر همه عمر
كه درد خويش از اين در دوا توانى كرد

30

گهى به كعبه جانان سفر توانى كرد   كه در مناى ترك سر توانى كرد
به راه عشق توانى كه رهسپر گردى   اگر كه سينه خود را سپر توانى كرد
به چار بالش خواب آنگهى تو تكيه زنى   كه تن نشانه تير سه پر توانى كرد
نسيم صبح مراد آنگهى كند شادت   كه خدمت از سر شب تا سحر توانى كرد
ز فيض گفت و شنودش چه بهره ها ببرى   اگر به طور شهودش گذر توانى كرد
تو را به بوى حقيقت دماغ تر گردد   اگر كه ديو طبيعت به در توانى كرد
اگر بلند شوى از حضيض و هم و خيال   ز اوج عقل چو خورشيد سر توانى كرد
ره ار چه تيره و تار است و طى او مشكل   ولى به همت اهل نظر توانى كرد
جدا مشو ز در دوست مفتقر هرگز
كه چاره دل ازين رهگذر توانى كرد

31

گر تير غمى به شست گيرد   بر سينه ما نشست گيرد
پشت فلك ار تجلى او   همچون دل ما شكست گيرد
يك غمزه آن دو نرگس مست   صد شهر خراب و مست گيرد
اين خام در آرزوى جامى است   كز ميكده الست گيرد
از باده عشق نيست گردد   تا دل ز هر آنچه هست گيرد
گاهى ز حقايق معانى   زان صورت حق پرست گيرد
سر رشته كار خود بيابد   گر زلف تو را به دست گيرد
در بند تو مفتقر شد آزاد
بستى چه كسى ز بست گيرد؟

32

آن يار لاله رو گر، ما را نمى نوازد   سهل است از چه ما را چون شمع مى گدازد؟
دل آب شد ز هجرش، ديگر چه سان بسوزد   اميد وصل او نيست، تا با غمش بسازد
عمرى است در نيازم، در پاى سرو نازم   تا كى نياز آرم، تا چند او بنازد
غير از نيازمندى، از بندگان نشايد   جانا تو نازنينى، ناز از تو مى برازد
اى يكه تاز ميدان، در عرصه ملاحت   آهسته تا كه عاشق، جان در رهت ببارد
ترسم ز گرد راهت، هر كس نشان نيابد   ور چون سمند گردون، اندر پى ات بتازد
گر مفتقر دهد جان، در پاى نازنينت
سر تا به اوج كيوان، از شوق برافرازد

33

مژده باد رندان را، قاصد صبا آمد   حضرت سليمان را، هدهد سبا آمد
مژده بادت اى بلبل، مى دمد به صحرا گل   شور و فتنه دارد گل، موسم نوا آمد
كوفت كوس آزادى، آسمان به صد شادى   يا كه شاخ شمشادى، با قد رسا آمد
صبح شام غم سر زد، آفتاب خاور زد   يار حلقه بر در زد، بوى آشنا آمد
زهره نغمه زد آزاد، مشترى دل از كف داد   از پى مباركباد، چرخ در صدا آمد
شد جوان زندانى، بر سرير سلطانى   بهر پير كنعانى، كحل توتيا آمد
گر چه موج بى پايان، زد به كشتى دوران   نيست باكى از طوفان، نوح ناخدا آمد
طالب حقيقت را، نوبت تجلى شد   سالك طريقت را، خضر رهنما آمد
باز كن دو چشم دل، بين كه كيف مد الظل (449)
مفتقر مشوغافل سايه هما آمد

34

هله اى نيازمندان كه گه نياز آمد   سر و جان به كف بگيريد كه سرو ناز آمد
هله اى كبوتران حرم حريم عزت   كه هماى عرش پيما سوى كعبه باز آمد
هله اى پياله نوشان كه ز كوى مى فروشان   صنمى قدح به كف با دف و چنگ و ساز آمد
هله اى گروه مستان كه به كام مى پرستان   به دو صد ترانه آن دلبر دلنواز آمد
هله اى اميدواران به اميد خود رسيدند   كه صلاى رحمت از حضرت بى نياز آمد
هله اى عراقيان شور و نوا كه كعبه اكنون   به طواف كوى دلدار من از حجاز آمد
هله اى غزل سرايان كه شكفته غنچه گل   به ترنم و نوا بلبل نغمه ساز آمد
هله اى طالبان ديدار جمال ((لن ترانى))   كه ز طور عشق آواز جگر گداز آمد
هله اى مفتقر در اين راه بكوب پاى همت
كه به همت است هر بنده كه سرفراز آمد

35

رموز عشق را جز عاشقان صادق نمى داند   حديث حسن عذرا را به جز وامق نمى داند
مرا شوقى بود در دل كه اظهارش بود مشكل   چه راز است آنكه جز صاحبدل شائق نمى داند
علاج دردمند عشق صبر است و شكيبايى   ز من بشنو، طبيب ماهر حاذق نمى داند
بلى سر حقيقت را، مردان طريقت جوى   لسان عشق را البته هر ناطق نمى داند
نينديشد ز آخر هر كه ز اول عشق آموزد   ز خود بگذشته هرگز سابق و لاحق نمى داند
نشايد مشت خاكى را چو آتش سركشى كردن   كه هر سنجيده خود را بر كسى فايق نمى داند
مده فرماندهى در ملك دل ديو طبيعت را   كه عقل اين حكمرانى را بر او لايق نمى داند
به عيب ظاهر مخلوق بر باطن مكن حكمى   كه مكنون خلايق را به جر خالق نمى داند
بپرس از مفتقر هر نكته اى كز عشق مى خواهى
فتون عشق عذرا را به جز وامق نمى داند

36

به جرم آنكه عاشقم ز من كناره مى كند   دچار درد عشق را به درد چاره مى كند
به عرصه اى كه يكه تاز حسن او قدم زند   هزار رخنه در دل دو صد سواره مى كند
فروغ روى او چنان زند ره خيال را   كه عقل پير پرده خيال پاره مى كند
فداى ماه پاره اى شوم كه تيره غمزده اش   دو نيمه قرص ماه را به يك اشاره مى كند
چو لاله داغم از غمش و ليك خوش دلم كه او   چو شمع ايستاده و مرا نظاره مى كند
هر آنچه مى كند به من نگار ماه روى من   نه چرخ كج روش نه طالع و ستاره مى كند
شب است روز تار من ز درد بى شمار من   مگر بلاى عشق را كسى شماره مى كند
ز سوز آه مفتقر چرا حذر نمى كنى
مگر نه سوز او اثر به سنگ خاره مى كند

37

عاكفان حرمت قبله اهل كرم اند   واقف از نكته سر بسته لوح و قلم اند
خاكساران تو ماه فلك ملك حدوث   جان نثاران تو شاه ملوك قدم اند
خرقه پوشان تو تشريف ده شاهانند   دُرد نوشان تو آئينه گر جام جم اند
بندگان تو ز زندان هوى آزادند   در كمند تو و آسوده ز هر بيش و كم اند
جانب اهل طريقت به حقارت منگر   زان كه در باديه معرفت اول قدمند
گر چه شوريده و ژوليده و بى پا و سرند   ليك در عام جان صاحب طبل و علم اند
ناوك غمزده من بر دل اين غمزدهگان   زان كه اين سلسله صيد حرم و محترم اند
نام نام آور اين طايفه را ميمون دان   زان كه در دفتر ايجاد مبارك قدم اند
مفتقر دست تو دامن آنان كه همه
خضر جانند و مسيحا نفس و روح دمند

38

فدائيان ره عشق دوست، مرد رهند   چو جان دهند به جانان، ز بند تن برهند
ز شاهراه طريقت حقيقت ار طلبى   در آخرين نفست، اولين قدم بدهند
برو ز چاه طبيعت به در كه چون صديق   زمان مملكت مصر در كفت بنهند
ز شوق گلشن جان بلبلان چنان مستند   كه بى تكلفى از دام اين جهان برهند
صفاى دل بطلب، رو سفيد خواهى بود   وگرنه اى چه بسا رو سفيد و دل سيه اند
ز شور آن لب شيرين بنال چون فرهاد   كه خسروان جهان فكر افسر و كله اند
نظر به ملك دو گيتى كجا گدايان راست   كه در قلمرو وحدت يگانه پادشه اند
چو شمع، گاه تجلى به بزم شاهد جمع   به روز حمله ورى يكه تاز بزمگه اند
چو گيسوان مسلسل به دور روى نگار   عجب مدار كه سلطان عشق را سپه اند
اگر چه مفتقر از ذره كمتر است ولى
اميدوار به آنان بود كه مهر و مه اند

39

خسته اى را كه دگر طاقت و قوت نبود   گر تفقد نكنى شرط مروت نبود
پدر پير فلك را نبود مهر و وفا   شفقت نيز مگر رسم اُبوُّت نبود
با فراق تو قرينم ز چه اندر همه عمر   گر مرا با غم عشق تو اخوت نبود
دلبرا هر كه در اين در به غلامى شده پير   گر شود رانده از اين در، ز فتوت نبود
كس به مقصد نرسد گر نكنى همراهى   قطع اين مرحله با قدرت و قوت نبود
مفتقر در همه كون و مكان كوى اميد
جز در صاحب ديوان نبوت نبود

40

ما را به جهان جز تو كارى نبود   جز بر كرمت اميدوارى نبود
بى تابى عاشق بود از قلب سليم   زيرا كه سليم را قرارى نبود (450)
مست تو به جز دم ز انا الحق نزند   در خاطرش انديشه دارى نبود
دل نخله طور است چو غوغا كو را   جز سر انا الحق بر و بارى نبود
آيينه دل را ز وحدت صافى است   جز كثرت موهوم غبارى نبود
در كون و مكان دايره وحدت را   جز نقطه دل هيچ مدارى نبود
آن سينه كه سيناى تجلاى تو شد   در پرده دريش اختيارى نبود
از باده عشق هر كه گرديد خراب   بر لاف و گزافش اعتبارى نبود (451)
در بزم شراب و ساقى گلرخ يار   البته اميد هوشيارى نبود
جانا نظرى مفتقر كوى تو ر
جز فقر و فناى دار و ندارى نبود

41

عاشق از فتنه معشوق هراسان نشود   تا كه مشكل نشود واقعه آسان نشود
هر كه ز آسيب ره عشق هراسان باشد   به كه اندر هوس سيب ز نخدان نشود
يا كه از كار فرو بسته نباشد گريان   يا كه دل بسته آن پسته خندان نشود
منتهاى غم آه، اول شادى است بلى   تا به آخر نرسد درد تو درمان نشود
دل آشفته ز جمعيت خاطر دور است   تا كه در حلقه آن زلف پريشان نشود
تا مسخر نشود ديو طبيعت روزى   خاتم ملك در انگشت سليمان نشود
تا نگردد چو عصا بهر كليم افعى طبع   از كفش چشمه خورشيد درخشان نشود
شجر بى ثمر و شاخه بى برگ و بر است   سر و دستى كه نثار ره جانان نشود
مفتقر روح وصال است فراق تن و جان
به سر دوست كه تا ابن نشود آن نشود

42

تجلى كرد يارم تا گيتى را بيارايد   ولى چون نيك ديدم، خويشتن را خواست بنمايد
به جز آيينه روسش نبيند روى نيكويش   كه آن زيبنده صورت را جز اين معنى نمى شايد
كدامين ديده را يارا كه بيند آن دلارا را   جمال يار را ديدن به چشم يار مى بايد
از آن زلف خم اندر خم، بود كار جهان در هم   مگر مشاطه باد صبا زان طره بگشايد (452)
گر آن هندوى عنبر سا مسلمان را كند ترسا   عجب نبود كه بر اسلامش ‍ ايمانى بيفزايد
تعالى زان قد و بالا زير سايه سروش   بسى سرهاى بى سامان بيارايد بياسايد
نيايد آبرو رويى كه بر خاك رهش نبود   ندارد سرورى آن سر كه بر آن در نمى سايد
بيا تا جان سپارد مفتقر جانا به آسانى
كه بى ديدار جانان، جان من بر لب نمى آيد

43

گفتم چو ديدم آن رخ و آن زلف تابدار   ((امنت بالذى خلق الليل و النهار)) (453)
از طور كوى دوست سنابرق روى دوست   آمد چنان به جلوه كه ((آنست منه نار )) (454)
هر ديده اى چو شمع دل افروز اشك ريز   هر سينه اى ز داغ جهانسوز لاله زار
از عاشقان نواى ((انا الحق)) بر آسمان   مى زد علم اگر كه نمى بود بيم دار
با قبه جلال وى اين نه رواق را   در ديده كمال چه قدر است و اعتبار
تا خم شد آسمان كه شود حلقه درش   از مهر و مه نهاد به سر تاج افتخار
يك تار از دو طره او را به باد داد   باد صبا و روز مرا تيره كرد و تار
با چين او كسى نبرد نام ملك چين   تارى از او قلم زده بر خطه تتار
بالا بلند او گذرى كرد از چمن   آب از دو ديده كرد روان سرو جويبار
نخل شكر برش كه ز شيرين گرفته تاج   فرهاد وار كرده مرا كوه غم به بار
زد مفتقر به ياد تو اى دوست اين رقم
شايد به روزگار بماند به يادگار

44

تا به كى اى نوش جان، مى زنى ام نيشتر   زخم از اين بيشتر، يا دل از اين ريش تر
ز آه من انديشه كن، بيخ جفا تيشه كن   مهر و وفا پيشه كن، بيشتر از پيش تر
در نظر اهل دل، سادگى آزادگى است   جز متصنع مدان، از همه بد كيش تر(455)
عاقبت انديشى از عاشق صادق مجوى   نيست كس از خود پرست، عاقبت انديش تر
دشمن جان شد مرا، مدعى دوستى   وز همه بيگانه تر، هر كه بدى خويش تر
اى به نصاب جمال، يافته حد كمال   نيست مرا آرزو، جز نظرى بيش تر
خرمن حسن تو را موقع احسان بود
مفلسم و مفتقر از همه درويش تر

45

اى از خط تو سبز لب جويبار عمر   وز غنچه تو خرم و خندان بهار عمر
اى در محيط كون مكان نقطه بسيط(456)   رحمى، كه شد ز دايره بيرون مدار عمر
داغم من از فراق تو از فرق تا قدم   اى جلوه تو شمع دل لاله زار عمر
در چين طره تو چو آهو دلم فتاد   بى خود نگشته تيره چنين روزگار عمر
ديدم بسى جفا پس از انديشه وفا   با سست عهدى تو چه سخت است كار عمر
عمرى كه بى تو درگذرد سودمند نيست   بى خدمت تو بار گرانى است بار عمر
از حد گذشت شوق دل بى قرار من   دارم دگر چگونه اميد قرار عمر
عمرى گذشت ديده به راه تو دوختيم   كامى نيافتيم در اين رهگذر عمر
اى خضر جان مفتقر تشنه كام سوخت
ارزانى تو جام مى خوشگوار عمر

46

خوش است از دوست، گر لطف است و گر قهر   به از شهد است، از دست بتان زهر
عروس عشق را در سنت عشق   بود جان گرامى كمترين مهر
ز آشوب رخت اى يار سرمست   نمى بينم دلى فارغ در اين شهر
ز دنيا رخت مى بايست بستن   نشايد زندگى با فتنه دهر
غمت در باطن است اما خموشم   دريغا كاين خموشى بشكند ظهر(457)
ز درياى دلم چون خون زند موج   بپيوندد سرشك ديده چون نهر
ثنا جوى توام هر صبح و هر شام   دعا گوى توام فى السر و الجهر(458)
مگو شد مفتقر بى بهره از دوست
غمش دارم كه باشد بهترين بهر

47

گوهر عمر گرانمايه بود گر نفيس   ليك از بهر نثار تو متاعى است خسيس (459)
گر چه در محفل ارباب قلم راست عطارد استاد(460)   ليك در مكتب عشق تو يكى تازه نويس (461)
گر چه در محفل دل عقل نديمى است حكيم   ليك با شير قوى پنجه عشق است جليس (462)
لشگر عشق به غارتگرى كشور عقل   كرد كارى كه نه مرئوس بماند و نه رئيس (463)
عشق دردى است كه درمان نپذيرد هرگز   ره به جايى نبرد فكر دو صد رسطاليس (464)
نكته عشق نگنجد به هزاران دفتر   عشق درسى نبود ور چه مدرس ‍ ادريس (465)
گوهر عشق بجوى از صدف صدق و صفا   ورنه افسانه و تلبيس بود از ابليس (466)
عمر اگر مى گذرد با تو نعيمى است مقيم   زندگى بى غم عشق تو عذابى است بئيس (467)
آنچه را مفتقر از عشق سخن مى گويد
لوح سيمين بطلب با قلم زر بنويس

48

ز اقليم حقيقت تا طبيعت رخت بر بستم   چنان سر گشتگى ديدم كه گم رشته از دستم
به زندان تن و بند زن و فرزند افتادم   به آرامى نخفتم شب، به روز آسوده ننشستم
شدم آواره از گلزار وحدت با دلى پر خون   چه گويم از كه بگسستم ندانم با كه پيوستم
نه هشيارم كه يابم بهره اى از صحبت شيرين   نه از شور شراب عشق ليلاىازل مستم
منم طوطى و با زاغ و زغن در يك قفس رفتم   منم دستان و ليكن با غراب البين همدستم (468)
هماى عرش پيما بودم و از طالع وارون   كنون همراز باز از، در اينمنزل پستم
نگار اگر پر و بال مرا خستى (469) و بشكستى   ولى عهد مودت را من بشكسته نشكستم
چو درياى غمت ديدم وداع جسم و جان گفتم   چو جوياى لبت ز جوى زندگى جستم
نگارا مفتقر را نيست كن چندان كه بتوانى
به جرم آنكه پندارد كه من با هستيت هستم