كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۱۵ -


غزليات خطاب به محضر امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف

1

اى روح روان تند مرو ((و امش رويدا))(415)   خلقى ز پيت واله و سرگشته و شيدا
اى يوسف حين از رخ خود پرده مينداز   از بيم حسودان ((فيكيدوا لك كيدا))(416)
صبح ازل از مشرق روى تو نمايان   شام ابد از مغرب موى تو هويدا
بى روت بود صبح من از شام سيه تر   وز ناله ام افتاده ((صدى العشق بصيدا))(417)
سوداى تو هر چند كه سود دو جهان است   شورى است به سر فاش كن سر سويدا
با ساز غمت عاشق بيچاره چه سازد   رازى است در اين پرده نه پنهان و نه پيدا
تيرى ز كمانخانه ابروى تو پر زد   جز مرغ دل غمزده ام ((لم ير صيدا))(418)
بى سلسله در بند بود مفتقر تو
زنجير غمت ((اصبح للعاشق قيدا))(419)

2

دلبرا گر بنوازى به نگاهى ما را   خوش تر است ار بدهى منصب شاهى ما را
به من بى سر و پا گوشه چشمى بنما   كه محال است جز اين گوشه پناهى ما را
بر دل تيره ام اى چشمه خورشيد بتاب   نبود بدتر از اين روز سياهى ما را
از ازل در دل ما تخم محبت كشتند   نبُود بهتر از اين مهر گياهى ما را
گر چه از پيشگه خاطر عاطر دوريم   هم مگر ياد كند لطف تو گاهى ما را
با غم عشق كه كوهى است گران بر دل ما   عجب است از نخرد دوست به كاهى ما را
نه دل آشفته تر و شيفته تر از دل ماست   نه جز آن خاطر مجموع گواهى ما را
مفتقر راه به معموره (420) حسن تو نبرد
بده اى پير خرابات تو راهى ما را

3

به سامانى رسان يارا سودايى ما را   وگرنه ده شكيبايى دل شيدايى ما را
براق عقل در حيرت شود از رفرف طبعم   چو بيند گاه همت آسمان پيمانى ما را
به گلزار معارف بلبلم كن اى گل خوشبو   ببين دستان سرايى و چمن آرايى ما را
مناز اى گنبد مينا به رفعت كين خم گردون   حبابى بيشتر نبود، خم مينايى ما را
بفرما جلوه اى اى شمع جمع بزم جانبازان   ببين آنگاه چون پروانه، بى پروايى ما را
به شكر آنكه يكتايى، تو در اقليم زيبايى   بخور گاهى به غمخوارى، غم تنهايى ما را
به عشق ذكر و فكر نقش باطل صرف شد عمرى   بسوزان اى حقيقت دفتر دانايى ما را
شد از ترك عنايت بى نهايت مفتقر رسوا
چرا چندين پسندى خوارى و رسوايى ما را

4

فروغ حسن تو داده است چشم بينا را   به هر چه مى نگرد جلوه طور سينا را
به گوش جان شنود هر كه محرم راز است   ز آسمان و زمين نغمه ((انا الله)) را
لطيفه دل آگاه در صحيفه كون   كند مطالعه دائم، صفات و اسما را
نقوش صفحه امكان، شئون يك ذاتند   هزار اسم نمايند يك مسمى را
مكن ملامت شوريدگان بى سر و پا   نداد آدم شوريده سر، ز سر پا را
حكايت لب شيرين، ز كوهكن (421) بشنو   ببين به ديده مجنون جمال ليلى را
حديث عاشق صدق بجوى از وامق   و گرنه عذر بنه عشق روى عذرا را
پيام يار به هر گوش آشنا نبود   صباست ماشطه (422) آن زلف عنبر آسا را
ز آهوان ختا جوى مشك نافه چين   به چين زلف بتان، حلقه بين دل ما را
ز لوح سينه دلا رنگ خون زشت بشوى   به چشم پاك توان ديد روى زيبا را
ز مفتقر ادب عشق ار بياموزى
چو خاك راه شوى عاشقان شيدا را

5

جان فشانى بكن ار مى طلبى جانان را   كس به جانان نرسد تا نفشاند جان را
روى بر خاك بنه تا كه بر افلاك روى   سر بده تا نگرى سروى دوران را
ماه كنعان نرود بر فلك حشمت مصر   تا نبيند الم چَه، ستم زندان را(423)
نوح را كشتى اميد به ساحل نرسد   تا نيايد غم غرق و خطر طوفان را
همت خضر كند طى بيابان فنا   ورنه كى بوده نشان ز آب بقا حيوان را
حسن ليلى طلبد شيفته اى چون مجنون   كه به يكباره كند ترك سر و سامان را
نافه مشك ختا تا نخورد خون جگر   نبرد رونق گلزار بهارستان را
تا شقايق نكشد بار مشقت عمرى   نربايد به لطافت دل چون نعمان را
مفتقر گر نكشى پاى زان سر كوى
دست در حلقه زنى زلف عبير افشان را

6

تبارك الله از آن طلعت چو ماه و تعالى   نه ماه راست چنين غره و نه اين قد و بالا
نديده در افق اعتدال ديده گردون   كَوجهه قمرا او كحاجبيه هلالا(424)
جمال چهره خورشيد از آن شعاع جبين است   و حيث قابله البدر فاستتم كمالا(425)
زند عقيق لبش طعنه ها به لعل بدخشان   سبق برد دُر دندان او ز لؤ لؤ لالا(426)
هزار خسرو پرويز را دل است چو فرهاد   ز شور صحبت شيرين آن شهنشه والا
به خنجر مژه و تير غمزده ام مزن اى جان   كه خسته ام من و بيجان و لا اطيق قتالا(427)
ز رنج عشق تو رنجورم آنچنان كه تو دانى   كه گر به جانب من بنگرى رايت خيالا(428)
به بانگ ديو طبيعت چنان ز راه شدم دور   كه گر تو دست نگيرى لقد ضللت ضلالا(429)
ذليل و مفتقرم اى عزيز مصر حقيقت
بده نجاتم از اين پستى و ببر سوى بالا

7

من ز مجنون و تو در حسن، سبق برده ز ليلى   دل من سينه سينا، رخ تو طور تجلى
هر كه را روى به يارى و نگارى به كنارى   جز به دامان تو ما را نبود دست تولّى
نالم از سرزنش حاشيه بزم تو حاشا!   كنم از تاره حريفان تو گاهى گله كلا! (430)
گر چه دوريم ولى مست مى شوق حضوريم   عارفان را نبود جز به تو هم از تو تسلى
و هم هرگز نتواند كه بدان پايه برد پى   رفرف همت اگر بگذرد از عرش ‍ معلى
ذره هر چند در اين مرحله همت بگمارد   تاب خورشيد ندارد ((و متى اقبل ولى)) (431)
قاب قوسين دو ابروى تو، بس منظر عالى است   قوه باصره عقل دنى ثم تدلى
مفتقر يار غيور است ز خود نيز بينديش
يتجلى لغواد عن سوى الله تخلى (432)

8

اى كه ز خوبى نصيب، يافته حد نصاب   درى و ياقوت لب، سيم بر و زر نقاب
اى كه به معموره حسن تو فرماندهى   لشگر عشق تو كرد، كشور دل را خراب
حسرت روى تو داد، هستى ما را به ياد   وز غم تو دل گداخت، شد جگر از غصه آب
طره طرار تو، روز مرا كرده تار   نرگس بيمار تو، برده شب از ديده خواب
لاله رخسار تو، شمع جهانسوز من   سينه از او داغدار، مرغ دل از وى كباب
تيغ دو ابروى تو، برده ز سر هوش من   شور تو شوريده ام، كرده نه شور شراب
خط تو ديباچه، دفتر حسن ازل   گشته مصور در او معنى علم الكتاب
تا ندرد مفتقر پرده پندار را
كى نگرد يار را، جلوه كنان بى حجاب

9

ز شوق آن روى با طراوت، نهاده بر كف سر ارادت   اگر برانى زهى شقاوت، و گر بخوانى زهى سعادت
به درد عشق تو دردمندم، ز رنج هجر تو مستمندم   چه باشى اى سرو سربلندم، مريض خود را كنى عيادت
من آنچه از غم نصيب ارم، نه آن رخ دلفريب دارم   نه تاب صبر و شكيب دارم، نه ديگرم طاقت جلادت (433)
من و سماع رباب (434) مطرب، من و سؤ ال و جواب مطرب   من و حضور جناب مطرب، وز او افاضت وز او افادت
مرا كن اى شهريار نامى، غلام آن آستان سامى   اگر نيم لايق غلامى، ولى مرا مى سزد سيادت
بر آستانت به سر نيازم، به راستانت كه سرفرازم   همين بود روزه و نمازم، زهى حضور و زهى عبادت (435)
گذشت عمرى به تشنه كامى، ز خم وحدت نخورده جامى   نه بيم ننگ و نه فكر نامى، زهى رياضت، زهى زهادت
نظاره اى اى نگار جانى، مگر مرا سوى خود كشانى   ز خود پرستى مرا رهانى، اگر چه سخت است ترك عادت
دلى ندانم منّزه از عيب، ز ظلمت شك و شبه و ريب   مگر كند شمع محفل غيب، تجلى از عرصه شهادت
به يك تجلاى عالم افروز، شب سيه را كند به از روز
به طالع سعد و بخت فيروز، بيابى اى مفتقر مرادت

10

مذمت عاشقان، (436) ز پستى است   عشق رخ مهوشان، فريضه ذمّت است (437)
ز عشق منعم مكن، اى ز خدا بى خبر   كه نقطه مركز دايره رحمت است
مترس از طعنه، جاهل افعى صفت   كه عشق گنجينه معرفت و حكمت است
ز نعمت عشق هان، مباد غافل شوى   كه نقمت بى علاج، غفلت از اين نعمت است
ز پرتو نور عشق، طور تجلى است دل   چه داند آن كس كه در باديه ظلمت است
ز عشق بر بند لب، مگر ز روى ادب   كه حضرت عشق را، نهايت حرمت است
صفاى عشقت بود، كدورت طبع را   كه عشق سرچشمه طهارت و عصمت است
ز زحمت و صدمه عشق هراسان مباش   كه راحت جاودان در خور اين زحمت است
عشق تو جانا مرا، شد ز ازل سرنوشت
كه تا ابد مفتقر شاكر از اين قسمت است

11

دلى كه شيفته روى آن پريزاد است   ز بند ديو طبيعت، هماره آزاد است
خراب باده عشق تو، اى بت سرمست   خرابى دل او، زين خراب آباد است
ز جام باده طلب عكس شاهد وحدت   كه نقش باطل كثرت چو كاه بر باد است
اگر به كوى حقيقت گذر كنى بينى   اساس ملك طبيعت چه سنت بنياد است
به رنگ و بوى مشو غره و بجو يارى   كه حسن صورت و معنى او خداداد است
نگار من! بگشا چهره تا كه بگشايى   ز كار من گروهى را كه مشكل افتاد است
قمار عشق بسى با تو باختيم ولى   تو را عجب كه فراموش شد، مرا ياد است
درون سوختگان را نمانده جز آهى   چو حال داد نباشد چه جاى فرياد است
قرين يار سهى سرو را چه آگاهى است   از آن كسى كه زمينگير شاخ شمشاد است
ز تلخ كامى ايام خوش ترين خبرى   حكايت لب شيرين و شور فرهاد است
چو مفتقر به غم دوست مبتلايى نيست
و ليك چون غم عشق است دل بسى شاد است

12

از تو بيداد و ز من ناله و فرياد خوش است   چهچه از بلبل و از گل همه بيداد خوش است
حسن ليلى پى سرگشتگى مجنون است   شور شيرين و فداكارى فرهاد خوش است
بنده شيفته روى تو را آزادى است   عشق در تربيت بنده و آزاد خوش ‍ است
شعله روى تو در خرمن دل آتش زد   حاصل عمر اگر شد همه بر باد خوش است
تا به كى در پى كوته نظرانى نگران   چشم دل باز بكن صنعت استاد خوش ‍ است
خوى ديو از دل ديوانه خود بيرون كن   گر تو را آمدن روى پريزاد خوش ‍ است
بمى از سيل فنا نيست، ز بد عاقبتى است   ورنه اين طرح دلاويز ز بنياد خوش است
مفتقر لشگر غم گر كه خرابت نكند
شادمان باش كه در كشور آباد خوش ‍ است

13

گرچه عمرى است كه دل از غم عشقت ريش است   ليك چندى است كه اين غائله بيش از پيش است
بهره من همه زان نخل شكربر(438) زهر است   قسمت من همه زان چشمه نوشين نيش است
هر كه شد طره هندوى تو را حلقه به گوش   گر بگويند عجب نيست كه كافر كيش است
عاشق انديشه ندارد ز بد و نيك جهان   آرى انديشه گرى پيشه دور انديش ‍ است
هر كه در حلقه آن زلف پريشان زده دست   پاى او بر سر هر تفرقه و تشويش است
كامرانى دو گيتى طمع خام بود   همت عاشق دلسوخته از آن بيش ‍ است
روى در خلوت دل كن كه تو بيگانه نِه اى   آنچه سالك طلبد گر نگرد در خويش است
مفتقر همت پاكان ز قلندر(439) مطلب
هر كه در فقر و فنا زد قدمى درويش است

14

كعبه كوى تو رشك خلد برين است   قبله روى تو آفت دل و دين است
سلسله گيسوى تو حلقه دلهاست   پيچ و خم موت، دام آهوى چين است
چشمه نور است يا بُوَد يد بيضا   پرتو نور است يا كه نور جبين است
خنده لعل تو يا كه معجز بين (440)   غمزه چشم تو يا كه سحر مبين است
شاخه طوبى مثال آن قد رعناست   سرو، هر آن كس شنيده است همين است
خلقت حشمت سزد به آن قد و بالا   عالم هستى تو را به زير نگين است
آنچه كه شوريده ام نموده چو فرهاد   صحبت شيرين آن لب نمكين است
ليلى حسن تو را نه من، همه مجنون   عشق رخت با جنون هماره قرين است
بانگ اَنا الحق بزن كه پرتو حسنت   جلوه گر از طور آسمان و زمين است
تشنه ديدار توست مفتقر زار(439) مطلب
آب حياتم تويى نه ماء معين است

15

صبح ازل از مشرق حسن تو دميده است   تا شام ابد پرده خورشيد دريده است
حيف است نگه جانب مه با مه رويت   ماه آن رخ زيباست هر آن ديده كه ديده است
هرگز نكنم من سخن از سرو و صنوبر   سرو آن قد و بالاست هر آن كس كه شنيده است
اى شاخه گل، در چمن ((فاستقم)) امروز   چون سرو تو سروى به فلك سر نكشيده است
تشريف جهان گيرى و اقليم ستانى   جز بر قد رعناى تو دوران نبريده است
اى طور تجلى كه ز سيناى تو موسى   مرغ دلش اندر قفس سينه تپيده است
سرچشمه حيوان نبود جز دهن تو   خضر از لب لعل نمكين تو مكيده است
از ذوق تو بلبل شده در نغمه سرايى   وز شوق تو گل بر تن خود جامعه دريده است
اى روم دلارام تو آرام دل ما   بازآ كه شود رام من اين دل كه رميده است
بازآ كه به از نفخه وصل رخ جانان   بر سوخته هجر نسيمى نورزيده است
لطفى بكن و مفتخرم كه به غلامى   كس بنده به آزادگى من نخريده است
در دايره شيفتگان، ديده دوران
آشفته تر از مفتقر زار نديده است

16

به راستان كه سر من بر آستانه توست   نواى روز و شبم شور عاشقانه توست
هماره مرغ دلم را به تير غمزه مزن   چرا كه پرورش او به آب و دانه توست
مرا ز دام هوى و هوس رهايى بخش   كه اين هماى همايون ز آشيانه توست
دل ار به ملك دو گيتى نمى دهم چه عجب   از آنكه گوهر يك دانه خزانه توست
فضاى سينه اگر رشك طور سينا شد   حريم قدس تو و پيشگاه خانه توست
اگر چه بانگ انا الحق ز غير حق نسزد   ولى به گوش من اين نغمه ها ترانه توست
بگير داد من از چرخ پير و بيدادش   مگر نه شير فلك رام تازيانه توست
نجات مفتقر از ورطه بلا عجب است
آولى اميد به الطاف خسروانه توست

17

هر چه آيد به سر ما همه از دورى توست   بانگ رسوايى من نيز ز مستورى (441) توست
اين خمارى كه مرا بر سر سودا زده است   نشئه غمزه آن نرگس مخمورى توست
عاشق سيب زنخ را نبود درمانى   ور بود باده رمانى انگورى توست
بلبل نطق مرا تا به دم نفخه صور   هوس زمزمه بر شاخ گل سورى توست
رنج رنجور تو را گنج محبت ز پى است   نه عجب گر دل من عاشق رنجورى توست
رو مگردان ز من تيره دل اى چشمه نور   كه مرا روشنى دل ز رخ نورى توست
مفتقر با همه آلايش پيدا و نهان
طالب مرحمت معنوى و صورى توست

18

تا دل آشفته ام، شيفته روى توست   هر طرفى رو كنم، روى دلم سوى توست
به گرد بيت الحرام، طواف بر من حرام   اى صنم خوشخرام،(442) كعبه من كوى توست
دل ندهم از قصور، به صحبت حسن حور   بهشت اهل حضور، صحبت دلجوى توست
نافه مشك ختا، گر طربم من خطاست   مشك من و عود من، موى تو و بوى توست
زنده لعل لبت، خضر و نباشد عجب   چشمه آب حيات، قطره اى از جوى توست
راهزن رهروان، غمزه فتان تو   دام دل عارفان، سلسله موى توست
سوز و گداز جهان، از غم غمازيت   راز و نياز همه در خم ابروى توست
طايفه اى مست مى، مست هوى فرقه اى
فتقر بينوا، مست هياهوى توست

19

جز به بوى تو مشام دل و جان عاطر(443) نيست   خاطرى كز تو فراغت طلبد خاطر نيست
سالگى را كه دل از كف نبرد جذبه شوق   گر چه عمرى به سلوك است ولى سائر نيست
ديده اى را بود جز تو هر سو نظرى   به خدا در نظر اهل نظر ناظر نيست
مرغ دل در قفس سينه كه سيناى تو نيست   گر چه دستان زمان است ولى ذاكر نيست
دل ارباب حضور و هوس حور و قصور!؟   حاش لله كه چنين همتشان قاصر نيست
هر كه در دام تو افتاد بگرديد خلاص   عشق را اول اگر هست ولى آخر نيست
دل به معموره حسن تو بود آبادان   گر چه از باده خراب است ولى باير نيست (444)
مفتقر را مگر از بند، تو آزاد كنى
بال و پر بسته چه پرواز كند! قادر نيست

20

در سرى نيست كه سوداى سر كوى تو نيست   دل سودا زده را جز هوس ‍ روى تو نيست
سينه غمزاده اى نيست كه بى روى و ريا   هدف تير كمانخانه ابروى تو نيست
جگرى نيست كه از سوز غمت نيست كباب   يا دلى تشنه لعل لب دلجوى تو نيست
عارفان را ز كمند تو گريزى نبود   دام اين سلسله جز حلقه گيسوى تو نيست
نسخه دفتر حسن تو كتابى است مبين   ور بود نكته سر بسته به جز موى تو نيست
ماه تابنده بود بنده آن نور جبين   مهر رخشنده به جز غره نيكوى تو نيست
خضر عمرى است كه سرگشته كوى تو بود   چشمه نوش به جز قطره اى از جوى تو نيست
مفتقر در خم چوگان تو گويى، گويى است
چرخ با آن عظمت نيز به جز گوى تو نيست

21

مست صهباى (445) تو در هر گذرى نيست كه نيست   زانكه سوداى تو در هيچ سرى نيست كه نيست
ديده اى نيست كه از شوق تو گريان نبود   ز آتش عشق تو بريان جگرى نيست كه نيست
سينه گنجينه عشق تو و از لخت جگر   لعل رمّانى و والا گهرى نيست كه نيست
همتى بدرقه راه من گمشده كن   راه عشق است ز هر سو خطرى نيست كه نيست
نخل شكّر بر تو، زهر غم آورده به بار   سرو آزاد تو را برگ و برى نيست كه نيست
دست بيداد ببند اى فلك سفله پرست   ورنه اين مظلمه را دادگرى نيست كه نيست
صبح اميد مرا تيره تر از شام مكن   كه مرا شعله آه سحرى نيست كه نيست
عشق در پرده اگر باخته ام مى دانم   با چنين شور و نوا پرده درى نيست كه نيست
گر چه از بزم تو مهجور و به صورت دورم   ليكن از عالم معنى خبرى نيست كه نيست
مفتقر خود به نظر بازى اگر مى نازد
تا بدانند كه صاحب نظرى نيست كه نيست

22

جز غمت سر سويداى مرا زارى نيست   ليك دم بسته زبان را سر غمازى نيست
دل گرفتم ز دو گيتى و چنان يكه شدم   كه به جز ساز غم عشق تو دمسازى نيست
از غم لاله روى تو شدم داغ و چه باك   شمع را تا نبود شعله سرافرازى
عشق را هر كه ندانسته به بازيچه گرفت   عاقبت ديد كه جز بازى جانبازان نيست
بوالعجب حال من شيفته و عشوه توست   كه ز من جمله نياز و ز تو جز نازى نيست
طبع افسرده كجا شعر تر و تازه كجا   دل چنان خسته كه ديگر سر آوازى نيست
از ازل تا به ابد عشق تو شد قسمت ما   عشق را هيچ سرانجامى و آغازى نيست
مفتقر را زده سوداى تو شورى بر سر
ورنه در مرحله قافيه پردازى نيست

23

مرا در سر بود شورى كه در هر سر نمى گنجد   نواى عاشقى در ناى تن پرور نمى گنجد
كتاب ليلى و مجنون به مكتب خانه افسانه است   حديث عاشق و معشوق در دفتر نمى گنجد
نواى عندليب و شور قمرى داستانها ساخت   چه لطف است اينكه اندر طاير ديگر نمى گنجد
نه هر مرغ شكرخايى بود طوطى شكّر خا   كه طوطى را بود شهدى كه در شكر نمى گنجد
ز حسن دختر فكرم بود زال جهان واله   كنار مادر گيتى جز اين دختر نمى گنجد
مرا جز ساغر ابروى جانان آرزوى نيست   نشاط عشق در هر باده و ساغر نمى گنجد
نهال معرفت از جويبار چشم جويد آب   چنان آبى كه اندر چشمه كوثر نمى گنجد
سلوك اهل دل از حيطه تعبير بيرون است   به جز در همت اين معناى فرخ فر نمى گنجد
اگر مشتاق يارى مفتقر از خويش خالى شو
خليل عشق در بتخانه آزر نمى گنجد