ديرگاهى است پناهنده اين درگاهم
| |
بلكه عمرى است كه خاك ره اين خرگاهم
|
گرچه در هر نفسى كالبدم مى ميرد
| |
به اميد تو بود زنده دل آگاهم
|
گاهى از ذوق لبت لاله صفت مى شكفم
| |
گاهى از شوق قدت شمع صفت مى كاهم
|
گر برانى ز درم از همه درويش ترم
| |
ور بخوانى به برم بر همه شاهان شاهم
|
گر بود خشم تو در خطه خاكم ماهى
| |
ور بود مهر تو، بر قبه گردون ماهم
|
پرتوى گر ز تو تابد به من اى چشمه نور
| |
شجر سينه سينا و لسان اللهم
|
طور نور است به اشراق تو ما را ظلمات
| |
خضرم ار سايه لطف تو بود همراهم
|
گر ز چاه غم و نفرت تو نجاتم بخشى
| |
يوسف مملكت مصرم و صاحب جاهم
|
تيشه ريشه كن قهر تو را من كوهم
| |
كهرباى نظر لطف تو را من كاهم
|
بستان داد من از طالع بيداد گرم
| |
ورنه در خرمن گردون زند آتش آهم
|
تيره و تار شد از دود دل آيينه فكر
| |
ترسم آن آينه حسن جهان آرام هم
|
مفتقر خاك ره گوشه نشين در توست
|
بهر او گوشه چشمى ز شما مى خواهم
|