كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى

- ۱۷ -


49

بريدم از همه پيوند و بر تو دل بستم   به مهر روى تو با مهر و ماه پيوستم
مرا ز ساغر ابرويت آن چنان شورى است   كه بى تملق ساقى، خراب و سرمستم
كه آفتاب جمال تو ديد و آب نشد؟   صواب نيست كه با هستى تو من هستم
به پاى بوس تو دارم سرى ولى بى مغز   دريغ از اينكه جز اين بر نيايد از دستم
رها نشد ز تو تيرى كه بر دلم ننشست   به خاك پاى تو سوگند ناز آن شستم
به گرد كوى تو گرد از وجود من برخاست   اگر چه نيست شدم ليك باز ننشستم
به جستجوى دهانت كه چشمه نوش است   در اولين قدم از جوى زندگى جستم
سر ار ز لطف تو از فراق فرقدان بگذشت   ولى ز قهر تو طرف كلاه نشكستم (470)
گر التفات نباشد تو را به من چه عجب   تو شاهباز بلند آشيان و من پستم
به راستى به تو آراست مفتقر خود را
نبودى ار تو من از خويشتن نمى رستم

50

به اميد روى دلدار ز آبرو گذشتم   به هواى صحبت يار زهاى و هو گذاشتم
ز سرشك چشم و خونابه دل نگار بستم   ز خط عذار و خال لب و رنگ و بو گذاشتم
به كمند مشك مويان شده ام اسير ليكن   به دلاورى و همت ز ميان مو گذاشتم
نه چو خضر به صحرا زده ام به جستجويت   كه ز جوى زندگى نيز به جستجو گذاشتم
سر چون كدوى بى مغز فكنده ام به پايت   نه عجب كه بهر سروى ز سر كدو گذاشتم
همه روزه گفتگوى من و عاشقان تو بودى   چو نماند محرمى از سر گفتگو گذاشتم
به خيال شست و شويى به در تو رخت بستم   ز غبار ره چنانم كه ز شستشو گذشتم
دل و دين من ز كف رفت به باد آرزوها   چو غم تو روزى ام شد هر آرزو گذاشتم
دل مفتقر ز شوق تو لبالب است آرى
كه هماره در به در رفتم و كو به كو گذاشتم

51

گر هواى تو دهد بر بادم   به حقيقت كند از بند هوى آزادم
جلوه روى تو از طور دلم بده قرار   كز زمين مى رسد اينك به فلك فريادم
سينه ام ناله جانسوز چو بنياد كند   سيل اشكى بزند سر بكند بنيادم
ليلى حسن تو را بنده چنان مجنونم   كه خردمندى يك عمر برفت از يادم
خضر را چشمه حيوان همه ارزانى باد   من دهان و لب شيرين تو را فرهادم
بود اميدم كه به جاه تو به جايى برسم   در پى اين طمع خام به چاه افتادم
آرزو داشتم از جاه تو يابم كامى   دو سه گامى شدم و دين و دل از كف دادم
خواستم برگ و برى از گل روى تو برم   بر زمينم بزد آن شاخه چون شمشادم
رخت بستم به خرابات ز ويرانه دل   تا كه معموره حسن تو كند آبادم
جز غم تو در لوح نقش نسبت
مفتقر زين سبب از كلك مشيت شادم (471)

52

ز شور عشق تو گر ز عندليبان (472) شدم   ولى گرفتار بيداد رقيبان شدم
پس از زمانى مديد جامه تقوى دريد   ز بس كه با بخت خويش دست و گريبان شدم
چو صبح روشن اگر شهره شهرم ولى   ز طالع تيره چون بخت غريبان شدم
اگر نزد دانه خال تو راه خيال   ولى به دام فريب دلفريبان شدم
در آرزوى تو عمر، به بى نصيبى گذشت   نصيبم آن شد كه من ز بى نصيبان شدم
علاج درد من از، طبيب حاذق مپرس   كه من بدين حالت از، دست طبيبان شدم
براى ليلى طلب، شيوه مجنون خوش است   چرا كه سر گشته وضع لبيان شدم (473)
اگ ادب توقع مكن مفتقر از عاشقان
كه من گرفتار سالوس ادبيان شدم (474)

53

تا شد آوازه ز اقليم حقيقت پدرم   من از آن روز در اين وادى غم در به درم
نه چنان واله و سرگشته در اين باديه ام   كه به بانگ جرسى راه به جايى ببرم
رحمى اى خضر ره گمشدگان بهر خداى   بر لب خشك و دل سوخته و چشم ترم
راه عشق است و هزاران خطرم از پس و پيش   بى تو اى ارواح روان جان به سلامت نبرم
كشتى عمر گرفتار دو صد موج بلاست   بارالها! مددى كن، برهان از خطرم
نبود باك ز سر پنجه شاهين قضا   گر بود سايه سلطان هما تاج سرم
بدم اى صبح مراد از افق بخت بلند   تا به گردون نرسد شعله آه سحرم
مفتقرم كيست؟ كمين بنده اين درگاه است
آرى آرى به غلامى درت مفتخرم

54

من بى نوا ز بى برگ و برى اگر بميرم   سر پر ز شور از خاك در تو برنگيرم
ز كمند عشق هرگز نبود مرا گريزى   چه كنم ز حلقه خم تو ناگزيرم
به غلامى درت مفتخرم مرانم از در   كه به جز در تو حاشا در ديگرى پذيرم
من اگر به حلقه بندگيت به زير بندم   نه عجب كه باج از تاج كيان اگر بگيرم
من و ساز عشق تا زهره به كف كمانچه گيرد   من و نغمه گر چو بهرام فلك زند به تيرم
من و نسخه جمال تو دفتر خيالم   من و نقشه مثال تو و لوحه ضميرم
شده سينه ام ز سيناى غمت ز ناله چندان   كه عجب نباشد ار عرش بنالد از نفرينم
به يكى نظاره اى كعبه حسن چاره اى كن   كه به مستجار كوى تو هماره مستجيرم
به هواى گلشن روى تو مفتقر جوان است
چه كنم كه طالع تيره ز غصه كرده پيرم

55

لاله روى تو را شمع جهان افروزم   عشق مى بازم و پروانه صفت مى سوزم
نه در آن آينه حسن بگيرد آهم   نه در دل نازك او را بگدازد سوزم
رشته عمر توانم ز غمت پاره كنم   ديده از روى تو هرگز نتوانم دوز
در فراق تو در اشك بسى افشاندم   گوهرى باز ز وصل تو نمى اندوزم
بهر تحقيق حقايق چو به مكتب آيم   جز حديث غم عشق تو نمى آموزم
روزگارى ز تو دارم كه نگنجد به بيان   قدمى رنجه كن اينك شب و اينك روزم
پوزش مفتقر اندر بر جانان چه كند
من ناچيز چه باشم كه چه باشد پوزم

56

من به ناخن غم: سينه مى خراشم   فى المثل چو فرهاد، كوه مى تراشم
خاكسارى تو، كرده فرش راهم   غمگسارى تو، صاحب فراشم (475)
گر ز دست جورت، ناله اى بر آرم   بر سر جهانى، خاك غم بپاشم
دور باش غيرت، رانده آنچنانم   كز ره خيالت، نيز دور باشم
اى لب و دهانت، رشك چشمه نوش   چاره اى و رحمى، زان كه ذوالعطاشم (476)
روى نازنينت، بوى عنبرينت   راحت معادم، عشرت معاشم
بند بندم از غم، همچو نى بنالد   در هواى كويت، بس كه در تلاشم
مفتقر ندارد، جز كلافه لاف
اين بود متاعم، وين بود قماشم (477)

57

چون خم عشق ازل تا به ابد مى جوشم   باده خانگى از خون جگر مى نوشم
بگشا چهره مگر مشكل ما بگشايى   ورنه من بر حسب همت خود مى كوشم
تا كه چشمم به تو افتاد دل از كف دادم   پند صاحبدل از اين پس نرود در گوشم
نوبهار آمد و بلبل به تمتع در باغ   من كه دستان توام از چه چنين خاموشم
ساقى بزم حريفان شده يارم چه كنم   برده هوشم ز سر آن نغمه نوشانوشم
دوشم از باده فروش آمده اين طرفه سروش   كه تو را من به دو گيتى به خدا نفروشم
گر بيايى تو به هر گاه بياى كامى   ور ببينم ز تو عيبى به كرم مى پوشم
مفتقر بنده نوازى عجب از مولى نيست
دارم اميد كشم غاشيه اى بر دوشم (478)

58

سروش غيب دوشم نكته اى را گفت در گوشم   كه تا صبح قيامت برد تاب از دل، ز سر هوشم
مناز اى ساقى مجلس، به نوشانوش پى در پى   كه من از ساغر ابروى شاهد باده مى نوشم
زلال چشمه حيوان تو را اى خضر ارزانى   كه من زان لعل ميگون زنده سرچشمه نوشم
شراب عشق شورى در سرم افكنده اى شيرين   كه چون فرهاد تلخى هاى دوران شد فراموشم
عجب نبود گر از معموره حسن تو ويرانم   ز ميناى تو سرمستم ز سيناى تو مدهوشم
بود بار گرانى سر ز سوداى تو اى سرور   به قربان سرت گردم بگير اين بار از دوشم
منم دستانسراى گلشن وحدت به صد الحان   وليكن عشوه هاى شاهد گل كرده خاموشم
هزاران نكته باريك تر از موى مى بينم   در آن موى ميان، ليكن ز بيم فتنه مى پوشم
گشايش گر چه در كوشش بود اى عارف سالك   من اين ره را نمى پويم در اين معنى نمى كوشم
قمار عشق مى بازم به ياد دوست مى نازم   خوشا روزى كه بينم آن دلارا را در آغوشم
به گردون مى رسد جوش و خروش مفتقر، آرى
كه چون نى مى خروشم گاه و چون مى گاه مى جوشم

59

آتش قهر تو بر باد دهد گر خاكم   آب لطف تو نمايد ز كدورت پاكم
غم عشق تو اگر برد ز تن تاب و توان   شادى شوق تو صد باره كند چالاكم
ديده از ديدن روى تو بدوزم؟! هيهات   گرچه آن خنجر مژگان بكند صد چاكم
قاب قوسين دو ابروى تو تا منظر ماست   چون زمين پست نمايد فلك الافلاكم
بخت اگر يار شود تا كه تو يارم باشى   از كم و بيش رقيبان تو نبود باكم
دست ادراك من از دامن تو كوتاه است   ور دهد دست مرا بنده آن ادراكم
مفتقر گر غم دل با تو نگويد چه كند
كيست آن كس كه بپرسد زدل غمناكم

60

نقطه خال تو را من كه چنان حيرانم   كه چو پرگار در آن دايره سرگردانم
نكته اى يابم اگر زان خط خورشيد فقط   حكمت آموز و نصيحت گر صد لقمانم
گر به سرچشمه نوشين دهانت برسم   چشمه خضر به يك جرعه او نستانم
گر به سرچشمه نوشين دهانت برسم   چشمه خضر به يك جرعه او نستانم
به تجلاى تو مدهوش و خرابم كه مپرس   پور عمران بود آگه زدل ويرانم
يوسف مصر ملاحت به زليخا نكند   آنچه با من كند آن لعل نمك افشانم
از حديث لب شيرين تو شورى است به سر   كه اگر سر برود روى نمى گردانم
ليلى حسن تو را من نه چنان مجنونم   كه بود باك ز زنجير وغل و زندانم
لاله روى تو داغى به دل سوخته زد   كه ز سر تا به قدم شمع صفت سوزانم
مفتقر شيفته طره آشفته توست
تا بدانند كه سر سلسله رندانم

61

به خدا كز تو نگيرم دل و رو بر نكنم   كافرم چاره دل را گر از اين در نكنم
رسم خوبان جهان گر چه وفادارى نيست   بى وفايى ز تو البته كه باور نكنم
ناله دانم ندهد سود و به جايى نرسد   من كه جز ناله ندارم چه كنم گر نكنم
سيل اشك من سودازده بنياد كن است   ليك با شعله دل، دامن خود تر نكنم
روزگارى است چنان تيره تر از شب كه دگر   بيم يك روزى از اين روز سيه تر نكنم
زندگانى كه به سر رفته به بى سامانى   نه عجب گر پس از اين فكر تن و سر نكنم
دل كه آيينه صافى است چه خوش باشد اگر   به غم و غصه بيهوده مكدر نكنم
دولت طبع روان ملك خداداد من است   ميل دارايى دارا و سكندر نكنم
مفتقر خرقه فقر است گرامى دارش
كه به ديباى ملوكانه برابر نكنم (479)

62

از رقيبان تو تا چند من انديشه كنم   بيخ انديشه بد را چه خوش از ريشه كنم
پيش بينى كند از مرحله عشقم دور   شيوه رندى و مستى پس از اين پيشه كنم
بيشه شير هوى را بزنم آتش عشق   تا كى از كم خردى بيمى از اين بيشه كنم
ريشه تفرقه را بركنم از اين دل ريش   تا كه در گلشن توحيد مگر ريشه كنم
از ره صدق و صفا راه وفا گيرم پيش   تا به كى پيروى خلق جفا پيشه كنم
مفتقر سينه زند جوش ز سوداى نگار
چاره درد دل خويش از اين شيشه كنم

63

به هواى كوى تو آمدم، كه رها ز بند هوى شوم   به اميد روى تو آمدم، كه مگر ز تو كامروا شوم
نه رها ز بند هوا شدم، نه ز يار كامروا شدم   نه چنان دچار بلا شدم، كه دگر به فكر دوا شوم
همه روزه روزى من غم است، همه شبم شب ماتم است   نه چنان كمند تو محكم است، كه اميد آنكه رها شوم
نه مرا به خويش دهى رهى، نه ز خويشتن دهى آگهى   نه دلالتى و نه همرهى، متحيرم به كجا شوم
نه ز سفره تو نواله اى، نه ز غمزه تو حواله اى   نه مرا به درد پياله اى، كرمى كه ز اهل صفا شوم
نه تو راست لطف و عنايتى، نه مراست قوت و طاقتى   به كدام شورى و حالتى، من بينوا به نوا شوم
نه به دلنوازيم آمدى، نه به سرفرازيم آمدى   نه به نغمه سازيم آمدى، كه ز شوق بى سر و پا شوم
نه به حال مفتقرت نظر، كه زند به سوى تو بال و پر
نه به سرپرستى او گذر، كه به زيرظل هما شوم

64

ترسم آن است كه ترسايى روى تو شوم   يا كه هندوى بت خال نكوى تو شوم
به هواى سر كوى تو ببندم زنار   يا كه آشفته تر از طره موى تو شوم
ترك ناموس كنم دست به ناقوس زنم   به كنشت آيم و زان سوى به سوى تو شوم
يا شوم رند و انا الحق به حقيقت گويم   يا هياهو كنم و بنده هوى تو شوم
بيم بيمارى آن نرگس بيمارم هست   اى خوش آن روز كه قربانى كوى تو شوم
ترك من! ترك جفا كن، ز من آموز وفا   ورنه از كف بدهم خوى و به خوى تو شوم
من نه آن بلبل زارم كه پس از بار فراق   قانع از لاله روى تو به بوى تو شوم
من كه خم خانه و مى خانه به يكباره كشم   كى دگر مست صراحى و سبوى تو شوم (480)
جويبارى ز سرشك مژه دارم به كنار   حاش لله كه به سير لب جوى تو شوم
مفتقر واله و سرگشته كوى تو شده
تا به كى در خم چوگان تو، گوى تو شوم؟

65

ديرگاهى است پناهنده اين درگاهم   بلكه عمرى است كه خاك ره اين خرگاهم
گرچه در هر نفسى كالبدم مى ميرد   به اميد تو بود زنده دل آگاهم
گاهى از ذوق لبت لاله صفت مى شكفم   گاهى از شوق قدت شمع صفت مى كاهم
گر برانى ز درم از همه درويش ترم   ور بخوانى به برم بر همه شاهان شاهم
گر بود خشم تو در خطه خاكم ماهى   ور بود مهر تو، بر قبه گردون ماهم
پرتوى گر ز تو تابد به من اى چشمه نور   شجر سينه سينا و لسان اللهم
طور نور است به اشراق تو ما را ظلمات   خضرم ار سايه لطف تو بود همراهم
گر ز چاه غم و نفرت تو نجاتم بخشى   يوسف مملكت مصرم و صاحب جاهم
تيشه ريشه كن قهر تو را من كوهم   كهرباى نظر لطف تو را من كاهم
بستان داد من از طالع بيداد گرم   ورنه در خرمن گردون زند آتش آهم
تيره و تار شد از دود دل آيينه فكر   ترسم آن آينه حسن جهان آرام هم
مفتقر خاك ره گوشه نشين در توست
بهر او گوشه چشمى ز شما مى خواهم

66

هر سو نگريديم كسى چون تو نديدم   اكنون نگرانيم كه هر سو نگريديم
شوريده سر اندر طلب سرو رسايت   هر چند دويديم به جايى نرسيديم
افسوس صد افسوس كه اندر قدم دوست   جانى نفشانديم و چو بسمل نتپيديم (481)
عمرى است كه از آتش شوق تو كبابيم   وز شربت ديدار تو روزى نچشيديم
دل رفت و دلارام نيامد به بر ما   جان بر لب و لعل نمكينى نمكيديم
داغيم كه از لاله رخى بهره نبرديم   مرديم با سرو چمانى نچميديم
آخر نه مگر لوح دل از غير تو شستيم   يا چون قلم از شوق تو با سر ندويديم
راندند به چوگان ز سر كوى تو ما را   چون گوى بداديم سر و پا نكشيديم
گر عهد مودت تو شكستى نشكستيم   ور رشته الفت تو بريدى، نبريديم
در بند غمت بنده صفت حلقه به گوشيم   وز دام تو چون آهوى وحشى نرميديم
تشريف غمت بر دل و با درد فراقت   جفتيم ولى جامه طاقت ندرديم
با مفتقر اين نكته مسيحا دم ما گفت
ما در تو به جز آه دمادم ندميدم

67

نقطه خال لبت مركز و ما پرگاريم   همه سرگشته در آن دايره رخساريم
خضر سر چشمه توشيم و چنان مى نوشيم   كه دو صد ملك سكندر به جوى نشماريم
آبرو را نفروشيم به يك جرعه مى   زان كه از ساغر ابروى تو ما سرشاريم
ما كه با طره زلف تو در آويخته ايم   گر بگويند عجب نيست كه ما طراريم (482)
در گلستان حقايق كه خرد خاموش است   بلبل نغمه گر و طوطى خوش ‍ گفتاريم
به هواى گل رخسار تو زاريم نزار   مرغزاريم و ز گلزار جهان بيزاريم
گر چه زان غمزه مستانه خرابيم ولى   لاله سان داغ و چو نرگس همه شب بيداريم
واعظا پند مده دام منه در ره ما   ما كه در پند تو جز بند نمى پنداريم
اى ملامت گر از اسرار قدر بى خبرى   كه دچار غم عشقيم ولى ناچاريم
حذر از آه دل مفتقر غمزده كن
زان كه در طور نخله آتشباريم

68

هر كه را عشق بود ساقى و عقل است نديم   دولتى يافته بى كلفت جمع زر و سيم (483)
و آنكه با ابروى پيوسته جانان پيوست   ساغر شوق بگيرد به كف ذوق سليم
قاب قوسين دو ابروى تو بر هر كه فتد   رفرف همت او بگذرد از عرش ‍ عظيم
و آنكه را با خط و خال تو پريوش ربط است   خط آزادگى او را بُود از ديو رجيم
حاش لله ز دهانى و ميانى كه تو را راست   كى بدان نقطه موهوم رسد فكر حكيم
دفتر حسن و كمال تو كتابى است مبين   سنت عشق جمال تو حديثى است قديم
حسن ليلاى ازل تا به ابد مى طلبد   دل مجنون صفتى را ز غم عشق دو نيم
نظر لطف تو گيرنده تر از خلد برين   شرر قهر تو سوزنده تر از نار جحيم
هيچ سنجيده فهميده برابر نكند   نعمت وصل تو با لذت جنات نعيم
هر چه آيد ز تو، دانم همه را فوز مبين   وز در خويش مرانم كه عذابى است اليم
مفتقر رقّت دل مى طلب و لطف عمل
تا كه چون غنچه شوى باز به يك طرفه نسيم

69

تا چند باشى از ما گريزان   ما در قفايت افتان و خيزان
تا چند باشيم چون شمع سوزان   با شعله آه، با اشك ريزان
تا چند بينند اهل بصيرت   جور دمادم از بى تميزان
بنهاده تا چند بر خاك ذلت   روى مذلت، خيل عزيزان
بيداد خوبان، خوب است ليكن   اى سنبل تر، قدرى به ميزان
گر خون ما را، جانان بريزى   ليك آبروى ما را مريزان
تا ياد موى و بوى تو كردم   آهوى طبعم شد مشك بيزان
گر مفتقر را پيرايه اى نيست
نبود به از حسن، در بى جهيزان (484)

70

اگر از درم در آيى، چه طالع نكويان   بدهم به مژدگانى سر و جان به مژده گويان
تو اگر چه ناگريزى ز نصيحت من اى دوست   نبود مرا گريزى ز كمند مشك مويان
نه عجب از آن كه انگشت نماى خلق گردد   شده هر كه شهره شهر به عشق ماهرويان
من اگر به سر بپويم ره عشق را به همت   خجلم ز جان نثارى و ز رسم راه پويان
به اميد وصل، مردانه بكوش تا بميرى   نه كه چون زنان نشينى ز غم فراق، مويان (485)
نه همين چو شمع بگدازى و با غمش بسازى   سزد آن كه سر ببازى به هواى لاله بويان
بگذر ز جامه تن چو پليد شد بيفكن   كه نمى سزد نشستن به اميد جامه شويان
ز پى تو مفتقر جست ز جوى زندگانى
كه برد نصيبى از پيروى خداى جويان

71

سرم را پر كن از سوداى عشق و سربلند كن   سويداى مرا سرشار شوق و مستمندم كن
دل آشفته ام چون آهوى وحشى رميد از من   گره بگشا ز زلف مشگساى و در كمندم كن
سكندر وارم از سرچشمه حيوان مكن محروم   چو حضرم كامياب از لعل نوشخندم كن
سليمانا مرا ديو طبيعت كرده اندر بند   به اسم اعظم آزادم كن و فارغ ز بندم كن
بلا گردان خويشم كن به قربان سرت گردم   بفرما جلوه اى بر آتش غيرت سپندم كن
خرابم كن ز جامى تا به آزادى زنم گامى   مرا از خويشتن بى خود كن، از خود بهره مندم كن
سمند طبع لنگ است و مجال جانفشانى نيست   مرا خاك ره ميدان آن رفرف سمندم كن
پسند طبع والاى تو نبود مفتقر هرگز
ولى قطع نظر جانا ز وضع ناپسندم كن