نواى بلبل، ز عشوه گل، فغان قمرى، ز شور سنبل
| |
گرفته از كف، عنان طاقت، ربوده از
دل، مرا تحمل
|
ز طوطى طبع با لطافت، خموش بودن زهى خُرافت
| |
بزن نوايى، كه بيم آفت، بود در اين صبر و اين
تاءمل
|
بزن نوايى به ياد ساقى، گهى حجازى گهى عراقى
| |
كه وقت فرصت نمانده باقى، مكن توقف مكن
تعلل
|
ز خم وحدت، بنوش جامى، ز جان عشرت بگير كامى
| |
مباش در فكر ننگ و نامى، كه عين خامى است اين
تخيل
|
بساز عيشى، بكوش مطرب، مى دمادم بنوش مطرب
| |
به دامن مى فروش مطرب، بزن دمى پنجه
توسل
|
به مدح آن دلبر يگانه، به نغمه اى كوش عاشقانه
| |
ببر ز
دل غصه زمانه، مكن به بنياد غم تزلزل
|
ز وصف آن نازنين شمائل، به وجد سامع، به رقص قايل
| |
ولى ندانم كه نيست
مايل، به آن خط و خال و زلف و كاكل
|
دلى ز سوداى او نياسود، به مجمر خال او كند دود
| |
چنانچه شد هر چه بود و نابود، چو عنبر و
صندل و قرنفل (313)
|
تبارك الله از آن مه نو، فكنده بر مهر و ماه پرتو
| |
هزار شيرين هزار خسرو، به حلقه بندگيش در
غل
|
به لب حديثى ز سر مجمل، به حسن مجموعه مفصل
| |
به چين آن گيسوى
مسلسل، فتاده هم دور و هم تسلسل
|
دهان او رشك چشمه نوش، زلال خضر اندر او فراموش
| |
نه عارض است آن نه اين بناگوش، كه يكفلك ماه و يكچمن
گل
|
به صورت آن گوهر مقدس، ظهور معناى ذات اقدس
| |
به قعر دريا نمى رسد خس، به كنه او چون رسد
تعقل
|
به طلعت آئينه تجلى، ز عكس او نور عقل كلى
| |
ز ليلى حسن اوست ليلى،
مثال ناقص، گه تمثل
|
به روى و موى آن يگانه دلبر، جمال غيب و حجاب اكبر
| |
به جلوه سر تا قدم پيمبر، در او عيان سر
كل فى الكل
|
حقيقت الحق و الحقايق، كلام ناطق امام صادق
| |
علوم را كاشف الدقائق، رسوم را حافظ از
تبدل
|
صحيفه حكمت الهى، لطيفه معرفت كماهى (314)
| |
كتاب هستى دهد گواهى، كه هستى از او كند
تنزل
|
خليفه خاتم النبيين، نتيجه صادر نخستين
| |
سلاله طا و ها و ياسين،
سليل رفرف سوار و دلدل
|
يگانه مير سپهر شاهى، به حكمش از ماه تا به ماهى
| |
ملوك را گاه عذر خواهى، بر آستانش سر
تذلل
|
به خلوت قدس لى مع الله، جمال او شاهدى است دلخواه
| |
به شمع رويش خرد برد راه، كه اوست حق را ره
توسل
|
حريم او مركز دواير، به دور آن نقطه جمله ساير
| |
مدار احسان و فيض داير، محيط هر لطف و هر
تفضل
|
نخست نقش ((كتاب لا ريب))
بزرگ طغراى نسخه غيب (315)
| |
چو صبح صادق كه شق كند جيب، فكند اندر عدم
تخلخل (316)
|
ز مشرق حسن او در آفاق، هزار خورشيد كرده اشراق
| |
كه شد ز طاقت
دل فلك طاق، زمين ببالد از اين تحمل
|
علوم او جمله عالم آرا، عقول از درك او حيارى (317)
| |
زبان هر خامه نيست يارا، كه نعت او را كند
تقبل (318)
|
قلمرو معرفت به ارشاد، به كلك مشگين اوست آباد
| |
محاسن خوى او خداداد، در او بود رتبه
تاءصل (319)
|
صبا برو تا به قاب قوسين، بگو به آن شهريار كونين
| |
كسى به غير از تو نيست در بين، كه مفتقر را كند
تكفل
|
چه كم شود از مقام شاهى، اگر كنى سوى ما نگاهى
| |
كه از نگاهى برد سياهى، برو سفيدى كند
تحول (320)
|
ز گردش آسمان چه گويم، كه بسته دام مكر اويم
| |
نه دل كه راه قصيده پويم، نه طبع را حالت
تغزل
|
چنان به دام فلك اسيرم، كه عرش مى لرزد از نفيرم
| |
به مستجار تو مستجيرم، در توام قبله
تبتُّل (321)
|
مگر تو اى غاية الامانى، مرا به اميد خود رسانى
| |
نمى سزد اين قدر نوانى، مكن از اين بيشتر
تغافل (322)
|