گوهرى را از صدف آورده طبعم در كنار
| |
يا كه از خاك نجف تا بنده درى آبدار
|
برده از حد عدم تا قاب قوسين وجود
| |
رفرف طبع مرا، يك غمزه زان دلدل سوار
(52)
|
شاهد بزم ولايت، شاه اقليم وجود
| |
شمع ايوان هدايت، نير گيتى مدار
|
صورت زيباى او يا طلعت ((الله نور))
| |
سيرت والاى او يا سر ((لم تمسسه نار))
(53)
|
خط دلجويش، طرز مصحف كون و مكان
| |
خال هندويش مدار گردش
ليل و نهار
|
پرتوى از نور رويش، طور سيناى كليم
| |
بنده درگاه كويش، صد سليمان اقتدار
|
مشرق صبح ازل، خورشيد عشق لم يزل
| |
چرخ، تا شام ابد در زير حكمش برقرار
|
در برش پير خرد، چون كودكى دانش پژوه
| |
بر درش عقل مجرد همچو پيرى خاكسار
|
شاهباز اوج ((او ادنى))
به هنگام عروج
| |
يكه تاز عرصه ايجاد، گاه گير و دار
|
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار
| |
لافتى الا سيف الا ذوالفقار(54)
|
باز جان مى پرورد، ساز پيام آشنا
| |
يا كه از طور غرى (55) مى آيد آواز ((اءنا))
|
مى دمد صبح ازل از كوى عشق لم يزل
| |
يا فروزان، شمع روى شاهد بزم ((دنى))
|
جلوه شمع طريقت چشمها را خيره كرد
| |
يا سنابرق (56) حقيقت مى زند كوس فن
|
كعبه را تاج شرف تا اوج ((او اءدنى))
رسيد
| |
يافت چون از مولد ميمون او اقصى المنى
|
بله اهل يقين شد خطه بيت الحرام
| |
روضه خلد برين شد ساحت خيف و منى
|
بيت معمور ار شود ويران از اين حسرت رواست
| |
يا بيفتد گنبد دوار من اءعلى البن
|
از پى تعليم خم شد گوئيا پشت فلك
| |
فرش را عرش معلّى گفت تبريك و هن
|
يا وليد البيت! غوغاى نصارى در مسيح
| |
گرچه مى زيبد تو را، لكن تعالى ربنا(57)
|
مفتقر گر مى كند با يك زبان مدحتگرى
| |
مى كند روح الامين با صد نوا مدح و ثن
|
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار
| |
لافتى الا على لاسيف الا ذوالفقار
|
كعبه چون گوى سبق از سينه سينا گرفت
| |
پايه برتر از فراز گنبد مينا گرفت
|
خانه بى سالار و صاحب بود تا ميلاد شاه
| |
سر به كيوان زد چو رب البيت در وى جا گرفت
|
تا ز برج كعبه خورشيد حقيقت جلوه كرد
| |
چرخ چارم سوخت از حسرت،دل از دنيا گرفت
|
كعبه شد چون با مقام لى مع اللهى قرين
| |
از شرافت همسرى تا بزم ((او ادنى))
گرفت
|
كعبه شد تا مركز طاووس گلزار ازل
| |
تا ابد زاغ و زغن يكسره ره صحرا گرفت
|
خلوت حق شد زهر ديو و دد ناپاك، پاك
| |
در پناه اسم اعظم منزل و ماءوا گرفت
|
خير مقدم اى همايون طالع برج شرف
| |
ملك هستى زيب و فر، زان طلعت غرا گرفت
|
نغمه دستان نباشد در خور اين داستان
| |
شور جبريل امين در عالم بالا گرفت
|
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار
| |
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
|
گوهرى شد از درون كعبه بيرون از صدف
| |
كرد بت الله را با آن شرف بيت الشرف
|
گوهرى سنگين بها، رخشان شد از بيت الحرم
| |
كز ثريا تا را كرد كمتر از خزف
|
كعبه شد از مقدم او، قاف عنقاء قدم
| |
شاهبازان طريقت در كنارش صف به صف
|
سينه سينا مگر از هيبتش شد چاك چاك
| |
يا شنيدم از راءفتش موسى نداى لا تخف
|
ز اشتياقش يوسف صديق در زندان غم
| |
در فراقش پير كنعان، نغمه ساز وا اسف
|
خلعت خلت، شد ارزانى بر اندام خليل
| |
كرد بنياد حرم چون بهر آن نعم الخلف
|
كعبه را شد همسرى با تربيت پاك غرى
| |
مبداء اندر كعبه بود و منتهى اندر نجف
|
آسمان زد كوس شاهى در محيط كن فكان
| |
زهره، ساز نغمه تبريك زد بى چنگ و دف
|
هر دو گيتى را به شادى كرد فردوس برين
| |
نغمه روح الامين با يك جهان شوق و شعف
|
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار
| |
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
|
آفتاب عالم لاهوت از برج قدم
| |
كرد گيتى را چو صبح روشن ار سر تا قدم
|
كعبه شد مشكات مصباح جمال لم يزل
| |
بيت رب البيت را گرديد مجلاى اتم
|
كوكب درى، درى بگشود از فيض وجود
| |
كز فروغش نيست جز نام دروغى از عدم
|
كلك قدرت، در درون كعبه نقشى را نگاشت
| |
پايه اش برتر نهاد از تارك لوح و قلم
|
كعبه گويى كنز مخفى بود گوهر زاى شد
| |
زين شرافت تا ابد گرديد در عالم علم
|
مكه شد ام القرى از مقدم ام الكتاب
| |
قبه عرش برين زد بوسه بر خاك حرم
|
شاه اقليم ((سلونى))
تا قدم در كعبه زد
| |
قبله حاجات گشت و مستجار و ملتزم
|
از مروت داد عنوانى صفا و مروه را
| |
وز فتوت آبرويى يافت زمزم نيز هم
|
منطق تقرير مى گويد لقد كل السان
| |
خامه تحرير مى نالد لقد جفت القلم
|
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار
| |
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
|
گلشن خلد برين شد عرصه بيت الحرام
| |
تا خر امان گشت در وى تازه سروى خوش خرام
|
نو نهالى معتل از بوستان ((فاستقم))
| |
شاخه طوبى برى از روضه دار السلام
|
قامتى در استقامت چون صراط مستقيم
| |
سرو آزادى به قامت همچو ميزانى تمام
|
قد و بالاى دلارايش به غايت دلستان
| |
علم از حسن نظامش در كمال انتظام
|
شمع بزم كبريايى گاه قد افراختن
| |
نخله طور تجلاى الهى در كلام
|
نقطه بائيه بود و در تجلى شد الف
| |
مصحف كونين را داد افتتاح و اختتام
|
تا قيامت وصف آن قامت نگنجد در بيان
| |
ليك مى دانم قيامت مى كند از وى قيام
|
زان ميان حاشا اگر آرم حديثى در ميان
| |
سر خاص الخاص كى باشد روا در بزم عام؟
|
وصف آن بالا نباشد كار هر بى پا بى سر
| |
من كجا و مدحت آن سرور والا مقام؟!
|
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار
| |
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
|
تا درخشان شد درون كعبه زان وجه حسن
| |
ثم وجه الله روشن شد، برون شد شك و ظن
|
چون كه بودش خلوت غيب الغيوب جايگاه
| |
ديد بيت الله را نيكو مثالى در وطن
|
كعبه شد طور حقيقت سينه سينا شكافت
| |
پور عمران كو كه تا باز آيدش آواز ((لن))؟
|
در محيط كعبه چندان موج زد درياى عشق
| |
كز نهيبش گشت نه فلك فلك لنگر فكن
|
سر وحدت از جبينش آنچنان شد آشكار
| |
كز در و ديوار بيت الله فرارى شد وثن
|
نقش باطل چيست، با آن صورت يزدان نما؟
| |
با وجود اسم اعظم كى بماند اهر من؟
|
تا علم زد بر فراز كعبه شاه ملك عشق
| |
عالم توحيد را يك بار روح آمد به تن
|
شهريار لا فتى تا زد قدم در آن سرا
| |
حسن ايام جوانى يافت اين دهر كهن
|
تيشه بر سرت كوفت از ناقابلى فرهادوار
| |
مفتقر هر چند مى گويد به شيرينى سخن
|
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار
| |
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
|
كعبه تا آن نقطه بائيه را در بر گرفت
| |
در جهان گوى سبق از چار دفتر برگرفت
|
در محيط كعبه شد تا نقطه وحدت مدار
| |
عالم ايجاد را آن نقطه سر تا سر گرفت
|
نامه هستى شد از طغراى نامش نامور
| |
طلعتى زيبا از آن ديباچه دفتر گرفت
|
تا كه زى پاى او را از دل و جان بوسه داد
| |
آنچه را در وهم نايد كعبه بالاتر گرفت
|
از قدومش روح قدسى از شعف پرواز كرد
| |
شاهباز سدره را در زير
بال و پر گرفت
|
چشمه خاور فروغى ديد از آن مه جبين
| |
نار طور از شعله نور جمالش درگرفت
|
عقل
فعال از دبستان كمالش بهره يافت
| |
چون خداوند سخن، جا بر سر منبر گرفت
|
شهسوارى آمد اندر عرصه ميدان رزم
| |
كز سراى عالم امكان سر و افسر گرفت
|
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار
| |
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
|
شد سمند يكه تاز طبع را زانو دو تا
| |
چون قدم زد در مديح شهسوار لا فتى
|
خامه مشكين من چون مى نگارد اين رقم
| |
خون خورد از رشك و حسرت نافه مشك و خُتا
(58)
|
گر بگيرم باج از تاج كيان نبود عجب
| |
چون سرايم نغمه اى از تاجدار
هل اءتى؟!
|
در سروش غيب پيغامى ز كوى يار من
| |
جان به لب آمد ز حسرت همتى حتى متى؟
|
عمر بگذشت و نديدم روى خوبى اى دريغ!
| |
زندگانى رفت بر باد فنا ((وا حسرتا!))
|
روز من از شب سيه تر كو جهان افروز من؟
| |
صبحم از شام غريبان تيره تر ((وا غربتا!))
|
در حضيض جهل افتادم ز اوج معرفت
| |
وز ميان شهر دانش در كنار روست
|
عشق گفتا دست زن در دامن شير خدا
| |
تا رهائى از نهنگ طبع چون پور مت
|
آن كه در اقليم وحدت فرد و بى مانند بود
| |
وانكه اندر عرصه ميدان نبودش هيچ ت
|
گوش جان بگشا و بشنو از امين كردگار
| |
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
|