كليات ديوان كمپانى
در مدح و رثاى پيامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع)

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (قدس سره الشريف) معروف به كمپانى
تصحيح و پاورقى: محمد فربودى

- ۱ -


مقدمه

آيت الله شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به كمپانى در دوم محرم سال 1296 هجرى قمرى در خانواده اى شريف و پاك ديده به جهان گشود. پدرشان حاج محمد حسن از تجار معروف كاظمين، مردى پارسا و معروف به پارسايى و پرهيزكارى بودند ايشان صاحب شركت تجارى (كمپانى) بودند به همين دليل مردم عوام لقب كمپانى را به فرزندش شيخ حسين داده بودند. كه البته گفته شده بود كه ايشان از اين لقب خوششان نمى آمد.
علت انتساب ايشان به اصفهان به علت اين بود كه جد ايشان حاج محمد اسماعيل از نخجوان به اصفهان مهاجرت كرده بودند.
حاج محمد حسن پدر ايشان ميراث هنگفتى براى ايشان باقى گذارده بودند بنابراين شيخ با خانواده (1) خود با تمكن و تنعم به سر مى بردند.
شيخ محمد حسين كه فطرتا مستعد ارتقا 0و اعتلا بود، از اين موقعيت خود به خوبى استفاده كرد.
ايشان در سن بيست سالگى از كاظمين به نجف اشرف مشرف شده و به تحصيل فقه و اصول پرداختند و اين در حالى بوده كه ايشان تحصيلات مقدماتى را در كاظمين به اتمام رسانده بودند.
ايشان در نجف اشرف، محضر مبارك شيخ محمد كاظم خراسانى معروف به آخوند خراسانى را درك كردند و تا سال 1329 يعنى 13 سال از آن محضر مقدس كسب مكارم و معالم مى نمودند تا آخوند اعلى الله مقامه وفات يافتند؛ و از آن پس ايشان مستقلا به تدريس دوره هاى فقه و اصول پرداختند كه در مكتب عالى او عده زيادى از علماى مشهور عصر تربيت يافتند.
به جز تدريس از اقدامات مهم ايشان تقسيم كردن به چهار قسمت بود:
1 - مباحث الفاظ 2 - مباحث ملازمات عقليه 3 - مباحث حجت 4 - مباحث اصول علميه
شيخ محمد حسين به همين روش به تصنيف كتابى در علم اصول كردند.
اهل علم به خود مژده داده بودند كه با انتشار اين كتاب طرز تعليم و تعلم اصول به ساده ترين وضعى عوض خواهد شد اما افسوس كه اجل مهلتش ‍ نداد و اين كتاب شريف كه يك سال هم روى آن زحمت كشيده بودند ناتمام ماند.
ايشان در سال 1361 هجرى قمرى در هنگام سپيده دم به دار بقا شتافتند و با فوت ايشان ثلمه اى به جهان وارد شد كه غير قابل جبران ماند.
شيخ محمد حسين غروى اصفهانى علاوه بر شخصيت علمى و معروفش ‍ در فلسفه حكيمى عرفان مشرب، در ادبيات فارسى و عربى استادى كامل، در اخلاق مخزن اسرار و در سير و سلوك به مقام شهود رسيده بود.
از آثار منظوم ايشان كه به زبانهاى فارسى و عربى سروده شده بودند، به جز همين اثر گرانبها چيزى در دسترس نيست كه الحق در مدايح اهل بيت ((عليهم السلام)) از اشعار فوق العاده پر معنا و پر مغز و زيبا مى باشد.
جايگاهش متعالى و روح بلندش قرين رحمت حضرت حق باد.

خلاصه اى از مقدمه كتاب ديوان كمپانى
انتشارات دارالكتب الاسلاميه كه توسط محمد رضا مظفر شاگرد شيخ محمد حسين نوشته، و توسط استاد جواد فاضل ترجمه گرديده است.

معصوم اول: پيامبر گرامى اسلام حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم)

در مدح و منقبت رسول گرامى حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم)

عنقاى طبعم ياد كرد، از قله قاف قدم   روح القدوس امداد كرد، در هر نفس در هر قدم
كردم به آسانى صعود از عالم غيب و شهود   تا قاب قوسين وجود، تا حد اقليم عدم
گشتم چو از خود بى خبر، نخل اميد داد بر   زد آفتاب عقل سر، حتى انجلت عنى الظلم (2)
ديده به عين حق عريان، در مجمع روحانيان   ما ليس يحكيه البيان، ما ليس يحويه القلم (3)
از نغمه خيل ملك، خندان و رقصان نه فلك   ذرات عالم يك به يك، در سلك عشرت منتظم
شادان ز ماهى تا به ماه، از مژده ميلاد شاه   شاهنامه انجم سپاه، فرمانده لوح و قلم
فيض نخستين، عقل كل، ختم نبيّين و رسل   ارباب انواع و مثل، اندر روش كمتر خدم
رفرف سوار راه عشق، زيبانگار شاه عشق   شاه فلك خرگاه عشق، سلطان اقليم هِمَم
عقل العقول الواسعه، شمس الشموس الطالعه (4)   بدر البدور اللامعة، كشاف استار الغمم (5)
ديباچه ايجاد او، سر حلقه ارشاد او   ميزان عدل و داد او، حرف نخست، اول رقم
بزم حقيقت طور او، شمع طريقت نور او   يك آيه از دستور او، مجموعه كل حكم
تورات و انجيل و زبور رمزى از آن دستور نور   نور كلامش در ظهور، بر فرق كيوان زد علم
خال و خطش ام الكتاب، لعل لبش فضل الخطاب   رفتار او معجز مآب، گفتار او محيى الرمم (6)
لولاك تشريف برش، تاج لمعرك بر سرش   از ذره اى كمتر درش، فر فريدون، جاه جم
گردون و مهر و ماه او، خاك ره خرگاه او   درگاه عالى جاه او، پشت فلك را كرده خم
سرشار شد درياى عشق، يا ابر گوهر زاى عشق   چون دره بيضاى عشق، تابيد از كان كرم
از محفل غيب مصون، شد شاهد هستى برون   پا از روانق كاف و نون، قد اءشرق المجلى الاءتم (7)
لاهوت حى لم يزل، از مطلع حسن ازل   بالحق و الصدق نزل، ناسوت شد باغ ارم (8)
شد نقطه حسن نگار، پرگار وحدت را مدار   توحيد را كرد استوار، زد نقش ‍ كثرت را به هم
عالم سراسر نور شد، رشك فضاى طور شد   ام القرى معمور شد، از مقدم صدر الامم
بشكست طاق كسروى، بنياد ايمان شد قوى   دست قوى معنوى، شد فاتح ملك عجم
آئينه آئين او، جام حقايق بين او   جمع الجوامع دين او، شد خير اديان لاجرم
گنج معارف را گشود، سر حقيقت را نمود   افشاند هر درى كه بود، عم البرايا بانعم (9)
در بارگاه قرب حق، بر ماسوى بودش سبق   بگذشت از هفتم طبق، وز عرش اعظم نيز هم
چون همتش بالا كشيد، تا بزم ((او ادنى)) كشيد   عقل از تصور پا كشيد، فى مثله جف القلم (10)
آدم صفى الله شد، تشريف آن درگاه شد   نخلى كه خاطرخواه شد، بهر ثمر شد محترم
طوفان عشقش دل گرفت، از نوح تا ساحل گرفت   در سايه اش منزل گرفت، تا شد ضجيع ابن عم
از آتش شوق خليل، كلك عطارد شد كليل   گويى به ياد اين جميل، كرده است بنياد حرم
موسى كليم طور او، ديدار او منظور او   عيسى يكى رنجور او، او روح دم
از ماه كنعانى مگو، كاينجا ندارد آبرو   شد در ره عشقش فرو، صد يوسف اندر چاه غم
سر خيل اهل الله او، سر دل آگاه او   عالم رعيت، شاه او، بشنو ز من بى بيش و كم
شاها گداى اين درم، وز جان و دل مدحت گرم   هرگز از اين در نگذرم، خواهى بگو لا، يا نعم (11)

در وصف مبعث سيد المرسلين حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم)

صبح سعادت دميد ياد صبوحى به خير   صومعه بر باد رفت، دور بيفتاد دير
يار غيور است و نيست، نام و نشانى ز غير   دم مزنيد از مسيح، عذر بخواه از عُزَير
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر   عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر(12)
وادى بطحاى عشق، بارقه طور شد(13)   سينه سيناى عشق، باز پر از نور شد
با سر سوداى عشق، باز پر از شور شد   يا كه ز صبهاى عشق، عاقله مخمور شد
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر   عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر
كشور توحيد را، شاه فلك فر رسيد   عرصه تجريد را، چشمه خاور رسيد
روضه تغريد را، لاله احمر رسيد(14)   گلشن اميد را، نخل شكر بر رسيد
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر   عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر
شاد زيباى عشق، شمع دل افروز شد   طور تجلاى عشق، باز جهانسوز شد
لعل گهرزاى عشق، معرفت آموز شد   در دل داناى عشق، هر چه شد امروز شد
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر   عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر
روز عنايت رسيد، مبداء فيض وجود   يا به نهايت رسيد، قوس نزول و صعود
يا كه به غايت رسيد، حد كمال وجود   سر ولايت رسيد، به متنهاى شهود
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر   عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر
قبله اهل يقين، ((حل بوادى منى)) (15)   كعبه اسلام و دين، يافته ((اقصى المنى)) (16)
كيست جز آن نازنين، نغمه سراى ((اءنا))(17)   نيست جز آن مه جبين، رونق بزم ((دنى)) (18)
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر   عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر
سكه شاهنشهى، به نام خاتم زدند   رايت فرماندهى، به عرش اعظم زدند
كوس رسول اللهى،(19) در همه عالم زدند   به گوش هر آگهى، ساز دمادم زدند
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر   عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر
معنى ((ام الكتاب)) ، صورت زيبا گرفت   نسخه ((فضل الخطاب)) ، منطق گويا گرفت (20)
منطق معجز مآب، عرصه دنيا گرفت   جمال عزت نقاب، ز روى والا گرفت
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر   عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر
از حرم لامكان، عقل نخستين رسيد   از افق كن فكان، طلعت ياسين رسيد
ز بهر لب تشنگان، خضر به بالين رسيد   به گمراهان جهان، جام جهان بين رسيد
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر   عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر
شاهد غيب مصون، پرده بر انداخته   رابطه كاف و نون،(21) كار جهان ساخته
عقل به دشت جنون، ز هيبتش تاخته   زهره همى تا كنون، به نغمه پرداخته
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر   عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر
ز اوج اختر گذشت، موج محيط كرم   ز سدره برتر گذشت، نخل علوم و حكم
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر   عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر
تاج سر عقلكل، باج ز كيوان گرفت (22)   ز انبياء و رسل، بيعت و پيمان گرفت
ز هيبت او مثل، راه بيابان گرفت (23)   بر سر هر شاخ گل، زمزمه دستان گرفت
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر   عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر
رايت حق شد بلند، سر حقيقت پديد   به طالعى ارجمند، طالع اسعد دميد
دواى هر دردمند، اميد هر نااميد   به گوش هر مستمند، صلاى رحمت رسيد
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر   عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر
چنان بسيط زمين، دايره ساز شد   كه از مقام مكين، روح به پرواز شد
بر دل آن نازنين، به نغمه دمساز شد   مفتقر(24) دل غمين، غنچه صفت باز شد
خواجه عالم نهاد، تاج رسالت به سر   عرصه گيتى گرفت، از قدمش زيب و فر

در مدح جناب سيد المرسلين حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم)

ترجيع بند

اى خاك در تو خطه خاك   پاكى ز تو ديده عالم پاك
آشفته موى توست انجم   سرگشته كوى توست افلاك
اى بر سرت افسر ((لعمرك))   وى زيب برت قباى ((لولاك))
اى رهبر و رهنماى گمراه   وى هادى وادى خطرناك
عالم ز معارف تو واله   تو نغمه سراى ((ما عرفناك))
يا اعظم صورت تجلى   فيها الله ما اءدق معناك!
دامان جلالت اى شهنشاه   هرگز نفتد به دست ادراك
اين بنده و مدح چون تو شاهى   حاشاك از اين مديحه حاشاك
فرموده به شاءنت ايزد پاك   لولاك لما خلقت الا فلاك
اى مظهر اسم اعظم حق   مجلاى اتم نور مطلق
اى نور تو صادر نخستين   وى مصدر هر چه هست مشتق
تى عقل عقول و روح ارواح   وى اصل هر محقق
اى شمس شموس و نور انوار   وى اعظم نيّرات اَشرَق
اى فاتحه كتاب هستى   هستى ز تو يافته است رونق
در سير تو اى نبى ختمى   ذوالغايه به غايه گشت ملحق
اى آيه اى از محامد توست   قرآن مقدس مصدق
وصف تو به شعر در نگنجد   دريا نرود ميان زورق (25)
فرموده به شاءنت ايزد پاك   لولاك لما خلقت الافلاك (26)
اى اصل قديم و عقل اقدم   وى حادث با قديم تواءم
در رتبه تويى حجاب اقرب   بودى تو نبى و در گل آدم
طغراى صحيفه وجودى   هر چند تويى كتاب محكم
با عزم تو چيست اى خداوند!   قدر قدر و قضاى مبرم؟(27)
ملك و ملكوت در كف توست   چون خاتمى اى نبى خاتم
از لطف تو شمه اى است فردوس   وز قهر تو شعله اى جهنم
قد ملك است در برت راست   پشت فلك است بر درت خم
فهم خرد و زبان گويا   در وصف تو عاجزند و ابكم
فرموده به شاءنت ايزد پاك   لولاك لما خلقت الافلاك
اى صاحب وحى و قلب آگاه   داراى مقام ((لى مع الله)) (28)
اى محرم بارگاه لاهوت   وى در ملكوت حق، شهنشاه
اى بر شده از حضيض ناسوت   بر رفرف عز و شوكت و جاه (29)
وانگه ز سرادقات عزت   بگذشتى و ماند امين درگاه (30)
اى پايه قدر چاكرانت   بالاتر از اين بلند خرگاه
از شرم، زرد چهره مهر   وز بيم تو دل، دو نيم شد ماه
اين بوى بهشت عنبرين است   يا ذكر جميل تو، در افواه؟
از نيل تو پاى و هم لنگ است   وز ذيل تو دست فهم كوتاه
فرموده به شاءنت ايزد پاك   لولاك لما خلقت الافلاك
ملك و ملكوت از تو پر نور   اى در تو عيان تجلى طور
با روى تو چيست بدر انور؟   با موى تو چيست ليل ديجور؟(31)
روى تو ظهور غيبت مكنون   موى تو حجاب سر مستور
در خطه ملك استقامت   قد تو به اعتدال مشهور
اى از تو به پا نظام عالم   وى بى تو جهان هباء منثور(32)
اول رقم تو لوح محفوظ   رَشح قلمت كتاب مسطور
خر گاه تو فوق سقف مرفوع   درگاه تو رشك بيت معمور
مداحى من تو را چنان است   كز چشمه خور(33) ثنا كند كور
فرموده به شاءنت ايزد پاك   لولاك لما خلقت الافلاك
اى گوهر قدس و فيض اقدس   وى صبح ازل ((اذا تنفس))
ذات تو ز هر بدى منزه   ز آلايش نيستى مقدس
خاك در توست عرصه خاك   فرمانبر توست چرخ اطلس
دست من و دامن تو؟ هيهات!   عنقا نشود شكار كركس
طبع من و وصف صورت تو!   معناى دقيق و طفل نورس
مدح تو چنان كه لايق توست   در عهده خالق تو و بس
در نعمت تو هر بليغ، ابكم   در وصف تو هر فصيح، اَخرَس
نعمت من و شاءن تو؟ تعالى   وصف من و قدر تو؟ تقدس
فرموده به شاءنت ايزد پاك   لولاك لما خلقت الافلاك
اى نقطه ملتقاى قوسين   وى خارج از احاطه اءين
اى واسطه وجوب و امكان   وى مبداء و منتهاى كونين
اى رابطه قديم و حادث   وى ذات تو جامع المكالين
اى واحد بى نظير و مانند   كز بهر تو نيست، ثانى اثنين
جز تو كه نهاده پاى رفعت   بر عرش ((فكان قاب قوسين)) ؟(34)
غير از تو كه فيض صحبت دوست   دريافت و لا حجاب فى البين؟
ديدى و شنيدى آنچه را ((لا   اذن سمعت و لا راءت عين)) (35)
با قدر تو وصف من بود نقص   با شاءن تو مدح من بود شَين
فرموده به شاءنت ايزد پاك   لولاك لما خلقت الافلاك
اى بدر تمام و نير تام   با نور تو نيرات اجرام
در جنب تو، مبدعات، لا شى ء   با بود تو، كائنات اعدام
اى نقش نخست و حرف اول   وى ام كتاب و ام اقلام
اى مركز جمله دواير   آغاز ز توست، وز تو انجام
يك نفخه توست هر قدر فيض   وز يك نظر تو هر چه انعام
عالم همه يك تجلى توست   از صبح ازل گرفته تا شام
اى محرم خاص محفل قدس   وى بر همه خلق رحمت عام
مدح تو چنانكه در خور توست   از ما طمعى بود بسى خام
فرموده به شاءنت ايزد پاك   لولاك لما خلقت الافلاك
اى آينه تجلى ذات   مصباح وجود را تو مشكات
اى ماه جمال نازنينت   نور الارضين و السموات
چون شمس حقيقت تو سر زد   اعيان وجود جمله ذرات
ذات تو حقيقه الحقايق   نفس تو هويه الهويات
اى نسخه عاليات احرف   وى دفتر محكمات آيات
اى پايه رتبه منيعت   برتر ز مدارج خيالات
وى قامت معنى رفيعت   بيرون ز ملابس عبارات
در نعمت تو اى عزيز كونين   اين جمله بضاعتى است مزجات (36)
فرموده به شاءنت ايزد پاك   لولاك لما خلقت الافلاك
يا نير كل مظلم داج   يا هادى كل راشد ناج
دين تو چو شمع عالم افروز   آئين تو چون سراج وّهاج
اى صدر سرير قاب قوسين   وى بدر منير اوج معراج
در حلقه بندگان كويت   عقل است كمين (37) غلام محتاج
در منطقه بروج قدرت   برجى است سماء ذات ابراج
بر فرق سپهر و فرقدانش   خاك در توست دره التاج (38)
با قدر تو چيست هر دو گيتى؟   يك قطره كنار بحر مواج
فرموده به شاءنت ايزد پاك   لولاك لما خلقت الافلاك
اى عقل نخست و حق ثانى   ذات تو حقيقه المثانى
مرآت وجود چون تواَش نيست   يك صورت و يك جهان معانى
اى در تو جمال حق نمودار   زيبنده توست ((من رآنى)) (39)
اى طور تجلى الهى   صد همچو كليم در تو فانى
گر كنه تو را كليم جويد   طور است و جواب ((لن ترانى)) (40)
اى منشاء عالم عناصر   وى مبداء فيض آسمانى
اى پادشه سرير سرمد   وى خسرو ملك جاودانى
او صاف تو در بيان نگنجد   ور هر سر مو شود زبانى
فرموده به شاءنت ايزد پاك   لولاك لما خلقت الافلاك
يا دافع جيشه الا باطيل   يا دامغ صوله الاضاليل (41)
قرآن تو برده حكم تورات   فرقان تو كرده، نسخ انجيل
بر خوان تو ريزه خوار، ميكال   طفلى است، به مكتب تو جبريل
سيماى تو داده داد تكبير   بالاى تو كرده، كار تهليل
اى صورت تو، برون ز تشبيه   وى معنى تو، برون ز تمثيل
ذات تو، مثال ذات بى مثل   او صاف تو، فوق حد تكميل
مشكات مقام جمع و اجمال   مرآت مقام فرق و تفصيل
مدح تو و من؟ خيال باطل   وصف تو و من؟ نتيجه تعطيل (42)
فرموده به شاءنت ايزد پاك   لولاك لما خلقت الافلاك
اى اصل اصيل و فرع ممدود   وى جامع علم و دوحه جود(43)
اى عين عيان و قلب عرفان   وى گنج نهان و سر معبود
اى شمع جمال و نور مطلق   وى شاهد بزم غيب مشهود
اى نشئه نه جاى جلوه توست   ميعاد، شهود و يوم موعود(44)
فرش ره توست عرش اعظم   عرش تو بود مقام محمود
يا شافى صدر كل مصدور   من اءعذب منهل و مورود(45)
از چشمه فيض توست سيراب   در دار وجود هر چه موجود
مدح تو نه حد مكمنات است   بى حد نشود محاط محدود
فرموده به شاءنت ايزد پاك   لولاك لما خلقت الافلاك
اى فيض مقدس از شوائب   وى نور مهذب از غياهب (46)
ارواح ز فيض تو در اشباح   اى مظهر واهب المواهب
آفاق به نور تو منور   اى شمس مشارق و مغارب
ايجاد تو منتهى المقاصد   ابداع تو غايه المطالب
جل الملك البديع صنعه   ما اودع فيك من عجائب (47)
يا من بفنائه الرواحل   حلت و انيخت الركائب (48)
خرگاه تو مطرح الاءمنى   در گاه تو معقل الرغائب (49)
با شاءن تو چيست اين مدايح؟   با قدر تو چيست اين مناقب؟
فرموده به شاءنت ايزد پاك   لولاك لما خلقت الافلاك

ايضا در مدح جناب سيد المرسلين حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم)

ترجيح بند

كعبه كوى حقيقت، قبله اهل وصول   مستجار علوى و سفلى و ارواح و عقول
نسخه اسماء و سرلوح حروف عاليات   مصدر افعال و اول صادر و اصل الاءصول
آنكه بودش قاب قوسين اولين قوس صعود   كعبه اش گاه تنزل، آخرين قوس نزول
در رواق عزتش اشراقيان را راه نيست   در حريم خلوتش، عقل است ممنوع از دخول
ريزه خوار خوان او، ميكال با حفظ ادب   حامل فرمان او، جبريل با شرط قبول
قطره اى از قلزم جودش، محيطى بيكران   عكسى از نور جمالش، آفتابى بى افول
حاكم ارض و سما، بى شبه اندر رتق و فتق   واجب ممكن نما، بى اتحاد و بى حلول
خاتم دور و ولايت، فاتح اقليم عشق   هر كه اين معنى نمى داند، ظلوم است و جهول
دست هر ادراك كوتاه است از دامان او   پس چه گويم من، تعالى شاءنه عمّا نقول (50)