شجاعت و توان رزمى حضرت داوود (عليه السلام )
هنگامى كه طالوت براى مبارزه با جالوت به سوى او حركت مى كند،
جنگجويان فراوانى از مردان بنى اسرائيل وى را همراهى مى كنند، ولى در
نهايت با تعداد نيروى اندكى كه داراى ايمانى راسخ و استوار بودند، در
برابر لشكر انبوه و مجهز جالوت ، صف آرايى مى نمايد. خداوند متعال به
اشموئيل پيامبر وحى مى فرستد كه قاتل جالوت شخصى است كه زره حضرت موسى
(ع ) به تن او اندازه باشد، و او مردى است از فرزندان
((لاوى بن يعقوب )) و نامش
((داوود بن ايش ))است .
ايش ، مرد چوپانى بود كه ده پسر داشت
(41) و داوود كوچكترين آنها بود.
طالوت به هنگام گردآورى سپاه ، به دنبال ايش مى فرستد كه خود و
فرزندانت در لشگر من حضور يابيد. آنگاه زره حضرت موسى (ع ) را به تن يك
يك فرزندان ايش مى كند، ولى براى هر كدام يا كوتاه است و يا بلند، مى
پرسد: آيا پسر ديگرى نيز دارى ؟
مى گويد: آرى ، كوچكترين پسرم را با خود نياورده ام ، تا از گوسفندان
نگهدارى كند.
طالوت به دنبال داوود مى فرستد و وقتى زره را به وى مى پوشاند آن را
درست به اندازه وى مى يابد.
داوود شخصى قوى هيكل ، نيرومند و شجاع بود.(42)
طالوت براى اين كه به توان رزمى و قدرت بدنى داوود پى ببرد، از او مى
پرسد: آيا تاكنون قدرت و نيروى خود را آزمايش كرده اى ؟
وى پاسخ مى دهد: آرى ، هرگاه شيرى به گله من حمله نموده و گوسفندى را
به دهان مى گيرد، من خود را به آن شير رسانده و با قدرت ، دهانش را باز
نموده و گوسفند را از آن خارج مى كنم !(43)
جالوت كه داراى عظمت و ابهت ويژه اى بود، در پيشاپيش لشكر خويش بر
فيلى سوار بوده و تاجى بر سر داشت ، ياقوتى نيز بر پيشانى وى مى
درخشيد.
داوود به اقتضاى شغل چوپانى ، فلاخونى در اختيار داشت كه سنگ در آن
نهاده و به طرف حيوانات درنده اى كه قصد دريدن گوسفندان را داشتند
پرتاب مى كرد. سنگى در آن نهاده و آن را به طرف سربازانى كه در سمت
راست جالوت بودند پرتاب مى كند و آنان را متفرق مى سازد. سربازان سمت
چپ وى را نيز به همين ترتيب از او دور مى سازد. آن گاه آخرين سنگى را
كه به همراه آورده بود، در فلاخن نهاده و آن را به سوى جالوت پرتاب مى
كند. سنگ به ياقوتى كه روى پيشانى جالوت بود اصابت نموده ، آن را خرد
كرده و به مغزش اصابت مى كند! ناگاه پيكر بى جان جالوت بر روى زمين
قرار مى گيرد.(44)
و خداوند بدين گونه رهروان راه حق را به پيروزى مى رساند و به داوود
نيز كه خدمت بزرگى نموده و شايستگى خويش را به خوبى به اثبات رسانيده
بود، حكومت و دانش مى بخشد:
فهزموهم باذن الله و قتل داود جالوت و اتيه الله
الملك و الحكمة و علمه مما يشاء(45)
سپس آنان به فرمان خدا، ايشان (سپاه دشمن ) را به هزيمت و شكست
واداشتند و داوود (جوان كم سن و سال نيرومند و شجاع كه در لشكر طالوت
بود) جالوت را كشت ، و خداوند حكومت و دانش را به او بخشيد، و از آنچه
مى خواست به او تعليم داد.))
طالوت نيز با ديدن لياقت ، شايستگى و شجاعت داود، دختر خويش را به عقد
ازدواج وى درآورد.(46)
نكته قابل توجهى كه در اين جا به چشم مى خورد، اين است كه قدرت و توان
بدنى و جسمانى به تنهايى براى تكميل شخصيت انسان كافى نيست ، به همين
خاطر مى بينيم خداوند متعال در كنار قدرت جسمانى و حكومت بر مردم ،
حكمت و دانش نيز به داوود آموخته و مطالب فراوانى را نيز به او تعليم
مى دهد.(47)
و اتيه الله الملك والحكمة و علمه مما يشاء.
مسابقه ورزشى ، عذرى موجه
در داستان حضرت يوسف (عليه السلام ) و برادرانش - كه در قرآن
آمده و خداوند متعال آن را نشانه هاى هدايت براى سؤ ال كنندگان و
مطالعه كنندگان آن معرفى مى كند -(48)
به نكات آموزنده فراوانى در زمينه هاى مختلف زندگى سياسى ، اجتماعى ،
اقتصادى و... برمى خوريم . يكى از اين نكات آموزنده ، مساءله لزوم ورزش
، بازى و تحرك ، به ويژه براى جوانان و كودكان مى باشد.
حضرت يعقوب (عليه السلام ) دوازده پسر داشت كه دو نفر از آنها (يوسف و
بنيامين ) از يك مادر بودند كه ((راحيل
)) نام داشت .(49)
يعقوب به جهاتى نسبت به اين دو فرزند، محبت بيشترى ابراز مى نمود و
همين مساءله باعث برانگيخته شدن حس حسادت در ساير برادران شد. آنان به
يكديگر گفتند: با اين كه ما ده برادر، گروهى نيرومند و تواناييم ، ولى
باز هم پدرمان به يوسف و برادرش بنيامين علاقه بيشترى دارد.(50)
از آنجا كه اين علاقه نسبت به يوسف خيلى شديدتر بود، برادران ناتنى
تصميم گرفتند يوسف را بكشند و يا اين كه از پدر دور سازند، براى اجراى
اين نقشه ، نزد پدر آمده و با قيافه هاى حق به جانب و زبانى نرم و
همراه با يك نوع انتقاد ترحم برانگيز گفتند: پدر جان ! چرا تو هرگز
يوسف را از خود دور نمى كنى و به ما نمى سپارى ؟ چرا ما را نسبت به
برادرمان امين نمى دانى ، در حالى كه ما به طور قطع خيرخواه او هستيم
؟!(51)
آنگاه ادامه مى دهند:
ارسله معنا غدا يرتع و يلعب و انا له لحافظون
(52)
((او را فردا با ما (به خارج شهر) بفرست تا در
چمن و مراتع بگردد و بازى كند و البته ما (از هر خطرى ) حافظ و نگهبان
اوييم .))
پدر از اين كه مبادا يوسف در اثر غفلت آنان طعمه گرگ شود، ابراز نگرانى
مى كند، پسران در پاسخ مى گويند:
لئن اكله الذئب و نحن عصبة انا اذا لخاسرون
(53)
اگر او را گرگ بخورد، با اينكه ما گروه نيرومندى هستيم ، ما از
زيانكاران خواهيم بود (و هرگز چنين چيزى ممكن نيست ).
بالاخره پدر را قانع ساخته و يوسف را با خود به صحرا برده و در مخفيگاه
چاه قرار مى دهند، تا كاروانيان رهگذر او را با خود به ديارى دوردست
برده و از يعقوب دور گردانند.
اكنون كه از دست يوسف راحت شده اند، مى بايد عذر موجهى براى پدر
بياورند كه چرا يوسف را با خود برنگردانده اند. نقشه اى كشيدند و آن
اين كه با صحنه سازى به پدر وانمود مى كنيم يوسف را گرگ دريده است .
پيراهن يوسف را به خونى دروغين (از حيوانات يا پرندگان ) آغشتند و شب
هنگام با چشمى گريان به سوى پدر بازگشتند:
((و جاؤ ا اباهم عشاء يبكون
(54)
و شب هنگام در حالى كه گريه مى كردند به سراغ پدر آمدند.))
و براى اين كه دليل قانع كننده اى براى غفلت خود از يوسف ارائه دهند،
گفتند:
يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند
متاعنا فاكله الذئب
(55)
اى پدر! ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم
و گرگ او را خورد!
و براى اينكه اين دروغ را به پدر بباورانند، پيراهن يوسف را كه به خون
آلوده بودند، به عنوان سند و مدرك به پدر ارائه نمودند:
((و جاؤ ا على قميصه بدم كذب
(56)
و پيراهن او را با خونى دروغين (نزد پدر) آوردند.))
برخى از نكاتى كه از اين داستان به دست مى آيد، عبارتند از:
1.نيرومندى و ورزشكار بودن ، يك مزيت و فضيلت است و به همين دليل
برادران يوسف در دو جا مطرح مى كنند كه ما گروهى نيرومند و ورزشكاريم :
الف - هنگامى كه برادران با يكديگر توطئه مى كنند، مى گويند:
((و نحن عصبة ))(57)
و آن را دليل برترى خويش بر يوسف مى دانند.
ب - هنگامى كه پدر از اين كه گرگ يوسف را بخورد ابراز نگرانى مى كند،
آنان در پاسخ پدر مى گويند: ((و نحن عصبة
)) و داشتن نيرو و توان جسمى را مشخصه يك محافظ
و پاسدار مى دانند كه به خوبى مى تواند به ماءموريت پاسدارى و حفاظت
عمل كند.
2- بازى كردن و تحرك را - كه خود نوعى ورزش است - براى كودكان لازم و
ضرورى مى داند. به همين جهت ، برادران يوسف به بهانه بازى كردن يوسف را
از پدرش - كه خود يك پيامبر الهى و معصوم و داراى بينش كافى است - جدا
مى كنند و او به اين كه بازى كودك لازم است ، اعتراض نمى كند.
3- بازى ، تحرك و ورزش ، بهتر است و در هواى آزاد، محيط باز و فضاى سبز
صورت گيرد، نه در هواى آلوده و پر از دود گازوئيل و يا محيط در بسته و
تنگ و به دور از طبيعت ؛ بدين جهت برادران يوسف به پدر مى گويند:
((يرتع و يلعب ؛ تا يوسف در چمن و مراتع بگردد و
بازى كند.))
4- در حالى كه برادران يوسف ، بزرگ ترين و نابخشودنى ترين گناهان را
مرتكب شده و به قول خودشان برادرشان را از روى غفلت به كشتن داده اند،
بهترين و پيامبر پسندترين عذرى كه ارائه مى كنند، اشتغال به ورزش و
مسابقه ورزشى است و مى گويند:
يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند
متاعنا فاكله الذئب ؛
اى پدر! ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثاث خود گذاشتيم
و گرگ او را خورد!
و آن پيامبر هم به آنان خرده نمى گيرد كه چرا به ورزش و مسابقه ورزشى
پرداختيد.
حضرت موسى عليه السلام
جوانى نيرومند
در قرآن كريم ، درباره حضرت موسى (عليه السلام ) چنين مى خوانيم
:
و لما بلغ اشده و استوى اتيناه حكما و علما و
كذلك نجزى المحسنين
(58)
هنگامى كه (موسى ) نيرومند و كامل شد، حكمت و دانش به او داديم ، و اين
گونه نيكوكاران را جزا مى دهيم .
((اشد)) از ماده شدت ، به
معناى نيرومند شدن است ، و ((استوى
)) از ماده استواء به معناى كمال خلقت و اعتدال
آن است .(59)
گويا يك نحو ارتباط بين سلامتى و نيرومندى جسمانى و ياد گرفتن حكمت و
دانش وجود داشته باشد، و شنيده نشده كه هيچ يك از پيامبران الهى - كه
تعداد آنها در روايات اسلامى 124000 نفر ذكر شده است - ضعيف و يا ناقص
الخلقه بوده باشند. در مورد جانشينان دوازده گانه پيامبر عظيم الشان
اسلام نيز چنين است . به همين جهت است كه در آيه مذكور فرمود: هنگامى
كه موسى نيرومند و كامل شد، حكمت و دانش به او داديم .
در ادامه اين داستان مى خوانيم كه موسى (عليه السلام ) از قصر فرعون -
كه در خارج شهر قرار داشت - خارج شده و وارد شهر مى شود. به محض ورود
به شهر، متوجه مى شود يكى از پيروان او با يكى از ماءمورين فرعون - كه
مى خواست از او بيگارى بكشد - درگير شده و توان كافى براى دفاع از
خويشتن را ندارد.
هنگامى كه چشم شخص با ايمان به موسى (عليه السلام ) مى افتد (و با توجه
به اين كه مى دانست موسى مردى نيرومند و ورزيده است ) از او يارى مى
طلبد.
و دخل المدينة على حين غفلة من اهلها فوجد فيها
رجلين يقتتلان هذا من شيعته و هذا من عدوه فاستغاثه الذى من شيعته على
الذى من عدوه
(60)
(موسى ) در موقعى كه اهل شهر در غفلت بودند، وارد شهر شده ، ناگهان دو
مرد را ديد كه به جنگ و نزاع مشغولند، يكى از پيروان او بود و ديگرى از
دشمنانش . آن يكى كه از پيروان او بود، از وى در برابر دشمنش تقاضاى
كمك كرد.
موسى كه داراى روحيه دفاع از مظلوم در برابر ظالم بود، بلافاصله به كمك
مظلوم شتافته ، با ظالم درگير مى شود. او تنها با زدن يك مشت به سينه
دشمن ، او را از پاى درمى آورد.
نكته قابل توجه در اين جا اين است كه حضرت موسى (عليه السلام ) قدرت و
توان خويش را در جهت دفاع از مظلوم و مبارزه با ظالم به كار مى گيرد،
همانگونه كه شير خدا، حضرت على مرتضى (عليه السلام ) بود و به فرزندان
خويش وصيت فرمود:
كونا للظالم خصما و للمظلوم عونا(61)
همواره دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد.
آنگاه موسى به خاطر اين قتل ناخواسته كه انجام داده به درگاه خدا
استغفار مى كند.
پس از اين كه توبه اش پذيرفته مى شود، به شكرانه اين نعمت ، با خداى
خويش پيمان مى بندد كه هيچگاه پشتيبان مجرمان نباشد، يعنى با فرعونيان
همكارى نكند و در كنار ستمديدگان باشد.
پس از اين ماجرا، موسى (عليه السلام ) مجبور مى شود از آن شهر بگريزد.
وسيله نقليه در اختيار ندارد و از طرفى بايد به سرعت از شهر خارج شود،
پياده به راه مى افتد و آنقدر پياده روى مى كند كه كفشهايش پاره مى
شوند. با پاى برهنه و شكم گرسنه به راه ادامه مى دهد و اين راه پيمايى
، هشت روز به طول مى انجامد. وى براى رفع گرسنگى ، از گياهان بيابان و
برگ درختان استفاده مى كند.(62)
كم كم دورنماى شهر ((مدين ))
در افق نمايان شده و موجى از آرامش بر قلب او مى نشيند. وقتى نزديك شهر
مدين مى رسد. گروهى از چوپانان را مى بيند كه براى سيراب كردن
چهارپايان خود، بر سر چاهى اجتماع كرده اند و پايين تر از آنها دو زن
را مى بيند كه كنارى ايستاده و از گوسفندان خود مراقبت مى كنند، اما به
چاه نزديك نمى شوند. وضع اين دختران كه بسيار متين و باعفت نيز به نظر
مى رسند و در گوشه اى ايستاده اند و به آنها فرصت استفاده از آب داده
نمى شود، توجه موسى (عليه السلام ) را به خود جلب مى كند، به سوى
دختران رفته مى پرسد:
كار شما چيست ؟ چرا پيش نمى رويد و گوسفندان خود را سيراب نمى كنيد؟
مى گويند: ما گوسفندان خود را سيراب نمى كنيم تا چوپانان همگى حيوانات
خود را آب دهند و بروند و ما از باقيمانده آب استفاده كنيم .
موسى پيش رفته و چوپانان را از سر چاه كنار زده و به آنان اعتراض مى
كند. وضع چاه به گونه اى بود كه داراى يك سطل بزرگ بود كه آن را چندين
نفره از چاه بالا مى كشيدند و شايد دختران جوان نيز كه كنارى ايستاده
بودند، به همين خاطر بود كه نمى توانستند خود از آن چاه ، آب بكشند و
مى بايست از آبى كه چوپانان ديگر بالا مى كشيدند و اضافه مى آمد
استفاده مى كردند، از اين گذشته ، سنگ بزرگى نيز بر سر چاه بود كه
چوپانان براى محافظت از چاه ، آن را بر روى آن مى گذاشتند و برداشتن آن
مستلزم نيروى هفت تا ده نفر جوان نيرومند بود.(63)
چوپانان كه مطمئن بودند موسى (عليه السلام ) به تنهايى نمى تواند از
چاه آب بكشد، به كنارى رفته و مى گويند: بفرما، اگر مى توانى آب بكش .
موسى (عليه السلام ) با اين كه به شدت خسته و گرسنه بود، پيش رفته و با
قدرت كم نظير خويش سنگ را به سويى پرتاب مى نمايد و سپس به تنهايى و با
همان سطل بزرگ براى گوسفندان آن دو دختر جوان (كه دختر حضرت شعيب
پيامبر بودند) آب كشيده و گوسفندان آنها را سيراب مى نمايد. آنگاه از
شدت خستگى و گرسنگى در زير سايه درختى به استراحت پرداخته و از خداوند
طلب خير مى كند.(64)
علامه طباطبايى مى فرمايد:
اكثر مفسران ، اين گفته موسى را كه در دعاى خود عرض كرد:
((پروردگارا! هر خير و نيكى بر من فرستى ، من به
آن نيازمندم )) چنين تفسير كرده اند كه از
خداوند متعال مقدارى غذا درخواست كرد تا گرسنگى خود را با آن درمان
نمايد، بنابراين بهتر است مراد و منظور موسى از آن چيزى كه خداوند به
او عطا فرموده را همان قوت و قدرت بدنى او بدانيم . همان قوتى كه
كارهاى خداپسندانه اى همچون دفاع از آن مرد اسرائيلى ، فرار از دست
فرعون و سيراب نمودن گوسفندان حضرت شعيب را با آن انجام مى داد. پس
اظهار فقر به اين قدرت بدنى كه خدا به او عنايت فرموده ، كنايه از
اظهار فقر به آن غذايى است كه بتواند به وسيله آن ، قدرت بدنى خود را
حفظ نمايد.(65)
در اين هنگام ، ناگهان يكى از آن دو دختر - در حالى كه با نهايت حيا
گام برمى داشت - به سراغ او آمد و گفت : پدرم از تو دعوت مى كند تا مزد
سيراب كردن گوسفندان را به تو بپردازد.(66)
دختر پيشاپيش حركت مى كند و موسى از پى او روان مى شود. در بين راه باد
مى وزيد و لباسهاى دختر اين سو و آن سو مى رفت . موسى كه خدا را در نظر
داشته و دوست ندارد به ناموس ديگران - ولو با نگاه كردن - خيانت كند،
به دختر مى گويد: من از پيش حركت مى كنم و تو از پشت سر، راه را به من
نشان بده .
وقتى به خدمت حضرت شعيب (عليه السلام ) مى رسد، داستان خود را براى او
تعريف مى كند. آنگاه يكى از آن دو دختر به پدر پيشنهاد مى كند كه موسى
را استخدام نمايد و در ادامه ، دليل اين پيشنهاد و انتخاب را چنين بيان
مى كند:
((ان خير من استاءجرت القوى الامين
(67)
همانا بهترين كسى كه مى توانى استخدام كنى ، آن كسى است كه قوى و امين
باشد.))
مى بينيم كه در اين جا قوى بودن به عنوان يك مزيت و امتياز براى حضرت
موسى (عليه السلام ) به حساب آمده است . البته آن قوى بودنى كه با امين
بودن همراه باشد. حضرت شعيب (عليه السلام ) نيز با اين پيشنهاد موافقت
نموده ، موسى (عليه السلام ) را به استخدام خويش درآورده و يكى از
دخترانش را نيز كه ((صفوره ))
نام داشت به ازدواج وى درآورد.
نكته مهم ديگر اين كه ، به طور معمول ، انسان قوى و نيرومند بهتر مى
تواند امانت را حفظ نمايد، و ((امين بودن
)) با ((قوى بودن
)) داراى ارتباط نزديكى است ، از اين رو در آيه
قرآن ، دو كلمه ((قوى ))
و ((امين )) در كنار
يكديگر به كار برده شده اند.
قوى بودن از نظر قرآن
با مطالعه قرآن كريم ، متوجه مى شويم كه هميشه قوى بودن در قرآن
به عنوان يك عامل مثبت و امتياز، ارزيابى شده است . براى روشن شدن اين
مطلب ، به برخى از آيات قرآنى در اين باره اشاره مى شود:
1. وقتى بنى اسرائيل انتخاب ((طالوت
)) را از سوى پيامبرشان ((اشموئيل
)) به عنوان رهبر، مورد انتقاد قرار مى دهند، وى
در پاسخ مى گويد:
ان الله اصطفيه عليكم و زاده بسطة فى العلم
والجسم
(68)
((خداوند او را بر شما برگزيده و قدرت علمى و
جسمى وى را از شما افزون تر قرار داده است .))
2. درباره لزوم تقويت بنيه رزمى و نظامى مى فرمايد:
و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه
(69)
((در برابر آنها (دشمنان ) آن چه توانايى داريد
از ((نيرو)) آماده سازيد.))
البته اين ((نيرو)) تنها
شامل نيروهاى نظامى و رزمى نبوده ، بلكه مى تواند توانايى هاى اقتصادى
، فرهنگى ، سياسى و خلاصه هر چيزى را كه مى تواند ما را در پيروزى بر
دشمن يارى دهد، دربرگيرد. حتى در برخى از روايات مى خوانيم :
((منه الخضاب السواد(70)))
((يكى از مصداق هاى ((قوه
)) در اين آيه ، موهاى سفيد را به وسيله رنگ ،
سياه كردن است .))
يعنى اسلام حتى رنگ موها را كه به سرباز بزرگسال ، چهره جوانترى مى دهد
تا دشمن مرعوب گردد، از نظر دور نداشته است و اين نشان مى دهد كه چه
اندازه مفهوم ((قوه )) در
آيه فوق وسيع است .
3. وقتى قرآن سرگذشت حضرت موسى (عليه السلام ) را بيان مى فرمايد، او
را مردى نيرومند و قوى معرفى مى كند. در يك جا مى فرمايد:
((فوكزه موسى فقضى عليه
موسى تنها يك مشت به آن مرد زد و او درگذشت !))
و در جاى ديگر مى فرمايد:
يا ابت استاءجره ان خير من استاءجرت القوى
الامين
(دختر حضرت شعيب خطاب به وى گفت :) اى پدر! موسى را استخدام كن ، همانا
بهترين كسى كه مى توانى استخدام كنى ، كسى است كه نيرومند و امين باشد.
4. هنگامى كه حضرت هود (عليه السلام ) مى خواهد يكى از نعمتهاى خدا بر
قوم خود را برشمارد، مى گويد:
و زادكم فى الخلق بصطة
(71)
و به جسم شما فزونى داد.
هم از آيات قرآنى و هم از تواريخ برمى آيد كه آنها مردمى درشت استخوان
، قوى پيكر و نيرومند بودند. از قول آنها مى خوانيم :
((من اشد منا قوه
(72)
چه كسى از ما نيرومندتر است ؟))
5. خداوند متعال در آيات متعدد، خود را ((قوى
)) مى نامد. در اين جا به برخى از اين آيات
اشاره مى نماييم :
علمه شديد القوى ذومرة فاستوى
(73)
(خدا)(74)
آن كس كه قدرت عظيمى دارد، او (پيامبر) را تعليم داده است همان كس كه
توانايى فوق العاده و سلطه بر همه چيز دارد.
ان القوة لله جميعا(75)
تمامى قدرت و توانايى از آن خداوند است .
اولم يروا ان الله الذى خلقهم هو اشد منهم قوة
(76)
آيا آنها ندانستند، خدا كه آنها را خلق فرموده بسيار از آنان تواناتر
است ؟!))
لا قوة الا بالله
(77)
جز قدرت خدا قوه اى نيست .
ان الله هو الرزاق ذوالقوة المتين
(78)
همانا روزى بخشنده (خلق ) خداست كه صاحب قوت و اقتدارى سخت استوار است
.))
ان الله قوى شديد العقاب
(79)
همانا خداوند توانا و سخت كيفر است .
ان ربك هو القوى العزيز(80)
همانا پروردگار تو مقتدر و پيروزمند است .
كتب الله لاغلبن انا و رسلى ان الله قوى عزيز(81)
خداوند نگاشته و حتم گردانيده كه البته من و رسولانم (بر دشمنان ) غالب
شويم كه خدا توانا و پيروزمند است .
اگر قوى بودن ، صفت خوبى نمى بود، هرگز خداوند، خود را به آن متصف نمى
فرمود.
قدرت بدنى حضرت على عليه
السلام
قدرت بدنى بى نظير حضرت على عليه السلام را بايد در رديف معجزات
و كرامات به حساب آورد. تاريخ جهان هيچ شخص ديگرى را با چنين نيروى
جسمانى فوق العاده سراغ ندارد. توانايى بدنى آن حضرت ، همان گونه كه
خود آن بزرگوار فرمودند، يك قدرت عادى و معمولى نبوده ، بلكه قدرت الهى
و خدايى بود كه از ايمان نيرومند او به خدا نشاءت مى گرفت . شايد
خداوند خواسته از طريق اين قدرت بدنى فوق طبيعى ، ارتباط آن حضرت با
عالم فوق طبيعت را به مردم بفهماند و آنها را متوجه شايستگى او براى
زمامدارى و رهبرى جامعه اسلامى پس از رسول خدا (ص ) سازد، زيرا كسى مى
تواند جانشين پيامبر عظيم الشاءن شود كه همانند وى با عوالم بالا در
ارتباط بوده و از هر جهت ، توان فوق بشرى براى اداره جوامع انسانى
داشته باشد؛ و چنين شخصى - بدون ترديد - كسى جز على عليه السلام نبوده
است .
بى شك قدرت بدنى حضرت على عليه السلام يكى از فضايل آن حضرت بود. همين
نعمت بود كه به وى امكان آن همه خدمت به اسلام عزيز را بخشيد و اگر اين
نعمت بزرگ نبود، اسلام آن چنان كه بايد پا نمى گرفت و يا بطوركلى نابود
مى گرديد. پيامبر بزرگ خدا، حضرت محمد (ص ) در مقام ارزيابى ، يك ضربه
شمشير حضرت على عليه السلام را از مجموع عبادات جن و انس ، برتر و
ارزشمندتر مى شمارد. به واسطه همين قدرت و شجاعت ناشى از همين ايمان بى
نظير و راسخ آن حضرت به خدا و رسولش بود كه ملقب به ((اسدالله
الغالب )) (يعنى شير هميشه پيروز خدا) گرديد.
در اينجا توجه شما را به چند ماجراى تاريخى در مورد قدرت بدنى آن حضرت
در سنين كودكى و بزرگسالى جلب مى كنم :
1. امام صادق عليه السلام مى فرمايد: فاطمه بنت اسد، مادر حضرت على
عليه السلام مى گويد: هنگامى كه على عليه السلام مقدارى رشد كرد، من او
را با پارچه پهنى محكم بستم و در گهواره قرار دادم ، ولى او با دستان و
دندان هاى خود آن را شكافت . سپس او را در دو پارچه پيچيدم ، آن دو
پارچه را نيز شكافت . به تعداد قطعات مى افزودم و او همه آنها را پاره
مى كرد، تا جايى كه وى را هفت قطعه كه يكى از آنها از جنس چرم و يكى
نيز از جنس ابريشم بود پيچيدم ، ولى او همه آنها را شكافت ...(82)
2. عمر خطاب مى گويد: زمانى كه حضرت على عليه السلام در گهواره بود،
مارى را ديد كه قصد نيش زدن آن حضرت را دارد. دستان امام بسته بود، ولى
او تلاش نموده و دست راست خود را خارج نموده و با آن گردمان مار را
گرفت و آنچنان فشرد كه انگشتان به داخل بدن مار فرو رفته و مار در چنگ
آن حضرت جان سپرد. وقتى مادرش سر رسيد و مار را در دست فرزند ديد،
فرياد زده از مردم كمك خواست . مردم نيز جمع شدند. آن گاه مادر حضرت ،
خطاب به وى گفت : ((كانك حيدرة
(83)؛ گويا تو يك شير خشمگين هستى !))(84)
3. جابر جعفى مى گويد: دايه حضرت على عليه السلام زنى بود كه از بنى
هلال كه خود نيز كودكى داشت كه يك سال از على عليه السلام بزرگ تر بود.
روزى دايه ، اين دو طفل را در خيمه گذاشته و به دنبال كار خود رفت .
فرزند دايه از خيمه خارج شده و خود را به سر چاهى كه در نزديكى خيمه
بود رسانيد. على عليه السلام نيز با او همراه بود.
در اين موقع پسرك به چاه نزديك شد و با سر به داخل چاه واژگون شد. در
همين لحظه ، على عليه السلام كه از او كوچك تر بود، او را گرفته و همان
طور آويزان نگاه داشت . آن حضرت با دندانش يك دست و با دستش يك پاى آن
كودك را گرفته بود و آن قدر نگاه داشت ، تا اينكه مادرش سر رسيد و
كودكش را گرفت و با صداى بلند فرياد زد: اى مردم ! بياييد و ببينيد كه
اين چه كودك مباركى است كه جان كودك مرا نجات داد. مردم جمع شدند در
حالى كه از قدرت و هوش حضرت على عليه السلام شگفت زده شده بودند.(85)
4- حضرت على عليه السلام در سنين نوجوانى بود كه با مردان نيرومند و
پهلوان ، كشتى مى گرفت و همه آنها را به زمين مى زد. مردان قد بلند و
قوى هيكل را به روى دست بلند مى كرد و در هوا نگه داشته و آن گاه به
سوى خود كشيده ، به زمين مى زد و گاه با يك دست از قسمت نرم شكم آن ها
گرفته و آنها را به هوا بلند مى كرد و بعضى اوقات خود را به اسبى كه در
حال دويدن بود رسانده و وقتى با آن برخورد مى كرد، آن را به عقب مى
راند.
5- بسيار اتفاق مى افتاد كه آن حضرت عليه السلام سنگ بزرگى را از قله
كوه برداشته و با يك دست آن را گرفته به پائين مى آورد. آنگاه آن را
پيش روى مردم مى گذاشت ، ولى حتى سه مرد نيرومند نمى توانستند آن را
جاى خود تكان بدهند. و همچنين هر گاه آن حضرت ساق دست كسى را مى فشرد،
از شدت درد نمى توانست نفس بكشد.
6- بارزترين نمونه اى كه مى تواند قدرت بدنى فوق بشرى حضرت على عليه
السلام را معرفى نمايد، ماجراى فتح قلعه خيبر است . قلعه خيبر كه متعلق
به يهوديان بود، مدتى در محاصره قواى اسلام قرار داشت ، اما هيچ سردارى
نمى توانست آن را فتح كند. اين قلعه و خندقى كه در اطراف آن حفر شده
بود، توسط تيراندازان حرفه اى فراوان و دليرانى كم نظير، چون مرحب و
برادرش حارث ، حفاظت مى شد. چندين سردار مسلمان به همراهى چندين هزار
جنگجو، در چندين مرحله تلاش كردند تا دروازه خيبر را بگشايند، ولى هيچ
كدام موفق نشدند از سدّ قهرمانان و جنگجويان يهود بگذرند، و همه آن ها
با به جاى گذاشتن تعدادى تلفات باز گشتند.
اين امر باعث شد روحيه مسلمانان تا حدودى تضعيف شود. تا اين كه پيامبر
اكرم (ص ) ماءموريت فتح خيبر را به سردار هميشه پيروز اسلام ، شير خدا،
على مرتضى محوّل فرمود.
روزهاى قبل ، على عليه السلام از جنگ معاف بود، زيرا به مشيّت الهى به
درد چشم مبتلا شده بود. پيامبر گرامى (ص ) با يك معجزه و از طريق
ماليدن آب دهان ، درد چشم آن حضرت را شفا بخشيد. على عليه السلام با
سرعت به سوى خيبر حركت كرد و آن چنان سريع اسب مى راند كه همراهان وى
از او خواستند كمى آهسته تر براند.
وقتى به نزديكى قلعه خيبر رسيد، پرچم اسلام را به روى زمين نصب كرد. در
اين هنگام دروازه قلعه خيبر كه از جنس سنگ بود، باز شد و گروهى از
پهلوانان و جنگجويان خيبرى ، جهت مقابله با سپاه اسلام از آن خارج
شدند. اولين كسى كه به ميدان آمده و دو نفر از مسلمانان را به شهادت
رساند، ((حارث )) برادر
مرحب خيبرى بود(86)
او آن چنان هيبت ، قدرت و شجاعتى داشت كه وقتى پا به ميدان گذاشت ،
سربازان مسلمانى كه پشت سر حضرت على عليه السلام ايستاده بودند، از ترس
چند قدم به عقب برگشتند. تنها على عليه السلام ايستاده بود و چند لحظه
بعد با حارث درگير شد، اما اين درگيرى چند ثانيه بيش تر به طول
نينجاميد، و پس از آن ، پيكر بى جان حارث بر زمين نقش بست .
وقتى مرحب (شجاع ترين و نيرومندترين سردار يهود) اين صحنه را
ديد،خشمگين شده و با شتاب ، خود را به وسط ميدان رسانيد، تا انتقام
برادر خود را بگيرد. او داراى لباس و ادوات جنگى مخصوصى بود كه ديگران
از پوشيدن و به كار بردن آن ها عاجز بودند. دو زره يمانى بر تن نموده و
كلاهى كه از سنگ مخصوصى تراشيده شده بود بر سر داشت . روى اين كلاه
سنگى نيز يك كلاه خود قرار داشت و نيزه اش سه من و وزن داشت .(87)
آنگاه به رسم قهرمانان عرب - جهت معرفى خود و تضعيف روحيه - اشعارى به
عنوان رجز خوانده كه قسمتى از آن اشعار را در اينجا مى آوريم :
قد علمت خيبر انّى مرحب |
|
شاكى السّلاح بطل مجرّب |
ان غلب الدهر فانّى اغلب |
|
و القرن عندى بالدم مخضب
(88) |
در و ديوار خيبر گواهى مى دهد كه من مرحبم ، قهرمانى كارآزموده و مجهز
به سلاح .
اگر روزگار پيروز است ، من نيز پيروزم . قهرمانانى كه در صحنه هاى جنگ
با من روبه رو مى شوند، با خون خويشتن رنگين مى گردند.
حضرت على عليه السلام نيز در برابر او رجزى سرود و شخصيت نظامى و نيروى
بازوان خود را چنين به رخ دشمن كشيد:
انا الذى سمتنى امّى حيدره |
|
ضرغام آجام وليث قسوره |
عبل الذراعين غليظ القصره |
|
كليث غابات كريه المنظره
(89) |
من همان كسى هستم كه مادرم مرا حيدر (شير) خوانده ، مرد دلاور و شير
بيشه ها هستم .
بازوى قوى و گردن نيرومند دارم ، در ميدان نبرد، همانند شير بيشه ها
صاحب منظرى مهيب هستم .
آنگاه دو قهرمان به سوى يكديگر هجوم برده و با هم در آويختند. هنوز چند
لحظه اى نگذشته بود كه شير خدا با ذوالفقار خويش ضربتى بى نظير حواله
سر دشمن نمود. مرحب ، سپر بر سر كشيد، اما سپر آهنين به دو نيم شد.
شمشير به كلاه آهنى رسيده ، آن را نيز شكافت . كلاه سنگى نيز در هم
شكسته و برق شمشير آن حضرت از بين پاهاى دشمن جستن نموده و مرحب به دو
نيم شد.
(90)
اين ضربت ، آن چنان سهمگين بود كه برخى از دلاوران يهود كه پشت سر مرحب
ايستاده بودند پا به فرار گذاشته ، به دژ پناهنده شدند، و عده اى كه
فرار نكردند، تن به تن با على عليه السلام جنگيده و همگى كشته شدند.
اسامى گروهى از دلاوران يهود كه پس از كشته شدن مرحب با حضرت على عليه
السلام جنگيده و به دست آن حضرت به درك واصل شدند به اين شرح است :
داوود بن قابوس ، ربيع بن ابى الحقيق ، ابوالبائت ، مرة بن مروان ،
ياسر خيبرى و ضجيح خيبرى .
(91)
البته قبل از اين شش نفر نامى ، هفت نفر ديگر نيز از دم تيغ آن حضرت
گذشته بودند
(92)
و پس از اينها نيز تعداد زيادى از يهوديان را از پاى درآورد.