و بنا بر اين از
معانى اين امور چهارگانه اين به دست آمد، كه ظهر قرآن عبارت است از معناى ظاهرى آن
، كه در ابتدا بنظر مى رسد، و بطن قرآن آن معنايى است كه در زير پوشش معناى ظاهرى
نهان است ، حال چه اينكه يك معنا باشد، و يا معانى بسيار باشد، چه اينكه با معناى
ظاهرى نزديك باشد، و چه اينكه دور باشد، و بين آن ظاهر و اين معناى دور معانى ديگرى
واسطه باشد، و حد قرآن عبارتست از خود معنا به معناى ظاهرى و باطنى ، و مطلع قرآن
عبارت است از معنايى كه حد از آن طلوع مى كند، و آن باطن متصل به حد است (دقت
فرمائيد).
مراد از هفت حرف در رواياتى كه
ميگويند: قرآن بر هفت حرف نازل گشته است
و در حديثى كه از طرق شيعه و سنى از رسول خدا (ص) نقل
شده آمده كه قرآن بر هفت حرف نازل شده .
مؤ لف : اين حديث هر چند با مختصر اختلافى در الفاظش نقل شده ، و ليكن معناى آن در
احاديث بسيارى آمده ، كه معانى همه آنها نزديك به يكديگرند، و راويان شيعه و سنى
آنها را نقل كرده اند، و مفسرين در معناى آنها به شدت اختلاف كرده اند، بطورى كه
شايد عدد اقوال در آنها به چهل قول برسد، چيزى كه مشكل را آسان مى سازد اين است كه
در خود اين احاديث تفسيرى براى هفت حرف آمده ، كه اعتماد ما هم به همان تفسير است .
از آن جمله در بعضى از آن اخبار آمده كه :" قرآن مشتمل بر هفت حرف نازل شده ، اول
امر، دوم نهى ، سوم ترغيب ، چهارم تهديد، پنجم جدل ، ششم داستان ، و هفتم مثل " و
در بعضى ديگر اينطور آمده :" 1- نهى ، 2- امر، 3- حلال ، 4- حرام ، 5- محكم ، 6-
متشابه ، 7- امثال " .
و از على (ع) نقل شده كه فرمود:" قرآن بر هفت قسم نازل شده و هر قسم آن كافى و شفا
دهنده است ، و آن هفت قسم عبارت است از: امر، نهى ، ترغيب ، تهديد، جدل ، مثل و
داستانها" .
پس به حكم اين روايات بايد هفت حرف را تنها حمل كنيم بر هفت نوع خطاب و بيان ، و
بگوييم : با اينكه همه آيات قرآن يك هدف را دنبال مى كند و آن ، دعوت سوى خدا و
صراط مستقيم او است ، اين هدف واحد را با هفت قسم بيان دنبال مى كند، ممكن هم هست
از اين روايت استفاده كنيم كه اصول معارف الهيه منحصر در امثال است ، چون بقيه يعنى
: امر، نهى ، ترغيب ، ترهيب ، جدل ، و قصص ، معارف الهيه نيستند، بلكه معارف الهيه
راجع به مبدأ و معاد را براى بشر ممثل مى سازند.
بحث روايتى ديگر (در باره تفسير به رأ
ى )
در تفسير صافى از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود:" هر كس قرآن را به رأ ى
خودش تفسير كند خدا مجلسى از آتش برايش فراهم كند" .
مؤ لف : اين معنا را هم شيعه نقل كرده و هم سنى ، و در معناى اين حديث احاديثى ديگر
نيز از آن جناب و از ائمه اهل بيت (ع) نقل شده .
از آن جمله در كتاب منية المريد از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود:"هر كس در
باره قرآن بدون علم چيزى بگويد خدا جايگاه او را آتش قرار دهد .
مؤ لف : اين روايت را ابو داود هم در سنن خود نقل كرده .
و نيز در همان كتاب از آن جناب روايت آورده كه فرمود:" كسى كه در باره قرآن بدون
علم ، چيزى بگويد روز قيامت با افسار و دهنه اى از آتش ، لگام شده مى آيد" .
و باز در همان كتاب از آن جناب روايت كرده كه فرمود:" كسى كه در باره قرآن به رأ ى
خود سخن گويد، و درست هم گفته باشد، باز به خطا رفته است " .
مؤ لف : اين روايت را ابو داوود و ترمذى و نسايى هم آورده اند.
و باز در همان كتاب از آن جناب آمده كه فرمود:" از مهمترين خطرى كه من مى ترسم
متوجه امتم شود، و بعد از من ايشان را گمراه كند، اين است كه قرآن را بر غير مواضعش
تطبيق دهند" .
و در تفسير عياشى از ابى بصير، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود،"كسى كه قرآن
را به رأ ى خود تفسير كند، اگر هم تصادفا تفسيرش درست از آب در آيد اجر نمى برد،
و اگر به خطا رود از آسمان دورتر خواهد شد"، (يعنى دوريش از خدا بيش از دوريش از
آسمان خواهد بود) .
و در همان كتاب از يعقوب بن يزيد از ياسر از حضرت رضا (ع) روايت آورده كه فرمود:"
رأ ى دادن در باره كتاب خدا كفر است " .
مؤ لف : در اين معنا رواياتى ديگر نيز در كتابهاى كمال الدين و توحيد و تفسير عياشى
و غير آنها وارد شده است .
منظور از تفسير به رأ ى كه از آن نهى
شده است
و اينكه رسول خدا (ص) فرمود:" هر كس قرآن را با رأ ى خود تفسير كند ..."،
منظور از رأ ى اعتقادى است كه در اثر اجتهاد به دست مى آيد، گاهى هم كلمه " رأ ى "
بر سخنى اطلاق مى شود كه ناشى از هواى نفس و استحسان باشد، و بهر حال از آنجا كه
كلمه نامبرده در حديث اضافه بر ضمير" ها"شده ، فهميده مى شود كه رسول خدا (ص)
نخواسته است مسلمانان را در تفسير قرآن از مطلق اجتهاد نهى كند، تا لازمه اش اين
باشد كه مردم را در تفسير قرآن مامور به پيروى روايات وارده از خود و از ائمه اهل
بيتش (ع) كرده باشد، آن طور كه اهل حديث خيال كرده اند. علاوه بر اينكه اگر منظور
آن جناب چنين چيزى بوده باشد روايت نامبرده با آيات بسيارى كه قرآن را عربى مبين مى
خواند، و يا به تدبر در آن امر مى كند، و همچنين با روايات بسيارى كه دستور مى دهد
هر روايتى را بايد عرضه به قرآن كرد، منافات خواهد داشت .
بلكه خواسته است از خود سرى در تفسير نهى كند، چون گفتيم كلمه " رأ ى "را بر ضمير"
ها" اضافه كرده ، و اين اضافه اختصاص و انفراد و استقلال را مى رساند.
پس خواسته است بفرمايد مفسر نبايد در تفسير آيات قرآنى به اسبابى كه براى فهم كلام
عربى در دست دارد اكتفاء نموده ، كلام خدا را با كلام مردم مقايسه كند، براى اينكه
كلام خدا با كلام بشرى فرق دارد.
ما وقتى يك جمله كلام بشرى را مى شنويم از هر گوينده اى كه باشد بدون درنگ قواعد
معمولى ادبيات را در باره آن اعمال نموده كشف مى كنيم كه منظور گوينده چه بوده ، و
همان معنا را به گردن آن كلام و گوينده اش مى گذاريم ، و حكم مى كنيم كه فلانى
چنين و چنان گفته ، هم چنان كه اين روش را در محاكم قضايى و اقرارها و شهادتها و
ساير جريانات آنجا معمول مى داريم ، بايد هم معمول بداريم ، براى اينكه كلام آدمى
بر اساس همين قواعد عربى بيان مى شود، هر گوينده اى به اتكاى آن قواعد سخن مى گويد،
و مى داند كه شنونده اش نيز آن قواعد را اعمال مى كند، و تك تك كلمات و جملات را بر
مصاديق حقيقى و مجازى كه علم لغت در اختيارش گذاشته تطبيق مى دهد.
و اما بيان قرآنى به بيانى كه در بحث هاى قبلى گذشت بر اين مجرا جريان ندارد، بلكه
كلامى است كه الفاظش در عين اينكه از يكديگر جدايند به يكديگر متصل هم هستند، به
اين معنا كه هر يك بيانگر ديگرى ، و به فرموده على (ع)" شاهد بر مراد ديگرى است ".
پس نبايد به مدلول يك آيه و آنچه از بكار بردن قواعد عربيت مى فهميم اكتفاء نموده ،
بدون اينكه ساير آيات مناسب با آن را مورد دقت و اجتهاد قرار دهيم به معنايى كه از
آن يك آيه به دست مى آيد تمسك كنيم ، هم چنان كه آيه شريفه :"أَ فَلا
يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا
فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" به همين معنا اشاره نموده و مى فرمايد تمامى آيات قرآن
بهم پيوستگى دارند، كه بيانش در بحثى كه پيرامون اعجاز قرآن داشتيم و نيز در خلال
بحث هاى ديگر گذشت .
بنا بر آنچه گفته شد تفسير به رأ ى كه رسول خدا (ص) از آن نهى فرموده عبارت است از
طريقه اى كه بخواهند با آن طريقه رموز قرآن را كشف كنند، و خلاصه نهى از طريقه كشف
است ، نه از مكشوف ، و بعبارتى ديگر از اين نهى فرمود كه بخواهند كلام او را مانند
كلام غير او بفهمند، هر چند كه اين قسم فهميدن گاهى هم درست از آب درآيد، شاهد بر
اينكه مراد آن جناب اين است ، روايت ديگرى است كه در آن فرمود:" كسى كه در قرآن به
رأ ى خود سخن گويد، و درست هم بگويد باز خطا كرده " و معلوم است كه حكم به خطا كردن
حتى در مورد صحيح بودن رأ ى جز بدين جهت نيست كه طريقه ، طريقه درستى نيست ، و
منظور از خطا كردن خطاى در طريقه است ، نه در خود آن مطلب ، و همچنين حديث عياشى كه
در آن فرمود:" اگر هم سخن درست بگويد اجر نمى برد".
مؤ يد اين معنا وضع موجود در عصر رسول خدا (ص) است ، چون در آن ايام قرآن كريم هنوز
تاليف و جمع آورى نشده بود، آيات و سوره هاى آن در دست مردم متفرق بود، و به همين
جهت نمى توانستند تك تك آيات را تفسير كنند، چون خطر وقوع در خلاف منظور، در كار
بود. و حاصل سخن اين شد كه آنچه از آن نهى شده اين است كه ، كسى خود را در تفسير
قرآن مستقل بداند، و به فهم خود اعتماد كند، و به غير خود مراجعه نكند. و لازمه اين
روايات اين است كه مفسر همواره از غير خودش استمداد جسته و به ديگران نيز مراجعه
كند، و آن ديگران لا بد يا عبارتست از" ساير آيات قرآن "، و يا عبارت است از"
احاديث وارده در سنت "، شق دوم نمى تواند باشد، براى اين كه مراجعه به سنت با دستور
قرآن و حتى با دستور خود سنت كه فرموده همواره به كتاب خدا رجوع كنيد، و اخبار را
بر آن عرضه كنيد، منافات دارد، پس باقى نمى ماند مگر شق اول ، يعنى خود قرآن كريم
كه در تفسير يك يك آيات بايد به خود قرآن مراجعه نمود. با اين بيان ، حال سخنانى كه
در باره حديث بالا يعنى حديث تفسير به رأ ى زده اند روشن مى شود
، چون در معناى اين حديث ، اقوال مختلف شده است ، و در اين جا براى آگاهى خواننده
ده قول را نقل مى كنيم .
ده قول كه در باره مراد از تفسير به
رأ ى گفته شده است
اول : منظور از تفسير به رأ ى تفسير كسى است كه اطلاعى از علوم مقدماتى
ندارد. چون وقتى مى توان آيات قرآنى را تفسير كرد كه علوم ديگرى كه به قول سيوطى
در" اتقان " پانزده علم است ، فرا گرفته باشيم ، وى گفته آن پانزده علم عبارتند از:
1- نحو، 2- صرف ، 3- اشتقاق ، 4- معانى ، 5- بيان ، 6- بديع ، 7- قرائت ، 8- اصول
دين ، 9- اصول فقه ، 10- اسباب نزول ، 11- قصص ، 12- ناسخ و منسوخ ، 13- فقه ، 14-
آگاهى و احاطه به خصوص احاديثى كه مجملات و مبهمات قرآن را بيان مى كند، 15- علم
موهبت ، و منظور سيوطى از علم موهبت آن علمى است كه حديث نبوى زير بدان اشاره نموده
و مى فرمايد:
" من عمل بما علم ، ورثه اللّه علم ما لم يعلم " .
دوم اينكه : گفته اند مراد اين حديث پرداختن به تفسير آيات متشابه است ، چون تفسير
آن آيات را كسى بجز خدا نمى داند.
سوم اينكه : گفته اند منظور از آن ، تفسيرى است كه يك مطلب فاسد زير بناى آن باشد،
به اينكه مذهبى فاسد را اصل و تفسير قرآن را تابع آن قرار داده ، بهر طريقى كه باشد
هر چند نادرست و ضعيف ، آيات را بر آن مذهب حمل كند، (خلاصه اينكه نخواهد بفهمد
قرآن چه مى گويد، بلكه بخواهد بگويد قرآن هم سخن مرا مى گويد" مترجم ").
چهارم اينكه : بطور قطع بگويد مراد خداى تعالى از فلان آيه اين است ، بدون اينكه
دليلى در دست داشته باشد.
پنجم اينكه : منظور از تفسير به رأ ى تفسير به هر معناى دل خواهى است كه سليقه و
هواى نفس خود مفسر آن را بپسندد.
اين پنج وجه را سيوطى در كتاب اتقان از ابن النقيب نقل كرده ، و ما بدنبال آن وجوهى
ديگر را مى آوريم و آن اين است :
ششم اينكه : گفته اند: منظور از تفسير به رأ ى اين است كه در باره آيات مشكل قرآن
چيزى بگوئيم و معنايى بكنيم كه در مذاهب صحابه و تابعين سابقه نداشته باشد. چنين
عملى متعرض خشم خدا شدن است .
هفتم اينكه : گفته اند: منظور از تفسير به رأ ى اين است كه در باره معناى آيه اى از
قرآن چيزى بگوييم كه بدانيم حق بر خلاف آن است (اين دو وجه را" ابن الا نبارى " نقل
كرده است ).
هشتم اينكه : مراد از تفسير به رأ ى ، بدون علم در باره قرآن سخن گفتن است ، و
خلاصه تفسير به رأ ى اين است كه در باره آيه اى از آيات قرآن از پيش خود معنايى
كنيم ، بدون اينكه يقين و اطمينان داشته باشيم به اينكه اين معنا حق است ، يا خلاف
آن .
نهم اينكه : تفسير به رأ ى ، تمسك به ظاهر قرآن است ، صاحبان اين قول كسانى هستند
كه معتقدند آيات قرآن ظهور ندارد، بلكه در مورد هر آيه بايد رواياتى را پيروى كرد
كه از معصوم رسيده ، و در مدلول خود صريح باشد، بنا بر اين در حقيقت از قول قرآن
كريم پيروى نشده ، بلكه از احاديث پيروى شده ، و در حقيقت تنها معصومين (ع) هستند
كه حق تفسير كردن قرآن را دارند.
دهم اينكه : تفسير به رأ ى عبارت است از تمسك به ظاهر قرآن ، صاحبان اين مسلك
معتقدند به اينكه آيات قرآن ظهور دارد، و ليكن ظهور آن را ما نمى فهميم ، بلكه تنها
معصوم عليه السلام مى فهمد.
ارث در قرآن
گويا مساله ارث (يعنى اينكه بعضى از زنده ها اموال مردگان را تصاحب كنند) از
قديم ترين سنت هايى باشد كه در مجتمع بشرى باب شده است ، و اين معنا در توان مدارك
موجود تاريخى نيست ، كه نقطه آغاز آن را معين كند، تاريخ هيچ امت و ملتى ، به آن
دست نيافته است ، ليكن علاوه بر اينكه ارث بردن رسم بوده طبيعت امر هم همان را
اقتضا دارد، چون اگر طبيعت انسان اجتماعى را مورد دقت قرار دهيم ، خواهيم دانست كه
مال و مخصوصا مال بى صاحب چيزى است كه انسان طبيعتا خواستار آن بوده و علاقمند است
آن مال را در حوائج خود صرف كند، و اين حيازت مال ، مخصوصا مالى كه هيچ مانعى از
حيازت آن نيست جزء عادات اوليه و قديمه بشر است .
و نيز دقت در وضع طبيعى بشر ما را به اين حقيقت رهنمون مى شود، كه بشر از روزى كه
به تشكيل اجتماع دست زده چه اجتماع مدنى و چه جنگلى هيچگاه بى نياز از اعتبار قرب و
ولايت نبوده ، (منظور ما از قرب و ولايت چيزى است كه از اعتبار اقربيت و اولويت
نتيجه گيرى مى شود) ساده تر بگويم كه از قديم ترين دوره ها بشر بعضى افراد را بخود
نزديكتر و دوست تر از ديگران مى دانسته ، و اين احساس و اعتبار بوده كه او را وادار
مى كرده ، اجتماع كوچك و بزرگ و بزرگتر يعنى بيت - خانواده - و بطن - دودمان - و
عشيره و قبيله - و امثال آن را تشكيل دهد، و بنا بر اين در مجتمع بشرى هيچ چاره اى
از نزديكى بعضى افراد به بعض ديگر نيست ، و نه در دورترين دوران بشر و نه در امروز
نمى توان انكار كرد كه فرزند نسبت به پدرش نزديك تر از ديگران است ، و همچنين ارحام
او بخاطر رحم ، و دوستان او بخاطر صداقت ، و برده او بخاطر مولويت ، و همسرش بخاطر
همسرى ، و رئيس به مرءوسش و حتى قوى به ضعيفش ارتباطى بيشتر دارد هر چند كه مجتمعات
در تشخيص اين معنا اختلاف دارند، اختلافى كه شايد نتوان آن را ضبط كرد.
و لازمه اين دو امر اين است كه مساله ارث نيز از قديم ترين عهدهاى اجتماعى باشد.
تحول تدريجى ارث :
اين سنت مانند ساير سنت هاى جاريه در مجتمعات بشرى همواره رو به تحول و
تغيير بوده و دست تطور و تكامل آن را بازيچه خود كرده است ، چيزى كه هست از آنجايى
كه اين تحول در مجتمعات همجى و جنگلى نظام درستى نداشته ، بدست آوردن تحول منظم آن
از تاريخ زندگى آنان بطورى كه انسان به تحقيق خود وثوق و اطمينان پيدا كند ممكن
نيست ، و كارى است بس مشكل .
آن مقدارى كه از وضع زندگى آنان براى انسان يقينى است ، اين است كه در آن مجتمعات
زنان و افراد ناتوان از ارث محروم بوده اند، و ارث در بين اقرباى ميت مخصوص اقويا
بوده ، و اين علتى جز اين نداشته كه مردم آن دوره ها با زنان و بردگان و اطفال صغير
و ساير طبقات ضعيف اجتماع معامله حيوان مى كردند، و آنها را مانند حيوانات مسخر خود
و اسباب وسائل زندگى خود مى دانستند، عينا مانند اثاث خانه و بيل و كلنگشان ، تنها
بخاطر سودى كه از آنها مى بردند به مقدار آن سود براى آنها ارزش قائل بودند و
همانطور كه انسان از بيل و كلنگ خود استفاده مى كند ولى بيل و كلنگ از انسان
استفاده نمى كند، افراد ضعيف نامبرده نيز چنين وضعى را داشتند، انسانها از وجود
آنها استفاده مى كردند ولى آنان از انسان استفاده نمى كردند، و از حقوق اجتماعى كه
مخصوص انسانها است بى بهره بودند.
و با اين حال تشخيص اينكه قوى در اين باب چه كسى است ؟ مختلف بود، و زمان به زمان
فرق مى كرد، مثلا در برهه اى از زمان مصداق قوى و برنده ارث رئيس طايفه و رئيس ايل
بود، و زمانى ديگر ارث را مخصوص رئيس خانه ، و برهه اى خاص شجاع ترين و خشن ترين
قوم بود، و اين دگرگونگى تدريجى باعث مى شد كه جوهره ارث نيز دگرگونگى جوهرى يابد.
و چون اين سنت هاى جاريه نمى توانست خواسته و قريحه فطرت بشر را تضمين كند، يعنى
سعادت او را ضمانت نمايد، قهرا دستخوش تغييرها و دگرگونى ها گرديد، حتى اين سنت در
ملل متمدنى كه قوانين در بينشان حاكم بوده است ، و يا حد اقل سنت هايى معتاد و ملى
در بينشان حكم قانون را داشته ، از اين دگرگونگى دور نمانده است ، نظير قوانين جارى
در روم و يونان و هيچ قانون ارثى كه تا به امروز بين امتها داير بوده به قدر قانون
ارث اسلام عمر نكرده ، قانون ارثى اسلام از اولين روزى كه ظهور يافت تا به امروز كه
نزديك چهارده قرن است عمر كرده است .
وراثت در بين امتهاى متمدن
يكى از مختصات اجتماعى امت روم اين است كه روميها براى بيت - دودمان - بخودى
خود استقلال مدنى قائل بودند، استقلالى كه بيت را از مجتمع عمومى جدا مى ساخت و او
و افراد او را از نفوذ حكومت در بسيارى از احكامش حفظ مى كرد ساده تر بگويم آن چنان
براى بيت استقلال قائل بودند كه حكومت حاكم بر اجتماع نمى توانست بسيارى از احكام
كه مربوط به حقوق اجتماعى بود در مورد افراد آن بيت اجرا كند بلكه به اعتقاد روميان
بيت خودش در امر و نهى و جزا و عقوبت و امثال آن مستقل بود.
و رب بيت (رئيس دودمان )، معبود اهل خود يعنى زن و فرزند و بردگان خودش بود، و تنها
او بود كه مى توانست مالك باشد و ما دام كه او زنده بود غير او كسى حق مالكيت نداشت
، و نيز او ولى اهل بيت خود، و قيم در امور آنان بود و اختيارش بطور مطلق در آنان
نافذ بود، و خود او كه گفتيم معبود خانواده خويش بود، خودش رب البيت سابق را مى
پرستيد، و اگر اين خانواده مالى مى داشتند، بعد از مردنشان تنها رئيس بيت وارث آنها
مى شد، مثلا اگر فرزند اين خانواده با اجازه رب البيت مالى بدست آورده ، و سپس از
دنيا مى رفت ، و يا دخترى از خانواده از راه ازدواج - البته با اجازه رب البيت -
مالى را بدست آورده بود، و از دنيا مى رفت و يا يكى از اقارب مالى به همان طور كه
گفتيم اكتساب مى كرد و بعد مى مرد، همه اين اموال به ارث به رب البيت مى رسيد، چون
مقتضاى ربوبيت و مالكيت مطلق او همين بود كه بيت و اهل بيت و مال بيت را مالك شود.
و چون رب البيت از دنيا مى رفت يكى از پسران و يا برادرانش كسى كه اهليت ربوبيت را
مى داشت و ساير فرزندان او را به وراثت مى شناختند وارث او مى شد، و اختيار همه
فرزندان را بدست مى گرفت ، مگر آنكه يكى از فرزندان ازدواج مى كرد، و از بيت جدا مى
شد، و بيتى جديد را تاسيس مى كرد، كه در اينصورت او رب بيت جديد مى شد، و اگر همه
در بيت پدر باقى مى ماندند نسبتشان به وارث كه مثلا يكى از برادران ايشان بود همان
نسبتى بود كه با پدر داشتند، يعنى همگى تحت قيمومت و ولايت مطلقه برادر قرار مى
گرفتند.
و همچنين گاه مى شد كه پسر خوانده رب البيت وارث او مى شد، چون پسر خواندن يعنى
كودكى بيگانه را پسر خود ناميدن رسمى بود داير در بين مردم آن روز، هم چنان كه در
بين عرب جاهليت اين رسم رواج داشت و اما زنان يعنى همسر رب البيت ، و دخترانش و
مادرش ، به هيچ وجه ارث او را نمى بردند، و اين بدان جهت بود كه نمى خواستند اموال
بيت به خانه بيگانگان يعنى داماد بيت منتقل شود، و اصولا اين انتقال را قبول
نداشتند، يعنى جواز انتقال ثروت از بيتى به بيت ديگر را قائل نبودند.
و شايد اين همان مطلبى است كه چه بسا بعضى از دانشمندان گفته اند: روميان قائل به
ملكيت اشتراكى و اجتماعى بودند و ملكيت فردى را معتبر نمى دانستند و من خيال مى كنم
منشا اين نقل همان باشد كه ما گفتيم ، نه ملكيت اشتراكى ، چون اقوام همجى و متوحش
هم از قديم ترين زمانها با اشتراك ضديت داشتند، يعنى نمى گذاشتند طوائفى ديگر
صحرانشين در چراگاه و زمين هاى آباد و سر سبز آنان با ايشان شركت داشته باشند، و از
آنها تا پاى جان حمايت مى كردند، و در دفاع از آنها با كسانى كه طمع به آنها بسته
بودند مى جنگيدند، و اين نوع ملكيت نوعى عمومى و اجتماعى بود كه مالك در آن شخص
معينى نبود، بلكه هيات اجتماعى بود.
و البته اين ملكيت منافاتى با اين معنا نداشت كه هر فردى از مجتمع نيز مالك قسمتى
از اين ملك عمومى باشد و آن را به خود اختصاص داده باشد.
و اين نوع ملكيت نوعى است صحيح و معتبر، چيزى كه هست اقوام وحشى نامبرده نمى
توانستند آن طور كه بايد و بطور صحيح امر آن را تعديل نموده ، به وجه بهترى از آن
سود بگيرند، اسلام نيز آن را به بيانى كه در سابق گذشت محترم شمرده است .
و در قرآن كريم فرموده :
" خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً" پس مجتمع انسانى در صورتى كه مجتمعى
اسلامى باشد، و در تحت ذمه اسلام قرار داشته باشد مالك ثروت زمين است ، البته مالك
به آن معنايى كه گذشت ، و در مرحله اى پائين تر مجتمع اسلامى مالك ثروتى است كه در
دست دارد و به همين جهت اسلام ارث بردن كافر از مسلمان را جايز نمى داند.
و براى اين نظريه آثار نمونه هايى در پاره اى از ملت هاى حاضر دنيا هست ، مى بينيم
كه به اجانب اجازه نمى دهند اراضى و اموال غير منقوله وطنشان ، و امثال آن را تملك
كنند.
و از همين كه در روم قديم بيت براى خود استقلال و تماميتى داشت ، اين عادتى كه
گفتيم در طوائف و ممالك مستقل جارى بود، در آنان نيز جريان يافت .
و نتيجه استقرار اين عادت و يا بگو اين سنت در بيوت روم ، بضميمه اين سنت كه با
محارم خود ازدواج نمى كردند، باعث شد كه قرابت در بين آنان دو جور بشود، يك قسم از
قرابت خويشاوندى طبيعى ، كه ملاك آن اشتراك در خون بود و همين باعث مى شد ازدواج در
بين محارم ممنوع ، و در غير محارم جايز باشد، و دوم قرابت رسمى و قانونى ، كه لازمه
اش ارث بردن و نفقه و ولديت و غيره و عدم اينها بود.
در نتيجه فرزندان نسبت به رب البيت و در بين خود، هم قرابت طبيعى داشتند، و هم
قرابت رسمى ، و اما زنان تنها قرابت طبيعى داشتند نه رسمى ، به همين جهت زن از پدر
خود و نيز از فرزند و برادر و شوهر و از هيچ كس ديگر ارث نمى برد، اين بود سنت روم
قديم .
و اما يونان در قديم وضعش در مورد خانواده ها و بيوت و تشكل آن چيزى نزديك به وضع
روم قديم بود، و ارث در بين آنان تنها به اولاد ذكور آنهم به بزرگترشان منتقل مى
شد، و زنان همگى از ارث محروم بودند، چه همسر ميت و چه دختر و چه خواهرش ، و نيز در
بين يونانيان فرزندان خردسال و ساير خردسالان ارث نمى بردند، اما از يك جهت نيز
شبيه به روميان بودند، و آن اين بود كه براى ارث دادن به فرزندان خرد سال و هر كس
ديگرى كه دوستش مى داشتند چه همسران ميت و چه دختران و خواهرانش چه اينكه ارث كم
باشد و يا زياد بحيله هاى گوناگونى متشبث مى شدند، مثلا با وصيت و امثال آن راه را
براى اين خلاف رسم هموار مى كردند، كه انشاء اللّه در بحثى كه در باب وصيت داريم
راجع به اين مساله باز صحبت خواهيم كرد.
و اما در هند و مصر و چين مساله محروميت زنان از ارث بطور مطلق ، و محروميت فرزندان
خردسال و يا بقاى آنان در تحت ولايت و قيمومت تقريبا نزديك به همان سنتى بوده كه در
روم و يونان جارى بوده است .