تكرار در قرآن
يكى ديگر از شيوهها و روشهائى كه قرآن كريم در پيام رسانى خود از آن استفاده كرده
تكرار يك كلمه يا جمله يا يك آيه كامل است اين تكرارها چنانكه خواهيم ديد فوائد و
آثارى دارد و از محسنات كلام به شمار مىرود.
تكرار در قرآن دو گونه است:
1 ـ تكرار لفظى
گاهى يك كلمه تكرار شده مانند:
قوارير
قوارير (483)
گاهى
يك جمله كامل تكرار شده كه گاهى جمله تكرار شده در سورههاى مختلف قرار دارد و در
كنار هم نيست مانند:
و
ماظلمونا و لكن كانوا انفسهم يظلمون . كه يكبار
در سوره بقره آيه 75 آمده و يكبار در سوره اعراف آيه 160 آمده است و مانند:
كانوا اشد منهم قوة كه يكبار درسوره روم آيه 9
و يكبار در سوره فاطر آيه 44 و يكبار در سوره غافر آيه 21 تكرار شده است.
وگاهى جمله تكرار شده در كنار هم قرار گرفته است
مانند:
اصحاب اليمين مااصحاب اليمين (484)
الحاقة ما الحاقة و ما ادريك ما
الحاقة (485)
فان مع العسر يسرا ان مع العسر يسرا (486)
كلا سوف تعلمون ثم كلا سوف تعلمون (487)
همچنين
گاهى يك جمله در فواصل آيات يك سوره تكرار شده كه هدف از آن جلب توجه مخاطب به
مضامينى است كه در آن سوره آمده است مانند:
«فباى آلاء ربكما تكذبان» كه در سوره رحمن سى ويك مرتبه در فواصل آيات تكرار شده و
«ويل يومئذ للمكذبين»
كه در سوره مرسلات ده مرتبه تكرار شده؛ اين جمله ها پس از بيان مطالبى كه شبيه
يكديگرند به صورت ترجيع بند آمده است .
اينگونه تكرارها براى تاكيد مطلب و تقرير كلام و
يانشان دادن عظمت و اهميت موضوع است ودر مجموع هدف اينست كه توجه شنونده به خوبى به
سوى موضوع يا مطلب مورد نظر جلب شود. در مواردى هم تكرار يك كلمه براى اينست كه
ميان موضوع و محمول يا مبتدا و خبر فاصله زيادى مىافتد كه در اينصورت تكرار موضوع
يا مبتدا براى يادآورى مفيد است مانند:
ثم ان ربك للذين عملوا السوء بجهالة ثم
تابوا من بعد ذلك و اصلحوا ان ربك من بعدها لغفور رحيم (488)
انى رايت احد عشر كوكبا والشمس
والقمر رايتهم لى ساجدين (489)
2 - تكرار معنوى:
منظور از اين
نوع تكرار تكرار يك مضمون يا مفهوم است مانند تكرار داستان ابراهيم ياموسى ومانند
آن كه در موارد متعددى با جملات و عبارات متفاوتى تكرار شده و يا از مقاطع مختلف
شروع شده است.
در اينجا داستان حضرت موسى راكه حدود سى بار در قرآن تكرار شده در نظر مىگيريم با
بررسى موارد متعددى كه اين قصه در آنجاها تكرار شده است، ملاحظه مىكنيم كه در هر
مورد به صورت خاصى آمده و تابع هدف ويژهاى است كه قصه براى آن نقل مىشود. در اين
موارد قصه به طور كامل تكرار نشده بلكه تفاوتهاى اساسى با همديگر دارد.
مثلا در سوره «اعلى» و «نجم» اشاره مختصرى به
حضرت موسى عليهالسلام مىشود و خبرى از جريانات او نيست و در سوره «اعراف » داستان
به صورت متوسطى ذكر مىشود آنهم در كنار قصههاى چند تن از پيامبران مانند نوح وهود
ولوط وشعيب كه در همه آنها داستان برانگيخته شدن پيامبر وتكذيب قوم آنها آمده است.
داستان حضرت موسى از بعثت او با اين آيه شروع مىشود:
ثم بعثنا من بعد هم موسى باياتنا الى
فرعون و ملائه فظلموا بها فانظر كيف كان عاقبة المفسدين (490)
سپس بعد از آنها موسى را با آيات خود به سوى فرعون و قوم
او فرستاديم پس به آن آيات ظلم كردند نگاه كن كه عاقبت مفسدان چگونه است.
قصه حضرت موسى در سوره «طه» با تفصيل بيشترى آمده و آغاز آن به قبل از بعثت او
مربوط مىشود زمانيكه موسى با همسر خود حركت مىكرد كه از دور آتشى را ديد و به
همسرش گفت: تو اينجا باش من آتشى را ديدم و به سوى آن مىروم و بقيه داستان كه در
اين سوره بدينگونه آغاز مىشود:
و هل اتيك حديث موسى (491)
آيا داستان موسى به تو رسيده است ؟
همچنين
در سوره «قصص» داستان حضرت موسى از پيش از بعثت هم فراتر مىرود و به زمان تولد
موسى مىرسد و اينكه چگونه موسى در ميان سختگيرىهاى فرعون زاده شد و او را كه
نوزادى بيش نبود به روى تخته پاره گذاشته و به دريا انداختند و فرعون او را از آب
گرفت و خود بزرگش كرد و دنباله قضايا:
واوحينا الى ام موسى ان ارضعيه فاذا خفت
عليه فالقيه فى اليم ولاتخافى ولاتحزنى انا رادوه اليك وجاعلوه من المرسلين (492)
و وحى كرديم به مادر موسى كه او را شير بده و چون بر او
بيمناك شدى او را در دريا بيانداز و نترس و غمگين مباش ما او را به سوى تو
برمىگردانيم و او را از پيامبران قرار خواهيم داد.
باتوجه
به آيات مربوط به قصه حضرت موسى در سورههاى مختلف، اين حقيقت به وضوح روشن مىشود
كه قصه حضرت موسى در هيچ سوره بعينه و بدون كم و زياد تكرار نشده بلكه در هر
سورهاى به نحوى آمده؛ گاهى به اجمال و گاهى به تفصيل و نيز صحنههائى در آيات يك
سوره آمده كه در سورههاى ديگر نيامده و همواره قصه به صورتى تكرار شده كه مطلبى
اضافى نسبت به سورههاى ديگر دارد و بعضى از صحنهها فقط يك بار آمده و هرگز در
سورههاى ديگر تكرار نشده مانند داستان ملاقات حضرت موسى با حضرت خضر كه منحصرا در
سوره كهف آمده است (493) .
داستانهاى ديگر قرآن نيز مشابه داستان حضرت
موسى است كه اگر چه يك داستان در بعضى از سورهها تكرار شده ولى به نوعى قصه پردازى
شده كه با سورههاى ديگر متفاوت است بنابراين تكرار بعضى از قصهها و يا مطالب ديگر
در قرآن تكرار معنوى است و در هر جا بر اساس هدفهاى خاصى تكرار شده كه براى تفهيم
بهتر مطلب ضرورى بوده است.
بخش هشتم: آشنائى با چند اصطلاح قرآنى
نسخ و انساء
نسخ
در لغت به معناى زائل كردن و برطرف ساختن و هم به معناى جابجا كردن و انتقال دادن
است البته به صورت مجازى در معانى ديگرى هم استعمال مىشود (494) مانند
استنساخ كتاب يا تناسخ كه بازگشت همه به دو معنائى است كه گفتيم و در اصطلاح
دانشمندان نسخ معناى ويژهاى دارد كه در تفاسير و كتب كلامى به تفصيل مورد بحث قرار
گرفته است و آن عبارت است از برداشتن و ازاله امرى كه در شرع مقدس ثابت شده است و
به عبارت ديگر احكام موقت و يا امور وضعيهاى كه مدت آنها سرآمده و وقت آنها به
پايان رسيده است.
در اين كه نسخ در شريعت امرى ممكن و جائز است
ميان مسلمانان اختلافى وجود ندارد تنها يهود و نصارى در اين مسأله مخالف هستند
وبخصوص يهود، كه نسخ در شريعت را امرى محال و غيرممكن مىدانند آنها چنين استدلال
ميكنند كه تشريع يك حكم، قطعا به خاطر مصلحتى بوده است اكنون كه آن حكم برداشته
مىشود اگر مصلحت باقى است نسخ حكم، كار عبثى است كه حكيم تعالى آن را انجام
نمىدهد و اگر باقى نيست چگونه خداوند آن را قبلاً نمىدانسته است و اين مستلزم جهل
وكشف خلاف است.
اين
شبهه پاسخ بسيار روشنى دارد كه در كتب كلامى ما آمده است و آن اين كه مصلحت حكم
مزبور، موقتى بوده و به زمان خاصى تعلق داشته و با سرآمدن آن زمان معين، مصلحت حكم
نيز از بين مىرود و طبعا آن حكم نسخ مىشود (495) .
گذشته از اين بعضى از حكمها به خاطر امتحان
اشخاص ابلاغ مىشود و مصلحتى در خود حكم نيست مانند ذبح فرزند، كه حضرت ابراهيم به
آن مأمور شد. رفع و نسخ چنين احكامى نه تنها ممكن، بلكه لازم است. جالب اين كه در
همين تورات فعلى آيات متعددى وجود دارد كه همديگر را نسخ مىكنند مانند آياتى كه سن
كسانى را كه بايد در خدمت خيمه اجتماع باشند تعيين مىكند كه در جائى 30 سال و در
جائى 25 سال ذكر شده است (496) .
به هر حال از ديدگاه دانشمندان اسلامى امكان
نسخ احكام و آيات قرآنى امر مسلم و پذيرفته شدهاى است و خود قرآن به طور آشكار از
آن خبر داده است:
ماننسخ من آية او نفسها نأت بخير منها او
مثلها الم تعلم ان اللّه على كل شىء قدير (497)
آيهاى را نسخ نمىكنيم و يا آن را از يادها نمىبريم مگر
اين كه بهتر از آن و يا مانند آن را مىآوريم آيا نمىدانى كه خداوند به هر چيزى
تواناست؟
واذا بدلنا آية واللّه اعلم بما ينزل
قالوا انما انت مفتر بل اكثرهم لايعلمون (498)
و هنگامى كه آيهاى را به جاى آيهاى مىآوريم - و خدا به
آنچه نازل كرده داناتر است - آنها مىگويند كه تو افتراء مىبندى بلكه بيشتر آنها
نمىدانند.
از
اين آيات نكات گوناگونى به دست مىآيد از جمله اين كه:
1 - اين آيات نه تنها به امكان نسخ، بلكه به وقوع
آن نيز دلالت دارد بخصوص آيه دوم از وقوع نسخ و عكسالعمل كفار در مقابل آن خبر
مىدهد بنابراين سخن بعضىها كه نسخ را فقط در مرحله امكان قبول دارند ولى وقوع آن
را انكار مىكنند، سخن بىموردى است.
2 - نسخ منحصر به احكام نيست، بلكه در تكوينيات
هم امكان وقوع دارد زيرا آيه در اصطلاح قرآنى همانگونه كه به آيات قرآن اطلاق
مىشود به تكوينيات هم به عنوان نشانههاى قدرت خدا اطلاق مىشود و قرآن كريم در
موارد بسيارى پديدههاى آفرينش را هم به عنوان آيات الهى معرفى مىكند به عنوان
نمونه:
وجعلنا ابن مريم و امه آية (499)
پسر مريم و مادر او را آيه قرار داديم.
وكاين من آية فى السموات والارض يمرون
عليها (500)
اى بسا آيهاى در آسمانها وزمين كه بر آن مرور مىكنند.
هذه ناقةاللّه لكم آية فذروها تأكل فى
ارضاللّه (501)
اين ناقه خداست و آيهاى براى شماست بگذاريد در زمين خدا
بخورد.
وآية لهم الارض الميتة احييناها (502)
و آيهاى است براى آنها زمين مرده كه آن را زنده كرديم.
به
طورى كه ملاحظه مىفرمائيد در اين آيات به موجودات و پديدههاى خلقت از آن جهت كه
نشانههاى خداوند هستند آيه اطلاق شده است و نظائر آن در قرآن بسيار است حال با
توجه به اين اصطلاح مىگوئيم نسخ آيات كه در دو آيه قبلى آمده، هم شامل آيات قرآنى
است و هم شامل تكوينيات است و نسخ در تكوينيات را مىتوان همان "بداء" دانست كه خود
بحث مفصلى دارد و لذا در بعضى از روايات، مرگ يك امام و قيام امام ديگرى در جاى او
نوعى نسخ دانسته شده است.
3 - از آيات نسخ استفاده مىشود كه هنگامى كه حكم
يا موضوعى نسخ مىشود حتما حكم يا موضوع ديگرى جايگزين آن مىگردد و چنان نيست كه
با نسخ چيزى آن چيز از بين مىرود و چيز ديگرى جاى آن را نمىگيرد.(نأت
بخير منها او مثلها).
4
- نسخ يك چيزى به معناى اين است كه ديگر مصلحتى در وجود منسوخ باقى نمانده است و
اين ناسخ است كه داراى مصلحت مىباشد حال يا به اندازه مصلحتى كه در منسوخ بوده و
يا بيشتر از آن.
بايد توجه داشت كه حتى در صورتى كه مصلحت ناسخ با
منسوخ برابر باشد باز نسخ آن لازم بوده زيرا منسوخ به مرحلهاى رسيده كه فاقد مصلحت
شده است. بنابراين نسخ چيزى با وجود تساوى و تماثل مصلحت در ناسخ و منسوخ چيز عبث و
بيهودهاى نيست زيرا كه منسوخ، ديگر داراى مصلحت نبوده است.
5 - دنباله آيه «ما ننسخ من آية...» پاسخ به قول يهود است آنجا كه مىفرمايد:
«الم تعلم ان اللّه على كل شىء
قدير» در اين جمله خداوند از شمول و عموميت
قدرت خود سخن مىگويد و قول يهود را كه نسخ در احكام و موضوعات را جائز نمىدانند و
قدرت خداوند را محدود به نظام موجود مىانگارند، رد مىكند.
يهود مىپنداشت كه چون خداوند جهان آفرينش را بر
اساس نظام خاص آن آفريده ديگر نمىتواند تصرفى بر خلاف آن نظام انجام بدهد و در
واقع يهود خداوند را مانند يك حاكم معزول مىدانند كه حاكميت خود را از دست داده و
قدرت تصرف در جهان آفرينش را ندارد.
و قالت اليهود يداللّه مغلولة غلت
ايديهم و لعنوا بما قالوا بل يداه
مبسوطتان ينفق كيف يشاء (503)
و يهود گفتند كه دست خداوند بسته است دستان خود آنها بسته
است و به سبب حرفى كه زدهاند لعنت شدهاند بلكه دستان خداوند باز است و هرگونه كه
بخواهد انفاق مىكند.
در
اين آيه و هم در دنباله آيه «ماننسخ من آية...»
صحبت از عموميت و گستردگى قدرت خداوند است تا اين معنا روشن شود كه خداوند در اسارت
نظامى كه خود ساخته است، نمىباشد و همواره قدت بهم زدن آن نظام را دارد.
وقوع نسخ در قرآن امرى مسلم و غير قابل ترديد است
و دانشمندان اسلامى در اين باره كتابها نوشتهاند، و از جمله آنهاست كتاب «الناسخ و
المنسوخ» از ابوبكر النحاس كه 138 آيه را به عنوان آيات منسوخه آورده است هر چند كه
اكثريت قريب به اتفاق آنها قابل مناقشه است.
مرحوم آيت اللّه العظمى خوئى«قدس سره» 36 مورد
از مواردى را كه نحاس آورده به عنوان نمونههاى روشنى از آياتى كه در آنها ادعاى
نسخ شده در كتاب «البيان» ذكر كرده و در آنها مناقشه كرده است يكى از آياتى كه
منسوخ بودن آن را كسى انكار نكرده آيه «نجوا» است:
يا ايها الذين آمنوا اذا ناجيتم الرسول
فقدموا بين يدى نجواكم صدقة (504)
اى كسانى كه با پيامبر نجوا مىكنيد (در گوشى حرف
مىزنيد) پيش از نجوا صدقه بدهيد.
اين
آيه با آيه بعدى نسخ شد و طبق روايات مستفيضهاى كه از طريق سنى و شيعه نقل شده
وقتى آيه نجوا نازل شد تنها كسى كه به آن عمل نمود، حضرت على بود و هيچكس ديگرى به
آن عمل نكرد تا اين كه آيه نسخ شد. (505)
انسـاء
اين
واژه به معناى وادار كردن كسى به فراموش كردن چيزى است اين كلمه با اشتقاقات مختلف
خود شش بار در قرآن ذكر شده و آنچه محل نظر است موردى است كه در آيه نسخ آمده
است.«ماننسخ من آية او ننسها» منظور از نسخ آيه معلوم شد اكنون بايد ديد منظور از
«انساء» آيه چيست؟ منظور اين است كه خداوند كارى مىكند كه به طور كلى آيهاى از
يادها فراموش مىشود و اين بالاتر از نسخ است در نسخ خود آيه موجود است و حكم آن از
بين رفته ولى در انساء، خود آيه نيز از بين رفته و خداوند آن را از يادها برده است.
صاحب مجمعالبيان در اين باره مىگويد:
اين نوع فراموش كردن بر مردم جائز است به اين
صورت كه مأمور به ترك قرائت آيهاى بشوند و در طول زمان آن را فراموش كنند اما بر
پيامبر جائز نيست. چون منجر به نفرت مردم از او مىشود شيخ ابو جعفر در تفسير آيه
چنين گفته اما جماعتى از محققان آن را در باره پيامبر نيز جائز دانستهاند و
گفتهاند كه منجر به نفرت نمىشود چون اين كار به خاطر مصلحتى انجام مىگيرد،
همچنين جائز است كه خداوند آيهاى را حقيقتا از يادها ببرد هر چند كه جماعتى بسيار
باشند به اين صورت كه نسيان را در قلبهاى آنان قرار بدهد هر چند كه اين يك نوع خرق
عادت است و در واقع معجزهاى براى پيامبر شمرده مىشود.
كسانى كه آيه را بر نسيان حمل كردهاند و شمول
آيه را بر شخص پيامبر جائز دانستهاند به اين آيه استناد كردهاند كه مىفرمايد:
«سنقرئك فلا تنسى الا ما شاءاللّه» (506)
يعنى به زودى تو را وادار به خواندن مىكنيم پس ديگر
فراموش نمىكنى مگر آنچه را كه خدا بخواهد
مفهوم
آيه اين است كه مگر آنچه را كه خدا بخواهد كه تو آن را فراموش كنى. (507)
مرحوم علامه طباطبائى
رحمهاللّه شمول آيه را در حق پيامبر نمىپذيرد و معتقد است كه نسيان بر پيامبر
جائز نيست و استثناء در آيه
«سنقرئك فلا تنسى» تنها براى
بيان بقاء قدرت خداوند است نه براى بيان وقوع آن در خارج. (508)
مطلب ديگر اينكه بعضىها كلمه ننسها را در آيه
نسخ از ماده نسأ گرفتهاند كه به معنى تأخير انداختن است اما سياق آيه، اين احتمال
را نفى مىكند زيرا آيه با قاطعيت بيان مىكند كه وقتى آيهاى نسخ يا انساء شد آيه
ديگرى جايگزن آن مىشود و لازمه جايگزينى، از بين رفتن حكم يا خود آيه قبلى است و
اين با تأخير انداختن جور در نمىآيد زيرا در تأخير، آيه موجود است و تنها ذكر آن
به تأخير افتاده و احتياجى به جايگزينى ندارد (دقت شود).
محكم و متشابه و تأويل
محكم
عبارت است از كلامى متقن كه دلالت آن بر معنى مقصود واضح و روشن است و احتمال وجوه
ديگرى نمىرود و اين كلمه مأخوذ است از «حكم» كه در لغت به معنى منع و سدّ مىباشد
گويا كلام محكم مانع از آن است كه احتمال معناى ديگرى جز آنچه متكلم اراده كرده
است، داده شود.
متشابه عبارت است از كلامى كه مقصود متكلم از آن
روشن نيست و احتمال معانى گوناگونى داده مىشود و اين كلمه مأخوذ از «تشابهالوجوه»
است كه به معنى شباهت صورتها به همديگر مىباشد گويا در كلمه مأخوذ از متشابه معانى
مختلفى كه شبيه يكديگرند، احتمال داده مىشود و يا كلام به گونهاى است كه شباهت به
معانى گوناگونى دارد.
اكنون كه به طور اجمال معناى محكم و متشابه را
دانستيم مىگوئيم كه آيات قرآنى به يك اعتبار و از يك نظر به دو قسم تقسيم مىشود:
محكم و متشابه.
محكم آن گروه از آياتى است كه واضحالدلالة است و
احتمال معناى ديگر نمىرود اكثر آيات قرآنى از اين گروه است و متشابه آن دسته از
آيات قرآنى است كه قابل تطبيق با وجوه و معانى گوناگونى است اين نوع از آيات قرآنى
در مقايسه با آيات محكم اندك هستند. اين تقسيم بندى در خود قرآن كريم به اين بيان
آمده است:
هوالذى انزل عليك الكتاب منه آيات محكمات
هن ام الكتاب و اخر متشابهات فاماالذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء
الفتنة وابتغاء تأويله و ما يعلم تأويله الا الله والراسخون فى العلم يقولون آمنا
به كل من عند ربنا و ما يذكر الا اولوا الالباب (509)
او خداوندى است كه براى تو كتاب را نازل كرد برخى از آن،
آيات محكمات هستند كه همانها امّالكتاب مىباشند و برخى ديگر از آن،آيات متشابهات
هستند پس آنها كه در دل آنان مرض است از متشابهات پيروى مىكنند تا فتنهاى بپا
كنند ويا آن را تأويل بنمايند در حالى كه تأويل آن را كسى نمىداند جز خدا و راسخان
در علم. مىگويند ما به آن ايمان آورديم همه آن آيات از جانب خداوند است و
متذكرنمىشود مگر صاحبان انديشه.
مهمترين
سؤالى كه در اينجا مطرح مىشود اين است كه وجود آيات متشابه در قرآن كه قابل تأويل
و توجيه به معانى مختلف است چه حكمتى دارد؟ و آيا بهتر نبود كه همه آيات قرآنى از
نوع محكم بودند تا آنها كه دلهايشان مريض است، آيات متشابه را دستاويز خود قرار
ندهند؟
در پاسخ اين پرسش بايد بگوئيم كه اسلام يك دين
جاودانى است و قرآن براى عصر معينى نازل نشده است و لذا قرآن كريم بايد طورى نازل
مى شد كه در هر عصرى و با هر فرهنگى مفيد فائده باشد و پيامهاى خود را برساند وجود
آيات متشابه در قرآن يكى از الطاف الهى براى بشر در تداوم نسلها و قرن هاست و اين
آيات رمز جاودانگى قرآن است و در حقيقت مىتوان گفت كه خداوند مطالبى را كه در هر
عصرى و براى هر نوع استعدادى يكسان است به صورت آيات محكم آورده و مطالبى را كه هر
قومى به اندازه استعداد خود و مطابق بارشد فكر و جولان انديشهاش بايد بفهمد به
صورت آيات متشابه آورده و در واقع آيات متشابه رمزهائى براى كشف اسرار و علومى
هستند كه هر كسى مطابق استعداد و شايستگى خود مىتواند به آن اسرار و علوم دست يابد
و كليد رمزهم معرفى شده است و آن همان آيات محكمات هستند كه قرآن از آنها به عنوان
امّالكتاب يعنى مادر كتاب ياد مىكند.
به عبارت ديگر: مىتوان گفت كه آدمى با برگشت
دادن آيات متشابه به آن محكمات و با كنار هم چيدن چند آيه متشابه و محكم به
مطالبى دست پيدا مىكند كه شايد ديگران به آنها نرسيدهاند.
بنابراين، اشتمال قرآن بر آيات متشابه يكى از
نعمتهاى بزرگ والطاف خداوند براى بشر تا روز قيامت است و اگر كسانى از آن سوء
استفاده مىكنند و آيه متشابه رانه براى دريافت معانى عميق، بلكه جهت فتنهانگيزى
دستاويز خود قرار مىدهند، اين ديگر مربوط به قرآن نيست بلكه عامل آن، فتنهجوئى
افراد فرصت طلب بيمار دل هستند واساسا"سؤ استفاده از يك حقيقت و يا يك ابزاركار
باعث نامطلوب بودن آن حقيقت و يا آن ابزار نيست و اين درست به آن مىماند كه از
چاقو كه براى استفاده هاى مشروع ساخته شده در شكافتن شكم يك انسان بى گناه استفاده
شود.
بعضى ها از جمله مرحوم علاّمه طباطبائى گفتهاند
كه اشتمال قرآن بر آيات متشابه از روى ناچارى بوده و قرآن كه با زبان اهل آن زمان
نازل شده ناچار بود كه در بيان معارف بلند خود از الفاظ و اسلوب هاى متداول زمان
استفاده كند و آن الفاظ كشش اين معانى را نداشت و براى همين بود كه در بعضى از آيات
تشابه به وجود آمد و منظور اصلى در خفاء قرار گرفت.
البته از يك نظر تمام آيات قرآنى محكم و متقن
هستند و همه از جانب خداوند حكيم نازل شدهاند و در آنها سستى و ضعف وفتور راه
ندارد.
كتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم
خبير (510)
كتابى است كه آيات آن محكم بوده است سپس تفصيل داده شده و
از جانب خداوند حكيم و آگاه است.
اين
نوع محكم بودن كه شامل همه آيات قرآنى است در مقابل ضعف و سستى است و ربطى به محكم
و متشابه كه مورد بحث ماست، ندارد.
به هر حال علت وجود متشابه در قرآن هر چه باشد،
اكنون بايد ديد كه راه استفاده از آيات متشابه چيست؟
پاسخ
اين سؤال به روشنى از قرآن استفاده مىشود و آن اين كه آيات متشابه را به كمك تأويل
مىتوان درك نمود.
تأويل به معناى توجيه و تبيين لفظ متشابه و يافتن
منظور اصلى از آن است و به كمك تأويل مىتوان به مفهوم درست آيات متشابه پى برد اين
كلمه از ماده «اول» است كه به معنى بازگشت مىباشد در واقع با تأويل يك آيه آن را
به معناى درست آن ارجاع مىدهيم.
بايد توجه كنيم كه تأويل منحصر به آيات متشابه
نيست بلكه از يك نظر تمام آيات قرآنى تأويل دارند و آن در صورتى است كه براى آيه
معنائى بجز معناى ظاهرى آن گفته شود كه در لسان روايات به اين معناى دوم بطن قرآن
گفته مىشود همانگونه كه به معناى اولى كه ظاهر آيه است ظهر قرآن گفته مىشود به
اين روايت توجه كنيد:
عن فضيل بن يسار قال: سألت ابا جعفر (ع)
عن هذه الرواية:"ما من القرآن آية الاولها ظهرو بطن"؟ فقال:"ظهره تنزيله و بطنه
تأويله (511)
فضيل مىگويد: از امام باقر(ع) معناى اين روايت را پرسيدم
كه آيهاى از قرآن نيست مگر اين كه ظاهر دارد و باطنى. امام فرمود: ظاهر آن تنزيل
آنست و باطن آن تأويل آنست.
و
در روايت ديگرى مىخوانيم:
قال رسول الله (ص): ان منكم من يقاتل على
تأويل القرآن كما قاتلت على تنزليه و هو على بن ابيطالب (512)
از شما كسى هست كه بنابر تأويل قرآن جنگ خواهد كرد
همانگونه كه من بنابر تنزيل قرآن جنگ كردم و او علىبنابيطالب(ع) است.
بنابراين
همه آيات قرآنى حتى محكمات آن، ممكن است تأويل داشته باشد اما تأويل درباره متشابهات قرآن، معناى خاصى دارد و آن پى
بردن به معنائى است كه در پشت آن الفاظ متشابه نهفته است.
بايد توجه داشت كه تأويل مخصوص قرآن و يا حتى
مخصوص الفاظ نيست بلكه گاهى براى توجيه يك عمل و پيدا كردن محمل صحيح براى كارى كه
به ظاهر ناپسند مىنمايد نيز تأويل گفته مىشود همانگونه كه در داستان خضر و موسى
آمده است وقتى خضر دست به كارهائى زد كه به ظاهر كارهاى زشت به نظر مىرسيد و مورد
سؤال موسى قرار گرفت، خضر در پاسخ موسى گفت:
سانبئك بتاويل ما لم تستطع عليه صبرا (513)
به زودى از تأويل كارهائى كه نتوانستى بر آنها تحمل كنى
تو را خبر خواهم داد.
بدون
شك آيات متشابهات قرآن داراى توجيه و تأويلى است كه بيانگر معناى صحيح آيه است و
اگر كسى تأويل درست را بداند معناى درست آنها را خواهد دانست حال بايد ديد چه كسى
تأويل صحيح آيات متشابه را مىداند؟ مسلما خداوند خود از تأويل درست متشابهات آگاه
است ولى آيا جز خدا كسى يا كسان ديگرى نيز مىتوانند به تأويل صحيح متشابهات پى
ببرند؟
در آيهاى كه مربوط به متشابهات است و كامل آن را
پيش از اين آورديم در اين باره چنين آمده است:
ومايعلم تأويله الا الله والرسخون فى
العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا
در
اين قسمت از آيه دو نظريه وجود دارد:
يكى اينكه «والراسخون فى العلم» عطف برالله است و
جمله بعدى جمله حاليه براى راسخون است در اين صورت معنى آيه چنين مىشود كه تأويل
متشابهات را كسى جز خدا و راسخان در علم نمىداند كه مفهوم آن اين است كه راسخان در
علم نيز تأويل متشابهات را مىدانند.
دوم اينكه «والراسخون فى العلم» عطف بر الله نيست
بلكه جمله جديدى است و به تعبير ادبى الراسخون مسندُاليه و مبتدا است و«يقولون آمنا
به» خبر و مسند آن است در اين صورت معنى چنين خواهد بود كه تأويل متشابه را فقط
خداوند مىداند و اما راسخان در علم تنها مىگويند كه به آن ايمان داريم و مىدانيم
كه همه از سوى خداوند است. طبق اين نظريه، از تأويل آيات متشابه تنها خداوند آگاه
است.
ما تصور مىكنيم كه نظريه نخست صحيح است و با
توجه به مجموع آيات و روايات و شواهد و قرائنى كه در دست است، راسخون در علم نيز
تأويل درست آيات متشابه را مىداند و در عين حال در مقابل خدا سر تعظيم و تسليم
فرود مىآورند و مىگويند همه اين آيات از جانب خداوند است بعضى از شواهد و قرائنى
كه درستى اين نظريه را تأييد مىكند، عبارت است از:
1- تعبير راسخان در علم با تسليم شدن و اظهار
ايمان سازگار نيست زيرا غير راسخان نيز مىتوانند چنين كنند اين تعبير با دانستن
تأويل آيات مناسبتر است.
2- از عهد پيامبر تا كنون ديده نشده است كه كسى
از صحابه و تابعين و مفسران بعدى آيهاى از قرآن را تفسير و معنى نكنند و بگويند كه
اين آيه از متشابهات است و تأويل آن را تنها خدا مىداند بلكه آنها درباره تمام
آيات قرآنى اظهار كردهاند و به هر حال معنائى براى آيه ذكر نمودهاند.
3- بدون شك همه آيات قرآنى براى هدايت بشر نازل
شده در صورتى كه علم به تأويل متشابهات به خداوند اختصاص داشته باشد و جود آيات
متشابه در قرآن لغو و بيهوده خواهد بود و يكى از دو محذور لازم خواهد آمد يا اين كه
بشر به آيات متشابه هيچگونه احتياجى ندارد و يا خداوند بشر را از دانستن چيزى كه به
آن نيازمند است، بازداشته است.
اما اگر بگوئيم كه راسخان در علم نيز تأويل
متشابهات را مىدانند اين امر، اختصاص دادن بعضى از آيات قرآنى به دانشمندان است و
بيان اين نكته است كه بعضى از آيات قرآنى در سطح بالائى است كه تنها علما و
دانشمندان را به كار مىآيد و هر كسى مطابق فهم خود نصيبى از قرآن دارد.
4- خداوند در مواردى انسان را به تدبر در آيات
قرآنى فراخوانده است اگرعلم متشابهات را به خدا اختصاص دهيم، اين فراخوانى بىمعنا
خواهد بود چون آيات محكمات را بدون تدبر هم مىتوان فهميد.
5- اين كه آيات محكمات را امالكتاب توصيف كرده
شايداشاره به اين باشد كه آيات متشابه را به كمك آيات محكم مىتوان فهميد و با
ارجاع متشابه به محكم و چيدن آيات مختلف در كنار هم، تأويل آيات متشابه به دست
مىآيد و اين همان سخن معروف است كه آيات قرآنى همديگر را تفسير مىكنند.
6- از همه اينها گذشته در احاديث مختلفى آيه مورد
بحث به همين صورت معنا شده است يعنى اين كه راسخان در علم عطف به الله دانسته شده و
آنگاه در اين احاديث راسخان در علم هم معرفى شدهاند به عنوان نمونه به اين دو حديث
توجه فرمائيد:
1 ـ عن ابى جعفر(ع): قال الله: (وما يعلم
تأويله الا الله والراسخون فى العلم) نحن نعلمه (514)
امام باقر(ع) فرمود: خداوند فرموده تأويل آن را جز خدا و
راسخان در علم كس ديگرى نمىداند، ما آن را مىدانيم.
2- عن الصادق(ع): نحن الراسخون فى العلم
و نحن نعلم تأويله (515)
راسخان در علم ما هستيم و تأويل متشابه را ما مىدانيم.
أجـل و مداوله
اجـل:
بحث درباره
أجل يك بحث كلامى است و متكلمين درباره آجال بحثهاى متعددى را عنوان كردهاند كه
وارد آنها نمىشويم و تنها اين اصطلاح را از ديد آيات قرآنى بررسى مىكنيم.
أجل در لغت به معناى وقت و مدت است اينكه به مرگ،
اجل گفته مىشود، از اين نظر است كه مدت عمر شخص به پايان مىرسد.
اين واژه در قرآن به طور مكرر استعمال شده و در
مواردى به معناى لغوى آن كه همان مدت است آمده (516) ولى در مواردى بيشترى
أجل به معناى پايان حيات و سرانجام زندگى يك فرد يا جامعه استعمال شده و از آن «أجل
مسمّى» تعبير آورده شده است.
از نظر قرآن همانگونه كه يك فرد، عمر معين و
مشخصى دارد و چون مدت تعيين شده أجل مسمّى به سر رسيد به ناچار حيات و زندگى آن شخص
خاتمه خواهد يافت، يك جامعه نيز همان سرنوشت را دارد، (آيات مربوطه را به زودى
خواهيم خواند).
تشبيه جامعه به فرد در كلام بسيارى از جامعه
شناسان و دانشمندان فلسفه تاريخ به خصوص كسانى كه به حركت دورهاى تاريخ معتقدند
مانند توسيديد، ابن خلدون، هگل، تاينبى، و ديگران، آمده است آنها مىگويند
همانگونه كه يك فرد دوران كودكى و جوانى و پيرى دارد و بالاخره مىميرد، يك جامعه
نيز همين حالت را دارد.
قرآن كريم ضمن بيان مراحل زندگى يك فرد، اين حقيقت را
خاطر نشان مىسازد كه هر انسانى أجل تعيين شدهاى دارد و از آن به أجل مسمّى تعبير
مىآورد:
هو الذى خلقكم من تراب ثم من نطفة ثم من
علقة ثم يخرجكم طفلاً ثمّ لتبلغوا اشدّكم ثمّ لتكونوا شيوخا و منكم من يتوفّى من
قبل ولتبلغوا اجلا مسمّى و لعلّكم تعقلون (517)
اوست خدائى كه شما را از خاك آفريده، سپس از نطفه سپس از
خون بسته شده، سپس شما را به صورت طفلى در آورد تا اينكه به رشد و قوت خود برسد و
سپس پير شويد، البته بعضى از شما جلوتر، از دنيا مىرود و تا به أجل معين خود برسيد
و تا انديشه كنيد.
هو الّذى خلقكم من طين ثمّ قضى اجلا و
اجل مسمّى عنده ثمّ انتم تمترون (518)
اوست خدائى كه شما را از گل آفريد، سپس مدتى را تعيين
نمود و مدت تعيين شده نزد اوست سپس شما شك مىكنيد.
در
اين آيات، سخن از اجل معين افراد است كه پس از طى مراحل گوناگون زندگى، در وقت معين
به زندگى آنها پايان داده خواهد شد.
آيات ديگرى در قرآن مجيد آمده كه در آنها صحبت از
أجل معين امتها و جامعههاست و از نظر قرآن، هر جامعهاى مانند يك شخص عمر معينى
دارد و پس از فرارسيدن مدت تعيين شده به ناچار نابود خواهد شد و جاى خود را به
جامعهها و تمدنهاى ديگرى خواهد داد. و از اين حقيقت به عنوان مداوله نام مىبرد
كه به زودى درباره آن بحث خواهيم كرد اكنون به آياتى كه براى جامعهها و امتها اجل
مشخصى تعيين مىكند، توجه فرمائيد:
و لكلّ امة اجل فاذا جاء اجلهم لا
يستأخروون ساعة و لا يستقدمون (519)
هر امتى را اجل معينى است كه چون فرارسد لحظهاى پس و پيش نمىشود.
ثمّ انشأنا من بعدهم قرونا آخرين ما تسبق
من امّة اجلها و ما يستأخرون (520)
سپس بعد از آنها اقوام ديگرى پديد آورديم اجل هيچ امتى پس و پيش نخواهد شد.
به
گونهاى كه ملاحظه مىفرمائيد قرآن كريم براى جامعه شخصيت مستقلى مانند فرد قائل
است و معتقد است كه جامعه نيز زندگى مىكند و مىميرد و مرگ و نابودى سرنوشت محتوم
هر جامعه است بحث بعدى كه درباره مداوله است، اين بحث را تكميل خواهد كرد.
مداوله:
شكست و پيروزى و پيدايش و زوال جوامع بشرى همواره از يك سلسله قوانين و مقرراتى پيروى
مىكنند كه آن را سنتهاى خدا در تاريخ مىناميم يك از اين سنتها حقيقتى است كه قرآن
از آن به مداوله تعبير مىكند كه به معناى انتقال و جابه جا شدن است و منظور از آن
اين است كه شكست و پيروزى در ميان اقوام و ملل گوناگون دست به دست مىگردد و هر
گاهى نوبت به گروهى مىرسد.
قرآن كريم با طرح مسأله مداوله فوائد و نتايجى را
بر آن مترتب مىكند كه بسيار آموزنده است اكنون آياتى را كه در اين زمينه آمده، نقل
و سپس قدرى درباره آن گفتگو مىكنيم:
ولا تهنوا ولا تحزنوا و انتم الاعلون ان
كنتم مؤمنين ان يمسسكم قرح فقد
مسّ القوم قرح مثله و تلك الايّام
نداولها بين النّاس و ليعلم اللّه الّذين آمنوا و يتّخذ منكم شهداء واللّه لا يحب
الظّالمين و ليمحّص اللّه الّذين آمنوا و يمحق الكافرين (521)
سست نشويد و غمگين نباشيد كه شما برتريد اگر ايمان داشته
باشيد اگر شما را جراحتى رسيد به آن جمعيت نيز جراحتى مانند آن رسيده است ما اين
روزها را در ميان مردم مىگردانيم و تا خداوند افراد با ايمان را مشخص كند و از
ميان شما گواهانى برگيرد و خداوند ستمگران را دوست نمىدارد و تا خداوند افراد با
ايمان را خالص گرداند و كافران را به تدريج نابود سازد.
براى
توضيح آيات شريفه به مطالب زير توجه فرمائيد:
1 ـ به گفته مفسران اين آيه پس از جريان جنگ اُحد
نازل شد و در حقيقت يك نوع تحليل آموزندهاى است از نتائجى كه از جنگ احد به دست
آمد.
در اين جنگ چنانكه مىدانيم پيروزى اوليه نصيب
مسلمانان گشت ولى در اثر عدم اطاعت جمعى از مسلمانان از دستور مقام فرماندهى سرنوشت
جنگ عوض شد و مسلمانان شكست خوردند و جمعى از شخصيتهاى برجسته از مسلمانان از جمله
حمزه عموى پيامبر شهيد شدند.
در اين آيه ضمن دلدارى و تسلاى خاطر نسبت به
مسلمانان كه مبادا روحيه خود را از دست بدهند، به يكى از سنتهاى الهى در كل تاريخ
اشاره شده، تا مسلمانان به خود مغرور نباشند و خود را تافته جدابافته از ديگران
ندانند و بدانند كه براى رسيدن به پيروزى و ايجاد جامعه برتر بايد تلاش كنند و
ايمان داشته باشند.
2 ـ در اين آيه مسألهاى تحت عنوان مداوله مطرح
شده كه يكى از سنتهاى الهى حاكم برتاريخ است و منظور از آن اين است كه شكست و
پيروزى دست به دست مىگردد و هر جمعى طعم تلخ شكست را مىچشد، منتها بعضى از جوامع
در مقابل شكست، خود را مىبازند و از بين مىروند و بعضى ديگر
بر مقاومت خود مىافزايند و نه تنها از بين نمىروند، بلكه آن شكست را سكوى پرش خود
قرار مىدهند و با تجربه جديدى وارد ميدان مىشوند.
در آيه شريفه از اين موضوع به صورت ايام نام برده
شده است يوم علاوه بر معناى متعارف خود به مقدار زمانى گفته مىشود كه حادثهاى مهم
در آن اتفاق افتاده باشد (عربها حادثه مهمى را كه اتفاق افتاده است، يك يوم
مىنامند يوم فجار، يوم ذى قار، يوم احدو...كه مجموعا به ايام العرب شهرت يافته
است) در اين آيه متذكر مىشود كه اين يومها كه با شكستها و پيروزيها همراه
مىباشد، همواره ميان اقوام و ملل درحال گردش است واين، خود يكى از سنتهاى خدا در
تاريخ است.
قرآن كريم با يادآورى اين مطلب به جامعهها اميد
و حركت مىبخشد و مقرر مىدارد كه:
پيروزى در ملك هيچ كس نيست بنابراين دليلى بر يأس
وجود ندارد آنان كه اكنون دراوج پيروزى هستند، به زودى حركت ايام آنها را پائين
مىكشاند، و آنها كه اكنون ضعيف و ناتوان هستند، روزى به پيروزى مىرسند، و با اين
تذكر به آنها كه پيروزى را در آغوش كشيدهاند هشدار مىدهد كه به خود مغرور نباشند
و در مقابل به آنها كه شكست خوردهاند نويد مىدهد كه دچار يأس و نوميدى نشوند.
بنابراين طرح مسأله مداوله، حركت آفرين و اميدساز
و در عين حال هشدارى به قدرتمندان است.
3 ـ در دنباله آيه شريفه منافع و آثارمداوله بيان
مىشود و اين مطلب مورد بحث قرار مىگيرد كه هدف از اين كار چيست؟ و چرا هر قومى
بايد روزى طعم تلخ شكست را بچشد؟ براى اين موضوع چهار هدف را ذكر مىكند، ولى منحصر
در آن نمىداند زيرا در بيان اين هدفها مطلب با حرف واوشروع مىشود (وليعلم) و اين
امر را مىرساند كه مسأله مداوله آثار و نتائج بسيار دارد كه فهم مردم نمىتواند
همه آنها را درك كند و از ميان آنها فقط چهار نتيجه بيان مىشود:
الف ـ آشكار شدن ايمان مؤمنان: اين شكست باعث
مىشود كه افراد با ايمان شناخته شوند و از آنها كه ايمان ندارند متمايز گردند، در
اينجا تعبير قرآن اين است كه تا خدا بداند كه مؤمنان چه كسانى هستند، ولى بايد توجه
داشت كه علم خداوند مانند علم ما نيست بلكه تعلق گرفتن علم او به يك چيزى، عين وقوع
آن چيزاست يعنى وقتى علم خداوند به چيزى تعلق گرفت آن چيز بيدرنگ وجود پيدا مىكند
بنابراين منظور اين نيست كه خداوند قبلاً نمىدانست و پس از اين جريان علم پيدا كرد
بلكه منظور اين است كه ايمان مؤمنان قبلاً ناشناخته بود واكنون مورد تعلق علم خدا
قرار گرفت و ظهور پيدا كرد و براى همه روشن گرديد كه مؤمن كيست.
ب ـ گرفتن گواهان: يكى ديگر از هدفهاى مورد نظر،
تربيت افراد نخبه و نمونه است كه وجود آنها الگو براى ديگران باشد كه چگونه در
هنگام سختيها و شدائد تاسر حد جان مقاومت نشان مىدهند تا ارزشهائى را كه به آن
اعتقاد دارند، حفظ كنند چنين افرادى چه كشته شوند و چه در حال حيات باشند، گواهان و
حجتهائى براى ساير مردم هستند چنانكه در آيه ديگر مىخوانيم:
لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول
عليكم شهيدا (522)
تا شما گواهان بر مردم باشيد و پيامبر نيز گواه شما باشد.
البته
بعضىها گفتهاند كه در آيه مورد بحث آنجا كه مى فرمايد: ويتخد منكم شهداء منظور
همان كشته شدگان در راه خدا هستند و معناى آيه اين است كه خداوند مىخواهد از شما
قربانيانى بگيرد، اما چنين احتمالى بعيد به نظر مىرسد زيرا ظاهرا كلمه شهيددر قرآن
هيچ كجا به معناى مقتول در راه خدا استعمال نشده است (اگر چه در روايات و دعاها به
اين معنا استعمال شده) و از اين گذشته سياق آيه و تعبيرى كه در آن آمده با اين مطلب
سازگار نيست زيرا تعبير اتخاذ شهيد تناسبى با اين معنا ندارد، بلكه بيشتر با همان
معناى شاهد گرفتن و نمونه ارائه كردن مناسبت دارد.
ج ـ از بين بردن ناخالصىهاى مؤمنان: هدف ديگرى
كه قرآن براى مداوله مطرح مىكند ريختن ناخالصىها است به اين معنا كه مؤمنان با
اين شكستها پختهتر و دركوره ناكاميها و تلخيها ذوب شوند و اعماق وجودشان از
آلودگيها و شائبهها جدا گردد و با بصيرتى جديد و تجربهاى جديد به ميدان بيايند.
البته
اين امر غير از آشكار شدن ايمان مؤمنان و ظهور گروه با ايمان است منظور اين است كه
همان مؤمنانى كه ايمان آنها به مرحله ظهور رسيد از نظر مراحل ايمان به جايگاه
والائى برسند و آنچنان باشند كه خدا مىخواهد.
د ـ نابودى تدريجى كافران: يكى ديگر از آثار و
خواص مداوله اين است كه در اثر همين شكستها و پيروزيها و در طول حركت مداوم تاريخ،
به تدريج كافران از بين مىروند و بساط كفر برچيده مىشود و اين نتيجه نهائى مداوله
و شكستها و پيروزيهاى متناوب است زيرا همانگونه كه گفتيم، مداوله سبب قوى تر شدن
جبهه ايمان و ريختن ناخالصىهاى مؤمنان مىشود و اين مساوى است با ضعيف تر شدن جبهه
كفر و از بين رفتن تدريجى آن. (523)
املاء و استدراج
بسيارى
از نظريههاى موجود در زمينه تفسير تاريخ روى اين مطلب تأكيد دارند كه هر تمدنى
محكوم به نابودى است و هر جامعهاى مانند يك فرد انسانى پس از طى دورانهاى مختلف از
كودكى و جوانى و پيرى سرانجام به مرحله مرگ مىرسد و هيچ قدرتى نمىتواند جلو آن را بگيرد.
اين مطلب هم در سخنان فلاسفه و متفكران قديم از
قبيل: توسيديد و ابن خلدون آمده و هم در سخنان فلاسفه جديد مانند: هگل و ماركس و
تاينبى. منتها ماركس وقتى به دوران كمونيسم نهائى مىرسد اين مرحله را مرحله ثبوت
و سكون مىداند و از قانون تضاد و تحول استثناء مىكند ولى به هر صورت، بيشتر
صاحبنظران براى هر جامعهاى دوران مشخص و عمر معينى را پيش بينى مىكنند و معتقدند
كه هر تمدنى پس از طى مراحلى سرانجام از بين رفتنى است.
اكنون ما بر سرآنيم كه نظر قرآن را در اين زمينه
مورد بررسى قرار دهيم و در آياتى كه ناظر به اين مسأله است، تدبر كنيم.
قرآن كريم در آيات متعددى، از حتميت سقوط هر
تمدنى خبر مىدهد و خاطر نشان مىسازد كه براى هر امتى دوران مشخصى وجود دارد كه
چون آن دوران به سر رسيد، آن جامعه قابليت بقاء و استمرار را از دست مىدهد و
سرانجام مىميرد اكنون به اين آيات توجه كنيد:
ولكل امّة اجل فاذا جاء اجلهم لا
يستاخرون ساعة ولا يستاخرون (524)
براى هر امتى وقت معينى است كه چون به سر رسد، نمىتوانند
لحظهاى پس و پيش كنند.
وما اهلكنا من قرية الا ولها كتاب معلوم
ما تسبق من امّة اجلها و ما يستأخرون (525)
و ما هيچ آبادى را نابود نكرديم مگر اينكه براى آن
برنامهاى معلوم بود، وقت معين هيچ امتى جلو نمىافتد و نمىتوانند آن را به تأخير
بيندازند.
وان من قرية الا و نحن مهلكوها قبل يوم
القيامة او معذّبوها عذابا شديدا كان ذلك فى الكتاب مسطورا (526)
هيچ آبادى نيست مگر اينكه كه ما آن را پيش از روز قيامت
نابود مىسازيم يا گرفتار عذابى شديد مىكنيم اين مطلبى است كه در كتاب نوشته شده
است.
چنانكه
ملاحظه مىفرمائيد، اين آيات به طور صريح و روشن سقوط و نابودى هر جامعهاى را در
وقت خود بيان مىكند، مطابق اين آيات هر جامعهاى را پرونده و كتابى است كه در آن،
مدت حيات و زمان مرگ آن جامعه ثبت شده است.
در مورد سقوط و نابودى جامعهها قرآن كريم دو
واژه را به كار برده كه قابل تدبر و تأمّل است آن دو واژه عبارتند از: املاء و
استدراج، منظور از «املاء» مهلتى است كه گاهى خداوند طبق مصالحى به ستمگران و
جباران مىدهد و منظور از «استدراج» فراهم آوردن تدريجى زمينههاى هلاك و نابودى
براى ستمگران در عين قدرت و برخوردارى از آن است.
گاهى
در جامعه عوامل سقوط پديد مىآيد اما سقوط آن جامعه به تعويق مىافتد و مدتى طول
مىكشد كه به سرنوشت محتوم خود برسد، اين مهلت دادن بدانجهت است كه ظالمان بيشتر
گناه كنند و چهره آنها مشخص تر شود تا به عذابى سختتر و دردناكتر گرفتار شوند:
ولا يحسبنّ الّذين كفروا انّما نملى لهم
خير لانفسهم انّما نملى لهم ليزدادوا اثما ولهم عذاب مهين (527)
كافران گمان نكنند اينكه به آنان مهلت مىدهيم به نفع
آنهاست، ما به آنان مهلت مىدهيم تا به گناهانشان بيفزايند و بر آنهاست عذابى خوار
كننده.
مهلت
دادن به ستمگران گاهى با استدراج توأم است يعنى خداوند ضمن اينكه مهلت مىدهد،
زمينههاى هلاك را به تدريج و مرحله به مرحله فراهم مىكند اما فرد ظالم و يا جامعه
ظالم متوجه نيست و نمىداند كه پايههاى قدرت او در حال فرو ريختن است او همچنان
مست و سرخوش و مغرور، به طغيانگرى و فتنه انگيزى خود ادامه مىدهد و هنگامى به خود
مىآيد كه همه چيز از هم پاشيده و فرو ريخته است.
و الّذين كذّبوا بآياتنا سنستدرجهم من
حيث لا يعلمون. (528)
و كسانى را كه آيات مما را تكذيب كردند، به تدريج و از آن
راه كه نمىدانند مجازاتشان خواهيم كرد.
در
باره املاء و استدراج كه مىتوان آنها را دو سنت از سنتهاى الهى دانست،
اميرالمؤمنين على (ع) جملاتى دارد كه درخور تعمق و تدبر است، به عقيده امام، مهلت
دادن به ستمگران يك قانون عام در تاريخ است و هيچ ستمگرى هلاك نشد مگر اينكه قبلاً
به او مهلت داده شد:
فانّ اللّه لم يقصم جباّرى دهر قطّ الّا
بعد تمهيل و رخاء و لم يجبر عظم احد من الامم الّا بعد ازل و بلاء.
خداوند هرگز جباران دنيا را درهم
نشكست مگر پس از مهلت دادن و فراخى، و هرگز استخوان شكسته ملتى را ترميم نكرد، مگر
پس از آزمايش و شدّت.
همچنين
در مورداستدراج جملات روشنگرانه و بيدار كنندهاى در نهج البلاغه آمده است و امام
با تعبيرهاى لطيف و احساس برانگيزى اين مسأله را مطرح مىكند و به كسانى كه غرق در
نعمت هستند و امكانات بسيارى در اختيار آنهاست، هشدارهاى لازم را مىدهد:
كم من مستدرج بالاحسان اليه و مغرور
بالسّتر عليه و مفتون بحسن القول فيه و ما ابتلى اللّه احدا بمثل الاملاء له. (529)
چه بسا افرادى كه به وسيله نعمت غافلگير مىشوند و به
خاطر پرده پوشى خدا برگناهانشان مغرور مىگردند در اثر تعريف و تمجيد از آنان فريب
مىخورند وخداوند هيچكس را به چيزى مانند مهلت دادن امتحان نكردهاست.
مطلبى
كه بايد در اينجا به آن توجه كنيم، اينستكه مهلت دادن خداوند هميشه براى افزايش
عذاب نيست، بلكه گاهى اين مهلت دادن از باب لطف و عنايت الهى است كه سقوط را به
تأخير مىاندازد تا جامعه براى اصلاح خود فرصتى ديگر پيدا كند كه اگر اين فرصت را
هم به فوت بدهد، ديگر سقوط و نابودى حتميت خواهد يافت. به اين آيه شريفه توجه كنيد:
ولو يؤاخذ اللّه النّاس بما كسبوا ما
ترك على ظهرها من دابّة ولكن يؤخّرهم الى اجل مسمّى فاذا جاء اجلهم كان اللّه
بعباده بصيرا. (530)
اگر خداوند مردم را در مقابل آنچه كه انجام دادهاند،
مؤاخذه مىكرد، به روى زمين هيچ جنبندهاى باقى نمىماند ولى آنان را براى زمان
معينى به تأخير مىاندازد و چون زمانشان فرارسيد، خداوند بر بندگان خود بيناست.