قرآن و قرآن پژوهى

بهاء الدين خرمشاهى

- ۸ -


در تـرجمه كهن تفسير طبرى آمده است : و محمد بن جرير [ طبرى ] چنين همى گويد كه هر كجا در قرآن لا اقسم است , چنان است كه همى گويد سوگند مى خورم . ( ترجمه تفسير طبرى , ج 7 , ص 2021 در ترجمه سوره بلد ). اما با اقوال صاحبنظران و مفسران كارى نداريم . زيرا بناى كار در اين مقاله و همه مثالهاى ما اين است كه خود آيات قرآنى , روشنگر كلمات و آيات مبهم باشند. فـصـل الـخـطاب در اين بحث , آيه صريحى از قرآن كريم است كه به دقت رياضى وار , و به نحوى قاطع و قطعى , نشان مى دهد كه معناى لا اقسم برابر است با اقسم . و آن آيات 76 و 77 سوره واقعه است كه مى فرمايد : فلا اقسم بمواقع النجوم . و انه لقسم لو تعلمون عظيم . ( سوگند مى خورم به منزلگاههاى ستارگان و آن اگر بدانيد سوگندى عظيم است . ) آخرين مورد يكى از صريحترين موارد فهم قرآن با قرآن است . در قرآن مجيد بارها كلمه قريه به معناى شر به كار رفته است يا حتى منطقه . پيامبران همواره رسالت براى هدايت اهل قريه و قرى داشته اند و پيداست كه هرگز مامور به ده نبوده اند. اين استنباط تجربى - تاريخى است كه با آن كارى نداريم , اما مؤيد قرآنى هم دارد. در داستان موسى و خضر كه در سوره كهف است , در جايى مى فرمايد آن دو را به نزد اهل قريه اى رفتند و آنان از مهمان كردن اينان خوددارى كردند. ولى خضر يك ديوار كج شده را بدون دستمزد تعمير كرد , و رفتند ( كهف , 77 ) سپس در دنباله هـمين داستان كه خضر راز و تاويل كارهاى غريبش را براى موسى (ع ) شرح مى دهد , در اشاره به اين قريه مى گويد : و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة ... ( اما ديوار متعلق به دو جـوان يـتـيـم در شهر بود ) ( كهف , 82 ) يعنى در اشاره به قريه , از مدينه استفاده مى فرمايد كه روشن مى دارد : قريه - شهر.

كلمات فارسى در قرآن مجيد.

( طرحى مقدماتى و پيشنهادى ).

اشاره .

پـيـش از ورود بـه مباحث اصلى اين مقاله و طرح يكايك كلمه هاى قرآنى اى كه اصل آنها فارسى نـگـاشته مى شود , به اطلاع خوانندگان گرامى مى رساند كه نگارنده اين مقاله از بضاعت علمى كـافـى , از جمله دانش زبانشناسى , مخصوصا شاخه ريشه شناسى , برخوردار نيست , لذا عمدتا و مـحـتاطانه آراء و انظار صاحبنظران قديم و جديد را با ذكر منابع هر يك منعكس مى كند ; و تازه معلوم نيست كه آراء آن صاحبنظران هم از اتقان نهايى برخوردار باشد. فقط زبانشناسان ريشه شناس ماهر و كاردان مى توانند با درجه اطمينانى نسبتا بيشتر درباره اصل ايـن كلمات داورى كنند و اطلاعات بالنسبه متقن ترى به دست دهند , نه ذوق ورزانى چون راقم ايـن سـطـور كـه به صرف شوق بسيار به اغلب مسائل قرآنى و مباحث قرآن پژوهى , به اين وادى كشيده شده است . به وضوح مى توان ديد كه بر سر اين راه و براى هر سالكى , موانع و معضلاتى وجود دارد. نخست معضل اعتقادى است . يـعـنـى چون و چند همين مساله سهل و ممتنع كه چگونه واژگان فارسى يا غير عربى در حريم وحـى الـهـى راه يافته است , كه بسيارى كسان مخصوصا از قدما را به تعصب ورزى در اين عقيده جزمى كشانده است كه قائل شوند در قرآن مجيد حتى يك كلمه كه عربى فصحى نباشد نيست . يـعنى مساله اى كه امروزه كاملا علمى و قابل تحقيق به نظر مى رسد , در قديم غيرقابل تحقيق و كاملا اعتقادى مى نموده است . مـسـالـه يا مشكل دوم ملاحظه ساحت قدسى و غيبى قرآن مجيد است كه درباره آن نسنجيده و بى تحقيق عميق , نمى توان و نبايد سخن گفت و چه بسا نتيجه هر تحقيق آزادى را نتوان آزادانه به قرآن كريم اطلاق كرد. به عنوان مثال عرض مى شود كه اگر نقد روانشناسانه و روانكاوانه اعتبار و اتقان علمى هم داشته باشد , فرهنگ مسلمانى اجازه نمى دهد كه آنها را درباره قرآن مجيد به كار گيرند. سوم مساله احتياط علمى است كه در كارهاى قرآن پژوهى به شيوه مضاعف بايد اعمال گردد. يعنى فى المثل با همان سيرت و سانى كه حافظ پژوهى مى كنيم , نمى توانيم قرآن پژوهى كنيم . راقـم ايـن سـطـور حـتـى اگـر تخصص و مدرك دانشگاهى در رشته اصلى زبانشناسى و فرعى ريـشه شناسى داشت , باز هر فقره از تحقيق ريشه شناختى خود را درباره هر كلمه قرآنى , زير چتر احتياط و احتمال نگه مى داشت , و هرگز قطعى و بتى اظهارنظر نمى كرد , و همه نتايج به دست آمده را مقيد به قيد ظن و ظنى و حدس و حدسى - ولو ظن معقول و حدس مقبول - مى ساخت . در نـهايت مقاله حاضر را فقط فتح بابى نيم گشوده و محتاطانه مى توان به حساب آورد , به اميد آنـكـه صـاحـبنظران زبانشناس و قرآن پژوه اين باب را دليرانه تر و عالمانه تر بر روى مشتاقان اين گـونـه معارف بگشايند و بيش از همه اميد مى برم دوست دانشورم جناب آقاى دكتر على اشرف صادقى , استاد زبانشناسى دانشگاه تهران , كه از فرهيخته ترين و نكته سنج ترين زبانشناسان امروز ايران هستند , اين مقاله را با كيمياى انتقاد و ويرايش عالمانه خود اصلاح فرمايند. تا طبع ديگر آن به اين اندازه مقدماتى و غيرقطعى نباشد , و اعتماد خوانندگان و پژوهندگان را برانگيزد. نام منابع اساس كار كه هفت اثر مرجع است در سراسر همين مقاله آمده است . عـده اى از مـحـقـقـان اعـم از قرآن شناسان و لغويان قديم منكر اشتمال قرآن بر لغات غير عربى بوده اند. سـوطى در نـوع سى و هشتم از اتقان و مقدمه المهذب , امام شافعى , طبرى , ابوعبيده معمر بن مـثـنـى قـاضـى ابـوبكر باقلانى , و ابن فارس لغوى را طرفدار خلو قرآن مجيد از لغات غير عربى معرفى مى كند. مبنا و مستند اينان , تصريح خداوند است در قرآن كريم به اينكه قرآن به زبان عربى يا عربى مبين است ( يوسف , 2 ; نحل , 103 ; شعراء , 195 ; فصلت , 44 ). ( ـ المهذب , ص 22 ـ 23 ). امـا مجوزان و قائلان به وجود لغات غير عربى در قرآن برآنند كه بودن چند فقره لغت غير عربى , قرآن را از صفت عربى نمى اندازد. چنانكه قصيده و غزل فارسى هم با آنكه لغات عربى بسيارى دارد , ولى اين واژگان عربى اش , آن را غير فارسى يا عربى نمى گرداند. و امروزه زبانشناسان همه پيرو اين نظريه اند و برآنند كه هيچ زبانى از زبانهاى زنده و حتى مهجور جهان نيست كه در آن كم يا بيش لغات دخيل از زبان ديگر وجود نداشته باشد. سيوطى در المهذب 140 واژه قرآنى را معرب - يعنى غير عربى الاصل كه سپس عربى شده است - شمرده است . آنـانـكـه مـنـكـر وجود لغات و كلمات غير عربى در قرآن مجيد بوده اند , اين نظر را صرفا از روى تحقيق زبانى و لغوى نداشته اند , بلكه جنبه اعتقادى و ايدئولوژيك داشته است . كـلام قـديـم الهى - به زعم آنان - چگونه ممكن است دربردارنده لغتى باشد كه در زمان و مكان معين - ولو آنكه بر ما معلوم نباشد - از فرس به عرب رسيده است , يا از يونانى و حبشى , و قبطى و سريانى و عبرانى و زبانهاى ديگر. در پاسخ مى توان گفت اين خود از عيبها و خللهاى نظريه قديم انگارى كلام اللّه است . و مشكل قديم انگارى كلام ربانى , با نفى لغات دخيل و غير اصيل هم حل نمى شود. چـيـزى كـه مـسـلم است زبان عربى يا هيچ زبان ديگرى يا اصولا هيچ پديده انسانى قديم و ازلى نيست , و اين معماى بغرنج را بايد طرفداران قول به قدم و نامخلوق بودن قرآن مجيد پاسخ بدهند . خوشبختانه شيعه اماميه در سراسر تاريخ فرهنگش تا به امروز معتقد به حدوث قرآن مجيد است . و اين قول يا عقيده با مساله وجود لغات دخيل در قرآن ـ كه يك واقعيت زبانشناسى تاريخى است ـ همسو و سازگار است . بـه اين شرح كه خداوند براى وحى خود لسان قوم پيامبر (ص ) و زبان همروزگار با او يعنى لهجه قـريـش از زبـان عربى عربستانى سده هفتم ميلادى را با همه اسباب و لوازمش , يعنى با دستگاه صـرفـى و نحوى و معنايى و بلاغى و ادبى و واژگانى ( از جمله طبعا لغات دخيل و معرب ) عينا برگرفته است . يعنى زبانى كه در هنگام نزول وحى از سال اول بعثت تا آخر عمر رسول اللّه (ص ) زبان روز و زنده بـه حـساب مى آمده است , نه اينكه فى المثل از نظر پيامبر (ص ) يا صحابه و معاصرانش باستانى و مهجور به نظر آيد. و در آن لغات يا تعبيرات ناآشنا يا ناشناختنى وجود داشته باشد. شايد به قيد احتياط بتوان گفت خداوند براى ابلاغ وحى نه فقط زبان بلكه فرهنگ آن روزگار را - كـه فـى الـمثل شامل هيات بطلميوسى و طب بقراطى و نظاير آن بوده است - انتخاب فرموده است . كـافى است توجه داشته باشيم كه مساله اسباب [ شان ] نزول كه بخش عمده اش سؤالها و مسائل مطروحه روز بوده , به قرآن جنبه روزآمد ( آنروزى و آنروزگارى ) بسيارى مى بخشيده است . از همين است كه بسيارى از وجوه فرهنگ مادى و معنوى و اخلاق و آداب نيك و بد عصر جاهلى ( مانند حنيفيت , حج , ربا , بيع و بيعت و تجارت و ايلاء و ظهار و لعان و مسائل بسيار ديگر كه البته وحـى الهى در احكام آنها تغيير و تحول عظيم و انسانى به بار آورده استه ) در قرآن مجيد بازتاب دارد. ( براى تفصيل بيشتر ـ جاهليت كتاب قرآن پژوهى ). آرى بـدين ترتيب چون خداوند فرهنگ و زبان آن روزگاران را مبناى نزول وحى انتخاب فرموده اسـت , لـذا لغات دخيل يا معرب يا وام واژه هاى موجود در زبان عربى آن مقطع زمانى ـ مكانى ( يا تاريخى - جغرافيايى - فرهنگى ) نيز در بافت وحى بازتاب يافته است . اميدوارم اين مقدمه ها باعث سوءتفاهم نشود. اين نظريه هاى موقت و محتمل , واقع بينانه پيش نهاده شده است . نه آرمان گرايانه يا ايدئولوژى وار. و شايد كمى از مشكلات در پرتو آنها حل شود. فـى الـمـثل اگر گفته شود كه چشم زخم و جادو كه در قرآن داراى اثر و تاثير تلقى شده است , مـبـنـاى عـلـمـى ندارد , پاسخش اين خواهد بود كه خداوند فرهنگ معينى را ( همچنانكه زبان دوره اى معين را ) , برگرفته و بازتافته است . اين امر با وجود حقايق عظيم ازلى و ابدى غيبى و قدسى كه قرآن كريم سرشار از آنهاست منافات ندارد. و راقم اين سطور , به اين اعتقاد ضرورى اسلامى - شيعى پايبند است كه قرآن مجيد به عين الفاظ آن وحـى الـهـى اسـت كه حق تعالى آن را - كه اصلش در لوح محفوظ , محفوظ است - به توسط فـرشـته امين وحى يعنى جبرئيل , هم يكباره و هم به تفاريق بر قلب [ قواى دراكه پيامبر اسلام ] فروفرستاده است و نزول آن در حدود بيست و سه سال به طول انجاميد. و سـپس با نظر و نظارت اكيد حضرت رسول (ص ) كاتبان وحى آن را نوشته اند و جمع و تدوين و ترتيب و مصحف ساختن آن از عصر رسول اللّه (ص ) تا زمان عثمان به طول انجاميده , و مجموعه وحـى الـهى بدون هيچ افزود و كاست , البته بدون نقطه و نشانها و اعراب , به دستور عثمان و بر مبناى جمع اصلى زمان حيات رسول اللّه (ص ) و جمع ديگر در زمان ابوبكر , جمع نهايى يافته و به صورت مدون بين الدفتين و مصحف [ كتاب به صورت اوراق شيرازه بسته مجلد ] درآمده است ( تا پيش از سال 28 هجرى ). ( ـ مـقـالـه قرآن و قرآن پژوهى در همين كتاب ) و آن همين قرآن مقدسى است كه امروزه در دسـت داريـم و هيچ گونه تحريفى نيز در آن رخ نداده است ( ـ مقاله تحريف ناپذيرى قرآن در همين كتاب ) نگارنده اين سطور , اعتقاد خود را كه درست برابر با اعتقاد رسمى اسلامى و شيعى است از آن روى بيان كرد تا تصور نشود مانند بعضى از مستشرقان كه قرآن كريم را - العياذ باللّه - معروض و تابع هرگونه تحقيق تاريخى و متن شناسى و معناشناسى قرار مى دهند , عمل مى كند. حاصل آنكه , چنانكه پيشتر هم اشاره شد , هر تحقيق آزاد و آزادانديشانه اى را درباره اين وحى نامه قـدسـى مـجـاز نـمى دانيم , ولى با همين معيارها , بحث حاضر را در بررسى چون و چند كلمات مـعـرب فارسى الاصل قرآن بلااشكال و حتى قابل توجه محققان و قرآن پژوهان و فرهنگدوستان مى دانيم . هر چه هست اين گام لرزان اول است , نه حرف محكم آخر. و براى تسهيل مراجعه كلمات را به ترتيب الفبايى درج مى كنيم .

1 ) اباريق .

[ واقـعـه , 18 ] سـيوطى در المتوكلى ( ص 7 ) , و المهذب ( ص 33 ) , و اتقان ( 2/129 ) , و آرتور جـفـرى ( واژه هـاى دخيل در قرآن مجيد , ترجمه فارسى , ص 101 ـ 102 ) و ادى شير در الالفاظ الـفـارسية المعربة ( ص 6 ) آن را فارسى مى دانند و دو منبع اخير تصريح دارند كه معرب آبريز است . ويدن گرن آن را معرب آبريغ مى داند. ( واژه هاى دخيل ص 34 ).

2 ) ابد.

[ 28 بار در قرآن به كار رفته است , به صورت ابدا , از جمله : بقره , 95 ; نساء , 57 ].

منابع اساس كار ما درباره اين كلمه خاموشند. فـقـط ادى شير به اشتباه آباد را كه جمع اين كلمه است , از آباد فارسى به معناى معمور و آبادان مى گيرد. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 6 ). راغب نيز در مفردات آن را كلمه اى مولد ( غير عربى اصيل , به نوعى معرب ) مى داند. احتمال دارد كه ابد , متخذ از پت [ پد ] فارسى ميانه مانوى باشد به معناى زوال , پايان , تمام شدن و نظاير آن ( ـ فرهنگ پهلوى مكنزى ) , كه بر سر آن حرف نفى ا درآمده است . در هر حال اين مساله شايان تحقيق و بررسى بيشترى است .

3 ) الاريكة .

[ كه فقط جمع آن به صورت الارائك , 5 بار در قرآن به كار رفته است : از جمله در كهف , 31 ].

ادى شير ( در الالفاظ الفارسية المعربة , ص 9 ) آن را معرب اورنگ فارسى مى داند. كه خود تلفظى از اورند است . جفرى مى نويسد كه به نظر نمى آيد كه اين سخن درست باشد. اما قائل به اصليت ايرانى آن است .

4 ) استبرق .

[ چهار بار در قرآن به كار رفته است , از جمله در كهف , 31 ].

جواليقى ( در المعرب , ص 15 ) , سيوطى در المتوكلى ( ص 7 ) , و اتقان ( 2/130 ) , و المهذب ( ص 39 ). هـمچنين ادى شير ( در الالفاظ الفارسية المعربة , ص 10 ) همه آن را فارسى معرب و به معناى الديباح الغليظ دانسته اند. ادى شير آن را معرب استبر [ ستبر ] مى داند. آرتـور جفرى در واژه هاى دخيل ( ص 116 ـ 118 ) اين نظر را تاييد و آن را صورت استبرك پهلوى مى داند. ( نيز ـ تعليقه ويدن گرن درباره اين كلمه در آغاز كتاب واژه هاى دخيل , ص 35 ).

5 ) اسوة .

[ 3 بار در قرآن به كار رفته است , از جمله در احزاب , 21 ].

از ميان همه منابع , فقط ادى شير آن را ماخوذ از آساى فارسى مى داند. در اعتبار اين قول , جاى ترديد هست .

6 ) برزخ .

[ 3 بار در قرآن به كار رفته است , از جمله در المؤمنون , 100 ] ادى شير آن را معرب پرزك فارسى مى داند , و آرتور جفرى نظر او را رد مى كند. و خـود معتقد است كه برزخ ( يعنى مانع و حائل يا فاصله ميان دو چيز ) صورتى از فرسخ است كه همان پرسنگ يا فرسنگ فارسى است ( واژه هاى دخيل , ص 139 ). اما ويدن گرن در تعليقه اى كه بر اين كلمه نوشته است راى و نظر جفرى را به دلايل زبانشناختى رد كـرده است و اين واژه را مركب از برز + اخو كه جزء اولش به معناى بلند و رفيع و جزء دومش از ريشه آهو به معناى هستى است . لذا برزخ مجموعا به معناى هستى برتر است در مقابل دوزخ كه به معناى هستى بد مى باشد , و بهشت به معناى هستى برين ( واژه هاى دخيل , ص 36 ).

7 ) برهان .

[ 8 بار در قرآن به كار رفده است , از جمله در نساء , 174 ].

ادى شير برهان را كه به معناى حجت و دليل است , معرب كلمه پروهان فارسى ( روشن و آشكار و معروف ) مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 21 ). اما آرتور جفرى مى نويسد اين امر تا حدى بعيد مى نمايد. ( واژه هاى دخيل , ص 140 ) و به پيروى از نولدكه آن را متخذ از اصل حبشى برهان مى داند ( به معناى روشن و روشنايى ). دكـتر فريدون بدره اى در تعليقه اى كه بر اين كلمه نوشته شده است , مى نويسد كه معلوم نيست قول نولدكه بر قول ادى شير ترجيح داشته باشد. ( واژه هاى دخيل , ص 37 ).

8 ) تنور.

[ 2 بار در قرآن به كار رفته است , از جمله : هود , 40 ].

جواليقى آن را فارسى معرب مى داند ( المعرب , ص 84 ) سيوطى هم مى نويسد كه جواليقى و ثعالبى [ در فقه اللغة , ص 316 ] برآنند كه فارسى معرب است ( اتقان , 2/131 ; المهذب , ص 50 ). ادى شير چنين مدخلى در كتابش ندارد. آرتـور جـفـرى از قول مزهر سيوطى و معرب جواليقى برمى آورد كه اصمعى و ابن دريد هم آن را فارسى معرب مى دانسته اند. و بـر آن اسـت كـه اين كلمه هم در زبانهاى سامى ( آرامى و اكدى و غيره ) سابقه دارد , و هم در زبانهاى ايرانى ( از جمله اوستايى ).

( واژه هاى دخيل , ص 160 )

 9 ) جناح .

[ 25 بار در قرآن رفته است .

از جمله بقره , 158 ]. ادى شير آن را معرب گناه فارسى مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 45 ). آرتور جفرى هم همين نظر را تاييد مى كند. ( واژه هاى دخيل , 169-170 ).

10 ) جند.

[ 21 بار به صورت مفرد و جمع ( جنود ) در قرآن به كار رفته است .

از جمله : يس , 38 ]. آرتـور جفرى مى نويسد : امكان دارد كه اين واژه از اصل ايرانى خود [ گند در پهلوى ] مستقيما به زبان عربى رفته باشد. اما احتمال بيشتر آن است كه اين كار از طريق زبان آرامى انجام گرفته باشد. ( واژه هاى دخيل , 171 ـ 172 ).

11 ) دين .

[ در حدود 91 بار در قرآن به كار رفته است , از جمله : بقره , 132 ].

ادى شير آن را متخذ از دين فارسى مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 69 ). آرتـور جفرى پس از ذكر معناى حكم و داورى و دين , به بيان اينكه دين و مدين و تداين هم با آن ارتـبـاط دارد مـى نـويسد : در حقيقت ما در اينجا با دو واژه مختلف از دو ريشه مختلف سروكار داريم . 1 ) در معناى دين و مذهب , واژه از ريشه ايرانى گرفته شده است . در زبـان پهلوى ما واژه دين به معناى مذهب و دين را داريم , كه از دينك به معناى قانون دينى , همدين به معناى همدين و هم مذهب و دينان به معناى آدم مذهبى و متدين و مؤمن آمده است . واژه پهلوى خود از واژه اوستايى دئنا به معناى دين آمده است . ( هرچند احتمال دارد كه خود اين واژه از واژه ايلامى دئن گرفته شده باشد. گـذشـتـه از آن واژه دين در فارسى جديد از آن گرفته شده است ... 2 ) دين به معناى داورى و حـكـم گـرفته شده از آرامى است ... ( واژه هاى دخيل , ص 207 ـ 208 ) مترجم براى اين واژه , تـعـلـيـقـه اى آورده اسـت : ويدن گرن مى گويد : جاى تعجب است كه مؤلف ( يعنى جفرى ) مى گويد كه واژه اوستايى دئنا , خود احتمالا از واژه عيلامى دين گرفته شده است . در حقيقت واژه دئنا همان واژه سانسكريت دهيناست . بارى صورت صحيح واژه در پهلوى دين است . ( واژه هاى دخيل , ص 39 ـ 40 ).

12 ) رزق .

[ در قرآن بارها به صورت اسم و فعل و با مشتقات ديگرى چون رازق و رزاق به كار رفته است ].

ادى شير مى نويسد : تعريب روزى است كه خود منسوب به روز است . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 72 ). آرتـور جـفـرى مى نويسد : دانشمندان غربى از خيلى پيش , اين واژه را , واژه اى دخيل و قرضى دانسته اند كه از اصلى ايرانى گرفته شده و از طريق زبان آرامى وارد زبان عربى شده است . در پهلوى روچيك به معناى روزى و نان روزانه است . ( واژه هاى دخيل , ص 223 ).

13 ) روضة .

[ ايـن كـلـمه به همين صورت يك بار ( روم , 15 ) , و به صورت روضات يك بار ( شورى , 22 ) در قرآن به كار رفته است ]. آرتور جفرى بر آن است كه اين كلمه از رود فارسى گرفته شده است . و نـظـر ادى شير را كه روضه را از ريز فارسى مى گيرد , رد مى كند ( واژه هاى دخيل , ص 226 - 227 و ذيل صفحه اخير ).

14 ) زبانية .

[ فقط يك بار در سوره علق , آيه 18 به كار رفته است ].

ادى شير مى نويسد : به نظر من واحد آن زبانى است و معناى آن جهنمى است و منسوب به زبانه فارسى به معناى لهيب است . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 77 ). آرتـور جـفـرى نظر ادى شير را نقل مى كند و مى افزايد كه زبانه خود از واژه پهلوى زبان به معنى زبان گرفته شده است . اما نهايتا نظر او را تاييد نمى كند , و اين كلمه را سريانى مى داند. ( واژه هاى دخيل , ص 230 ).

15 ) زرابى .

[ در قرآن فقط يك بار در سوره غاشيه , آيه 16 , به كار رفته است .

]يعنى فرشهاى مجلل . ادى شـيـر آن را تعريب زرآب فارسى مى داند و مى نويسد كه فرانكل آن را معرب از زيرپا مى داند ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 77 ). آرتور جفرى مى نويسد كه فرانكل آن را سريانى مى داند ولى از قول هوفمان آن را گرفته شده از زيرپا ى فارسى مى داند كه احتمال صحت بيشترى دارد. و هـوروويـتس آن را ممكن مى انگارد ... هر چند اگر آن را فارسى بينگاريم محتمل تر آن است كه واژه بـا صـورتـى از واژه پهلوى زرين ... ربط داشته باشد . سپس حدس نولدكه كه آن را از منشا حبشى مى داند تضعيف مى كند و سرانجام مى نويسد : و در نتيجه اين تمايل در انسان پديد مى آيد كـه احـتـمالا هم واژه عربى و هم واژه حبشى ( زربيه ) از يك منبع ايرانى گرفته شده باشند كه متاسفانه در حال حاضر ما شواهد كافى براى اثبات آن در دست نداريم . ( واژه هاى دخيل , ص 233 ). مـتـرجـم مـحـترم واژه هاى دخيل در تعليقه اى بر اين كلمه آورده است : شوشترى در فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى ( ص 306 ) آن جمع زربى و معرب زرباف فارسى گرفته است . نظر او محتمل تر از زير پا ى ادى شير است . در اين صورت بايد پنداشت كه تصحيفى در واژه رخ داده است . ( واژه هاى دخيل , ص 42 ).

16 ) زمهرير.

[ در قرآن فقط يك بار , در سوره انسان , آيه 13 به كار رفته است ].

ادى شـيـر مى نويسد : زمهرير يعنى شدة البرد [ شدت سرما , سرماى سوزان ] مركب از زم يعنى سرما , و هرير يعنى موجب [ مثلا - زا ] , و در همين زمينه گويند ازمهراليوم , يعنى سرماى امروز بالا گرفت . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 79 ). محمد على امام شوشترى نيز اين راى را تاييد مى كند و در شرح آن مى نويسد : لغت زم به معنى سرما در تركيبات فارسى بسيار آمده است . از جـمـلـه در لفظ : زمستان و سميرم و سميران ( نام كوهى بوده در شمال بندر سيراف قديم ) و شميران و ديگرها ديده مى شود. درباره جزء دوم كلمه كه نويسنده برهان قاطع آن را كننده معنى كرده است , نتوانستيم گواهى به دست آوريم . ( فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 320 ).

17 ) زور.

[ اين كلمه چهار بار در قرآن به كار رفته است .

از جمله : حج , 30 ]. جواليقى آن را به معناى قوه و معرب از فارسى مى داند. ( المعرب , ص 165 ). ادى شير نيز بر همين قول است . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 82 ). ولـى زور از جـمله قول الزور , به معناى قوت نيست بلكه قول الزور به نحو شگرفى با حرف زور فارسى امروز تطبيق دارد. يعنى ناحق و نادرست و نظاير آن . آرتور جفرى مى نويسد : به نظر مى رسد كه اين واژه از يك ريشه ايرانى گرفته شده باشد. در فـارسـى زور بـه معناى دروغ و باطل آمده است ... واژه زور نه تنها در پهلوى به صورت بسيط زور بـه مـعـنـاى دروغ و بـاطل و افسانه آمده , بلكه در تركيبهايى مانند زورگوكاسيه به معناى گواهى دروغ , شهادت دروغ , و در پازند به معناى زور و به معناى دروغ نيز به كار رفته است . و گذشته از آن , در فارسى باستان , در سنگ نبشته بيستون هم آمده است ... احتمال دارد كه اين واژه مستقيما از فارسى ميانه وارد زبان عربى شده باشد. ( واژه هاى دخيل , ص 240 ). گـفـتـنـى اسـت كه در قرآن مجيد , يك بار هم در مورد شهادت به كار رفته است : و الذين لا يشهدون الزور ( فرقان , 72 ) ( و كسانى كه شهادت ناحق نمى دهند ).

18 ) سجيل .

[ 3 بار در قرآن به كار رفته است .

از جمله : هود , 82 ]. سـيوطى در المتوكلى ( ص 7 ) , و اتقان ( 2/134 ) و المهذب ( ص 69 ) گفته است كه اين كلمه معرب از فارسى و مركب از سنگ و گل است . جواليقى نيز همين را مى گويد ( المعرب , ص 181 ). آرتور جفرى مى نويسد : از ديرباز دانشمندان به بيگانه بودن اين واژه پى برده اند و عموما آن را از اصلى فارسى شمرده اند. طـبرى تا آنجا پيش رفته كه اظهار داشته است : و هو بالفارسية سنگ و گل ... اين واژه از فارسى ميانه مستقيما وارد زبان عربى شده است ... ( واژه هاى دخيل , ص 252 ). دكتر على اشرف صادقى بر آن است كه اين مركب از سگ و گل است و سگ تلفظى از سنگ است و به همان معنى . نيز ـ مقاله سجيل نوشته دكتر محمد تقى راشد محصل , نشريه دانشكده ادبيات و علوم انسانى تبريز , سال دوم , شماره دوم , تابستان 1363.

19 ) سراب .

[ 2 بار در قرآن به كار رفته است .

از جمله : نور , 39 ]. معلوم نيست اين كلمه عربى است يا فارسى . در حاشيه برهان آمده است كه اين كلمه مشترك فارسى و عربى است . ( شايد كمابيش مثل دين ). در المعرب جواليقى نيامده است . ادى شـيـر مـى نـويـسـد كـه ايـن كلمه مركب از سر به معناى فوق , و آب به معناى ماء است , اما مى افزايد كه مرجح آن است كه آن را گرفته شده از سريانى ( به معناى خشك شد ) بگيريم . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 88 ). آرتـور جـفـرى آن را در واژه هـاى دخـيل در قرآن مجيد نياورده است و با اين حساب آن را عربى اصيل شمرده است . مـحـمـد على شوشترى در فرهنگ واژه هاى فارسى در عربى اين كلمه را جزو كلمات فارسى كه خيلى قديم وارد زبان عربى شده شمرده است . ( ص 355 ).

20 ) سرابيل .

[ 3 بار در قرآن به كار رفته است .

از جمله : نحل , 81 ]. مفرد اين كلمه سربال است . و گاه به جاى سرابيل , تلفظ سراويل هم ديده مى شود. ادى شـيـر مـى نـويـسد سربال مركب از سر , يعنى فوق , و بال يعنى قامت [ شايد مخفف بالا ؟

] ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 88 ). آرتـور جـفـرى پس از آنكه توضيح مى دهد كه معناى سربال , پيراهن [ قميص ] - به ويژه پيراهن مردانه - است مى نويسد : فريتاگ گمان مى برد كه اين واژه همان شلوار فارسى است كه اصل و منشا سروله نيز دانسته شده , و سربال هم از آن گرفته شده است . بـسـيـارى از دانشمندان با اين نظر موافق اند , اما دوزى خاطرنشان مى سازد كه شلوار فارسى به معنى تنبان است , نه تن پوش و پيراهن , و آن مركب از شل به معناى ران , و وار ... سپس توضيح مـى دهـد كه معادل آرامى و سريانى آن هم از فارسى گرفته شده است و احتمال مى رود كه در زبان عربى يك واژه قرضى قديمى از زبان آرامى باشد. ( واژه هاى دخيل , ص 256 ).

21 ) سراج .

[ 4 بار در قرآن به كار رفته است .

از جمله : فرقان , 61 ]. اين كلمه در المعرب جواليقى وارد نشده است . ابن منظور در لسان العرب , و فيروزآبادى در قاموس اشاره اى به معرب بودن آن نكرده اند. ادى شير آن را معرب چراغ فارسى مى داند كه خود گرفته شده از آرامى است . ( الالفاظ الفارسية المعربة ,ص 89 ). آرتـور جـفرى مى نويسد : فرانكل خاطرنشان ساخته است كه اين واژه از آرامى و سريانى گرفته شده است ... اما اين صورتها خود از واژه فارسى چراغ آمده اند ; و از اين رو , هم او در كتاب ديگرش حـدس زده اسـت كه اين واژه احتمالا از يك منبع ايرانى مستقيما وارد زبان عربى شده است ... و بى ترديد حق با فولرس است كه واژه عربى سراج را برگرفته از [ معادل سريانى ] آن مى داند [ كه سريانى خود گرفته شده از چراغ فارسى است ]. ( واژه هاى دخيل , ص 254 ).

22 ) سرادق .

[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : كهف , 29 ].

جـوالـيقى آن را فارسى معرب مى داند و اصل فارسى آن را سرادار مى شمارد ( المعرب , ص 200 ) سـيـوطى نـيـز در المتوكلى ( ص 7 ) و المهذب ( ص 71 ) و اتقان ( 2/134 ) و اصل فارسى آن را سردار يعنى سترالدار مى داند. مـحـمـد ابـوالـفضل ابراهيم , در حاشيه مربوط به اين كلمه نوشته است : در طبع شيخ عثمان عبدالرزاق , ص 15 به جاى سردار , سرابرده [ سراپرده ] آمده است . ادى شير متعرض اين كلمه نشده است . آرتـور جفرى مى نويسد بعضى از محققان آن را متخذ از سرادر , بعضى متخذ از سراپرده , و بعضى از سراطاق , و بعضى برگرفته از سراچه مى دانند. و مـى افـزايد : سراپرده فارسى , صورتى است كه واژه سرادق مى بايست از آن گرفته باشد ... اين يـك لـغـت قرضى قديمى است , اما آيا مستقيما از زبان فارسى يا از طريق زبان آرامى وارد عربى شده است , پرسشى است كه اكنون نمى توان بدان پاسخ داد. ( واژه هاى دخيل , ص 255 ).

23 ) سرد.

[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : سبا , 11 ].

اين كلمه در المعرب جواليقى نيامده است . ابن منظور و فيروزآبادى هم به معرب بودن اين كلمه اشاره نكرده اند. ادى شير نيز متعرض آن نشده است . سرد يعنى زره . آرتـور جـفـرى مى نويسد : به نظر مى رسد كه سرد صورت و گونه اى از زرد [ فارسى ] است كه مانند مزرد در ميان اعراب شيوع داشته است . امـا واژه زرد چـنـانـكـه فرانكل يادآور شده است ... از منابع ايرانى گرفته شده است . در اوستايى زراده بـه معناى زره است ... كه در پهلوى زريه و در فارسى جديد زره ... شده است ... اين واژه يك واژه قـرضـى قديمى است كه در دوره پيش از اسلام وارد زبان عربى شده و احتمالا بى واسطه از فارسى يا از طريق سريانى وارد آن زبان شده است . ( واژه هاى دخيل , ص 257 ). گفتنى است كه در عربى به زره ساز يا زره باف , زراد مى گويند. چنانكه سراد نيز مى گويند ( ـ لسان العرب ).

24 ) سرمد.

[ 2 بار در قرآن به كار رفته است .

از جمله : قصص , 71 ]. جواليقى در المعرب , و نيز ابن منظور در لسان العرب , و فيروزآبادى در قاموس به فارسى معرب بودن اين كلمه اشاره اى ندارند. ادى شير آن را فارسى و مركب از سر + امد يعنى زمان , مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 90 ). محمد على امام شوشترى نيز قائل به فارسى بودن سرمد و سرمدى است . ( فرهنگ واژه هاى فارسى در عربى , ص 259 ـ 360 ).

25 ) سندس .

[ 3 بار در قرآن به كار رفته است .

از جمله : كهف , 31 ]. جواليقى مى نويسد كه معناى آن ديباى نازك است . و اهل لغت در معرب بودن آن اختلاف نظرى ندارند. اما تصريح يا حتى اشاره اى به فارسى بودن آن نكرده است . ادى شير متعرض اين كلمه نشده است . مـحـمد على امام شوشترى اين واژه را با معناى پرند در فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى ( ص 376 ) آورده است . بدون هيچ توضيحى . آرتور جفرى نوشته است : ابريشم ظريف , ديباى تنك . تـنـها در تركيب با استبرق در توصيف جامه هاى زيبا و فاخر ساكنان بهشت به كار رفته است , و از ايـن رو احـتـمـال مى رود كه يك واژه ايرانى باشد ... فريتاگ در واژه نامه اش آن را از زبان فارسى دانسته ... اما فرانكل در اين مورد اظهار ترديد مى كند ... [ جفرى نهايتا اين كلمه را اكدى مى داند ] ( واژه هاى دخيل , ص 270 ).

26 ) شى ء.

[ بيش از دويست بار به همين صورت مفرد و چند بار به صورت جمعش اشياء به كار رفته است ].

از مـيـان هـمه منابع فقط ادى شير ادعا مى كند كه شى ء تعريب چى و آن هم مخفف چيز فارسى است . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 105 ). اين راى نيازمند بررسى بيشتر است , و بايد با احتياط تلقى شود.