قرآن و قرآن پژوهى

بهاء الدين خرمشاهى

- ۹ -


27 ) صليب .

[ تـوضـيـح آنـكـه كـلـمه صليب در قرآن به كار نرفته است ولى مشتقات فعلى آن مانند صلبوه , لاصلبنكم , و يصلبوا جمعا 6 بار به كار رفته است ]. ادى شير متعرض اين كلمه نشده است . امـام شوشترى آن را معرب چليپاى فارسى مى داند ( فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 435 ). آرتـور جفرى با آنكه صليب را در عربى متخذ از آرامى و سريانى مى داند , ولى صورت آرامى آن را اصيل نمى داند و احتمالا متخذ از چليپاى فارسى مى داند. ( واژه هاى دخيل , ص 293 ).

28 ) صهر.

[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : فرقان , 54 ].

ادى شـيـر آن را كـه بـه معناى داماد يعنى شوهر خواهر و شوهر دختر است , معرب شوهر فارسى مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 109 ). امام شوشترى نيز همين نظر را از ادى شير , با نظر قبول , نقل كرده است . ( فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 440 ). جفرى به اين كلمه نپرداخته است .

29 ) ضنك .

[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : طه , 124 ].

جواليقى به اين كلمه نپرداخته است . ادى شير آن را معرب دنگ به معناى حيران و سرگشته مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 110 ). اما گويا معرب تنگ فارسى است . ايـن كـلمه در قرآن مجيد به صورت صفت براى معيشت به كار رفته است : فان له معيشة ضنكا ( طه , 124 ) و در فارسى هم معيشت يا زندگانى تنگ گفته مى شود. جفرى و امام شوشترى به اين كلمه نپرداخته اند.

30 ) عبقرى .

[ در قرآن فقط يك بار به كار رفته است : الرحمن 76 ].

جواليقى به اين كلمه نپرداخته است . ادى شير بر آن است كه اين كلمه معرب آبكار فارسى به معناى رونق و عزت و كمال است . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 114 ). امام شوشترى هم همين نظر ادى شير را با تاييد نقل كرده است . آرتـور جفرى آن را نوعى فرش گرانبها معنى مى كند و مى نويسد كه بنظر مى آيد كه اين واژه ايرانى باشد. سـپس نظر ادى شير را نقل مى كند و مى افزايد : در اين صورت آبكار پهلوى مى بايست به معناى اثر و دست ساخته اى باشكوه , يا مجلل و پر زرق و برق باشد. اما بر روى هم بايد تصديق كرد كه اين وجه اشتقاق بسيار ساختگى مى نمايد. ( واژه هاى دخيل , ص 311 ).

31 ) عفريت .

[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : نمل , 39 ].

جواليقى و ادى شير و امام شوشترى به اين كلمه نپرداخته اند. آرتور جفرى با استناد به قول هس و فولرس آن را از آفريد ( آفريدن ) فارسى مى داند. ( واژه هاى دخيل , ص 316 ).

32 ) غمز / غمزه .

[ البته در قرآن فقط يك بار مشتق يتغامزون به كار رفته است : مطففين , 30 ].

جواليقى از اين كلمه ياد نكرده است . ادى شير آن را اشاره خاص به چشم و ابرو و معرب از غمزه فارسى مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 116 ). امام شوشترى با استناد به ادى شير و برهان قاطع آن را فارسى دانسته است . ( واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 418 ).

33 ) فردوس .

[ 2 بار در قرآن به كار رفته است .

از جمله : كهف , 107 ]. سـيـوطى در اتـقان ( 2/137 ) و مهذب ( ص 100 ـ 102 ) و جواليقى آن را معرب , و بر وفق منابع مختلف رومى [ يعنى يونانى ] و سريانى مى شمارد. ( المعرب , ص 240 ـ 241 ). ادى شير به اين كلمه نپرداخته است . مـحـمـد على امام شوشترى مى نويسد : فردوس ج : فراديس : باغ , باغ وحش , اين واژه در قرآن كريم به كار رفته است . شكل فارسى واژه پرديس است كه به معنى باغى بوده كه جانوران را در آن نگه مى داشته اند. ( فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 492 ). آرتور جفرى مى نويسد : فردوس نماياننده پارادئى سوس يونانى است , و گ . هـوفـمان بر شالوده جمع آن فراديس واژه را مستقيما گرفته شده از يونانى مى داند ... اصل واژه ايرانى است . در اوستايى پاييريدئزا در حالت جمع به معناى جاى گرد دوربسته است . گـزنفون اين واژه را وارد زبان يونانى كرد و براى باغها و گردشگاههاى شاهنشاهان ايران به كار بـرد ... فـولـرس گـمـان مى برد كه صورت قرضى واژه , فراديس است و فردوس بعدا از روى آن ساخته شده است ... ( واژه هاى دخيل , ص 327 ـ 328 ). 34 ) فيل . [ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : سوره فيل , 1 ]. جواليقى به اين كلمه نپرداخته است . ادى شير مى نويسد كه گويند معرب از فارسى است ولى به نظر من اصل آرامى دارد. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 123 ). امام شوشترى نيز آن را معرب پيل فارسى مى داند. ( فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 510 ـ 511 ). آرتـور جفرى مى نويسد : واژه فيل صورت ايرنى دارد ... و به گونه مستقيم از فارسى ميانه , يا به گونه غيرمستقيم از طريق زبان آرامى وارد زبان عربى شده است ... ( واژه هاى دخيل , ص 336 ) . 35 ) قسورة . [ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : مدثر , 51 ]. جواليقى به اين كلمه نپرداخته است . ادى شير مى نويسد قسوره يعنى اسد [ شير ] و عزيز و شجاع . قيسرى يعنى مرد نيرومند. و اينها معرب كلمه كشورز فارسى است يعنى عظيم و عزيز : ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 126 ) . آرتور جفرى به اين كلمه نپرداخته است . امـام شـوشـترى مى نويسد : به نظر ادى شير اين واژه فارسى عربى شده است و شكل فارسى آن كشورز است كه به معنى بزرگ و استوار در فارسى است . نويسنده برهان قاطع لغت كشورز را به معنى بزرگ و كشورزيان را به معنى بزرگان آورده است . ( فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 531 ).

36 ) كاس .

[ 6 بار در قرآن به كار رفته است .

از جمله : صافات , 45 ]. جواليقى به اين كلمه نپرداخته است . ادى شير مى نويسد : يعنى قدح و از فارسى كاسه است . ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 131 ). آرتـور جـفـرى مى نويسد : كمترين شكى وجود ندارد كه اصلش آرامى است ... به نظر مى آيد كه مـنـشـا كاسه فارسى سريانى باشد ... ( واژه هاى دخيل , ص 355 ) مترجم اين اثر , دكتر فريدون بـدره اى , در تـعـلـيـقـه مربوط به اين كلمه مى نويسد : وجود واژه كاسوك در پهلوى به معناى لاك پشت , و كاسه ( كاس + ه پسوند ) مى تواند نشان آن باشد كه واژه از فارسى گرفته شده , نه از سريانى . ( پيشين , ص 47 ).

37 ) كافور.

[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : انسان , 5 ].

سيوطى مى نويسد كه جواليقى و جز او آن را فارسى معرب ياد كرده اند ( اتقان , 2/138 ). 1 , جـواليقى در المعرب فقط مى گويد كه گمان مى كنم عربى محض نيست , و اشاره به فارسى بودنش ندارد. ( المعرب , 285 ـ 286 ). ادى شير آن را فارسى مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 136 ). آرتـور جـفرى بر آن است كه اصلش هندى است و وارد زبانهاى ايرانى شده و در پهلوى به صورت كاپور وجود دارد , و واژه كافور فارسى از آنجاست ... بسيار محتمل است كه واژه سريانى مانند واژه يونانى ... از ايرانى گرفته شده باشد . ادى شير واژه عربى را هم ماخوذ از فارسى مى داند. امـا احتمال آن است كه صورت عربى مانند حبشى ... از سريانى اخذ شده باشد ( واژه هاى دخيل , 356 ـ 357 ).

38 ) كنز.

[ 4 بار به همين صورت , دوبار به صورت كنوز و سه بار به صورت فعل در قرآن به كار رفته است .

از جمله : هود , 12 ]. جواليقى آن را فارسى معرب مى داند. ( المعرب , 297 ). سيوطى نيز قول او را با تاييد نقل مى كند. ( اتقان , 2/138 ; مهذب , ص 116 ). ادى شير به اين كلمه نپرداخته است . آرتـور جـفـرى مـى نـويسد كه جواليقى در معرب , ثعالبى در فقه اللغة و خفاجى در شفاءالغليل همگى آن را ماخوذ از واژه گنج فارسى دانسته اند ... در اينكه واژه اصلا ايرانى است , جاى ترديدى نيست . پازند آن گنز و پهلويش گنج است ... بسيار احتمال دارد كه اين واژه مستقيما از فارسى ميانه به عـربـى رفـته باشد ... ( واژه هاى دخيل , ص 362 ـ 363 نيز ـ تعليقه مفصل مترجم در تاييد قول جفرى , پيشين , ص 48 ).

39 ) كورت .

[ يك بار به همين صورت : تكوير , 1 , و دوبار به صورت يكور به كار رفته است ].

جواليقى در المعرب ( ص 287 ) نوشته است و آن به فارسى كور بور [ گور پور ؟

] است . سيوطى نيز در اتقان ( 2/138 ) و مهذب ( ص 16 ) فارسى شمرده است . ادى شير به اين كلمه نپرداخته است . امام شوشترى شرح نسبتا مفصلى درباره آن دارد : ابوهلال فعل كورت را در آيه اذالشمس كورت , از ريشه واژه كور در فارسى گرفته است . معنى آيه چنين است : آنگاه كه خورشيد تار شد. كور شدن به معنى خاموش شدن روشنى و آتش در فارسى خيلى رواج دارد. ريشه ك . و. ر در عـربـى بـا مـعـنـى فعلى كه در اين آيه به كار رفته است سازگارى ندارد ... در شوشتر واژه روزكـور بـه مـعنى تيره بخت و نيز آساره كور / ستاره كور به همين معنى به كار مى رود و همگى اينها نظر ابوهلال را استوار مى سازد. ( فرهنگ واژه هاى فارسى در زبان عربى , ص 599 ـ 600 ).

40 ) مجوس .

[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : حج , 17 ].

جواليقى اين كلمه را اعجمى ( فارسى ؟

) مى داند ( المعرب , ص 320 ). سيوطى هم همين نكته را با تاييد از او نقل كرده است ( المتوكلى , ص 7 ; اتقان , 2/139 ; مهذب , ص 120 ). محمد على امام شوشترى مى نويسد : مجوسى : زردشتى . از اين واژه فعل نيز در عربى ساخته اند. مانند مجسه يعنى او را زردشتى خواند. و تمجس يعنى زردشتى شد. آرتور جفرى مى نويسد : روشن است كه اين واژه همانا واژه مگوش فارسى باستان است . از صـورت اوسـتـائى آن واژه ارمـنى و عبرى و همچنين فارسى جديد مغ آمده است ( واژه هاى دخيل , ص 347 ).

41 ) مرجان .

[ 2 بار در قرآن به كار رفته است : الرحمن , 22 , 58 ].

جواليقى مى نويسد : بعضى از اهل لغت گفته اند كه اين لغت اعجمى [ فارسى ؟

] معرب است . ( المعرب , ص 329 ). سيوطى هم همين نظر را با تاييد نقل مى كند : المتوكلى ( ص 7 ) ; اتقان , 2/139 ; المهذب , ص 120. ادى شير آن را احتمالا فارسى و همخانواده با مرواريد اما نهايتا و با احتمال بيشتر اصل آن را آرامى مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 144 ). آرتـور جـفـرى آن را مـرواريد خرد معرفى مى كند و مى نويسد : از قديم آن را گرفته شده از فـارسـى مـى دانستند , اما مسلم است كه اين واژه مستقيما از منابع ايرانى وارد زبان عربى نشده است ... [ بلكه ] از يكى از صورتهاى آرامى به زبان عربى وارد شده است . ( واژه هاى دخيل , ص 377 ).

42 ) مسك .

[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : مطففين , 21 ].

جواليقى نوشته است : [ نوعى ] عطر : فارسى معرب است . ( المعرب , ص 325 ). ادى شير به اين كلمه نپرداخته است . امام شوشترى آن را معرب مشك فارسى مى داند ( فرهنگ واژه هاى فارسى در عربى , ص 639 ). آرتـور جـفـرى مـى نويسد : [ اين ] واژه در ميان اعراب در پيش از اسلام , كاربردى وسيع داشته است , و دانشمندان عموما مى دانسته اند كه واژه اى است قرضى از زبان فارسى . گمان مى رود كه واژه مشك پهلوى نهايتا از وازه سانسكريت آمده باشد. [ امـا از صـورت فـارسـى اسـت كه به ارمنى , يونانى , آرامى , سريانى و حبشى رفته است ] بيشتر احتمال دارد كه مستقيما از فارسى ميانه به عربى رفته باشد ... ( واژه هاى دخيل , ص 380 ـ 381 ).

43 ) نمارق .

[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : غاشيه , 15 ].

ابن منظور نوشته است [ كه مفرد نمارق ] نمرق و نمرقة و نمرقة است يعنى بالش , نازبالش . ( لسان العرب ). بايد گفت كه در اين كلمه كه معرب از فارسى است , قلب و تصحيفى رخ داده است . زيرا از نرم / نرمك / نرماك فارسى تعريب شده است . چنانكه جواليقى اين كلمه را به صورت نرمق وارد كرده و از نرم فارسى دانسته است . ( المعرب , ص 333 ). امـام شـوشترى نيز آن را زير نرمق وارد كرده و به پارچه اى نرم و لطيف , يا سفيد نرم معنى كرده است ( فرهنگ واژه هاى فارسى در عربى , ص 668 ). ادى شير آن را ماخوذ از نرماك فارسى به معناى هر چيز نرم و لطيف مى داند. ( الالفاظ الفارسية المعربة , ص 154 ). آرتـور جـفـرى مـى نويسد : كندى در رسالة , ص 85 , آن را واژه اى قرضى دانسته كه از فارسى گرفته شده است ... لاگارد يادآور شده است كه اين واژه از كلمه ايرانى نمر به معناى نرم گرفته شـده اسـت [ بـا اين حساب در تعريب آن قلب و تصحيفى رخ نداده است ] ... در ايرانى قديم ما به واژه نـمـره بـرمـى خـوريـم كه اوستايى آن [ هم ] نمره , ... و پهلوى نرم از آن آمده است . و از يك صـورت فـارسـى مـيـانه اى نرم + پسوند ك , به زبان آرامى و به گونه نمرق به زبان عربى رفته و سپس از آن صيغه جمع نمارق ساخته شده است . ( واژه هاى دخيل , ص 403 ).

44 ) هاروت و ماروت .

[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : بقره , 102 ].

جواليقى اين هر دو نام را اسم اعجمى دانسته است ( المعرب , 371 , 346 ). جـفرى از قول لاگارد با موافقت نقل مى كند كه هاروت و ماروت از هئوورتات و امرتات اوستايى است كه بعدها در فارسى به صورت خرداد و مرداد درآمده است . ( واژه هاى دخيل , ص 408 ). ( نيز ـ مقاله هاروت و ماروت در دايرة المعارف اسلام ( ط 2 , به انگليسى , طبع ليدن ).

45 ) وردة .

[ فقط يك بار در قرآن به كار رفته است : الرحمن , 37 ].

جواليقى مى نويسد گويند اصل اين كلمه عربى نيست ( المعرب , ص 344 ). ادى شير به اين كلمه نپرداخته است . امام شوشترى آن را به معناى گل سرخ و فارسى دانسته است . ( فرهنگ واژه هاى فارسى در عربى , ص 690 ). آرتـور جـفـرى نـوشته است : دانشمندان عموما برآنند كه واژه قرضى است , اما عجيب است كه لـغـويـان دربـاره اصـل آن چـيـزى نگفته اند و حال آنكه اين واژه از فارسى گرفته شده است ( واژه هاى دخيل , ص 406 ). ( نيز ـ تعليقه مترجم بر همين كلمه در كتاب پيشين , ص 51 ).

46 ) ورق .

[ 2 بار به همين صورت در اعراف , 22 , و طه , 121 , و يك بار به صورت ورقة , در انعام , 59 به كار رفته است ]. مـتاسفانه هيچ يك از منابع اساس كار ما و نيز برهان قاطع و حواشى دكتر معين بر آن , و فرهنگ مـعـين و لغت نامه دهخدا , به اين توضيح ريشه شناسى نپرداخته اند كه ورق , معرب برگ فارسى است . لـذا ايـن ريشه شناسى را كه راقم اين سطور , سى سال پيش , هنگام تحصيل در دانشكده ادبيات دانـشگاه تهران , از استادان خود شادروانان ابراهيم پور داود و بهرام فره وشى و پرويز ناتل خانلرى شنيده است , در حال حاضر بر اثر كمبود منابع نمى تواند مستند كند.

47 ) وزير.

[ 2 بار در قرآن به كار رفته است : طه , 29 ; فرقان , 35 ].

جواليقى و ادى شير و امام شوشترى به اين كلمه نپرداخته اند. آرتـور جفرى تصريح دارد كه وزير كه وزن فعيل دارد , مشتق از وزر ( يعنى بردن و حمل كردن ) نيست , بلكه از ويچيراى اوستايى و ويچير پهلوى گرفته شده است . براى تفصيل بيشتر ـ واژه هاى دخيل , ص 406 و 407. و نيز تعليقه مترجم بر آن ( ص 51 ).