قصه‏هاى قرآن به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

- ۳۹ -


پاسخ به منكر معاد

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از توحيد، همواره فكر مردم را به روز رستاخيز و معاد متوجه مى‏كرد، و مى‏فرمود: روزى مى‏آيد كه همه مردگان زنده مى‏شوند.

منكران، اين سخن را به مسخره مى‏گرفتند و مى‏گفتند: ما جز اين زندگى دنيا را نداريم، وقتى كه مرديم همه چيز ما تمام مى‏شود.

روزى چند نفر از سران شرك مانند: ابى بن خلف، وليد بن مغيره، عاص بو وائل و... قطعه استخوان پوسيده مرده‏اى را به دست خود گرفته بودند و آن را با دست فشار مى‏دادند، اجزاء آن را (مثل پودر) در برابر باد مى‏پاشيدند و باد آن‏ها را در فضا پراكنده مى‏نمود و مى‏گفتند: محمد را بنگريد كه گمان مى‏كند خداوند ما را بعد از مردن و پوسيده شدن استخوان‏هايمان را مثل اين استخوان، بار ديگر زنده مى‏كند، چنين چيزى محال است كه آيات 66 و 70 سوره مريم در جواب آن‏ها نازل شد. در آيه 66 و 67 مى‏خوانيم:

وَ يَوَدُّ الاِْنسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِن قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئًا؛

انسان (منكر) مى‏گويد: آيا پس از مردن، هنگام قيامت از قبر زنده خارج مى‏شوم؟ آيا انسان به خاطر نمى‏آورد كه ما او را قبل از اين آفريديم، در حالى كه چيزى نبود.

خداوندى كه قدرت خود را نشان داده، و انسان‏ها را كه قبلاً جزء خاك بودند آفريده، هم او قادر است كه بار ديگر آن‏ها را از استخوان پوسيده بيافريند.(926)

نظير اين مطلب در آيه 78 تا 80 سوره يس آمده است، كه آن اشخاص منكر، آن استخوان پوسيده را به عنوان مثال نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آوردند و گفتند:

وَ مَن يُحيىِ العِظامَ وَ هِىَ رَمِيمٌ؛

چه كسى اين استخوان‏ها را زنده مى‏كند در حالى كه پوسيده است؟

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به فرمان خدا در پاسخ آن‏ها فرمود:

يُحييهَا الَّذِى انشأَها اَوَّلَ مَرَّة وَ هُوَ بِكُلِّ خَلقٍ عَلِيمٍ...؛

همان كسى آن را زنده مى‏كند كه نخستين بار آن را آفريده است و او بر هر مخلوقى آگاه است، همان خدايى كه براى شما از درخت سبز آتش آفريد، و شما به وسيله آن آتش مى‏افروزيد.(927)

با اين كه آب و آتش دو چيز ضد هم هستند، خداوند مى‏تواند آتش را در دل آب قرار دهد. با توجه به اين كه تمام چوب‏هاى درختان اگر محكم به هم بخورند، جرقه مى‏زنند و به همين دليل گاهى در جنگل‏هاى سبز، آتش سوزى‏هاى وحشتناكى رخ مى‏دهد، اين همان الكتريسيته است كه در درون همه ذرات موجودات جهان، نهفته است.

تشويق پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از انسان‏هاى خير انديش‏

ابوطلحه انصارى ثروتمند پاك سرشتى بود، نخلستان و باغ با صفايى در نزديك مدينه داشت، چشمه آب زلال و گوارايى در كنار آن باغ بود، او اين باغ را بسيار دوست داشت، كه گهگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آن باغ مى‏رفت، و از آب آن مى‏نوشيد و وضو مى‏ساخت.

آن باغ و نخلستان در آمد و محصول خوبى براى ابوطلحه داشت، روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آيه‏اى را كه پيرامون ارزش انفاق نازل شده بود براى مسلمانان خواند، ابوطلحه مانند ساير مسلمانان، آيه قرآن را از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيد، آن آيه چنين بود:

لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ وَ مَا تُنفِقُواْ مِن شَيْ‏ءٍ فَإِنَّ اللّهَ بِهِ عَلِيمٌ؛

هرگز به (حقيقت و ابعاد) نيكوكارى نمى‏رسيد مگر اينكه از آنچه دوست داريد (در راه خدا) انفاق كنيد، و آنچه انفاق مى‏كنيد، خداوند از آن باخبر است. (928)

ابوطلحه كه از مؤمنان راستين بود، آن چنان تحت تأثير اين آيه قرار گرفت كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد: مى‏دانى كه دوست‏داشتنى‏ترين مال من همان باغ است، اينك به پيروى از قرآن مى‏خواهم آن را در راه خدا انفاق كنم، تا اندوخته‏اى براى آخرت و روز رستاخيز من باشد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابوطلحه فرمود: بَخٍّ بَخٍّ ذلِكَ مالٌ رابِحٌ لَكَ؛

آفرين و مرحبا بر تو، اين باغ مالى است كه براى تو سودمند خواهد بود.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در چگونگى مصرف ثروت هايى كه انفاق مى‏شود، اولويت‏ها را در نظر مى‏گرفت، به ابوطلحه فرمود: من صلاح مى‏دانم كه آن باغ (يا محصول آن باغ) را به خويشان نيازمند خود بدهى. (كه هم انفاق كرده‏اى و هم آداب صله رحم را رعايت نموده‏اى).

ابوطلحه به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عمل كرد، و آن باغ (يا محصول هر ساله آن را) بين بستگان نيازمندش تقسيم نمود.(929)

ابوطلحه همان زيد بن سهل است، كه عابدى وارسته و مجاهدى دلير بود، در جنگ حُنين، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كس كافرى را بكشد، اسلحه و لباسش مال او است.

ابوطلحه با شجاعت كم نظيرى كه داشت بيست نفر از دشمن را از پاى در آورد، و لباس و اسلحه آن‏ها را براى خود برداشت.(930)

احترام به رزمندگان‏

سال دوم هجرت بود، كه جنگ بدر رخ داد، در اين جنگ كه در كنار چاه بدر اتفاق افتاد، مشركان ضربه سختى از ناحيه سپاه اسلام ديدند و مفتضحانه شكست خوردند.

در اين جنگ تعداد سپاه اسلام 313 نفر بود، ولى جمعيت سپاه دشمن از هزار نفر تجاوز مى‏كرد.

مسلمانان در اين جنگ نابرابر، با از دست دادن 22 نفر شهيد (14 نفر از مهاجران و 8 نفر از انصار) و با كشتن 70 نفر از دشمن و اسير گرفتن هفتاد نفر از آنان، جنگ را به پايان رساندند.(931)

در يكى از روزهاى جمعه، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با گروهى از مسلمين در صفه (سكوى بزرگ در كنار مسجدالنبى) نشسته بودند، به طورى كه جا تنگ بود.

عادت پيامبر اين بود كه به رزمندگان مسلمانى كه در جنگ بدر شركت كرده بودند، احترام فراوان مى‏كرد. در اين هنگام گروهى از رزمندگان بدر، وارد شدند.

وقتى به نزديك رسيدند به پيامبر سلام كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پاسخ سلام آن‏ها را داد.

سپس آن‏ها به حاضران سلام كردند، آن‏ها نيز پاسخ گفتند. رزمندگان همچنان سر پاى خود ايستاده بودند، تا حاضران به آن‏ها جا بدهند ولى هيچكس از جايش تكان نخورد.

اين موضوع، پيامبر را ناراحت كرد. به بعضى از كسانى كه اطراف آن حضرت نشسته بودند، فرمود: فلانى و فلانى، برخيزيد، به اين ترتيب چند نفر را از جا بلند كرد تا واردين بنشينند (و اين در حقيقت نوعى احترام مخصوص به مجاهدان آگاه بود، تا هميشه مسلمانان از مجاهدان مخلص تقدير و تشكر كنند.)

ولى اين موضوع بر آن چند نفر كه از جا بر خاستند، ناگوار آمد، به طورى كه آثارش در چهره آنان نمايان گشت.

منافقان كه از هر فرصتى بر ضد اسلام استفاده مى‏كردند گفتند: پيامبر رسم عدالت را رعايت نكرد، كسانى را كه عاشقانه در كنار آن حضرت نشسته بودند، به خاطر افرادى كه بعداً وارد مجلس شدند، بلند كرد (آيا به راستى درست است كه عاشقان شيفته پيامبر به خاطر افرادى ديگر توهين گردند؟).

اين سوء استفاده منافقان، ممكن بود در بعضى از افراد ناآگاه اثر سوء بگذارد. در رد آن‏ها آيه 11 سوره مجادله نازل شد كه در آن آيه خداوند مى‏فرمايد:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِى الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللَّهُ لَكُمْ وَ إِذَا قِيلَ انشُزُوا فَانشُزُوا يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ؛

اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، هنگامى كه به شما گفته شود: مجلس را وسعت بخشيد، (و به تازه‏واردان جا بدهيد) وسعت بخشيد، خداوند بهشت را براى شما وسعت مى‏بخشد. و هنگامى كه گفته شود برخيزيد، برخيزيد، خداوند ايمان‏آورندگان و بهره‏مندان از علم و آگاهى را درجات عظيمى مى‏بخشد. و خداوند به آنچه انجام مى‏دهيد آگاه است.(932)

اشاره به اين كه: لازم است به پيشكسوتان در صحنه‏هاى ايمان و جهاد و علم، احترام كنيد و در كارها به آن‏ها اولويت بدهيد و هرگز آن‏ها و فداكارى آن‏ها را از ياد نبريد.

تجارت پرسود

پس از آن كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از مكه به مدينه هجرت كرد، يكى از مسلمانان به نام صُهيب رومى كه پيرمرد بود، مقدارى مال اندوخته بود، دلش مى‏خواست پر در آورد و به مدينه هجرت كرده و خودش را به پيامبر برساند، ولى مشركان از او و امثال او جلوگيرى مى‏كردند و نمى‏گذاشتند هجرت كند.

صُهيب به مشركان گفت: من يك نفر سالخورده هستم، اگر با شما باشم ماندن من براى شما سودى نخواهد بخشيد، و اگر با شما نباشم نمى‏توانم ضررى به شما برسانم، بنابراين بياييد يك معامله و تجارتى كنيم، و آن اين كه همه اموال مرا بگيريد و مرا آزاد بگذاريد تا به مدينه هجرت كنم.

مشركان موافقت كردند، اموال او را گرفتند و او را آزاد نمودند، صهيب با دست خالى هشتاد فرسخ بين مكه و مدينه را پيمود و خود را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و مهاجران رسانيد. بعضى از مسلمانان به او گفتند: اى صهيب! معامله پرسودى كردى. آيه 41 تا 44 سوره كهف در تمجيد اين گونه مهاجران دل از دنيا بريده و به دين بسته نازل شد، در آيه 41 كهف مى‏خوانيم:

وَالَّذِينَ هَاجَرُواْ فِى اللّهِ مِن بَعْدِ مَا ظُلِمُواْ لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِى الدُّنْيَا حَسَنَةً وَ لاََجْرُ الآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كَانُواْ يَعْلَمُونَ؛

آنها كه پس از ستم ديدن در راه خدا، هجرت كردند، در اين دنيا جايگاه (و مقام) خوبى به آنها مى‏دهيم، و پاداش آخرت، از آن هم بزرگتر است اگر مى‏دانستند.(933)

مأموريت على عليه‏السلام براى خواندن آيات برائت در مكه‏

يكى از رخدادهايى كه در اواخر سال نهم (ماه ذيحجه) رخ داد، مأموريت حضرت على عليه‏السلام از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى اعلام برائت از مشركان، در روز عيد قربان در منى بود، توضيح اين كه:

آيات آغاز سوره توبه (از آيه 1 تا 13) در اين هنگام نازل شد كه روح اين آيات در چهار ماده زير خلاصه مى‏شود:

1 - ممنوعيت ورود بت‏پرستان به مسجدالحرام، و خانه خدا.

2 - ممنوعيت طواف با بدن برهنه.

3 - ممنوعيت شركت مشركان در مراسم حج.

4 - پيمان وفاداران به پيمان محترم است، و به پيمان‏شكنان چهارماه مهلت داده مى‏شود تا به اسلام بپيوندند وگرنه اسلام با آن‏ها در حال نبرد است.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نخست ابوبكر را طلبيد، و او را مأمور كرد تا اين آيات را به صورت قطعنامه در مراسم حج در عيد قربان در سرزمين مِنى براى مردم بخواند.

ابوبكر، آيات را گرفت و همراه چهل (يا سيصد) نفر، به سوى مكه حركت كرد، ولى طولى نكشيد كه پيك وحى از طرف خدا، به حضور پيامبر رسيد و عرض كرد:

خداوند فرمان داده است كه: اين آيات را بايد تو يا كسى كه از تو است، بخواند.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بى درنگ، حضرت على عليه‏السلام را به حضور طلبيد و ماجرا را به او گفت، و مركب مخصوصش را در اختيار على عليه‏السلام گذاشت و به او فرمود: حركت كن، و در راه، آيات و قطعنامه را از ابوبكر بگير، و خودت اين مأموريت را انجام بده.

حضرت على عليه‏السلام حركت كرد و در سرزمين جُحفه به ابوبكر رسيد، و فرمان پيامبر را به او ابلاغ نمود، ابوبكر آيات را در اختيار على عليه‏السلام گذاشت، على عليه‏السلام به مكه رفت و قطعنامه بيزارى از مشركان را در منى خواند و به اطلاع مردم رسانيد.

ابوبكر به مدينه مراجعه كرد، و به محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و عرض كرد:

نخست مرا براى اعلام برائت از مشركان، نصب كردى، ولى اكنون عزل نمودى، آيا آيه‏اى بر ضد من نازل شده است؟

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

لا، الّا اِنِّى اُمرتُ اَن اُبَلِّغُهُ اَنا اَو رَجلٌ مِن اهلِ بَيتِى؛

نه، جز اين كه من از جانب خدا مأمور شده‏ام كه آن آيات را خودم يا يكى از مردان خاندانم ابلاغ كند.(934)

و در مسند احمد آمده، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در پاسخ ابوبكر فرمود:

لا وَ لكِن جِبرَئيلُ جائَنِى فقالَ لا يُؤدّى عَنكَ الا اَنتَ اَو رَجُلٌ مِنكَ؛

نه، ولى جبرئيل نزد من آمد و گفت: آن را جز تو و يا مردى از تو، ابلاغ نكند.(935)

اين ماجرا در احاديث شيعه و سنى از امور قطعى است، و به روشنى بيانگر آن است كه اميرمؤمنان على عليه‏السلام در مسايل مربوط به حكومت اسلامى، شايسته‏تر از ديگران است. هدف از اين عزل ونصب آن است كه عملا مردم بدانند كه على عليه‏السلام از نظر روحيه و جهات معنوى و سياسى، قرين و همسان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏باشد.

ماجراى مُباهله‏

در آيه 61 آل عمران مى‏خوانيم:

فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَاءنَا وَ أَبْنَاءكُمْ وَ نِسَاءنَا وَ نِسَاءكُمْ وَ أَنفُسَنَا و أَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَةُ اللّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ؛

هرگاه بعد از علم و دانشى كه (در باره مسيح) به تو رسيده، (باز) كسانى با تو به محاجّه و ستيز برخيزند، به آنها بگو: بياييد ما فرزندان خود را دعوت كنيم، شما هم فرزندان خود را دعوت كنيد، ما زنان خويش را دعوت نماييم، شما هم زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت كنيم، شما نيز از نفوس خود، آنگاه مباهله كنيم و لعن خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.

معنى مباهله‏

واژه مباهله در اصل از بَهل گرفته شده و به معنى رها كردن و برداشتن قيد و بند از چيزى است، از اين رو هنگامى كه حيوانى را به حال خود واگذارند و پستان آن را در كيسه قرار ندهند تا نوزادش بتواند به آزادى شير بنوشد، به آن باهَلَ مى‏گويند.

و اگر آن را گاهى به معنى هلاكت و لعن و دورى از خدا گرفته‏اند نيز به خاطر اين است كه رها كردن و واگذارى كردن بنده به حال خود، اين نتايج را به دنبال مى‏آورد.

و از نظر مفهوم متداول كه از آيه فوق گرفته شده به معنى نفرين كردن دو نفر به يكديگر است، به اين ترتيب كه افرادى كه با هم درباره مسأله مهم مذهبى گفتگو دارند در يكجا جمع شوند و به درگاه خدا ابتهال و تضرع كنند و از او بخواهند كه دروغگو را رسوا و مجازات كند.

داستان مباهله‏

سال دهم هجرت بود، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم قبلاً نامه‏اى به اُسقف نجران (روحانى بزرگ مسيحيان به نام ابوحارثه) نوشته بود، و او و مردم مسيحى نجران را به اسلام دعوت كرده بود.

نجران با هفتاد دهكده تابع خود، در نقطه مرزى بين حجاز و يمن قرار داشت، و ساكنان آن مسيحى بودند. اسقف نامه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را با دقت خواند، و در جلسه شورايى خود مطرح كرد، يكى از افراد برجسته شورا به نام شرحبيل كه فردى انديشمند و و كاردان بود، گفت: من در امور مذهبى، تخصص ندارم، ولى ما مكرر از پيشوايان مذهبى خود شنيده‏ايم كه روزى مقام نبوت از نسل اسحاق عليه‏السلام به نسل اسماعيل عليه‏السلام منتقل مى‏شود، محمد صلى الله عليه و آله و سلم كه از نسل اسماعيل عليه‏السلام است، بعيد نيست همان پيامبر موعود باشد بايد به تحقيق پرداخت.

شورا در نظر دارد كه جمعى فهيم و كاردان به مدينه مسافرت كنند، و از نزديك دلايل محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بشنوند و مورد بررسى قرار دهند. با اين نظريه موافقت شد، شصت نفر از ارزنده‏ترين و داناترين مردم نجران كه در رأس آن‏ها سه نفر از پيشوايان مذهبيشان قرار داشتند، به صورت هيئتى به سوى مدينه حركت نمودند، آن سه نفر عبارت بودند از:

1 - ابو حارثه، اسقف اعظم نجران، نماينده رسمى كليساهاى روم در حجاز.

2 - عبدالمسيح رئيس هيئت نمايندگى، كه به عقل و درايت معروف بود.

3 - اَيهَم يكى از شخصيت‏هاى محترم و كهنسال مسيحى.(936)

هيئت وارد مدينه شدند و به محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيدند، و بحث و بررسى آغاز شد و ادامه يافت، سرانجام نمايندگان نجران به پيامبر گفتند: گفتگوهاى شما ما را قانع نمى‏كند، راه اين است كه در وقت معين و در نقطه معينى با يكديگر مباهله كنيم، و بر دروغگو نفرين بفرستيم، و از خدا بخواهيم دروغگو را هلاك كند.

در اين هنگام آيه فوق بر پيامبر نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مطابق فرمان خدا، حاضر به مباهله شد. وقت‏(937) و محل مباهله در نقطه‏اى در بيرون شهر مدينه در دامنه صحرا تعيين گرديد. هيئت نجران از حضور پيامبر خارج شدند و سران هيئت در مجلس محرمانه خود گفتند: هرگاه محمد با افسران و سربازان خود به ميدان مباهله آمد، و به مباهله خود جلوه مادى داد، متوجه مى‏شويم او غير صادق است و با او مباهله مى‏كنيم، و اگر با جگرگوشه‏ها و فرزندانش با وضعى پيراسته از هر گونه تظاهر به شكوه مادى آمد، پيدا است كه كه او پيامبر راستگو است، كه به قدرى به خود و نبوتش اطمينان دارد كه حاضر است خود و نزديكانش را در معرض خطر قرار دهد. اگر چنين شد، ما با او مباهله نمى‏كنيم.

آن‏ها در اين گفتگو بودند كه ناگاه قيافه نورانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و چهار تن ديگر نمايان گرديد. آن چهار تن على عليه‏السلام، فاطمه عليهاالسلام، حسن و حسين عليهماالسلام بودند.

اسقف گفت: من چهره‏هايى را مى‏نگرم كه هرگاه دست به دعا بلند كنند، و از خدا بخواهند كه كوهى از مكه را از جا بكند، بى درنگ كنده مى‏شود، بنابراين مباهله نكنيد، كه اگر مباهله كنيد، همه مسيحيان هلاك مى‏شوند و در سراسر زمين تا قيامت يك نفر مسيحى باقى نمى‏ماند.

مسلمانان از مهاجر و انصار براى تماشاى صحنه، از مدينه خارج شده بودند، هيئت نجران از مباهله منصرف شد و حاضر شدند هر سال جزيه (ماليات ساليانه) بپردازند، و در برابر آن، حكومت اسلامى از جان و مال آن‏ها دفاع كند.(938)

ماجراى مباهله علاوه بر اين كه دلالت بر حقانيت اسلام و شكست هيئت بلندپايه مسيحيان دارد، نشانگر عظمت مقام على عليه‏السلام و فاطمه عليهاالسلام و حسن و حسين عليهماالسلام است، چرا كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ميان آن همه مسلمانان تنها اينها را به صحنه مباهله آورد. و با تطبيق به آيه مباهله، حضرت على عليه‏السلام به عنوان جان پيامبر و حسن و حسين عليهماالسلام به عنوان پسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم معرفى شده‏اند.

با توجه به اين كه به اجماع مفسران شيعه و سنى، منظور از اَبنائَنا (پسران ما) حسن و حسين عليهماالسلام است، و منظور از نِساءَنَا (زنان ما) حضرت زهرا عليهاالسلام است و منظور از اَنفُسَنا (از نفوس خود ما) حضرت على عليه‏السلام است.(939)

مطابق بعضى از اخبار، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هنگام حركت به محل مباهله، دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفته بود، و على عليه‏السلام پيش روى پيامبر و فاطمه عليهاالسلام پشت سر آن حضرت، حركت مى‏كردند.(940)

نيز روايت شده: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر هيئت نجران، حاضر به مباهله ميشدند، همه آن‏ها به صورت خوك و ميمون مسخ مى‏گرديدند.

هنگامى كه هيئت نجران از مدينه خارج شدند، پس از اندكى پيمودن راه عاقِب و سيد به مدينه نزد پيامبر بازگشتند، هدايايى را به آن حضرت اهدا نموده و هر دو قبول اسلام كردند.(941)

آخرين حج و آخرين پيام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم‏

سال دهم هجرت فرا رسيد، در حقيقت اين سال، سال وداع پيامبر و سال نتيجه‏گيرى، و تعيين رهبر و جانشين و سال كامل شدن دين و سال اتمام حجت بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با زحمات شبانه‏روزى و طاقت‏فرساى خود، بار مسؤوليت بزرگ رسالتش را به پايان رساند و به بهترين وجه موفق گرديد، زمينه پيروزى اسلام را در جهان ايجاد نمايد و سرتاسر جزيرة العرب تحت پرچم اسلام در آمد و مى‏رفت كه انقلاب اسلامى از مرزها صادر گردد و جهانگير شود. اينك به طور فشرده نظرى به ماجراى حجة الوداع و غدير مى‏افكنيم:

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در سال دهم هجرت از طرف خدا مأمور شد كه شخصاً در مراسم حج شركت كند و آن چه از احكام حج و هدف از حج هست به مردم ابلاغ نمايد، و پيرايه‏ها را از اين عبادت سياسى - عبادى دور سازد، و اعلام شد كه آخرين حج (و آخرين سال عمر) پيامبر است، مردم از اطراف و اكناف در حج آن سال شركت كردند، على عليه‏السلام كه به يمن رفته بودند، با 34 قربانى و جزيه‏اى كه از مردم نجران گرفته بود، به پيامبر پيوست، در مدينه و طول راه، هفتادهزار مسلمان به پيامبر پيوستند، و در مكه بيش از صدهزار مسلمان، اجتماع كرده و حج را با پيامبر انجام دادند، نداى لبيك و شعار توحيد، سراسر مكه و عرفات و منى را فرا گرفت. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در عرفات و در فرصت‏هاى مناسب ديگر براى مردم خطبه خواند و سخنرانى كرد و مطالب و دستورهاى مهم اسلام را براى آن‏ها بيان نمود، به خصوص پيروى از قرآن و سنت را تأكيد كرد و در آخر با انگشت شهادت به آسمان اشاره كرد و گفت: خدايا شاهد باش كه من پيام‏هاى تو را به مردم ابلاغ نمودم.(942)

ماجراى غدير خم و تعيين جانشين‏

پس از مراسم حج، مسلمانان آماده حركت به بلاد و شهرهاى خود شدند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عازم مدينه گرديد. وقتى كه كارمان پيامبر به سرزمين غدير خُم (پنج كيلومترى جُحفه) رسيد، جبرئيل از طرف خدا فرود آمد و آيه 67 سوره مائده را بر پيامبر نازل كرد:

يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَ إِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ؛

اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، به طور كامل به مردم برسان و اگر نكنى، رسالت او را انجام نداده‏اى، خداوند تو را از (خطرات احتمالى مردم) حفظ مى‏كند.

بيابان غدير در حقيقت چهارراهى بود كه مردم حجاز را از هم جدا مى‏كرد، راهى به سوى مدينه و راهى به عراق و راهى به مصر و راهى به يمن.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور توقف داد، اعلام كرد آن‏ها كه جلوتر رفته‏اند برگردند و آن‏ها كه نرسيده‏اند، برسند. جمعيتى بالغ بر 90 هزار و به قول بعضى 114 هزار و به قول بعضى ديگر 120 هزار يا 124 هزار نفر در آن بيابان سوزان، همه در انتظار بودند، تا ببينند پيامبر مى‏خواهد چه امر مهمى را ابلاغ كند.

روز پنجشنبه 18 ذيحجه بود كه به دستور پيامبر منبرى از جهاز شتران ترتيب داده شد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر فراز آن رفت و پس از حمد و ثنا و مطالب ديگر...، ناگهان خم شد دست على عليه‏السلام را گرفت و بلند و فرمود:

فَمَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِىٌّ مَولاهُ؛

هر كس كه من مولا و رهبر او هستم على مولا و رهبر او است.

اين جمله را سه بار و به گفته بعضى چهار بار تكرار كرد، آن گاه در حق دوستان على عليه‏السلام دعا و در حق دشمنانش نفرين نمود، سپس اعلام كرد كه اين موضوع را حاضران به غايبان برسانند.

پس از آن، مسلمانان به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با شور و هيجان به حضرت على عليه‏السلام رسيده و مقام امامت و رهبرى آن حضرت را پس از پيامبر به او تبريك و تهنيت مى‏گفتند.(943)

به اين ترتيب، آيين اسلام، توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از تعيين جانشين، به طور كامل به پايان رسيد، و آن چه بر عهده پيامبر اسلام گذاشته شده بود، انجام پذيرفت.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در خطبه غدير به خصوص درباره دو چيز وصيت كرد، فرمود:

من از ميان شما مى‏روم و دو چيز گرانقدر را در ميان شما مى‏گذارم اگر به آن دو عمل كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد: اولى كتاب خدا، قرآن كه به ريسمان وحى متصل است و دومى عترت من( ائمه اطهار عليهم السلام).(944)

اين وصيت با عنوان حديث ثقلين معروف است كه شيعه و سنى آن را نقل كرده‏اند و از مسلمات تاريخ اسلام مى‏باشد.

آن گاه آيه 3 سوره مائده نازل گرديد:

الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِينًا؛

امروز، آيين شما را كامل و نعمت خود را بر شما تمام كردم و خشنود گشتم كه اسلام دين شما باشد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تكبير گفت:، در اين هنگام مردم با شور و هيجان نزد على عليه‏السلام آمده و او را به اين مقام (رهبرى پس از پيامبر) تبريك گفتند، از جمله افراد سرشناس يعنى ابوبكر و عمر به محضر على عليه‏السلام آمدند و هر كدام جداگانه گفتند:

بخٍّ بخٍّ لَك يابنَ ابى‏طالِبٍ اَصبَحتَ وَ امسَيتَ مَولاى وَ مَولا كُلُّ مُؤمِنٍ وَ مؤمنةٍ؛

آفرين بر تو باد، آفرين بر تو باد اى فرزند ابوطالب كه صبح و شام كردى در حالى كه رهبر من و تمام مردان و زنان مسلمان شدى.(945)

عذاب فورى اعتراض‏كننده به رهبريت على عليه‏السلام‏

قرآن در سوره معارج (هفتادمين سوره قرآن) در سه آيه آغاز آن، به ماجراى عذاب فورى اعتراض كننده به ماجراى غدير و رهبريت حضرت على عليه‏السلام اشاره كرده و مى‏فرمايد:

سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ - لِّلْكَافِرينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ - مِّنَ اللَّهِ ذِى الْمَعَارِجِ؛

تقاضاكننده‏اى تقاضاى عذابى (براى خود) كرد كه آن عذاب رخ داد، اين عذاب مخصوص كافران است، و هيچ كس نمى‏تواند آن را دفع كند، از سوى خداوندى كه فرشتگانش به سوى آسمان صعود مى‏كنند.

بسيارى از مفسران و محدثان در ذيل اين آيه چنين نقل كرده‏اند:

پس از ماجراى غدير، و نصب رهبريت على عليه‏السلام از جانب پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم، مردم از اطراف و اكناف، از آن با خبر شدند، يكى از كينه‏توزان لجوج به نام نعمان بن حارث فهرى(946)به حضور پيامبر آمد و گستاخانه چنين گفت: تو به ما دستور به گواهى به يكتايى خدا و رسالتت دادى. ما گواهى داديم، سپس دستور به نماز و روزه و حج و جهاد و زكات دادى، همه اين دستورها را پذيرفتيم، با اين همه، راضى نشدى تا اين جوان (اشاره به حضرت على عليه‏السلام) را جانشين خود و رهبر ما پس از خود نمودى، آيا اين دستور از ناحيه خودت است يا از ناحيه خدا؟

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: سوگند به خدايى كه معبودى جز او نيست، اين دستور از ناحيه خدا است.

نعمان كه بسيار خشمگين بود، از پيامبر روى برگردانيد و گفت:

اَلّلهُمَّ اءنْ كانَ هذَا هُوَ الحقّ مِن عندكَ فَامطِر عَلَينا حِجارةً مِنَ السماءِ؛؛

خدايا! اگر اين سخن حق است و از ناحيه تو است، سنگى از آسمان بر ما بباران.(947)

بى‏درنگ سنگى از آسمان بر سرش فرود آمد و بر زمين در غلتيد و كشته شد. اين جا بود كه سه آيه بالا نازل شد.(948)

پايان داستان‏هاى زندگى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم