بازگشت ابراهيم عليهالسلام به فلسطين
ابراهيم به فلسطين برگشت، اما كراراً براى ديدار نور ديدهاش اسماعيل و احوالپرسى
از هاجر به مكه مىآمد، او اين راه طولانى را طى مىكرد و از آنها خبر مىگرفت، و
از اين كه مشمول لطف الهى شدهاند و از مواهب الهى برخوردارند بسيار خوشحال مىشد،
ولى چندان در مكه نمىماند و به خاطر اين كه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطين بر
مىگشت، اين رفت و آمدهاى ابراهيم بين فلسطين و مكه يك نكته عميقى نيز دارد و آن
اين كه فلسطين و مكه اين دو سرزمين پربركت از نظر مادى و معنوى، بايد از آن
خداپرستان واقعى باشد، و آنان كه از تبار ابراهيم خليل عليهالسلام هستند، در طول
تاريخ نگذارند دشمنان بشر بر اين دو مكان مقدس سلطه يابند...
اسماعيل در كنار مادر مهربانش هاجر، كم كم بزرگ شد، عشاير جُرهم و افراد ديگر، فوق
العاده به او احترام مىگذاشتند، و در ميان آنها نوجوان و جوانى زيباتر و با
كمالتر از اسماعيل نبود، او در ميان آنها، چشم و چراغ بود، جالب اين كه با اين كه
عشاير جرهم حاضر بودند به خاطر آب زمزم و... كه از اسماعيل به آنها رسيده بود معاش
اسماعيل را تأمين كنند، ولى اسماعيل چنين برنامهاى را قبول نداشت، بلكه خود به
دنبال كار مىرفت گاهى با دامدارى و گاهى با صيادى، معاش ساده خود و مادرش را تأمين
مىكرد، هرگز تن به احتياج و نگاه كردن به دست ديگران نمىداد.
زندگى او و مادرش بسيار شيرين بود به خصوص وقتى كه ابراهيم گاهى از آنها ديدار
مىكرد، زندگيشان شيرينتر مىشد، نشستن اين سه نفر كنار آب زلال زمزم و دست و صورت
خود را شستن، صفاى ديگرى داشت صفايى كه در ظاهر و باطن بود، و هر كس را ياراى دست
يابى به آن نيست.
اما طولى نكشيد كه مادر مهربان اسماعيل، يعنى هاجر اين بانوى رنجديده و مهربان كه
گرد پيرى به دلش نشسته بود، و چروكهاى چهرهاش حكايت از رنجهاى طافتفرساى او
مىكرد، به لقاء الله پيوست، و اسماعيل آن مادر مهربان، يگانه مونس شبها و روزها،
و آن مرهم زخمهايش را از دست داد.(249)
به راستى چقدر رنج آور است كه مادرى اين چنين كنار يگانه يادگارش از دنيا برود و
پيوند اين دو محبوب را به فراق مبدل سازد ولى چه بايد كرد، اين كار دنياى فانى است
كه عزيزان را از هم جدا مىكند و تا انسان مىخواهد كمى به خود سر و سامان بدهد، با
تلخى و رنج ديگرى روبرو مىشود كه به قول شاعر:
افسوس كه سوداى من سوخته خام است
|
|
تا پخته شود خامى من عمر تمام است
|
دودمان جُرهم و عمالقه اسماعيل را تنها گذاشتند، براى او با موافقت خود همسرى
انتخاب كرده، و اسماعيل با دخترى به نام سامه ازدواج
كرد ابراهيم به شوق ديدار جوانش براى چندمين بار از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد،
سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود مىگفت تمام
اين رنجها با ديدار اسماعيل و هاجر، رفع خواهد شد، ولى اين بار وقتى نزديك رسيد
ديد هاجر به پيش نمىآيد، كم كم به پيش آمد با زنى روبه رو شد كه همسر اسماعيل بود،
پس از احوالپرسى فهميد كه هاجر از دنيا رفته است، قلب مهربان ابراهيم به طپش افتاد،
به ياد مهربانىهاى هاجر اشك ريخت، و از اين مصيبت جانكاه به خدا پناه برد...
از همسر اسماعيل پرسيد: شوهرت اسماعيل كجاست؟
همسر گفت: شوهرم به شكار رفته است.
ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟
همسر گفت: بسيار بد است.
اين زن نالايق، اصلا به ابراهيم پير و خسته و تازه از راه رسيده احترام نكرد، و
حتى با جوابهاى بى ادبانه خود، دل اين مرد خدا را آزرد، ابراهيم هر وقت به آن جا
مىآمد با همسر مهربانش روبرو مىشد، هاجر با صفا، هاجر مهربان، هاجرى كه شريك غم و
شادى شوهر بود، اينك كه با اين زن بى ادب روبرو مىشد، زنى كه از كمالات انسانى و
معنوى بويى نبرده است، قدر و ارزش هاجر بيشتر احساس مىشد، ولى چه بايد كرد، دنيا
از اين ماجراها را بسيار ديده و خواهد ديد.
توصيه ابراهيم عليهالسلام به انتخاب همسر شايسته
ابراهيم به سامه (همسر اسماعيل) گفت، وقتى شوهرت از
شكار برگشت، به او بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اينجا آمد، پس از احوالپرسى
هنگام مراجعت گفت:
عتبه (آستانه) خانهات را عوض كن.
منظور ابراهيم از عتبه همسر اسماعيل بود، عتبه يعنى
درگاه و آستانه، اين تعبير ابراهيم اشاره به اين است؛ همانگونه كه درگاه خانه چون
در دارد خانه را از سرما و گرما و امور ديگر مىپوشاند و حفظ مىكند، همسر انسان
نيز بايد در حفظ آبرو و شخصيت شوهر بكوشد و حافظ و امين خوبى براى همسر و خاندانش
باشد.
ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، اما اين بار بسيار ناراحت بود، ناراحتى وفات هاجر،
دورى اسماعيل، برخورد با همسرى ناشايسته و... اما او همه اين رنجها را براى خدا و
هدف تحمل مىكرد، و اين خط آزمايش الهى را نيز با كمال صبر و بردبارى به پايان
رساند.
اسماعيل وقتى كه از شكار برگشت، گويى بوى پدر را احساس كرد، از همسرش پرسيد آيا
كسى به اين جا آمد؟ همسر گفت: پيرمردى به اين جا آمد بسيار مشتاق ديدار تو بود،
نبودى رفت.
اسماعيل پرسيد: هنگام رفتن چيزى نگفت؟
همسر گفت: چرا، هنگام رفتن گفت: عتبه خانهات را عوض كن.
اسماعيل غرق در درياى فكر و حزن شد، از يكسو، پدرش را كه از راه طولانى آمده بود
نديد، از سوى ديگر از سخن آخر پدر استفاده كرد كه همسرش زن نالايقى است، و حتما از
هاجر مادر مهربانش نيز ياد كرده كه ديگر او نيست تا درد دل خود را به او بگويد... .
ولى آن چه كه دل مضطرب اسماعيل را آرامبخش بود، توجه و توكل به خدا بود، اسماعيل
فورا همسرش را طلاق داد(250)
و طبق فرموده پدر، همسر ديگر گفت، ولى اين بار سعى كرد كه همسر شايستهاى برگزيند،
بالاخره در اين جهت موفق شد و خدا را شكر كرد كه هم، سخن پدر را انجام داده و همه
همسر خوبى نصيبش شده است.
ماهها از اين ماجرا گذشت، باز ابراهيم به شوق ديدار فرزندش اسماعيل از فلسطين به
سوى مكه رهسپار شد، اين راه طولانى را طى كرد، وقتى به مكه رسيد، كنار آب زمزم
بانويى را ديد، او همسر جديد اسماعيل بود، ابراهيم از او پرسيد همسرت اسماعيل
كجاست؟ او در پاسخ گفت: خدا به تو عاقبت نيك بدهد، همسرم به شكار رفته است.
ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چگونه است؟ همسر در پاسخ گفت: بسيار خوب است در كمال
نعمت و آسايش هستيم، سپس ادامه داد از مركب پياده شو تا شوهرم بيايد، ابراهيم پياده
نشد، همسر بسيار اصرار كرد، ابراهيم عذر آورد، همسر اسماعيل فورا آب آورد، ابراهيم
يك پا روى سنگ زمين و پاى ديگر در ركاب مركب، سر و صورتش را با آب شست، و براى زن
دعاى خير كرد، و تصميم گرفت برگردد، هنگام مراجعت به زن گفت: وقتى همسرت از سفر آمد
بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اينجا آمد و هنگام مراجعت گفت:
به عتبه (درگاه) خانهات توجه و احترام كن و در حفظ او كوشا باش.
ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، وقتى كه اسماعيل از سفر صيد آمد، چون همواره به ياد
پدر بود، گويا بوى پدر را استشمام كرد، از همسر پرسيد كسى به اينجا نيامد؟
همسر گفت: پيرمردى به اين جا آمد و اين جاى پاى او است كه در سنگ مانده است،
اسماعيل از فرط شوق، به جاى قدم پدر افتاد و بوسيد.
همسر ادامه داد: هر چه اصرار كردم به خانه نيامد، آب برايش بردم، سر و صورت
گردآلودش را شست و هنگام مراجعت گفت: به شوهرت بگو: به عتبه خانهات احترام كن.
اسماعيل از اين كه همسر به پدر مهربانى كرده است، و از طرفى پدر سفارش او را
نموده، از همسر تشكر كرد و از آن پس بيشتر به همسر شايستهاش مهربانى نمود.(251)
به اين ترتيب، اين پدر و پسر مدتى به ياد هم از فراغ هم مىسوختند، و گويا تمرين
فراق مىديدند، تا در آينده اگر خواستند براى خدا دست به يك فراق طولانى بزنند
برايشان آسان باشد.
همه اينها مقدمه آن بود كه اين سرزمين به دست مردان خدا آباد شود، و كعبه، نخستين
خانه پرستش خدا كه در طوفان نوح از بين رفته بود، به دست ابراهيم و اسماعيل تجديد
بنابراين گردد، وسيلهاى براى كشاندن مردم به سوى ايمان و توحيد شود، بهتر است كه
اين جريان روحانى و ملكوتى را با چند بيت از يك غزل پرمغز حافظ پايان دهم:
هان مشو نوميد چون واقف نهاى از سر غيب
|
|
باشد اندر پرده بازيهاى پنهان غم مخور
|
هركه سرگردان به عالم گشت و غمخوارى نيافت
|
|
آخر الامر او به غمخوارى رسد هان غم مخور
|
در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم
|
|
سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
|
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
|
|
جمله ميداند خداى حال گردان غم مخور
|
گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد بس بعيد
|
|
هيچ راهى نيست كان را نيست پايان غم مخور
|
جالب توجه اين كه: اسماعيل عليهالسلام رد پاى پدر را در بيابان پيدا كرد، خم شد و
آن را بوسيد و به اين ترتيب به پدر احترام كرد، و احساسات و عواطف پرشور خود را
نسبت به پدر ابراز نمود.
اسماعيل نسبت به مادر نيز بسيار مهربان بود، و مسؤوليت خود را در برابر مادر انجام
مىداد، وقتى مادرش از دنيا رفت، او را در كنار كعبه (زير ناودان طلا) به خاك سپرد،
و در دور قبر او ديوار كوچكى ساخت تا طواف كنندگان پايشان را روى قبر هاجر نگذارند
و به او بى احترامى نشود.(252)
همين برنامه همچنان تا حال ادامه دارد و امروز ديوار بزرگترى از سنگ مرمر
ساختهاند و طواف كنندگان در بيرون ديوار مىكنند، و به اين ترتيب خاطره مادر دوستى
اسماعيل را زنده نگه مىدارند.
تجديد بناى كعبه به كمك اسماعيل عليهالسلام
خانه كعبه نخستين پرستشگاه خدا بود كه در زمان حضرت آدم عليهالسلام توسط او ساخته
شد(253)
بعداً طوفان نوح باعث شد كه ساختمان اين خانه ويران شده و در ظاهر محو گرديد، اما
ابراهيم خليل مىدانست كه مكان خانه كعبه در سرزمين مكه قرار دارد(254)
و بر همين اساس، به فرمان خدا، همت كرد كه ديگر بار اين خانه، ساخته شود.
اين از يك سو و از سوى ديگر با سكونت هاجر و اسماعيل در سرزمين مكه، و پيدا شدن آب
زمزم و رو آوردن قبائل به اين سرزمين، طبيعى است كه اين مجتمع، نياز به قانون (دين)
و رهبر داشت. ريشه اساسى قانون و رهبر خوب، و اجراى قانون، پرستش و عبادت خدا است،
نتيجه مىگيريم كه اين مردم نياز به پرستشگاهى داشتند، تا در وقتهاى مخصوصى به آن
جا روند و خدا را عبادت كنند و آن پرستشگاه كلاس تعليم و تربيت براى آنها باشد.
و چه خوب است كه اين پرستشگاه به دست قهرمان توحيد، ابراهيم خليل ساخته گردد و
برنامه و مراسم آن با رهنمودهاى اين مرد بزرگ تعيين شود.
از اين رو ابراهيم پس از گذشت مراحل مقدماتى، از طرف خداوند مأمور شد تا خانه كعبه
را با كمك اسماعيل بسازد.
ابراهيم، از خدا خواست كه مكان كعبه را تعيين كند، جبرئيل از طرف خدا به زمين آمد
و همان مكان سابق كعبه را خطكشى كرد، و آن گاه ابراهيم آماده شد كه در آن مكان، به
تجديد بناى كعبه بپردازد، اسماعيل از بيابان سنگ مىآورد، و ابراهيم ديوار كشى كعبه
را انجام مىداد و به اين ترتيب كعبه به ارتفاع 9 ذرع رسيد، و سپس ابراهيم سقف كعبه
را با چوبهايى پوشاند.
در مورد حجر الاسود كه در زمان حضرت آدم آن را از بهشت
آورده بود و در كنار كوه ابوقبيس بود، ابراهيم با راهنمايى خداوند آن سنگ را يافت و
با كمك اسماعيل آن را برداشته و آوردند و در جاى خود كه هم اكنون قرار دارد، نصب
كردند، ابراهيم براى كعبه، دو در قرار داد كه يكى به طرف مغرب و ديگرى به طرف مشرق
باز مىشد.
در قرآن آمده: پس از آن كه ابراهيم و اسماعيل، ساختمان كعبه را بالا بردند و كارش
را پايان دادند، چنين دعا كردند:
1 - پروردگارا! اين عمل را از ما قبول كن.
2 - خدايا از ما و فرزندان ما امتى را تسليم فرمان خود كن.
3 - شيوه پرستش خود را به ما نشان بده.
4 - توبه ما را بپذير.
5 - در ميان اين سرزمين، پيامبرى را مبعوث كن تا به تعليم و تربيت و پاكسازى فكرى
و عملى مردم بپردازد.(255)
به اين ترتيب ابراهيم با هميارى اسماعيل در اين مرحله نيز، كار خود را به طور كامل
انجام داد، و با دعاهاى پرمحتوايش اين كار بزرگ را تكميل كرد.
هدف از بناى كعبه
اين مرحله مقدماتى و ظاهر ساختمان كعبه بود، ولى آن چه مهم است، هدف از بناى اين
ساختمان است كه تمام اين زحمتها و رنجها به خاطر آن هدف مىباشد، هدف از بناكردن
كعبه اين بود كه وسيلهاى براى نجات انسانها از بتپرستى و خرافه گويى، و كشاندن
آنها به سوى توحيد و خداپرستى باشد، هدف اين بود كه آن جا پايگاه توحيد گردد، و
مردم در كلاس اين پايگاه، تعليم و تربيت گردند و در همه ابعاد زندگى به سوى خداى
بزرگ رو آورند، چنان كه اين هدف از دعاهاى ابراهيم كه در بالا ذكر شد، مشخص شده
است، بخصوص دعاى پنجم، كه خداوند پيامبرى (اشاره به پيامبر اسلام صلى الله عليه و
آله و سلم) بفرستد، و او در اين پايگاه توحيد، مردم را به سوى خدا بخواند.
از سوى ديگر خداوند به ابراهيم و اسماعيل فرمان داد كه مناسك حج را به جا آورند،
جبرئيل از طرف خداوند بر ابراهيم نازل شد و مناسك حج از طواف و سعى و وقوف در عرفات
و مشعر و آداب منى و... را به آن دو بزرگوار آموخت، آنها نيز مناسك حج را به ترتيب
فوق انجام دادند و با انجام مناسك حج، و توجه به محتواى بزرگ حج، شاهد منافع مادى و
معنوى خود گردند.(256)
به نقل از مفسر معروف، ابن عباس، ابراهيم بر بالاى كوه ابوقبيس رفت، انگشتان دستش
را به گوشش گذاشت و فرياد زد: اى مردم دنيا دعوت پروردگار خود
را در مورد زيارت خانه خدا اجابت كنيد. خداوند صداى او را به همه مردم تا
پايان دنيا رساند، آنان كه از تبار ابراهيم هستند از درون وجدان و فطرتشان به اين
صدا لبيك گفتند و آمادگى خود را براى انجام اين هدف بزرگ، و ديدن دوره سازنده
دانشگاه حج اعلام نمودند.(257)
خداوند در قرآن (آيه 130 سوره بقره) به همه جهانيان اعلام كرد كه
هيچ كسى جز افراد سفيه و نادان از آيين پاك ابراهيم، روى گردان نمىشود، ما ابراهيم
را در اين جهان و جهان آخرت از مردان صالح و برجسته قرار داديم.
بر همين اساس، مراسم حج كه در اسلام از مهمترين مراسم جهانى مذهبى است همواره
يادآور خاطره ابراهيم است، و حماسه بندگى ابراهيم در تمام مراسم حج آميخته است، و
اصولا انجام مراسم حج بدون ياد ابراهيم، مفهومى ندارد، و اين به خاطر آن است كه نام
و راه حماسه اين مرد خدا هميشه زنده بماند و آنان كه مىخواهند راه عزت و عظمت
انسانى را بپيمايند، در اين راه گام بردارند.
حج در حقيقت حركت خلق پا به پاى ابراهيم در خط خدا است، عبادت و سياست فردى و
اجتماعى در آن به هم آميخته است كه اگر به راستى محتواى واقعى آن بر اساس صحيح
دنبال شود، بزرگترين و عميقترين حماسه خداپرستى بر پا خواهد شد، اميد آن كه
روندگان به سوى حج، هدف و محتواى حج را مورد توجه قرار داده و در اين كلاس بزرگ
اسلامى، به نداى ابراهيم معلم بزرگ بشريت لبيك گويند. و در نتيجه همچون ابراهيم در
صحنه حضور و ظهور داشته باشند. و بدانند كه حج ابراهيم بر اساس برائت و بيزارى از
مشركان، و تقويت بنيههاى معنوى و اقتصادى مسلمانان است.
بزرگترين ايثار ابراهيم و اسماعيل عليهماالسلام در راه خدا
ابراهيم فراز و نشيبهاى سختى را پشت سر گذاشت، و در همه جا و همه وقت، تسليم
فرمان خدا بود و در راه او حركت مىكرد، همه رنجها را در راه خدا تحمل كرد و در
تمام آزمايشهاى الهى قبول شد، و شايستگى خود را به اثبات رساند.
ابراهيم در زندگى، اسماعيل را خيلى دوست داشت، چرا كه اسماعيل ثمره عمرش و پاداش
يك قرن رنج و سختيهايش بود، به علاوه سالها از او جدا بود و در فراق او مىسوخت،
وانگهى زندگى اسماعيل در ظاهر و باطن در تمامى هدفها و راههاى خداجويى، با زندگى
ابراهيم در آميخته بود.
خداوند خواست ابراهيم را در مورد اسماعيل نيز امتحان كند، امتحانى كه بزرگترين و
نيرومندترين انسانها را از پاى در مىآورد، و آن اين بود كه ابراهيم با دست خود
كارد بر حلقوم اسماعيل بگذارد و او را در راه خدا قربانى كند گرچه اجراى اين فرمان،
بسيار سخت است اما براى ابراهيم كه قهرمان تسليم در برابر فرمان خداست آسان است به
قول شاعر:
از تو اى دوست نگسلم پيوند
|
|
گر به تيغم برند بند از بند
|
پند آنان دهند خلق اى كاش
|
|
كه زعشق تو مى دهندم بند
|
اصل ماجرا چنين بود:
روزى اسماعيل كه جوانى نيرومند و زيبا بود از شكار برگشت، چشم ابراهيم به قد و
جمال همچون سرو اسماعيل افتاد، مهر پدرى، آن هم نسبت به چنين فرزندى، به هيجان آمد
و محبت اسماعيل در زواياى دل ابراهيم جاى گرفت خداوند خواست ابراهيم را در مورد
همين محبت سرشار امتحان كند.
شب شد، همان شب ابراهيم در خواب ديد كه خداوند فرمان مىدهد كه بايد اسماعيل را
قربانى كنى.
ابراهيم در فكر فرو رفت كه آيا خواب، خواب رحمانى است؟ شب بعد هم عين اين خواب را
ديد، اين خواب را در شب سوم نيز ديد، يقين كرد كه خواب رحمانى است. و وسوسهاى در
كار نيست.(258)
ابراهيم در يك دو راهى بسيار پرخطر قرار گرفت، اكنون وقت انتخاب است، كدام را
انتخاب كند، خدا را يا نفس را، او كه هميشه خدا را بر وجود خود حاكم كرده در اين جا
نيز - هر چند بسيار سخت بود - به سوى خدا رفت، گرچه ابليس، سر راه او بى امان وسوسه
مىكرد. مثلاً به او مىگفت اين خواب شيطانى است و يا از عقل دور است، كه انسان
جوانش را بكشد و... .
ابراهيم كه بت شكن تاريخ بود، اكنون ابليس شكن شد، جهاد اكبر كرد، و با تصميمى
قاطع آماده قربان كردن اسماعيل شد، چرا كه كنگره عظيم حج قربانى مىخواست، ايثار و
فداكارى مىخواست، نفسكشى و ابليسكشى مىخواست تا مفهوم واقعى و عينى يابد، و
امضا شود و مورد قبول واقع گردد.
ابراهيم نخست اين موضوع را با مادر اسماعيل هاجر در
ميان گذاشت(259)به
او گفت: لباس پاكيزه به فرزندم اسماعيل بپوشان، موى سرش را شانه كن، مىخواهم او را
به سوى دوست ببرم و هاجر اطاعت كرد.
وقتى حركت، ابراهيم به هاجر گفت: كارد و طنابى به من بده، هاجر گفت: تو به زيارت
دوست مىروى، كارد و طناب براى چه مىخواهى؟
ابراهيم گفت: شايد گوسفندى قربانى بياورند، به كارد و طناب احتياج پيدا كنم.
هاجر كارد و طناب آورد، و ابراهيم با اسماعيل به سوى قربانگاه حركت كردند.
مقاومت ابراهيم، اسماعيل و هاجر در برابر وسوسههاى شيطان
شيطان به صورت پيرمردى نزد هاجر آمد و به حالت دلسوزى و نصيحت گفت: آيا مىدانى
ابراهيم، اسماعيل را به كجا مىبرد.
گفت: به زيارت دوست.
شيطان گفت: ابراهيم او را مىبرد تا به قتل رساند.
هاجر گفت: كدام پدر، پسر را كشته است مخصوصاً پدرى چون ابراهيم و پسرى مانند
اسماعيل.
شيطان گفت: ابراهيم مىگويد: خدا فرموده است.
هاجر گفت: هزار جان من و اسماعيل فداى راه خدا باد، كاش هزار فرزند مىداشتم، و
همه را در راه خدا قربان مىكردم (نقل شده: هاجر چند سنگ از زمين برداشت و به سوى
شيطان انداخت و او را از خود دور كرد).
وقتى كه شيطان از هاجر مأيوس شد، به صورت پيرمردى نزد ابراهيم رفت و گفت: اى
ابراهيم! فرزند خود را به قتل نرسان كه اين خواب شيطانى است، ابراهيم با كمال
قاطعيت به او رو كرد و گفت: اى ملعون، شيطان تو هستى.
پيرمرد پرسيد: اى ابراهيم! آيا دل تو روا مىدارد كه فرزند محبوبت را قربان كنى؟
ابراهيم گفت: سوگند به خدا اگر به اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خداى من
فرمان مىداد كه آنها را در راهش قربان كنم، تسليم فرمان او بودم (نقل شده ابراهيم
با پرتاب كردن چند سنگ به طرف شيطان، او را از خود دور ساخت)
شيطان از ابراهيم عليهالسلام نااميد شد و به همان صورت سراغ اسماعيل رفت، و گفت:
اى اسماعيل! پدرت تو را مىبرد تا به قتل برساند، اسماعيل گفت: براى چه؟ شيطان گفت:
مىگويد: فرمان خدا است، اسماعيل گفت: اگر فرمان خدا است، در برابر فرمان خدا بايد
تسليم بود، چند سنگ برداشت و با سنگ به شيطان حمله كرد و او را از خود دور نمود.(260)
ابراهيم و اسماعيل عليهماالسلام در قربانگاه
ابراهيم فرزند عزيزش، ميوه دلش و ثمره يك قرن رنج و سختيهايش، اسماعيل عزيزتر
ازجانش را به قربانگاه منى آورد، به او گفت: فرزندم، در
خواب ديدم كه تو را قربان مىكنم.
اسماعيل اين فرزند رشيد و با كمال كه به راستى شرايط فرزندى ابراهيم را دارا بود،
بى درنگ در پاسخ گفت: اى پدر! فرمان خدا را انجام بده، به خواست خدا مرا از مردان
صبور و با استقامت خواهى يافت.(261)
اى پدر وصيت من به تو اين است كه:
1 - دست و پاى مرا محكم ببند تا مبادا تيزى كارد بر من رسيد، حركتى كنم و لباس تو
خون آلود گردد.
2 - وقتى به خانه رفتى به مادرم تسلى خاطر بده و آرامبخش او باش.
3 - مرا در حالى كه پيشانيم روى زمين است و در حال سجده هستم قربان كن كه بهترين
حال براى قربانى است، وانگهى چشمت به صورت من نمىافتد و در نتيجه محبت پدرى بر تو
غالب نمىشود و تو را از اجراى فرمان خدا باز نمىدارد. ابراهيم دست و پاى اسماعيل
را با طناب بست و آماده قربان كردن اسماعيل عزيزش شد، روحيه عالى اسماعيل، پدر را
در اجراى فرمان كمك مىكرد، ابراهيم كارد را بر حلقوم اسماعيل مىگذارد، و براى اين
كه فرمان خدا سريع اجرا گردد، كارد را فشار مىدهد، فشارى محكم، اما كارد نمىبرد،
ابراهيم ناراحت مىشود از اين رو كه فرمان خدا به تأخير مىافتد، با ناراحتى كارد
را بر زمين مىاندازد، كارد به اذن خدا به زبان مىآيد و مىگويد:
خليل به من مىگويد ببر، ولى جليل (خداى بزرگ) مرا از بريدن نهى مىكند.(262)
ابراهيم از اسماعيل كمك مىخواهد، به او مىگويد فرزند! چه كنم؟
اسماعيل مىگويد: سر كارد را (مانند نحر كردن شتر) در گودى حلقم فرو كن، ابراهيم
مىخواست پيشنهاد اسماعيل را عمل كند در همان لحظه نداى حق به گوش ابراهيم مىرسد:
هان اى ابراهيم! قَد صَدَّقتَ
الرُّؤيا؛ فرمان خدا را با عمل تصديق كردى
همراه اين ندا گوسفندى كه مدتها در صحراى علفزار بهشت چريده بود، نزد ابراهيم
آورده شد، ابراهيم ندايى شنيد كه از اسماعيل دست بردار و به جاى او اين گوسفند را
قربانى كن.(263)
خداوند تشنه خون نيست، نمىخواهد آدم بكشد، بلكه مىخواهد آدم بسازد، ابراهيم و
اسماعيل با اين همه ايثار و بندگى و ايستادگى در سختترين امتحانات الهى، قهرمانانه
فاتح شدند.
قصه ابراهيم و اسماعيل، قصه كشتن و خونريزى نيست بلكه قصه ايثار و استقامت و
فداكارى و تسليم حق بودن است، تا ابراهيميان تاريخ بدانند كه بايد اين چنين به سوى
خدا رفت، از همه چيز بريد و سر به آستان الله نهاد.
چرا كه تا انسان اين چنين نفسكش و ابليس بر انداز و ايثارگر و مرد ميدان نباشد
نمىتواند ابراهيم شود و به امامت برسد، و بر فرق فرقدان كمال تكيه زند و بر
ملكوتيان فايق گردد، و خداوند بر او سلام كند، و در قرآن مىفرمايد:
سلام بر ابراهيم، ما اين چنين به نيكوكاران توجه داريم، ابراهيم از بندگان با ايمان
ما بود.(264)
اين است معنى ايثار، قربانى، انتخاب بزرگ، فداكارى و استقامت و بالاخره همه چيز را
براى خدا خواستن و در راه او فدا كردن.
خداوند در قرآن سوره صافات آيه 107 مىفرمايد:
وَ فَدَينَاهُ بِذِبحٍ عَظيمٍ؛
ما قربانى بزرگى فداى اسماعيل كرديم.
واژه عظيم شايد اشاره به اين است كه فداكارى ابراهيم
آن قدر بزرگ است كه فداشده آن نيز بزرگ است، نه تنها همان گوسفند كه در آن لحظه نزد
ابراهيم آورده شد قربانى شد، بلكه همه سال در مراسم حج، و در تمام دنيا، مسلمانان
روز عيد قربان، ميليونها گوسفند يا حيوانات ديگر ذبح مىكنند و به ياد ابراهيم
قهرمان ايثار مىافتند، و خاطره ابراهيم را تجديد مىنمايند، به راستى عظيم است، و
خداوند اين چنين به بندگان مخلص و فداكارش پاداش مىدهد و نام بزرگ آنان را جاودانه
در سينه زرين ابديت مىنگارد و انسانهاى با ايمان تاريخ را بر آن مىدارد كه در
برابر ابراهيم اين چنين تواضع كنند و ياد و حماسه او را فراموش ننمايند و سعى كنند
كه در خط ابراهيم گام بردارند و ايثار و گذشت و ترور شيطان را از او و همسر و
فرزندش بياموزند.
و در مناسك حج، كه بر حاجيان واجب شده با زدن هفت سنگ به جمره اخرى، سپس با بيست و
يك سنگ، سه ستون سنگى (جمره اولى و وسطى و اخرى) را سنگ باران كنند، براى آن است كه
در كلاس بزرگ حج، همچون ابراهيم و همسر و فرزندش به ميدان شيطان بروند و مردان و
زنان و جوانان، اين چنين شيطان را ترور كنند نه اين كه خود مورد ترور شيطان شوند.
ابراهيم در اين آزمايش بزرگ نيز كار را به خوبى به پايان رساند، كار او آن چنان
عالى بود كه فرشتگان به خروش افتادند كه: زهى بنده خالص كه او را در آتش افكندند از
جبرئيل كمك نخواست، اينك براى خشنودى خدا، كارد بر حلقوم جوان عزيز خود گذاشته و
حاضر شده ميوه قلبش را به دست خود قربان كند، آرى، اين است معنى واقعى قربان، كه
اگر اين قربان باشد، ما به عزت و عظمت در تمام ابعاد مىرسيم، وگرنه عقب
افتادهايم، به قول شاعر و عارف بزرگ اقبال:
هر كه از تن بگذرد جانش دهند
|
|
هر كه جان در باخت جانانش دهند
|
هر كه نفس بت صفت را بشكند
|
|
در دل آتش گلستانش دهند
|
هر كه گردد نوح عقلش ناخدا
|
|
ايمنى از موج توفانش دهند
|
هر كه بى سامان شود در راه دوست
|
|
در ديار دوست سامانش دهند
|
ترسيم ديگرى از وصيت اسماعيل قهرمان صبر
اسماعيل تازه به رشد رسيده بود كه به قولى سيزده سال داشت، كم كم هميارى با وفا و
صديق براى پدر بود پدر در شب هشتم ذى حجه در خواب ديد كه كسى به او مىگويد بايد
اسماعيل را در راه خدا قربان كنى، اين شب را از اين رو شب
ترويه گويند:
لِرُؤيَةِ ابراهيمَ فِيهِ فِى مَنامِهِ؛
در اين شب در خواب ديده بود كه اسماعيلش را قربان مىكند.
شب بعد (شب نهم) نيز همين خواب را ديد، به روشنى اطمينان كامل يافت كه اين خواب،
رحمانى و راست است و وسوسهاى در كار نيست، اين شب را عرفه (شب شناخت) گويند:
لِمَعرفَتِه صحَّةَ مَنامِهِ؛
زيرا ابراهيم درستى خوابش را دريافت.
ابراهيم تصميم گرفت، اسماعيل را قربان كند، وقتى اسماعيل را به قربانگاه برد و او
را به زمين خواباند تا قربانش كند، اسماعيل اين وصيتهاى ششگانه را كرد:
1 - دست و پايم را محكم ببند تا مبادا اضطراب كنم و با حركاتم فرمان خدا تأخير
بيفتد.
2 - پيراهنم را از بدن بيرون بياور تا خونم به آن نرسد، و شستن براى شما زحمت
نباشد و مادرم آن را نبيند و رنجيده خاطر نگردد.
3 - پيراهن خود را بر من بپوشان تا بوى تو از آن به مشامم برسد و جان دادن برايم
آسان گردد.
4 - كارد را بر حلقومم سبك بگذار، تا مرگ را به آرامى احساس كنم.
5 - اگر ممكن است امشب نزد مادرم نرو تا مرا فراموش كند (چرا كه دورى، از مهر و
محبت مىكاهد)
6 - سلامم را به مادرم برسان.
7 - پيراهنم را نزد او ببر تا به يادگار در نزد او باشد.
وقتى كه ابراهيم اسماعيل را چنين در يارى پدر بر انجام فرمان خدا، آماده ديد با
قلبى پر از صفا و صميميت گفت:
نِعمَ العَونُ اَنتَ على اَمرِ اللهِ؛
تو نيكو بنده خدا در انجام فرمان او هستى.(265)