همراه با پيامبران در قرآن

عفيف عبدالفتاح طباره

- ۳۰ -


فصل پنجم: فتح مكه

پيمان شكنى قريش

در سال هشتم هجرت حادثه‏اى پيش آمد كه موجب نقض پيمان صلح حديبيه و اعلان جنگ بر ضد قريش گرديد؛ ماجرا به اين نحو بود كه قبيله خُزاعه با پيامبر اكرم(ص) هم پيمان شده بودند و قبيله بنى بَكر كه در همسايگى آنها به سر مى‏بردند، هم پيمان قريش بودند. روزى يكى از افراد قبيله بنى بكر در حضور مردى از قبيله خزاعه به رسول خدا(ص) بى‏احترامى كرد. اين شخص به‏پا خاست و او را مضروب ساخت. قبيله بنى بكر در پى انتقام از خزاعه برآمدند و براى نبرد با آنها مهيا شدند و قريش نيز با نيروى انسانى و تجهيزات خود به طور نهانى آنها را كمك مى‏كرد و بدين ترتيب بيست تن از افراد قبيله خزاعه را، كه با پيامبر هم پيمان بودند، به قتل رساندند، و اين قبيله هيئتى را حضور پيامبر اسلام(ص) فرستادند تا آن حضرت را در جريان امر قرار دهد.

وقتى قريش پى‏بردند حادثه‏اى كه اتفاق افتاده، نقض پيمان نامه صلح به شمار مى‏آيد، ابوسفيان بن حرب را به مدينه فرستادند تا صلح نامه را با پيامبر تجديد كرده و بر مدت آن بيفزايد. ابوسفيان به جانب پيامبر آمد و وى را در جريان مأموريتى كه قريش بدو سپرده بودند گذاشت. ولى اطلاع نداشت كه هيئت اعزامى خزاعه قبل از او، پيامبر اكرم(ص) را از تجاوزات قريش به آنان آگاه ساخته است. رسول‏اكرم(ص) از ابوسفيان پرسيد: آيا حادثه‏اى رخ‏داده كه سبب شده تا او بدين‏جا بيايد؟

وى پاسخ منفى داد. پيامبر(ص) به او گفت: بنابراين ما بر تعيين زمان مقرر و صلح خود باقى هستيم و بر آن افزوده هم نمى‏شود (يعنى اگر آنان پيمان شكنى كردند آن حضرت مى‏تواند با آنها بجنگند). ابوسفيان دانست كه در اين مأموريت پيروز نخواهد گشت، ازاين‏رو نزد شخصيت‏هاى بزرگ مسلمانان رفت و از آنان تقاضا كرد براى رفع مشكل وى به پيامبر متوسل شوند، ولى هيچ يك از آنان پاسخ مثبت ندادند و او مأيوسانه به مكه بازگشت.

پيشروى نهانى به سوى مكه

پيامبر اكرم(ص) به تدارك سپاه پرداخت و از اعرابى كه پيرامون مدينه بودند خواست او را همراهى كنند و از پيشروى و حركت آن حضرت به سمت مكه، هيچ كس را آگاه نساخت تا مبادا اين خبر منتشر شود و قريش با خبر شوند و آماده جنگ با آنان گردند. رسول‏خدا(ص) از حركت به سوى مكه قصد جنگ و خونريزى نداشت و به همين دليل از خداى خويش چنين درخواست مى‏كند:

اللهمّ خذ العيون و الأخبار عن قريش حتى نبغتها فى بلادها؛

خداوندا خبرها و خبرچينان و جاسوسان قريش را ناموفق كن تا آنان را در شهرشان غافلگير كنيم.

ولى يكى از ياران پيامبر به نام «حاطب بن ابى بلتعه» كه فاميل و خويشاوندان وى در مكه بودند. براى اين‏كه به آنان خدمتى كرده باشد و آنها را از خطر برهاند، نامه‏اى به قريش نوشت و در آن نامه آنان را در جريان تصميم پيامبر و حركت به سوى آنها قرار داد و سپس نامه را به زنى سپرد تا در برابر پولى كه به او داده بود نامه را به آنها برساند. آن زن نامه را گرفت و آن را ميان گيسوان خويش نهان ساخت و حركت كرد. وحى الهى رسول اكرم(ص) را در جريان كارى كه حاطب انجام داده بود قرار داد و آن حضرت على بن ابى‏طالب(ع) وزبيربن‏عوام را مأموريت داد و بدان‏ها فرمود: حاطب نامه‏اى به قريش نوشته و آن را توسط زنى به مكه فرستاده تا قريش را در جريان كار و تصميم ما قرار دهد. آن زن را سريعاً دريابيد. آن دو از شهر خارج شده و بين راه مكه به آن زن رسيدند و نامه را نزد او يافتند و آن را نزد پيامبر آوردند. آن حضرت حاطب را خواست و از او پرسيد: چه چيز تو را به اين كار واداشت؟ عرض كرد: يا رسول الله، به خدا سوگند من هم چنان بر ايمان به خدا و رسول او پا برجا هستم و تغييرى در عقيده من به وجود نيامده است. من قبيله و عشيره‏اى ندارم، امّا

بچه‏ها و خانواده‏ام ميان آنها به سر مى‏بردند، به همين دليل اين كار را به خلاف ميل باطنى خود به آنها انجام دادم. عمر گفت: اى رسول خدا(ص) اجازه بده او را گردن بزنم؛ زيرا اين مرد، دورويى و نفاق از خود نشان داده است. حضرت فرمود: «تو چه مى‏دانى، شايد خداوند در روز بدر، اصحاب بدر را بخشوده و سپس فرموده باشد «هر كارى مى‏خواهيد انجام دهيد، شما را بخشيدم» و خداوند اين آيه شريفه را درباره حاطب نازل فرمود:

«يا أَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّى وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِم بِالْمَوَدَّةِ...».

رسول خدا(ص) با اين سخن در خصوص سنجش اعمال و كردار افراد و قبول پوزش خواهى كسى كه اشتباهى را مرتكب شده است و زمانى كه حقيقت براى او روشن شده، از اشتباه خود برگشته است، درسى بسيار آموزنده به ما داده است و بسيارى از مردم به اين مطلب توجه ندارند و از اشتباه كوچك شخص درنمى‏گذرند، هر چند هم كارهاى خوب و ارزشمندى انجام داده باشد، با اين‏كه قرآن كريم اين واقعيت را با اين فرموده: «إن الحسنات يُذهبن السيئات» روشن ساخته است. پيامبرخدا(ص) ماجراى اين صحابى را كه مرتكب اشتباه شده بود مورد سنجش قرار داده و خطا و اشتباهش را در برابر دشوارى‏هايى كه قبلاً در راه اسلام متحمل شده بود، بخشيد.

در راه مكه

پس از اين ماجرا رسول اكرم(ص) به فرماندهى ده هزار تن جنگجو در نيمه ماه رمضان آهنگ مكه كرد و در بين راه به عمويش عباس بن عبدالمطلب برخورد كه براى پذيرش اسلام با خانواده خود از مكه خارج شده و راهى مدينه بود. او نيز به جمع مسلمانان پيوست.

و نيز ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب و عبدالله بن أبى‏اميه در مسير راه به مسلمان‏ها ملحق شدند و درخواست ملاقات با رسول خدا(ص) را نمودند تا از آنها درگذرد، در اين خصوص اُمّ سلمه همسر رسول خدا(ص) درباره آن دو با پيامبر گفتگو كرد و عرضه داشت: اى‏رسول خدا(ص) پسر عمو و پسر عمه و دامادت تقاضاى عفو و گذشت از شما دارند. حضرت فرمود: «من نيازى به آن دو ندارم، پسر عمويم كه به من هتك حرمت روا داشته و بى‏احترامى نمود و پسر عمه‏ام هم در مكه آنچه مى‏بايست بگويد به من گفت».(1)

وقتى ام سلمه پاسخ پيامبر را به آنها رساند، ابوسفيان كه پسرش نيز با او بود، گفت: به خدا سوگند، پيامبر بايد به من اجازه دهد تا با او ديدار كرده و از وى درخواست عفو و بخشش كنم و يا اين كه دست فرزندم را گرفته و سر به بيابان مى‏گذاريم تا از تشنگى و گرسنگى جان دهيم. وقتى پيامبر از سخن وى اطلاع يافت، دلش به حال او سوخت و او و دوستش را به حضور پذيرفت و آن دو اسلام آوردند. و بدين سان رسول خدا(ص) از گناه كسانى كه به وى اسائه ادب و بى‏احترامى روا داشته بودند، با محبت و مهربانى در مى‏گذرد.

ايمان آوردن رئيس قريش

سپاه پيامبر اسلام(ص) به حركت خويش ادامه داده تا به مكانى به نام «مرالظهران» رسيده و در آنجا فرود آمدند و اخبار بر قريش پوشيده ماند و خبر آمدن رسول‏اكرم(ص) به آنها نرسيد و نمى‏دانستند پيامبر(ص)چه تصميمى دارد. در آن شب‏ها ابوسفيان بن حرب، رهبر قريش و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء، كه براى كسب خبر از شهر خارج شده بودند، ازدور آتشى را بر افروخته ديدند كه مانند آن را در اردوگاه‏هاى مسلمانان سراغ نداشتند، ولى از هويّت آتش افروزان اطلاعى نداشتند.

عباس عموى پيامبر بيم آن داشت كه مبادا قريش در مقابل پيامبر مقاومت به خرج دهند؛ زيرا در اين صورت به هلاكت خواهند رسيد، به همين دليل از اردوگاه مسلمانان بيرون رفت و سوار بر استر پيامبر شد تا شايد كسى را بيابد و توسط او نامه‏اى براى قومش به مكه بفرستد و از آنان بخواهد كه نزد پيامبر(ص) آمده و قبل از آن‏كه حضرت بر آنان وارد شود، از او امان نامه دريافت كنند. وى در حال رفتن بود كه به ابوسفيان و دوستانش برخورد و وى را در جريان از راه رسيدن سپاه مسلمانان قرار داد و او را نصيحت كرد كه به پيامبر پناه برده و بدين ترتيب از هلاكت رهايى يابد و متعهد شد كه از پيامبر(ص) براى او امان بگيرد. ابوسفيان پند او را پذيرفت و عباس او را پشت سر خود بر استر پيامبر سوار كرده و رهسپار اردوگاه مسلمانان شد. وقتى به خيمه پيامبر رسيدند، حضرت به عمويش فرمود: ابوسفيان را به خيمه خود ببرد و فردا وى را نزد او بياورد. فرداى آن روز كه ابوسفيان نزد آن حضرت آورده شد، گفتگوى ذيل ميان آنان انجام شد.

«واى بر تو اى ابوسفيان، آيا وقت آن نرسيده است كه بدانى معبودى جز خداى يگانه نيست؟ گفت: پدر و مادرم فدايت چقدر بردبار و كريم هستى؟ من اكنون دانستم اگر خدايى جز او بود تا كنون به سود ما كارى انجام مى‏داد. پيامبر فرمود: آيا وقت آن نرسيده كه بدانى من پيامبر خدا هستم؟! وى جمله قبلى را تكرار كرد و اضافه كرد كه، به خدا سوگند من درباره رسالت شما در فكر و انديشه‏ام. عباس به ابوسفيان گفت: واى بر تو، تا كشته نشده‏اى شهادت بده كه معبودى جز خدا نيست و محمد(ص) بنده و فرستاده اوست. ابوسفيان شهادتين را گفت و بدين سان مسلمان شد. عباس به پيامبر عرض كرد: اى رسول خدا(ص) شما مى‏دانيد كه ابوسفيان رياست و بزرگى را دوست دارد، بنابراين اكنون در اين قضايا براى او پُست و مقامى عنايت فرماييد. رسول اكرم(ص) به درخواست عمويش پاسخ مثبت داد و فرمود: كسى‏كه وارد خانه ابوسفيان شود و كسى كه درِ خانه خود را ببندد و كسى كه وارد مسجدالحرام گردد در امان خواهد بود».

شگفتا! چه گذشتى مى‏تواند از اين بزرگ‏تر باشد؟! پيامبر از ابوسفيان، رهبر قريش كه دل‏هاى مسلمانان را در جنگ اُحد جريحه‏دار كرده و مسلمان‏ها را در خانه‏هايشان مورد تهديد قرار داده بود گذشت مى‏كند و در كنار عفو و بخشش، او را موقعيت و مقامى شايسته عنايت مى‏كند. ابوسفيان تنها اميدش به اين بود كه زنده بماند، ولى حيات بخشيدن و اعطاى پست و مقام، تنها گوشه‏اى از عفو و بخشش و هديه پيامبر(ص) به دشمن شكست خورده خويش بود.

ورود پيامبر به مكه

مكيان ديدند سپاه مسلمانان بدان‏ها نزديك مى‏شود و تا آن زمان تصميم قطعى درباره جنگ با آنان نگرفته بودند، ناگهان فرياد ابوسفيان ميان آنها طنين افكن شد كه «اى قرشيان، اينك اين محمد(ص) است كه با سپاهى گران از راه رسيده و شما قدرت برابرى با آن را نداريد، بنابراين كسى كه به خانه ابوسفيان وارد شود و كسى كه درِ خانه خويش را ببندد و آن‏كس كه داخل مسجد الحرام شود در امان خواهد بود». و بدين ترتيب شهر مكه نظاره‏گر ورود سپاه مسلمانان بود و مردم از بيم و ترس، پشت درهاى بسته مخفى مى‏شدند و برخى در مسجد الحرام گرد آمدند و عدّه‏اى افراطى نيز بر جنگ اصرار مى‏ورزيدند.

پيامبر اكرم(ص) سپاه خويش را به دو بخش تقسيم فرمود: بر بخشى از آن خالد بن وليد را گماشت و بدو دستور داد از محلى به نام «كُدَىْ»(2) وارد مكه شود و رسول‏خدا(ص) خود از محلى كه «كُداء»(3) ناميده مى‏شد وارد مكه گرديد. گروهى از هم‏پيمانان قريش با خالد بن وليد درگير شدند و خواستند از ورود او به شهر جلوگيرى به‏عمل آورند، از اين رو بين دو طرف نبردى رخ داد و دو نفر از مسلمانان كشته شدند و از مشركين بيست‏وهشت تن به هلاكت رسيدند و با رعب و وحشتى كه در دل آنها ايجاد شد شكست خوردند.

پيامبر(ص) در مسير راه خود با مخالفى روبه‏رو نشد و سوار بر مركب خود به عنوان تواضع و خشوع در برابرنعمت پيروزى كه خداوند بدو عنايت كرده بود، به‏گونه‏اى روى زين مركب خم شده بود كه محاسن مباركش با زين فاصله چندانى نداشت.

تواضع و فروتنيئى كه پيامبر(ص)در برابر اين فتح و پيروزى بزرگ ميان انبوه سپاه از خويشتن نشان داد، در كليه فتوحاتى كه در تاريخ خوانده‏ايم نظير نداشته است. ارزش و اهميت اين تواضع آنجا فزونى مى‏يابد كه ما آن را با فخرفروشى و تكبر و بزرگى طلبى‏هايى مقايسه كنيم كه ديگر رهبران، جهان آن گاه كه در فتوحات خود به پيروزى به مراتب كمترى از فتح مكه دست مى‏يابند، از خويش ابراز مى‏دارند.

رسول اكرم(ص) سپس وارد مكه شد. اطراف كعبه 360 بت وجود داشت. حضرت با عصايى كه در دست داشت به آنها اشاره مى‏كرد و آنها به زمين سقوط مى‏كردند و مى‏فرمود: «جاءَ الحَقُّ وَزَهَقَ الباطِلُ إنّ الباطلَ كانَ زَهُوقاً». آن‏گاه دستور داد آنها را شكسته و خُرد كنند.

به علاوه شكستن بت‏هايى كه - مشركان آنها را مى‏پرستيدند - بى‏آن‏كه از خود دفاعى كنند و يا به شكنندگان خود آسيبى برسانند، عملاً برچيدن بساط بت‏پرستى در جزيرةالعرب و ريشه كن ساختن قداستِ آنها از اذهان مشركان به شمار مى‏آمد.

پس از آن رسول خدا(ص) به كعبه رسيد و هفت دور با مركب خود آن را طواف نمود و با عصاى خود، حجرالاسود را استلام فرمود. وقتى طواف او به پايان رسيد، عثمان بن طلحه را به حضور طلبيد و كليد كعبه را از او گرفت. درِ كعبه برايش گشوده شد و حضرت داخل شد و نمازگزارد و تمثال پيامبران را كه در كعبه ملاحظه كرد، دستور به محو آنها داد و آنها را پاك كردند.

گذشت بزرگ

سپس پيامبر اكرم(ص) بر درِ كعبه ايستاد و مردم گرداگرد او حلقه زده بودند حضرت فرمود: «لا اله الا الله وحده لاشريك له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الأحزاب وحده...». آن‏گاه برخى‏از احكام شرعى را براى آنها بيان داشت و اصل و ركنى را كه اسلام بر آن بناگرديده‏بود برايشان عنوان نمود. بناى امتى جهانى كه به روابط جنس و نژاد بستگى ندارد. امتى كه آيينش حقّ بوده و فضل و برترى مردم در چنين آيينى به پول و پُست و مقام نيست، بلكه بستگى به تقواى شخص دارد. پيامبر خدا(ص) فرمود: اى قرشيان، خداوند كبر و نخوت دوران جاهليت و افتخار كردن به عمل پدران و نياكانتان را از شما زدود و همه مردم از نسل آدم(ع)اند و حضرت آدم از خاك آفريده شده است و سپس اين آيه شريفه را تلاوت فرمود: «يا أَيُّها النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثى‏ وَجَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَقَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ».

پس از آن نبى گرامى(ص)سخن خويش را متوجه قريش ساخت كه در وضعيت يك انسان گنهكار و جنايت پيشه و تجاوزگر قرار داشتند، آنها چه اندازه مسلمان‏ها را در مكه مورد شكنجه قرارداده و آزار و اذيت كردند و قصد كشتن پيامبر را داشتند. به‏طور مكررّ بر مدينه حمله‏ور شدند تا رسول خدا(ص) را از بين ببرند و مسلمان‏ها را به ضعف و نابودى بكشانند و در اين راستا تعداد زيادى از آنان را به شهادت رساندند. بنابراين با ملاطفت‏ترين نوع قصاص در حقّ اينها اين بود كه سران بزرگ آنها را گردن بزنند و بخشى را به زندان افكنند و بقيه را به ذلت و خوارى كشانده و همان گونه كه امروزه دولت‏هاى به اصطلاح متمدن عمل مى‏كنند، جريمه‏هاى كلان مالى را بر آنان ببندند و يا مانند قديم، همگى آنها را به بردگى بگيرند، ولى رسول اكرم(ص) هيچ يك از اين كارها را انجام نداد، بلكه آن تبهكاران را مخاطب ساخت و فرمود: «اى قريشيان، تصور مى‏كنيد با شما چگونه عمل خواهم كرد؟» قريش انتظار نداشتند كه پيامبر با آنان برخورد خشونت‏آميزى داشته باشد و به سرشت پاك نبى گرامى و رفتار پسنديده بى مانند او با آنان اطمينان داشتند، از اين رو پاسخ آنها در جواب پيامبر(ص) اين

بود كه، «خيراً، أخٌ كريمٌ وابْنُ أَخٍ كريمٍ؛ ما انتظارى جز نيكى از ناحيه شما نداشته و شما را برادر بزرگوار خويش و فرزند برادر بزرگوار خود مى‏پنداريم».

اينجا بود كه پيامبر خدا(ص) كلمه عفو و گذشت را بر زبان جارى ساخت، كلمه بزرگى كه پيوسته در طول تاريخ، گواه بر اوج و كمال رفتار شايسته انسانى بوده كه شخص پيامبر بدان آراسته بوده‏اند، لذا فرمود: «اذهبوا فانتم الطلقاء؛ برويد پى زندگى خويش، همه شما آزاد هستيد».

تساوى بين مردم

آن‏گاه پيامبر خدا(ص) در مسجد جلوس فرمود و على بن ابى‏طالب(ع) نزديك‏ترين فرد به او نزد آن حضرت آمد و عرضه داشت: اى رسول خدا(ص) افتخار كليددارى(4) كعبه و آب دادن به حاجيان هر دو را براى ما مقرّر دار، ولى پيامبر مصلحت نديد كه مقام و منصب‏هاى بالا را از ديگران سلب كند و آن گونه كه هر فرمانرواى صاحب قدرت عمل مى‏كند، آنها را به نزديكان خويش بسپارد، بلكه فرمود: «عثمان بن طلحه كجاست؟» او را خواستند. حضرت بدو فرمود: «اينك اين كليد تو، امروز روز نيكوكارى و وفاى به عهد است».

رسول خدا(ص) براى اعلان مساوات بين مسلمانان و عدم تفاوت بين نژاد سفيد و سياه به بلال - كه غلامى حبشى بود - دستور داد تا روز فتح مكه بر بالاى بام كعبه اذان بگويد و اين افتخارى بود كه نصيب بلال شده بود و همه مسلمان‏ها به حال او غبطه مى‏خوردند؛ زيرا كعبه در بين مقدسات مسلمانان از برجسته‏ترين قداست برخوردار بود، به همين دليل مردى از قريش به دوستش گفت: ببين؛ اين برده بر بالاى چه مكانى قرار گرفته است؟

بخارى از عروة بن زبير روايت كرده است كه زنى در غزوه فتح مكه دزدى كرد، قبيله آن زن نزد أسامة بن زيد آمدند تا وى نزد پيامبر از آنها شفاعت كند. وقتى أسامه در اين زمينه با پيامبر(ص) گفتگو كرد، چهره مبارك رسول خدا(ص) متغير شد و فرمود: «درباره حدّى از حدود الهى با من سخن مى‏گويى؟» أسامه عرض كرد: اى پيامبرخدا(ص) برايم از خدا طلب بخشش نما. شب هنگام كه شد رسول اكرم(ص) سخنرانى ايراد فرمود و خدا را آن گونه كه شايسته ستايش است، ستود و سپس فرمود: «اما بعد، گذشتگان شما در اين خصوص به هلاكت رسيدند؛ زيرا وقتى شخص شرافتمندى ميان آنان دست به سرقت مى‏زد، او را رها كرده و زمانى كه انسانى ضعيف مرتكب چنين عملى مى‏شد، بر او حدّ جارى مى‏ساختند. به خدايى كه جان محمد در دست قدرت اوست اگر فاطمه دختر محمد(ص) نيز دزدى كند، دستش را قطع خواهم كرد». و آن‏گاه دستور قطع دست آن زن را صادر فرمود و به اجرا در آمد و بعدها آن زن توبه حقيقى كرد و ازدواج نمود.

رفتارفوق العاده پسنديده‏اى كه پيامبر اكرم(ص) در روز فتح مكه از خود نمودار ساخت، تأثير شگرفى در تسخير دل‏هاى مردم داشت، همان‏ها كه بيم قدرت اسلام، دل‏هايشان را فراگرفته بود. از اين رو براى پذيرش اسلام به رسول خدا(ص) روآوردند و حضرت از آنان عهد و پيمان گرفت تا آنجا كه توان دارند، در اطاعت و فرمانبردارى خدا و رسول اوكوشا باشند و پس از آن‏كه مردان با آن حضرت بيعت كردند، زنان نيز نزد وى حضور يافته و با او بيعت كردند، و در همين خصوص وحى الهى نازل شد:

يا أَيُّها النَّبِىُّ إِذا جاءَكَ المُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى‏ أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً وَلا يَسْرِقْنَ وَلا يَزْنِينَ وَلا يَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَلا يَأْتِينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَأَرْجُلِهِنَّ وَلايَعْصِينَكَ فِى مَعْرُوفٍ فَبايِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ؛(5)

اى پيامبر، اگر زن‏هاى اهل ايمان نزدت آمدند كه با تو بيعت نمايند تا چيزى را شريك خدا قرار ندهند و دزدى و زنا نكنند و فرزندانشان را به قتل نرسانند و نسبت ناروا به كسى ندهند و در هيچ معروفى مخالفت تو نكنند، بنابراين با آنها بيعت نما و برايشان از خدا طلب آمرزش كن، به راستى كه خداوند بسيار بخشنده و مهربان است.

بردبارترين مردم

پيامبر(ص) افراد اندكى را كه به جنايت و دشمنى با او و مسلمانان معروف بودند، مهدورالدم اعلان كرد. آنها از شهر گريختند، برخى كشته شده و بعضى اسلام آوردند. از جمله اين افراد «هباربن اسود» بود، وى مخفى به سر مى‏برد تا زمانى كه رسول خدا(ص) در منطقه‏اى به نام «جعرانه» حضور يافت، و او در حالى كه اسلام آورده بود نزد آن حضرت آمد و عرض‏كرد: اى پيامبر خدا(ص) از شما گريختم و قصد داشتم به غير عرب پناهنده شوم، ولى رفتار پسنديده و عفو و گذشت شما را با كسانى كه حقّ تو را نشناختند به ياد آوردم لذا به نزدت آمدم. اى فرستاده خدا، مشرك بوديم و خداوند به وسيله شما ما را هدايت فرمود و از هلاكت رهايى بخشيد، اينك از ما درگذر، رسول خدا(ص) بدو فرمود: از تو گذشتم.

ديگرى «صفوان بن اميه» بود. وى زمانى كه از هر جهت در تنگنا و فشار قرار داشت، تصميم‏گرفت خود را به دريا بيفكند. پسر عمويش عمير بن وهب، نزد پيامبر شرفياب شد و عرض كرد: اى پيامبر خدا، صفوان بن اميه رئيس قبيله خود، پا به فرار گذاشته تا خود را به‏دريا بيفكند، شما كه سياه و سفيد را امان داده‏اى به او نيز امان بده. رسول خدا(ص) فرمود: پسرعمويت را درياب. او در امان است. عمير گفت: اى‏پيامبر خدا، به من علامت و نشانه‏اى عطاكن. پيامبر اكرم(ص) عمامه‏اش را به وى داد. عمير آن را گرفت و خود را به صفوان رساند. بدو گفت: پدر و مادرم به فدايت، من از نزد برترين، نيكوكارترين، بردبارترين و بهترين مردم برگشته‏ام. او عموزاده تو و عزّت او، عزّت تو و سربلندى او، سربلندى تو و قدرت او، قدرت توست. صفوان گفت: من از او بر جان خود بيمناكم. عمير گفت: او بردبارتر و بزرگوارتر از اينهاست و عمامه حضرت را به عنوان نشانه و علامت به وى ارائه داد. سپس وى نزد پيامبر آمد و عرضه داشت: اين شخص مدعى است كه شما به من امان داده‏اى. حضرت‏فرمود: راست مى‏گويد. صفوان گفت: دو ماه مرا فرصت بده. حضرت به او چهار ماه فرصت داد و پس از آن وى اسلام آورد.

از جمله آن افراد «وحشى» قاتل حضرت حمزه(ع) بود، كه اسلام خود را بر حضرت عرضه كرد و آن بزرگوار آن را پذيرفت. يكى ديگر از آنان «كعب بن زهير» شاعر بود كه به مدينه آمد و اسلام آورد و در ستايش رسول اكرم(ص) قصيده‏اى سرود. اين ابيات در آن قصيده آمده است:

أنبئت أن رسول الله أو عدني و العفو عند رسول الله مأمول

مهلاً هداك الذى أعطاك نافلة ال' قرآن فيها مواعيظ و تفصيل؛

خبر دادى كه رسول خدا مرا تهديد كرده است، آرى، عفو و گذشت در پيشگاه رسول‏خدا(ص) مورد انتظار است. اندكى آرام، آن كس كه به وسيله قرآن تو را هدايت كرد، قرآنى كه در آن پند و اندرز و بيان حقّ و باطل است.

و آن‏گاه كه به اين جمله رسيد كه، پيامبر خدا نورى است كه از روشنايى او، شمشيرهاى برنده در راه خدا از نيام برمى‏آيد؛ حضرت رداى مبارك خويش را بيرون آورد و به پاس زيبايى شعرش به وى هديه فرمود.

شخصيت رسول اكرم(ص) در ماجراى فتح مكه به عنوان برترين رهبرى كه تاريخ سراغ دارد براى ما جلوه‏گر مى‏شود. آن حضرت همه كسانى را كه به وى بى‏احترامى كرده و به او ظلم و ستم رواداشته بودند با عفو و لطف و مهربانى خويش، كه همه مردم را شامل مى‏شود، بخشيد و از گناهان آنان گذشت. حسّ انتقام‏جويى و مقابله به مثل در برخى از ياران او شعله‏ور بود، ولى آن حضرت اين احساسات را فرو نشاند و گذشت و بزرگوارى را جايگزين آن ساخت؛ زيرا او با عفو و گذشت خود مى‏خواست آيين اسلام را معرفى كند، اسلامى كه بر اعتقادات پوسيده جاهليت و نظام‏هاى فاسد اجتماعى خط بطلان كشيد. اين آيين از برترين انقلاب‏ها و جنبش‏هايى بود كه تاريخ بشر سراغ داشت؛ زيرا هدف آن وحدت و يك‏پارچگى انسانها و اصلاح آن و تحكيم پيوند دوستى و محبت بين آنان بود، نه دستيابى به غنايم و منافع براى خود و اطرافيان.

فصل ششم: آخرين روزها

نبىّ اكرم(ص) روز شنبه بيست‏و پنجم ذى‏قعده سال دهم هجرت براى انجام مناسك حج از مدينه خارج شد. جمعيت انبوهى كه جزيرةالعرب نظير آن را سراغ نداشت، آن بزرگوار را همراهى مى‏كردند. همگى با ايمان به خدا و دل‏هايى سرشار از شادىِ انجام فريضه حج، به راه خويش ادامه داده تا وارد مكه شدند. در آنجا رسول‏اكرم(ص) با مردم، حج به جا آورد و مناسك و دستورات حج را بدانان آموخت.

روز دوم ايام تشريق پيامبرخدا(ص) سخنرانى مفصّلى براى مردم داشتند و در آن به بيان حقوق انسان پرداختند كه گلچينى از آن را ذيلاً ياد آور مى‏شويم. حضرت فرمود: «اى مردم، آيا مى‏دانيد در چه ماه و روزى بوده و در چه سرزمينى حضور داريد؟

عرض كردند: در روز حرام، سرزمين حرام، ماه حرام. حضرت فرمود: جان و مال وعِرض و نواميس شما مانند حرمت امروز و اين ماه و اين سرزمين تا قيامت بر يكديگر حرام است. و سپس فرمود: از من بشنويد، زندگى كنيد و [دو بار فرمود] هان، مبادا به كسى ظلم و ستم روا داريد. تصرف در مال ديگران بدون رضايت قلبى وى جايز نيست.... آگاه باشيد پس از من به كفر برنگرديد و يكديگر را به خاك و خون نكشيد؛ زيرا شيطان از اين‏كه نمازگزاران از او پيروى نمى‏كنند مأيوس و نوميد است و در پى ايجاد فساد بين شماست. نسبت به زنان، خدا را در نظر بگيريد، زيرا آنها در دست شما به منزله اسيرانند، از خود چيزى ندارند و بر شما حقّى داشته و شما نيز بر آنان حقّى داريد: حقّ شما اين است كه آنها كسى غير شما را به خويش راه نداده و آن كس را كه شما دوست نمى‏داريد اجازه ورود به خانه ندهند، اگر از نافرمانى آنان نگران هستيد، آنها را پند و اندرز دهيد و همخوابى آنها را ترك كنيد. آنان را به آرامى تنبيه كنيد و مطابق عرف معمول، خوراك و پوشاك آنان به عهده شماست، شما آنها را به امانت الهى گرفته‏ايد و با كلمات خداى - عزّ و جلّ - بر شما حلال گرديده‏اند. آگاه باش

يد هر كس امانتى نزد اوست به صاحب امانت برگرداند، آن‏گاه دست‏هايش را گشود و فرمود: آيا دستور خدا را به شما رساندم؟ آيا دستور خدا را بر شما ابلاغ كردم؟ و سپس فرمود: اين مطالب را حاضران به غايبان برسانند؛ زيرا چه بسيارند مبلغانى كه از شنوندگان سعادتمندترند.

اى مردم، پروردگار شما يگانه و پدر شما [آدم‏] يكى است. آگاه باشيد، عرب بر عجم و عجم بر عرب و نژاد سياه بر سفيد و سفيد بر سياه جز با تقوا برترى ندارند. آيا دستور الهى را به شما رساندم؟ عرض كردند: رسول اكرم(ص) دستورات الهى را به ما رساند...».

طبرانى نقل كرده كه رسول خدا(ص) در حجة الوداع فرمود: «آيا مسلمان را به شما معرفى نكنم؟ او كسى است كه مسلمانان از دست و زبان او در آسايش باشند. آيا درباره مؤمن با شما سخن نگويم؟ مؤمن كسى است كه مردم او را بر جان و مال خويش امين بدانند. آيا نگويم مهاجر كيست؟ مهاجر كسى است كه گناهان را ترك كرده باشد. حرمت مؤمنين بر يكديگر مانند حرمت امروز است و بر مؤمن حرام است با غيبت برادر دينى خود گوشت او را بخورد. هتك حرمت مؤمن و ظلم رواداشتن بر او و اذيت و آزار و از خود راندنش نيز حرام است...».

رسول اكرم(ص) اين سخنان را كه اصول و اركان اوليه اسلام را در برداشت، در حضور انبوه جمعيت ايراد فرمود و در سرزمين عرب قبلاً كسى چنين سخنانى عنوان نكرده بود.

از جمله سخنان حضرت: حرمت خوردن مال حرام و حرمت قتل وكشتن بود. اينها مردمى بودند كه پيش از آن براى گذران زندگى از طريق غارت و چپاول و قتل و كشتار، دست به تهاجمات مسلحانه مى‏زدند. و نيز به آزادى زن اشاره فرمود؛ زيرا زن از ديدگاه عرب آن زمان و ديگر ملت‏ها برده به شمار مى‏آمد. رسول اكرم(ص) به آزادى زن تصريح فرمود كه زنان بر مردان حقوقى دارند و آن اين است كه با آنها به خوبى و نيكى رفتار نمايند. قابل يادآورى است كه اسلام به زنان حقّ وراثت داد، در صورتى كه قبلاً از اين حقّ محروم بودند و استقلال در اداره اموال خود و پذيرش گواهى و شهادت آنان را نيز برايشان مقرر داشت و اينها امورى است كه ملت‏هاى امروز بدان پى نبرده‏اند.

و نيز اصل تساوى بين تمام افراد نوع انسان با قطع نظر از زبان و رنگ و نژاد را مطرح فرمود و ملاك برترى ميان مردم را صفات درونى و قلبى آنها، يعنى تقواى الهى كه بر كردار و عمل شايسته استوار باشد، معرفى نمود. در خصوص اين اصل، هيچ گوينده‏اى قبل از اسلام هرگز بدان اشاره نكرده است؛ زيرا مردم و حتى برخى از فلاسفه در حد بسيار زيادى به نژاد خود مى‏باليدند، آيا اين افلاطون نبود كه گفت: من خدا را بر سه چيز سپاس مى‏گويم؟ يكى اين كه مرا انسان آفريد و حيوان خلق نكرد، دوم اين كه مرا يونانى قرار داد و از نژاد ديگرى مقرر نداشت و سوم اين كه مرا در دوران سقراط به وجود آورد؟!

و سرانجام آن‏گاه كه رسول اكرم(ص) مناسك حج را به جا آورد به مدينه باز گشت(6) وزمانى كه اين شهر را ديد سه بار تكبير گفت و فرمود: «لا اله الا الله وحده لاشريك له، له الملك و له الحمد و هو على كل شي‏ء قدير، آيبون، تائبون، عابدون، ساجدون، لربنا حامدون، صدق الله وعده، و نصر عبده، و هزم الأحزاب وحده».

وفات رسول اكرم(ص)

آغاز و شدت بيمارى آن حضرت

پيامبر اسلام(ص) پس از بازگشت از حجة الوداع، چند ماهى نگذشته بود كه احساس بيمارى نمود و درد و ناراحتى وى با سردردى سخت آغاز شد.

وقتى درد آن حضرت شدت يافت، از همسرانش درخواست كرد به جاى اين كه طبق عادت خود به خانه‏هاى زنانش رفت و آمد كند، در خانه عايشه تحت درمان قرار گيرد. همسران آن حضرت به خواسته وى پاسخ مثبت دادند و شدت بيمارى حضرت افزون شد و بالطبع درد آن حضرت هم افزايش يافت. عبدالله بن مسعود مى‏گويد: بر پيامبر كه بيمار بود وارد شدم و دست بر بدن مباركش نهادم و عرض كردم: اى رسول خدا(ص) بيمارى شما شدت يافته است حضرت فرمود: آرى، من دو برابر شما احساس درد و ناراحتى مى‏كنم. وى گفت: بنابراين شما دو پاداش داريد. حضرت فرمود: آرى، به خدايى كه جانم در دست اوست هر مسلمانى كه در اثر بيمارى يا غير آن بدو آسيبى برسد، خداوند به واسطه آن، گناهان وى را مى‏ريزد، همان گونه كه درخت برگ‏هاى خويش را به زمين مى‏ريزد، هر اندازه بيمارى حضرت شدت مى‏يافت، سعى مى‏كرد ناراحتى درد را نزد عايشه ابراز نكند، عايشه مى‏گفت: من بعد از سختى‏اى كه پيامبر قبل از رحلت كشيد، پيوسته به سختى جان كندن مؤمن حسرت مى‏خوردم.

سخن او با مسلمانان

حرارت بدن مطهر پيامبر در اثر بيمارى بالا رفت، وى درخواست كرد آب زيادى بر بدن او بريزند تا خنك شود ... و بدان‏ها فرمود: «هفت مشك آب از چاه‏هاى گوناگون بر بدنم بريزيد». عايشه گفت: ما آن حضرت را در تشتِ شستشويى كه ويژه همسرش حفصه بود قرارداده و سپس بر بدنش آب ريختيم تا اين‏كه خود فرمود: كافى است، كافى است. زمانى كه بدنش شستشو شد، احساس راحتى كرد و در حالى كه سر خود را بسته بود روانه مسجد شد و با مردم نماز به جا آورد و بعد از آن با آنها سخن گفت و براى شهداى اُحد طلب آمرزش و دعا كرد و سپس ياران خود را سفارش كرد و فرمود: اى مهاجرين، تعداد شما روز به روز افزون گشته، ولى انصار به همان تعدادى كه امروز هستند باقى بوده و اضافه نشده‏اند. انصار ياران و اصحاب سرّ و رازدار من بوده‏اند كه به آنان پناه آوردم. شما نيز به بزرگان آنان احترام قائل شده و به نيكوكارانشان نيكى كنيد و سپس فرمود: «خداوند بنده‏اى از بندگان خود را بين دنيا و آنچه نزد اوست، مخيّر گذاشت، وى آنچه را نزد خدا بود برگزيد...».

رسول خدا(ص) بيم آن داشت كه مبادا امتش شرك به خدا را با پرستش الهى به هم آميزند و دل‏هاى آنان به جاى اين‏كه ارتباط با خدا داشته باشد متوجه قبر(7) و ضريح او گردد، لذا مسلمانان را مخاطب ساخت و فرمود: كسانى قبل از شما بودند كه قبور پيامبران و صالحان خويش را محل عبادت تلقى مى‏كردند، شما اين قبور را جايگاه عبادت قرار ندهيد؛ زيرا من شما را از اين كار نهى مى‏كنم.

نماز ابوبكر(8)

وقتى كه رسول اكرم(ص) از خواندن نماز هم ناتوان گرديد، فرمود: به ابوبكر بگوييد با مردم نماز بگزارد. عايشه گفت: اى رسول خدا(ص) ابوبكر مردى رقيق القلب است و صدايى خفيف دارد و هرگاه قرآن مى‏خواند زياد گريه مى‏كند. حضرت فرمود: او را در جريان قرار دهيد، بايد با مردم نماز بگزارد. عايشه گفت: من سخنم را تكرار كردم. حضرت فرمود: شما زن‏ها رقيق القلب هستيد. به او بگوييد تا با مردم نماز بگزارد. عايشه گفت: به خدا سوگند من چنين چيزى نمى‏گويم و من دوست دارم اين مسؤوليت از ابوبكر برداشته شود و مى‏دانم مردم دوست ندارند هرگز كسى جاى پيامبر بايستد و چنين كسى را در هر رخدادى به فال بد مى‏گيرند و من دوست دارم اين مسؤوليت از ابوبكر برداشته شود.

پس از آن پيامبر خدا كه در خود اندك قدرتى براى بيرون رفتن و اقامه نماز احساس كرد، با پاى خود تا مسجد رفت و ابوبكر با مردم نماز مى‏گزارد، ابوبكر خواست كنار رود كه پيامبر بدو اشاره كرد تا جاى خود باقى بماند، و سپس حضرت آمد تا اين‏كه كنار او نشست. پيامبر نماز مى‏گزارد و ابوبكر نيز با مردم نماز مى‏خواند.

آخرين سفارش

زمان جدايى رسول خدا(ص) كه نزديك شد، ياران خويش را در خانه عايشه گرد آورد و بدانان سخت نگريست و اشك از چشمانش جارى شد و فرمود: «مرحباً بكم، حياكم الله، رحمكم الله، آواكم الله، حفظكم الله، رفعكم الله، وفّقكم الله، سلّمكم الله، قبّلكم الله». شما را به تقواى الهى سفارش مى‏كنم و توصيه مى‏كنم خدا را در نظر داشته باشيد. بر بندگان خدا برترى جويى نكنيد و در زمين خدا خود را بالاتر از ديگران ندانيد؛ زيرا خداوند به من و شما فرمود: «تِلْكَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوّاً فِى الأَرْضِ وَلافَساداً وَالعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ».

و سپس دستور داد مراسم تكفين و تدفين وى را چگونه انجام دهند و در مصيبت آن حضرت صدا را بلند نكنند. از جابر نقل شده كه گفت: از رسول خدا(ص) شنيده است كه قبل از رحلتش مى‏فرمود: «نسبت به خداوند حسن ظن داشته باشيد». پيامبر اسلام(ص) بيم آن داشت كه مبادا امتش از تمايلاتى كه به ترك نماز منتهى مى‏شود، پيروى كنند و كبر و غرور بر آنان چيره گردد، از اين رو بدانان سفارش فرمود نماز را به‏پاى دارند و به زيردستان و بردگان و خدمتكاران خويش، مهربانى كنند. اَنَس مى‏گويد: آن‏گاه‏كه حضرت در آستانه رحلت قرارگرفت، غالب سفارشات آن بزرگوار، اقامه نماز و نيكى به زير دستان بود.

آخرين لحظات

مسلمانان براى امتثال دستور پيامبر(ص) نماز را تا روز دوشنبه - روز وفات حضرت - با ابوبكر به جا آوردند. رسول خدا(ص) پرده حجره خود را كه مشرف به مسجد بود كنار زد و در حالى كه مسلمانان را در حال نماز مشاهده مى‏كرد لبخندى زد. مسلمانان پيامبر را مشاهده كردند و به اندازه‏اى شادمان شدند كه خواستند از شادى نماز را رها كنند و ابوبكر خواست به صفى كه پشت سر او بود برگردد و جا را براى پيامبر باز نمايد، تا با مردم نماز بگزارد، پيامبر(ص) اشاره كرد تا نماز خويش را ادامه دهند، و پرده حجره را كشيده و به بستر خويش رفت و اين آخرين ديدار آن حضرت، با مسلمانان بود.

وقتى حضرت در آستانه رحلت قرار گرفت با دست خويش آب به صورت مبارك خود مى‏ريخت و مى‏فرمود: چه اندوهى! فاطمه‏3 عرض مى‏كرد: اى پدر بزرگوار، اندوه تو چه اندازه بزرگ است. پيامبر خدا(ص) مى‏فرمود: پدرت بعد از امروز اندوهى نخواهد داشت. آن حضرت وقتى شدت نگرانى فاطمه‏3 را ديد او را نزديك خود خواند و به او رازى گفت و وى گريست. بار ديگر رازى به او گفت كه خنديد. وقتى رسول خدا(ص) به ملكوت اعلى پيوست، عايشه علت آن را از فاطمه‏3 جويا شد. وى فرمود: زمانى كه گريستم پدرم خبر رحلت خويش را به من داد و آن‏گاه كه خنده كردم به من اطلاع داد كه نخستين فردى هستم كه به او مى‏پيوندم.

عايشه، آخرين لحظات عمر حضرت را اين گونه توصيف مى‏كند(9): نزد پيامبر ظرفى از آب قرار داشت، حضرت دست خود را وارد آب نمود و به صورت خويش ماليد و سپس مى‏فرمود: «فى الرفيق الأعلى، فى الرفيق الأعلى» تا اين كه روح بلندش به نزد معبود شتافت.

رحلت آن حضرت در روز دوشنبه دوازدهم ربيع‏الاول(10) اتفاق افتاد و هنگام رحلت 63بهار از عمر شريف آن حضرت مى‏گذشت.

كسى كه سخنان حضرت محمد(ص) را قبل از رحلت و در آخرين لحظات زندگى او بشنود، بى‏ترديد يقين حاصل خواهد كرد كه وى فرستاده بر حقّ الهى است. آخرين سفارشات آن حضرت به مسلمانان سفارش به نماز و تقواى الهى و پرهيز از فساد و تباهى بود و آن‏گاه كه مسلمانان را در حال نماز مشاهده نمود، شيرين‏ترين منظره‏اى بود كه وى را شادمان ساخت، در حالى كه مى‏دانست زمان رحلت او فرارسيده است.

اگر بر فرض احتمال دهيم آن حضرت پيامبر نبودند [نعوذ بالله‏] و مانند ساير مردم به شمار مى‏آمدند، در آن لحظات آخر كه انسان احساس مى‏كند مرگش نزديك شده، تمام همّ و غم او انديشيدن به خانواده و نزديكان و كارهاى مهم خويش و امور مورد علاقه خود است و مشاهده شده كسانى كه مردم فريبى كرده‏اند، در آن لحظات آخر، به جرم و گناه خود اقرار و اعتراف مى‏كنند و خود را از گمراه‏گرى‏ها تبرئه مى‏كنند، ولى آنچه در اين لحظات مردم از پيامبر(ص) ديدند بر عكس چيزى بود كه مردم از آن دروغگويان حقه‏باز سراغ داشتند. محبوب او خدا و هدفش خدا بود، همان رفيق اعلى كه در واپسين لحظات زندگى‏اش نام او را بر لب جارى مى‏كرد.

رسول اكرم كه از دنيا رحلت فرمود، كتاب خدا و سنت(11) خويش را براى مسلمانان به‏وديعه گذاشت كه اگر از آن دو پيروى كنند هرگز به گمراهى نيفتند و اصحاب گرامى خود را ميان مردم گذاشت تا دستورات اسلام را تشريح نمايند ودامنه اسلام را گسترش دهند و مشعل هدايت الهى را در جهان پديدار سازند، از خداوند مسألت داريم كه بهترين پاداش را به نبى اكرم عطا فرمايد و ما را در عمل به دستورات وى موفق گرداند تا به سعادت دنيا وآخرت دست يابيم.

پى‏نوشتها:‌


1- وى گفته بود من به خدا ايمان نمى‏آورم، مگر اين‏كه تو نردبانى به آسمان بگذارى و از آن بالا بروى و من با چشم خود ببينم و سپس سند پيامبرى خود را با چهار فرشته بياورى كه گواهى دهند خداوند تو را به پيامبرى فرستاده است (الروض الأنف، ج‏2، ص‏276).
2- كوهى در جنوب مكه.
3- كوهى در شمال آن شهر.
4- بى‏شك براى كسى كه با تاريخ اسلام در زندگانى پيامبر اكرم(ص) و على(ع) و ارتباط آن دو بزرگوار با يكديگر آشناست روشن است كه طرح چنين سخنى، يعنى پيشنهاد امام على(ع) در مورد عهده‏دار شدن كليددارى كعبه و سقايت حاجيان، باهم، و نپذيرفتن پيامبر نوعى وهن و افترا به شمار مى‏آيد. «ج».
5- ممتحنه (60) آيه 12.
6- مؤلف، در ماجراى حجة الوداع به حادثه بزرگ غدير كوچك‏ترين اشاره‏اى نكرده، ولى به برخى از مسائل جزئى كه با مذاق او سازگار بوده، اهتمام ورزيده است. در صورتى كه تنها 353 تن از علماى اهل سنت، واقعه غدير را در كتب خود نقل كرده‏اند و إسناد آن را به 110 تن از اصحاب رسول خدا(ص) رسانده‏اند و 26 تن از علماى برجسته اسلام درباره إسناد و طريق اين حديث، كتب مستقلى نوشته‏اند از جمله: ابوجعفر طبرى كه در دو جلد از كتب خويش به اين مسأله پرداخته است. «ج».
7- به نظر مى‏رسد هدف از طرح سفارشى كه به نام پيامبر درج و در آن به عدم توجه به زيارت قبر و ضريح اشاره شده از باب، «اياك اعنى و اسمعى ياجاره» باشد كه تلويحاً به زيارت قبور و ضريح پيشوايان مذهب توسط شيعه عنوان شده است. «ج».
8- نويسنده، نمازخواندن ابوبكر با مردم را به دستور پيامبر با تب و تاب فراوان نقل كرده كه در جاى خود بتواند به عنوان امتيازى بزرگ مسأله جانشينى را مطرح كند چنان‏كه اهل سنت براين اعتقادند. اما واقعيت تاريخى غير از اين است. عايشه مى‏گويد: پيامبر به من فرمود به پدرت بگو با مردم نماز بخواند، ولى من به‏خاطر كهولت سن و صداى باريك و ضعف پدرم... راضى نمى‏شدم نمازبخواند. سرانجام او را راضى كردم و براى نماز به مسجد رفت. ملاحظه كنيد كه راوى حديث تنها عايشه است، آن هم براى گرفتن و يا ثبت امتيازى براى پدرش. امّا اين ماجرا از مسلّمات تاريخ است كه به مجرّد اين‏كه پيامبر متوجّه شد ابوبكر قصد دارد با مردم نماز بخواند با تن تبدار با كمك على(ع) و ابن عباس از جا برخاست و در حالى‏كه بازوان مباركش در دست على و فضل بن عباس بود و از شدت تب پاهاى مقدسش به زمين كشيده مى‏شد به مسجد آمد و ابوبكر را كنار زد و خود با آن حال با مردم نماز گزارد و سپس با تكيه بر على(ع) و فضل، به ايراد خطبه پرداخت و نسبت به سپاه اُسامه سفارش كرد. از اين مطلب به خوبى روشن است كه حديث فوق (نماز خواندن ابوبكر) جعلى و ساخ تگى است. بر فرض ثبوت نماز خواندنِ ابوبكر، اين مسأله نمى تواند براى او امتيازى خاص تلقى شود چرا كه، رسول خدا(ص) در طول حيات شريف خود گاه و بيگاه كه از مدينه به قصد كارى و يا جنگ و غزوه‏اى خارج مى‏شدند، تعداد 72 تن از صحابه خود را براى نمازگزاردن گماشته‏اند و اگر قرار باشد هر كس فرضاً به دستور پيامبر هم با مردم نماز جماعت خوانده باشد، داعيه رهبرى و جانشينى داشته باشد، بايد همه اين افراد چنين ادعايى داشته باشند، نه تنها ابوبكر. حال آن‏كه براى كسى غير از ايشان چنين ادعايى نشده است. در اين زمينه مى‏توان به: صحيح مسلم، ج‏2، ص‏338. صواعق ابن حجر، ص‏81 به نقل از احمد بن حنبل و نسايى و ترمذى . كامل ابن اثير، ج‏2، ص‏122 مراجعه نمود. «ج»
9- ابن سعد مى نويسد: پيامبر(ص) در آخرين لحظات زندگى، چشمان مبارك خود را گشود و فرمود: برادرم را صدا بزنيد. همه فهميدند كه جز على كس ديگرى نيست. على(ع) را صدا زدند. در كنار بستر حضرت نشست، احساس كرد پيامبر مى‏خواهد از بستر برخيزد، لذا او را از بستر بلند كرد و به سينه خود تكيه داد. و نيز مى‏افزايد: شخصى از ابن عباس پرسيد: پيامبر در آغوش چه كسى دنيا را وداع گفت. وى گفت: پيامبر در حالى كه سرش در آغوش على(ع) بود روحش به جنان پرواز كرد. همان شخص اضافه كرد: عايشه مدعى است كه هنگام رحلت پيامبر، سر حضرت بر سينه او بوده است، ابن عباس گفته عايشه را تكذيب كرد و گفت: پيامبر در آغوش على(ع) جان داد و على و برادرم فضل پيكر پاك آن حضرت را غسل دادند. طبقات ابن سعد، ج‏2،ص‏254 و263.
روزى كعب الأحبار از عمر خليفه دوم پرسيد: آخرين سخنان پيامبر در حالت احتضار چه بود؟ وى به اميرالمؤمنين(ع) اشاره كرد و گفت: از او بپرس. حضرت در پاسخ فرمود: پيامبر در حالى‏كه سر مباركش روى شانه من بود مى‏فرمود: الصلاة الصلاة. كعب گفت: پيامبران گذشته نيز بر همين روش بوده‏اند.
افزون بر اين خود اميرالمؤمنين(ع) در يكى از خطبه‏هاى نهج‏البلاغه به اين مطلب تصريح مى‏كند: «ولقد قُبض رسول الله و ان رأسه لعلى‏ صدري... و لقد وليتُ غسله و الملائكة اعواني؛ رسول خدا در حالى‏كه سرش بر سينه من قرار داشت، قبض روح شد و در حالى‏كه فرشتگان مرا يارى مى‏كردند پيكر پاكش را غسل دادم».
در خصوص ماجراى جان دادن رسول گرامى اسلام در آغوش اميرالمؤمنين على(ع) مى‏توان به كتبى از قبيل مستدرك حاكم، ج‏3، ص‏138؛ تاريخ ابن عساكر درحالات امام، ج‏3، ص‏14 - 17؛ مصنف ابن ابى شيبه، ج‏6، ص‏348؛ مجمع الزوائد ج‏9، ص‏112؛ كنزالعمال فضائل على بن ابيطالب، ج‏15، ص‏128، حديث 374 و... مراجعه كرد. «ج».
10- محدثين و سيره نويسان اتفاق نظر دارند كه رحلت جانگذاز رسول اكرم(ص) دوشنبه 28 ماه صفر اتفاق افتاده است.
11- به گفته ابن حجر عسقلانى در صواعق، ص‏136. رسول خدا(ص) توجه مردم را به همبستگى كتاب خدا و عترت، در موارد متعدد و گوناگون، از جمله: روز عرفه، روز غدير پس از بازگشت از طائف و حتى در بستر بيمارى جلب نموده است. كه مؤلف از بيان آن طفره رفته است.«ج».