فصل چهارم: يوسف در زندان
تهمت به يوسف و زندانى كردن او
آنگاه كه خبرهاى مربوط به ماجراى همسر عزيز با يوسف در گوشه و كنار شهر پيچيد،
عزيز و خاندانش ملاحظه كردند كه هيچ چيز آنها را از عار وننگ نجات نمىدهد و زبان
بدگويان را از آنها كوتاه نخواهد كرد، مگر اين كه يوسف را به زندان افكند تا تهمت
را به او ببندد، با وجودى كه وى تبرئه شده و امانت دارى و پاكدامنى او روشن شده
بود.
يوسف در زندان، حالتى آميخته به اندوه و شادى داشت: ناراحتى او اين بود كه به
ناحق زندانى شده و كسانى كه از واقعيت امر بىخبرند، او را گناهكار مىشمارند.جهت
شادى او نيز اين بود كه از خانه عزيز مصر بيرون رفته و از مكر و حيله همسرش دور شده
بود، ولى زندان براى او آغازى نيك بود (چه بسا رنج و زحمتى كه در كنارش گشايشى وجود
دارد).
وقتى يوسف وارد زندان شد، دو جوان از خدمتكاران پادشاه كه يكى رئيس سقايان به
نام «نبو» و ديگرى رئيس نانوايان، به نام «ملحب» بود، به تهمت توطئه بر ضدّ پادشاه
با او وارد زندان شدند. پس از مدتى هر يك از آنها خوابى ديد و آن را براى يوسف نقل
كردند. فرد نخست گفت: من در خواب ديدم آب انگور مىگيرم تا آن را شراب سازم و ديگرى
اظهار داشت كه در خواب ديدم بالاى سرم نان حمل مىكنم و پرندگان از آن مىخورند.
اين دو جوان پس از آن كه احساس كردند يوسف تعبير خواب مىداند و از تقوا و احسان
برخوردار است، تعبير خوابهاى خود را از او درخواست نمودند.
يوسف(ع) با تأكيد بر نعمتِ تعبير خواب و علم غيبى كه خداوند بدو عنايت و الهام
نموده بود، بدانها گفت: توانايى آن را دارد كه به عنوان مثال به آنها بگويد. چه
نوع غذايى براى خوردن، در زندان برايشان خواهند آورد، و اينها امورى بود كه خداوند
اختصاص به وى داده بود، چه اين كه او براى خدا خالصانه عبادت مىكرد و براى او شريك
قائل نشد و از مسلك كسانى كه به وجود خدا ايمان نداشته و به روز رستاخيزكفر
مىورزيدند، دورى جست:
وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ قالَ أَحَدُهُما إِنِّى أَرانِى أَعْصِرُ
خَمْراً وَقالَ الآخَرُ إِنِّى أَرانِى أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِى خُبْزاً تَأْكُلُ
الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ إِنّا نَراكَ مِنَ المُحْسِنِينَ * قالَ
لايَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلّا نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ
يَأْتِيَكُما ذلِكُما مِمّا عَلَّمَنِى رَبِّى إِنِّى تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا
يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ؛(1)
و سپس بعد از آن كه دلايل پاكدامنى يوسف را ديدند، باز هم صلاح دانستند كه او را
مدتى زندانى كنند. دو جوان ديگر هم با يوسف زندانى شدند، يكى از آنها گفت: من در
خواب ديدم كه انگور مىفشارم. ديگرى گفت: من در خواب ديدم بر بالاى سر خود طبقى از
نان مىبرم و مرغان هوا از آن مىخورند. ما را از تعبير اين خوابها آگاه ساز. ما
تو را فردى نيكوكار مىپنداريم. يوسف گفت: من تعبير خوابتان را قبل از اين كه طعامى
بيايد وتناول كنيد، خواهمگفت. خداوند اين علم را به من آموخته است؛ زيرا من از
آيين كسانى كه به خدا بىايمان و به آخرت كافر شدند دست برداشتم.
يوسف و دعوت به پرستش خداى يكتا
تعبير خواب و غيبگويى يوسف، سبب شگفتى و احترام آنها به وى شد و اين فرصتى بود
كه وى آن را غنيمت شمرده و از هويت خويش پرده برداشت و اصالت و نجابت نسبت خود را
بيان داشت و با احترام گذاردن به آنان، آنها را به آيين خداى يگانه و بطلان شرك كه
متكى به دليل و برهان نيست، فرا خواند.
يوسف بدانان مىگفت: من آيينى را اختراع نكردهام، بلكه از آيين پدران و اجداد
خود ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى مىكنم كه خداوند آنان را به اعتقادى صحيح، كه
پرستش خداى يگانه بود، هدايت فرمود. و اين هدايت چيزى بود كه خداوند به ما و مردم
عنايت كرد، وما به سوى آنان فرستاده شديم، تا آنها را به دين و آيين صحيح هدايت و
راهنمايى كنيم، ولى بيشتر مردم بوسيله شكر و ايمان، اين عنايت الهى را پاس نداشتند،
بلكه به انكار آن پرداختند و كافر شدند.
يوسف، دوستانش را مخاطب ساخت و گفت: آيا انسان براى هر يك ازخدايان متعدد كرنش
نمايد بهتر است يا براى خداى يگانهاى كه مغلوب نمىگردد؟ آنچه را به جاى خدا
مىپرستيد چيزى جز نامهايى نيست كه شما و پدرانتان آنها را به وسيله اوهام و
خيالات بىاصل و ريشه خود ساختهايد، و هيچ دليل و برهان عقلى، بر پرستش آنها
نداريد، تا آنان كه به جاى خدا آنها را مىپرستند، بدان دلايل قانع و مطمئن گردند.
خداى واقعى و كسى كه شايسته پرستش است جز خداى يگانه نيست.او دستور داده كه غير او
را پرستش نكنيد، اين همان آيين حق و صحيحى است كه با ادلّه و برهان بدان هدايت
مىشويد، ولى بيشتر مردم با اين دلايل به هدايت دست نيافته و بر اين حقيقت روشن
آگاهى نمىيابند.
خداى متعال فرمود:
وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِى إِبْراهِيمَ وَإِسْحقَ وَيَعْقُوبَ ما كانَ لَنا
أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَىءٍ ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا وَعَلى
النّاسِ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَشْكُرُونَ * يا صاحِبَىِ السِّجْنِ
أَأَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الواحِدُ القَهّارُ * ما
تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلّا أَسْماءاً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَآباؤُكُمْ ما
أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الحُكْمُ إِلّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلّا
تَعْبُدُوا إِلّا إِيّاهُ ذلِكَ الدِّينُ القَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا
يَعْلَمُونَ؛(2)
من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم و ما را نمىسزد كه به
خدا شرك بورزيم و اين از فضل و عنايت خدا بر ما و بر مردم است، ولى بيشتر مردم
سپاسگزار نيستند. اى همزندانىهاى من، آيا خدايان متفرق و عارى از حقيقت بهترند يا
خداى يكتاى توانا؟ آنچه را شما به جاى خدا مىپرستيد، جز نامها و لفظهاى بىحقيقتى
كه آنها را شما و پدرانتان نامگذارى كردهايد نيستند و خداوند هيچگونه قدرتى
بدانها نبخشيده و حكمفرمايى بر جهان تنها از آنِ خداست. او فرمان داده تا غير وى
را نپرستيد و اين آيينِ استوار و پا برجاست، ولى بيشتر مردم در اثر جهل و نادانى از
آن آگاهى ندارند.
يوسف و تعبير خواب همراهان
آنگاه كه يوسف از پند و اندرز ياران خود فارغ گرديد، به پاسخ پرسشهاى آنان در
مورد خوابهايشان پرداخت و گفت: يكى از شما دو تن، يعنى تو اى رئيس سقايان، دل
خوشدار و شادمان باش كه به تو مژده مىدهم، پادشاه به دليل تبرئه شدن از تهمتِ
توطئهاى كه بدان متهم بودى آزادت خواهد كرد و به كار سابق خود كه ساقى پادشاه بودى
برخواهى گشت، ولى تو اى رئيس نانوايان، پوزش مرا بپذير كه تعبير خوابت را صريح
مىگويم، مىخواهم تو از سرنوشت خويش آگاه باشى، چه اينكه پادشاه به زودى حكم
اعدام تو را صادر مىكند و به دار آويخته خواهى شد و پرندگان از مغز سرت مىخورند و
علت اعدام تو اين است كه در توطئه كشتن پادشاه شركت داشتهاى.
آنگاه يوسف سخن خود را براى آنان پى مىگيرد و مىگويد: قضا و قدر الهى
همانگونه كه بيان كرديم تعلق گرفته و آن امرى است كه راهى جز واقع شدن ندارد و من
هرگز سخن به گزاف نمىگويم و آن گونه كه پروردگارم به من الهام فرموده، خوابهاى
شما را تعبير كردم.
بدينسان، يوسف خوابهاى آن دو را به طور صريح تعبير كرد و آنچه را به آن دو خبر
داده بود، پس از چند روز اتفاق افتاد. زمانى كه رئيس سقايان در آستانه آزاد شدن از
زندان و بار يافتن به دربار پادشاه قرار گرفت، يوسف از او درخواست كرد، تا ماجراى
وى و ظلم و ستمهايى را كه در حقّ او صورت گرفته، به عرض شاه برساند، شايد وى در
كار او تجديد نظر كرده و بدين ترتيب تبرئه شود و ظلم و ستم ناحق را از او برطرف
سازد.
ولى شادمانى غير قابل وصف رئيس سقايان، و كارها و مشاغل وى سبب شد كه در دربار
شاه، يوسف را فراموش كند و اين خوى بسيارى از مردم است كه هنگام رفاه و بى نيازى،
دوستان خود را فراموش مىكنند و به خاطر همين فراموشى بود كه يوسف(ع) حداقل سه سال
در زندان باقى ماند:
يا صاحِبَىِ السِّجْنِ أَمّا أَحَدُكُما فَيَسْقِى رَبَّهُ خَمْراً وَأَمّا
الآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ قُضِىَ الأَمْرُ الَّذِى
فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ * وَقالَ لِلَّذِى ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُما اذكُرْنِى
عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِى السِّجْنِ
بِضْعَ سِنِينَ؛(3)
اى دوستان زندانى، يكى از شما ساقى شراب شاه مىگردد و ديگرى به دار آويخته
مىشود و پرندگان از مغز سر او مىخورند. ماجرايى كه در باره آن جوياى تعبير شديد
انجام خواهد پذيرفت و به كسى كه گمان كرد اهل نجات است گفت: پيش پادشاه سفارش مرا
بنما، ولى شيطان او را به فراموشى برد كه سفارش يوسف را نزد پادشاه بنمايد. از اين
رو، يوسف چند سال در زندان باقى ماند.
فصل پنجم: يوسف وزير پادشاه
خواب پادشاه
پس از ساليانى كه يوسف در زندان گذراند، لطف و عنايت الهى براين تعلق گرفت كه
يوسف از زندان خارج شده و به يكى از بلند پايهترين مسندهاى دنيوى تكيه زند، و اگر
خداوند چيزى را اراده كرده باشد، وسايل آن را مهيا مىسازد.
پادشاه در خواب رؤيايى ديد كه او را آشفته خاطر ساخت و از آن سخت به وحشتافتاد.
وى كاهنان و حكيمان را گرد آورد و بدانها گفت: من در خواب ديدم هفتگاو لاغر، هفت
گاو فربه را مىخورند و نيز هفت خوشه سبز ديدم كه طعمه هفتخوشه خشك شدند، شما اگر
تعبير خواب و مقصود از آن را مىدانيد، خواب مرا تعبيرنماييد.
اين گروه به طور ناگهانى با خواب پادشاه روبهرو گشته و آثار پريشانى در چهره
آنها هويدا شد و با خود به مشورت پرداختند و سپس به او پاسخى دادند كه حاكى از جهل
و بىخبرى آنها بود، گفتند: اين خواب، در گذر ايّام و زندگى، قابل اعتماد نيست،
بلكه از خوابهاى آشفتهاى است كه در اثر اضطراب خاطرپادشاه به وجود آمده و دلالت
بر چيزى ندارد، بالاتر از همه اينكه آنها به طور كلى از تعبير خواب آگاهى نداشتند.
وَقالَ المَلِكُ إِنِّى أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ
عِجافٌ وَسَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يابِساتٍ يا أَيُّها المَلَأُ
أَفْتُونِى فِى رُؤيايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّؤْيا تَعْبُرُونَ * قالُوا أَضْغاثُ
أَحْلامٍ وَما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الأَحْلامِ بِعالِمِينَ؛
(4)
پادشاه گفت: در خواب ديدم هفت گاو لاغر هفت گاو فربه را مىخورند و هفت خوشه
گندم، هفت خوشه سبز را نابود كردند.اى بزرگان دربار، اگر تعبير خواب مىدانيد مرا
از تعبير اين خواب آگاه سازيد. آنها گفتند: اينها خوابهايى آشفته است و ما از
تعبير خواب آشفته بى اطلاعيم.
رئيس سقايان نزد يوسف
رئيس سقايان، پرسش پادشاه و پاسخ كاهنان و حاشيهنشنيان را، كه حاكى از جهل و
بىاطلاعى آنها از تعبير خواب بود، شنيد و صحنه تعبير خواب گذشته را به يادش آورد.
ناگهان چهره يوسف در برابر ديدگانش مجسم و نمايان گشت و مهارت يوسف در تعبير خواب
به خاطرش آمد. از اين رو، در برابر آن جمعيت بهپا خاست و گفت: من مىتوانم تعبير
اين خواب را به شما خبر دهم. جوانى به نام يوسف در زندان است كه من و رئيس نانوايان
با او در زندان به سر مىبرديم و هر دوى ما خوابهايى ديديم و يوسف آنها را به
گونهاى درست و صحيح براى ما تعبير كرد و خوابها به طور كامل تحقق يافتند. اگر
پادشاه صلاح بداند مرا نزد او بفرستد و من خبر قطعى تعبير اين خواب را به زودى
برايتان بياورم. پادشاه و درباريان درخواست او را پذيرفته و وى را نزد يوسف
فرستادند.
رئيس سقاها در زندان نزد يوسف رفت، و پس از اين مدت طولانى بيرون از زندان، در
كنار او قرار گرفت و گويى حوادثى را كه سبب فراموشى او و سفارش وى به پادشاه شده
بود، به اطلاع يوسف رساند و سپس هدف از آمدن پيش او را برايش بيان كرد و گفت: اى
كسى كه در همه امور گذشته با من صادقانه سخن گفتى، اينك شخصى خوابى ديده آن را
برايم تعبير نما و آن اين است كه، هفت گاولاغر، هفت گاو فربه را مىخورند و هفت
خوشه سبز در كنار هفت خوشه خشك قرار گرفتهاند. اى يوسف تعبير واقعى اين رؤيا را
برايم بگو تا صاحبان آن را در جريان گذاشته، شايد بر فضيلت و جايگاه علم و دانش تو،
آگاهى يابند:
وَقالَ الَّذِى نَجا مِنْهُما وَادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ
بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ * يُوسُفُ أَيُّها الصِّدِّيقُ أَفْتِنا فِى سَبْعِ
بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَسَبْعِ سُنبُلاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ
يابِساتٍ لَعَلِّى أَرْجِعُ إِلى النّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ؛(5)
فردى كه از آن دو تن از زندان آزاد شد، پس ازچندين سال به ياد يوسف افتاد و گفت:
من تعبير خواب شما را خواهم آورد. مرا نزد يوسف بفرستيد. پس از ديدار با يوسف گفت
اى يوسف راستگو، ما را به تعبير خوابى كه هفت گاو لاغر، هفت گاو فربه را بخورند و
هفت خوشه خشك كه هفت خوشه سبز را نابود كنند، آگاه گردان، شايد نزد شاه و ديگران
بازگردم و آنها، از علم و دانش تو آگاه شوند.
تعبير خواب پادشاه توسط يوسف
يوسف تعبير خواب پادشاه را آغاز نمود، اين رؤيا، حاكى از به وجود آمدن حوادث
ناگوار و مشكلات بود. يوسف به حادثه ناگوارى كه به زودى صورت مىگرفت، بسنده نكرد،
بلكه براى خارج شدن از دشوارىهاى گريبانگيرى كه كشور مصر از آن به ستوه مىآمد،
راهحلهاى سودمند و مناسبى ارائه داد. اينك يوسف به رئيس سقاها مىگويد: «هفت سال
پرباران و حاصلخيز در مصر پيش خواهد آمد. شما بايد در آن سالها، زمينهاى خود را
گندم و جو كاشته و هر سال بر كشت آنها مراقبت كنيد و محصولاتى را كه درو مىكنيد،
در خوشههاى خود نگه داريد، و اسراف نكرده و در آن صرفهجويى نماييد و جز مقدارى
اندك را از آن به اندازه قوت خود، از خوشهها جدا نكنيد و پس از اين سالهاى
فراوانى، هفت سال خشكسالى به وجود خواهد آمد كه آنچه را ذخيره كردهايد، مصرف
خواهيد نمود و جز اندكى از آن براى كاشتن بذر، نگه نمىداريد و پس از اين سالهاى
خشك، يك سال فراوانى مىآيد كه مردم در آن سال باران مىخواهند و زمين، غلاّت
فراوانى را كه زاد و توشه مردم بوده و نيز ميوههايى، چون انگور و زيتون به بار
خواهد آورد. خداى متعال فرمود:
قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِى
سُنبُلِهِ إِلّا قَلِيلاً مِمّا تَأْكُلُونَ * ثُمَّ يَأْتِى مِنْ بَعْدِ ذلِكَ
سَبْعٌ شِدادٌ يَأْكُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلاّ قَلِيلاً مِمّا تُحْصِنُونَ
* ثُمَّ يَأْتِى مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فِيهِ يُغاثُ النّاسُ وَفِيهِ يَعْصِرُونَ؛(6)
يوسف گفت: هفت سال پشت سرهم به كشت و زرع بپردازيد و محصولاتى را كه درو كرديد،
جز اندكى براى خوردن، بقيه را در خوشه نگه داريد و پس از اين سالها، هفت سال قحطى
و خشكسالى فرا مىرسد و شما آنچه را ذخيره كردهايد به مصرف قوت مردم مىرسد، جز
اندكى كه براى بذر در انبار نگه مىداريد و پس از سالهاى قحطى، باز سالى مىآيد كه
مردم در آن بهآسايش و فراوانى نعمت مىرسند.
تحقيق ماجرا
رئيس سقاها، تعبير رؤيا را به عرض شاه رساند و او دانست كه تعبير خواب با رؤيايى
كه ديده سازگار است و حاكى از فكر و انديشه بالاى تعبير كننده آن است. از اين رو وى
را خواست تا برخى از جزئيات موضوع را از او جويا شود، فرستاده، نزد يوسف رفت تا
تمايل پادشاه را به وى ابلاغ كند. يوسف براى بيرون رفتن اززندان، از خود اشتياق
نشان نداد، بلكه پافشارى كرد در زندان بماند تا تهمتى را كه ستمكارانه بدو بسته
بودند، از او برطرف گردد. يوسف از فرستاده خواست نزد پادشاه برگردد و از او بخواهد
پيرامون ماجرايى كه بر ضدّ او به عرض وى رسيده، تحقيق كند و از زنانى كه در مراسم
وليمه همسر عزيز شركت كرده و در آن مجلس دستهاى خود را بريدند، از علت زندانى شدن
وى بپرسد، چه اينكه آنها شاهد ماجراى او بودهاند.
فرستاده پادشاه مطالب يوسف را به عرض وى رسانيد و پادشاه در تحقيق پيرامون
درخواست وى درنگ نكرد. نماينده خود را نزد آن زنان فرستاد و آنها را گردآورد و
حقيقت ماجرايى را كه از يوسف در حضور همسر عزيز مىدانستند، از آنان جويا شد و
بدانها گفت: چه چيز باعث شد كه شما يوسف را به خود فرا خوانديد؟ آيا از او تمايلى
به خود احساس كرديد؟ آيا وى خنده كرد، و به شما اظهار عشق كرد كه شما را به خود
فراخوانده و جرأت كرديد كارى را كه در شأن شما نيست از او درخواست كنيد؟ زنان اظهار
داشتند پناه مىبريم به خدا (ما از او كار خلافى نديديم). اينجا بود كه زليخا ديد
مقتضاى حكمت و انديشه اين است كه بر واقعيت اعتراف كند؛ زيرا اگر بر تصميم خود باقى
مىماند، زنها بر آنچه كه قبلاً در ماجراى خود و يوسف در حضور آنها اعتراف كرده
بود، بر ضدّ او گواهى و شهادت مىدادند، و يا شايد پس از آنكه جمعيت زنان به
پاكدامنى و عفّت يوسف گواهى دادند، وجدانش بيدار شده بود، از اينرو، در اين وضعيت
چارهاى نداشت جز اينكه به حقيقت مطلب اعتراف كند كه او قصد فريب يوسف را داشته
است، ولى يوسف در برابر نقشه او مقاومت به خرج داده و تهمتى را كه يوسف به زليخا نسبت داده، صحيح و درست است، و علت اين اعتراف را اين دانست كه او
خواسته به يوسف اعلام كند،وى فرصت غيبت و زندانى بودن يوسف را براى ادامه تهمت
برگردن خود، مغتنم نشمرده است.
سپس زليخا تصميم گرفت پوزش خواهى كند از اينكه نفس آدمى ميل به كار ناروا دارد،
مگر آن را كه خدا نگاهدارد و حمايت كند و خداوند بخشاينده توبهكنندگان است:
وَقالَ المَلِكُ ائْتُونِى بِهِ فَلَمّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى
رَبِّكَ فَاسْأَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللّاتِى قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ
رَبِّى بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ * قالَ ما خَطْبُكُنَّ إِذ راوَدتُنَّ يُوسُفَ عَنْ
نَفْسِهِ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ قالتِ امْرَأَةُ
العَزِيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ
لَمِنَ الصّادِقِينَ * ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّى لَمْ أَخُنْهُ بِالغَيْبِ وَأَنَّ
اللَّهَ لايَهْدِى كَيْدَ الخائِنِينَ * وَما أُبَرِّيءُ نَفْسِى إِنَّ النَّفْسَ
لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلّا ما رَحِمَ رَبِّى إِنَّ رَبِّى غَفُورٌ رَحِيمٌ؛
(7)
پادشاه گفت: او را نزد من آوريد، وقتى فرستادهاش نزد يوسف آمد، وى گفت: نزد شاه
برگرد و از او بپرس، چه شد كه زنان مصرى، دستان خود را بريدند. پروردگار من به مكر
و حيله آنان آگاه است.شاه، زنان را خواست و بدانها گفت: ماجراى مراوده شما با يوسف
چه بوده. آنها گفتند: حاش لله كه ما از يوسف هيچ بدى نديديم، همسر عزيز مصر در اين
هنگام اذعان كرد كه هم اكنون حقيقت روشن شد و من به ميل خود با يوسف عزم مراوده
داشتم و او راست مىگويد و ابراز اين موضوع براى اين بود كه عزيز مصر بداند من در
غياب او به وى خيانت نكردهام و خداوند خيانت كاران را به مقصود نمىرساند و من
خودستايى نكرده و خود را از عيب و تقصير مبرا نمىدانم؛ زيرا نفس اماره، انسان را
به كارهاى زشت و ناروا وا مىدارد، مگر خداوند با لطف خود شخص را نگه دارد. به
راستى كه پروردگارم بخشنده و مهربان است.
پاداش يوسف
پادشاه بر صحت تبرئه شدن يوسف و عفّت و پاكدامنى او آگاه گرديد و به او اعتماد و
تمايل بيشتر پيدا كرد، به ويژه آنكه قبلاً هنگامى كه رؤياى او را تعبير كرده بود و
تدبيرى كه براى خارج شدن از تنگناى اقتصادىِ گريبانگيرِ مصر، پيشنهاد كرده بود، به
هوش و ذكاوت و درك و فهم او آشنايى داشت. پادشاه كه خود از نژاد آسيايى بود، ملاحظه
كرد كه از ناحيه نژاد، نيز بين او و يوسف ارتباط نزديكى وجود دارد. همه اين امور در
درون پادشاه تأثيرى ژرف گذاشت كه فوق العاده شيفته او شد و تمايل پيدا كرد كه وى را
از خواصّ خود قرار دهد، لذا رسول خود را فرستاد تا او را به نزدش آورد.
فرستاده، نتيجه تحقيق و بررسى و اعتراف زليخا به تبرئه يوسف و تمايل پادشاه به
حضور در دربار و دادن پاداش به او را به يوسف ابلاغ كرد.
يوسف در پاسخ به تمايل پادشاه درنگ نكرد، در دربار وى حضور يافت و با او گفتگويى
انجام داد كه برشگفتى و علاقه او به وى افزود. در اين هنگام، پادشاه با زبان وعده و
اطمينان بدو گفت.اى يوسف، تو به زودى در پيشگاه ما از جايگاه و منزلت شكوهمندى
برخوردار گشته و بر همه چيز امين و مورد اعتماد خواهى بود. يوسف با اين مقام و
منزلت برجستهاى كه پادشاه بدو سپرد، همه مشكلاتى را كه در سالهاى قحطى، گريبانگير
مردم مصر مىشد، در نظر آورد و خوف آن داشت كه قدرتمندان، به افراد ضعيف خيانت
ورزند، همان گونه كه به وى خيانت شد و به همان نحو كه خود مورد اهانت قرار گرفت، به
آنها اهانت كنند، از اين رو علاقهمند بود كه امور آينده آنها را خود، شخصاً برعهده
گيرد و بدانان خدمت نموده و از ظلم و ستم به آنها جلوگيرى به عمل آورد. لذا از
پادشاه درخواست كرد كه او را بر خزانه خود امين گرداند تا بتواند بر جمعآورى غلات
و انباركردن آنها براى سالهاى قحطى، اِشراف داشته باشد؛ زيرا اين مراقبت و اشراف
نياز به امانتدارى و هوشمندى و علم و دانش داشت و همه اين صفات در يوسف جمع بود و
پادشاه آنها را از او به تجربه ديده بود.
پادشاه، موافقت خود را اعلام داشت و يوسف كل امور اقتصادى مربوط به مصر را در
دست گرفت. پادشاه در سرزمين مصر قدرتى به او بخشيد كه هرگونه مىخواهد عمل كند و
اين لطف خداوند متعال در باره بندگان شايسته اوست، كه نعمتش را به هريك از آنان كه
او را برگزيند مىبخشد و به آنها در دنيا در مقابل عمل نيكى كه انجام دادهاند، اجر
و پاداش مىدهد. وانگهى براى كسانى كه ايمان آورده و از خداى خويش مىترسند، ثواب
الهى در آخرت بهتر از ثواب دنياست:
وَقالَ المَلِكُ ائْتُونِى بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِى فَلَمّا كَلَّمَهُ
قالَ إِنَّكَ اليَوْمَ لَدَيْنا مَكِينٌ أَمِينٌ * قالَ اجْعَلْنِى عَلى خَزائِنِ
الأَرضِ إِنِّى حَفِيظٌ عَلِيمٌ * وَكَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِى الأَرضِ
يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ وَلا نُضِيعُ
أَجْرَ المُحْسِنِينَ * وَلَأَجْرُ الآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَكانُوا
يَتَّقُونَ؛(8)
پادشاه گفت: يوسف را نزد من آوريد تا او را از خاصان خويش قرا دهم. و آنگاه با
او گفتگوكرد به يوسف گفت: امروز در پيشگاه ما داراى مكنت و صاحب منزلت هستى. يوسف
گفت: بنابراين مرا بر خزانه حكومت بگمار كه در اين خصوص انسانى مراقب و آگاهم. و
اينچنين يوسف را در زمين، صاحب منزلت گردانديم تا هر كجا مىخواهد حكمفرمايى كند.
هركس را بخواهيم مشمول رحمت خويش مىگردانيم و پاداش نيكوكاران را ضايع نمىسازيم و
پاداش آخرت براى ايمان آورندگان و كسانى كه تقوا پيشه كنند، بهتر و بالاتر است.
فصل ششم: يوسف و معرفى خود به برادران
برادران يوسف در مصر
سرانجام، تعبير خوابى كه يوسف براى پادشاه در مورد آمدن هفت سال فراوانى و
حاصلخيزى انجام داد، تحقق يافت و يوسف با تدبير و انديشه خود به اداره امور پرداخت
و غلاّت فراوانى را انبار نمود. و سپس هفت سال بعدى خشكسالى فرارسيد، و گرسنگى و
قحطى ايجاد شد. به ويژه در كشورهاى مجاور، مانند فلسطين كه مردم آن سامان آمادگى
براى چنين سالى نداشتند.
يعقوب و فرزندانش نيز مانند ديگران در تنگنا و سختى زندگى قرار گرفته و شنيدند
كه در كشور مصر، ارزاق و غلات يافت مىشود، لذا از فرزندان خود - غير از بنيامين -
خواست تا به مصر رفته و كالا و نقدينه (پول) و ديگر چيزهايى را كه دارند با خود
ببرند و با گندم و جو معاوضه كنند.
برادران يوسف به مصر رسيدند و نگهبانان با ديدن اين افراد كه با شكل و تعدادى
خاص جلب توجه مىكردند، بدانان مشكوك گشتند و آنهارا دستگير كرده و نزد يوسف بردند
و در كاخ وى بر او وارد شدند. يوسف آنها را از چهره و كيفيت سخنگفتن و لباسهاى
مخصوص فلسطينىها شناخت، ولى آنها به دليل دور بودن كشور و مدت طولانى جدايى و
تغيير شكل و قيافه، يوسف را نشناختند. علاوه بر اين كه وى با لباسى ويژه در پست
وزارت اقتصاد حضورداشت، و با زبان مصرى قديم سخن مىگفت و چون عنوان پادشاه مصر را
داشت، تغييرنام داده، وى را «صفنات فعينع(9)»
مىخواندند.
يوسف برادران خويش را به عنوان ميهمان پذيرفت و بيش از حقشان به آنان گندم و جو
اعطا كرد، و توشه راه و چيزهايى را كه مسافر بدان نياز دارد، نيز به آنها بخشيد، و
زمانى كه آماده حركت شدند بدانها گفت: برادرِ پدرى خود را نزد من آوريد و اگر
برادرتان را حاضر نكنيد برايتان دردسر ايجاد مىكنم و بار دوم كه به مصر باز
مىگرديد به شما ارزاق نخواهم داد، و نيز اگر آنچه را مىخواهم عملى و اجرا نكنيد،
به شما اجازه ورود به كشورم را نخواهم داد.
وقتى يوسف از برادرانش اين را خواست و آنها را به نياوردن برادرِ پدرىشان،
هشدار داد، آنها يوسف را مخاطب ساخته و گفتند: ما با پدرمان به گونهاى برخورد
خواهيم كرد كه كوتاه بيايد و به ما اجازه دهد تا او را به مصر بياوريم، و تأكيد
مىكنيم كه به زودى آنچه را از ما درخواست كردى، عملى سازيم. و زمانى كه تصميم رفتن
گرفتند، يوسف به خدمتكاران خود دستور داد تا پولى را كه آنان براى خريد كالا با خود
آوردهاند، بىآنكه متوجّه شوند، در باروبنه آنها قرار دهند. يوسف با اين كار
خواست، وقتى برادرانش به فلسطين بازگشتند و برخورد شايسته او را ديدند، نسبت به او
حُسن ظن داشته باشند. يوسف در كرم و بخشش در حدّ بسيار بالايى قرار داشت و اين كار
را بدين سبب انجام داد تا برادرانش را جهت بازگشت نزد او تشويق كند و بدانند كه
يوسف نسبت به آنان مهربان است، و توقع كارهاى خيرخواهانه بيشترى از او داشته باشند.
خداى متعال فرمود:
وَجاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ
مُنْكِرُونَ * وَلَمّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونِى بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ
أَبِيكُمْ أَلا تَرَوْنَ أَنِّى أُوفِى الكَيْلَ وَأَنَا خَيْرُ المُنْزِلِينَ *
فَإِنْ لَمْتَأْتُونِى بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِى وَلا تَقْرَبُونَ * قالُوا
سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَإِنّا لَفاعِلُونَ * وَقالَ لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا
بِضاعَتَهُمْ فِى رِحالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَها إِذا انْقَلَبُوا إِلى
أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ؛(10)
برادران يوسف نزد وى آمده و بر او وارد شدند. يوسف آنها را شناخت، ولى آنان يوسف
را نشناختند و آنگاه كه بارِ غلّه آنها را بست گفت: يك برادر ديگرتان را نزد من
آوريد. آيا نمىبينيد كه چگونه به شما مقدار زيادى خواربار عطا كردم و ميزبان خوبى
برايتان بودم و اگر او را نزد من نياوريد بار و متاعى پيش من نخواهيد داشت و از من
تقاضاى مساعدت نكنيد. گفتند: سعى مىكنيم پدرش را راضى كنيم و او را همراه بياوريم.
يوسف به غلامانش دستور داد تا كالاهاى آنها را در باروبنه آنها قرار دهند تا زمانى
كه به شهر خود برمى گردند، بدانند كه بدانها خواربار بلاعوض دادهام، شايد اين
احسان موجب شود، دوباره نزد من بازگردند.
بازگشت برادران نزد پدر
برادران يوسف با اموال و ارزاق، نزد پدر باز گشتند و ماجرايى را كه ميان آنها و
وزير اقتصاد صورت گرفته بود و عزّت و احترامى كه از او ديده بودند، به عرض پدر
رساندند و براى او نقل كردند كه اگر بار دوم به مصر برگردند، در صورت نبردن
برادرشان بنيامين با خود، وزير آنها را به عدم تحويل كالا تهديد كرده است.از اين
رو، از پدر خويش درخواست كردند كه اجازه دهد تا در سفر دوم، براى دستيابى به كالا و
ارزاقى كه بدان نياز دارند، بنيامين را با خود ببرند، و به پدر تأكيد كردند كه از
او حمايت و مراقبت خواهند كرد.
خاطرههاى گذشته در درون يعقوب زنده شد و در حالى كه حزن و اندوه قلبش را چنگ
مىزد، بدانان پاسخ داد: آيا همان گونه كه قبلاً در مورد برادرش يوسف به شما اعتماد
كردم، در مورد بنيامين نيز به شما اطمينان داشته باشم، كه در ماجراى يوسف به عهد
خود وفا نكرديد؟ تنها حامى و نگاهدار فرزندم خداست، چه اينكه وى نيرومندترين حافظ
و نگاهبان و بخشندهترين بخشايندگان است.
برادران يوسف نمىدانستند كه وزير اقتصاد، كالاى آنها را در باروبنهآنها گذاشته
است. وقتى بارها را گشودند كالاى خود را در آنها يافتند، و اين بهانهاى شد كه آنان
پدر خود را متمايل سازند تا براى فرستادن بنيامين با آنها جهت آوردن اموال و ارزاق
بيشتر از مصر، موافقت كند و به او اطمينان دادند كه در حفاظت و نگاهدارى او بكوشند،
و ازآن بالاتر، به اندازه يك بار شتر، اموال آنها افزايش مىيابد؛ زيرا وزير اقتصاد
مقرر داشته كه به هر فرد، يك بار شتر بيشتر ندهد.
ولى يعقوب، هنگامى كه بنيامين را با پسرانش فرستاد، با آنان شرط كرد كه به خدا
سوگند ياد كنند تا او را بدو برگردانند و هر مانعى را كه براى برگرداندن او به وجود
آيد، و يا دشمنان بر آنها دست يابند، با قيمت جان، آن مانع را ازسر راه بردارند.
آنها به پدر پاسخ مثبت داده و سوگند ياد كردند كه از او مراقبت و نگهدارى كنند.
يعقوب پس از آنكه به ظاهر در سخن آنها اخلاص ديد، به پيمانشان مطمئن شد و به
فرستادن بنيامين با آنها موافقت كرد، و سپس از روى مهر و محبت به آنها سفارش كرد تا
هنگام ورود به مصر، از دروازههاى متعدد وارد شوند، تا هنگام ورود، نظر مردم را به
سوى خود جلب نكنند، و نگهبانان، آنها را زيرنظر نداشته باشند؛ زيرا در اين صورت
برايشان پيشامد ناگوارى رخ خواهد داد و او نمىتواند مشكل آنها را برطرف سازد، تنها
خداوند است كه دشوارىها را برطرف مىكند.
فَلَمّا رَجَعُوا إِلى أَبِيهِمْ قالُوا يا أَبانا مُنِعَ مِنّا الكَيْلُ
فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا نَكْتَلْ وَإِنّا لَهُ لَحافِظُونَ * قالَ هَلْ آمَنُكُمْ
عَلَيْهِ إِلّا كَما أَمِنْتُكُمْ عَلى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَيْرٌ
حافِظاً وَهُوَ أَرْحَمُ الرّاحِمِينَ * وَلَمّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا
بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ قالُوا يا أَبانا ما نَبْغِى هذِهِ بِضاعَتُنا
رُدَّتْ إِلَيْنا وَنَمِيرُ أَهْلَنا وَنَحْفَظُ أَخانا وَنَزْدادُ كَيْلَ بَعِيرٍ
ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ * قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً
مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِى بِهِ إِلّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ فَلَمّا آتَوْهُ
مَوْثِقَهُمْ قالَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ * وَقالَ يا بَنِىَّ لا
تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَما أُغْنِى
عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَىءٍ إِنِ الحُكْمُ إِلّا لِلَّهِ عَلَيْهِ
تَوَكَّلْتُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ المُتَوَكِّلُونَ * وَلَمّا دَخَلُوا مِنْ
حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْنِى عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَىءٍ
إِلّا حاجَةً فِى نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما
عَلَّمْناهُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ؛(11)
و آنگاه كه برادران يوسف نزد پدرشان بازگشتند گفتند: پدرجان، غلّه و خواربار به
ما داده نشده، برادرمان را با ما بفرست تا غلّه فراوان بياوريم و ما از او مراقبت
خواهيم نمود. پدرشان گفت: آيا بر شما در مورد او ايمن باشم، همان گونه كه قبلاً در
مورد برادرش يوسف بر شما ايمن گشتم. خداوند بهترين حافظ و نگاهبان و بخشايندهترين
بخشندگان است و آنگاه كه كالاى خود را گشودند، اشيا و بضاعت خويش را ملاحظه كردند
كه بدانها بازگشت داده شده گفتند: اى پدر، ما ديگر چه مىخواهيم، كالاى ما به ما
باز گردانده شده و با همين اموال براى خاندان خود خواربار تهيه مىكنيم و برادرمان
را نيز مراقبت خواهيم نمود و بار شترى بر اين اموال مىافزاييم، چه اينكه اين كالا
اندك است. يعقوب گفت: تا زمانى كه در پيشگاه خداوند با من عهد و پيمان نبنديد كه او
را به من باز گردانيد هرگز او - بنيامين - را با شما نمىفرستم. و وقتى از آنها عهد
و پيمان گرفت، گفت: خدا بر آنچه ما مىگوييم وكيل باشد. و گفت: فرزندانم، شما هنگام
ورود به مصر از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى متعدد داخل گرديد و چيزى از خدا
شما را بىنياز نمىكند و فرمانروايى از آن
اوست، من بر آن خدا توكل مىكنم و همه كسانى كه اهل توكل هستند بايد بر او توكل
نمايند. و آنگاه كه طبق گفته پدر وارد مصر شدند، چيزى از خدا آنها را بىنياز
نساخت، مگر نيازى در دل يعقوب بود كه ادإ؛ههب گرديد و او عالم به علوم الهى بود،
ولى بيشتر مردم آگاهى ندارند.
جلوگيرى يوسف از بازگشت بنيامين
برادران به مصر رسيده و به همراهى برادرشان، بنيامين در قصر يوسف، به حضور وى
بار يافتند. يوسف از آنها پذيرايى نمود و سپس در گوشهاى، دور از چشم ساير برادران
با برادرش خلوت كرد و آشكارا بدو گفت: كه او يوسف، برادر گمشده وى است. اين
ملاقات، بسيار مسرّتبخش و هيجانانگيز بود. سپس از گذشتهها و ناراحتىهايى كه در
اثر حقد و كينه برادرانشان متحمل شده بودند، ياد كردند. يوسف به برادرش گفت:
اندوهگين مباش و از كارهايى كه آنها در مورد ما انجام دادند، شِكوه نكن، چه اينكه
خداوند، نعمت قدرت و جاه و مقام به من عنايت كرده و اينك تو، در پناه و تحت توجّهات
من هستى. پس از آن، يوسف اظهارعلاقه كرد تا به عنوان مقدمهاى براى آوردن پدر و
مادرش به مصر، برادرش را نزد خود نگاهدارد، و راهى كه براى اين كار به نظرش رسيد،
اين بود كه به او نسبت دزدى بدهد و او را به عنوان برده نگه داشته تا كنار او بماند
و مونس تنهايى وى باشد. بنيامين براى خشنودى برادر، پذيراى اين تهمت شد. و اگر
بنيامين متهم به دزدى مىشد، در حقيقت همه آنها متهم مىشدند، به گونهاى كه آنها
را به ذلت و خوارى كشانده و از مقام و مرتبهشان مىكاست، و تنبيهى براى آنان به شمار مىرفت، همچنان كه يوسف با اين كار خود، آنها را در
بنبست گرفتارى با پدرشان قرار داد و آنها را دچار غم و اندوهى ساخت كه انتقام
كارهاى گذشته آنان باشد و مكر آنها را با مكر پاسخ داد.
يوسف همان گونه كه در مرحله نخست باروبنه برادرانش را تدارك ديده بود، اين بار
نيز چنين كرد و يك بار شتر براى برادرش بنيامين به بار آنها افزود و خود شخصاً
پيمانه رسمى حكومت را، كه وسيله كيل آنها بود، گرفته و در باروبنه برادرش بنيامين
قرار داد.
خدمتكاران يوسف به جست و جوى پيمانه پرداخته و آن را نيافتند، در صورتى كه در آن
زمان، جز براى اين برادران بارى را كيل نكرده بودند، لذا در متهم كردن آنها به
دزديدن پيمانه، ترديدى به خود راه ندادند، و يكى از خدمتكاران يوسف اعلام داشت:
اىكاروان، شما دزدى كردهايد، درنگ نماييد. برادران كه اين صدا را شنيدند با بيم و
هراس متوجه اعلام كنندگان شدند و از آنها جويا شدند كه چه چيزگم كردهاند؟ منادى
بدانها گفت: در جستجوى پيمانه رسمى خود هستيم و اگر كسى آن را بيابد، يك بار شتر
مواد خوراكى به عنوان پاداش به وى داده خواهد شد. برادران يوسف سوگند خوردند كه از
دزدى و تبهكارى بدورند. خدمتگزاران يوسف گفتند: اگر كسى دزدى كرده باشد كيفرش
چيست؟ پسران يعقوب براى جلب اطمينان به درستكارى خود گفتند: كسى كه پيمانه از او
گرفته شود، بايد به بردگى در آيد. اين پاداش فرد عادل است، براى انسان گنهكارى كه
مرتكب دزدى شده، آن هم از فردى كه بدو نيكى و احسان روا داشته است.
يوسف با خدمتكاران خويش، قبل از آنكه باروبنه بنيامين را تفتيش كنند، به تفتيش
بارهاى برادرانش پرداختند، تا تصور نشود كه ماجراى دزدى، نقشه از قبل تعيين شدهاى
بوده است، و سپس بار بنيامين را تفتيش كردند و پيمانه را از آن بيرون آوردند.
برادران كه پيمانه را ديدند مات و مبهوت شدند. اين كار، مانند صاعقه بر آنها
فرود آمد و بدين ترتيب نقشه يوسف عملى شد و به پيروزى رسيد و اينك طبق نظريه
برادرانش حق داشت و مىتوانست برادرش بنيامين را نگاهدارد. اين تدبير الهى بود كه
يوسف را موفق گرداند؛ زيرا او طبق موازين دين و آيين مصريان كه براى دزد كيفر ديگرى
قائل بود، نمىتوانست برادرش را از آنها بگيرد، ولى خداوند وى را موفق ساخت، اسباب
اين كار را مرتّب سازد، تا برادرش را نزد خود نگاهدارد و اين چنين است كه خداوند
هر كه را خواهد در علم و حكمت و تدبير، بلند مرتبه مىگرداند، همان گونه كه يوسف را
مقامى رفيع بخشيد و علم و حكمت خداوند ازهمه برتر است و انسان نبايد به علم و دانش
خود مغرور باشد.
خداى متعال مىفرمايد:
وَلَمّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ آوى إِلَيْهِ أَخاهُ قالَ إِنِّى أَنَا أَخُوكَ
فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ * فَلَمّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ
جَعَلَ السِّقايَةَ فِى رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُها العِيرُ
إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ * قالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ ماذا تَفْقِدُونَ * قالُوا
نَفْقِدُ صُواعَ المَلِكِ وَلِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِيمٌ
* قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِى الأَرضِ وَما كُنّا
سارِقِينَ * قالُوا فَما جَزاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كاذِبِينَ * قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ
وُجِدَ فِى رَحْلِهِ فَهُوَ جَزاؤُهُ كَذلِكَ نَجْزِى الظّالِمِينَ * فَبَدَأَ
بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِيهِ
كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فِى دِينِ المَلِكِ إِلّا أَنْ
يَشاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ وَفَوْقَ كُلِّ ذِى عِلْمٍ عَلِيمٍ؛(12)
و زمانى كه برادران يوسف بر او وارد شدند، يوسف برادرش را با اشتياق به حضور
طلبيد و نزد خود جاى داد و بدو گفت: من يوسف برادر توام و تو در مورد اعمالى كه
برادران انجام مىدهند نگران نباش و آنگاه كه باروبنه آنها را مهيا كرد، جام زرّين
پيمانه را در بار برادرش قرار داد و سپس كسى ندا داد: اى كاروان، شما دزدى
كردهايد. برادران يوسف برآشفتند و رو به آنها كرده و گفتند: چه گم كردهايد؟
گفتند: جام زرّين پادشاه را گم كردهايم و اگر كسى آن جام را بياورد، يك بار شتر
خواربار جايزه دارد و من آن را بر عهده مىگيرم. برادران يوسف گفتند: به خدا سوگند،
شما به خوبى مىدانيد كه ما براى فساد در زمين نيامدهايم و دزد هم نيستيم. به آنها
گفتند: اگر شما دروغ بگوييد و جام در اموالتان پيدا شود سزايش چيست. گفتند: هر كسى
كه در كالايش جام يافت شد او را به بردگى بايد بگيريد و ما ستمكاران را اين چنين
كيفر مىدهيم. يوسف ابتدا باروبنه آنها را تفتيش نمود و سپس جام را از بار برادرش
بيرون آورد. ما اين چنين به يوسف ياد داديم كه برادرش را نگه دارد، چه اينكه او
طبق قانون پادشاه نمىتوانست به اين جرم، برادرش را نگه دارد، مگر اين كه لطف خدا
شامل حالش مىشد و بدين ترتيب ما هر كس را بخواهيم بلند مرتبه مىگردانيم و از هر
دانايى آگاهتريم.
پوزش خواهى ازيوسف(ع)
بيرون آمدن پيمانه رسمى از باروبنه بنيامين، برادرانش را شرمنده و سرافكنده
ساخت، از اين رو براى رهايى خود به عذرى متوسل شدند كه آنها را تبرئه كند، و درباره
بنيامين و يوسف به بدگويى پرداختند و به يوسف گفتند: اگر اين شخص دزدى كرده، چندان
بعيد نيست. زيرا او برادرى(13)
هم داشت كه قبلاً دزدى كرده بود.
يوسف، افتراى نهانى آنها را دريافت و از آن ناراحت شد و با خود گفت: شما
انسانهايى پست و بى مقداريد كه به دروغ سخن مىگوييد و خداوند به دروغى كه نسبت
مىدهيد آگاهتر است. آيا اينان همان دزدانى نبودند كه يوسف را از پدرش دزديده و در
چاه افكندند؟
برادران يوسف، چارهاى نداشتند جز اينكه براى رهايى بنيامين تلاش كنند و يا يكى
از آنها به جاى او بماند؛ زيرا براى برگرداندن بنيامين در پيشگاه پدرشان يعقوب، عهد
و پيمانى محكم بسته بودند،از اين رو، سعى كردند قلب يوسف را به ترحم وادارند و
گفتند:اين جوان پدرى پير و سالخورده دارد كه به وى بسيار علاقهمند است و اگر ما
برگرديم و او همراهمان نباشد، براى او حادثه دردناكى خواهد بود،و ما با خداى خود
عهد و پيمان بستهايم كه ازوى مراقبت كنيم. اينك يكى از ما را به جاى وى نگهدار و
او را آزاد نما، چه اينكه ما، جز احترام و نيكى و احسان از شما نديديم. يوسف گفت:
پناه مىبرم به خدا كه در حقّ انسان بىگناه ستم روا دارم، و زنهار با حكمى كه در
دين و آيين شما براى بردگى گرفتن مقرر داشته، مخالفت ورزم. وانگهى طبق قانون پادشاه
مصر جايزنيست كه من بىگناهى را به جرم ديگرى كيفر دهم، اگر چنين كنم ستمكار خواهم
بود.
وقتى برادران، ازقانع كردن يوسف مأيوس گشتند، با خويش خلوت كرده و به مشورت
پرداختند كه در برابر پدرشان چه بگويند، سرانجام قرار شد برادر بزرگترشان نظر
بدهد. وى گفت: سزاوار نيست كه شما عهد و پيمانى را كه در برابر پدرتان، براى مراقبت
از بنيامين و سالم برگرداندن او سپرديد ناديده گرفته و فراموش كنيد. شما قبلاً در
باره يوسف هم كوتاهى كرديد و پدرتان را در بارهعزيزترين فرزندانش آزرده خاطر
نموديد، از اين رو، من در برابر اين كار شرم آور در مصر مىمانم و هرگز از آن بيرون
نمىروم، مگر اينكه پدر، واقعيت ماجرا را بداند و به من اجازه بازگشت نزد خود را
بدهد، و يا اينكه مشيّت الهى مرا به گونهاى شايسته برگرداند و خداوند، عادلترين
داوران است. سپس سخن خود را ادامه داد و گفت: نزد پدرتان بازگرديد، ولى من نمىآيم،
و او را در جريان واقعيّت حادثهاى كه رخ داده است قرار دهيد و به او يادآور شويد
كه فرزندش بنيامين پيمانه رسمى شاه را دزديده و حكم بردگى در بارهاش صادر شده است.
ما با چشم خود همه اين امور را مشاهده كرده ايم و اگر غيب مىدانستيم كه اين حادثه
اتفاق مىافتد، او را با خود نمىبرديم و بدو بگوييد: اگ
ر در آنچه به تو مىگوييم، شك و ترديد دارى، فرستادهاى را اعزام نما، تا از
مردم مصر برايت شاهد و گواه بياورد و خود شخصاً از رفقايى كه در كاروان همراه ما
بازگشتهاند جويا شو، تا صدق گفتار ما برايتان روشن گردد:
قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّها يُوسُفُ
فِى نَفْسِهِ وَلَمْ يُبْدِها لَهُمْ قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً وَاللَّهُ
أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ * قالُوا يا أَيُّها العَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً
كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنا مَكانَهُ إِنّا نَراكَ مِنَ المُحْسِنِينَ * قالَ مَعاذَ
اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ إِنّا إِذاً
لَظالِمُونَ * فَلَمّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيّاً قالَ كَبِيرُهُمْ
أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ
وَمِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِى يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الأَرضَ حَتّى يَأْذَنَ
لِى أَبِى أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِى وَهُوَ خَيْرُ الحاكِمِينَ * إِرْجِعُوا إِلى
أَبِيكُمْ فَقُولُوا يا أَبانا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَما شَهِدْنا إِلّا بِما
عَلِمْنا وَما كُنّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ * وَاسْأَلِ القَرْيَةَ الَّتِى كُنّا
فِيها وَالعِيرَ الَّتِى أَقْبَلْنا فِيها وَإِنّا لَصادِقُونَ؛(14)
(15)
برادران يوسف گفتند: اگر او دزدى كرده قبلاً برادرى هم داشت كه دزدى كرده بود.
يوسف اين سخن را در دل نهان داشت و براى آنها ظاهر نساخت و با خود گفت: شما جايگاهى
بد داشته و انسانهاى بدخويى هستيد و خداوند به آنچه كه نسبت مىدهيد آگاهتر است.
گفتند: اى عزيز، اين پسر، پدرى پير دارد، يكى از ما را به جاى او نگه دار، چه
اينكه تو را فردى نيكوكار مىدانيم. وى گفت: پناه مىبرم به خدا كه جز كسى را كه
جام ما در بار او پيدا شده است، نگه داريم، اگر اين گونه عمل نكنيم از ستمكاران
خواهيم بود و آنگاه كه برادران از پذيرش خواسته خود مأيوس شدند، از مردم كناره
گرفته و به نجوى پرداختند.برادر بزرگشان گفت: آيا مىدانيد كه پدرتان از شما پيمان
و عهدى در پيشگاه خدا گرفت و قبلاً هم در باره يوسف كوتاهى كرديد، لذا من از اين
سرزمين هرگزبيرون نخواهم رفت تا پدرم به من اجازه دهد و يا خداوند در باره من حكم و
داورى نمايد و او بهترين داوران است.اينك نزد پدرتان باز گرديد و بدو بگوييد:
اىپدر، فرزندت دزدى كرده و ما بر آنچه مىدانيم شاهد و گواه بوديم و حافظ اسرار
غيب نيستيم، از مردم شهرى كه ما در آن بوديم و كاروانى كه با آن آمدهايم بپرس، و ما در اينخصوص راست مىگوييم.
پىنوشتها:
1- يوسف (12) آيات 36 - 37.
2- يوسف (12) آيات 38 - 40.
3- يوسف (12) آيه 41.
4- يوسف (12) آيات 43 - 44.
5- يوسف (12) آيات 45 - 46.
6- همان، آيات 47 - 49.
7- يوسف (12) آيات 50 - 53.
8- يوسف (12) آيات 54 - 57.
9- «صفنات فعينع» دو كلمه مصرى هستند كه معناى آنها «خوراك زندگى» يا «قوت زندگانى»
است و بعضى آنها را به «نجاتدهنده جهان» تعبير كردهاند كه معناى آنها بنا بر هر
دو تعبير اين است كه يوسف، سبب و علت قوت و غذاى مردم و يا خوراك آنها بود و با
انباركردن گندم در دوران قحطى، مردم را از مرگ نجات بخشيد.
10- يوسف (12) آيات 58 - 62.
11- يوسف (12) آيات 63 - 68.
12- يوسف (12) آيات 69 - 76.
13- گفته شده، راحيل مادر يوسف، هنگامى كه همراه يعقوب از سرزمين بينالنهرين، به
قصد فلسطين مسافرت كرد. راحيل، مجسمه كوچكى را از طلا كه ويژه پدرش، لابان بود با
خود برداشت و وقتى پدرش آن را گم كرد به جستجوى آن پرداخت، ولى آن را، نه پيش راحيل
ديد و نه نزد ديگر دخترش، چون راحيل آن را در جهاز شترى كه سوار بر آن بود نهان
كرده بود. و آنگاه كه يعقوب و خانوادهاش به فلسطين رسيدند، آن مجسمه در دست يوسف
بود و مانند اسباببازى بچهها با آن بازى مى كرد. گفته شد كه يوسف آن را از خانه
پدربزرگش، براى مادر خود دزديده است، حال اينكه اين مطلب عارى ازحقيقت است.
14- در بلاغت جمله «فلما استَيأسُوا منه خلصوا نجياً» كه در آيه شريفه آمده دقت
كنيد: معناى «استيأسوا» اين است كه يأس و نوميدى در درون آنها ريشه دوانده و معناى
«خلصوا» يعنى گوشهنشينى اختيار كرده و از مردم كناره گرفتندو (نجياً) يعنى برخى با
بعضى ديگر راز و نجوى مىگفتند. اين جمله در كمال بلاغت و ايجاز است. خداوند در
كلماتى كوتاه، حالت برادران يوسف را به تصوير كشيده است، يأس و نوميدى آنان و
كنارهگيرى از مردم و تغيير و دگرگونى رأى و نظريه، و انديشه روبهرو شدن با پدرشان
را بيان نموده است. كلمات اين جمله، چونان گوهرى بىنظير است كه دلالت بر عظمت
فصاحت قرآن و بيان شيواى آن دارد و به ندرت اتفاق مىافتد كه در چنين جملهاى از
قرآن، فصاحت وبلاغت با هم جمع شوند.
15- يوسف (12) آيات 77 - 82.