فصل اوّل: سرگذشت اسحاق و يعقوب
پيامبرى اسحاق و يعقوب
اسحاق(ع) فرزند ابراهيم(ع) از همسرش ساره است و پيامبران بنىاسرائيل و در رأس
آنها پسرش يعقوب(ع) از نسل آن حضرتند، نبوت و پيامبرى در فرزندان ابراهيم از ناحيه
دو فرزندش اسماعيل و اسحاق است، چنان كه خداى متعال فرمود:
«وَجَعَلْنا فِى ذُرِّيَّتِهِ النُّبُوَّةَ وَالكِتابَ»
قرآن تصريح فرموده كه اسحاق(ع)، پيامبر و از صالحان بوده و فرشتگان، پدرش
ابراهيم(ع) را به وجود او مژده دادند:
وَبَشَّرْناهُ بِإِسْحقَ نَبِيّاً مِنَ الصّالِحِينَ * وَبارَكْنا عَلَيْهِ
وَعَلى إِسْحقَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِهِما مُحْسِنٌ وَظالِمٌ لِنَفْسِهِ مُبِينٌ؛(1)
و ما او را به وجود اسحاق كه پيامبر و از صالحان بود مژده داديم و بر او و بر
اسحاق بركات خودرا فرستاديم و از نسل اين دو عدهاى نيكوكار و عدهاى هستند كه
آشكارا به نفس خويش ستم روا مىدارند.
همان گونه كه خداوند به پيامبرى يعقوب(ع) تصريح فرموده و پيامبر خود حضرت
محمد(ص) را در اين زمينه مخاطب قرار داده است:
إِنّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى نُوحٍ والنَّبِيِّينَ مِنْ
بَعْدِهِ وَأَوْحَيْنا إِلى إِبْراهِيمَ وَإِسْمعِيلَ وَإِسْحقَ وَيَعْقُوبَ
وَالأَسْباطِ؛(2)
ما همان گونه كه به نوح و پيامبران پس از او وحى نموديم، به تو نيز وحى كرديم و
به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و أسباط نيز وحى نموديم.
و خداى متعال با اين گفته، ابراهيم و اسحاق(ع) را مورد ستايش قرار داده است:
وَاذكُرْ عِبادَنا إِبْراهِيمَ وَإِسْحقَ وَيَعْقُوبَ أُولِى الأَيْدِى
وَالأَبْصارِ * إِنّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِكْرىَ الدّارِ * وَإِنَّهُمْ
عِنْدَنا لَمِنَ المُصْطَفَيْنَ الأَخْيارِ؛(3)
اى پيامبر، از بندگان خوب ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب ياد كن كه صاحب اقتدار و
بصيرت بودند ما آنان را براى تذكر سراى آخرت، خالص و پاكدل گردانديم و آنان در
پيشگاه ما از برگزيدگانِ خوبان هستند.
خداى سبحان به پيامبرش حضرت محمد(ص) دستور مىدهد كه توان بندگانش، ابراهيم و
اسحاق و يعقوب و نيروى آنها را در راه اطاعت خدا و نعمتِ پيامبرى كه خداوند بدانها
ارزانى داشته ياد كنند. در حقيقت، خداوند آنان را خالص گردانده و به سبب ويژگى
بسيار پسنديدهاى كه پيوسته آنها را به ياد آخرت مىانداخت و مردم را بدان يادآور
مىشدند، آنها را انتخاب كرد، به همين دليل آنان برگزيدگان از ميان همجنسان خود
هستند.
در اين گفته قرآن، براى مؤمن درسى آموزنده است كه آخرت را پيوسته در نظر داشته و
براى آن اعمال شايسته انجام دهد تا به قُرب الهى و بهشت جاودان او راه يابد.
خلاصه زندگى اسحاق و يعقوب
قرآن، مطلبى از زندگى اسحاق بهخصوص و از حيات پسرش يعقوب، جز آنچه كه در مورد
گم شدن پسرش يوسف و حوادثى كه در آن رخ داده است، بيان نفرموده است و ما همه آنها
را در سرگذشت يوسف(ع) ياد آور خواهيم شد، ولى در اينجا آنچه را اهل كتاب در باره
اسحاق و يعقوب ذكر كردهاند مىآوريم:
هنگامى كه ابراهيم(ع) مرگ خويش را نزديك ديد، و هنوز اسحاق ازدواج نكرده و پدرش
هم نمىخواست او را به ازدواج زنى كنعانى كه به خدا ايمان نداشته و در قبيله وى
ناشناخته بود در آورد. از اين رو خادم و غلام خود را كه سرپرستى امور منزل بدو
واگذار شده و مورد اطمينان وى بود، مكلف ساخت تا به «حاران» در عراق رفته و دخترى
از قبيله خودش براى او بياورد.
غلام، با توفيقات الهى رهسپار آن ديار گرديد تا به حاران رسيد و در آنجا «رفقه»
دختر بتوئيل بن ناحور، برادر ابراهيم(ع) را انتخاب كرد، و وى را با خود برگرداند تا
به همسرى اسحاق در آيد.
بيست سال پس از ازدواجش، خداوند به اسحاق دوقلو داد كه اوّلى را عيسو نام
گذاشتند كه عرب او را «عيص» مىنامد، و پسر دوم را كه بعد از برادرش متولد شد،
يعقوب ناميدند كه نام اسرائيل(4)
نيز براو اطلاق مىشود.
اسحاق به عيص بيش از يعقوب علاقه داشت؛ زيرا او بزرگتر بود، در حالى كه
مادرشان«رفقه» يعقوب را چون كوچكتر بود بيشتر دوست مىداشت. روزى اسحاق ميلبه
غذا پيدا كرد و از عيص درخواست كرد برايش غذا بياورد، ولى يعقوب به اتفاقمادرش قبل
از عيص براى او غذا آوردند و اسحاق آن غذا را خورد و براى او دعا كرد. عيص از اين
قضيه آگاه گرديد و بر برادرش خشمگين شد و او را تهديد كرد. وقتى مادرشان ازقضيه
اطلاع يافت، به يعقوب اشاره كرد كه براى ديدار برادرش «لابان» در سرزمين حارانبه
عراق برود و نزد او باشد تا خشم برادرش فرو نشيند و با يكى از دختران او ازدواج
نمايد، و از شوهرش اسحاق خواست كه وى را بدان فرمان دهد و سفارش نمايد و او را دعا
كند. يعقوب رهسپار آن سامان گشت و بر دايى خود، لابان وارد شد و به اندازه ازدواج
با دخترش «راحيل» نزد او ماند. ولى دايىاش دختر بزرگش «ليّا» را به ازدواج او در
آورد، فرداى آن روز در اين زمينه با وى گفتوگو كرد و بدو گفت: من از دخترت «راحيل»
خواستگارى كردم. اين دختر زيباتر و نكوتر از دختر ديگر بود. دايىاش به وى گفت: رسم
ما نيست كه دختر كوچكتر را قبل از بزرگتر تزويج نماييم و ش
ما اگر خواهرش را دوست دارى، بايد هفت سال ديگر خدمت كنى، تا او را به ازدواج تو
در آورم، و او هفت سال خدمت نمود و اين دختر را نيز به خانه خواهرش وارد كرد و اين
سنّت، ميان مردم آن زمان جايز بوده است.
«لابان» به هريك از دخترانش كنيزكى بخشيد، به ليّا كنيزكى به نام «زلفا» و به
راحيل كنيزى به نام «بلهه» هديه داد و سپس هر يك از اين دو دختر، كنيزك خويش را به
يعقوببخشيدند و بدين ترتيب، يعقوب داراى چهار همسر شد و از آنها صاحب دوازده
پسرگرديد.
پسرانش «روبيل» و «شمعون» و «لاوى» و «يهودا» و «ايساخر» و «زابليون» از همسر
او، ليّا متولد شدند و از همسرش راحيل، «يوسف» و «بنيامين». و از بلهه، پسرش «دان»
و «نفتالى»، و از زلفا، دو پسر به نام «جاد» و «اَشير» داشت.
پس از گذشت بيست سال از اقامت يعقوب نزد دايىاش، از لابان خواهش كرد تا اجازه
دهد وى به سوى خانوادهاش برگردد و او نيز به وى اجازه داد. وقتى يعقوب به نزديكى
سرزمين «كنعان» يعنى فلسطين رسيد، اطلاع يافت كه برادرش «عيسو» با چهارصد نفر،
آماده رويارويى با وى شده است. يعقوب بيمناك شد و دعاى خير در حقّ او كرد و براى
برادرش هديه بزرگى تدارك ديد و همراه مردانش نزد او فرستاد. وقتى عيسو هديه برادر
را ديد، از خود نرمى و ملايمت نشان داده و منطقه را به سود برادرش ترك كرد و رهسپار
كوههاى ساعير شد، ولى يعقوب پيش پدرش اسحاق آمد و در شهر «جدون» كه امروزه بدان
شهر «الخليل» اطلاق مىشود، نزد پدر اقامت گزيد.
اسحاق(ع) 180 سال زندگى كرد و سپس در غارى كه پدرش ابراهيم(ع) در شهر الخليل در
آن دفن شده بود، به خاك سپرده شد.
أسباط
اسباط فرزندان دوازدهگانه يعقوب و يا نوههاى پسرى او بودهاند و به يك تن كه
عبارت است از پسر و يا فرزند پسر (نوه پسرى)، سبط گويند.
سبط در ميان يهوديان مانند، قبيله ميان اعراب است، و آنها كسانىاند كه به يك
پدر و مادر برمىگردند و هر يك از پسران يعقوب، پدر سبطى از أسباط بنى اسرائيل
هستند. بنابراين كليّه بنى اسرائيل، از فرزندان دوازدهگانه يعقوب(ع) به وجود
آمدهاند و نبوّت در اين أسباط به گونهاى پديد آمده كه ذيلاً از نظرتان مىگذرد.
نبوت در سبط لاوى، در حضرت موسى و هارون و الياس و يسع و در سبط يهودا در حضرت
داود و سليمان و زكريا و يحيى و عيسى و در سبط بنيامين، در حضرت يونس(ع) پديدار
گشته است.
پيامبرى يوسف(ع)
خداوند از فرزندان يعقوب، يوسف(ع) را مختص نبوت گردانده است، در قرآن به زبان
يكى از مؤمنان كه قوم خود را پند مىدهد، آمده است:
وَلَقَدْ جاءَكُمْ يُوسُفُ مِنْ قَبْلُ بِالبَيِّناتِ فَما زِلْتُمْ فِى شَكٍّ
مِمّا جاءَكُمْ بِهِ حَتّى إِذا هَلَكَ قُلْتُمْ لَنْ يَبْعَثَ اللَّهُ مِنْ
بَعْدِهِ رَسُولاً؛
يوسف نيز قبلاً برايتان آيات و نشانهها آورده بود و پيوسته در آنچه كه برايتان
آورده بود، شك و ترديد داشتيد تا اين كه از دنيا رفت، و سپس گفتيد: خداوند هرگز پس
از او پيامبرى را نخواهد فرستاد.
خداوند در قرآن سورهاى را به نام يوسف نامگذارى كرده و در آن زندگى حضرت يوسف و
رنج و دشوارىهاى وى با برادرانش و همسر عزيز مصر، و زندان رفتن آن حضرت و دعوت او
به سوى خدا و سپس بيرون رفتن از زندان و تعبير خواب پادشاه و واگذارى وزارت اقتصاد
به او و آنگاه آمدن برادرانش به مصر در اثر قحطى، و سپس معرفى خود به برادرانش و
ديگر مطالبى را كه بعداً به شرح آنها خواهيم پرداخت، بيان فرموده است.
فصل دوم: يوسف و نيرنگ برادرانش
رؤياى يوسف
يعقوب(ع) به دو پسرش يوسف و بنيامين بيشتر اظهار علاقه و محبّت مىكرد و آنها را
بر برادرانشان برترى مىداد، قرآن براى ما بازگو مىكند كه يوسف(ع) در خواب ديد،
يازده ستاره و خورشيد و ماه خاضعانه بر او سجده مىكنند. هنگامى كه بيدار شد،
ماجراى شگفتآورى را كه در خواب ديده بود، براى پدرش نقل كرد، يعقوب(ع) از اين خواب
دريافت كه فرزندش در آينده ميان مردم به مقامى بس والا خواهد رسيد، ولى از كينه و
حسد برادرانش بر جان وى ترسيد، و بدو سفارش كرد كه خواب خود را براى برادرانش بازگو
نكند، تا شيطان براى نقشه ازبين بردن او، آنان را فريب ندهد و سپس برايش روشن ساخت
كه وى درآينده شخصيتى برجسته خواهد شد كه همه، فرمانش را گردن مىنهند و خداوند او
را به پيامبرى برمىگزيند و تعبير خواب را بدو مىآموزد و به زودى نعمت خويش را با
خير و رحمت و بركاتش بر او و بر آل يعقوب تمام مىكند، همان گونه كه آن را قبلاً بر
ابراهيم و اسحاق تمام كرده بود:
إِذ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّى رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً
وَالشَّمْسَ وَالقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِى ساجِدِين * قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ
رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً إِنَّ الشَّيْطانَ
لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ * وَكَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِنْ
تَأْوِيلِ الأَحادِيثِ وَيُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَعلى آلِ يَعْقُوبَ كَما
أَتَمَّها عَلى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَإِسْحقَ إِنَّ رَبَّكَ
عَلِيمٌ حَكِيمٌ * لَقَدْ كانَ فِى يُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسّائِلِينَ؛(5)
آنگاه كه يوسف به پدرش گفت: پدرجان، من در خواب ديدم يازده ستاره و خورشيد و
ماه بر من سجده مىكنند. پدرش گفت: پسركم، رؤياى خود را براى برادرانت بازگو نكن؛
زيرا در حق تو حيله و نيرنگ خواهند كرد، چه اين كه شيطان دشمن آشكار آدمى است و اين
چنين خدايت تو را برگزيد و تعبير خواب را به تو آموخت و نعمت خويش را بر شما و آل
يعقوب تمام كرد. همانگونه كه قبلاً بر پدرانت ابراهيم و اسحاق، تمام نموده بود. به
راستى كه پروردگار تو دانا و حكيم است و در ماجراى يوسف و برادرانش نشانههايى براى
اهل تحقيق وجود دارد.
توطئه بر ضدّ يوسف
وقتى پسران يعقوب ملاحظه كردند پدرشان در مورد يوسف و برادرش بنيامين بيش از
آنها اظهار محبت و علاقه مىكند، خشمگين شدند و آنان به گمان خود، مجموعهاى
نيرومند بودند كه بيش از آندو نسبت به پدرشان سود و منفعت مىرساندند و در نتيجه
گمان مىكردند پدرشان اشتباه مىكند و با اظهار علاقه به يوسف و برادرش، از حق و
حقيقت به دور است.
از اين رو، آنان آسيب رساندن به يوسف را در دل نهان ساختند و بين خود نقشه
كشيدند تا از وجود اوخلاصى يابند، يا او را بكشند و يا در سرزمينى دور دست بيندازند
كه نتواند براى بازگشت به سوى پدر راهى بيابد.
آنها تصور مىكردند با اين كار، مورد علاقه و محبّت پدرشان قرار خواهند گرفت و
سپس از اين كار خود توبه كرده و افرادى شايسته خواهند شد، همان گونه كه پدرشان عذر
آنها را مىپذيرد، خداوند نيز توبه آنها را خواهد پذيرفت.
يكى ازبرادران اشاره كرد كه يوسف را نكشند،بلكه او را در جايى، دور از چشم مردم
در چاهى بيفكنند، شايد كاروانى از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد،
و بدينترتيب به هدف خود كه دور كردن او از پدرش بود، رسيده باشند و از گناه كشتن
وى رهايى يابند.
آنها نزد پدر رفته و براى بردن يوسف با خودشان، متوسل به حيله و نيرنگ شدند و
اين نيرنگ بعد از آن كه احساس كردند پدر يوسف، وى را از آنها دور نگاه مىدارد
انجام گرفت، از اين رو بدو گفتند: پدر جان، در باره ما چه فكر مىكنى كه يوسف را از
ما دور كرده و اگر همراه ما باشد احساس آرامش نمىكنى؟ ما تأكيد مىكنيم كه وى را
دوست داريم و به او مهربان هستيم. فردا او را با ما به دشت و سبزهزارها بفرست، تا
در آنجا بازى كند و به شادمانى پرداخته و مانند ما از خوردن و آشاميدن لذت ببرد، و
ما همان طور كه مواظب خود هستيم، از او بيشتر مراقبت خواهيم كرد. پدرشان كه علاقه
زيادى به پسرش داشت، بدانان پاسخ داد: اگر يوسف از او دور شود، اندوهگين خواهد شد و
بيم آن دارد كه اگر بدانان اطمينان كند در حال غفلت آنها، طعمه گرگ شود، آنان براى
پدرشان سوگند خوردند كه آنچه سبب ناراحتى او شود پيش نخواهد آمد، و اگر براى او
ناراحتى پيش آيد، لكه ننگ و عارش بر دامن آنها باشد.
خداى سبحان فرمود:
إِذ قالُوا لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِينا مِنّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ
إِنَّ أَبانا لَفِى ضَلالٍ مُبِينٍ * أُقْتُلُوا يُوسُفَ أَو اطْرَحُوهُ أَرْضاً
يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ *
قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِى غَيابَتِ الجُبِّ
يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ * قالُوا يا أَبانا ما
لَكَ لا تَأْمَنّا عَلى يُوسُفَ وَإِنّا لَهُ لَناصِحُونَ * أَرْسِلْهُ مَعَنا
غَداً يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَإِنّا لَهُ لَحافِظُونَ * قالَ إِنِّى لَيَحْزُنُنِى
أَنْ تَذهَبُوا بِهِ وَأَخافُ أَن يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ
غافِلُونَ* قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنّا إِذاً
لَخاسِرُونَ؛(6)
زمانى كه برادران يوسف گفتند: يوسف و برادرش بنيامين، پيش پدرمان از ما
محبوبترند، در حالى كه ما چندين برادريم و ضلالت و گمراهى پدر در محبت به يوسف
آشكار است. بنابراين يوسف را يا بكشيد و يا در سرزمين دور از پدر بيفكنيد و پدر را
متوجه خود كنيد و سپس توبه كنيد و انسانهاى صالح و درستكار شويد. يكى از برادران
يوسف (روبيل) اظهار داشت اگر مىخواهيد سوء قصدى انجام دهيد، يوسف را نكشيد و او را
در قعر چاه افكنيد كه كاروانى او را بيابد و پس از انجام اين كار، برادران نزد پدر
رفتند و گفتند: اى پدر، چرا تو بر يوسف از ما ايمن نيستى، در حالى كه ما خيرخواه
يوسف هستيم. او را با ما بفرست كه در چمن و سبزهزار گردش كند. و ما از او مراقبت
خواهيم كرد، پدر گفت: اگر يوسف را ببريد، من اندوهگين خواهم شد و مىترسم گرگ او را
پاره كند و شما از او غافل شويد. گفتند: ما گروهى هستيم كه اگر گرگ او را طعمه خود
كند، بنابراين ما زيان كار خواهيم بود.
يوسف در چاه
يعقوب به پسرانش اجازه داد كه يوسف را با خود ببرند، آنان وى را بيرون برده و
طبق نقشهاى كه كشيده بودند او را در چاه افكندند. در اين هنگام بود كه خداوند به
قلبش الهام نمود كه او را از آنجا رهايى خواهد بخشيد و روزى خواهد آمد كه در آن روز
به برادرانش خواهد گفت: چه بلايى بر سر وى آوردهاند، در حالى كه آنان در برابر
يوسف به صورت افرادى نيازمند ظاهر مىشوند، و به جهت مقام برجسته آن حضرت تصور
نمىكنند كه او يوسف است.
برادران يوسف شبانگاه باز گشتند و خود را به ظاهر اندوهگين نشان داده و صداى
خويش را به گريه بلند كردند و گفتند: پدرجان، ما براى مسابقه در تيراندازى و دويدن
رفته بوديم و يوسف را براى مراقبت از كالاى خود، نزد آنها گذاشتيم، بعد از برگشتن
از مسابقه، ديديم گرگ او را خورده است و ما از او دور بوديم، هر چند ما راست
بگوييم، ولى تو به دليل اين كه ما را به بدخواهى يوسف متهم كردى، سخن ما را باور
نداشته و آن را نمىپذيرى. سپس پيراهن يوسف را كه آغشته به خون كرده بودند بيرون
آوردند، ولى هنگام امتحان آن، دروغشان براى پدر آشكار شد، كه آن خون از فرزندش
نبوده است، چون پيراهن وى پاره نبود، و يا شايد با فراست و تيزبينى خود، دروغشان را
آشكار ساخت و بدانان گفت: نفس شما امر بزرگى را برايتان آسان جلوه داد و شما بدان
دست يازيديد و من در فراق و جدايى يوسف بىآن كه ناراحتى كنم و مأيوس گردم، به
گونهاى شايسته شكيبايى پيشه مىكنم و براى پديدار شدن حقيقت گفتههاى شما، تنها از
خدا كمك خواسته و تحمل رنج و فراق او را از وى خواستارم. خداى متعال فرمود:
فَلَمّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَن يَجْعَلُوهُ فِى غَيابَتِ الجُبِّ
وَأَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَهُمْ لا يَشْعُرُونَ
* وَجاءُوا أَباهُمْ عِشاءاً يَبْكُونَ * قالُوا يا أَبانا إِنّا ذَهَبْنا
نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَما أَنْتَ
بِمُؤْمِنٍ لَنا وَلَوْ كُنّا صادِقِينَ * وَجاءُوا عَلى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ
قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ
المُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ؛(7)
آنگاه كه يوسف را بردند و نظر آنها بر اين قرار گرفت كه او را در قعر چاه
بيندازند و ما به او الهام نموديم كه روزى تو آنها را بر اين كارشان آگاه مىسازى و
آنها آگاهى ندارند. برادران، شامگاهان با گريه و زارى نزد پدر آمدند و گفتند: اى
پدر، ما براى مسابقه به صحرا رفتيم و يوسف را نزد كالاهاى خود گذاشتيم و گرگ او را
طعمه خود ساخت و ما اگر راست هم بگوييم شما سخن ما را نمىپذيرى، و پيراهن او را كه
به دروغ خون آلوده كرده بودند، آوردند. پدر گفت: بلكه نفس شما، اين كار زشت را در
نظرتان زيبا جلوه داد، و من در اين مصيبت صبرى پايدار خواهم كرد و خداوند مرا بر
آنچه شما توصيف مىكنيد، يارى خواهد فرمود.
نجات يوسف و فروش او
كاروانى كه آهنگ مصر كرده بود، از مقابل چاهى كه يوسف در آن بود گذشت، يكى از
مردان كاروان را فرستادند تا برايشان از چاه آب بياورد. او زمانى كه دلو خود را
پايين فرستاد. يوسف(ع) بدان آويزان شد و از چاه بيرون آمد، آن مرد بسيار شادمان شد
و با صداى بلند، شادى كنان او را نزد رفقايش آورد و گفت: خبرى خوش؛ اين جوانى است
كه با خود آوردهام. آنان يوسف را ميان كالاهاى خود نهان ساخته و او را از جمله
كالاهايى قرار دادند كه تمايل به فروش آنها داشتند.
كاروانيان از ترس اين كه مبادا كسانِ اين جوان از راه برسند و او را از آنها
بستانند، وى را در مصر به بهايى اندك فروختند تا از او خلاصى يابند و كسى كه او را
خريدارى كرد، وزير(8)
پادشاه بود. وى آن جوان را به منزلش فرستاد و به همسرش زليخا سفارش كرد كه به نيكى
با او رفتار كند و بدو گفت: با او نيك رفتار كن و وى را احترام نما، تا از زندگى با
ما خرسند باشد، شايد براى ما سودمند باشد و يا او را به فرزندى قبول كنيم.
همان گونه كه خداوند در خانه وزير پادشاه، مقام شايستهاى به يوسف عنايت كرد،
تصرف در اموال وزير را نيز نصيب وى ساخت و در سرزمين مصر، مقامى برجسته يافته و
تعبير خواب را بدو الهام فرمود و خداوند هر كارى را كه بخواهد به اجرا در مىآورد،
ولى بسيارى از مردم به حكمتهاى نهان الهى پى نمىبرند.
هنگامى كه يوسف(ع) رشد كرد و به كمال قدرت خود، كه همان دوران جوانى بود رسيد،
خداى متعال بدو مسند حكمفرمايى و دانشى سودمند عنايت فرمود و خداوند چنين پاداشى را
به نكوكاران مىدهد.
وَجاءَتْ سَيّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قالَ يا بُشْرى
هذا غُلامٌ وَأَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ * وَشَرَوْهُ
بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكانُوا فِيهِ مِنَ الزّاهِدِينَ * وَقالَ
الَّذِى اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِى مَثْواهُ عَسى أَنْ
يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَكَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِى الأَرضِ
وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الأَحادِيثِ وَاللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ
وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ * وَلَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ
حُكْماً وَعِلْماً وَكَذلِكَ نَجْزِى المُحْسِنِينَ؛
(9)
كاروانى از راه رسيد و سقاى قافله را براى آب فرستادند، دلو را كه از چاه برآورد
گفت: چه مژدهاى! او را پنهان داشتند كه سرمايه تجارت آنان باشد و خداوند به آنچه
انجام مىدهند آگاه است و او را به بهايى اندك فروختند و در آن بىرغبت بودند. عزيز
مصر كه او را خريدارى كرد، به همسر خويش سفارش كرد كه مقامش را بسيار گرامى دار كه
اميد است براى ما سودمند واقع شود و يا او را به فرزندى انتخاب كنيم و ما اين چنين
يوسف را به مكنت و اقتدار رسانديم و براى اين كه به او تعبير خواب را بياموزيم و
خداوند بر كار خود غالب و تواناست، ولى بيشتر مردم نمىدانند و آنگاه كه يوسف به
سن رشد و كمال رسيد، او را مسند حكمفرمايى و مقام و دانش عطا كرديم و اينچنين،
نيكوكاران را پاداش مىدهيم.
فصل سوم: يوسف و فريفتگى زليخا
نيرنگ همسر عزيز مصر با يوسف
يوسف(ع) در خانه عزيز مصر زندگى مىكرد، همسر عزيز به خاطر زيبايى يوسف(ع)، به
او علاقهمند شده و احساساتش در مورد وى شعلهور شد. زليخا همسر عزيز نمىدانست
چگونه احساسات و عواطف خويش را به يوسف(ع)ابراز كند تا اين كه عشق و علاقه بر عواطف
وى چيره گشته و ضعف طبيعى بر احساساتش حكمفرما شد.
روزى او را در خانهخود تنها يافت، فرصت را غنيمت شمرده، درها را بست، زيبايى و
زينتهاى خود را بر او عرضه كرد تا با عشوهگرى او را بفريبد. زليخا بدو گفت: نزد
من بيا، كه خود را برايت مهيا ساختهام. يوسف(ع)با حالتى از خشم، از چنگال او گريخت
و آن كار را از وى بسيار ناپسند شمرد و گفت: من به خدا پناه مىبرم تا مرا از اين
گناه حفظ نمايد و چگونه دست به چنين گناهى بيالايم، در حالى كه شوهرت عزيز، بر من
حقّ بزرگى داشته و مرا احترام كرده و در اين خانه، به من احسان روا داشته است و كسى
كه احسان را با مكر و حيله و خيانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد، ولى چشمِ دل او كور
شده و از آنچه كه يوسف مىگفت پروايى نداشته و بر اين امر پافشارى مىكرد و اگر
يوسف، نور الهى و حق را در برابر خود نديده بود، نفسش وى را به سوى زليخا مىكشاند،
وى با استفاده از اين نور الهى به تمايلات نفس بىاعتنايى كرد و از انجام آن گناه
خوددارى نمود، و بدين ترتيب خداوند، عمل زشت زنا و خيانت را از او دور ساخت؛ زيرا
او از بندگانى بود كه خود را براى خدا خالص گردانده بود.
يوسف به سرعت به سمتِ در حركت كرد تا راه فرارى بيابد، زليخا نيز به سرعت پشتسر
او به حركت در آمد تا از بيرون رفتن او جلوگيرى كند، و از پشت سر به پيراهن او در
آويخت تا نگذارد بيرون رود. پيراهن پاره شد، ولى يوسف موفق به فرار شد. در همين حال
همسر زليخا را مقابلِ در، يافتند، زليخا با پيشدستى، يوسف را متهم ساخت كه قصد
داشته با وى عمل ناروا انجام دهد، و شوهر را تحريك نمود، تا وى را زندانى سازد، ولى
يوسف اتهام را از خود رد كرد و گفت: زليخا بود كه مىخواست به شوهرش خيانت كند، و
او از دادن پاسخ مثبت به زليخا، امتناع ورزيده است. در همان حال كه يكديگر را متهم
مىساختند، يكى از نزديكان زليخا در محل بحث و جدل حاضر گرديده و در آن قضيه داورى
كرد و گفت: اگر پيراهن يوسف از مقابل پاره شده باشد، زليخا در ادعاى خود راست
مىگويد؛ زيرا معناى آن اين است كه يوسف به سمت او دويده و زليخا از خويش دفاع كرده
است، و اگر پيراهن يوسف از پشت سر پاره شده، معناى آن اين است كه وى قصد فرار داشته
و در اين صورت زليخا دروغ گفته و يوسف راستگو است. وقتى شوهر، ملاحظه كرد پيراهن
يوسف از پشت سر پاره شده، گفت: اين كار، از مكر و حيله زنان است و مكر و حيله زنان بسيار است، ولى شوهر زليخا مىخواست براين كار
زشت سرپوش گذارد، لذا به يوسف گفت: آنچه برايت پيش آمده فراموش نما و آن را نهان
ساز، و به همسر خود گفت: از گناهت استغفار كن و از عمل زشتى كه انجام دادهاى توبه
نما، به راستى كه تو با اين كارى كه انجام دادهاى در زمره گناهكاران خواهى بود.
وَراوَدَتْهُ الَّتِى هُوَ فِى بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الأَبْوابَ
وَقالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّى أَحْسَنَ مَثْواىَ
إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظّالِمُونَ * وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِها لَوْلا
أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالفَحْشاءَ
إِنَّهُ مِنْ عِبادِنا المُخْلَصِينَ * وَاسْتَبَقا البابَ وَقَدَّتْ قَمِيصَهُ
مِنْ دُبُرٍ وَأَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى البابِ قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ
بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلّا أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِيمٌ * قالَ هِىَ
راوَدَتْنِى عَنْ نَفْسِى وَشَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ
مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الكاذِبِينَ * وَإِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ
مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَهُوَ مِنَ الصّادِقِينَ * فَلَمّا رَأى قَمِيصَهُ قُدَّ
مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ * يُوسُفُ
أَعْرِضْ عَنْ هذا وَاسْتَغْفِرِى لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الخاطِئِينَ؛(10)
بانويى كه يوسف در خانه او بود، به ميل نفس خود با وى بناى مراوده گذاشت و درها
را بست و گفت: من براى تو آمادهام. يوسف پاسخ داد: من به خدا پناه مىبرم. او به
من مقامى منزه و نيكو عطا كرده است و ستمكاران را رستگار نمىسازد و اگر لطف خدا
نبود، او هم به ميل طبيعى اهتمام مىكرد و اين چنين، ما او را از انجام كار زشت
بازداشتيم، زيرا او از بندگان خالص ما بود. هر دو به جانب در شتافتند و پيراهن يوسف
از پشت دريده شد كه در همان حال، شوهر زن را بر در منزل يافتند، زن با پيشدستى به
شوهر گفت: كيفر كسى كه به همسر تو خيانت كند چيست؟ آيا چيزى جز زندان و يا شكنجه
دردناك است؟ يوسف گفت: او با وجود بىميلىام با من مراوده كرد و بر صدق گفتار
يوسف، شاهدى از نزديكان همسر عزيز گواهى داد و گفت: اگر پيراهن يوسف از پيش رو
دريده شده زن راست مىگويد و يوسف دروغگوست و اگر پيراهنش از پشت پاره شده، زن دروغ
مىگويد و يوسف راستگوست و زمانى كه شوهر ديد پيراهن از پشت دريده شده گفت: اين
شيوه تهمت زنى از مكر و حيله شما زنان است، مكر و حيله زنان بسيار زياد است. به
يوسف گفت: قضيه را پنهان دار و از ماجرا بگذر و به زن گفت: تو از گناه خود توبه كن؛ زيرا مرتكب خطاى بزرگى شدى.
يوسف و زنان
خبر ماجراى فريفتگى زليخا در شهر به جمعى از زنان رسيد، و آن را در جلسات خود
نقل مىكردند و مىگفتند: همسر عزيز، غلام خويش را فريفت و به خود فراخواند تا از
او كام برگيرد و عشق او سراسر وجود زليخا را فرا گرفته بود. زليخا از ديدگاه آنان،
زنى گمراه و دور از حقيقت به شمار مىآمد.
به همسر عزيز خبر رسيد كه زنها در غياب او سخنانى ناروا مىگويند. وى ترتيبى
داد تا آن زنان، يوسف را ببينند تا زليخا را در مورد دلدادگى يوسف نكوهش نكنند.
روزى آنها را دعوت كرد و براى نشستن آنان جايگاهى بسيار باشكوه تدارك ديد، و طبق
رسم اشراف، براى راحتى بيشتر آنها، بالشهايى برپشتىها قرار داد و پس از آن كه
ميهمانان وارد شده و در جاى خود قرار گرفتند، به كنيزكان خويش دستور داد تا خوراك
آماده سازند و همانگونه كه رسم است، براى بريدن گوشت و ميوه، كارد بر سفره
مىچينند، به هريك از ميهمانان كاردى سپرد و سپس شروع به خوردن كردند و با شادمانى
و خندهكنان به گفتوگو پرداختند. در اين هنگام، زليخا به يوسف دستور داد تا بر
آنها وارد شود. زنان كه از چهره فوقالعاده زيباى يوسف(ع) مات و مبهوت شده بودند،
از فرط شگفتى و بهت از ديدار او در حالى كه ميوه را با كارد مىبريدند، دستان خويش
را مجروح ساخته و درد خود را از ياد بردند و گفتند: اين شخص با اين زيبايى و صفات،
بشر نبوده، بلكه فرشته است.
وقتى همسر عزيز ديد ميهمانان نيز در محو جمال يوسف با وى شريك شدند راز دل خويش
را برايشان بازگو كرد و گفت: اين همان جوانى است كه شما مرا در گرفتارى عشق او
نكوهش مىكرديد. زيبايى وى، شما را مات و مبهوت ساخته و از خود بىخود كرد. اين
همان جوانى است كه خواستم او را بفريبم، ولى امتناع ورزيد و سوگند خوردم كه اگر مرا
كامروا نكند، كيفرش زندان باشد،تا خوار و بىمقدار گردد.
يوسف در برابر اين تهديد، سست نشده، همان گونه كه به نصيحت آن زنان گوش فرا نداد
و به خداى خويش پناه برد و زندان را بر معصيت او ترجيح داد. و از پروردگار خويش
خواست شرّ مكر و حيله آنان را از او برطرف سازد تا به تمايلات نفسانىشان تمايل
نشان ندهد و بدين ترتيب، از كمخِرَدان بهشمار آيد. خداوند دعايش را به اجابت
رساند و اين گناه را از او دور ساخت. به راستى تنها او، دعاهاى پناهبرندگانِ به
درگاهش را مىشنود. خداى متعال فرمود:
وَقالَ نِسْوَةٌ فِى المَدِينَةِ امْرَأَةُ العَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ
نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبّاً إِنّا لَنَراها فِى ضَلالٍ مُبِينٍ * فَلَمّا
سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَئاً
وَآتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً وَقالَت اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمّا
رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا
بَشَراً إِنْ هذا إِلّا مَلَكٌ كَرِيمٌ * قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِى لُمْتُنَّنِى
فِيهِ وَلَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَلَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما
آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُوناً مِنَ الصّاغِرِينَ * قالَ رَبِّ السِّجْنُ
أَحَبُّ إِلَىَّ مِمّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ وَإِلّا تَصْرِفْ عَنِّى كَيْدَهُنَّ
أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُنْ مِنَ الجاهِلِينَ * فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ
عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ العَلِيمُ؛(11)
زنانى كه در شهر بودند گفتند: همسر عزيز با غلام خود مراوده برقرار كرده است و
علاقه به يوسف، او را شيفته خود ساخته و ما او را در گمراهى آشكارى مىبينيم. وقتى
زليخا از ملامت زنان در باره خود آگاه شد، در پى آنها فرستاد و مجلسى آراست و براى
هريك تكيه گاهى قرار داد و به دست هريك كاردى و ترنجى داد و سپس به يوسف گفت: به
مجلس اين زنان در آى. چون زنان مصر يوسف را ديدند، محو جمالش شده و بر حسن و زيبايى
او شگفتزده شدند و دستهاى خود را از فرط شگفتى بريدند و گفتند: تبارك الله! اين
جوان از جنس بشر نيست، بلكه فرشته است. زليخا گفت: اين همان نوجوانى است كه مرا در
محبّتش ملامت مىكرديد. من از او تقاضاى مراوده كردم و او عفّت ورزيد و اگر از اين
پس هم خواهش مرا ردّ كند قطعاً بايد زندانى شود و خوار و ذليل گردد. يوسف كه اين
سخن شنيد عرضه داشت: پروردگارا، زندان بهتر از چيزى است كه مرا به سوى آن فرا
مىخوانند و اگر مكر و حيلهزنان را از من دفع نفرمايى به آنها تمايل پيدا كرده و
از زمرهجاهلان و شقاوتمندان درخواهم آمد. خداوند دعاى او را مستجاب گرداند و مكر
آنها را از او برطرف ساخت. به راستى كه او شنونده داناس ت.
پىنوشتها:
1- صافات(37) آيات 112 - 113.
2- نساء (4) آيه 163.
3- ص (38) آيات 45 - 47.
4- اسرائيل از دو كلمه «اسراء» و «ايل» تركيب يافته است. اسراء، يعنى بنده،
برگزيده، انسان، مهاجر و ايل، يعنى الله، بنابراين، معناى آن عبدالله يا برگزيده
خداست. و گفته شده معناى آن جنگنده و يا سرباز خداست. همچنين مىگويند به معناى
فرماندهى كه در راه خدا مبارزه مىكند نيز آمده است.
5- يوسف (12) آيات 4 - 7.
6- يوسف (12) آيات 8 - 14.
7- يوسف (12) آيات 15 - 18.
8- وى (فوطيفار) همان عزيز بود كه در دوران يكى از پادشاهان هكسوس، خزانهدار مصر
بود.
9- يوسف (12) آيات 18 - 22.
10- يوسف (12) آيات 23 - 29.
11- يوسف (12) آيات 30 - 34.