فصل هفتم: ديدار يعقوب و يوسف
يعقوب قربانى اندوهها
ساير پسران يعقوب، نزد پدر باز گشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود به وى اطلاع
دادند. اين خبر، حزن و اندوه او را برانگيخت و به خاطر فقدان فرزند دوم خود، بر درد
و رنج او افزود و سخن آنها را باور نكرد؛ زيرا كسى كه سابقه دروغ گفتن داشته باشد،
سخنش باور كردنى نيست، هر چند راست بگويد. يعقوب از آنچه قبلاً براى يوسف به
وجودآورده بودند، اندوهگين بود و اتهام آنهارا به طور صريح و آشكار بيان كرد و گفت:
نفستان شما را فريفت تا از وجود بنيامين خلاص شويد، همان گونه كه قبلاً از برادرش
خلاصى يافتيد، والّا اگر شما فتوا نمىداديد و در مورد برادر خود نقشه نمىكشيديد،
آن وزير از كجا مىدانست كه شخص دزد بايد به عنوان برده گرفتار شود، و سخن خود را
ادامه داد و گفت: در برابر اين كار چارهاى ندارم، جز اينكه به گونهاى شايسته صبر
و شكيبايى پيشه كنم و از خدا آرزومندم همه پسرانم را به من برگرداند، هم اوست كه
علمش بر همه چيز احاطه داشته و در هر چيزى حكمتى دارد.
يعقوب كه سراسر وجودش را غم و اندوه فرا گرفته بود، از فرزندانش روى گرداند و
ناراحتى، خشم و نگرانى نهانى وى را بارديگر زنده ساخت و مصيبت بنيامين، ناراحتى و
مصيبت يوسف را به يادش آورد و گفت: حسرت و افسوس از فراق يوسف و از شدت گريه چشمانش
سفيد گشت و سراسر وجودش را خشم در مورد پسرانش فرا گرفته بود، ولى سخنى كه آنها را
ناراحت كند، بدانها اظهار نكرد.
روزها پى در پى گذشت و يعقوب پيوسته در غم و اندوه قرار داشت. فرزندانش بر جان
او بيمناك شدند و بدو گفتند: يادآورى يوسف بر درد و رنجهايت افزوده و غم و اندوه،
تو رانحيف و لاغر نموده وبه كام مرگ مىبرد. سخن آنها در يعقوب تأثير نكرد و بدانان
پاسخ داد: من به شما شكايت نكردم، بلكه حزن و اندوه خويش را نزد خدا برده و تنها به
سوى او تضرّع و زارى مىكنم و رحمت واسعهاى كه من از پيشگاه خداوند سراغ دارم، شما
بدان آگاهى نداريد.
اعتماد و توكل بر خدا، آرزو و آمال را زنده مىگرداند، به همين دليل غم و اندوه،
اميد و آرزوى يعقوب را در برگشتِ دو فرزندش به سوى او از بين نبرد و به دلش الهام
شد كه آن دو فرزند زندهاند، لذا به پسرانش دستور داد به مصر برگردند و به
برادربزرگشان بپيوندند و به جستجوى يوسف و برادرش بپردازند،و از رحمت خدا مأيوس
نگردند، زيرا جز ملحدان، كسى از رحمت الهى مأيوس نمىگردد:
قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسى
اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِى بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ العَلِيمُ الحَكِيمُ *
وَتَوَلّى عَنْهُمْ وَقالَ يا أَسَفى عَلى يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ
الحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ * قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَأُ تَذكُرُ يُوسُفَ حَتّى
تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الهالِكِينَ * قالَ إِنَّما أَشْكُواْ بَثِّى
وَحُزْنِى إِلى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ * يا بَنِىَّ
اذهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ
اللَّهِ إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلّا القَوْمُ الكافِرُونَ؛(1)
يعقوب گفت: بلكه نفستان شما را فريب داد، بنابراين من صبرى نيكو پيشه مىكنم،
شايد خداوند همه پسرانم را به من برگرداند؛ زيرا او داناى حكيم است. يعقوب از آنها
روبرگرداند و گفت: آه و افسوس بر فراق و جدايى يوسف! و چشمانش در اثر گريه و اندوه
سفيد شد و خشم خود را فرو مىبرد. برادران يوسف گفتند: به خدا قسم، تو پيوسته از
يوسف ياد مىكنى يا بيمار مىشوى و يا از دنيا خواهى رفت. يعقوب گفت: من حزن و
اندوهم را نزد خداوند مىبرم و از پيشگاه او چيزى را مىدانم كه شما بدان آگاهى
نداريد. اى فرزندان، برويد و به جستجوى يوسف و برادرش بپردازيد و از رحمت الهى
مأيوس نشويد؛ زيرا جز كافران كسى از رحمت الهى مأيوس و نوميد نمىگردد.
يوسف(ع) خود را معرفى مىكند
برادران يوسف، براى جستجو از يوسف و برادرش درخواست پدر را پذيرفتند و براى پرس
و جوى از آنها و دستيابى بر خواربار و ارزاقى كه بدان نياز داشتند، به مصر
بازگشتند. آنها در كاخ يوسف به دربارش بار يافتند، تا بر آنها ترحم كرده و بنيامين
را آزاد كند. براى مقدمه درخواست خود، فشار فقر و تنگدستى خود را بر او عرضه كردند،
تا اينكه دلش به حال آنها سوخت. و آنان به خواسته خود رسيدند و بدو گفتند: اى
امير، ما و خانواده ما دچار فقر شديد و تنگدستى و گرسنگى شدهايم و اينك اندك
كالايى كه داشتهايم با خود آورده، تا ارزاقى فراهم كنيم و اين كالاها، چون ناچيز و
نامرغوب بوده، برگشت داده شده است، ولى ما پيوسته چشم اميد به كرم و بخشش تو داريم
كه محموله ما را بدهى و اضافه بر حقمان را به عنوان صدقه به ما عطا نمايى. خداوند
بهترين پاداش را به صدقه دهندگان خواهد داد.
يوسف ملاحظه كرد برادرانش به نحوى به وى شكوه كردند كه حاكى از وضعيت بد و
بيچارگى آنهاست و سخت دلى آنها به دلهاى آرام و نرم دگرگون شده كه شباهت به قبل
ندارد. وى از فقر و تنگدستى آنها متأثر شد و تصميم گرفت خود را به آنان معرفى كند،
تا آنها و خانوادههايشان را نزد خود آورده و در رفاه و آسايش زندگى كنند. از اين
رو، در پى برادرش بنيامين فرستاد و سپس متوجه آنها شد و گفت: آيا به ياد داريد چه
گناه بزرگى در حقّ يوسف و برادرش انجام داديد و به زشتىِ كارتان، كه حاكى از جهل و
نادانى بود، واقف شدهايد؟ آيا به خاطر داريد كه يوسف را از پدرش جدا كرده و آواره
ساختيد و او را در تاريكى چاه افكنديد؟ و دل بنيامين را در مورد فقدان برادرش
اندوهگين ساختيد و لذت زندگى را از او سلب نموديد تا او هم در اين مصيبت با برادرش
شريك گشت.
برادران يوسف، سخن برادر خود يوسف را شنيده و با دقت به ژرفاى سخن او انديشيدند
و در علامات چهره او و آهنگ صدايش، به دقت نگريستند و به حالت شك و ترديد افتادند؛
يعنى شك و ترديد داشتند كه آيا كسى كه با آنهاسخن مىگويد يوسف است يا خير، از اين
رو در حالى كه پريشان خاطر بودند بدو گفتند: آيا تو يوسفى؟ يوسف صادقانه به آنها
پاسخ داد: آرى؛ من يوسفم و اين برادر من است و به بنيامين اشاره كرد و گفت: خداوند
با عنايت خويش ما را از خطرها به سلامت نگاهداشت و با لطف و كرامت و قدرت و
بىنيازى بر من منّت نهاد. اين پاداشى بود از ناحيه خدا كه در ازاى تقوا و صبر و
شكيبايىام به من مرحمت فرمود و خداوند پاداش نكوكاران را ضايع و تباه نمىسازد.
هنوز سخن يوسف تمام نشده بود كه دانستند وى همان برادر گمشده آنهاست. مات و
حيران شدند و رنگ زردِ حاكى از ترس در چهرههاى آنان پديدار گشت و از شرمندگى سرهاى
خود را بالا نمىگرفتند و سپس خواستند عذرى بتراشند تا خود را تبرئه نموده و ازكيفر
برادرشان رهايى يابند، ولى راهى براى عذر نيافتند، جز اينكه به واقعيت اعتراف
كنند. لذا به يوسف گفتند: به خدا سوگند، خداوند تو را با تقوا و صبر و شيوه و رفتار
نكوكاران و جاه و مقام برجسته، بر ما برترى بخشيد، در حالى كه گنهكاريم و نه تقوا
پيشه كرديم و نه صبرو شكيبايى نموديم، در گفتار و كردارمان در مورد تو خطا كاريم،
اينك عذر تقصير به پيشگاه خدا و تو مىآوريم، بر ما ترحم فرما و با ما مدارا كن.
يوسف در پاسخ آنان فرمود: امروز، شما مورد سرزنش و نكوهش نبوده و بر كارهايتان
توبيخ نمىشويد، من از خداوند براى شما بخشش و رحمت مسألت دارم و او بخشندهترين
بخشايندگان است.
پس از آنكه يوسف جوياى حال پدر خود شد و متوجه شد كه وى از شدت اندوه يوسف،
بينايى خود را از دست داده است پيراهن خود را بدانان سپرد و دستور داد آن را به
صورت پدر بيندازند بينايى او باز مىگردد، و از آنها دعوت كرد كه بعد از آن همگى با
خانوادههايشان به مصر نزد او آيند:
فَلَمّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قالُوا يا أَيُّها العَزِيزُ مَسَّنا وَأَهْلَنا
الضُّرُّ وَجِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ فَأَوْفِ لَنا الكَيْلَ وَتَصَدَّقْ
عَلَيْنا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِى المُتَصَدِّقِينَ * قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما
فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَأَخِيهِ إِذ أَنْتُمْ جاهِلُونَ * قالُوا أَإِنَّكَ
لَأَنْتَ يُوسُفُ قالَ أَنَا يُوسُفُ وَهذا أَخِى قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا
إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ المُحْسِنِينَ
* قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنا وَإِنْ كُنّا لَخاطِئِينَ *
قالَ لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ اليَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ
الرّاحِمِينَ * إِذهَبُوا بِقَمِيصِى هذا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبِى يَأْتِ
بَصِيراً وَأْتُونِى بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ؛(2)
و آنگاه كه برادران يوسف بر او وارد شدند گفتند: اى عزيز، ما و خاندانمان را
فقر و تنگدستى در تنگنا قرار داده است و اينك كالايى اندك نزد تو آوردهايم،
خواربار برايمان عطا كن و از ما دستگيرى كن؛ زيرا خداوند صدقه دهندگان را پاداش
مىدهد يوسف به برادران گفت: آيا به ياد مىآوريد كه با يوسف و برادرش چه كرديد، آن
زمان كه شما انسانهايى جاهل و نادان بوديد؟ برادران گفتند: آيا بهراستى تو همان
يوسف هستى؟ يوسف گفت: آرى من يوسفم و اين شخص (بنيامين) برادر من است خداوند، بر ما
منت گذاشت. به راستى اگر كسى از خدا بيم داشته باشد و صبر پيشه كند، خداوند پاداش
نيكوكاران را ضايع نمىگرداند. برادران گفتند: به خدا سوگند، خداوند تو را بر ما
برترى و جاه و منزلت بخشيد، هر چند ما اعتراف به گناه خود داريم. يوسف گفت: اينك
شما امروز شرمنده نباشيد، خداوند شما را مىبخشد و او مهربانترين مهربانان است، و
اينك پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيفكنيد. او بينا خواهد شد و همگى خاندان خود
را نزد من آوريد.
يعقوب و خبر سلامتى يوسف
برادران يوسف، به دستور برادرشان رغبت و تمايل نشان داده و با اشاره او شتابان
سوار بر مركب شده و به سوى پدرشان در فلسطين حركت كردند. آنان پيراهن يوسف و مژده
واگذارى وزارت اقتصاد را براى او به ارمغان آوردند، زمانى كه كاروان آنها از سرزمين
مصر گذشت، به قلب يعقوب خطور كرد كه به زودى يوسف را در كنار خويش خواهد ديد، از
اينرو، خانواده و نوادگان خود را از جريان مطلع ساخت و گفت: من بوى يوسف عزيزم را
كه سراسر وجودم را فرا گرفته احساس مىكنم و اگر بيم آن نداشتم كه مرا نكوهش كنيد،
بيش از اين در بارهيوسف به شما خبر مىدادم تا بدانيد كه يوسف زنده است و زمان
ديدارش نزديك شده است.
هنوز يعقوب در برابر نوههايش اين سخن را تمام نكرده بود كه آنان به سرزنش وى
پرداختند و سوگند ياد كردند كه وى هنوز دور از واقعيات مىانديشد و به سبب زياده
روى در محبت و علاقه به يوسف و پيوسته ياد كردن او، در انديشه و خيال او به سر
مىبرد. گويى انتقاد آنها بر يعقوب دشوار آمد، و سخن آزار دهنده آنها را ناديده
گرفت و با جفاى آنان با چشم پوشى و اغماض روبهرو گرديد و به سخن آنها اهميتى قائل
نشد، بلكه در برابر آن سكوت كرد و سكوتش يك دنيا پاسخ بود.
يعقوب بر همين احساس پاك آميخته با آرزو و انتظار براى ديدار فرزندش بود كه حامل
پيراهن از راه رسيد، و او را به سلامتى يوسف مژده داد و آنگاه كه پيراهن، به صورت
او افكنده شد، شادى و سرور، سراسر وجودش را فرا گرفت و در روح او حياتى تازه دميد و
به اذن پروردگار بينايى او به حال اوّل برگشت، و سپس شخص بشارت دهنده، مژده سلامتى
يوسف را به وى داد و گفت: يوسف از او درخواست نموده كه با اهل خانه و نوهها به مصر
مسافرت كند. اينجا بود كه يعقوب متوجه اطرافيان خود شد، و پيشگويى صادقانه و
احساسحقيقى خود را بدانان يادآور شد، و به آنان گفت: او از ناحيه پروردگار چيزى را
مىدانست كه آنان قادر بر درك آن نبودند. آنها با عذرخواهى و پوزش از آنچه از آنان
سرزده بود، نزد وى آمده و از او درخواست كردند كه از خدا بخواهد، تا گناهانى را كه
مرتكب شدهاند ببخشايد و يعقوب به آنان وعده داد كه از خداوند براى آمرزش گناهانشان
طلب عفو و بخشش خواهد كرد، چه اينكه مغفرت و رحمت جاودانى از آنِ اوست. خداوند
متعال فرمود:
وَلَمّا فَصَلَتِ العِيرُ قالَ أَبُوهُمْ إِنِّى لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلا
أَنْ تُفَنِّدُونِ * قالُوا تَا اللَّهِ إِنَّكَ لَفِى ضَلالِكَ القَدِيمِ *
فَلَمّا أَنْ جاءَ البَشِيرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارتَدَّ بَصِيراً قالَ
أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّى أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ * قالُوا يا
أبانا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنّا كُنّا خاطِئِينَ * قالَ سَوْفَ
أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّى إِنَّه هُوَ الغَفُورُ الرَّحِيمُ؛(3)
و چون كاروان از مصر بيرون آمد، پدرشان يعقوب گفت: من بوى يوسف را مىشنوم، اگر
باز هم مرا سرزنش نمىكنيد. گفتند: به خدا سوگند، تو هنوز در همان گمراهى سابق خود
هستى و آنگاه كه فرستاده (مژده دهنده) رسيد، پيراهن را به صورت پدر انداخت. وى
بينايى خود را بازيافت و فرمود: آيا به شما نگفتم من ازلطف خدا به امورى آگاهم كه
شما از آن بىاطلاعيد. گفتند: اى پدر، براى بخشش گناهمان از خداوند طلب آمرزش كن.
ما در حق يوسف خطاكاريم. يعقوب گفت به زودى از پروردگارم برايتان طلب بخشش خواهم
كرد، به راستى كه او بسيار بخشاينده و مهربان است.
ديدار هيجانانگيز و تعبير رؤيا
يعقوب به پسرانش دستور داد با سرعت و شور و اشتياق براى ديدار فرزندش يوسف،
وسايل سفر را آماده كنند، به همين دليل مهيا گشتند و با اهل و عيال خود، كه
تعدادشان به هفتاد تن مىرسيد، آماده سفر شدند. وقتى يوسف از آمدن آنان اطلاع حاصل
كرد، خود و سران قوم براى استقبال آنان نزديك مرز مصر آمدند، خاندان يعقوب به مصر
رسيده و ملاحظه كردند كه يوسف به استقبال آنان آمده است. ما قادر نيستيم حد و مرز
شادى و سرور يعقوب را از ديدار فرزندش وصف كنيم؛ زيرا برتر از قدرت نويسنده است كه
آن را بتواند بنگارد و حقّ مطلب را ادا كند، به ويژه پس از اين جدايى و فراق طولانى
و قدرت و مقام و منزلتى كه يوسف بدان دست يافته بود.
يوسف پدر و مادر خويش را در آغوش كشيده و آنها را به نحوى بسيار شايسته اكرام و
احترام كرد و از آنان و خاندانش خواست كه به اذن خداوند، آسوده خاطر و در كمال
عافيت در مصر اقامت گزينند.
بدين ترتيب، كاروان حركت كرده و داخل مصر شدند تا به دارالحكومه رسيدند. يوسف
براى احترام بيشتر، پدر و مادر را در كنار خويش بر تخت پادشاهى نشاند. يعقوب و
فرزندانش از شكوه و عظمتى كه خداوند به وسيله يوسف بدانان عنايت كرده بود، غرق در
احساسات شدند و با روشى كه معمول آنها بود، به وى تبريك و تهنيت گفتند و به رسم
مردم زمان خود كه به سران و فرمانروايان تهنيت مىگفتند، براى يوسف تعظيم كردند.
اين ماجرا، خاطره خواب ديدن يوسف در كودكى را به يادش آورد و به پدرش گفت: اين،
تعبير همان رؤيايى است كه برايت نقل كردم، آنگاه كه در خواب ديدم، يازده ستاره
همراه با خورشيد و ماه برايم سجده مىكنند و اينك خداوند به آن رؤيا جامه عمل
پوشاند، هم چنان كه بر من لطف و احسان فرمود و بى گناهى مرا آشكار ساخت و از زندان
رهايم فرمود، و پس از آنكه شيطان بين من و برادرانم كينهتوزى كرد، خداوند با
عنايت خويش، شما را از آن سرزمين بدينجا آورد تا در مصريكديگر را ديدار كنيم و اين
امور جز با مشيّت و اراده الهى صورت نمىپذيرد، چه اينكه او يار و همراه بندگان
خويش است و بر همه چيز آگاه است و در همه امور مربوط به آفريدههاى خود، با حكمت عمل مىكند.
پس از آنكه يوسف سخنان خويش را در مورد الطاف و عنايت الهى برخود به پايان
رساند، به سپاسگزارى خداى خود پرداخت و عرضه داشت: پروردگارا، چقدر مديون تو هستم و
به من نيكى و احسان فرمودى، به من قدرت و حكومت عطا كردى، چگونه تو را بر اين
نعمتها سپاس گويم. اى آفريدگار آسمانها و زمين،اختيار من تنها به دست توست و در
دنيا و آخرت ولى نعمت من هستى، مرا آن گونه بميران كه پيامبران و بندگان شايستهات
را در حالت خضوع و خشوع خاص خودت، پذيرا شدى و مرا در زمره بندگان مخلصت قرار ده كه
آنها را به خير و صلاح هدايت فرمودى.
وَقالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُؤْياىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّى
حَقّاً وَقَدْ أَحْسَنَ بِى إِذ أَخْرَجَنِى مِنَ السِّجْنِ وَجاءَ بِكُمْ مِنَ
البَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِى وَبَيْنَ إِخْوَتِى إِنَّ
رَبِّى لَطِيفٌ لِما يَشاءُ إِنَّهُ هُوَ العَلِيمُ الحَكِيمُ * رَبِّ قَدْ
آتَيْتَنِى مِنَ المُلْكِ وَعَلَّمْتَنِى مِنْ تَأْوِيلِ الأَحادِيثِ فاطِرَ
السَّمواتِ وَالأَرضِ أَنْتَ وَلِيىِّ فِى الدُّنْيا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِى
مُسْلِماً وَأَلْحِقْنِى بِالصّالِحِينَ؛(4)
و زمانى كه خاندان يعقوب بر يوسف وارد شدند، پدر و مادر خويش را در آغوش گرفت و
گفت: به خواست خدا با امنيت و آرامش وارد شهر شويد و پدر و مادرش را بر تخت نشاند و
همگى به شكرانه ديدارش بر او سجده كردند. يوسف گفت: اى پدر، اين همان تعبير خواب من
است كه قبلاً ديدم و خداوند آن را واقعيت بخشيد و خداوند در باره من نيكى و احسان
نمود. آنگاه كه مرا از زندان رهانيد و شما را از بيابان و سرزمين دور بدينجا
آورد، پس از آن كه شيطان بين من و برادرانم ايجاد دشمنى و كينهتوزى نمود. به راستى
كه لطف پروردگار من بهآنچه مشيت او قرار گيرد شامل مىشود. به راستى كه او داناى
حكيم است. خداوندا، بهمن ملك و سلطنت بخشيدى و تعبير خواب را به من آموختى. اى
خالق آسمانها و زمين، تودر دنيا و آخرت ولى و محبوب من هستى و مرا به تسليم در
برابر خود بميران و به صالحان ملحقكن.
فصل هشتم: نكته هايى از داستان يوسف
درسى از ايمان يعقوب
ايمان به خدا در درون انسان داراى بيشترين تأثير است. ايمان است كه آدمى را
هنگام بروز ناگوارىها تسلّى مىدهد، و براى ايستادگى در برابر ناملايمات و
دشوارىها، به او صبر و آرامش مىبخشد. اين امرى است كه در يك سلسله حوادث پى درپى
تاريخ زندگى يعقوب و در ارشادات او به فرزندانش، براى ما تجسم عينى مىيابد.
اينك اين يعقوب است كه خبر فقدان يوسف، عزيزترين فرزندش را كه گرگ او را پاره
كرد، دريافت مىكند. خواننده بايد تأثير اين مصيبت و ناراحتىهاى روحيى را كه براى
حضرت يعقوب(ع) به وجود آمد در ذهن خود مجسّم كند، ولى (بايد ديد) عكس العمل آن حضرت
در برابر اين حادثه چه بود؟
ديديم كه يعقوب همانند شخصى كه در اين مصيبت از خدا كمك جويد، صبر و شكيبايى به
خرج داد، ولى چگونه صبرى؟ صبرى پسنديده كه ناله و شكايتى در آن راه نداشت، و
مىبينيم او با اين گفته زيبا مىگويد:
«فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ المُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ».
يعقوب با ايمان ژرفى كه به لطف و عنايت الهى داشت، با اطمينان و قطع و يقين،
تسليم بود، به ويژه آنگاه كه پسرانش از او خواستند تا اجازه دهد، بنيامين را در
سفر خود به مصر، همراه خويش ببرند. يعقوب در نيرنگ و حيله آنان گرفتار شده و در
كارهاى آنان دچار شك و ترديد و در فراق و جدايى يوسف، اندوهناك گرديد.
پاسخ يعقوب در برابر اين درخواست چه مىتوانست باشد؟ وى پس از آنكه با فرستادن
بنيامين همراه آنان موافقت كرد، پاسخش با كلماتى صورت گرفت كه از آنها ايمان قوى به
لطف الهى و اعتماد به عدل او، پرتو افكن بود: «فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَهُوَ
أَرْحَمُ الرّاحِمِينَ».
يعقوب را مىتوان به سان فردى ديد كه بر خدا توكل كرده و در پى آن، داراى آرامش
قلبى در برابر دستور خداست و اين زمانى بود كه فرزندانش را در مرحله دوم ورود به
مصر سفارش مىكند كه از يك دروازه وارد نشوند، بلكه از درهاى متعدّد به شهر راه
يابند تا جلب توجه نكنند و مورد شك و ترديد نگهبانان قرارنگيرند؛ زيرا ممكن بود
براى آنان گرفتارى پيش آيد، به ويژه كه آنان فلسطينى بوده و ميان آنها و مصريان
دشمنى وجود داشت.
يعقوب، علت اين تدبير و احتياط را اين مىداند كه وى نمىتواند آنچه را خدا
برايشان مقدّر فرموده از آنها دفع كند: «وَما أُغْنِى عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ
شَىءٍ» زيرا اگر خدا بخواهد براى آنان وضع ناگوارى پيش آيد، اين تدبير و انديشه
برايشان سودى نخواهد داشت، سپس يعقوب پند و اندرز خود رابه فرزندانش با اين جمله كه
سرشار از ايمان و تسليم اراده الهى است، پى مىگيرد: «إِنِ الحُكْمُ إِلّا لِلَّهِ
عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ المُتَوَكِّلُونَ».
پندى كه يعقوب به فرزندانش داد، در درونش آرامشى ايجاد كرد و او را در وضعيتى
قرار داد كه زياد اندوهگين نباشد، و اگر با قضا و قدر الهى به آنان آسيبى برسد، به
طور كلى مأيوس نباشد، بهخصوص كه از وى كوتاهى و تقصيرى سر نزده است؛ زيرا وقتى كه
او به وظيفهاش عمل كرده باشد، ورود مصايب و ناگوارىها بر او آسان جلوه مىكند. و
اكنون اين يعقوب است كه به مصيبت ناگوار ديگرى كه به بردگى گرفتن فرزندش بنيامين
است مبتلا مىشود و اين مصيبت، وى را به ياد يوسف مىاندازد و حزن و اندوهش فزونى
مىيابد و آنگاه كه خانوادهاش وى را در مورد حزن و اندوه طولانى، مورد سرزنش و
ملامت قرارمىدهند، بدانهامىگويد: «إِنَّما أَشْكُو بَثِّى وَحُزْنِى إِلىَ
اللَّهِ». اين جمله، ژرفترين معانى ايمان و پايدارى را در برابر مصيبتهايى كه
معمولاً انسان را از راه صحيح منحرف ساخته و يا او را به سقوط مىكشاند، در بردارد.
بدانها مىگويد: «إِنَّما أَشْكُو بَثِّى...» يعنى اندوه بزرگ خويش را بر خدايم
عرضه مىكنم و هم او بخشنده و قادر بر زدودن غم و اندوه من است و اندوه خود را بر
بندگان خدا كه در برابر حوادث روزگار، قدرت و توانى ندارند، عرضه نمىكنم.
سرانجام آنگاه كه يعقوب فرزندان خود را براى جستجوى يوسف و بنيامين سفارش
مىكند، ملاحظه مىكنيم كه وى به سان انسانى مؤمن وخوشبين و سرشار از اميد و آرزو
جلوهگر مىشود: «يا بَنِىَّ اذهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلا
تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لايَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلّا
القَوْمُ الكافِرُونَ».
يعقوب با اين آيه از روح و روان مؤمن خبر مىدهد كه از رحمت خدا مأيوس و نوميد
نمىگردد؛ زيرا يأس و نوميدى، كفران و ناسپاسى نعمت زندگى و آفريدگار آن است، چه
اينكه نااميدى، حيات آدمى واراده وى را محكوم به شكست نموده و آن را از حركت در
راستاى آن، عاجز و ناتوان مىسازد، در حالى كه ايمان، دشمن سرسخت يأس و نااميدى
است، چون ايمان، آرزو و اميد به رحمت الهى است، هر اندازه حوادث ناگوارى پيش آيد و
روزگار سخت شود، چرا كه در پى هر دشوارى، آسانى وجود دارد، و در هر تنگنا گشايشى
است.
دليل يگانگى خدا
بىهمتايى خدا، نخستين و برجستهترين هدفى است كه اسلام براى آن آمده است. اگر
كسى قرآن را به طور كامل مورد بررسى و تحقيق قرار دهد، متوجه دلايل متنوع بر يگانگى
خداى متعال خواهد شد. قرآن اعتقادات گوناگون انسانى را كه آميخته به شرك بوده و بخش
بزرگى از آنها را اوهام و خيالات تشكيل مىدهند، مورد نقد و بررسى قرار داده و به
نقد آنها هم اكتفا نكرده، بلكه با دلايلى عقلى و منطقى كه انديشه و عقل راهى جز
تسليم در برابر آنها ندارد، بر مدعاى خود، دليل و برهان اقامه كرده است.
قرآن زمانىكه درباره شيوه و روش انبيا و رسولانى كه خداوند آنها را براى ارشاد
و هدايت بشر فرستاده با ما سخن مىگويد، آنچه را پيامبران براى دعوت مردم به يگانگى
خدا از راه پند و موعظه داشتهاند، مانند شرك نورزيدن به خدا، و عرضه دلايل درخشان،
گواه بر وجود خدا را بر زبان پيامبران، براى ما بازگو مىكند.
و بدين ترتيب، سرگذشتهاى قرآن، وسيلهاى است براى انديشه توحيد و خداشناسى در
درون انسانها و ريشهكن نمودن اعتقادات ديگرى كه با اين انديشه، ضدّيت داشته
باشند، و اكنون ما نمونههايى از اين موارد را كه هنگام پند و اندرز زندانيان، بر
زبان يوسف(ع) آمده است از نظرتان مىگذرانيم:
«وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِى إِبْراهِيمَ وَإِسْحقَ وَيَعْقُوبَ ما كانَ لَنا
أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَىءٍ ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا وَعَلىَ
النّاسِ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَشْكُرُونَ * يا صاحِبَىِ السِّجْنِ
أَأَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الواحِدُ القَهّارُ * ما
تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلّا أَسْماءاً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَآباؤُكُمْ ما
أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الحُكْمُ إِلّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلّا
تَعْبُدُوا إِلّا إِيّاهُ ذلِكَ الدِّينُ القَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا
يَعْلَمُونَ».
يوسف مىگويد: من دين و آيين جديدى را اختراع نكردهام، بلكه طبق آيين پدران و
اجدادم كه خداوند آنها را به اعتقادات صحيح كه همان يگانگى خداست، هدايت فرمود، عمل
مىكنم و اين اعتقاد در هيچ عصر و زمان تفاوتى ندارد، زيرا معقول نيست كه خداوند به
پيامبران خويش آيينى را وحى نمايد، و آيين آن پيامبر با پيامبر ديگر تناقض داشته
باشد. بنابراين، دعوت به يگانگى خدا، دعوتى است مشترك، كه همه پيامبران بر آن تأكيد
داشتهاند و هر عقيده و آيينى كه با آن تناقض داشته باشد، عارى از حقيقت است.
يوسف(ع) در سخنانش به اين نكته اشاره مىنمايد: آيا شرك و تناقضاتى كه در آن
وجود دارد و پرستش معبودهاى متعدد، بهتر است يا يگانگى و پرستش خداى بىهمتا؟
تعدّد خدايان، عقل و انديشه آدمى را مشوّش ساخته و آن را در وادى خرافات و آداب
و رسوم وهمى و خيالى قرار داده، به سقوط مىكشاند، همان گونه كه انسانها در اثر
اينكه هر گروهى، خدايى براى پرستش خود داشتند كه بإ؛هه خداى گروه ديگر، تفاوت
داشت، پراكنده و متفرق شدند، در حالى كه يگانگى خداوند، انسان را از بند خرافات،
آزاد و ميان آرمانهاى جمعيتها، همبستگى ايجاد مىكند و آنها را به يك هدف، كه
همان اخلاص براى خداى يگانه و انجام اعمال شايسته است، ارتقا مىبخشد.
سپس يوسف سخنش را ادامه داده و مىگويد: بتها و خدايانى را كه شما مىپرستيد،
از مظاهر طبيعت است و همه كرامات و قدرتهايى را كه بدانها اختصاص داديد، ساخته و
پرداخته افكار و انديشه شماست كه آنها را خدا ناميدهايد شما چگونه اشيايى را كه
خود ساختهايد و دليل و برهانى بر خدايى آنها وجود ندارد، پرستش مىكنيد، خدايى كه
شايسته پرستش است، فقط خداى يگانه و بىهمتاست، و تنها پرستش او، راه صحيحى است كه
بايد بشر آن را بپيمايد، ولى بيشتر مردم در اثر جهل و گمراهى كه از ناحيه حاكمان بر
انديشه و افكارشان، گريبانگير آنها شده، از اين حقيقت آگاه نيستند.
وجود دو جنس مخالف در كنار هم
در ماجراى حضرت يوسف(ع) ترسيمى از شيفتگى زن به مرد و اصرارى پىدرپى كه زن براى
رسيدن به خواسته و كامروايى خود انجام مىدهد به چشم مىخورد. زن آفريدهاى ضعيف
است، ولى با فريفتن و گمراه ساختن مرد، به صورت قدرتى غير قابل شكست، جلوهگر
مىشود، اما علل و اسبابى كه سبب شد همسر عزيز مصر، يوسف را بفريبد چه بود؟ يكى از
علتهايى كه مىتوان براى آن ذكر كرد اين است كه وجود هميشگى يوسف در كاخ، در كنار
آن زن و همنشينى با وى سبب شد كه آتش عشق و محبت يوسف در دل او شعلهور گردد.
ازاينرو مىبينيم كه زليخا به او علاقهمند شد و در پى فريفتن او بر مىآيد و
خواستهاى را از او مىطلبد كه هم بر يوسف و هم بر آن زن نارواست، و يوسف با عزّت و
شرافت و ترسى كه از خداى خويش داشت، زير بار آن گناه نرفت و بدان آلوده نگشت.
بنابراين، تنها بودن مرد و زن، دور از نظارت و مراقبت خانواده و جامعه،
زيانهايى را بهبار خواهد آورد كه سرانجامى ناگوار در پى دارد و برآينده مرد و زن
تأثير سوء و منفى خواهد گذاشت. به همين دليل، اسلام از تنهايى مرد و زن بىآنكه
فردى مانند پدر يا عمو يا دايى با آنها باشد، هشدار داده است.
درس پاكدامنى
در سرگذشت يوسف(ع) و پايدارى و استقامت آن حضرت در مقابل وسوسه و فريب، درسى
آموزنده در عفت و پاكدامنى و چيرگى بر شهوات و پيروزى بر آنها وجود دارد كه بهترين
الگو و سرمشق براى كسانى است كه در پى عظمت و شوكت انسانىاند.
غريزه جنسى، نيرويى بنيان كن است كه نامداران تاريخ و پادشاهان و فرماندهان
ارتشهادر برابر آن به زانو درآمدهاند، ولى پيروزى بر آن، كليد و رمز عظمت حقيقى
است، بهويژه اگر در شرايط و زمينههاى فريفتن، تهديداتى قرار داده شده باشد كه
براى يوسف(ع) بهوجود آمد.
آنگاه كه همسر زيباى وزير پادشاه با يوسف خلوت مىكند و عشوهگرى و طنازىهاى
خود را بر او عرضه مىدارد و از او مىخواهد تا به خواسته وى پاسخ مثبت داده و او
را كامروا سازد، وضعيتى كه يوسف در آن قرار داشت، مىطلبيد كه تسليم وى شود و با
شور و اشتياق به خواستهاش لبيك گويد، چه اينكه يوسف در عنفوان جوانى بود، دورانى
كه نفس انسان در آن برهه، آكنده از عشق بوده و غريزه جنسى شعلهور است، و از همه
بالاتر، يوسف در خانه آن زن و تحت قدرت و نفوذ و خشم اوست، به گونهاى كه اگر تسليم
وى نشود از آزار و شكنجه او بيمناك است، بنابراين، دو انگيزه ميل و ترس در يوسف جمع
است. و ازسويى يوسف پروايى نداشت كه آن زن اين بهتان را بدو نسبت دهد؛ زيرا اين زن
بود كه از يوسف درخواست اين عمل را كرد وبدان تمايل نشان داد و درها را بست و موانع
را برطرف ساخت. از اين گذشته، يوسف غلام او بود و با وى آمد و شد مىكرد و نشست و
برخاست داشت، و كسى وى را براين كار توبيخ و ملامت نمىكرد، و اين همنشينى بر اُنس
و علاقه آن زن مىافزود و از بزرگترين انگيزههاى تسليم شدن، در برابر خواسته وى
بود، ولى يوسف درمقابل همه اين امور دست ردّ بر س
ينه او زد و با بزرگى و مجد و شرف و اخلاص و وفادارى به شوهر آن زن، حاضر نشد به
وى خيانت ورزد، از اين رو فرمود: «مَعاذَ اللّه إنّه رَبِّى أحْسَنَ مَثْواىَ».
انگيزه وفادارى كه همسوى با حمايت الهى بود، روح يوسف را برتر از آن قرار داد كه
با همسر مالك خود، به چنين گناهى آلوده شود.
مورد ديگرى كه سبب شد مقام و منزلت يوسف بالا رود جايى بود كه همسر عزيز با
دوستانش نقشهاى طراحى كرد تا او را به خود متمايل سازد و سپس در صورت نپذيرفتن، وى
را تهديد به زندان كرد. يوسف در قبال اين تهديد چه موضعى اتخاذ كرد؟ وى با بلندى
روح و بىميلى، از آنها رو گردان شده و زندگى در زندان را، كه سرشار از آزار و
شكنجه بود، بر زندگى پر از عيش و نوش و خوشگذرانى و غوطهورى در شهوات ترجيح داد.
سرانجام شكيبايى
داستان يوسف(ع) به ما درس آراسته شدن به صبر را مىآموزد، كه چگونه انسان در مدت
عمر، زاد و توشه تقوا برگيرد تا سرانجامى نيك داشته باشد.
انسان كه آفريده شد، همراه او گرفتارىهاو مصيبتها و ناگوارىها و فقر و
تنگدستى و بيمارى و از دست دادن عزيزان و نااميدى و زيانكارى نيز با او خلق شد،
همهاين امور و امثال آن نياز به صبر و شكيبايى دارند تا انسان بر آنها چيره و غالب
گردد و در نتيجه به پيروزى و سعادت مورد نظر دست يابد.
زندگى يوسف(ع) مجموعهاى از مشكلات و ناگوارىهايى بود كه با پيروزى و مقام و
منزلتى بس والا و حياتى پاك و پيراسته پايان پذيرفت. حيات آن حضرت با دورى
ازخانواده و افكندن در چاه و سپس نجات و رهايى او و ادامه زندگى دور از خانواده و
رنجهاى نهانى در فراق و جدايى او، و نيرنگ برادرانش آغاز مىشود و سپس مرحله
دشوارترى از راه مىرسد و آن اينكه يوسف به جرم امانتدارى، ستمكارانه به زندان
مىافتد. اين سختىها ممكن است در انسانها ايجاد يأس و نوميدى كند و آنها را به
انكار ارزشهاى حق و عدالت واداشته و آنان را به سقوط درآغوش تبهكارىها و رذايل
اخلاقى بكشاند، ولى هيچكدام از اينها در زندگى يوسف پيش نيامد، بلكه هم چنان
پايدار و مقاوم، بر مبانى و اصول اعتقادى خويش، پافشارى كرد و در امتحانها صبر
پيشه نمود و با اميد به رحمت الهى در انتظار گشايش از مشكلى كه ظالمانه بدان
گرفتارشده بود، نشست. وى به خدا و عدالت او ايمان داشت، و با اينكه در زندان به سر
مىبرد، مردم را به پرستش خداى يكتا دعوت مىنمود. اين مصيبتها و گرفتارىها او را
از ايمان و اعتماد به خداى خويش، بازنداشت، و پاداش او اين بود كه خداوند موهبت تعبير خواب را به وى عنايت كرد تا به واسطهآن از زندان رها گشته و در مسند
برترين پستهاى دنيوى تكيه زند و به مقام و قدرت و زندگى مرفّه دست يابد. سرانجام،
يوسف صبر و شكيبايى را، كه خود بدان آراسته بود، با اين گفته بيان كرد: «إِنَّهُ
مَنْ يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ المُحْسِنِينَ».
فايده احسان
در ماجراى يوسف(ع) به ارزش و فضيلت احسان و نيكى و بيان آثار آنها در دستيابى
به سعادت دنيا و آخرت، ترغيب و تشويق شده است، ولى احسان كدام است؟ و معناى آن
چيست؟ كلمه احسان از أحسَن (نيكى كرد) ضد أساءَ (بدى كرد) گرفته شده و به معناى
محكم كارى (انجام كار خوب) نيزآمده است.
نخستين مطلبى كه از نيكى و احسان، در داستان يوسف مىآموزيم، گفته خداى متعال در
باره يوسف است كه فرمود: «وَلَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَاسْتَوى آتَيْناهُ حُكْماً
وَعِلْماً وَكَذلِكَ نَجْزِى المُحْسِنِينَ». علم و حكمت، بى جهت به يوسف داده نشد،
بلكه به جهت سابقه احسان و نيكى او بود، و نعمت دانش و حكمت، برترين موهبت الهى
براى انسانهايى است كه داراى روحى بزرگند و نعمت مال و دارايى با آن قابل مقايسه
نيست.
خداوند به يوسف چه عنايت كرد؟ خداى متعال در ازاى نيكى و احسان يوسف، به او
قدرت، و تأثير بيان و جاه و مقام عطا فرمود: «وَكَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِى
الأَرضِ يَتَبَوَّأُ حَيْثُ يَشاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ وَلا نُضِيعُ
أَجْرَ المُحْسِنِينَ».
اين آيه شريفه وعدهالهى است به اينكه هر كس احسان و نيكى كند خداوند در زمين
به او قدرت و جاه و مقام مىبخشد و وى را مشمول رحمت خويش مىگرداند. اين عطا و
بخشش ارتباط به شخص نداشته، بلكه مرتبط با وصف نيكى و احسان است.
خداى متعال در اين آيه مىفرمايد: «لا يُضِيعُ أَجْرَ المُحْسِنِينَ». اين آيه
چه اندازه اثر دلنشين و شيرينى بر نفس آدمى دارد، و داروى شفا بخشى است براى كسانى
كه از روح بزرگ نكوكارى برخوردارند و محرّكى است براى آنان، تا جهاد و مبارزه در
راه احسان و نيكى را استمرار بخشند.
كارهاى نيكى كه انسان براى جامعه خويش انجام مىدهد، از ناحيه كسانى كه در حقّ
آنان نيكى كرده، مورد مدح و ستايش قرارگرفته و مقام بلند و نيك نامى را براى وى به
ارمغان خواهد آورد. و كسى كه كار خود را خوب و پسنديده انجام دهد، به پاداشى بزرگ
دست مىيابد، چه اينكه مردم در برابر عملكرد شايسته وى به او روآورده و به او
اعتماد پيدا كرده، و از وى قدرشناسى به عمل مىآورند.آيا پاداش نيكى، جز نيكى چيز
ديگرى است؟
اين فايده دنيوى نيكى و احسان است، و پاداش آن در آخرت را فرموده خداى سبحان در
پايان آيه گذشته بيان مىكند: «وَلَأَجْرُ الآخِرَةِ خَيْرٌ» پاداش آخرت برتر و
بزرگتر از پاداش دنياست.
آبرومندى
سرگذشت يوسف(ع) درس حفظ آبرو و حيثيت و دفاع از شرف انسانى را به ما مىآموزد تا
نگذاريم به آن لطمهاى وارد شود. يوسف ستمديده و مظلوم كه بىجرم و گناه ساليان
درازى در سياه چالهاى زندان به سر مىبرد، وقتى دستور آزادى او صادر گشت و براى
حضور در دربار شاه فراخوانده شد، براى بيرون رفتن از زندان، اشتياقى نشان نداد و از
اين مژده شادمان نگشت، بلكه بيرون رفتن از زندان را رد كرد تا دامنش از لوث تهمت
گناه پيراسته گردد. از اين رو به نماينده پادشاه گفت: تا زمانى كه در باره ماجراى
من و تهمتى كه به من نسبت داده شده تحقيق و بررسى نشود، از زندان بيرون نخواهم رفت
و قرآن به اين مطلب اشاره فرموده است:
«وَقالَ المَلِكُ ائْتُونِى بِهِ فَلَمّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى
رَبِّكَ فَاسْأَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللّاتِى قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ».
و آنگاه كه پادشاه از زنان و همسر عزيز، پرس و جوكرد و بىگناهى و پاكدامنى
يوسف آشكار گرديد، يوسف راضى شد كه با سربلندى و احترام فراوان، از زندان خارج شود،
تا گفته نشود او به خاطر گناهى كه مرتكب شده به زندان افتاده است و پادشاه منّت و
گذشتى براى بيرون رفتن از زندان بر وى نداشته باشد.
بدين ترتيب، تحقيق و بررسى، از عظمت اخلاقيى كه يوسف بدان آراسته بود، پرده
برداشت، به گونهاى كه پادشاه را شگفت زده نمود. وقتى پادشاه در مرحله نخست پى برد
كه يوسف تعبير خواب مىداند و به تدبير امور دشوار، آشنايى دارد در پى او فرستاد و
گفت: «ائْتُونِى بِهِ؛ او را نزد من آوريد». ولى زمانى كه بىگناهى و پاكدامنى يوسف
ثابت شد، پادشاهگفت: «ائْتُونِى بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِى؛ اورا نزد من آوريد
تا وى را از خاصّان و مقرّبان خود قرار دهم». پادشاه آنگاه كه به علم و دانش و
پاكدامنى و عفّت يوسف واقف گرديد، علاقهمند شد تا وزارت را بدو بسپارد.
گذشت هنگام قدرت
در اين سرگذشت، درس گذشت و عفو از گناهكار و نيكى در برابر بدى به چشم مىخورد.
يوسف(ع) زمانى كه خود را به برادرانش معرفى كرد مىتوانست هرگونه تهمتى را بر ضد
آنها اقامه كند، و آنها را به زندان افكند و در ازاى مكر و نيرنگ آنها، انواع آزار
و شكنجه را به آنها بچشاند، ولى روح بزرگ و سرشت پاك او و برتر دانستن خود از گرفتن
انتقام، او را در وضعى قرار داد تا در لغزشگاهى كه بسيارى از مردم عادى در آن سقوط
مىكنند گرفتار نشود.
قدرت و حكومت در اختيار يوسف بود و زندگى كسانى كه در حق او بدى كردند، بستگى به
يك سخن او داشت، ولى او بدى را با احسان و نيكى پاسخ داد و محموله بار آنها را
افزايش داد و بهاى كالا را بدانها برگرداند. وى اين كارها را در حالى انجام داد كه
هنوز ناشناخته بود و نمىدانستند وى برادر آنهاست. و زمانى كه يوسف هويّت خود را
فاش ساخت و برادرانش فهميدند او وزير پادشاه است، در اين وضع هراس انگيز احساس
كردند كه چه جرم و گناه سنگينى را در حقّ او مرتكب شده اند، لذا به خطاى خويش
اعتراف كردند و گفتند: «تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنا وَإِنْ كُنّا
لَخاطِئِينَ». يوسف با اين پاسخ سرشار از مهر و عاطفه برادرى، و گذشت از آنچه
درباره او كردند، بدانان فرمود: «لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ اليَوْمَ يَغْفِرُ
اللَّهُ لَكُمْ».
عدالت بين فرزندان
چگونگى رفتار با فرزندان به عدالت و مساوات، درسى است كه ما از داستان يوسف(ع)
مىآموزيم. كودك طبيعتاً داراى صفت حسادت است و نياز به مهربانى و محبت پدر و مادر
خود دارد، هر گونه كوتاهى در امر او و مراعات نكردنِ احساسات وى، در او حقد و كينه
نهانى به برادرانش را ايجاد مىكند.
رشك و حسادت بين برادران زود پديدار مىشود و گاهى كه پدر و مادر يكى از فرزندان
را بر ديگرى ترجيح مىدهند، سبب بروز دشمنى بين آنان مىشود كه با گذشت زمان به قطع
ارتباط بين خانواده مىانجامد.
يوسف بسيار مورد علاقه و محبت پدرش يعقوب بود؛ زيرا يعقوب علايم و نشانههاى
پيامبرى را در او مىديد، به همين دليل او را بر ساير برادرانش ترجيح مىداد. همين
قضيه سبب برانگيخته شدن بغض وكينه آنها شد و نشانههاى آن نيز پديدار گشت. اين
ماجرا و الهاماتى كه در مورد عظمت و جاه و مقام يوسف، به يعقوب شده بود، يعقوب(ع)
را بر آن داشت كه به وى هشدار دهد كه آن را براى برادران خود بازگو نكند و بدو گفت:
«يا بُنَىَّ لاتَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً».
يكى ديگر از علل و اسبابى كه ميان فرزندان يعقوب در مورد يوسف دشمنى ايجاد كرد،
تعدد همسران يعقوب بود: وى چهار همسر داشت كه «راحيل» مادر يوسف و بنيامين، يكى از
آنها بود. يعقوب(ع) به اين زن بيش از ساير همسرانش علاقه داشت و همين سبب شد كه در
هووهاى وى نسبت به او حسد و كينه ايجاد شد و سپس دشمنى، از مادران به فرزندان
منتقلشد. [البته] اين مشكل از امورى است كه مردِ داراى چند همسر را رنج مىدهد و
آن را برخى از اسرار قرآن مىتوان دانست كه فرمود: «فَإِنْ خِفْتُمْ أَلّا
تَعْدِلُوا فَواحِدَةً».
پىنوشتها:
1- يوسف (12) آيات 83 - 87.
2- يوسف (12) آيات 88 - 93.
3- يوسف (12) آيات 94- 98.
4- يوسف (12) آيات 100 - 101.