نقد فرضيه كسب
عمده اشكالى كه بر فرضيه كسب وارد مىباشد،نقش نداشتن اراده انسان
درانجام فعل اختيارى او است،زيرا نقش اراده بر اين فرض،نقش علم است
درمعلوم،نه نقش علت در معلول، زيرا اشعرى بر اين باور است كه افعال عباد به
طوراستقلال با اراده ازلى حق تعالى انجام مىگيرد و اراده حادث عبد نقشى در
تحقق آنندارد جز آن كه موجب انتساب به وى مىگردد. ولى اين سؤال باقى است
كه چگونهعمل موجب انتساب مىگردد با آن كه انسان دخالتى در تحقق آن نداشته
است؟
اشعرى در كتاب«مقالات الاسلاميين»تصريح مىكند كه آن چه از خير و شر
واقعمىگردد همان است كه خدا خواسته و هر چه هستبا اراده او است.همان
گونه كه خداوند فرموده: و ما تشاؤون الا ان يشاء الله (1) ،و
چيزى را نتوانيد خواست جز آن كهخدا خواسته باشد».هر چه خدا بخواهد مىشود
و هر چه نخواهد نمىشود و هيچكس نمىتواند كارى انجام دهد پيش از آن كه
خدا انجام دهد،يا توانايى انجام كارىداشته باشد كه بيرون از علم الهى
باشد،يا كارى انجام دهد كه در علم خداوند انجامندادن آن گذشته باشد.از
اينرو خداوند خواسته تا كافران كفر ورزند همان گونه كهخواسته است آنان را
رها كرده و گم راه ساخته و بر دلهاى شان مهر زده است (2) .
در كتاب«الابانه»مىگويد:«خداوند مؤمنان را موفق ساخت و مورد عنايت
قرارداد،آنان را سامان داده و رهنمودشان گرديد.كافران را گمراه ساخت و
رهنمودشانننمود.با ارائه دلايل مورد عنايتشان قرار نداد و اگر مورد
عنايتشان قرار مىداد وكارشان را سامان مىداد هر آينه به صلاح مىگراييدند
و اگر هدايتشان مىكردهدايت مىشدند.خداوند مىتواند كار كافران را سامان
دهد و مورد عنايتشان قراردهد تا مؤمن گردند.ولى خواسته است تا كافر
باشند،همان گونه كه در علم ازلى اوگذشته است،لذا آنان را رها ساخته و بر
دلهاى شان مهر زد» (3) .
از اينرو،روشن نگرديد كه نقش اراده حادث چيست،با فرض آن كه نقشاساسى
را علم ازلى و اراده ازلى حق تعالى ايفا مىكند؟!
پيروان مكتب اشعرى در تفسير و تبيين نقش كسب،دچار دگرگونى فكر وانديشه
گرديدهاند و هر يك به تناسب فهم خويش تفسيرى كرده كه بر مشكل افزودهو
برخى براى حل معضل به كشف باطنى احاله كردهاند،كه خود احاله به مجهولاست
(4) .
افعال اختيارى
بدون شك،اراده شخصى انسان در انجام كارهاى اختيارى وى نقش دارد،بدينسبب
افعال وى به وى منتسب مىگردد و پىآمدهاى نيك و بد آن،گردن گير
خوداوست.اين چيزى است كه هر كه به وجدان خود رجوع كند به خوبى در مىيابد
كهدر انجام كار نيك و بد آزاد است،اگر بخواهد مىتواند انجام دهد و اگر
نخواهدانجام نمىدهد و كاملا روشن است كه در انجام هر عمل اختيارى،تحميلى
بر اونيست و آزادانه انجام مىدهد.لذا اين امر،از قضاياى وجدانى محسوب
مىشود،يعنى روشن بودن آن ضرورى و بديهى است و بداهت آن از وجدان درونى
انسانسرچشمه گرفته است و نيازى به استدلال و اقامه برهان ندارد.
به علاوه همان گونه كه قبلا اشارت رفت،تحسين و تقبيح،ستايش و
نكوهش،تبشير و انذار و نيز ثواب و عقاب،در صورتى قابل توجيه است كه انجام
افعال زيبا وزشت از روى اختيار انجام گيرد و فضيلت و رذيلتشمرده شود.
سر تا سر قرآن پر است از ستايشها و نكوهشها كه بر فضائل و رذائل
اخلاقى ورفتارى انسانها صورت گرفته است.با قطع نظر از مساله تكاليف شرعى
كه ازتوانايى انسان بر اعمال قدرت و امكان انتخاب حكايت دارد،و گر نه عبث و
بيهودهمىنمود.
اين گونه آيات از محكمات شمرده مىشوند،زيرا با فطرت و وجدان
آدمىسازگار است و آيات به ظاهر مخالف،متشابهاند كه بايستى بر وفق همين
آياتتفسير و تبيين شوند (5) .
اينك نمونههاى از آياتى كه بر اختيارى بودن افعال ارادى انسان دلالت
دارد:
1. و من اراد الآخرة و سعى لها سعيها و هو مؤمن فاولئك كان سعيهم مشكورا
(6) ،هر كهحيات جاويد را خواهان است و در آن راستا كوشش كند،به شرط
آن كه باور داشتهباشد،كوشش آنان[هدر نرفته و به نتيجه مطلوب رسيده و]مورد
حق شناسى واقعخواهد شد».
2. فمن يعمل من الصالحات و هو مؤمن فلا كفران لسعيه و انا له كاتبون
(7) ،پس هر كهكارهاى شايسته انجام دهد و مؤمن باشد،كوشش او
ناديده گرفته نمىشود و ماييمكه عمل او را برايش ثبت و ضبط مىكنيم».
3. كل امرء بما كسب رهين (8) ،هر كس در گرو دست آورد خويش
است».يعنى پىآمدن آن به خود او باز مىگردد.
4. ظهر الفساد في البر و البحر بما كسبت ايدي الناس (9) ،بر
اثر آن چه انسانها بادستهاى خود فراهم آوردهاند تباهى،صحرا و دريا را
فرا گرفته است».
5. و ما منع الناس ان يؤمنوا اذ جاءهم الهدى (10) ،چه چيز
مانع مردم از ايمان آوردنگرديد،آن گاه كه هدايتبر ايشان آمد».
در منطق اشعرى،مىبايست گفت:تو-خطاب به خدا-نخواستهاى!
6. و من يعمل سوءا او يظلم نفسه ثم يستغفر الله يجد الله غفور رحيما
(11) ،و هر كس كاربدى كند يا به خود ستم روا دارد،سپس از خدا
آمرزش بخواهد،خدا را آمرزندهمهربان خواهد يافت».
اگر انسان در انجام كار زشت اختيارى نداشته باشد،چگونه مىشود كار او
راعمل قبيح شمرد، يا آن كه ستمى به خود روا داشته باشد.آن گاه چرا
خواهانگذشتباشد؟!
7. لا يكلف الله نفسا الا وسعها لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت
(12) ،خداوند كسى را جزبه قدر توانايىاش تكليف نمىكند.هر
چه[خوبى]كند به سود او است.و هر چه[بدى]كند به زيان او است».
اين آيه به خوبى دلالت دارد كه انسان خود توانايى انجام كار نيك و بد را
دارد،كه تكليف بر حسب توانايى او مىباشد و پىآمدهاى سود و زيان آن به خود
او بازمىگردد.
8. لا اكراه في الدين قد تبين الرشد من الغي (13) ،در دين
اكراهى نيست.راه صلاح ازراه فساد جدا و روشن است».زيرا حقيقت دين،باور است
كه مىبايستبا آشكارشدن دلايل حاصل گردد، و هر گونه تحميل و اكراه در آن
راه ندارد.
9. سيقول الذين اشركوا لو شاء الله ما اشركنا و لا آباؤنا و لا حرمنا من
شىء.كذلك كذبالذين من قبلهم حتى ذاقو باسنا.قل هل عندكم من علم فتخرجوه
لنا ان تتبعون الا الظن و انانتم الا تخرصون (14) ،هر آينه
مشركان خواهند گفت:اگر خدا مىخواست نه ما و نهپدران ما شرك نمىورزيديم و
چيزى را[بر خود]تحريم نمىكرديم.آرى،چنيندروغى را پيشينيان آنان نيز گفته
و دچار عقوبت ما گرديدهاند.[به آنان]بگو:[در اينگفتار]آيا دليل علم آورى
نزد شما هست كه براى ما آشكار كنيد[يا آن كه]تنها از گمانو پندار خود
پيروى مىكنيد؟آرى اين گفتار جز گزافه گويى بيش نيست».
اساسا جاهليت عرب بر اين گمان بوده كه انسان از خود اختيارى ندارد و
درزندگى تابع سرنوشت است و هر چه خدا خواسته انجام مىگيرد،با اين
پندارخواستهاند تا سرپوشى بر روى كارها و رفتارهاى زشتخود بگذارند.
خداوند،آنان را در اين گزافه گويى نكوهش مىكند،كه اين چه پندارى است
كهدرباره خداوند روا مىداريد،در حالى كه خداوند خود از آن آگاه نيست؟!.
لذا خداوند در آيات ديگر مىفرمايد: قل اتنبؤن الله بما لا يعلم
(15) ،بگو چيزى را بهخدا گزارش مىدهيد كه به آن آگاه نيست؟!».
ابو الحسن اشعرى-در مساله جبر-از جد خود ابو موسى اشعرى ارث بردهاست،كه
بر وفق باورهاى جاهليت عرب به جبر عقيده داشت.عبد الكريمشهرستانى گفت و
گويى را از وى با عمرو بن عاص در اين باره نقل مىكند:«عمرو بهابو موسى
گفت:چه كسى را بيابم تا كايتخدا را نزد او ببرم؟ابو موسى گفت:منآن كس
هستم هر چه دارى بگو!عمرو گفت: خداوند خود چيزى را بر من تقديركرده،سپس مرا
بر آن عقوبت مىكند!؟ابو موسى گفت: آرى!عمرو گفت:چرا وبراى چه؟ابو موسى
گفت:زيرا او بر تو ستمى روا نمىدارد.آن گاه عمرو ساكتگرديد و پاسخى
نداشت» (16) .
مقصود ابو موسى از عبارت اخير آن است كه خداوند هر چه بخواهد با
آفريدهخود انجام مىدهد و چون آفريده او استستمى روا نداشته است.اين همان
گفتارابو الحسن است كه ظلم از ديگران ناروا است و آن چه خدا روا مىدارد
ستمىشمرده نمىشود (17) .
10. ان هذه تذكرة فمن شاء اتخذ الى ربه سبيلا (18)
،اين[قرآن]اندرزى است،پس هركه[انديشد و]خواسته باشد مىتواند[بدين
وسيله]راه خود را به سوى پروردگارخود در پيش گيرد».
اين آيه به خوبى روشن مىسازد كه آن چه از جانب حق تعالى
استراهنمايىهاى برونى و بر انگيختن فطرت و خرد درونى است،تا انسان خود
آزادانهراه خود را به سوى حق و قيقتبيابد.
اضلال يا خذلان
در بسيارى از آيات قرآنى مساله«اضلال»مطرح و به خدا نسبت داده
شدهاست.با اين كه اضلال به معناى گم راه كردن،يك عمل ضد ارزشى و ضد
خدايىاست!لذا بايد در مفهوم اضلال منتسب به ساحت قدس الهى دقت نظر
شود،تاروشن گردد كه كاربرد اين واژه جنبه مجازى دارد و استعارهاى بيش نيست
و هرگزمعناى حقيقى آن مقصود نمىباشد.
«اضلال»-منتسب به پروردگار-به معناى«خذلان»است،يعنى به خود
واگذاركردن و از نايتخاص محروم نمودن،آن هم بر اثر عناد و لجاجتى است كه
افرادمقاوم در مقابل حق از خود نشان مىدهند.پس خود نخواستهاند تا مشمول
عنايتحضرت حق گردند،و چون شايستگى و آمادگى لازم را در خود فراهم
نساختهاند،به خود رها شدهاند.
يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت في الحياة الدنيا و في الآخرة،و
يضل الله الظالمين (19) ، خداوند كسانى كه ايمان دارند را بر
گفتار ثابت استوار مىدارد،چه در اين جهان چهدر سراى جاويد.كسانى كه[بر
خود]ستم روا داشته[و از فطرت و منهجشرع كنارزدهاند]خداوند آنان را به خود
واگذار مىكند».
همين است تفسير يضل من يشاء -همان گونه كه اشارت رفت-به دليل قل ان
اللهيضل من يشاء و يهدي اليه من اناب (20) .پس هر كس را كه
خداوند اضلال مىكند(خذلان به خود واگذارى)كسانىاند كه در
پى«انابه»(بازگشتبه سوى حق)
نبودهاند. و غرهم في دينهم ما كانوا يفترون (21) ،يعنى شيوه
آنان،كه بيهوده رفتن و نارواسخن گفتن است،آنان را به غرور و سركشى وا داشت.
فاما الذين آمنوا بالله و اعتصموا به فسيدخلهم في رحمة منه و فضل و
يهديهم اليهصراطا مستقيما (22) ،ولى كسانى كه به خدا ايمان
آورده و به ريسمان او چنگ زدهاند،بهزودى آنان را در جوار رحمت او در
آورده و فزونى عنايتخود،آنان را فرا مىگيرد وايشان را به سوى خود،به راهى
راست[مستقيم و استوار]هدايت كند».
ختم و طبع
واژههاى ختم و طبع و غشاوه كه در قرآن به كار رفته،در همين زمينه است
ومقصود حجابى است كه انسانهاى معاند و سركش با سوء رفتار و كردار
خود،براىخويش فراهم ساختهاند.
ختم الله على قلوبهم و على سمعهم،و على ابصارهم غشاوة (23)
،خداوند بر دلهاىشانو بر حس شنوايى شان مهر نهاده و بر چشمانشان پوششى
افكنده شده است».
و طبع على قلوبهم فهم لا يفقهون (24) ،و بر دلهاىشان-كه
جاى گاه ادراك استمهر و موم زده شده است در نتيجه قدرت درك ندارند».
ولى زمينه اين مهر و موم و پرده حجاب را خود فراهم ساختهاند.در آيات
ديگر،اين جهتبه خوبى روشن است: ا فرايت من اتخذ الهه هواه و اضله الله على
علم و ختم على سمعه و قلبه (25) ، آيا نمىبينى كسى را كه
خواستههاى نفسانى خود را خداى خودقرار داده و از اينرو،خداوند با علم به
اين جهت،او را به خود واگذار كرده و برگوش و دلش مهر زده است».
. بل طبع الله عليها بكفرهم (27) ،يعنى اينانپس از ايمان
آوردن ظاهرى كه براى فريب دادن مؤمنان بوده است،كفر ورزيدند تابدين سبب
مواضع مؤمنين را متزلزل سازند.از اين رو بر دلهاى شان مهر دل مردگانزده
شد.
كذلك يطبع الله على كل قلب متكبر جبار (28) ،اين چنين است كه
خداوند بر دل هرخود خواه سركشى مهر[شقاوت]مىنهد».از اينرو،از زبان خود
آنان اين حقيقتتلخ را حكايت مىكند و خود اعتراف دارند كه زمينه حق ستيزى
را خود فراهمساختهاند: كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون.بشيرا و
نذيرا فاعرض اكثرهم فهملا يسمعون و قالوا قلوبنا في اكنة مما تدعونا اليه
و في آذاننا وقر و من بيننا و بينك حجابفاعمل اننا عاملون (29)
،[اين قرآن] كتابى است كه بيانات آن به طور روشن و به زبان عربى[آشكار]براى
گروهى كه مىدانند[و چندان نادان نيستند كه چيزى نفهمند]نويددهنده و بيم
دهنده است.و[لى]بيشتر آنان روى گردان شدند،از اينرو نشنيدهگرفتند.و
گفتند:دلهاى ما از آن چه ما را به سوى آن مىخوانى در پوشش است ودر
گوشهاى ما نيز سنگينى وجود دارد[كه جلوى شنوايى ما را گرفته است]و ميانما
و تو حجاب و حايلى وجود دارد[نه تو را مىبينيم و نه گفتههاى تو را
مىشنويم]پس تو كار خود گير و ما كار خود گيريم».
پر روشن است كه اين گونه برخورد و اين گونه گفتار،از لجاجت و عناد
مفرطحكايت دارد و تمامى اين تعابير،تمثيل و استعارهاى بيش نيست.لذا خداوند
آنانرا نكوهش مىكند كه از روى حق ستيزى چنين گفتارى مىگويند: و قالوا
قلوبنا غلف.
بل لعنهم الله بكفرهم فقليلا ما يؤمنون (30) ،و گفتند:دلهاى
ما در غلاف است[پوششى آنرا فرا گرفته،ولى نه،چنين نيست]بلكه خدا به سزاى
كفر[و حق ستيزى]شان،لعنتشان[مطرود درگاهش]كرده است،پس چه اندكاند كسانى كه
ايمانمىآورند».