سپس فاضل محترم كلمه وكيل را
به گفته خود مترادف بنده و كارگزار قرار داده است ، در حالى كه اين دو
مترادف هم ديگر و داراى يك معنا نيستند، بلكه بين آن دو اختلاف زيادى
است چنان كه پوشيده نيست و شايد چون ايشان از وكيل استنباط اين معنا را
كرده اند كه چون وكيل به طور كامل و مطلقا در اطاعت موكل است ، از اين
رو او آن چنان بنده و مطيعى است كه خداوند سبحان در قرآن مى فرمايد:
(عبدا مملوكا لا يقدر على شى ء)(98)
و از آيه چنين نتيجه گرفته اند كه ، مراد از
(لا
يقدر على شى ء) اين است كه ، وكيل توان كوچك ترين كارى را هم
ندارد. و ما دانستيم و در اين باره گفتيم كه منظور از عدم توانايى مطلق
بر انجام كار در صورتى است كه براى او از طرف موكل اجازه و فرمانى
نباشد و مسلوب الاختيار باشد؛ يعنى هر گونه اختيار انجام كار جز در
مواردى كه موكل در آنها رخصت داده از او سلب شده باشد.
فاضل محترم مى گويد:
به طور خلاصه هرگاه علوشان و بلندى قدر و منزلت و نزديكى پيامبر به
خداوند متعال ثابت شد، پس مى توان نتيجه گرفت كه توجه به او مثل توجه
به خداوند است و توسل به او نيز همسان توسل به خداوند مى باشد.
اى سيد بزرگوار بر جناب عالى پوشيده نيست كه تفاوت در اين باره بسيار
است ، بلكه اصولا قياس در اين نسبت (نسبت بين آفريننده و آفريدگار)
مقدور نيست و ميان قدرتمند توانا و ناتوان درمانده برابرى ممكن نمى
باشد چنان كه در خطبه ((الاشباح
)) امام صلوات الله عليه در نهج البلاغه آمده است :
((و گواهى مى دهم : كسى نمى تواند تو را با چيزى
از آفريده هايت برابر شمرد ...)).
سپس فاضل محترم كلام خود را به دعاى ((صباح
)) رسانده و مى فرمايد:
منزه است خداوندى كه با آفريده هاى خود هم نشين باشد.
و نيز در آن چه در دعاى افتتاح آمده :
شكر و سپاس خدايى را سزاست كه در ملك و سلطنت او هرگز كسى نمى تواند با
او مخالفت و ضديت كند ...
تا آن جا كه اضافه مى فرمايد: ((او را يار و
ياورى نيست تا كمكش كند.)) و خداوند متعال مى
فرمايد:
(تالله ان كنا لفى ضلال مبين اذ نسويكم برب العالمين )؛
به خدا سوگند! ما در گمراهى آشكار بوديم . چون شما را با پروردگار
عالميان برابر مى شمرديم .
پاسخ همان است كه مكرر داده ايم : ما اگر كمك طلبيدن (استنصار) و مدد
خواستن در رفع مشكلات را از امامان معصوم عليهم السلام تاءييد و تجويز
كرده ايم ، بين واجب الوجود (خدا) و ممكن الوجود (بندگان و غيره )
مقايسه اى نكرده ايم و ممكن الوجود را هرگز و هرگز در حد واجب الوجود
قرار نداده ايم ، بلكه مى گوييم : همان طور كه پيشوايان معصوم ، خودشان
را توصيف كرده اند، گفته اند: ((بندگان و
بزرگوارانى هستند كه هيچ كس در گفتار بر آنان پيشى نتواند گرفت و به
دستور خداوند متعال عمل مى كنند)). در جاى خود
(حكمت متعاليه ) در اين باره بحث و گفت وگو كرده ايم كه نسبت ممكن
الوجود به واجب الوجود نسبت سايه به نور خورشيد است و حتى قطره به
درياى بزرگ هم نيست و نيز گفتيم كه هويتى براى او نيست ، مگر به وسيله
خود او.(99)
پس اين عين وابستگى و ارتباط است ؛ چيزى براى او (ممكن الوجود) جز تعلق
و وابستگى وجود ندارد، بلكه او تمام نياز و چيزى جز فقر محض به سوى
خالق نيست و فهم اين تعلق و وابستگى ممكن به واجب نيازمند تمرينات علمى
و فلسفى مى باشد و ما ثابت كرديم ، بلكه ملموس افتاد كه حول و قوتى جز
براى خداوند متعال وجود ندارد. پس ما چگونه مى توانيم در مقام قياس
برآييم در حالى كه اين قياس جز قياس وجود و عدم نيست ؟ بلكه تمام هدف
و غرض اين است كه خداوند متعال ، آن چنان كه خود پيشوايان خودشان را
معرفى و توصيف كرده اند، آنان در حد پيشوايان و رهبران هدايت گر توصيف
و تعريف كرده و خود را در همان حد قرار داده اند.
در كتاب مصباح المتهجدين
(100) مى خوانيم :
الذين اخترتهم لنفسك و خصصتهم بمعرفتك و البستهم ثوب نورك و رفعتهم فى
ملكوتك ...؛
آنان كسانى هستند كه تو خود (خداوند) آنان را برگزيده اى و ويژگان در
شناخت خود قرار داده اى و از نور خود بر آنها لباس پوشانده اى و
درجاتشان را تا مقام ملكوت خويش بالا برده اى و سپس امر فرموده اى مردم
از چنين درى (به وسيله آنان ) به سوى تو آيند و آنها را وسيله هاى فيض
قرار داده اى . پس كسى كه اراده كند تا به سوى تو آيد ناگزير بايد از
آنان شروع كند و آن كسى كه قصد قرب و نزديكى تو را دارد، بايد به آنان
رو آورد.
اما گواه طلبيدن شيخ بزرگوار ايده الله تعالى به آياتى كه در گذشته
اشاره شد و خطبه اى در نهج البلاغه و پاره اى از دعاها، بايد گفت همه
آنها در جاى جاى خود صحيح اما از موضوع مورد گفت وگوى ما خارج است ؛
زيرا معنا و برگشت همه آنها به موضوع واحدى است و آن توسل و تضرع در
مواردى مى باشد كه از طرف خداوند آن موارد نهى شده است و توسل و رو
آوردن به چيزى است كه در آنها اذن و اجازه اى از جانب پروردگار نرسيده
، بلكه توجه و توسل به آن چيزها سخت منع شده است و معناى آن چنين است :
مشركان به زودى و در نهايت درجه پشيمان مى شوند، آن گاه كه خود را به
سبب رو كردن به آن بت ها و به دليل تضرع و توسل در پيش آنها در عذاب مى
بينند، و همه آنها ((توجه به غير خدا يا در
برابر و عرض خدا)) مى باشد. پس روشن مى شود كه
معيار و ميزان اين نوع شرك ، توجه و قبول چيزى است كه خداوند متعال رو
كردن و توسل به آن را اجازه نفرموده است .
اجازه از جانب خداى متعال خود تصحيح كننده است ؛ همان طور كه درباره
سجده به حضرت آدم عليه السلام دستور رسيد و اجازه داده شد و چنين اجازه
و اذن در حقيقت رخصتى است كه انسان از توجه به احدى از آفريده هاى خدا
و در عرض او و از فكر استقلال و اصالت در جلب سود و دفع زيان خارج مى
گردد، پس توجه به چيزى و به هر جهت كه باشد اگر اجازه اى از جانب
خداوند متعال صادر نشده باشد، شرك محسوب است ، ليكن پس از آن كه اجازه
اى صادر شد، نه تنها فروتنى و تذلل ، بلكه سجده نيز به غير او تواضع و
سجده در پيشگاه مقدسش محسوب مى شود و بدين ترتيب ، پرستش و عبادت سنگ
نيز عبادت خداوند خواهد بود.
مولاى ما، مولى الموحدين صلوات الله عليه در خطبه اى كه مشهور به خطبه
((قاصعه )) است مى
فرمايد:
آيا نمى بينيد كه خداوند سبحان ، اولين از حضرت آدم عليه السلام تا
آخرين فرد در اين جهان را با سنگ هايى كه نه سودى دارند و نه زيانى ،
نه مى بينند و نه مى شنوند، آزمايش فرموده و سپس آدم عليه السلام و
فرزندان او را امر فرموده تا توجه به سوى آنها كنند.
فرمايش امام كه : ((رو به سوى آنها كنند))(101)؛
يعنى عطف توجه و ميل به سوى چيزى يا كسى كردن .
به اين ترتيب ، همان سنگ هايى كه نه سود و نه زيان دارند اشيايى مى
گردند كه توجه به آنها از آدم عليه السلام گرفته تا غير از او واجب مى
گردد. به خطبه شريف بر مى گرديم و دوباره با چشم باز دقت مى كنيم و به
حقيقت سوگند كه خطبه يگانه وسيله اى براى فهم و درك در اين مشكل است كه
به نظر مبهم و پيچيده مى رسد.
استاد مى فرمايد:
((گفتار شما كه : خداوند متعال در بزرگداشت
مرتبه رسول خدا صلى الله عليه و آله در قرآن فرموده است :
(ولو
اءنهم اذ ظلموا اءنفسهم جاءوك فاستغفروا الله و استغفر لهم الرسول
لوجدوا الله توابا رحيما)(102)؛
اگر آنان (منافقان ) هنگامى كه بر خويشتن ستم كردند به نزد تو مى آمدند
(كه توبه كنند) و از خداوند آمرزش مى طلبيدند و تو نيز براى آنان
استغفار مى كردى ، خدا را بسى توبه پذير و مهربان مى يافتند.
به هنگام توبه ستمكاران ، تنها توبه آنها به درگاه خدا كافى نبوده و
لذا طلب آمرزش رسول خدا نيز ضميمه و همراه آن شده است .
سپس استاد به عنوان پاسخ به آن چه ما گفتيم مى گويد:
مراد خداوند از طلب آمرزش رسول خدا براى ستمكاران ، گرامى داشت پيامبر
خود مى باشد، چرا كه استغفار از پيشگاه خدا براى توبه كفايت مى كند و
دليل بر كفايت توبه پذيرى تنها در پيشگاه خداوند تبارك و تعالى و عدم
نياز به استغفار رسول خدا اين است كه پس از درگذشت رسول خدا صلى الله
عليه و آله و بعد از غيبت فرزند بزرگوارش حضرت حجة كه جان هاى ما نثار
قدوم مباركش باد باب توبه لازم مى آمد كه مسدود شود.
به عنوان پاسخ گفتم : ((سخن اين نيست كه طلب
آمرزش از خداى متعال به تنهايى در قبول توبه و بازگشت به سوى او كافى
نيست ، بلكه مراد اثبات وسيله و سبب جزئى در مقابل سلب كننده كلى است
كه ما آن را عنوان كرديم ، چنين نيست كه خداوند سبحان بخشايش خود را
منوط و وابسته به بخشايش يكى از پيامبران يا جانشينان آنان بنمايد چنان
كه در موضوع بانوى پرهيزكار گذشت و آن چه مورد ادعاى شما مى باشد سالبه
كليه است كه گفته مى شود: همه اينها با توحيد الهى ناسازگار و در برابر
آن و بازگشت به دوگانه پرستى است ؛ زيرا خداوند متعال مى فرمايد:
(و
من يغفر الذنوب الا الله )(103)
بلكه در بزرگداشت مقام و مرتبت پيامبر صلى الله عليه و آله همين قدر
كافى است كه او را واسطه بخشايش گناه گناه كاران قرار داده است ، و اين
كه اگر براى آنها (توبه كاران ) رسول خدا استغفار نمايد، توبه به قبول
نزديك تر است .
برادران يوسف پيامبر عليه السلام با پدرشان نيز چنين كردند، آن گاه كه
گفتند:
(يا
ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئين )؛
اى پدر! براى ما (گنهكاران ) از خداوند طلب آمرزش كن به درستى كه ما
خطاكارانيم .
پدر نيز وعده اجابت و قبول خواسته آنان را از جانب خداوند داد و فرمود:
(سوف استغفر لكم ) (به زودى از پيشگاه خداوند براى شما طلب
آمرزش مى كنم ) پس چرا برادران يوسف شخصا به خداوند رو نياوردند و از
پدرشان حضرت يعقوب عليه السلام درخواست استغفار كردند؟ آيا جز اين است
كه پدرشان در پيشگاه خداوند متعال مقرب بود و قدر و منزلتى داشت ؟
مشابه اين ، عمل كِرد آل فرعون است چنان كه در قرآن كريم آمده ؛ زيرا
خداوند از آسمان بر آنان عذاب نازل فرمود گفتند:
(ادع
لنا ربك ).(104)
در توان آن جماعت بود كه خودشان خدا را بخوانند و طلب آمرزش نمايند و
قطعا به اين دليل به حضرت موسى پناه بردند كه مى دانستند در نزد خداوند
قرب و منزلتى دارد. در حقيقت چنين گفتند: اى آن كسى كه در پيشگاه الهى
منزلتى دارى ! در نزد خدا براى ما شفاعت كن .
چه بسا از گفتار استاد دانشمند چنين برداشت شود كه كافى شمردن
(استكفاء) و كمك طلبيدن (استعانه ) و پناه خواستن (استجاره ) كه ما
گفتيم : ((اءغيثينى ؛ پناهمان بده
)) يا
((الغوث الغوث ))
در شمار غلوى است كه به صراحت در قرآن كريم از آن نهى شده است و اين كه
طايفه نصارا صفاتى كه ويژه خداوند بود به پيامبرشان حضرت عيسى عليه
السلام كه در قرآن مخاطب قرار گرفته اند نسبت دادند؛ آن جا كه مى
فرمايد:
(قل
يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق و لا تتبعوا اهواء قوم قد
ضلوا من قبل و اضلوا كثيرا و ضلوا عن سواء السبيل )؛(105)
بگو اى اهل كتاب به دين خود به ناحق غلو (تجاوز از حد) نكنيد و زنهار
از اميال گروهى از پيشينان كه به حقيقت (نه تنها خود) گمراه شدند، بلكه
بسيارى از مردم را نيز گمراه كردند پيروى نكنيد و هرگز به دنبال آنها
كه از راه راست دور افتادند نرويد.
هم چنين در آيه ديگر مى فرمايد:
(يا
اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم و لا تقولوا على الله إ لا الحق إ نما
المسيح عيسى ابن مريم رسول الله و كلمته اءلقاها إ لى مريم و روح منه
فآمنوا بالله و رسله و لا تقولوا ثلاثة انتهوا خيرا لكم إ نما الله إ
له واحد سبحانه اءن يكون له ولد له ما فى السموات و ما فى الارض و كفى
بالله وكيلا، لن يستنكف المسيح اءن يكون عبدا لله و لا الملائكة
المقربون و من يستنكف عن عبادته و يستكبر فسيحشرهم إ ليه جميعا)؛(106)
بگو اى اهل كتاب در دين خود غلو نكنيد و درباره خدا جز به حق (راستى )
سخن نگوييد، مگر نه اين است كه مسيح عيسى فرزند مريم فرستاده خداوند و
كلمه اوست كه با كلمه ((كُن ؛ بشو))
به طرف مريم القا شد و روحى است از جانب خدا. پس به خدا و پيامبرانش
ايمان بياوريد و نگوييد سه تا (قائل به تثليث نشويد) و بس كنيد (از اين
عقايد باطل ) كه براى شما بهتر است و جز اين نيست كه خداوند يكتا منزه
تر از آن است كه او را فرزندى باشد و آن چه در آسمان ها و زمين است از
آن اوست و خداوند وكيل همه موجودات بوده و كفايت مى كند. هرگز مسيح
استنكاف نداشت كه بنده خدا باشد، نه فرشتگان مقرب ... .
و از پيامبر عظيم الشاءن صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود:
يا على ! دو گروه درباره تو هلاك شدند: دوستدار افراطى و دشمن تفريطى .
پناه بردن ، فرياد خواهى ، كافى شمردن و كمك طلبيدن از ائمه عليهم
السلام از آن جا كه همه آنها (پناه طلبيدن ، به فرياد رسيدن و كافى
دانستن و يارى ) تنها از طرف خداوند عزيز و حكيم است ، بنابراين ، اين
كار نسبت دادن اوصاف خاص خداوند به ممكن (مخلوق ) است و اين غلو و شرك
مى باشد. اين است روح پرسش شما با توضيحى كه داده شد.
جواب : نخست بايد به تفسير آيه شريفه بپردازيم و در توضيح و تفسير آن
نياز به بيان بعضى از لغات به كار برده شده و معانى آنهاست .
((غلو)) به معناى از حد
بيرون شدن و گذشتن از اندازه در طرف افراط است ، و اسم فاعل آن غالى
است . چنان كه مخالف آن كلمه ((القالى
)) با حرف قاف است ، و آن هم تجاوز و گذشتن است
در طرف تفريط.
آيه شريفه درباره اهل كتاب به طور عموم و در مورد نصارا به طور خاص
صراحت دارد؛ زيرا موضوع درباره تفكر مسيحيان زشت تر از عموم اهل كتاب
است و خداوند تبارك و تعالى قبل از اين آيه ، به كفر آنها (نصارا)
درباره آن چه معقتد بودند تصريح فرموده است :
(لقد
كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح )؛
به تحقيق آنان كه گفتند خداوند همان مسيح است ، كافر شدند.
نتيجه و برداشت از مذهب و تفكر آنان ، با وجود اختلاف در آراى شان ،
اين است كه ذات مقدس بارى تعالى جوهر (اصل و خلاصه ) يگانه اى است كه
براى او سه اقنوم (كالبد) وجود دارد و منظور از اقنوم صفت تجلى و آشكار
شدن و جلوه گرى موجودى در غير خود اوست و سه نوع اقنوم عبارتند از:
1. اقنوم
(107) وجود (هستى )؛
2. اقنوم علم (دانش ) و آن كلمه است ؛
3. اقنوم حيات و روح (زندگى و جان ).
آيه شريفه همه تفكرات آنان را جمع كرده و كفر دانسته است . از طرفداران
حضرت مسيح ، گرچه كيفيت در برداشتن و احاطه مسيح بر جوهر خدايى اختلاف
نظر با هم داشتند، گروهى قائل به مسيح اقنوم علم و گروهى اقنوم
پروردگارى يا اقنوم زندگى هستند و اين چيزى است كه آن را پدر و پسر
ناميده اند و معتقدند كه خداوند منقلب گشته و به صورت مسيح درآمده است
و عده اى مى گويند خداوند در مسيح حلول كرده (روح خدا در مسيح داخل شده
است ) به هر حال ، هر سه عقيده همه منطبق در اين كلمه است كه گفتند،
خداوند همان مسيح پسر مريم است .
سپس خداوند متعال مى فرمايد:
(لقد
كفر الذين قالوا ان الله ثالث ثلاثة )؛
همانا آنان كه گفتند خداوند سومين از سه خداوند است ، كافر شدند.
يا يكى از سه خداوند، پدر، پسر، روح القدس و به معناى ديگر خداوند
منطبق (برابر) با هر يك از سه خداوند است و لازمه گفتار آنان اين است
كه پدر، پسر و روح القدس هر سه خدا هستند و اين سه گانگى است .
اينان در اشتباهى بسيار بزرگ غوطه ور شدند چرا كه موضوع از دو حالت
بيرون نيست ؛ كثرت (متعدد بودن ) يا حقيقى است و يا اعتبارى (قراردادى
) در صورت نخست ، لازمه آن كثرت حقيقى است كه در آيه توصيف شده صدق
كند؛ يعنى خداى يگانه برابر با خداى سه گانه است و در كثرت اعتبارى جمع
بين كثرت عددى و يگانگى عددى قابل تصور و تعقل نمى باشد. چنان كه عده
اى از طرفداران اين عقيده چنين اعتراف و اقرار كرده اند.
توضيح مطلب اين است : ما زمانى كه مى گوييم زيد پسر عمرو انسان است ،
در اين جا شاءن سه گانه است : زيد، پسر عمرو و انسان ؛ اما آن كه وصف
او را كرده ايم تنها و يگانه است و كثرت (چند بودن ) بدين معناست كه او
را به پسر عمرو بودن متصف مى كنيم و انسان بودن هم اضافه اى اعتبارى
است ؛ بدين ترتيب يگانگى (وحدت ) عددى است ، ليكن كثرت اعتبارى مى باشد
و اجتماع وحدت عددى با كثرت عددى نيز با عقل سازگار نيست و اينان
(مسيحيان ) به اجتماع آن قائل هستند و اين است تخيلات غلط و بيراهه
رفتن آنان از راه راست .
تفكر و راه غلو نصارا كه مسيح عليه السلام را خدا مى ناميدند، حال به
هر يك از معانى كه قصد و اراده كنند، كجا و اين گفتار و عقيده ما كجا
كه مى گوييم : خداوند سبحان بعضى از آفريده ها و بندگان خود را عزيز و
گرامى داشته و به آنان نيرو و توانايى برتر از آن چه در عالم هستى
(تكوين ) است عطا فرموده كه با آن در جهان هستى با اجازه و رضايت خدا
تصرف مى كنند و آنان را به مَثَل درها ناميده و چنين دستور فرموده است
:
(و
اءتوا البيوت من ابوابها)؛
و به خانه ها از راه درِ آنها وارد شويد.
بنابراين ، فريادخواهى ، يارى جستن و كافى شمردن ، شرك نخواهد بود؛
زيرا اگر تمام تصرفاتى كه در عالم هستى صورت مى گيرد و خارج از وسايل
عادى و فوق العاده است سبب و موجبى بدانيم كه تمام اوصاف خداوند بر
مخلوقات او نسبت داده شود و قائل به آن شرك محسوب گردد، در اين صورت
بايد حضرت مسيح بنده و فرستاده خداوند را العياذ بالله مشرك بدانيم ؛
زيرا مى گويد:
(اءنى اءخلق لكم من الطين كهيئة الطير فاءنفخ فيه فيكون طيرا بإ ذن
الله )(108)
به درستى كه من از گِل مانند پيكر مرغى مى سازم ، سپس در آن مى دمم ،
آن گاه به اذن و اجازه خداوند پرنده مى شود (پرواز مى كند).
چنين است حال كسى كه از او عليه السلام دليلى براى درستى ادعايش
بخواهد و چنان كه گفته شد بگويد: اى آن كه ادعاى نبوت و پيامبرى مى كنى
! حال مرده اى را براى من زنده كن و اين پيكر دست ساخته از گِل را
پرنده اى بگردان .
لازم (مشرك شدن مسيح عليه السلام ) به ناچار باطل است و ملزوم آن نيز
چنين است و تلازم بين اين دو آشكار. پس به اين ترتيب ثابت شد كه
درخواست از بندگان بزرگوار در مواردى كه خداوند متعال به آنان اجازه
فرموده ، از موضوع شرك بسيار دور شده است . شرك و هرگونه برداشت شرك از
آيه شريفه ، نزد طايفه اماميه كه از كتاب هاى علماى شيعه استفاده كرده
اند، مردود مى باشد.
اما آيه ديگرى كه ما در نامه مختصر خود آورديم حاوى نكاتى است كه شيخ
طبرسى رضوان الله عليه نيز در تاءليفات و تفسير خود به آن اشاره ننموده
است ، گرچه اين مسئله شايد به نظر استاد تعجب آور باشد، ولى ما به آنها
اشاره مى كنيم .
بى شك آن جا كه خداوند تبارك و تعالى نصرت و يارى فرشتگان و همراهى
آنان را به مؤ منان يادآور مى شود و مى فرمايد:
(اِنى معكم ) مؤ منان را دستور مى دهد كه گردن ها بزنيد و
انگشتان ببريد، چنين تصور كرده اند كه مؤ منان در قتل هيچ گونه نقشى
ندارند. مقاومت كردن و جنگيدن ، يا پشت به دشمن كردن و فرار نمودن ،
جهاد يا نشستن آنها در خانه ، فرقى با هم ندارند و يكسانند. خداوند مى
خواهد بفهماند كه كار فرشتگان جز اين كه در صورت بشرى اتفاق افتد، صورت
نمى پذيرد.
به عبارت ديگر، فعل جهادگران مظاهر تثبيت فرشتگان است :
(إ
ذا لقيتم الذين كفروا زحفا فلا تولوهم الا دبار)(109)؛
اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه با انبوه كافران در ميدان نبرد
روبه رو شويد به آنها پشت نكنيد تا اين كه اراده خداوند جارى شود و
(نيز فعل فرشتگان در اشخاص و افراد و به وسيله آنها جلوه گر گردد).
سپس در مقام اثبات نصرت به وسيله فرشتگان و پيروزى آنان مى فرمايد:
(فلم
تقتلوهم ولكن الله قتلهم )(110)؛
اين شما نبوديد كه آنها را كشتيد بلكه خداوند آنان را به هلاكت رسانيد.
و پس از آن خداوند پيامبر خود را مخاطب قرار داده و فرمود:
(و
ما رميت اذ رميت ولكن الله رمى )؛
و تو اى پيامبر كه خاك و ريگ به صورت آنها پاشيدى ، تو نپاشيدى ، بلكه
خدا پاشيد.
و پوشيده نيست كه حق اين عبارت كه در مقام ((قصرالقلب
))(111)
يا ((افراد)) است اين كه
گفته مى شد:
((فانتم لم تقتلوهم ولكن الله قتلهم ؛ پس
اين شماها نبوديد كه كشتيد، بلكه خداوند آنها را كشت
)). يا مى فرمود:
((و ما انت رميت ولكن الله رمى ؛ (اين تو
نبودى كه ((خاك و ريگ به صورت آنها پاشيدى ،
بلكه خدا پاشيد)) پس سزاوار است كه دو آيه قرينه
هم موافق يك ديگر باشند در صورتى كه مى بينيم در به كار بردن ابزار نفى
باهم اختلاف دارند؛ يكى ((لم ))
و ديگرى ((ما)) به كار
برده شده و در ذكر مفعول جمله
((فلم تقتلوهم ))
و حذف آن
((و ما رميت )) و
نمى گويد: رميتهم و فعل جمله را ماضى قرار داده
((و ما رميت )) و
مضارع آن را
((فلم تقتلوهم ))
آورده براى اثبات آن چه از او نفى شده است .
شيخ طبرسى رضوان الله عليه در تفسير خود به اين نكته هاى باريك اشاره
نفرموده است . شايد خواسته در اين باره خلاصه گويى رعايت شود و يا چه
بسا درك موضوع براى اكثريت مشكل بوده ، از اين رو متعرض نشده . آرى
،ايشان قدس سره به نكته اى كه در كلام الهى هست اشاره نموده و درباره
((ولكن الله رمى ))
مى گويد: زيرا تاءثير آن چنانى كه در توان بشر نيست فعل خداوند است كه
گويى در حقيقت ، او كننده و فاعل افكندن است و اين كه فعل افكندن از
پيامبر صادر نشده است .
گفته شيخ قدس سره :
((لان اءثره ...)).
زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله يك مشت از ريگ و خاك به دست گرفت
و پاشيد هيچ كس از دشمنان نبودند، مگر اين كه مشغول بيرون كردن خاك از
چشم هايشان بودند، ليكن قدرت جبرى به وديعت نهاده شده در ريگ ، از
ديدگاه عادى بشر اقتضاى آن را ندارد كه به چشم مثلا حدود يك هزار نفر
از دشمن برسد. بنابراين ، از پيامبر نيز به عنوان يك بشر ممكن نبود.
نكته كلام اين است كه نفى كند چيزى را كه براى او اثبات شده است . پس
پيامبر هم افكننده و هم كسى است كه آنها را نيفكنده است و به اين نكته
و راز عده كمى از بزرگان علما در نوشته هاى خود اشاره هايى داشته اند
از جمله شيخ اجل و مايه افتخار ملت و دين مرحوم شيخ بهائى در كتاب شرح
اربعين است كه در شرح حديث مشهور بين عامه و اماميه آمده است :
بنده من چون با نوافل به من نزديك شود، او را دوست مى دارم و چون دوستش
داشتم ، من گوشى براى او مى شوم كه با آن مى شنود و اگر از من طلب كند،
او را عطا مى كنم .
علامه شيخ بهائى در كتاب ياد شده مى گويد: منظور اين است : من بنده ام
را دوست بدارم ، او را به سوى خود، جايگاه امن و آرام ، مى كشم و به
عالم قدسش بر مى گردانم ، فكر او را غرق در رازهاى عالم ملكوت مى كنم
،و حواس او را متوجه درخشش انوار جبروت مى نمايم ، در مقام و منزلت قرب
، قدم هاى او را استوار مى سازم تا با محبت ، گوشت و خون او در مى
آميزد و او از خود غايب و پنهان مى شود و از ياد رفتن را احساس نمى
كند و غير از خدا از ديد او كنار مى رود و متلاشى مى شود؛ در اين مرحله
است كه من گوش و چشم او مى شوم . گوينده اى چنين توصيف كرده است :
جنونى فيك لا يخفى |
|
ونارى منك لا تخبو |
فانت السمع و الابصار |
|
و الا ركان و اللقلب |
يعنى :
ديوانگى من در پيش تو پوشيده نيست و آتش اشتياقم خاموشى ندارد
تو گوش و چشم هاى من هستى و اركان و اعضاى بدن و قلب من مى باشى .
پس شكر خدا را با استشهاد و استدلال به آيات قرآن كريم و آن چه تاكنون
ذكر كرديم آن چه در ميان طايفه شيعه اماميه رايج است و تفكر آنها مى
باشد خداوند شاءن و منزلت اين طائفه را نيكو گرداند و پرهيزكارى و تقوا
را توشه آنها قرار دهد و بر دشمنان پيروز گرداند درباره استكفاء (كافى
دانستن ) و استنصار (پيروزى طلبيدن ) از پيامبر عظيم الشاءن و جانشينان
او عليهم السلام كه مخاطب قرار گرفته و گفته مى شود:
((يا محمد يا على ، يا على يا محمد وانصرانى فإ
نكما ناصران )). يا كمك طلبيدن از صديقه
طاهره حضرت زهرا عليها السلام :
((يا مولاتى يا فاطمة اءغيثينى ...)).
يا در نماز حاجت كه رسول خدا و اهل بيت بزرگوارش صلوات الله عليهم
مخاطب قرار مى گيرند و مى گوييم :
((يا محمد يا رسول الله اءشكو إ لى الله و إ لى
اءهل بيتك الراشدين حاجتى ...؛ اى محمد! اى رسول خدا! به خداوند
و به اهل بيت هدايت يافته تو در نيازى كه دارم شكايت مى آورم
)). يا در گفته و فرمايش آنها كه در دعاى بعد از
زيارت عاشورا آمده كه خود آنها (اهل بيت ) را مخاطب قرار داده و مى
گوييم :
((ليس لى وراء الله و ورائكم يا سادتى منتهى
...؛ اى بزرگواران ! براى من جز خدا و شما پايگاهى نيست
)).
يا فرموده ايشان در دعاهاى بعد از نماز صبح :
((اللهم إ نى اءصبحت و اءمسيت لا ملجاء و لا
منجى غير من توسلت بهم إ ليهم ...؛ پروردگارا! در حالى شب را به
صبح و صبح را به شب رسانده ام كه هيچ پناهى و نجات دهنده اى جز آنان كه
به وسيله آنها دست به دامانشان شدم ندارم ...
)).
صحيح و كاملا روشن گرديد.
و مثال هايى كه يادآورى شد و مطالبى كه گذشت هيچ كدام با آيات قرآن
منافات ندارد. به عبارت ديگر، مخالف آنها نيست ؛ زيرا آيه شريفه :
(و
ما النصر الا من عندالله ) و امثال آن كه يارى و كفايت را در
ذات مقدس الهى منحصر مى كند و آيه :
(إ
نما اءشكو بثى و حزنى إ لى الله ) نه تنها منافات ندارد، بلكه
بسيار از مرحله شرك يا غلو (زياده گويى ) دور و چنان كه در نامه خود
يادآور شديم ، نشاءت گرفته و برخاسته از يگانه پرستى خالص مى باشد.
به اين سخن در حالى خاتمه مى دهيم كه به سرور پيامبران و رسولان ، حضرت
محمد مصطفى و آل او و به ويژه پرچم برافراشته از سوى او و دانش بى
پايانش ، پناه و رحمت گسترده و وعده راستين درود و صلوات مى فرستيم و
بر همه دشمنان آنها از اكنون تا روز رستاخيز لعن و نفرين مى كنيم .
انتقادها و پاسخ ها
به نامه و نوشته ما بعضى از فضلا انتقاداتى وارد آورده اند كه
ما آنها را همراه پاسخ مى آوريم تا ان شاء الله مورد استفاده بيش ترى
قرار گيرد.
نقد 1.
((سزاوار نيست كتاب بصائر الدرجات و
محتواى آن را در رديف و هم طراز كتاب كافى و ساير كتب اربعه و رجال و
محتواى آنها بدانيم
)).
پاسخ : كتاب بصائر الدرجات از كتاب هاى ماءخذ و اصل است . همان گونه كه
بزرگان اصحاب نيز بر اين عقيده اند، اين نزد جماعت شيعه اماميه از
اعتبار و اعتماد والايى برخوردار است . كه مى توان نجاشى ، شيخ طوسى ،
علامه مجلسى و شيح حر عاملى رضوان الله تعالى عليهم را نام برد كه در
كتب رجال خود از وى نام برده اند.
از علماى معاصر نيز به فقيه دوران خود سيد محمد باقر معروف به حجة
الاسلام شفتى ، نويسنده كتاب مطالع الا نوار مى توان اشاره كرد. جز اين
بزرگان دانشمندان ديگرى نيز هستند كه درباره اين كتاب اظهار نظر نموده
اند كه اگر به كتاب الذريعة مراجعه شود مى توان آنان را شناخت .
آرى ، اگرچه شهرت كتاب مذكور چون اشتهار و معروف بودن كتب اربعه نمى
باشد، ليكن عدم اشتهار، چيزى از اعتبار آن نمى كاهد.
و اما درباره محتواى كتاب و مقايسه آن با محتواى كتب رجال ديگر بايد
گفت : در كتاب هاى رجالى كه نزد ما وجود دارد، نه عيب و ايرادى و نه
سخن ناروايى ، چه درباره نويسنده و چه در كتاب او، چيزى كه حاكى اين
معنا باشد مطلقا نيافتيم . نجاشى آن گاه كه در اين باره اظهار نظر مى
كند مى گويد:
او (نويسنده بصائر الدرجات ) در ميان ياران ما از اهالى قم چهره اى
مورد اعتماد، با قدر و منزلتى عظيم و با كمترين افتادگى در كلام است .
شيخ طوسى در الفهرست درباره ايشان مى گويد:
تمام كتاب ها و احاديث او از طريق ابن ابى جيد، از محمد بن الحسن
الوليد و از محمد بن الحسن الصفار به ما رسيده است ، جز كتاب بصائر
الدرجات كه محمد بن الحسن الوليد از وى نقل نكرده است .
شايد دليل انتقاد كننده اشاره به فرموده شيخ ، باشد كه ، محمد بن الحسن
الوليد از مؤ لف بصائر الدرجات روايت نقل نكرده و او نيز همان گونه كه
وحيد بهبهانى از جد خود مولى محمد تقى مجلسى رضوان الله عليه نقل كرده
به اين عقيده باشد كه عدم نقل حديث ابن الوليد از بصائر الدرجات به اين
تصور بوده كه وى به غلو (زياده روى ) در نقل احاديث نزديك شده است .
وحيد در ادامه سخن خود از مجلسى اول نقل مى كند كه مى گويد:
سزاوار و حق اين است آن چه در كتاب است دون مرتبت اهل بيت عليهم السلام
است و نيز امكان دارد دليل عدم روايت ابن الوليد بر حسب تصادف و اتفاق
بوده باشد، نه از روى عمد.
فرمايش وحيد بهبهانى قدس سره درست به نظر مى رسد. آرى ، درك و فهم
احاديث اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام دشوار و مشكل است . بار آن
بر دوش نتواند كشيد، مگر فرشته مقرب درگاه الهى ، يا پيامبرى از سوى
خدا و يا بنده اى كه پروردگار او را آزموده و قلبش آكنده از ايمان است
.
نقد 2. درباره آن چه از عالم جليل القدر ثقه (زراره ) نقل نموده ايم
(صفحه 28) انتقاد كننده محترم فرمود:
((در
رواياتى كه مشهور و مورد قبول همگان است از رسول خدا صلى الله عليه و
آله فقط نام بنى اميه برده شده است و اضافه كردن ديگران بر فرض صحت آن
چه در آن عداد (بنى اميه ) شمرده شده است ، آشكار كردن و آگاه ساختن آن
در مجلات رسمى امروز به اسلام ، نه تنها سودى نمى رساند بلكه زيان بار
نيز مى باشد.
پاسخ : اين روايت را از كتاب وافى
(112) آورده ايم ، مؤ لف اين كتاب شريف محدث بزرگوار،
حكيم خداشناس و فقيه مى فرمايد:
((اين روايتى
است كه ما آن را از منابع عامه (اهل سنت ) نقل كرده ايم با اين تفاوت
كه آن ها دو كلمه
((بنى تيم و بنى عدى
)) را حذف كرده اند. منظور از تيم اجداد خليفه
اول و مقصود از عدى نياكان خليفه دوم مى باشد.
اينك بعضى از روايات ديگر در اين باره :
1. حلبى از زراره و حمران و محمد بن مسلم جملگى نقل كرده اند كه : ما
از او (امام ) درباره تفسير آيه قرآن كه مى فرمايد:
(و
ما جعلنا الرويا التى اءريناك )(113)
سؤ ال كرديم . امام فرمود:
((رسول خدا صلى الله
عليه و آله در عالم رؤ يا مشاهده كرد كه مردانى از منبر كه حضرت بالا
مى روند و پايين مى آيند و مردم را از راه راست بر مى گردانند. زُريق و
زَفر گفته اند منظور از
((الشجرة الملعونة فى القرآن ؛ درخت لعنت
شده در قرآن
)) خاندان بنى اميه هستند.
مى گويم : روايت در شمار روايات مضمر است ، ولى حديث و روايت مضمرى كه
شخصيتى مثل محمد بن مسلم آن را نقل كرده باشد، در صحت آن ترديدى نمى
توان روا داشت همان گونه كه در جاى خود ثابت و تاءييد شده است .
2. ابى الطفيل مى گويد: من در مسجد كوفه بودم و على عليه السلام در
بالاى منبر براى مردم سخن مى فرمود. شنيدم كه ابن الكوا از انتهاى مسجد
صدا زد و گفت : اى اميرمؤ منان ! مرا از تفسير گفتار خداوند:
((و الشجرة الملعونة فى القرآن
)) آگاه فرماييد. على عليه السلام پاسخ داد:
((منظور دو گناهكار و دو فاسق از طايفه قريش و
از خاندان بنى اميه مى باشد
)).
علامه مجلسى رضوان الله عليه مى گويد:
((محتمل
است كه منظور از دو فاسق در اين مورد خليفه اول و دوم و مقصود از بنى
اميه گروهى از طايفه بنى اميه بوده است
)) و
احتمال دارد در نوشتن همان طور كه گذشت اشتباهى صورت گرفته است .
3) عبدالرحيم قصير از ابى جعفر عليه السلام درباره تفسير آيه :
(و
ما جعلنا الرويا التى اءريناك ). نقل مى كند كه فرمود: آن چه
نشان داده شده مردانى از طايفه بنى تيم و بنى عدى بر فراز منابر هستند
كه مردم را از شاهراه هدايت به عقب بر مى گردانند. راوى مى گويد: عرض
كردم : درباره
((الشجرة الملعونة فى القرآن )).
چه مى فرماييد؟ فرمود: مراد بنى اميه است كه خداوند مى فرمايد:
(و
نخوفهم فما يزيدهم الا طغيانا كبيرا)؛(114)
ما آنها را انذار مى كنيم ، اما جز بر طغيانشان افزوده نمى شود.
محدث فقيه دانشمند در كتاب ارزشمند خود وافى معتقد است كه آنان از
روايت ، دو كلمه بنى تيم و بنى عدى را حذف كرده اند.
حال اگر به روايت فيض قدس سره با وجود قدر و منزلت والاى او نزد طايفه
اماميه اعتبارى قائل نشويم و اعتمادى نكنيم پس به كدام روايت از ديگر
راويان سزاوار است كه اعتماد كنيم ؟ شك و ترديد در صحت اين روايت جز
وسوسه ، چيز ديگرى نيست .
نقد 3. انتقاد كننده با در نظر گرفتن گفتار ما:
((...
تا كار منجر شد به اقرار و اعتراف فخرالدين رازى ....
))
مى فرمايد: آيا صحيح و جايز است كه ما چنين سخنى را قبول كنيم ؟ كه ما
آن را در هيچ يك از كتاب هاى فخر رازى پيدا نكرديم و آيا چنين سخنى ،
تكفير تمام آنهايى نيست كه از آنها به برادر نام برديد؟ كتاب هاى تفسير
و كلام او (فخر رازى ) موجود و در اختيار ماست در كجاى آن مى توان
اقرار و اعتراف او را كه دال بر شرك هم كيشان وى باشد يافت ؟
پاسخ : به راستى جاى بسى شگفتى است كه روايت و نقل فيض قدس سره را، على
رغم احاطه و مهارت بسيار زياد وى به علوم و نيز به ميزان اعتماد و
اطمينان به او نزد طايفه حقه شيعه (اماميه ) نپذيريم ؟ به جاست كه در
پاسخ بگوييم : اگر آن چه انتقاد كننده در ميان آن تعداد از تاءليفات
فخر رازى كه در اختيارش بوده نيافته باشد پيدا نكردن ايشان در ميان
مصنفات بسيار زياد فخر رازى دليل بر نبودن آن نمى باشد و بسيار بعيد
است كه انتقاد كننده موفق شود تمام كتاب هاى فخر رازى در موضوع تفسير و
ساير كتب وى در موضوعات گوناگون را به ويژه در اين مدت و زمان محدود كه
در پيش رو داشته به دقت بررسى كرده باشد.
اما سخن ايشان :
((ثم هل هذا إ لا تكفير ...)).
در نهايت ضعف و غير قابل قبول است ، زيرا اگر گفته شود لازمه مذهبى اين
است و گروهى به آن معتقدند، نتيجه و معناى سخن اين نيست كه آن گروه
كافرند، وقتى به كفر آنان ملتزم مى شويم كه به لازمه اعتقاد خود عمل
نمايند به كتاب عروة الوثقى نگاه كنيد كه سيد كاظم يزدى قدس سره در بحث
نجاسات چه خوب مى فرمايد و عين عبارات ايشان است :
اما طايفه اى كه قائل به جسم بودن خدا هستند (مجسمه ) و آنان كه قائل
به جبر مى باشند (مجبره ) و كسانى از گروه صوفيه كه معتقد به وحدت وجود
هستند اگر به احكام شرعى اسلام ملتزم باشند و عمل نمايند، راءى قوى بر
اين است كه آنها نجس نمى باشند مگر يقين پيدا كنيم كه به احكام باطل و
فاسد خودشان ملتزم هستند و عمل مى كنند.
لازمه اعتقادات اشاعره را بيان كرديم و معناى اين حرف اين نيست كه گفته
باشيم هم اكنون آنان معتقد به لوازم مذهب خود هستند، تا مشرك محسوب
شوند، بلكه مقصود بيان محتواى عقيده آنان است كه لوازم فاسدى بر
اعتقادات آنان مترتب است و لازمه انحراف كفر نيست . چگونه چنين باشد!
در صورتى كه اگر لازمه مذهبى اين باشد بدون اين كه بفهميم و دريابيم
پيروان آن مذهب به لوازم باطل و فاسد آن عمل مى كنند تكفير كنيم ، همان
طور كه چنين برداشت باطلى شده ، در اين صورت بايد اكثر مسلمانان ، چه
گذشتگان و چه آيندگان از معتقدان اشاعره يا معتزله را كافر بدانيم ؛
زيرا اشاعره كه قائل به جبر در عالم هستند، از بندگان سلب اختيار كرده
و تمام افعال آنان را به خداوند متعال نسبت مى دهند، ولى چنين مى
پندارند اين نوع تفكر نوعى بزرگ داشت و گرامى داشت حق تعالى است ، چرا
كه در عالم هستى جز خداوند مؤ ثرى وجود ندارد.