معيار شرك در قرآن

آية الله سيد عزالدين حسينى زنجانى

- ۲ -


فرمود: ((وكل ؛ كفايت مى كند)) بدانيم كه او (فرشته ) وكيل است و ماءمور و بنده و فرستاده خداوند متعال و كارى در دست او نيست . پس آيا صحيح است كه ما از او به دليل اين كه وكيل خداوند در باز پس گرفتن جان هاست يارى بطلبيم ، و به او توكل كنيم يا او را تكيه گاه بدانيم ؟ به صرف اين كه خداوند سبحانه و تعالى تاءكيد مى كند كه ، فرشته از جانب او وكيل است و در قبض ، يا عدم قبض ارواح ، اختيارى در دستش نيست ، مگر به دستور خداوند متعال ، و اين آيه را آيه (الله يتوفى الانفس حين موتها)(9) تفسير مى كند و مصداق بارز آن چيزى است كه اميرمؤ منان سلام الله عليه مى فرمايد: ((بعضى از آيات قرآن خود آيات ديگر را تفسير مى كند)).
گفتار شما كه مى فرماييد:
... در نتيجه هر قدر علو شاءن و بلندى مرتبت و نزديكى او به خدا ثابت شود توجه ، به سوى او مانند توجه به خداوند و توسل به او چون توسل به خداوند مى باشد.
اى آقاى بزرگوارم ! بر حضرت عالى پوشيده نيست كه ، نه فقط تفاوت بين اين دو بسيار است ، بلكه قياس در اين نسبت ؛ يعنى نسبت بين آفريننده و آفريده شده و ميان توان مند و عاجز ممكن نيست . چنان كه در نهج البلاغه (خطبة الاشباح ) امام مى فرمايد:
... شهادت مى دهم : كسى كه تو را با چيزى از آفريده هايت مساوى شمرد، از مرتبه تو عدول و تجاوز كرده و كسى كه چنين كند به آن چه از آيات محكمات تو نازل شده و به نشانه ها و دلايل آشكارت كفر ورزيده است . و گواهى مى دهم كه تو خداوندى هستى كه نهايت و پايانى در خردها برايت نيست ، تا در منشاء انديشه ها داراى چگونگى و كيفيت باشى و نه در افكار و عقل ها محدود و موصوف به تغيير از جايى به جايى گردى .
و در دعاى صباح مى فرمايد:
اى خدايى كه خود بر ذات خويش دلالت مى نمايى . اى خدايى كه از مشابهت با مخلوقاتت منزه و مبرا هستى .
و در دعاى افتتاح آمده است :
تمام ستايش ، خدايى را منحصر است كه در فرمان روايى او مخالفى نتواند بود و نه ستيزه جويى در شاءن و كارش . حمد مخصوص خدايى است كه در آفرينش شريك ندارد و در بزرگوارى و عظمتش مانند او نيست .... ستايش ‍ ويژه خدايى است كه نه ستيزه جويى در برابر او و نه مانندى هم شكل او و نه پشتيبان و ياورى كمك كار او وجود دارد.
و خداوند تبارك و تعالى (از قول مشركان ) مى فرمايد:
(تالله إ ن كنا لفى ضلال مبين ، اذ نسويكم برب العالمين )(10)؛
به خدا سوگند كه ما در گمراهى آشكار بوديم آن گاه كه شما (بت ها) را با پروردگار جهان برابر دانستيم .
اى سيد بزرگوار دانشمند! آيا توجه به خداوند زنده مانند توجه به بنده مى تواند بود؟ و ما در نمازهاى خود مى گويم : ((اشهد اءن محمدا عبده و رسوله ))؛ شهادت مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست )). پس مسئله بندگى بر موضوع رسالت پيشى گرفته و قبل از آن ذكر شده است و خداوند پيامبر خود را مخاطب قرار داده و مى فرمايد: (إ نك ميت و إ نهم ميتون )(11) آيا امكان دارد كه زندگان و مردگان يكى و برابر باشند؟
در حالى كه خداوند مى فرمايد: (وما يستوى الا حياء ولا الا موات )(12). و اگر چه منظور از زندگان ، علما و دانشمندان و شهيدان و نيكوكاران باشند آنها هم زنده اند، ولى در نزد پروردگارشان روزى مى خورند. و فرموده شما كه خداوند در كتاب خود در بزرگداشت شاءن و مرتبه پيامبر خود فرموده است :
(ولو أ نهم إ ذ ظلموا اءنفسهم جاءوك فاستغفروا الله و استغفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحيما)(13)؛
اگر آنها هنگامى كه به خويش ستم كردند به سوى تو مى آمدند و از خدا طلب آمرزش مى نمودند و پيامبر هم براى آنها درخواست بخشودگى مى كرد، خدا را توبه پذير و مهربان مى يافتند.
پروردگار متعال در توبه ستمكاران اكتفا به استغفار و طلب آمرزش آنها نكرده و استغفار پيامبر را نيز ضميمه آن فرموده است .
مى گويم : خداوند سبحان خود استغفار ظالمان را كفايت مى كند و او بسنده و كفايت كننده است ؛ زمانى كه ستمكاران به درستى و با نيت پاك از خداوند طلب آمرزش نمايند خداوند بدون اين كه به وساطت كسى از مخلوقاتش نيازى باشد بر بندگان ستمكارش مى بخشد، ليكن موضوع استغفار پيامبر را خداوند فقط به دليل بزرگداشت قدر و منزلت او و تصديق و تاءييد نبوت او اراده فرموده و چيزى جز اين نيست و الا اگر ظالمى در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله دور از مكانى كه ايشان بودند ساكن بود و دسترسى او به رسول خدا صلى الله عليه و آله مشكل بود و قصد توبه داشت ، به درگاه الهى از گناهان خود توبه مى كرد آيا خداوند توبه او را نمى پذيرفت ؟ يا در همين زمان ما در عصرى كه پيامبر خدا در گذشته است و حجت خداوند (امام زمان عجل الله تعالى فرجه ) از نظرها پنهان است ظالمى بخواهد توبه كند و صادقانه به سوى خداوند برگردد به كجا بايد برود؟ آيا براى چنين شخصى كافى نيست كه به سوى خداوند متعال متوجه شود در حالى كه استغفار كننده ، توبه كننده و بازگشت كننده به طرف خداوند باشد؟ يا چنين نيست ؟ و آيا درِ توبه و بازگشت كننده به سوى خدا و طلب آمرزش از او پس از درگذشت پيامبر از اين جهان بسته شده است يا تا روز قيامت باز است ؟
اما در مورد گفتار شما اى سرورم ! كه فرموديد:
گفتار دعا كننده و آن كسى كه توسل مى جويد و مى گويد: ((يا محمد يا على اكفيانى و انصرانى ؛ اى محمد! اى على ! ياريم كنيد و كفايت كارهايم بنماييد)). نشاءت گرفته از توحيد خالص است ... .
مى گويم : تعارض آن با نص قرآنى آشكار است ؛ زيرا خداوند سبحان در آيات زيادى تاءكيد فرموده كه او كفايت كار مردم مى كند و او آنان را يارى مى رساند، طبق آيات زير:
1. (و ما كان لهم من اءولياء ينصرونهم من دون الله ).(14)
2. (و إ ن يخذلكم فمن ذا الذى ينصركم من بعده ).(15)
3. (و يا قوم من ينصرنى من الله إ ن طردتهم ).(16)
4. (فمن ينصرنى من الله إ ن عصيته ).(17)
5. (و ما النصر إ لا من عند الله العزيز الحكيم ).(18)
6. (و لم تكن له فئة ينصرونه من دون الله ).(19)
7. (اءليس الله بكاف عبده ).(20)
8. (و كفى بالله حسيبا).(21)
زمانى كه ما خداوند را به تنهايى مى خوانيم آيا كفالت او اجابت خواسته ما را كفايت نمى كند؟ در حالى كه او در جاهاى متعددى از قرآن كريم چنين وعده اى به ما داده است و خداوند هرگز خلاف وعده خود عمل نمى كند، آن جا كه مى فرمايد:
(وإ ذا ذكر الله وحده اشماءزت قلوب الذين لا يؤ منون بالاخرة و إ ذا ذكر الذين من دونه إ ذا هم يستبشرون )؛(22)
هنگامى كه به تنهايى خداوند ياد مى شود دل هاى كسانى كه به آخرت ايمان ندارند مشمئز (متنفر) مى گردد، اما چون از معبودهاى ديگر سخن به ميان آيد خوشحال مى شوند.
و اما درباره فرموده شما:
... و چنين است فرموده ايشان (امام هادى عليه السلام ) كه سلام خدا بر ايشان باد در زيارت جامعه : ((إ ياب الخلق إ ليكم ؛ برگشت مردم به سوى شما مى باشد)). برگشت به سوى آنها (ائمه عليه السلام ) برگشت به سوى خداوند متعال است و حساب آنها درباره مردم ، عين محاسبه خداى عزوجل است .
در اين باره مى گويم : نص صريح و آشكار چنان كه بر آن جناب پوشيده نيست وجود دارد و تاءويل نيز نمى پذيرد چون قول خداى كريم در قرآن :
1. (إ ن إ لينا إ يابهم ، ثم إ ن علينا حسابهم ).(23)
2. (و إ ن ما نرينك بعض الذى نعدهم اءو نتوفينك فانما عليك البلاغ و علينا الحساب ).(24)
3. (و من يدع مع الله الها آخر لا برهان له به فإ نما حسابه عند ربه إ نه لا يفلح الكافرون ).(25)
4. (إ ن حسابهم إ لا على ربى لو تشعرون ).(26)
5. (ما عليك من حسابهم من شى ء).(27)
6. (و كفى بالله حسيبا).(28)
غلوى (از حد گذشتن ) كه خداوند قوم يهود و نصارا را در مورد بنده اش ‍ حضرت عيسى بن مريم از آن نهى فرموده جز اين نيست كه آنها صفاتى را كه مخصوص خداوند متعال است به پيامبرش نسبت مى دادند، از اين رو خداوند آنها را مخاطب قرار داده و فرمود:
(قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق و لا تتبعوا اءهواء قوم قد ضلوا من قبل و اءضلوا كثيرا و ضلوا عن سواء السبيل )؛(29)
بگو اى اهل كتاب ! در دين خود غلو (زياده روى ) نكنيد و غير از حق نگوييد و از هوس هاى گروهى كه پيش تر از اين گمراه شدند و بسيارى را گمراه كردند و از راه راست منحرف گشتند پيروى ننماييد.
(يا اءهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم و لا تقولوا على الله إ لا الحق إ نما المسيح عيسى ابن مريم رسول الله و كلمته اءلقاها إ لى مريم وروح منه فآمنوا بالله و رسله ولا تقولوا ثلاثة انتهوا خيرا لكم إ نما الله إ له واحد سبحانه اءن يكون له ولد له ما فى السموات و ما فى الا رض و كفى بالله وكيلا، لن يستنكف المسيح اءن يكون عبدا لله ولا الملائكة المقربون و من يستنكف عن عبادته و يستكبر فسيحشرهم إ ليه جميعا)؛(30)
اى اهل كتاب ! در دين خود غلو (زياده روى ) نكنيد و درباره خدا غير از حق نگوييد. مسيح عيسى بن مريم فقط فرستاده خدا و كلمه (مخلوق ) اوست كه او را به مريم القا نمود و روحى (شايسته ) از طرف او بود، بنابراين ، به خدا و پيامبران او ايمان بياوريد و نگوييد (خداوند) سه گانه است (از اين سخن ) خوددارى كنيد كه به سود شما نيست ، خدا تنها معبود يگانه است . او منزه است كه فرزندى داشته باشد (بلكه ) از آن اوست آن چه در آسمان ها و آن چه در زمين است .
و آنان كه على عليه السلام را دوست مى داشتند و در دوستى او راه غلو و زياده روى را در پيش گرفتند، نبودند مگر كسانى كه به هلاكت افتادند و نابود شدند. آن چنان كه نقل و روايت از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى باشد كه فرمود: ((يا على ! دو گروه درباره تو هلاك شدند و نابود گرديدند: دشمنى كه زياده روى كرد و بد گفت (مانند خوارج ) و دوستى كه در باب تو غلو كرد)).
سخن اين است و از خداوند تبارك و تعالى مسئلت داريم كه خود و حجت خود را به ما معرفى فرمايد و بشناساند و دوستى اهل بيت پيامبر اكرم و شفاعت آنان را درباره ما روزى ما گرداند كه همه به سوى او مى رويم ؛ زيرا (فإ نه للا وابين غفورا)(31) و از او مى خواهيم كه ما را موفق فرمايد و در راهى كه مى رويم استوار و محكم نگاه دارد تا از آن چه غلاة و مفوضه در كتاب هاى ما وارد كرده اند دورى گزينيم و به قله يگانه پرستى خالصى كه اساس تمام اعمال ما مى باشد نايل گرديم . سلام و درود و رحمت خدا و بركات او بر شما باد.
اول ربيع الاول سال 1405 هجرى .(32)
پاسخ آية الله زنجانى به نامه استاد دانشگاه
بسم الله الرحمن الرحيم
به حضور استاد فاضل ...كه خداوند توفيقات او را جاودانه فرمايد، درود بر شما و رحمت الهى و بركاتش نثارتان باد.
چند ماهى است نامه عزيزتان را كه با عبارت هاى ساده و املايى زيبا نوشته شده بود و مشحون از آيات قرآنى و شواهد و دلايل سنت نبوى بود دريافت كرده ام . مكتوب شما حكايت از احاطه وسيع شما مى كند. پس ‍ خداوند را شكر گزاريم ؛ خدايى كه ديدار جناب عالى را ميسر كرد.
گرچه مدت ديدار كم بود، ليكن در همان زمان اندك دريافتيم كه شما مردى بانيت پاك ، قلبى طاهر، انسانى فروتن ، با عقل و تدبيرى استوار مى باشيد و ديدارتان نشان از اين داشت كه جناب عالى به زيور ادب و شكيبايى و بردبارى مزين هستيد.
كار همان گونه كه يادآور شده ايد آسان خواهد شد؛ چون هدف و مقصود بحث كنندگان ، شكر خدا، روشن كردن حق و حقيقت است و حقيقت زاييده بحث و گفت وگو مى باشد.
من از شما پوزش مى طلبم ؛ زيرا ارسال جواب نامه شما به دليل بعضى از كارها كه مى خواستم در زمان معين و معمول آن انجام پذيرد حاصل نگرديد و به تاءخير افتاد.
اينك نخستين مسئله كه مى خواهم نظر شما را به آن جلب كنم اين است كه تنازل و سكوت در برابر دشمن معاند و خصم لجوج ، مفيد فايده نيست . چنان كه خداوند فرموده است :
(كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون )؛(33) چنين نيست كه آنها خيال مى كنند، بلكه اعمالشان چون زنگارى بر دل هايشان نشسته است .
و اما احمد امين مصرى (34) و امثال او از ارباب قلم و نويسندگان چنين ارزشى ندارند كه انسان در مجالس و نشست ها فكر و ذكر خود را مشغول آنان كند! زيرا اگر چنين هم بكنيم باز بر ما اعتراض كرده و معترض و خرده گير باقى خواهند بود.
و اگر دم فرو بسته و كلمه اى درباره آنان نگوييم باز ما را رها نمى كنند، پس ‍ وظيفه ما اين است گفتار خدا را كه مى فرمايد: (قل الله ثم ذرهم فى خوضهم يلعبون )(35) درباره آنها تكرار و سپس سكوت كنيم .
آرى ، اى فاضل ! ماءخذ و منابع اصيل و ريشه دار ما آنهايى هستند كه در طول زمان ها و مكان ها اساس و محور مراجعه علما و دانشمندان بوده است . كتاب هايى كه چون كافى ، توحيد صدوق ، نهج البلاغه ، من لا يخضره الفقيه و بصائر الدرجات كه بنا بر گفته جناب عالى ، نيروى تعبير و زيبايى تركيب و استوارى روش ، آنها را از ديگر ماءخذ و منابع جدا مى كند. در آنها اسلوب فصاحت و بلاغت قرآن و نَفَس پيامبر مشاهده مى شود. در ديدگاه و شنودگاه اين بزرگان ، اكثر محتويات آنها مخالفت با اسلامى كه ايرانيان به آن اذعان دارند، دارد. اگر اين مآخذ نبود، اسلام به خاورشناسان منسوب مى شد و جز از آنها به دست نمى آمد؛ آن هم اسلامى كج و معوج براى ارائه به جهانيان . بنابراين ، به شخصى چون شما سزاوار نيست كه به سخنان آنان اهميت دهيد و شاءنى براى شان قائل شويد.
اما آنچه امامان به ما توصيه و سفارش فرموده (امام صادق صلوات الله عليه ): ((ما شيعيان براى آنها و مكتب مان زيب و زيور باشيم و نه موجب سرافكندگى )) به يقين منظور و مقصود اين است كه ما با برادران مان از اهل تسنن با حسن سلوك زندگى كنيم ، از تندى و خشونت با آنها بپرهيزيم ، از اجتماعات شان دور نباشيم ، بيماران شان را عيادت كنيم ، در تشييع جنازه مردگان آنها شركت نماييم . اين قبيل سفارش ها درباره زندگى مسالمت آميز نيكو با آنان است ، نه اين كه تمايل شديد به سخنان و گفتارشان پيدا كنيم و از آن چه هواى نفس آنها بر ايشان آراسته پيروى نماييم و آن چه را كه اسناد و مدارك استوار ما مى باشد ترك و رها كنيم و تمام آن توصيه ها براى گروهى از آنهاست كه اميد خير و نيكى (مستضعفان از آنها) مى رود، نه سركشان ، ستمگران و قلم به دستان مزدورشان .
بنابراين سزاوار و جايز نيست كه براى جلب خشنودى آنها و در امان بودن از تيرهاى دشمنى شان حق را رها كنيم ؛ زيرا
(و لن ترضى عنك اليهود و لا النصارى حتى تتبع ملتهم )(36)؛
هرگز يهود و نصارى از تو خشنود و راضى نخواهند شد، مگر آن كه از آيين شان پيروى كنى .
در روايت صحيح ، مولايمان اميرمؤ منان صلوات الله عليه مى فرمايد:
((الصادع بالحق مجاهد. بيان كننده حق و حقيقت جهادگرى است در راه خدا)).
برادر گران مايه ! معنا و مفهوم جهاد، گفت وگو و بحث حضورى و اعلام حقيقت است و اگر حق را نپذيرفتند، به فرموده قرآن :
(ذرهم ياءكلوا و يتمتعوا و يلههم الا مل فسوف يعلمون )؛(37)
اين كافران را به خورد و خواب و لذات حيوانى واگذار تا آمال و اوهام دنيوى ، آنان را غافل گرداند و نتيجه اين بيهودگى را به زودى خواهند دانست .
آيا با اين حال آنها از ما راضى خواهند بود، در حالى كه با آراى آنها برخورد كنيم ؟ آيا از شدت خشم و غصب به هم نخواهند پيچيد؟ نظير آن چه عالم ثقه بزرگوار زراره از سرورمان امام صادق صلوات الله عليه نقل مى كند، آن جا كه مى فرمايد:
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله دل تنگ و اندوهگين بود. على صلوات الله عليه از ايشان سؤ ال كرد: يا رسول الله ! چه چيز موجب غم و اندوه شماست ؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: چگونه غمگين نباشم كه شب هنگام به خواب ديدم بنى تيم و بنى عدى و بنى اميه (38) بر منبر من بالا رفته اند و مردم را از اسلام به قهقرا بر مى گردانند، به درگاه الهى عرضه داشتم : بار خدايا! اين حادثه در زمان حيات يا پس از رحلت من اتفاق خواهد افتاد؟ پاسخ اين بود كه پس از وفات و درگذشت تو چنين خواهد شد.
و امثال اين روايت در مآخذ و منابع اساسى ما بسيار است . ما با آنها نه فقط در مسئله امامت اختلاف داريم ، بلكه در اساس توحيد نيز از يك ديگر جدا هستيم : چه گونه ؟
آيا اين پيشواى آنان (اشعرى و پيروان او) نيست كه معتقد به زيادت خارجى از صفات هشت گانه خداوند هستند تا آن جا كه فخرالدين رازى بر اساس آن چه مرحوم فيض در بشارة الشيعه نقل و اعتراض كرده و مى گويد: نصارى به دليل اقانيم (39) ثلاثه كافر شدند و اشاعره اقانيم نه گانه (به افزودن ذات ) ثابت كردند. اين مرد (فخر رازى ) از بزرگان پيشوايان شان مى باشد و هرگز به مردم خود سخن گزافه نمى گويد، چون راهى نيافته ناچار از اقرار و اعتراف به شرك قوم خود شده است و ازاين قبيل تحريفات زشت كه اگر بنا بر شمارش اين تحريف ها باشد، از اصل موضوع دور مى شويم و نياز به رساله اى جداگانه دارد.
پس كدام نوع از راه قهقرا رفتن و به عقب برگشتن زشت تر از اين است كه اين امت به اعقاب و گذشتگان خود برگشته اند؟
مقصود، اى برادر دانشمند! اين است كه از طى طريق حق و هدايت ، به دليل كمى طرفدارانش و خودنمايى و هم بستگى دشمنانش وحشت زده نباشيد و به راه و رسم بزرگ جانشينان و پيشواى پرهيزكاران و وصى رسول پروردگار جهانيان صلوات الله عليه اقتدا كنيد؛ آن جا كه مى فرمايد:
به خدا سوگند! اگر من به تنهايى در برابر آنها قرار مى گرفتم و آنها اگر چه تمام روى زمين را پر كرده بودند، نه اهميت مى دادم و نه وحشتى داشتم ؛ زيرا من از راه گمراهى كه آنان در آن طى طريق مى كنند و از راه هدايتى كه خود در آن قدم مى زنم آگاهم و از جانب پروردگارم نيز يقين دارم .
و اما اصل موضوع را در دو بخش مورد بحث و گفت وگو قرار مى دهيم : بخش اول : مفهوم شرك ، يا بحث در كبراى آن از نظر مفهوم ، سپس شرح و بيان مصداق و صغراى آن .
بخش دوم : پاسخ آن چه شما، مطرح كرده ايد.
بخش اول : مفهوم شرك
اين بخش ، تحقيق و بررسى در مفهوم و معناى شرك است كه ، در قرآن خط بطلان برآن كشيده شده و فلسفه اصلى بعثت پيامبران ، زدودن شرك است و آن بر دو نوع مى باشد:
نخست ، شرك واقعى مستقل و آن شركى است كه براى خداوند و در عرض ‍ ذات مقدسش قرار دهند. تفاوتى نمى كند براى او يك شريك يا بيش تر يا همراه او قائل گردند. اين چنين شركى را شرك عرضى و ذاتى مى نامند.
دوم ؛ شرك طولى است و اين در صورتى شرك محسوب مى شود توضيح آن خواهد آمد كه توجه به سوى غير خداوند بدون در نظر داشتن اذن او صورت پذيرد و در حقيقت اين نوع شرك ، عبادت غير خداست بدون اين كه اجازه اى از جانب او صادر شده باشد. اين اجازه با عباراتى نظير: (مِن دون الله )، (بغير سلطان اتاهم ) يا امثال اينها با تعابير مختلف ديگرى در قرآن كريم آمده است .
با قبول اين مطلب مى گوييم : قسم نخستين شرك (شرك در عرض خداى تعالى ) مانند آن است كه مجوسان آتش پرست قائلند و سخن از ((يزدان )) و ((اهريمن )) به ميان آورده و مى گويند: آنها خدايان دوگانه هستند؛ يكى در عرض ديگرى (مساوى در تمام شئون ) يزدان سر منشاء نيكى ها و اهريمن سرچشمه بدى هاست ،پس دو خدا و در عرض هم وجود دارد.
اما خداى يگانه در حالت چندگانه آن چيزى است كه نصارا به آن اعتقاد دارند.
قرآن با استدلال هاى گوناگون باهر دو نوع شرك فوق احتجاج كرده است . به آيات زير دقت فرماييد:
1. (لا تتخذوا إ لهين اثنين )؛(40) به راه شرك دوتايى نرويد.
2. (لو كان فيهما آلهة إ لا الله لفسدتا)(41)؛ اگر در آسمان و زمين به جز خداى يكتا خدايانى وجود داشت هر دو فاسد مى شدند.
و در بطلان گفت وگوى نصارا مى فرمايد:
(لقد كفر الذين قالوا إ ن الله ثالث ثلاثة و ما من اله إ لا اله واحد)(42)؛
آنها كه گفتند خداوند يكى از سه خداست (سومين اقنوم از اقانيم سه گانه ) نيز به طور مسلم كافر شدند با اين كه معبودى جز معبود يگانه نيست .
نصارا معتقد به اين قول كه (خداوند خوارشان دارد) گفتند: خداوند مركب از سه اقنوم (اصل و ذات ) است و در عين تركيب ، خداى واحد است ، بدين ترتيب در برابر و عرض خداى تعالى چيزى قرار داده و آن را ((ابن ))؛ يعنى پسر و چيز ديگرى را ((روح القدس ))(43) يا ((جان پاك )) ناميدند. و حضرت عيسى مسيح را پسر خدا و خدايى در عرض الله تعالى قرار دادند كه خداى متعال در رد و ابطال نظر آنها مى فرمايد:
(ما المسيح ابن مريم إ لا رسول قد خلت من قبله الرسل و امه صديقة كانا ياءكلان الطعام )(44)؛
مسيح فرزند مريم فقط فرستاده (خدا) بود. پيش از وى نيز فرستادگان ديگرى بودند. مادرش نيز بانوى بسيار راست گويى بود. هر دو غذا مى خوردند. با اين حال چگونه دعوى الوهيت مسيح و عبادت مادرش ‍ مريم مى كنيد؟
اما در شرك طولى مراد كسانى هستند كه معتقدند، صانع و آفريدگار جهان يكى است و در آفرينش مطلقا شريك و همتايى ندارد، ولى در صفت خداوندى براى او شريك قائل شدند؛ بدين معنا كه بت هايى را بر پا داشتند و بر آنها آثار خدايى بار كردند و آنها را واسطه و وسيله به پيشگاه خدا قرار داده و به آنها رو آوردند؛ در مقابل شان تضرع و زارى مى كردند و بر آوردن نيازهاى خود را از آنها مى طلبيدند و براى آنها قدر و مرتبتى والا و منزلتى رفيع در پيش خدا قائل شدند بدون اين كه از جانب خداوند متعال اذن و دستورى در اين كار رسيده باشد، و اين بت ها چنان كه آشكار است جز سنگ هاى تراشيده و يا چوب هاى ساخته شده چيز ديگرى نبود كه با دست هاى خود مى تراشيدند و سپس آنها را خدايان پرستش شده قرار مى دادند. عقيده و عمل اين گروه نيز از دو ديدگاه باطل و بيهوده است :
نخست اين كه ، اين اشياى پرستش شده سنگ هايى بودند كه هيچ گونه سود و زيانى از آنها متصور نبود، با اين حال ، چگونه مى توان تصور نمود كه آنها بتوانند شريكى براى خداوند متعال به معناى دوم قرار داده شوند؟
دوم اين كه ، در اين مورد اجازه اى از طرف خداوند تبارك و تعالى نرسيده است . بنابراين ، از دو جهت عمل اين گروه مورد سرزنش و توبيخ قرار مى گيرد: نخست اين كه آن چه به عنوان خدا گزيده اند، جز جماداتى كه شعور ندارند نيست . در اين مورد خداى تعالى مى فرمايد:
(اءتعبدون ما تنحتون ، والله خلقكم و ما تعملون )(45)؛
آيا چيزى را مى پرستيد كه با دست خود مى تراشيد؟ با اين كه خداوند هم شما را آفريده و هم بت هايى را كه مى سازيد.
و مى فرمايد:
(هل يسمعونكم إ ذ تدعون ، اءو ينفعونكم اءو يضرون )(46)؛
آيا چون آنها (بت ها) را بخوانيد سخن شما را مى شنوند؟ يا به حال شما سود و زيانى توانند داشت ؟
و هم چنين مى فرمايد:
(اءموات غير اءحياء و ما يشعرون اءيان يبعثون )(47)؛
اينها مرده و از حيات بى بهره اند و درك و شعور ندارند كه در چه وقت برانگيخته مى شوند.!
جهت دوم كه جهت اصلى است اين است كه فرمان و حجتى از جانب خدا (درباره پرستش بت ها) نازل نشده بود و دليل اين كه اين جهت ، جهت عمده و اصلى است اين است ، زمانى كه اذن و فرمان براى پرستش چيزى از آفريده شدگان برسد، يا دستورى براى تذلل و فروتنى در برابر سنگ و كلوخ صادر شود، باز برگشت چنين اذنى به پرستش خداوند سبحان خواهد بود كه شرح آن داده خواهد شد اين برعكس و خلاف جهت اولى است ؛ زيرا اگر فرض كنيم آن چه آنها مى پرستيدند، از نظر سود و زيان مؤ ثر بود و بت ها دعاى بت پرستان را مى شنيدند و خواسته هايشان را برآورده مى كردند باز عبادات آنها در مسير درست نبود، چرا كه اين موجودات از خود استقلالى ندارند و برگشت هر سود و زيانى از سوى هر موجودى به خداوند سبحان است و زمام كارها همگى در دست قدرت و اختيار الهى و نشاءت گرفته از قضا و قدر او بوده و همه در برابر اراده او متذلل و خاشع هستند.
وجود اثر از هر مؤ ثرى تصحيح و تاءييد كننده اين نيست كه به سوى او توجه گردد و خدايى در برابر ذات لايزال الهى قرار داده شود. ايراد عمده بر اين قسم ، اذن و فرمان نداشتن از جانب خداوند است .
بنابراين ، محور استقلال در شرك طولى بر اين است كه در آن اجازه و دستورى (از سوى خدا) صادر نشده است ؛ زيرا وجود اذن ، سالم كننده پرستش و مقياس برگرداندن آن به پرستش خداوند متعال است . بر خلاف نوع اول شرك كه در آن معبودها نمى توانند هيچ گونه اثرى داشته باشند و برگشت اين عمل نيز بر اين است كه عقل آن را بعيد مى داند و از خرد دور است فكر كنيم چيزى كه از جانب خود هيچ گونه اثرى نمى تواند داشته باشد چگونه مى توان از آن انتظار تاءثير در چيز ديگرى داشت ؟ و بر فرض ‍ تاءثير نيز نمى تواند در چيزى مستقلا از جانب خود اثر داشته باشد، چرا كه تمام سود و زيان از جانب خداوند سبحان است ، پس براى معبود چيزى باقى نمى ماند.
آن چه از انديشه در آيات قرآن كريم به دست مى آيد اين است : نوع شركى كه پيامبران عليهم السلام از حضرت نوح شيخ الانبيا تا پيامبر ما صلى الله عليه و آله با آن روبه رو بوده اند شركى از نوع دوم بوده است و اين نكته را از استدلالهاى آنهايى كه اين پيامبران بر آن اقوام برانگيخته شده اند و نيز از احتجاج هاى قرآن كريم مى توان فهميد، مانند آيه : (الا لله الدين الخالص )(48). بنابراين ، پرستش آن چه خداوند متعال عبادت آن را اجازه نفرموده و آن چه غير از پرستش خدا باشد، يا به جز او را عبادت مى كنند، پرستش نمى باشد. هم چنين اين مطلب را با مراجعه به كتاب هاى تاريخ و تفسير(49) مى توان به دست آورد.
اما درباره آيات قرآن كريم نمونه هايى ذكر مى شود:
(ولقد اءرسلنا نوحا إ لى قومه إ نى لكم نذير مبين ، اءن لا تعبدوا إ لا الله ...)؛(50)
ما نوح را به سوى قومش فرستاديم (نخستين بار به آنها گفت ): من براى شما بيم دهنده اى هستم كه جز خدا را عبادت نكنيد ....
سپس در سوره اعراف جواب آن را آورده :
(... اءتجادلوننى فى اءسماء سميتموها اءنتم و آباؤ كم ما نزل الله بها من سلطان ...)؛(51)
آيا با من در مورد نام هايى مجادله مى كنيد كه (به عنوان معبود و خدا) شما و پدرانتان (بر بت ها) گذارده ايد؟ در حالى كه خداوند هيچ فرمانى درباره آنها نازل نكرده است .
درباره قوم هود خداوند تبارك و تعالى در حالى كه از زبان قوم او حكايت مى كند مى فرمايد:
(قالوا اجئتنا لنعبد الله وحده و نذر ما كان يعبد آباءنا)؛
گفتند آيا به سراغ ما آمده اى كه تنها خداى يگانه را بپرستيم و آن چه را پدران ما مى پرستيدند رها كنيم ؟
درباره امت حضرت ابراهيم عليه السلام قرآن از زبان او حكايت مى كند كه به قوم خود گفت :
(و كيف اءخاف ما اءشركتم و لا تخافون اءنكم اءشركتم بالله ما لم ينزل به عليكم سلطانا...)؛(52)
چگونه من از بت هاى شما بترسم در حالى كه شما از اين نمى ترسيد كه براى خدا شريكى قرار داده ايد كه هيچ گونه دليلى و دستورى درباره آن بر شما نازل نكرده است .
بنابراين ، حضرت ابراهيم عليه السلام قوم خود را به دليل اين كه به خداوند در آثار الوهيت و خدايى از قبيل : كمك طلبيدن و پناه بردن شرك مى ورزيدند در حالى كه در اين باره هيچ گونه دستورى از سوى خداوند نرسيده بود ملامت مى كند.
هم چنين حضرت يوسف عليه السلام آن گاه كه دو يار خود را در زندان مخاطب قرار داده و مى گويد:
(يا صاحبى السجن اءاءرباب متفرقون خير اءم الله الواحد القهار، ما تعبدون من دونه إ لا اءسماء سميتموها اءنتم و آباؤ كم ما اءنزل الله بها من سلطان ...)؛(53)
اى دوستان زندانى من ! آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداى يكتاى قهار؟ اين معبودهايى كه غير از خدا مى پرستيد چيزى جز اسم هاى (بى مسما) كه شما و پدرانتان آنها را خدا ناميده ايد نيست ، خداوند هيچ اذن و دستورى براى آن فرو نفرستاده است .
مصرى هاى قديم به حقيقت خداوند معتقد بودند جز اين كه بت ها را بدون اذن و دليل از سوى خدا عبادت مى كردند تا نوبت رسيد به مفخر آدميان محمد مصطفى صلى الله عليه و آله بت پرستان جزيرة العرب به يكتايى سازنده جهان و به تعبير ديگر، به آفريننده و به وجود آورنده عالم اعتقاد داشتند چنان كه اين موضوع در نهايت صراحت در قرآن آمده است :
(و لئن ساءلتهم من خلق السموات والارض و سخر الشمس والقمر ليقولن الله فاءنى يؤ فكون )؛(54)
هرگاه از آنها بپرسى چه كسى آسمان ها و زمين را آفريده و خورشيد و ماه را مسخر كرده است مى گويند الله ، پس با اين حال چگونه (از عبادت خدا) منحرف مى شوند؟
و در آيه ديگر مى فرمايد:
(ولئن ساءلتهم من نزل من السماء ماء فاءحيا به الارض من بعد موتها ليقولن الله قل الحمد لله بل اكثرهم لا يعقلون )؛(55)
و اگر از آنها بپرسى چه كسى از آسمان ها آب نازل كرد و به وسيله آن زمين راپس از مردنش زندگى بخشيد، مى گويند الله ، بگو ستايش مخصوص ‍ خداوند است ، اما اكثر آنها نمى دانند.
خلاصه ؛ پيامبر بت پرستان را چنين دعوت مى فرمود: آگاه باشيد كه نزد خدا دينى قبول است كه خالص و بى آلايش باشد؛ دين آنها آميخته با چيزى بود كه خداوند به آن اجازه نفرموده بود. پيامبر اسلام آنان را به رها كردن عبادت آن چيزى فرا مى خواند كه دستور عبادت آن را نداشتند و اذنى نيز براى پرستش آن صادر نشده بود. فرموده خدا در اين باره صراحت دارد كه :
(اءم اءنزلنا عليهم سلطانا فهو يتكلم بما كانوا به يشركون )؛(56)
آيا ما دليل محكمى بر آنها نازل كرديم ؛ دليلى كه از شرك آنها سخن مى گويد و آن را موجه مى شمارد؟
پس آنها (مشركان ) از اين جهت به چيزى كه نه سود و نه زيان دارد رو آورده اند مورد ملامت و سرزنش قرار نمى گيرند، بلكه از اين ديدگاه كه بدون دليل و فرمانى از سوى خدا، بت ها را عبادت مى كنند. سرزنش مى شوند. بنابراين اگر فرض كنيم كه برهان و دليل از طرف خدا براى آنها نازل شده بود، عتاب و سرزنش متوجه آنان نمى گرديد؛ زيرا پرستش آنها به اذن و اجازه خدا بود.
آيه شريفه تقريبا صراحت دارد كه اگر برهان آشكار و درخشان و گويا در جواز توجه به آن چه در دعا و كمك طلبيدن بت پرستان ، شريك قرار مى دادند نازل مى شد در اين صورت مجوز و مؤ يدى در اين مورد محسوب مى گرديد در غير اين صورت اگر نزول دليل و فرمان و عدم نزول آن در تاءثير نداشتن برابر باشد، براى استدلال موردى باقى نمى ماند آن چنان كه امر پوشيده نيست .
به طور خلاصه ، مشركان جزيرة العرب معتقد بودند كه خالق جهان يكى است و آن ((الله )) است كه واحد بوده و شريكى ندارد. جز اين كه آنها آن چه را كه خودشان به دست خود تراشيده بودند عبادت مى كردند و شفيع قرار مى دادند در حالى كه اجازه اى در اين باره از سوى پروردگار صادر نشده بود و آن بت ها را وسيله تقرب و نزديكى به خداوند مى شمردند و مى گفتند ما اينها را عبادت نمى كنيم ، مگر اين كه به وسيله اينها به خداوند تقرب جوييم و منزلتى در پيشگاهش پيدا كنيم .
بنابراين ، آن چه پيامبران عليهم السلام ماءمور به اصلاح آن بودند، تصفيه دين به ويژه از شرك نوع دوم (شركى كه در آن بت ها در طول خداوند سبحان قرار داده مى شوند) مى باشد تا بت پرستان را از اعمالى كه به عنوان عبادت و شئون الوهيت در برابر خداوند و بدون اذن و اجازه دستورى از سوى او انجام مى دادند باز دارند.
اما امت هايى كه گرفتار دوگانه پرستى و بت پرستى شده بودند، به وحدانيت جهان و آفريدگار آن اعتقاد داشتند. توبيخ و نكوهش و سرزنش آنها بر محور قرار دادن ترتيب آثار و صفات خدايى بدون رسيدن فرمانى از جانب خدا درباره آن بت ها دور مى زند، نه در محور عبادت خود بت ها؟ زيرا آنها بت هاى خود را شريك خدا در آفرينش آسمان ها و زمين قرار نمى دادند و اگر چنين فرض كنيم كه براى عبادت اين گروه (اعتقاد داشتن به آثار خدايى ، مانند: سجده ، كافى دانستن و كمك طلبيدن ) اجازه اى از سوى خداوند صادر شده بود، در اين صورت كار آنها شرك محسوب نمى شد؛ زيرا همه اينها به اذن و فرمان خداوند بوده و از آن نوع شركى كه نهى شده و سبب كفر مى گردد به شمار نمى آمد؛ چرا كه پرستش با اذن خداوند و در اجراى دستور او بوده و در نتيجه پرستش آنها پرستش خداوند محسوب و موضوع شرك نهى شده در قرآن منتفى مى شود.
به طور خلاصه مى توان گفت : شركى كه در قرآن از آن نهى شده عبارت است از: شفا خواستن و كمك طلبيدن و عبادت و تذلل در برابر مخلوق خداوند، بدون اين كه درباره آنها اذنى از سوى خداوند متعال رسيده باشد.
بخش دوم : مقدمه اى بر مصداق شرك
آيا درباره پناه جستن و كفايت طلبيدن و حل مشكلات و اين گونه تقاضاها در صورت هاى گوناگون ، از غير ذات مقدس خداوند تبارك و تعالى اجازه و اذنى از درگاه احديت صادر شده است يا نه ؟
پيش از ورود در اين مطلب ذكر دو مقدمه ضرورى است كه اجمالا به آنها اشاره مى كنيم و در جاى خود درباره هر دو مورد به تفصيل سخن گفته شده است .
مقدمه اول : تعارض بين دو دليل ، مانند ظاهر كتاب (قرآن ) با ظاهر ديگر، يا ظاهر خبرى كه با ظاهر خبر ديگر، هر دو موثق ، ولى متناقض يا متضاد به طور مطلق يا متضاد از يك وجه (57) (عموم خصوص من وجه ) با مدلول شان منافات داشته باشند، به طورى كه جمع آن دو مقدور و ممكن نباشد؛ مثل اين كه وقتى دليلى به واجب بودن چيزى دلالت مى كند و دليل ديگرى بر واجب نبودن آن يا حرام بودنش حكم مى نمايد. سپس مى گوييم براى تعارض شرايط مفصلى است كه در جايگاه خود بحث شده است . از آن شروط يكى اين است كه بين دو دليلى كه ميان آنها تعارض عموم من وجه است حاكميتى از طرف دليلى بر ديگرى نباشد؛ زيرا شيخ بزرگوار انصارى قدس سره درباره چنين تعارضى مى گويد: ((بين آنها تعارضى نمى باشد؛ زيرا با وجود نسبت بين آن دو عموم من وجه است كه حاكى از تعارض است ، ولى يكى از آن ديگرى را شرح و بيان مى كند چه از ديد وسعت دادن موضوع يا از نظر محدود كردن آن ، چنان كه در فرموده پيامبر صلى الله عليه و آله آمده ((لا ضرر و لا ضرار؛ در اسلام ضرر ديدن و ضرر رساندن نيست )) با دلائل اوليه مثل واجب بودن وضو تعارض هست . از آن جا كه دلايل وجوب وضو به طور مطلق در بر گيرنده ضرر و غير ضرر است چنان كه دلايل ضرر و زيان و نيز حرج (سختى و دشوارى ) حكم واجب را نفى مى كند، اعم از اينكه در مورد وضو باشد يا در غير آن . در وضو ضررى با هم تعارض پيدا مى كنند، و در اين مورد به قاعده هاى تعارض مراجعه نمى شود در حالى كه جاى مراجعه و محل آن است ، بلكه دلايل ضرر و حَرج به دليل شارحيت پيشى مى گيرد، پس گفته مى شود: وجوب وضو ضررى از بين رفته است و اين به دليل آن است كه سياق دلايل ضرر و حرج و نسبت آنها به احكام اولى نسبت تمام و كامل كننده دلايل و احكام اولى است و دليلى كه شارح و مكمل باشد، ديگر بر او معارض گفته نمى شود.
مقدمه دوم : خبر بر دو نوع است خبر متواتر و خبر واحد.
خبر متواتر خبرى است كه جماعتى ، گروهى آن را بگويند در حالى كه در حال عادى تبانى دروغ گفتن آن جمع امكان نداشته باشد و در برابر آن در اصطلاح علماى اصول خبر واحد قرار مى گيرد و آن خبرى است كه به حد تواتر نمى رسد، گر چه خبر دهندگان بيش از يك نفر باشند.