ابن ابى الاصبع مىگويد: «جاحظ پنداشته كه چيزى از روش كلامى در قرآن نيامده در
صورتى كه قرآن پر از آن است ...»(1)
سيوطى نيز مىگويد: «علما گفتهاند؛ قرآن عظيم تمام برهانها و دلايل را دربر
دارد و هيچ برهان و دلالت و تقسيم و تحذيرى كه از كليات معلومات عقلى و سمعى بنا
مىگردد، نيست مگر اينكه كتاب خدا آن را آورده، ليكن بر مبناى عادت عرب بيان داشته
نه دقايق شيوههاى متكلمين.»(2)
حتى در قرآن واژهى "برهان" را داريم كه به معناى دليل و حجتى توأم با قطع و
يقين است ـ بعلاوه بايد گفت ـ بطور فراگير آگاهىده و روشنگرى دارد و كسى نمىتواند
آن را رد كند؛ به عبارت بهتر دليل جامع و مانعى است.
در قرآن دو معجزهاى كه موسى عليهالسلام داشته "برهان" ناميده شده:
ـ اُسلُك يَدَكَ في جَيبِكَ تَخرُج بَيضاءَ مِن غَيرِ سوءٍ وَاضمُم اِلَيكَ جَناحَكَ مِنَ الرَّهبِ فَذنِكَبُرهانانِ مِن رَبِّكَ اِلى فِرعونَ وَ مَلَئِهِ
اِنَّهُم كانوا قوما فاسقين:(3)
دست خود را در گريبانت بر، تا بدون (اينكه) لطمهاى (به آن بخورد،) با درخشش و
نورى سفيد رنگ بيرون آيد و بىدلهره و ترس، دستت را در برگير (يا بدون واهمه، حالت
شجاعانه به خود بگير)، پس اين دو، برهانى از طرف پروردگارت براى فرعون و سران همراه
او هستند زيرا آنان قوم فاسقى گشتهاند.
قرآن در مقابل مشركان، كه به خدا، خدايان ديگرى ضميمهكردهاند، مىفرمايد:
آياخدايى با خداى يكتاست؟ اگر راست مىگوييد برهان و دليل خود را بياوريد:
ـ أ اِلهٌ مَعَ اللّهِ؟ قُل هاتوا بُرهانَكُم اِن كُنتُم صادِقين(4).
كار و حرف بىدليل را هيچكس نمىپذيرد لذا خداوند از مشركان كه به خدايان
معتقدند، برهان مىخواهد. در حقيقت مىخواهد ياوهسرايى نكنند.
جايى كه خدا از دشمنان خود برهان مىخواهد، نمىشود خودش يا پيامبرانش كلامى
بىدليل و برهان ارائه دهند. به همين جهت قرآن را بايد كتاب استدلال دانست همانطور
كه خداوند در بارهى قرآن چنين مىفرمايد:
ـ يا أيُّهاالنّاسُ قَد جاءَكُم بُرهانٌ مِن رَبِّكُم و أنزَلنا اِلَيكُم نوراً
مُبيناً:(5)
اى مردم! از طرف پروردگارتان دليل روشنى برايتان آمد و نور آشكارى را بر شما فرو
فرستاديم.
پس قرآن "برهان" است و "برهان" را "نورِ مبين" معرفى كردهاست. برهان اگر روشن و
واضح نباشد، نمىتوان به آن برهان گفت؛ نور همه جا را روشن مىكند تا انسان بطور
كامل همه چيز را واضح ببيند. افزون بر اين، برهان بايد براى فهم و آگاهى دادن،
فراگير و قابل درك براى همهى مخاطبان باشد. جدلى كه قرآن به ما مىآموزد، همان سخن
قابل درك، در بارهى موضوعى خاص، براى تمام قشرهاى بشريت است. در مناظرهها كه يك
طرف برندهمىشود و ديگرى نظر او را مىپذيرد، سخن مستدلّ، برهانى و عقلپسند، قابل
قبول است نه گفتار مهمل، سخنان بىمورد و كلام نابجا و نامربوط. فطرت انسان پذيراى
گفتار متقن و مستدلّ است و براى همين جهت گفتهاند: «سخن كز دل برآيد لاجرم بر دل
نشيند».
سؤالات فصل اول
1ـ جدل در لغت چه معنايى دارد؟
2ـ «جدل: مُقابِلةُ الحُجَّة بِالحجة»، يعنى چه؟ توضيح دهيد.
3ـ مجمع البحرين چند نوع مجادله را نام مىبرد؟
4ـ مجادله چگونه معناى «دفاع كردن از» مىدهد؟
5ـ مجمع البيان در بارهى مجادله چه مىگويد؟
6ـ از گفتار سيوطى در بارهى جدل چه برداشتى داريد؟
7ـ الميزان از «جادَلتَنا» در آيهى 32 هود چه معنايى را برداشت كرده؟
8ـ فى ظلال القرآن در بارهى مجادلهى قوم نوح چه توضيحى آورده است؟
9ـ مفردات راغب در بارهى جدال چه مىگويد؟
10ـ معناى اصلى، اصطلاحى و مجازى جدل را بيان كنيد.
11ـ مجادلهى حضرت نوح را ارزيابى و معناى درست اين واژه را بيان كنيد؟
12ـ مراء يعنى چه؟ در صورتى كه آيهاى از قرآن در اين باره داريم، ذكر كنيد.
13ـ آيا جدال پيامبران از روى خصومت با مردم است؟ توضيح دهيد.
14ـ «و اِنَّ الشَّياطينَ لَيوحُونَ اِلى أولياءِهِم لِيُجادِلوكُم» چه
مجادلهاى را مىگويد؟
15ـ روايتى پيرامون مذمت «مراء» ذكر فرماييد.
16ـ كدام نوع مجادلهها را قرآن مجادلهى باطل مىنامد؟
فصل دوم
روشهاى جدل قرآنى
آنطور كه سيوطى در «الاتقان» مىگويد: «در علم جدل انواعى را اصطلاح كردهاند»(6)
همانطور كه قبلا ذكر كرديم در جدل و استدلال قرآنى، روش آن است كه مطالب ارائه
شونده روشن و واضح و همه كس فهم باشد. اين نوع استدلال نيز از معجزات قرآن است كه
به اندازه فهم عامه مردم سخن مىگويد، نه آنطور كه ديگران از قضاياى منطقى استفاده
مىكنند.
بهعبارت ديگر استدلالهاى قرآنى براساس پذيرش فطرى و همگام با خواستههاى طبيعى
و سرشت انسانى مىباشد، زمينهى قانع كردن انسانهاى بدون غرض و معاند را در خود
دارد.
از جمله روشها و انواع جدل، موارد ذيل هستند:
1ـ سبر و تقسيم يا «علتيابى»
«سبر» در لغت: بررسى، كنجكاوى و آزمايش آمده كه چيزى را مورد بررسى و آزمايش
قرار مىدهيم تا به نتيجهاى كه مىخواهيم، برسيم. «تقسيم» نيز، چيزى را بخش بخش
كردن گويند. در اصطلاح «سبر و تقسيم» هر دو به يك معنا مىآيد. يعنى تجزيه كردن يك «كلى» به اجزاى تشكيل
دهنده.
براى اينكه اين اصطلاح را بهتر متوجه شويم، بيشتربه توضيح آن مىپردازيم:
ما به دنبال يافتن علتى در پديدهاى هستيم كه چرا اينطور شدهاست؟ مىآييم آن
را مورد بررسى قرار مىدهيم؛ احتمالاتى را كه مىشود فرض كرد، مىآوريم و يكىيكى
آنهايى را كه نمىشود بهعنوان علت پذيرفت، رد مىكنيم و كنار مىگذاريم تا به آن
علتى كه باقى مىماند، مىرسيم يعنى علتى را كه مىخواستيم، بهدست مىآوريم.
بهعنوان مثال مىخواهيم علت حرمت خمر را بيابيم.
ـ خمر از چه بوجود آمدهاست؟
ـ از انگور و چيزى كه مست كننده است.
ـ انگور از چه تشكيل شدهاست؟
ـ مواد شيرينى و آب.ـ آب كه حرام نيست.
ـ مواد شيرينى انگور نيز حرام نيست.
آن چه باقى مىماند، چيزى است كه حالت سَكر را ايجاد مىكند و آن حرام است.
پس علت حرمت خمر را مىيابيم و آن "سكرآور" بودن آن است.
به تعريفى كه در بارهى «سبر و تقسيم» آوردهاند مىرسيم:
1ـ «سبر و تقسيم آزمايش دقيق به شيوهى حصر اوصاف در "اصل" و الغاى بعضى تا باقى
براى علت تعيين گردد.»(7)
2ـ «آوردن اوصاف اصل يعنى "مقيسٌ عليه" و ابطال بعضى آنها تا باقى براى علت
تعيين گردد.»(8)
3ـ «در اصطلاح اصول، حصر نمودن محتملاتالعلّيه را و سپس يك يك را بررسى كردن و
فاقد صلاحيت را طرد و مابقى را علت شناختن.»(9) هر سه تعريف و مثال
مذكور را از كتاب «التعريفات» جرجانى آوردهاند(10) و هر كدام به زبان
خود ترجمه كردهاند، كه ترجمهى روشن و واضحى نيست. بهنظر مىرسد اگر اينطور
ترجمه شود، بهتر است: «علتهاى احتمالى را براى چيزى فرض مىكنيم و با بررسى،
آنهايى را كه [از لحاظ عقلى [ فاقد صلاحيت «علت بودن» هستند، كنار مىزنيم تا به
علت اصلى و حقيقى كه باقى مىماند، برسيم». اين روش را «سبر و تقسيم» مىگوييم. اگر
نام اصطلاح مذكور را به «علت يابى» تغيير دهيم، بهتر است. اكنون به مثالى از اين
نوع «علت يابى» در بارهى معلولى از قرآن مىپردازيم:
قرآن عمل كافران را در بارهى تحريم خودسرانهى چهارپايان "نرينه" در يك زمان و
حلال كردن آنها در زمان ديگر و به جاى آن، حرام كردن "مادينه" در مرحله ديگرى و
بالعكس انجام مىدادهاند، زير سؤال برده و در صدد يافتن «علت واقعى» آن بر مىآيد.
خداوند متعال با استدلال كنجكاوانه به بررسى اين احكام "من در آوردى" پرداخته و
نظر تحريمى آنها را رد كردهاست:
اين تحريم به چه علت است؟ (از چند وجه ذيل بيرون نيست):
ـ خوردن اين چهارپايان حرام شده. چرا؟
ـ چون مادينه هستند، حرام شدهاند؟
ـ چون نرينه هستند، حرام شدهاند؟
ـ هر چه در شكم آنها هست (چه نر باشند چه ماده)، حرام شدهاند؟
ـ يا علتى براى تحريم نمىدانيد يعنى تعبُّدا قبول كردهايد كه خدا گفتهاست؟!
آيا گفتن و سفارش خدا به اين تحريم را شاهد بودهايد؟ از دو راه خارج نيست:
ـ يا خودتان مستقيما از خدا گرفتهايد. (كه اينطور نيست)
ـ يا پيامبرى براى شما آمدهاست (كه قبل از من پيامبرى براى شما نيامده كه چنين
حكمى صادر كند). اين دو حالت كه پيش نيامده يعنى خداوند كه نگفته پس فقط باقى
مىماند كه «از نزد خود تحريم كردهايد» و اين افترا به خداوند متعال است.
ـ بنابراين علت تحريم، خدايى نيست، «خود ساخته» و «مندرآوردى» است و به خدا
افترا بستهايد:
ـ ثَمانِيَةَ أزواجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَينِ و مِنَ المَعزِ اثْنَينِ قُل
آلذّكَرَينِ حَرَّمَ أمِالاُنثَيَينِ أمَّااشْتَمَلَت عليه ...:
«هشت تا از چهارپايان (براى شما آفريد)؛ از ميش يك جفت، از بز يك جفت؛ بگو: "آيا
خداوند نرهاى آنها را حرام كرده يا مادهها را ؟! يا آن چه را شكم مادهها در
برگرفته؟! اگر راست مىگوييد (و بر تحريم اينها) دليلى داريد، به من خبر دهيد!"
(143) و از شتر يك جفت، و از گاو هم يك جفت (براى شما) آفريد؛ بگو: "كدام يك از
اينها را خدا حرام كرده نرها را يا مادهها را؟! يا آنچه را شكم مادهها در
برگرفته؟! يا هنگامى كه خدا شما را به اين (موضوع) توصيه كرد، شما گواه (بر اين
تحريم) بوديد؟! پس چه كسى ستمكارتر است از آن كس كه بر خدا دروغ مىبندد تا مردم را از روى جهل گمراه
سازد؟ خداوند هيچگاه ستمگران را هدايت نمىكند." (144)(11)».
ملاحظه مىشود از علّتهاى احتمالى، آنچه قابل قبول است و علت اصلى بر تحريم
اينها را مىرساند، «دروغ بستن آنها بر خداوند» بود؛ بقيه باطل و غير قابل قبول
گرديد.
2ـ آموزش گفتار استدلالى
انسان سخنهاى بيهوده و بدون دليل، بسيار مىگويد و بعضى در هر مسألهاى
اظهارنظر مىكند كه كارشناس آن نيستند و ـ به اصطلاح ـ تخصصى در بارهى آن موضوع
ندارند. از جمله در بارهى خالق جهان كه علاوه بر خداى يكتا به خدايان ديگرى نيز
اعتقاد داشتند. قرآن به چنين آدميانى مىآموزد: بىدليل سخن نگوييد، براى هر مطلبى
كه بر زبان جارى مىكنيد دليل و برهان داشتهباشيد.
دلايل قوى بايد و معنوى |
نه رگهاى گردن به حجت قوى |
ـ ... أاِلهٌ مَعَ اللّهِ قُل هاتوا بُرهانَكُم اِن كُنتُم صادقين: (12)
آيا خدايى با اللّه هست ؟! بگو: «اگر راست مىگوييد، دليلتان را بياوريد.»
ـ أمِ اتَّخَذوا مِن دونِهِ آلِهَةً قُل هاتوا بُرهانَكُم ...: (13)
آيا خدايانى را برگزيدند؟ بگو: «برهانتان را ارائه دهيد ...»
مورد ديگر، سخن اهل كتاب ـ يهود ونصارى ـ است، كه ورود به بهشت را ويژهى خود
مىدانستند و ديگران را از رفتن به بهشت، محروم مىپنداشتند.
قرآن به آنان پاسخ مىدهد، اگر در گفتهى خود صادق هستيد، دليل آن چيست؟ برهان
خود را ارائه دهيد:
ـ و قالوا لَن يَدخُلِ الجَنَّةَ اِلاّ مَن كانَ هودا أو نَصارى تِلكَ
أمانِيُّهُم قُل هاتوا بُرهانَكُم اِن كُنتُم صادقين.(14)
ملاحظه مىشود سخن بىدليل پذيرفتنى نيست؛ قرآن به ما نشان مىدهد براى هر مطلبى
بايد گفتارى مستدل داشت.(15)
3ـ فرض محال (تسليم)
«فرض محال، محال نيست» به ما مىگويد: مىشود بپذيريم، يك چيزى كه وجود آن محال
است باشد، بهوجود آيد و «بود» شود. يا به عبارتى «هست» گردد؛ چون شرايط وجود داشتن
آن ممتنعالوقوع يا ممتنعالوجود است ولى با اين همه ما فرض مىكنيم، مىتواند
باشد.
ـ مَا اتَّخَذَ اللّهُ مِن وَلَدٍ و ما كانَ مَعَهُ مِن اِلهٍ اِذَن لَذَهَبَ
كُلُّ اِلهٍ بِما خَلَقَ و لَعلا بَعضُهُم عَلى بعضٍ سبحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفون:
خدا هرگز فرزندى براى خود انتخاب نكرده؛ و معبود ديگرى با او نيست؛ كه اگر چنين
مىشد، هر يك از خدايان مخلوقات خود را تدبير و اداره مىكردند و بعضى بر بعضى ديگر
برترى مىجستند (و جهان هستى به تباهى كشيدهمىشد)؛ منزهاست خدا از آنچه آنان
توصيف مىكنند!(16)
آيه مىگويد:
اولاً: كه خداوند فرزندى ندارد و خداى ديگرى هم با او نيست.
ثانياً: به فرض كه خداى ديگرى با خدا بود، بايد هر خدايى به مخلوقات خود
مىپرداخت؛ در نتيجه يك خدا بر ديگرى برترى مىجست و اختلاف در امور بين آنها پيش
مىآمد.
ثالثاً: بر اثر اختلاف سنگ روى سنگ بند نمىشد و هيچ نظمى برقرار نمىگشت.
همينكه نظمى را بر جهان حكمفرما مىبينيم، به ما مىگويد: محالاست با خدا،
خداى ديگرى يا فرزندى باشد. (17)
مىتوان براى اين موضوع، آيهى ذيلرا ارائهداد:
ـ وَاتَّخَذوا مِن دونِهِ آلِهَةً لا يَخلُقُونَ شَيْءً و هم يُخلَقون و ...:
آنان غير از خداوند معبودانى را براى خود برگزيدند؛ معبودانى كه چيزى را
نمىآفرينند، بلكه خودشان مخلوقاند، و مالك زيان و سود خويش نيستند، و نه مالك مرگ
و حيات و رستاخيز خويشند.(18)
غير از خدا، خدايان ديگرى را گرفتهايد؛ فرض مىكنيم خدايان ديگر نيز، بودنشان
بلااشكال است، در پاسخ شما مىگوييم:
اولاً: خداوند خالق است و مخلوقاتى دارد.
ثانياً: اگر آنها(خدايان)، خدا هستند، بايد مخلوقاتى داشتهباشند.
ثالثاً: وقتى مىبينيم آنها مخلوقاتى ندارند و خود ساخته و پرداختهى ديگران
هستند، چگونه بپذيريم كه اينها خدا هستند؟.
بنابراين ساخته و پرداختهى ديگران نمىتوانند، خدا باشند.
4ـ استفاده از سخن مخاطب بر ضد خود او(19)
يَقولونَ لَئِن رَجَعنا اِلَى المدينةِ لَيُخرِجَنَّ الأعَزُّ مِنهَا الأذَلَّ و
لِلّهِ العِزَّةُ و لِرَسولِهِ و لِلمؤمنينَ و لكِنَّ المنافقينَ لايعلمون:
مىگويند: «اگر به مدينه باز گرديم، عزيزان، ذليلان را بيرون مىكنند!» در حالىكه
عزت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است؛ ولى منافقان نمىدانند.(20)
اين آيه در بارهى منافق مشهور عبداللهابناُبَيّ نازل شد كه بعد از ستيز
مسلمانان با بنىمصطلق، در يكى از چراگاههاى آنان، بين يكى از وابستگانِ به
مهاجران از بنىغفار به نام جهجاه و ديگرى از انصار به نام سَنان جَهَنى درگيرى رخ
داد. جَهنى با فرياد، انصار را به كمك طلبيد و جهجاه، مهاجران را به يارى فراخواند،
فرد فقيرى از مهاجران به كمك جهجاه غفارى آمد و عبداللهابنابى با او درگيرى لفظى
پيدا كرد تا اينكه عبداللهابنابى گفت: مَثَل ما (يثربىها) با اينها (مهاجران)
همان مَثَلى است كه مىگويد: سَمِّن كَلبَكَ يَأكُلُك، اَما و اللّهِ لَئِن رجعنا
الى المدينةِ لَيُخرِجَنَّ الاعزُّ مِنهَا الاذلّ: سگ را فربه كن تا بخوردت، به خدا
قسم، اگر به مدينه برگشتيم عزيزان، ذليلان را حتما بيرون خواهند كرد. زيدابنارقم
كه از قوم او بود در پاسخ به او گفت: به خدا سوگند ذليل ناچيز طرد شده در بين قوم
خود، تويى؛ و محمد در عزت از طرف خداوند رحمان و مورد محبت مسلمانان است، پس از
اين، علاقهاى به تو ندارم (از چشمم افتادى). عبدالله به زيد با تندى برخورد كرد و
زيد خبر را به پيامبر رساند ... (21)
آنچه مهم است، پاسخ خداوند به سركردهى منافقان، كه از سخن او بر ضد خودش
استفاده كرده و پاسخ داده است:
وَلِلّهِ العِزَّةُ و لِرَسولِهِ و لِلمؤمنينَ و لكِنَّ المنافقينَ لايعلمون.
يعنى اگر قرار است گروه عزيز، گروه ذليل را از مدينه خارج كند، اين شما نيستيد؛
برعكس، خدا، پيامبر و مؤمنان كه عزيزند، شما را كه ذليل هستيد، بيرون خواهند ريخت.
آيهى ديگر:
ـ و مِنهُمُ الَّذينَ يُؤذونَ النَّبيَّ و يقولونَ هو اُذُنٌ قُل اُذُنُ خَيرٍ
لَكُم ...: از آنها كسانى هستند كه پيامبر را آزار مىدهند و مىگويند: «او آدم
خوشباورى است!» بگو: «خوشباور بودن او به نفع شماست.»(22)
علاوه بر اينكه پيامبر را اذيت مىكنند، با اين حال مىگويند: پيامبر سخنان همه
را گوش مىدهد، در پاسخ به آنها مىگويد: اينكه پيامبر به گفتار شما به بهترين
وجه گوش دهد، برايتان بهتر است؛ يعنى نه تنها گوش دادن پيامبر عيب نيست كه حُسن
است.
ملاحظه مىشود، در اين آيه نيز از گفتهى آنان بر ضد خودشان استفادهشده، كه
آنها قصدداشتند، بد بودن چنين حالتى را مطرح كنند، ولى خداوند، با رد كردن نظرشان،
آنرا نيكوپنداشته، و بر ضدشان بكاربردهاست.
ـ آيهى ديگر:
ـ ألَّذينَ قالوا لِاِخوانِهِم و قَعَدوا لَو أطاعونا ما قُتِلوا قُل فَادْرَؤا
عَن أنفُسِكُمُ المَوتَ اِن كُنتُم صادقين: (منافقان) آنها هستند كه به برادران
خود ـ در حالىكه از حمايت آنها دست كشيدهبودند ـ گفتند: «اگر آنها از ما پيروى مىكردند، كشته نمىشدند» بگو: «(مگر شما مىتوانيد مرگ افراد را
پيشبينى كنيد؟!) پس مرگ را از خودتان دور سازيد اگر راست مىگوييد!».(23)
كشته شدن در حقيقت نوعى مُردن است كه چون عدهاى به جنگ رفته و كشته شدند،
تعدادى كه به جنگ نرفته و در نتيجه زنده ماندهاند، مىگويند اگر نمىرفتند، كشته
نمىشدند (نمىمردند)، رفتند كه مُردند. قرآن پاسخ مىدهد، بگو: «اگر راست مىگوييد
خودتان كارى كنيد كه نميريد.» يعنى مُردن براى شما هم هست نه فقط براى آنها؛
بعلاوه كشته شدن در راه خدا مردن نيست بلكه زنده بودن است آن هم زندهى خدايى، نه
زندهاى كه شما هستيد.(24)
ملاحظه مىشود در اين آيه، از كشته شدن در جنگ، عدهاى ناراحت بودند كه افرادى
مردهاند، خداوند از سخن آنان بر ضدشان استفاده كردهاست.
نوع ديگرى استفاده كردن از گفتار گوينده بر ضد خودش، آيات ذيل مىباشد:
ـ وَ اِذا قيلَ لَهم لا تُفسِدوا في الارضِ قالوا اِنَّما نَحنُ مُصلِحون؛ ألا
اِنَّهُم هُمُ المُفسِدون و لكِن لا يَشعُرون؛ و اِذا قيل لَهم آمِنوا كَما آمَنَ
النّاسُ قالوا أنُؤمِنُ كَما آمَنَ السُّفَهاءُ ألا اِنَّهُم هُمُ السُّفهاءُ و
لكِن لا يَعلَمون: هنگامى كه به آنها گفتهمىشود: «در زمين فساد نكنيد».
مىگويند: «ما مصلح هستيم». بدانيد، قطعا اينها مفسدند؛ ولى درك نمىكنند و وقتى
به آنها گفتهمىشود: «همانطوركه مردم ايمان آوردهاند، ايمان آوريد»؛ مىگويند: «آيا همانگونه كه سفيهان ايمان آوردهاند، ايمان
آوريم؟» آگاه باشيد كه آنان حتما از سفيهانند ولى نمىدانند.
نكات برداشت شده از گفتار آنان برضد خودشان، عبارتند از:
ـ خود را "مصلح" مىنامند؛ قرآن بر ضد آنان مىفرمايد: شما "مفسد" هستيد.
ـ ايمان آورندگان را "سفيه" مىنامند؛ قرآن آنان را "سفيه" قلمداد مىكند.
در اين جدل يا مناظره، قرآن پاسخ مطالب آنان را، از گفتار خودشان دادهاست.
5ـ اسجال
استفاده از الفاظى كه وقوع مطلب را بر مخاطب، مُسجّل و حتمى مىكند. مانند آيات
ذيل:
ـ رَبَّنا وَ آتِنا ما وَعَدتَنا على رُسُلِكَ و لاتُخزِنا يَومَ القِيامَةِ
اِنَّكَ لاتُخلِفُ الميعادَ:(25) پروردگارا! آنچه را بهوسيلهى
پيامبرانت به ما وعده دادهاى، لطف فرما؛ و ما را روز قيامت رسوا مساز، زيرا از
آنچه وعده فرمودهاى تخلف نمىكنى.
ـ رَبَّنا و أدخِلهُم جَنّاتِ عَدنٍ الَّتي وَعَدتَهُم ...: (26)پروردگارا!
آنها را به بهشت جاويدانى كه وعدهىشان دادهاى وارد بفرما ...
چون خداوند وعده فرموده و خلف وعده نمىكند،(27) لذا بردن به بهشت را
امرى مسَّجل و حتمى عنوان نمودهاست.(28)
6ـ انتقال يا «طرح استدلال بى نقيض»
«استدلال كننده به استدلال ديگرى منتقل گردد را "انتقال" گويند.»(29)
اگر نام آنرا «طرح استدلال بى نقيض» بگذاريم بهتر است. در استدلال بايد دقت
كرد، بهگونهاى سخن گفته شود كه مخاطب نتواند حتى با مغالطه كردن، نقيض آنرا
بياورد؛ مثل مناظرهى حضرت ابراهيم با نمرود كه از فحواى كلام بر مىآيد او سؤال
كردهباشد، پروردگار يا صاحب تو كيست؟ ابراهيم در پاسخ فرمود: پروردگارم كسى است كه
زنده مىكند و مىميراند. نمرود كسى را كه مىخواست اعدام كند، فراخواند و آزاد كرد
سپس گفت من هم زنده كردم و كسى را كه مىخواست آزاد كند، آورد و او را كشت. بعد گفت
من هم مىميرانم.
ابراهيم وقتى ديد او مىخواهد از درِ مغالطه وارد شود، استدلال ديگرى را كه او
نتواند ردكند و نقضى بر آن وارد نمايد، مطرح كرد. فرمود خداى من خورشيد را از مشرق
بر مىآورد، تو از مغرب بياورش.
اين سخن حضرت ابراهيم، پاسخ استدلال بىنقيض است. نمرود هم در مقابل اين جواب،
مات و مبهوت شد و نتوانست مطلبى بياورد ـ يا بهتر بگوييم ـ نتوانست خورشيد را از
مغرب بياورد.
ـ ألَم تَرَ اِلَى الَّذي حاجَّ ابراهيمَ في رَبِّهِ أن آتاهُ اللّهُ المُلك اِذ
قالَ ابراهيمُ رَبّيَ الَّذي يُحيي و يُميتُ قالَ أنَا اُحيي و أُميتُ قالَ
اِبراهيمُ فَاِنَّ اللّهَ يَأْتي بِالشَّمسِ مِنَ المَشرقِ فَأتِ بِها مِنَ المغربِ
فَبُهِتَ الَّذي كَفَرَ ...:(30) آيا نديدى كسى را كه خداوند به او حكومت
داده بود، با ابراهيم در بارهى پروردگارش محاجّه و گفتوگو كرد؟ هنگامى كه ابراهيم گفت:
«پروردگار من آن است كه زنده مىكند و مىميراند.»
او گفت: «من نيز زنده مىكنم و مىميرانم.»
ابراهيم گفت: «خداوند خورشيد را از مشرق مىآورد؛ تو از مغرب بياور.» پس مبهوت
گرديد كسى كه كفر پيشه كردهبود.
اين بود انتقال يافتن ابراهيم عليهالسلام از استدلالى به استدلال ديگر.
7ـ ابطال ادعاها با پاسخ نقضى
از انواع جدل، روش محكوم كردن يا رد كردن گفتهى آنان با نقيض مطالب آنهاست.
بهعنوان نمونه، وقتى دشمنان كينه توز با اسلام و پيامبر برخورد مىكردند، و از بيخ
و بن، منكر وحى و ارسال كتب مىشدند، قرآن با استفاده از روش نقض وارد كردن بر سخن
آنان، پاسخ مىداد كه اگر خداوند چيزى بر كسى نازل نكرده پس كتابى كه براى موسى
آورده، چيست؟ (به احتمال قوى گويندهى مطلب يهودى بوده) يعنى شما مىگوييد: «كتابى
از طرف خدا نيامده» ما هم (آنچه را كه شما قبول داريد مطرح مىكنيم: «كتاب موسى كه
از طرف خدا آمده». اين مىشود نقض گفتهى ادعاكننده.
ـ و ما قَدَروا اللّهَ حقَّ قَدرِه اِذ قالوا ما أنزَلَ اللّهُ عَلى بَشَرٍ مِن
شَيءٍ قُل مَن أنزَلَ الكِتابَ الَّذي جاءَ بِهِ موسى ...:(31) خدا را
درست نشناختند زيرا گفتند: «خداوند بر بشرى هيچ چيز نفرستاده.» بگو: «پس چه كسى
كتاب را كه موسى آورد نازل كردهاست؟ ...».
همچنين در آيهى ذيل كه بعضى ـ مثل كسانىكه عُزَير و عيسى عليهماالسلام را ابن
اللّه مىدانستند ـ(32) ادعا مىكردند: «خدا داراى فرزند است»، قرآن سخن آنان را با اين كه خداوند «همسرى ندارد تا داراى فرزندى باشد»، نقض مىكند.
ـ ... أنّى يَكونُ لَهُ ولدٌ و لَم تَكُن لَهُ صاحِبَةٌ و خَلَقَ كُلَّ
شَيْءٍ...:(33) چگونه ممكن است فرزندى داشته باشد حال آنكه همسرى براى
او وجود ندارد؟ و او همه چيز را آفريدهاست ...(34)
آيات ديگرى كه مانند آيات فوق با پاسخ نقضى، ادعاهاى بعضى را باطل مىكند،
سخنانى است كه خداوند به مدعيان «هدايت يافته»! از اهل كتاب مىدهد:
ـ و اِذا قيلَ لَهُم آمِنوا بِما أنزَلَ اللّهُ قالوا نؤمِنُ بِما اُنزِلَ
عَلَينا و يَكفُرُونَ بِما وَراءَهُ و هُوَ الحَقُّ مُصَدِّقا لِما مَعَهُم قُل
فَلِمَ تَقتُلونَ أنبياءَ اللّهِ مِن قَبلُ اِن كُنتُم مُؤمنين ...: و هنگامىكه به
آنها گفته مىشود: «به آنچه خدا نازل كرده ايمان بياوريد». مىگويند: ما به چيزى
ايمان مىآوريم كه بر خودمان نازل شدهاست» و به غير آن، در حالىكه حق است، و
آياتى كه بر آنها نازل شده تصديق مىكند، كافر مىشوند. بگو: «(اگر به آنچه بر
خودتان نازل شده) ايمان داريد، پس چرا پيامبران خدا را مىكشتيد؟ (92) و به تحقيق
موسى بيّنهها و دلايل آشكارى برايتان آورد (ولى شما) سپس (به جاى ايمان به او)
گوساله پرستى را بعد از (اينكه) او (به كوه طور رفت) برگرفتيد در حالىكه ستمگر
بوديد ...(35)
اين آيهها ادعاى مؤمن بودن يهوديان را با يادآورى عمل شنيع آنان كه كشتن
پيامبران خدا و گوساله پرستىشان بود، نقض مىكند يعنى همينكه پيامبران را به قتل رسانديد نشان مىدهد كه ايمان نداريد. دو نقيض ديگر كه گوياى
كفر شماست:
يكم، قصهى گوسالهى سامرى.
دوم، به جاى اين كه بگوييد: «شنيديم و فرمان برديم»، گفتيد: ـ سَمِعنا و
عَصَيناـ : «شنيديم و نافرمانى كرديم».
بنابراين خداوند با مطرح كردن سه عمل خلاف ايمان، گفتارشان را نقض فرمود.
8ـ مقابله با ياوهسرايى
يكى از روشهاى جدلى قرآن، پاسخ به گفتار نادرست مخاطبان است كه براى مخالفت و
ضديّت با حقّ گفته شده، گفتارشان معلول پديدآمدن زمينهى طرح آن عنادهاى درونى بر
زبانشان مىباشد تا بتوانند پيروان پيامبران را نسبت به آنان بدبين نمايند لذا قرآن
به «پاسخ عاقلانه» در مقابل «گفتار مغرضانه» برمىخيزد تا بتواند اثرگزارى آن سخنان
را دفع نمايد.
*** از اهل كتاب ـ يهود ـ گروهى بودند كه خود را از نزديكان و دوستان پَر و پا
قرص خداوند مىدانستند، بقيهى مردم را ـ به اصطلاح معروف ـ آدم به حساب نمىآوردند
و خود را «تافتهاى جدا بافته» از ديگران قلمداد مىكردند.
قرآن براى اينكه بادِدماغ آنان را فرونشانَد، غرور آنان را فروريزد و گردنفرازى
آنان را بشكند، با پاسخى دندانشكن، ادعاهاى بىموردشان را، زير سؤال مىبرد:
ـ قُل يا أيُّهَاالَّذينَ هادوا اِن زَعَمتُم أنَّكُم أولياءُ لِلّهِ مِن دونِ
النّاس فَتَمَنَّوُا المَوتَ اِن كُنتُم صادقين ... قُل اِنَّ المَوتَ الَّذي
تَفِرُّونَ مِنهُ فَاِنَّهُ مُلاقيكُم ...:(36) بگو: «اى يهوديان! اگر گمان مىكنيد كه فقط شما
دوستان خداييد نه مردم، پس آرزوى مرگ نماييد اگر راست مىگوييد» ... بگو : «مرگى را
كه از آن فرارى هستيد شما را ملاقات خواهد كرد ...»
اولياى خدا علاقهاى به ماندن در دنيا ندارند بلكه مىخواهند هر چه زودتر به
رفيق اعلى بپيوندند، لذا نه تنها از مرگ هراسى ندارند بلكه چو مرگ آيد تبسم بر
لبانشان نقش مىبندد كه ايّام قرب خدا در حال فرا رسيدن است. قرآن در اينجا، آنانى
را كه خود را از مقربان خدا مىدانستند، با چيزى روبرو مىكند كه درخواست اولياء
الله است و به آنها مىفهماند كه چون شما از مرگ فرارى هستيد، از دوستان خدا
نيستيد.
پىنوشتها:
1- ترجمهى الاتقان، ج2، ص427.
2- همان ص 427.
3- قصص/32.
4- نمل/ 64. در آيهى 117 سورهى مومنون مىفرمايد: هر كس با خدا، خداى ديگرى را
بخواند هيچ برهانى برايش با (اين ادعا) نيست:
«و مَن يَدعُ مَعَ اللّهِ اِلها آخَر لا بُرهانَ لَهُ بِه ...»
5- نساء/174.
6- ترجمهى الاتقان، ج2، ص431، بعضى از اصطلاحات آمده در اين بحث، برگرفته از كتاب
مذكور و برخى ابداعى نويسندهاست.
7- معارف و معاريف (دايرة المعارف جامع اسلامى) سيدمصطفى حسينى دشتى، مؤسسه فرهنگى
آرايه تهران1379 (ذيل واژهى سبر).
8- لغتنامهى دهخدا (ذيل واژهى سبر).
9- معارف و معاريف (ذيل واژهى تقسيم)
10- ص51 كتاب مذكور، انتشارات ناصر خسرو تهران، از روى چاپمصر، 1306.
11- انعام/144ـ 143، ترجمه از ناصر مكارم شيرازى.
12- نمل/64.
13- انبياء/24.
14- بقره/111.
15- قرآن در آيهى 71 از سورهى حج مىگويد: عمل بىدليل نيز انجام ندهند.
16- مؤمنون/91، ترجمهى ناصر مكارم شيرازى.
17- برگرفته از ترجمهى الاتقان، ص433.
18- فرقان /3، ترجمه همان.
19- سيوطى نام «قول با موجب» به اين بحث داده است. ترجمهى الاتقان، ص432.
20- منافقان/8، ترجمهى ناصر مكارم شيرازى.
21- تا پايان ماجرا در مجمعالبيان، ج 10ـ9، ص373 آمدهاست.
22- توبه/61، ترجمهى ناصر مكارم شيرازى. اُذُنُ خيرٍ در لغت يعنى بهترين گوش كه در
اصطلاح بايد «بهترين خوشباور براى شما»، ترجمه شود.
23- آلعمران/168، همان.
24- آلعمران/69.
25- آلعمران/194.
26- غافر/8.
27- در آيات ديگرى وعده تخلف ناپذير خداوند آمدهاست. وَعَدَ اللّهُ لا يُخلِفُ
اللّهُ وَعدَه ... روم/6، فَلا تَحسَبَنَّ اللّهَ مُخلِفَ وَعدِهِ رُسُلَه ...
ابراهيم/47.
28- برگرفته از ترجمهى الاتقان سيوطى، ص 433.
29- ترجمهى الاتقان، ص433.
30- بقره/258.
31- انعام/91.
32- اشاره به آيهى 30، توبه.
33- انعام/101.
34-برگرفته از «هدىالفرقان فى علومالقرآن»، ص244، ج2، دكتر غازى عناية، انتشارات
عالم الكتب، بيروت، 1996م.
35- بقره/93ـ91.
36- جمعه/8 ـ 6.