فصل سوّم: تبيين تحوّلات تاريخى
فلسفه تاريخ به عنوان يك علم
كتاب زندگى انسان را ورق مىزنيم و در اين كتاب كهنه ـ كه اوّل و آخر آن افتاده است
ـ انسان را مىبينيم كه با كولهبارى از رنجها و دفترى از خاطرهها، زندگى بر كره
خاكى را تداوم بخشيده است.
بر انسان روزگارانى مىگذشته كه چيز قابل ذكرى نبوده است، امّا به كمك استعدادها و
شايستگى هايى كه در وجود او بوده و به خاطر داشتن آگاهى و قدرت انتخاب و آفرينندگى
و ابزارسازى توانسته است خود را به صورت موجودى قابل ذكر درآورد و از عهده برطرف
ساختن نيازهاى خود برآيد.
سير تطوّرات و تغييرات بنيادى انسان و اينكه انسان چگونه از يك مرحله ابتدايى به
مرحله كنونى رسيده، موضوعى است كه بيشتر جامعه شناسان و باستانشناسان را به خود
جلب كرده است و براى سهولت تحقيق، هر گروه از جامعهشناسان زندگى انسان را به مراحل
مختلفى تقسيمبندى كردهاند. گاهى زندگى بشر به لحاظ ابزار سازى و تكنيك به سه عصر
تقسيم شده است: عصر سنگ
(كه خود شامل پارينه سنگى، ميان سنگى، نوسنگى است)، عصر برنز يا عصر مفرغ و بالاخره
عصر آهن.(1) و گاه از لحاظ اقتصادى و تهيه خوراك نيز به سه دوره تقسيم شده است:
دوره گردآورى خوراك، دوره توليد خوراك، دوره توليد ماشينى.(2) و گاهى هم از لحاظ
طبقات اجتماعى و مناسبات توليدى به دورههاى اشتراكى اوّليه، بردهدارى، زمين دارى
و سرمايه دارى تقسيمبندى شده است.
اين تقسيم بندىها، كار جامعه شناسان را در مطالعه كيفيّت تغييرات حاصله در زندگى
بشر و اينكه او چگونه راه تكامل و تمدّن را پيموده است، آسان ساخته و به آنها اين
امكان را داده است كه تطوّرات اجتماعى بشر را با تعمّق بيشتر مورد ارزيابى قرار
بدهند. چيزى كه هست اين است كه اكثر آنها تنها با ديد مادّى، قضايا را بررسى كرده
و از جنبههاى معنوى و تأثير پيامبران در اين مسائل غفلت ورزيدهاند كه اين خود
موضوع جداگانهاى است و ما در آينده در اينباره بحث خواهيم كرد.
گذشته از مراحلى كه به آنها اشاره شد، بشر در طول تاريخ حيات خود، نشيب و فرازها و
اوج و حضيضها و جنگ و ستيزهاى بسيارى ديده است. تمدّنهاى متعدّدى در نقاط مختلف
زمين متولّد شده و پس از چندى مردهاند؛ امپراتورىهاى بزرگى به وجود آمده و سپس
قطعه قطعه شدهاند.
حال با توجه به تحوّلات و تطوّرات عظيمى كه در تاريخ بشر به وجود آمده است، اين
سؤال مطرح مىشود كه عامل اين تحوّلات چه بوده و چه نيرويى سبب شده است كه انسان
اين راه دراز و پر پيچ و خم را طىّ كند و اين چنين دستخوش تغيير و تحوّلات بنيادى
گردد و اساسا آيا مىتوان قانونى را كشف كرد كه بيان كننده اين حركتها باشد و ظهور
و سقوط تمدّنها و دولتهاى گوناگونى را كه در تاريخ بودهاند، توجيه و تفسير كند؟
بحث در اين باره به عهده «فلسفه تاريخ» است. در اين علم ابتدا اين بحث مطرح مىشود
كه آيا قانون و يا قانون هايى بر تاريخ حكومت مىكند، يا اينكه به طور كلى همه
حوادث و جريانات و تطوّرات تاريخى اتّفاقى بوده است، از هيچ قانونى
تبعيّت نمىكند؟ و بعد نوبت به اين بحث مىرسد كه اگر حكومت قانون را بر حركت تاريخ
بپذيريم، آن قانون چيست و چگونه مىتوان از آن در ساختن تاريخ فردا استفاده كرد؟
بنابراين، مىتوان از «فلسفه تاريخ» به عنوان يك علم ياد كرد؛ زيرا در تعريف علم
گفتهاند: «علم معرفتى است سازمان يافته كه با استفاده از روشهاى تحقيق به وجود
مىآيد».(3) البتّه روشهاى تحقيق نسبت به علوم گوناگون متفاوت است و هر علمى در
مرحله تحقيق، روش متناسب با خود را دارد. مثلاً علوم فيزيكى و زيستى از روشهاى
آزمايشى استفاده مىكند و علوم اجتماعى از روش مشاهدهاى.
«برخى از علوم اجتماعى چون تاريخشناسى معمولاً با روشهاى سَنَدى يعنى مشاهده غير
مستقيم به تحقيق مىپردازند و بعضى چون جامعهشناسى، بيشتر با روشهاى تشريحى يعنى
مشاهده مستقيم تحقيق مىكند».(4)
البتّه تعيين روش تحقيق براى هر علمى بسته به اين است كه آن علم را در طبقه بندى
علوم در چه ردهاى مىبينيم.(5) كسانى كه تنگ نظرانه علم را در آزمايش و تجربه و
حسّ محدود كردهاند در حقيقت، قسمت اعظم دانش بشرى را از اعتبار انداخته و راه
پيشرفت انديشههاى بشرى را مسدود كردهاند. اشتباه اين گروه از آنجا ناشى شده است
كه توجّه نكردهاند كه هر علمى از راه تجربه و آزمايش و لابراتوار مورد بررسى قرار
بدهيم. اينگونه علوم براى خود روشهاى جداگانهاى دارد؛ همانطور كه نمىتوانيم
ماست را با متر توزين كنيم و يا مساحت يك زمين را با كيلو به دست آوريم!
به هر حال، فلسفه تاريخ هم به عنوان يك علم براى خود روش تحقيق دارد كه يك محقّق
مىتواند با استفاده از ابزار و وسائل موجود در اين زمينه كار كند.
وسائل و ابزارى كه براى تحقيق در مسائل تاريخى وجود دارد فراوان است از قبيل اسناد
رسمى و روايات و نامههاى تاريخى، بناهاى قديمى، سكّهها و آثار و نقوش باستانى،
افسانهها و آداب و سنن ملّى، اعتقادات و اديان حاكم بر جامعه
مورد نظر و مداركى از اين قبيل. البتّه وقتى جريانات تاريخى با استفاده از روش علمى
مورد تحقيق و تحليل قرار گرفت، نتايجى كه از اين طريق به دست مىآيد، ابزار كار
«فلسفه تاريخ» قرار مىگيرد و محقّق با بررسى مجدّد اين نتايج و مقايسه ميان آنها،
در جستجوى قوانين عامّى خواهد بود كه بر كلّ تاريخ حكومت دارد.
قانون مدارى حركت تاريخ
به طورى كه قبلاً نيز اشاره كرديم، نخستين موضوع مطرح شده در «فلسفه تاريخ» اين است
كه آيا اساسا حركت تاريخ و سير تحوّلات بشرى را مىتوان تحت ضابطه و قاعده در آورد
و درباره جوامع بشرى حكم كلّى كرد؟ به عبارت ديگر آيا تاريخ و جامعه شخصيّت مستقلّى
دارد، يا حوادث و جرياناتى كه در تاريخ اتّفاق افتاده است، همه يكسره به صورت
تصادفى و اتّفاقى بوده و هيچگونه قانونى بر حوادث تاريخى حاكم نيست.
بعضىها گمان كردهاند كه تاريخ از يك سلسله امور جزئى تشكيل شده و هيچ رابطهاى
اين امور را به هم پيوند نمىدهد و همه جريانات تاريخى بر حسب اتفاق و تصادف به
وجود آمده و بنا بر اين، جستجوى يك قانون كلّى بر حوادث تاريخى كار بيهودهاى است.
طرفداران اين نظريّه معتقدند كه تاريخ از هيچگونه قانونى پيروى نمىكند و فقط
اتّفاق و احتمال و تصادف است كه حوادث را مىآفريند. اينها براى اثبات نظريّه خود
يك سلسله قضاياى جزئى را پيش مىكشند. مثلا «برتراند راسل» كه يكى از طرفداران
نظريه اتّفاق و تصادف است، مىگويد: «اگر ناپلئون كمى ديرتر به دنيا مىآمد در اين
صورت او يك ايتاليايى بود و در نتيجه قادر نبود تا موقعيّت خويش را به عنوان
ناپلئون فرانسه تدارك ببيند... به دشوارى مىتوان تصوّر كرد كه همان سرنوشتى كه با
وجود ناپلئون نصيب فرانسه گرديد، بى او نيز به آن مقدّر بود».(6) يا مثلاً «پاسكال»
گفته است: «اگر بينى ملكه «كلئوپاترا» اندكى كوتاهتر بود شكل دنيا را تغيير مىداد؛
زيرا در آن صورت «آنتوان» بر او عاشق نمىشد، نزد او نمىماند و از «اگويت» شكست
نمىخورد و...». يا ديگرى اعلام كرد كه اگر لوئى شانزدهم در
صرف خوراك شتاب مىكرد به چنگ انقلابيون نمىافتاد و مقتول نمىشد و در نتيجه بارقه
انقلابات اروپايى مىافسرد.(7)
در اينجا بايد گفت: صاحبان اين نظريّه در واقع امور جزئى را با كلّ حركت تاريخ خلط
كرده و با نگرشى سطحى به مسائل جزئى، حكم كلّى صادر نمودهاند. البتّه ممكن است كه
اين امور جزئى در تندى و كندى حركت تاريخ اثر محدودى بگذارند، ولى هيچ گاه
نمىتوانند اثر تعيين كنندهاى در شتاب و سير تاريخ داشته باشند.
مثالهايى كه راسل و ديگران ذكر كردهاند به نظر ما، بسيار سطحى و غير علمى است،
زيرا حوادث و جرياناتى كه با شركت آن افراد و شخصيّتها اتّفاق افتاده، نتيجه فراهم
آمدن زمينههايى است كه قبلاً به وجود آمده بود و به قول تولستوى «اينها فقط
مهرههاى بازى بودند كه بازيگر آن تقدير بود».
حتّى مىتوانيم بگوييم كه نه تنها دير آمدن ناپلئون و يا بينى كلئوپاترا تأثير
تعيين كنندهاى در آن حوادث نداشتند، بلكه حتّى اگر خود اينها نيز به دنيا نيامده
بودند تاريخ حركت خود را ادامه مىداد، منتهى به وسيله مهرههاى ديگر.
البتّه نقش شخصيتها و تأثير نسبى و محدود قهرمانان در روند تاريخ نيز يكى از
قوانين حاكمبر تاريخ است؛ امّا پيدايش همين شخصيّتها خود زمينه مىخواهد. درآينده
اين موضوع را با تفصيل بيشترى بررسى خواهيم كرد.
از اين قضاياى جزئى كه بگذريم، بعضى از دانشمندان مسأله را به صورت علمىترى مطرح
كردهاند. يكى از آنان «كارل پوپر» است كه در اين زمينه كتابى تحت عنوان فقر
تاريخىگرى نوشته و از كسانى كه به دنبال پيدا كردن قانونى بر تبيين حركت تاريخ
هستند، انتقاد مىكند. وى مىگويد: «اين اميد كه روزى بتوانيم «قوانين حركت اجتماع»
را بيابيم، به همان صورت كه نيوتون قوانين حركت اجسام مادّى را يافت، چيزى جز نتيجه
همين بد فهمىها نيست؛ چون هيچ حركت اجتماعى نيست كه از هر جهت، مشابه با حركت
اجسام مادّى باشد. بنابراين، چنين قوانينى وجود ندارد».(8)
همچنين «گرهاردايتر» يكى ديگر از منكران قانونمدارى تاريخ مىگويد: «تاريخ
سياسى عبارت است از تاريخ يك پديده واحد و غير مكرّر. موضوعات چنين تاريخى، هرگز
مجوّزى براى درك حقايق عمومى و كلّى نيست؛ زيرا هميشه تازه و منحصور به فرد است و
بنابراين، غير قابل پيشبينى است. تنها آگاهى مورّخ است كه به آشفتگى و هرج و مرج
محتواى تاريخ شكل مىدهد و آن را قابل درك مىسازد».(9)
ما تصوّر مىكنيم منشأ پيدايش اين نظريّه كه تاريخ هيچگونه نظام و قانونى ندارد،
وجود نظريّههاى غلط و يك بعدى در تفسير حركت تاريخ است؛ زيرا چنانكه خواهيم ديد
نظريّههاى گوناگونى كه در تبيين تحوّلات تاريخى ابراز شده است هر كدام روى يك
موضوع و يك عامل تكيه كرده و با اصرار تمام خواستهاند همه تحوّلات و دگرگونىها را
بر اساس آن عامل واحد توجيه كنند و در واقع نظر خود را به تاريخ تحميل نموده و با
خوش باورى حوادث آينده را نيز پيشبينى به اصطلاح علمى كردهاند.
به گمان ما همين نظرات غير واقع بينانه در تفسير تاريخ، سبب شده است كه جمعى از
متفكّران آزادانديش به مقابله با آن برخيزند و اساسا وجود قوانين حاكم بر تاريخ را
انكار كنند. اما اگر نظر قرآن در اين زمينه مطرح شود كه يك سلسله قضاياى شرطى به
عنوان «سنن الهى» بر تاريخ حكومت دارد، آيا باز مىتوان قوانين بر تاريخ را انكار
كرد؟
در قرآن كريم يك سلسله قوانين كلّى به صورت قضاياى شرطى بيان شده كه تبيين كننده
حوادث تاريخ است. به عنوان نمونه:
«اگر در جامعهاى فساد رواج پيدا كند و اكثريّت با فاسدها باشد، تازيانه عذاب خدا
برآن جامعه فرود خواهد آمد و آن جامعه متلاشى خواهد شد».
مثال ديگر:
«رفاه زدگى در يك جامعه باعث دورى از خدا و ارزشهاى معنوى و كفران نعمت الهى مىشود
و آن هم به سقوط و بدبختى آن جامعه منتهى مىگردد».(10)
از اينگونه قضايا در قرآن فراوان است. قرآن كريم از اين قضايا به عنوان «سنن» ياد
كرده و آنها را به تمام جوامع بشرى تعميم داده و از مردم خواسته است كه به
اين «سنن جاريه الهى» توجّه كنند و در ساخت جامعه خود از آن بهره گيرند.(11)
حال با توجه به روش قرآن در بيان قوانين حاكم بر تاريخ، ايرادهاى منكران قانونمدارى
تاريخ برطرف خواهد شد و تنها متوجّه كسانى خواهد بود كه مانند «هگل» و «ماركس» فقط
به يك قانون آن هم به صورت جزمى معتقدند. جالب است كه همان «كارل پوپر» كه با
طرفداران تفسير علمى تاريخ به مبارزه برخاسته است در جايى از كتاب سابق الذّكر خود
مىگويد: «در مورد كسانى كه اين گرايشها را وابسته به شرايط مىدانند و مىكوشند
تا اين شرايط را بيابند و آنها را صريحا صورتبندى كنند چه بايد گفت؟ پاسخ من اين
است كه با چنين كسانى نزاع ندارم...»(12)
متأسفانه بعضى از نويسندگان اسلامى معاصر نيز حكومت قانون بر تاريخ را منكر شدهاند
و مسأله «سنن» را كه قرآن روى آن تكيه مىكند به نحوى توجيه كردهاند كه تفصيل مطلب
را به فصول آينده كتاب موكول مىكنيم.
عامل محرّك تاريخ
اكنون بايد ديد كه چه عاملى موتور تاريخ را به حركت در مىآورد و قانون يا قانون
هايى كه بر تاريخ حكومت دارند كدامند؟
در اينجا با نظريّات و آراء و عقايد گوناگونى روبرو هستيم كه هر كدام به نحوى حركت
تاريخ را توجيه و تبيين كرده و عامل يا عوامل بخصوصى را دليل اين حركت دانسته و
براى اثبات نظريه خود شواهد و قرائنى از تاريخ ذكر كردهاند. در اين زمينه نظريّات
بسيار و گاه متشتّت و پيچيدهاى ارائه شده است كه اگر آنها را دقيقا از هم تفكيك
كنيم شايد متجاوز از بيست نظريّه باشد.
البتّه ما بر سر آن نيستيم كه تمام اين نظريّهها را در اينجا بيان كنيم و احيانا
به اثبات و يا ردّ آنها بپردازيم؛ ولى به منظور آشنايى بيشتر خوانندگان و به عنوان
ايجاد زمينه فكرى جهت بررسى نظريه قرآن كريم ـ كه هدف نهايى ما است ـ تعدادى از اين
نظريّهها را كه مشهورند و براى خود پيروانى دارند، در اينجا مطرح مىكنيم.
چنانكه خواهيد، ديد همه اين نظريّهها يك عيب كلّى مشترك دارند كه اعتبار و
ارزش آنها را از بين مىبرد و آن عبارت است از يك بعدى و يك سو نگرى آنها. به اين
معنى كه صاحبان هر يك از اين نظريّهها تنها يك عامل را به رسميّت شناخته و آن را
به كلّ تاريخ جريان داده و سهم عوامل ديگر را ناديده گرفتهاند و ـ چنانكه قبلاً
نيز گفتيم ـ همين امر سبب شده است كه جمعى از دانشمندان به طور كلّى وجود قوانين
حاكم بر تاريخ را انكار كنند و اينك آن نظريهها:
حركت دورهاى و دايرهاى تاريخ
اعتقاد به گردش ادوارى و دايرهاى تاريخ و اينكه تاريخ تكرار مىشود، شايد از
قديمىترين نظريّهها درباره تبيين تحوّلات تاريخى باشد. تا آنجا كه ما مىدانيم
نخستين كسى كه اين مطلب را عنوان كرد «توسيديد» مورّخ معروف يونان باستان بود. پس
از وى نيز اين نظريه كم و بيش در ميان مورّخان مطرح بود، تا اينكه در اين اواخر
دانشمندان و فيلسوفان بزرگ اين نظريّه را با اصطلاحات مختصرى تأييد و تقويت كردند و
به آن صورت علمى و فلسفى دادند.
طبق اين نظريه، تاريخ هميشه تكرار مىشود. هر تمدّنى متولّد مىشود و رشد مىكند و
سپس مىميرد و جاى خود را به تمدّن جديدى مىدهد و آن نيز همين مراحل را طىّ مىكند
و... اين نظريّه مىگويد: تمدنها و جوامع بشرى درست مانند يك انسان هستند كه به
ناچار از چند مرحله عبور مىكند. ابتدا مرحله تولد و كودكى و سپس مرحله جوانى و
ميانسالى و آنگاه دوران پيرى و در آخر، مرحله مرگ و نابودى. جوامع نيز نخست متولّد
مىشوند و رشد خود را آغاز مىكنند و به سير خود ادامه مىدهند تا به مرحله شكوفايى
و قدرت و رفاه مىرسند. ديرى نمىپايد كه همين جامعه رو به انحطاط و زوال مىرود و
سرانجام نابود مىگردد و به بايگانى تاريخ سپرده مىشود.
البتّه در بيان و تعبير طرفداران اين نظريّه تفاوتهاى مختصرى وجود دارد كه به هر
حال بازگشت همه به يك مطلب است. اما آنچه كه مايه اختلاف اساسى در ميان طرفداران
اين نظريّه شده اين است كه آيا چه عاملى اين دوره تكرار را به وجود مىآورد و چرا
هر تمدّنى پس از رسيدن به مرحله شكوفايى به زوال وانحطاط مىگرايد و نابود مىشود؟
و سرانجام اينكه عبور اجبارى از اين مراحل چه دليلى دارد؟
اينجا است كه آراء و عقايد گوناگونى ابراز شده و هر كسى موضوع معيّنى را عامل اين
حركت معرّفى كرده است.
اينك ما به اختصار بعضى از عقايد مهمّ و مشهور را در اينجا بيان مىكنيم:
توسيديد و تباهى قدرت
همانطور كه قبلاً نيز گفتيم، توسيديد(13) نخستين كسى است كه حركت ادوارى تاريخ را
عنوان كرده و سقوط هر حكومت و تمدّنى را حتمى دانسته است.
توسيديد در توجيه نظريه خود مىگويد: قدرت مطلق هميشه موجبات تباهى و فساد خود را
فراهم مىآورد. وقتى جامعهاى به اوج قدرت رسيد، كسانى كه به نمايندگى از مردم قدرت
را در دست گرفتهاند طبعا از مردم فاصله مىگيرند و به دنبال كسب قدرت بيشتر و
بيشتر مىافتند و همين امر موجب نارضايى مردم و در نتيجه سقوط آن قدرت مىشود.
«پولى بيوس» يك از مورّخان يونانى كه دو قرن پس از توسيديد مىزيست، خلاصه و چكيده
عقايد او را چنين تشريح مىكند:
«تاريخ بشر به مثابه چرخى است كه هر چه قدرت گردش آن زيادتر باشد سريعتر مىچرخد.
جبّاراناوّليّه اين چرخ را به گردش در آوردند و در طول زمان هر چه قدرت آنها
فزونى مىيابد، حرص آنان نيز به كسب قدرت افزون مىشود و آنقدر از مقام خود سوء
استفاده مىكنند تا مخالفت عامّه را با خود برمىانگيزند و از آن ميان چند تن كه
نيرومندتر هستند با يكديگر متّحد شده، زمام حكومت واقتدار را به دست خويش مىگيرند.
چون نوبه به اينان رسيد آتش حرصشان بار ديگر زبانه مىكشد و آنقدر به حقوق ديگران
تجاوز مىكنند كه نسبت به آنها نيز علم طغيان برافراشته مىشود و مردم بر ضد آنان
قيام مىكنند تا حكوت دموكراسى جاىگزين دولت اولى مىشود، امّا اينبار نيز معايب
تمركز قدرت ظاهر مىشود و فسا و بىاعتنايى به قوانين رواج مىيابد تا بدان حدّ كه
دستگاه حكومت نمىتواند وظايف خود را خوب انجام دهد و ناگزير در برابر مردمى
نيرومند كه قد علم مىكنند و وعده اصلاحات مىدهند، سقوط مىكند...»(14)
به هر حال، توسيديد معتقد است كه نفس قدرت مايه تباهى است و لذا قدرت
دست به دست مىگردد و اين است معناى گردش دايرهاى تاريخ.
ابن خلدون و عامل عصبيّت
ابن خلدون نيز از طرفداران گردش دورهاى تاريخ است و براى هر تمدّنى مرحلههاى
خاصّى را تعيين مىكند. به عقيده او هر تمدّن و هر حكومتى پس از پيدايش و تولّد،
رشد مىكند و به دوره شكوفايى مىرسد و سپس به تدريج رو به ضعف مىرود و سرانجام
مىميرد. بهتر است مطلب را از زبان خود او بشنويم. وى درباره حكومت ودولت چنين
مىگويد:
«و حالات و مراحل دولت بر حسب معمول از پنج مرحله بيرون نيست:
مرحله اوّل: دوران پيروزى به هدف... و استيلا يافتن بر كشور و گرفتن آن از دست دولت
پيشين است....
مرحله دوّم: دوران خودكامگى وتسلّط يافتن بر قبيله خويش و مهار كردن آنان از دست
درازى به مشاركت و مساهمت در امر كشور دارى است...
مرحله سوم: دوران آسودگى و آرامش خدايگان دولت براى برخوردارى و به دست آوردن نتايج
و ثمرات پادشاهى است... (ساختن بناها و كاخها و ايجاد مفاخر و تفوّقطلبى از
خصوصيّات اين مرحله است)...
مرحله چهارم: دوران خرسندى و مسالمت جويى است. رئيس دولت در اين مرحله به آنچه
گذشتگان وى پايه گذارى كردهاند، قانع مىشود.
مرحله پنجم: دوران اسراف و تبذير است و رئيس دولت در اين مرحله آنچه را كه پيشينيان
او گرد آوردهاند در راه شهوترانىها و لذايذ نفسانى و بذل و بخشش بر خواصّ و
نديمان خويش تلف مىكند...
در اين مرحله، طبيعت فرسودگى و پيرى به دولت راه مىيابد تا آنكه سرانجام منقرض
مىگردد...»(15)
به عقيده ابن خلدون نطفه تمدّن و حكومت در صحرا و در ميان بدويان منعقد مىشود و
تدريجا رشد مىكند و با تشكّل بدويان، شهرنشينى آغاز مىگردد و پس از آن، مردم به
زندگى لوكس و مصرفى رو مىآورند و خوشگذرانىها و عيّاشىها در ميان مردم رايج
مىشود و در نتيجه، شجاعت و اخلاق كه از خصوصيّات بارز
صحرانشينى و «عصبيّت» است، از بين مىرود و بى تفاوتى و ترسويى و سستى روابط
خانوادگى جايگزين آن مىشود و همين امر، باعث پوسيدگى و در آخر زوال تمدّن مىگردد.
ابن خلدون عامل اصلى همه اين تحوّلات وتغييرات را «عصبيّت» مىداند و معتقد است كه
وجود عصبيّت عامل پيدايش و شكوفايى تمدّن و حكومت است و از بين رفتن آن كه از
شهرنشينى و رفاهزدگى ناشى مىشود، تمدّن و حكومت را نابود مىسازد.
حال بايد ديد كه منظور ابن خلدون از «عصبيّت» چيست؟ شارحان مقدّمه در بيان مفهوم
«عصبيّت» از ديدگاه ابن خلدون، تعبيرهاى مختلفى آوردهاند؛ از قبيل: «همبستگى
اجتماعى»، «روح جمعى»، «اراده مشترك»، «قرابت خونى»، «روح طايفهاى» و...
اما به نظر مىرسد كه هيچ يك از اينها به تنهايى مفهوم دقيق «عصبيّت» را
نمىرساند.(16) ما تصوّر مىكنيم كه منظور ابن خلدون از «عصبيّت»، «غرور قومى و
ملّى» است كه گاهى هم ناشى از وجود منافع مشترك است. ابن خلدون «عصبيّت» را در
موارد متعدّد و گوناگونى به كار برده كه مفهوم مشترك و جامع آنها همان «غرور قومى
و ملّى» است.
به هر حال، ابن خلدون «عصبيّت» را بزرگترين عامل تحوّلات تاريخ مىداند و
البتّه به عوامل ديگر هم به عنوان عوامل جنبى توجّه دارد كه از جمله آنها عامل
جغرافيايى و تأثير آب و هوا در زندگى انسانها را مىتوان نام برد.
پارتو و مبارزه جناحهاى مرتجع و پيشرو
يكى ديگر از كسانى كه اعتقاد به حركت دورهاى تايخ دارد «ويلفردو پارتو» است. او
نيز مانند ساير طرفداران گردش ادوارى تاريخ معتقد است كه هر جامعهاى خواه ناخواه
دورههاى ترقّى و انحطاط را طىّ مىكند اين ادوار مرتب تكرار مىشود.
به نظر پارتو مهمترين عامل اين حركت كه موجب پيدايش تغييرات بنيادى در جامعه
مىگردد عبارت است از مبارزه دائمى و لاينقطع در ميان قشرهاى مرتجع و محافظه كار
جامعه از يك سووقشرهاى پيشرو و تجدّدطلب از سوى ديگر.
او معتقد است كه اين مبارزه در تمام جوامع بشرى وجود داشته و دارد، منتهى گاه به
صورت حادّ و گاه به صورت ملايم. در اين مبارزه سرانجام جناح پيشرو پيروز مىشود و
قدرت را در دست مىگيرد؛ اما پس از آنكه به قدرت رسيد مجبور مىشود كه براى حفظ
قدرت راه محافظه كارانهاى را در پيش گيرد و طولى نمىكشد كه در مقابل او جناح
پيشرو تازهاى تشكّل پيدا مىكند و قدرت حاكم را به مبارزه مىطلبد و...
به اعتقاد پارتو «كليّه جوامع از طرفى شامل افرادى مىباشند كه علاقه به تعقيب آداب
و رسوم و طرز زندگى متداول را دارند و مرتجع خوانده مىشوند و از طرف ديگر شامل
افرادى هستند كه علاقه به حادثه جويى و آزمايش بخت خود و استعمال زور براى نيل به
مقاصد خويش دارند و پارتو آنان را حادثه جو مىخواند. دوران سياست استوار و سالم به
دست يك طبقه اشراف نيرومند و برگزيده و حادثه جو آغاز مىگردد كه به زور، زمام امور
را به دست مىآورند. با وجود اين، به مرور زمان، گروه رهبر قواى خود را از دست
مىدهد و قادر نيست با قدرت به زمامدارى بپردازد و به جاى اعمال قدرت و زور، متوسّل
به نيرنگ و سياست بازى مىگردد... دراين اثنا از ميان طبقه منقاد، حادثه جويانى
ظهور مىكنند و به تدريج بر اثر ابراز لياقت و كاردانى، طبقه برگزيده نوينى تشكيل
مىدهند و جانشين گروه پيشين
مىگردند. آنگاه دور، بار ديگر تكرار مىشود».(17)
سوروكين و تغيير بنيادهاى فرهنگى
جامعه شناس معاصر «پىتيريم سوروكين» در تبيين حركت دورهاى تاريخ وتعيين عامل آن،
نظريه جديدى ابراز داشته است. وى كه دانشمندى روسى الاصل است و بعد به امريكا
مهاجرت كرده عقيده دارد كه تمدّنهاى بشرى به سه نوع تقسيم مىشوند:
تمدّن مادّى، كه در آن ارزشها به امور حسّى و مادّى منحصر مىگردد و نسبت به
ارزشهاى معنوى بىاعتنايى و حتى كينه توزى اِعمال مىشود و همه چيز از ديد سودجويى
و لذّت پرستى مورد توجّه قرار مىگيرد.
تمدّن معنوى، كه در آن تمام ارزشها از آنِ معنويّات و فوق مادّى است و واقعيّتهاى
حسّى و مادّى، يا سراب و كاذبند و ياگناه آلوده و پليد.
تمدّن جامع، كه در آن هم ارزشهاى مادّى و حسّى مورد توجّهاند و هم ارزشهاى معنوى
و ماوراى حسّى. در اين نوع از تمدّن هيچ يك از جنبههاى مادّى و معنوى زندگى به
زيان ديگرى مورد غفلت قرار نمىگيرد.
«هر يك از انواع سه گانه تمدن ـ معنوى، مادى و آميخته و جامع ـ بارها در تاريخ بشر
از پى يكديگر پديد آمدهاند. در مصر باستان، در بابل، در ايران، در چين، در يونان،
در رم و در جهان جديد غرب، به خوبى هر يك از اين سه مرحله را مىتوان تشخيص
داد».(18)
وى در توجيه نظريه خود خاطر نشان مىسازد كه تغييرات اجتماعى، نخست به صورت مراحل
متغيّر و دورههاى گوناگونى روى مىدهد و پس از طىّ اين مراحل، ثبات و قوام
مىپذيرد. بنابراين، فرضيّه مدنيّت براى مدّت معيّنى يك سير مستقيم دارد، ولى در يك
موقع به خصوص به مناسبت قواى داخلى واتّفاقى، تغيير جهت مىدهد و داخل سير نوينى
مىگردد؛ امّا اين سير نوين نيز در نقطهاى متوقّف
مىماند و سير تازهاى را پيش مىگيرد. پس از يك رشته از اين سيرها و بازگشتها
مسير خود را تغيير مىدهد و به مرحله نخستين بازمىگردد و بدين طريق دور خود را
تكميل مىكند. اگر چه سوروكين فرضيه خود را به جاى آنكه «فرضيّه ادوارى» بنامد،
«فرضيه بازگشت متعدّد» مىخواند اكثر جامعه شناسان آن را جزء فرضيّههاى ادوارى
مىدانند.(19)
سوروكين معتقد است كه همه اين تطوّرات و تحوّلات، ناشى از تغيير بنيادهاى فكرى و
فرهنگى است. او فرهنگها را به سه نوع تقسيم مىكند: تصوّرى، ايده آلى و مافوق
عقلى. آنگاه مىگويد: «فرهنگها همواره بر مبناى يك مفهوم «كاملترين حقيقت» و پر
ارزشترين اصول بنا مىشوند و جوامع مختلف به يكى از اين سه تيپ [فرهنگى] مىگرايند
و يا دست كم يكى از اين تيپها كلّيّه جنبههاى ديگر فرهنگ را تحت الشّعاع قرار
مىدهد وحدود و نظم متعادل آن را مشخّص مىسازد».(20)
اشپنگلر و تمدّن تطبيقى
در ميان كسانى كه معتقد به تكرار تاريخ هستند، «اسوالد اشپنگلر» جاى خاصّى دارد. او
با تحقيقات وسيع و دامنه دارى كه در تمدّنهاى گوناگون بشرى انجام داده، به اين
نتيجه رسيده است كه تاريخ به صورت دايرهاى حركت مىكند.
اشپنگلر در كتاب معروف خود انحطاط غرب براى هر تمدّنى چهار مرحله قائل است و اين
مراحل را به فصول چهارگانه سال تشبيه مىكند. بهار هر تمدّنى موقعى است كه شعور و
ادراك در جامعه جوانه مىزند. پيدايش شعور دينى از مختصات اين مرحله است. تابستان
تمدّن مرحلهاى است كه روح انتقادى رواج مىيابد و اصلاحاتى صورت مىگيرد. پاييز
تمدّن دوره بلوغ فرهنگ است و عقل و فكر به شكوفايى خويش مىرسد. زمستان تمدّن دوره
پيدايش شهرهاى بزرگ و اوج رفاه و مصرف است. اين مرحله به نابودى و زوال تمدّن
مىانجامد.
اشپنگلر براى اثبات نظريّه خود ده نوع تمدّن بشرى را مورد ارزيابى قرار مىدهد و
طلوع زوال هر كدام را با چهار مرحلهاى كه گفته، است مقايسه مىكند. اين تمدّنها
عبارتند از: سومرى، مصرى، آشورى، چينى، هندى، يونانى، عربى، مايا، باخترى، روسى.
اشپنگلر معتقد است كه تمدّن كنونى غرب به مرحله زمستان خود رسيده است و پيشبينى
مىكند كه در آيندهاى نه چندان دور به زوال خواهد رسيد و تمدّن
ديگرى كه احتمالاً تمدّن روسى باشد، جايگزين آن خواهد بود.(21)
البتّه اشپنگلر با وجود مطالعات فراوانى كه داشته است، عامل خاصّى را به عنوان
محرّك تاريخ بيان نكرده و به اين سؤال كه چرا تمدّنها مىيابد از مراحل تعيين
شدهاى بگذرند و علّت اين حركت چيست، پاسخ نداده است.
تاينبى و عامل هجوم و دفاع
شايد بتوان گفت كه استوارترين و نامدارترين كسى كه طرفدار نظريه «ادوارى بودن
تاريخ» است و به آن شكل علمى و فلسفى داده «آرنولد تاين بى» مورّخ و متفكّر بزرگ
انگليسى است. او نيز مانند اشپنگلر تمدنهاى گوناگون بشرى را مورد مطالعه و ارزيابى
دقيق قرار داده و در اين باره از تحقيقات اشپنگلر نيز استفاده كرده است. خود او در
اينباره مىگويد:
«در تابستان سال 1920 پروفسور «ناميد» كتاب انحطاط كشورهاى غربى اثر اسوالد اشپنگلر
را در دست من گذاشت. وقتى كه كتاب را كه صفحاتش پر بود از مطالب روشن و نماينده
بينش تاريخى، خواندم به اين فكر افتادم كه تمامى موضوع تحقيق من پيش از آنكه
پرسشها كاملاً در ذهن خود من شكل بگيرند توسّط اشپنگلر حلاّجى شده است... امّا
وقتى كه به كتاب اشپنگلر براى جواب سؤال خودم درباره تكوين تمدنها مراجعه كردم
ديدم كه هنوز ميدانى براى من باز است؛ زيرا كه در اين زمينه اشپنگر به نظر من به
طرز بسيار ناروشنگرانه جزمى و جبرى بود. به عقيده او تمدّنها بر وفق دورههاى ثابت
و معيّن ظهور كرده، رشد يافته، به انحطاط افتاده و از ميان رفتهاند و هيچ توضيحى
هم در اين باره داده نشده است».(22)
تاينبى با اطّلاعات وسيع و دامنه دارى كه در تاريخ بشرى دارد، تمدّنهاى گوناگونى
را كه در طول تاريخ به وجود آمده است، استقرا كرده و به مطالعه تطبيقى آنها
پرداخته است. او معتقد است كه در ميان جوامع بشرى تنها بيست و يك جامعه، منظّم و
مشكّل است و تمدّن يا جامعه واقعى به شمار مىرود. نام و كانون اصلى و تاريخ تقريبى
تشكيل تمدّنهاى بيست و يك گانه چنين است:
تمدّن مصرى ـ درّه نيل 4000 ق م.
تمدّن كرت ـ جزاير درياى اژه 3000 ق م.
تمدّن سومرى ـ درّه سفلاى دجله و فرات 3500 ق م.
تمدّن چينى ـ درّه رود زرد 1500 ق م.
تمدّن هندى ـ درّه رود گنگ و سند 1500 ق م.
تمدّن هىتيت ـ آسياى صغير 1500 ق م.
تمدّن بابلى ـ بين النّهرين 1500 ق م.
تمدّن سوريّه ـ سوريّه 1100 ق م.
تمدّن يونانى ـ سواحل و جزاير اژه 1100 ق م.
تمدّن مايا ـ جنگلهاى استوايى امريكاى مركزى 500 ق م.
تمدّن آندى ـ سواحل و فلات آند عصر عيسى عليهالسلام .
تمدّن خاور دور ـ چين 500 ميلادى.
تمدّن ژاپنى ـ مجمع الجزاير ژاپن 500 ميلادى.
تمدّن يوكاتان ـ شبه جزيره يوكاتان 629 ميلادى.
تمدّن مكزيك ـ شبه جزيره يوكاتان 629 ميلادى.
تمدّن بيزانتين ـ آناتولى 700 ميلادى.
تمدّن باخترى ـ اروپاى باخترى 700 ميلادى.
تمدّن هندو ـ هندوستان شمالى 800 ميلادى.
تمدّن روسى ـ روسيّه 1000 ميلادى.
تمدّن ايرنى ـ آناتولى، ايران، حدود جيحون و سيحون 1300 ميلادى.
تمدّن عربى ـ عربستان، بين النّهرين، سوريّه، افريقاى شمالى 1300 ميلادى.
گذشته از اين بيست و يك تمدّن پنج تمدّن متوقّف و سه تمدّن عقيم هم وجود دارد.(23)
تاين بى اين تمدّنها را در كتاب ده جلدى خود به نام «بررسى تاريخ» به تفصيل بررسى
كرده است. او در تبيين پيدايش و زوال تمدّنها فرمول ويژهاى را ارائه مىدهد كه
خلاصه آن چنين است:
وجود يك محرّك يا انگيزه سبب عكس العمل در جامعه مىشود. مثلاً
مشكلات ناشى از خشونت و سختى محيط جغرافيايى، يا ظلم و ستم حاكمان بر جامعه، يا
شكستهاى پى در پى، يا محروميّتهاى و فشارها و انگيزههايى از اين قبيل سبب مىشود
كه جامعه در جهت دفاع از خود در مقابل اين محرّكها عكسالعمل نشان دهد و همين
عكسالعمل موجب پيدايش تمدّنى تازه مىگردد. بنابراين، تمام تمدّنها در واقع
عكسالعملى است دفاعى در مقابل هجوم مشكلات گوناگون جغرافيايى و اجتماعى و سياسى.
وقتى تمدّنى به اين طريق به وجود آمد به ناچار جامعه جديد به دو دسته تقسيم مىشود:
اقليّت حاكم و اكثريّت تحت سلطه يا همان «پرولتاريا» كه به تدريج شكاف ميان اين دو
عميقتر مىشود و انگيزه جديدى به وجود مىآيد كه عكسالعملى در پى خواهد داشت.
عكسالعمل جديد، نظام جامعه را به هم مىريزد و آن تمدّن از بين مىرود و نظام
تازهاى جايگزين آن مىشود و اين گردش همچنان تكرار مىگردد.(24)
پىنوشتها:
1. براى آگاهى بيشتر و به دست آوردن مختصّات هر يك از اعصار سه گانه رك. به گوردون
چايلد: تطوّر اجتماعى، ترجمه احمد صبورى، ص21 به بعد.
2. براى توضيح بيشتر ر ك. به اميرحسين آريانپور: زمينه جامعهشناسى، ص343 به بعد. و
نيز گوردون چايلد: انسان خود را مىسازد و كتاب ديگرش سير تاريخ.
3. دكتر على شريعتمدارى: فلسفه، ص455.
4. زمينه جامعهشناسى، ص22.
5. درباره طبقهبندى علوم و نظرات گوناگونى كه در اينباره وجود دارد رك. به دكتر
على شريعتمدارى: فلسفه، ص485 به بعد.
6. حميد حميد: علم تحوّلات جامعه، ص211.
7. آريانپور: در آستانه رستاخيز، ص161.
8. كارل پوپر: فقر تاريخىگرى، ترجمه احمد آرام، ص123.
9. علم تحوّلات جامعه، ص202.
10. قضيّه اوّل مضمون آيه 14 از سوره فجر و قضيّه دوّم مضمون آيه 112 از سوره نحل
است.
11. در اين باره به طور مشروح در آينده بحث خواهيم كرد.
12. فقر تاريخىگرى، ص136.
13. درباره توسيديد و ابتكارات او در تاريخ، چند صفحه پيش صحبت كرديم.
14. يونان باستان، ص180.
15. مقدمه ابن خلدون، ترجمه محمد پروين گنابادى، ج1، ص335.
16. براى توضيح بيشتر درباره مفهوم «عصبيّت» رك: به دكتر عزّت اللّه رادمنش: كليّات
عقايد ابن خلدون، ص19 به بعد. اين مطلب را هم در اينجا بگوييم كه بعضى از نويسندگان
غربى سعى كردهاند كه ابن خلدون را از طرفدارن توجيه مادّى تاريخ قلمداد كنند.
مثلاً «ايولاكوست» مىگويد كه ابن خلدون پيشگام مادّىگرى تاريخى است و درباره
مطالبى كه ابن خلدون راجع به دين و به خصوص اسلام عنوان كرده است: مىگويد: اينها
از روى احتياط و براى رهايى از حملات علماى شرع است. (ايولاكوست: جهان بينى ابن
خلدون، ترجمه مهدى مظفّرى، ص184 و 185).
اين سخن درباره ابن خلدون كه به شهادت نوشتهاش خود را مقيّد به تعاليم اسلامى
مىداند و در بسيارى از موارد به آيات قرآن و سنّت پيامبر استناد مىكند، بهراستى
مايه تعجّب و دليل غرض ورزى است و اگر خيلى خوش بين باشيم نشانى از نا آگاهى گوينده
است.
البته ابن خلدون و همه متفكّران اسلامى به پيروى از قرآن، حركت تاريخ و تغييرات
حاصله در جوامع بشرى را بر اساس قانون علّت و معلول و بر مبناى قوانين و سنن طبيعى
تفسير مىكنند؛ امّا اين قوانين را در طول اراده الهى مىدانند و معتقدند كه همين
قوانين و سنن، نمودى از حكومت اراده خداوند بر تاريخ است. توضيح بيشتر مطالب را در
فصول آينده خواهيم خواند.
17. ساموئل كينگ: جامعهشناسى، ترجمه مشفق همدانى، ص329.
18. دكتر ناصرالدّين صاحب الزّمانى: خداوند دو كعبه، ص52.
19. جامعهشناسى، ص330.
20. علم تحوّلات جامعه، ص68.
21. براى تفصيل بيشتر به رك. به علم تحوّلات جامعه، ص61 به بعد.
22. آرنولد تاين بى: تمدن در بوته آزمايش، ترجمه ابوطالب صارمى، ص16.
23. در آستانه رستاخيز، ص123 و 124.
24 . براى توضيح بيشتر رك. به فلسفه نوين تاريخ، ترجمه دكتر بهاءالدّين پازارگادى،
ص43 به بعد. و نيز گوردون چايلد: تاريخ، ص102 به بعد.