تفسير سوره قلم (3)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة اذ اقسموا ليصر منها مصبحين.و لا
يستثنون.فطاف عليها طائف من ربك و هم نائمون.فاصبحت كالصريم.فتنادوا مصبحين.ان
اغدوا على حرثكم ان كنتم صارمين.فانطلقوا و هم يتخافتون.ان لا يدخلنها اليوم
عليكم مسكين.و غدوا على حرد قادرين (1) .
در آيات پيش اينچنين خوانديم كه فلا تطع المكذبين ودوا لو تدهن فيدهنون و لا
تطع كل حلاف مهين هماز مشاء بنميم مناع للخير معتد اثيم عتل بعد ذلك زنيم ان
كان ذا مال و بنين .
فرمود كسانى كه داراى اين صفات پليد زشت هستند،هرگز به حرف آنها گوش
مكن،آنها را اطاعت مكن.گفتيم مقصود اين است كه به پيشنهادهاى آنها-كه پيشنهاد
توافق و تصالح به تو مىدهند-ترتيب اثر نده.بعد براى[اينكه نشان بدهد]كه اينها
چگونه مردمى هستند،صفات پليد آنها را يك يك ذكر
فرمود:«حلاف»اند،«مهين»اند،«هماز»اند،«مشاء بنميم»اند و...بعد ريشه اين فساد
اخلاقى اينها را بيان كرد و فرمود:اينها از چه چيز در اين منجلابها
افتادهاند؟از اين كه خود را صاحب مال و ثروت و صاحب فرزندان و عشيره
مىبينند.گفتيم كه در واقع مقصود اين است كه اين دارم دارمهاست كه انسان را به
اين منجلابها مىاندازد،اينكه خدا به انسان نعمتى بدهد و به جاى آنكه آن نعمتها
براى او همان شكل و ماهيت نعمت داشته باشد كه خود به خود شكرانگيز است و موجب
مىشود كه مراقب باشد كه چگونه با اين نعمتها رفتار كند كه رضاى خداى منعم در
آنهاست،بر عكس همه چيز را فراموش مىكند،از خدا غافل مىشود،فقط خودش را
مىبيند:اين منم كه اين را دارم،اين منم كه چنين.همين منم منمها،و دارم
دارمها انسان را به اينجاها مىكشاند.اينها مربوط به آياتى بود كه در جلسه پيش
تفسير شد.
به همان مناسبت قرآن كريم داستانى را به طور اشاره ذكر مىكند،مىفرمايد:
انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة ما اينها را(يعنى همين اشخاصى كه از اين
صفات رذيله سر در آوردند) مورد ابتلا و آزمايش قرار داديم،يعنى با دادن مال و
ثروت و با اين مال و ثروتها اينها را در آزمايشگاه بزرگ خودمان قرار داديم
آنچنانكه آن باغداران را(قرآن اسمى نمىبرد،همين قدر اشاره مىكند)در اين
آزمايشگاه قرار داديم. مكرر اين مطلب را گفتهايم كه آزمايش الهى معلوم است كه
به اين شكل نيست كه در روز خاصى عدهاى را دعوت كنند،كارى به آنها بدهند و
بگويند ما مىخواهيم شما را آزمايش كنيم،ببينيم چه كسى از آزمايش خوب بيرون
مىآيد.اساسا تمام دنيا آزمايشگاه است و تمام جريانهاى خوب و بدى كه براى انسان
قدم به قدم پيش مىآيد آزمايش است،يعنى انسان در هر قدمى كه بر مىدارد همان
قدمش يك نوع آزمايش است،در واقع براى اين است كه نوع عكس العملى كه او در مقابل
اين آزمايش نشان مىدهد مشخص شود،حال مىخواهد آنچه در سر راه انسان قرار
مىگيرد نعمت باشد يا بلا و مصيبت.نعمت همان مقدار براى انسان مايه آزمايش است
كه بلا و نقمت.
مىخواهد بفرمايد:ما اينها را آنچنان مورد آزمايش قرار داديم كه آن باغداران
معهود را مورد آزمايش قرار داديم،يعنى همچنان كه آنها را با نعمت مورد آزمايش
قرار داديم،اينها را نيز چنين كرديم،عاقبت اينها هم درست مثل عاقبت آنهاست.حال
داستان آنها چيست؟
داستان آنها را قرآن كريم-همين طور كه سبك و دابش است-طورى نقل مىكند كه نه
از كسى اسم مىبرد،نه تاريخ ذكر مىكند و نه خصوصيات را،آن اصل مطلب را ذكر
مىكند،ولى بعد در روايات توضيحى براى اين مطلب آمده است.قرآن همين قدر[به
مطلب]اشاره مىكند، ولى به كمك آنچه در روايات آمده است مفاد آيات روشنتر
مىشود.
داستان باغداران
مردى بوده است اهل خير و باغدار و فرزندانى داشته است.(در اين جهت تفاسير
اختلاف كردهاند كه در همين دوره اوايل اسلام بوده استيا اساسا مربوط به امم
گذشته است.)اين مرد،همچنانكه داب و سنت اهل خير است،كار مىكرده،زحمت مىكشيده
و محصولى به دست مىآورده است و هميشه فقرا را در اين محصول شريك مىكرده
است،كه در قرآن كريم است: و الذين فى اموالهم حق معلوم للسائل و المحروم
(2) .اين آيه در دو جاى قرآن است،در يك جا كلمه«معلوم»را دارد،در جاى
ديگر ندارد: و فى اموالهم حق للسائل و المحروم (3) . سائلان يعنى
فقرايى كه خودشان اظهار فقر مىكنند،محرومان يعنى كسانى كه اظهار فقر نمىكنند
ولى فقير هستند.قرآن در اوصاف متقين مىفرمايد:آنها كه مسكينان و محرومان و
سائلان حقى در مال آنها دارند.نمىفرمايد:از مال خودشان به آنها
مىدهند،مىگويد:آنها حقى در مال اينها دارند.در روايات وارد شده است كه آيا
مقصود همان زكات و وجوه واجب است؟تصريح شده كه خير،آن حسابش على حده است،چون آن
مقدارى كه زكات تعلق مىگيرد مال آنها نيست.در وجوه ديگر مانند خمس هم همين طور
است(البته در اين جهت اختلاف نظر است،ولى در معنا مىشود گفت مال آنها
نيست.)مىفرمايد:كسانى كه در همان چيزى كه ملك طلق و مال خالص شرعى آنها حساب
مىشود،حقى براى سائلان و محرومان است.
آن مرد اهل خير هم اينچنين مردى بود و قهرا سائلان و محرومان او را شناخته
بودند.هر سال موعد برداشت محصول كه مىشد فقرا انتظار داشتند كه باغهاى فلان كس
عن قريب محصول مىدهد،چيزى گير ما مىآيد.
اين پدر مىميرد،بچهها به اصطلاح روشنفكر مىشوند،مىگويند:اين چه كارى
است:برويم زحمت بكشيم،جان بكنيم،موقعش كه مىشود عدهاى به اينجا بيايند،يك
مقدار اين ببر،يك مقدار آن ببر.از طرفى اينجا شناخته شده است،اگر به عادت همه
ساله مردم بفهمند كه چه روزى روز برداشت محصول و جمع كردن و چيدن است،باز به
اينجا مىآيند.آمدند با يكديگر تبانى كردند،گفتند:به هيچ كس اطلاع ندهيم كه ما
چه روزى مىخواهيم برويم محصول را بچينيم،هنوز طلوع صبح نشده حركت كنيم كه در
صبح بسيار زود،ما روى محصول باشيم و تا وقتى كه مردم خبر شوند ما تمام ميوه را
چيده باشيم.قرآن يك تعبيرى دارد،مىفرمايد: و قال اوسطهم. در ميان اين برادران
يك برادر بوده كه معتدلتر بوده است،يعنى معتدل فكر مىكرده،مثل پدرش فكر
مىكرده است.او اينها را از اين كار نهى كرده و گفته است اين كار را
نكنيد،مصلحت نيست،خدا را فراموش نكنيد،از خدا بترسيد،مرتب خدا را به ياد اينها
آورده است.ولى اينها به حرف او گوش نكردند.او هم از باب اينكه در اقليت بوده
اجبارا دنبال اينها آمده در حالى كه فوق العاده از عمل اينها ناراضى بوده است.
همان شب كه اينها براى فردا صبحش چنين تصميمى داشتند،قرآن همين قدر مىگويد
كه فطاف عليها طائف من ربك (طائف يعنى عبور كننده)يك عبور كنندهاى را خدا
فرستاده بود.اما قرآن نمىگويد آن عبور كننده چه بود،چه آفتى بود،چه بلايى
بود،آيا از نوع انسان بودند يا نبودند.خلاصه يك بلاى آسمانى بر اين باغ فرود
آمد كه آنچه ميوه داشت از بين برد(بعد در تفسير آيه مىگوييم كه خود باغ را از
بين برد يا از آيه بيش از اين استفاده نمىشود كه از ميوههاى باغ چيزى باقى
نگذاشت،مثل لشكرى كه بريزند و همه چيز را ببرند) .صبح زود كه شد گفتند: اغدوا
على حرثكم آن صبحانه و زود هنگام بدويد.قرآن مىگويد: وقتى مىرفتند مىگفتند
آرام حرف بزنيد.آرام حرف مىزدند كه صدايشان را كسى نشنود، يك وقت كسى خبردار
نشود كه بعد ديگران را خبردار كند.طبق نشانه مىرفتند(لا بد آن باغ در ميان
باغهاى ديگران بوده است)،چشمشان به باغشان افتاد،ديدند اين كه آن باغ ديروز
نيست،همه چيزش عوض شده است.خيال كردند راه را گم كردهاند و اين باغ آنها نيست.
گفتند:اين باغ ما نيست،راه را گم كردهايم.كمى دقت كردند،گفتند نه،همان است،يك
حادثهاى پيش آمده است.فورا آن فردى كه فرد معتدلشان بود گفت:نگفتم به شما كه
نيتتان را اينقدر كج نكنيد؟اين اثر نيتسوء است.بعد قرآن مىگويد كه اينها
اظهار توبه كردند و گفتند:اشتباه كرديم.
اين جريان را قرآن اين طور ذكر مىكند،مىخواهد بفرمايد:ببينيد كه اين غرور
مال انسان را چه مىكند،به چه فكرها و انديشهها مىاندازد!به جاى اينكه شكر
منعم را بجا بياورد و شكرانه اين نعمت،حق سائلان و محرومان و بيچارگان را
بدهد،چنين نقشهها مىكشد!اين نمونهاى است از اينكه انسان،با نعمت-آن هم با
نعمت مال-مورد آزمايش الهى قرار بگيرد.
بعد مىگويد اينها هم[سران قريش]با نعمت مال مورد آزمايش قرار گرفتند،و
اينهمه اخلاق فاسدى كه دارند ريشهاش-اگر درست تحليل و جستجو كنيد-همان حساب
دارم دارم است، آن دارم دارم،اينها را به اينجا رساند. انا بلوناهم كما بلونا
اصحاب الجنة ما اينها را مورد آزمايش قرار داديم،آنچنان كه صاحبان باغ را مورد
آزمايش قرار داديم.(كلمه«صاحب»در فارسى به معنى«مالك»گفته مىشود،مىگوييم
صاحب اين خانه،يعنى مالك اين خانه.در اينجا اتفاقا همين معنا درست است،ولى
كلمه«صاحب»در زبان عربى معناى وسيعترى دارد. انسان با هر چيزى كه نوعى همراهى
داشته باشد،به آن مىگويند صاحب او،يار او.اصلا صاحب يعنى همراه.به مالك هم اگر
مىگويند صاحب،چون نوعى همراهى ميان مالك و مملوك وجود دارد،و لهذا همراه سفر
انسان را مىگويند صاحب سفر،يعنى همراه سفر.)ما آنها را مورد آزمايش قرار
داديم،همچنانكه قبلا صاحبان باغ را،همراهان باغ را(مقصود در اينجا همان مالكان
است:مالكان باغ را)مورد آزمايش قرار داديم اذ اقسموا ليصر منها مصبحين آنگاه كه
با يكديگر تبانى كردند و هم قسم شدند كه صبح بسيار زود،بامدادان[ميوههاى]اين
باغ را بچينند،كه تا ديگران خبر شدند اينها برده باشند.
و لا يستثنون و قسم خوردند كه استثناء نكنند.استثناء يعنى جدا كردن.كلمه و
لا يستثنون را مفسرين دو جور تفسير كردهاند:يكى اينكه و لا يستثنون يعنى(قسم
خوردند كه صبحانه بچينند و)قسم خوردند كه جدا نكنند،يعنى گفتند همه يك جور كار
كنيم،سهمى براى فقرا جدا نكنيم،اين هم جزء قسمشان بود.ديگر اينكه چون در زبان
عربى«ان شاء الله»گفتن را هم استثناء مىگويند(مىگويند:استثناء كرد،يعنى
گفت:فلان كار را مىكنم اگر خدا بخواهد. معنايش اين است:مگر اينكه خدا
نخواهد)بعضى گفتند:اينجا مقصود از و لا يستثنون اين است كه قسم خوردند و«ان شاء
الله»نگفتند.ولى ظاهر اين است كه اگر مقصود آن مىبود با صيغه مضارع نمىآمد
كه و لا يستثنون ،مثلا بايد گفته مىشد: و ما استثنوا و«ان شاء
الله»نگفتند،يعنى آن وقت عطف به«اقسموا»مىشد نه عطف به يصرمنها .به عبارت
ديگر اگر به معناى«ان شاء الله»گفتن مىبود،عطف به اقسموا بود و بايد ماضى
آورده مىشد،ولى چون مضارع آورده شده على الظاهر عطف به يصرمنها است.پس معناى
آيه اين است:قسم خوردند كه صبح بسيار زود،هنوز كه كسى خبردار نشده،ميوههاى باغ
را بچينند و هيچ چيزى هم جدا نكنند.
فطاف عليها طائف من ربك گذشت بر آن باغ عبور كنندهاى از جانب پروردگار
تو،يعنى اين را خدا فرستاده بود،يك وسيله الهى بود،يك تسبيب الهى بود،يك نوع
سبب سازى الهى بود. آن عبور كننده الهى(كه قرآن اسمش را نمىبرد كه چه بود و از
چه نوع بود)در وقتى آمد كه آنها خواب بودند،يعنى شب كه اينها خواب بودند كار را
يكسره كرد. فاصبحت كالصريم اين باغ گرديد(اصبح به معنى«گرديد»است ولى گرديدن
در صبح را مىگويند«اصبح»،گرديدن در شام را مىگويند«امسى».اصبح يعنى صبح
چنين شد)اين باغ داخل صبح شد در حالى كه درست به شكل يك صريم يعنى يك باغ چيده
شده در آمده بود،كاملا چيده بودند و چيزى باقى نمانده بود.آنجا هم كلمه
ليصرمنها بود.«صرم»در آنجا به همان معناى چيدن و قطع كردن ميوه از درخت و از
بن خودش است.اينجا هم كلمه«صريم»را آورده است.اگر ما كالصريم را به همين معنا
بگيريم-كه ظاهرش هم همين است-معنايش اين است كه آن آفت هر چه بود و هر كه بود
در همين حد بود كه از تمام ميوههاى باغ-كه اينها براى خودشان چطور حدس مىزدند
و خراصى مىكردند كه چقدر و چقدر مىشود-اثرى باقى نمانده بود.بعضى گفتهاند
كه«صريم»در اينجا به معنى شب است(البته با اقرار و اعتراف به اينكه«صريم»هم
به روز اطلاق مىشود و هم به شب،روز كه مىآيد شب را قطع مىكند و شب كه مىآيد
روز را قطع مىكند،به هر دو مىگويند صريم)،گفتهاند كه مقصود آيه اين است كه
باغ مانند يك شب ظلمانى و تاريك شد،و مقصودشان اين است كه آن بلاى آسمانى كه
آمد نه تنها ميوهها را از بين برد،حتى درختها را بكلى از بين برد.البته اين
لغت اين نظر را چندان تاييد نمىكند.
فتنادوا مصبحين صبح كه شد،اينها وقتى كه بيدار شدند يكديگر را صدا زدند ان
اغدوا على حرثكم گفتند:فورا و به عجله،«غدوا»(صبح زود)بالاى كشت و زراعتخودتان
باشيد(يعنى چنان برويم كه هنوز صبح زود است ما آنجا باشيم.) ان كنتم صارمين اگر
چنين تصميمى داريد كه زود بچينيد. فانطلقوا راه افتادند و هم يتخافتون
.«خفت»به معنى آرام حرف زدن است.در آن آيه كريمه داريم كه و لا تجهر بصلاتك و
لا تخافت بها (4) در قرائت نماز،نه خيلى آرام تكلم كن و نه داد
بزن.معناى«خفت»همان حالت همس است.آرام و در گوشى با هم حرف مىزدند.همينطور
كه مىرفتند،مىگفتند:صدايتان را بلند نكنيد.آرام با همديگر حرف مىزدند،چرا؟
ان لا يدخلنها اليوم عليكم مسكين يك وقتيك گدا سر و كلهاش اينجا پيدا نشود.
و غدوا صبحانه وارد شدند،فرود آمدند اما بر چه؟آنجا داشت اغدوا على حرثكم
،اينجا نقطه مقابل حرث،«حرد»آورده است.قرآنمىگويد:بجاى اينكه بر حرث وارد
شوند بر حردى وارد شدند: و غدوا على حرد بجاى«حرث»بر«حرد»وارد شدند.سالى كه
از باران دادن امتناع و امساك دارد«حارد»يا«حرد»گفته مىشود،حيوانى كه از شير
دادن ابا دارد و لگد مىزند«حرد»گفته مىشود،همين طور زمينى كه ابا كند از
اينكه چيزى به انسان بدهد و كانه بر صاحب خودش خشم گرفته است كه هر چه او كوشش
مىكند از اين زمين چيزى بگيرد اين زمين چيزى به او نمىدهد،يك زمين خشمناك و
ممسك.اين زمينى كه تا ديروز حرث بود امروز به صورت يك حرد در آمده است. و غدوا
على حرد وارد شدند بر چنين زمينى، زمينى كه گويى قسم خورده است كه يك دانه ميوه
به اينها ندهد.
قادرين.كلمه«قدر»در قرآن به دو معنا اطلاق شده است،بيشتر به همان معنى قدرت
اطلاق شده است،يعنى توانايى.معنى ديگرى كه در قرآن اطلاق شده است«قدر»است به
معنى اندازهگيرى.در آيهاى هست: لينفق ذو سعة من سعته [كسى كه ثروتمند است
انفاق كند] و من قدر عليه رزقه و كسى كه روزىاش بر او مقدور شده است،يعنى
محدود و اندازهگيرى شده است(مقصود اشخاص فقير هستند) فلينفق مما اتيه الله
(5) .يا در داستان حضرت يونس آيه و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان
لن نقدر عليه معنايش اين نيست كه او گمان كرد كه ما تواناى بر او نيستيم،ما
قدرت نداريم او را بگيريم(چنين چيزى محال است)،بلكه يعنى باور نمىكرد كه ما او
را بگيريم،اخذش كنيم،محدودش كنيم.پيغمبر خدا بود،مثل اينكه به خودش اعتماد داشت
كه ما پيغمبرخودمان را هرگز در تنگنا قرار نمىدهيم.باور نمىكرد كه ما پيغمبر
خود را در تنگنا قرار بدهيم: فظن ان لن نقدر عليه .ولى وقتى كه ما او را در
تنگنا قرار داديم،در همان ظلمات فرياد كرد: فنادى فى الظلمات ان لا اله الا
انتسبحانك انى كنت من الظالمين (6) .
بسيارى از مفسرين گفتهاند«قادر»در اينجا به هر دو معنا درست است:در كمال
قدرت بر آن حرث وارد شدند،اما چه فايده؟آنها قدرت داشتند ولى زمين چيزى به آنها
تحويل نمىداد. يا«قادرين»يعنى در حالى بر اين سرزمين خشمناك و غضبناك كه ابا
كرده است از اينكه چيزى به آنها بدهد وارد شدند كه در دل خودشان داشتند اندازه
مىكردند،يعنى در همان حالى كه داشتند پيش خودشان حساب مىكردند وارد شدند.(اين
معنا بهتر است و در تفسير الميزان اين طور معنى كردهاند.)
آرزوهاى بىمنطق
اين يك نكته روانشناسانه است.انسان داراى قوه خيال است.بسيار بسيار كماند
افرادى كه بتوانند خودشان را از تحتسيطره قوه خيال رها سازند.آرزوهاى بى منطق
انسان-كه اكثر آرزوهاى انسان بىمنطق است-همه ملعبههاى قوه خيال است.آرزوى
بىمنطق يعنى چه؟ يك وقت انسان آرزويى دارد كه اين آرزو منطق هم دارد،يعنى
واقعا اگر انسان فكر منطقى هم بكند،اين فكر منطقى لا اقل به صورت يك امر محتمل
يا بسيار محتمل اين آرزو را تاييد مىكند.مثل يك بچهاى كه دارد درس
مىخواند،زحمت مىكشد،آرزو دارد كه بعد ديپلم بگيرد،نمرهاى بياورد و بعد
تحصيلات عالى را انجام دهد.اين يك آرزويى است كه منطقى هم مىتواند باشد،يعنى
روى حساب قاعده هم جور در مىآيد،البته با يك سلسله اگرها:اگر عمرى باشد،اگر
كار كند و زحمت بكشد اين كار قابل عمل شدن است.اين را مىگويند آرزوى منطقى.ولى
يك سلسله آرزوها براى انسان هست كه آرزوهاى خيالى است،يعنى فقط خيال انسان از
همان انديشهاش لذت مىبرد.يك موضوعى را تصور مىكند كه چنين و چنان باشد، اين
جور بشود،آن جور بشود،در صورتى كه اگر خودش فكر كند هرگز عقل اجازه نمىدهد همه
اينها عمل شود،يعنى سر راه اين آرزو صدها مانع وجود دارد كه اين صدها مانع
پنجتايش هم رفع شدنى نيست.اما انسان به دليل اينكه از آن خوش خيالى خودش لذت
مىبرد،خيال خوش است و لذت مىبرد از اينكه اينها را در ذهن خودش عبور
بدهد،همين طور مىنشيند و پيش خودش خيال مىكند،كه چنين و چنان بشود،و مىدانيد
داستانهاى زيادى در اين زمينه هست،از جمله قصه شيخ بهايى و نوكرش.
داستان شيخ بهايى و پيشخدمتش
مىدانيد شيخ بهايى مرد فوق العادهاى بوده.مساله قرائت افكار را خيليها
دارند،مىگويند او هم قرائت افكار داشته است.مىگويند وى پيشخدمتى داشت كه به
او شيخ حسن مىگفت. (شيخ بهايى يك آدمى بود كه بيشتر سياح بود و تقريبا سى سال
در دنيا سياحت كرده بود، آخر عمرش شيخ الاسلام اصفهان شده بود.)روزى يك مقدار
كشك به او داده بود كه بسابد و براى ناهار حاضر كند.او مشغول كشك سابيدن
بود.كشكسابى هم كه يك آهنگ مخصوصى دارد و انسان وقتى كه در جايى باشد كه يك
آهنگ خوشى هم باشد خيالش بيشتر پرواز مىكند،مثلا كنار يك نهر باشد،صداى
يكنواخت اين نهر را كه مىشنود خيالش شروع مىكند به پرواز كردن،زمين را به
آسمان مىزند و آسمان را به زمين.او پيش خودش در همان عالم خيال يك آينده
سعادتبخشى را براى خودش تخيل مىكرد،به اين صورت كه شيخ بالاخره از كارش معزول
مىشود،بعد من ترقى مىكنم،تا كمكم به آنجا رساند كه خودش مىشود شيخ الاسلام
اصفهان.شيخ بهايى متوجه بود كه او در عالم چه خيالى است،با خود گفت ببينم رشته
خيال اين به كجا مىرسد.يك وقت رشته خيالش رسيد به اينجا كه پيش شاه عباس در
مسند شيخ الاسلامى بالاتر از همه نشسته است،استادش شيخ بهايى از در وارد
مىشود،حال چكار كند؟مسند را به او بدهد از نظر اينكه استادش و شيخ الاسلام قبل
بوده، آنوقتخودش مسندى ندارد،يا او را پايين دستش بنشاند و اين درست نيست.در
شش و پنج اين حرفها بود كه شيخ بهايى گفت:شيخ حسن كشكت را بساب.تا گفت:كشكت را
بساب،به خودش آمد.
حال،آدميزاد در عالم خيال اين جور است.مخصوصا وقتى كه انسان مثلا يك معامله
زمين مىكند،بعد مرتب خيال مىكند كه اين زمين ترقى مىكند،بعد چنين و چنان
مىكنم،يا يك زراعت مىكند:امسال زراعت ما اين جور محصول مىدهد،بعد اين طور و
آن طور مىكنم.
بعضى از مفسرين گفتهاند«قادرين»در اينجا يعنى در حالى كه در دلشان حساب
مىكردند كه حالا اين قدر محصول داريم،مىبريم و چنين مىكنيم و...در دل خودشان
حساب مىكردند و به قول معروف با ابرويشان چرتكه مىانداختند كه چنين و چنان
مىشود.قرآن مىگويد: همين طور كه داشتند با خودشان حساب مىكردند كه چنان و
چنين خواهد شد،يكدفعه وارد شدند و چشمهايشان به چنين منظرهاى افتاد.
فلما راوها تا چشمشان افتاد،اول چنان يكه خوردند و به اصطلاح شوكه شدند كه
گفتند:ما گم كردهايم،راه را اشتباهى آمدهايم: قالوا انا لضالون عوضى
آمدهايم،باغ ما نيست،اينقدر چهره اين باغ عوض شده بود.ولى فورا فهميدند كه
عوضى نيامدهاند و حساب ديگرى در كار بوده است: بل نحن محرومون نه،ما مردم
محروم و بيچاره هستيم،يعنى ميوههايمان رفت.
قال اوسطهم .بعضى خيال كردهاند كه اوسطهم يعنى وسطىشان،آن بچه وسطى،مثلا
اگر پنج تا بودند،برادر سومى.ولى اكثر مفسرين گفتهاند:مقصود از
اوسط«اعدل»است، و كذلك جعلناكم امة وسطا (7) يعنى امت معتدل. خير
الامور اوساطها يعنى در هر كارى بهترينش وسطترين يعنى معتدلترين است كه از
افراط و تفريط هر دو بدور است،و لهذا اينجا گفتهاند اوسطشان يعنى
بهترينشان،معتدلترينشان. قال اوسطهم الم اقل لكم لو لا تسبحون من قبلا به شما
نگفتم؟اينجا قرآن نشان مىدهد كه آن وقتى كه اينها نشستند با يكديگر كنكاش
كردند،در ميان اينها يكى بوده كه مخالف بوده است،اما او چون در اقليت قرار
گرفته و ديده حرفش به جايى نمىرسد،گفته استحال اگر نمىكنيد،نكنيد ولى به هر
حال حقيقت اين است. قال اوسطهم الم اقل لكم لو لا تسبحون به شما نگفتم اين
حرفها را نزنيد،از خدا بترسيد،خدا را تسبيح كنيد؟يعنى از اين حرفهاى خودتان
توبه كنيد،اينها خدا را فراموش كردن است،از خدا غافل شدن است،خدانشناسى است.
در اين وقت كه دچار بلايا شدند-چون بالاخره هر چه بود اينها مؤمن زاده
بودند،پدرشان مرد مؤمنى بود-گفتند: سبحان ربنا انا كنا ظالمين منزه است
پروردگار ما،ما بد كرديم،ما مردم ستمكارى بوديم. فاقبل بعضهم على بعض يتلاومون
آنگاه بعضى به بعض ديگر رو كردند، يعنى شروع كردند با يكديگر حرف زدن،خودشان را
ملامت مىكردند،يكديگر را ملامت مىكردند،اين مىگفت تقصير تو شد كه اين حرف را
زدى،آن مىگفت:خير،تو اين حرف را زدى،تقصير تو شد.مرتب به گردن يكديگر
مىانداختند و يكديگر را ملامت مىكردند.ولى بالاخره همه فهميدند كه
گنهكارند.بعد از اينكه يكديگر را ملامت كردند،همه به خطاى خودشان اقرار و
اعتراف كردند: قالوا يا ويلنا انا كنا طاغين واى به حال ما،عجب ما طغيانگر
شديم!يعنى همين قدر كه پدر ما مرد و ما خود را داراى چيزى ديديم،چقدر زود طاغى
شديم و طغيان كرديم! عسى ربنا ان يبدلنا خيرا منها انا الى ربنا راغبون اين
اظهار توبه آنهاست:ما ديگر بعد از اين راغب به سوى پروردگار خودمان هستيم،يعنى
راغب به عبادت و بندگى و اطاعت او هستيم و مىخواهيم امر او را اطاعت كنيم،بر
اساس رضاى او عمل كنيم، اميدواريم كه اگر اينچنين باشيم،پروردگار ما به ما بهتر
از آنچه كه بود عنايت بفرمايد،اميد است كه پروردگار ما به ما عوض بدهد بهتر از
اين باغ و بهتر از آنچه كه در اين باغ بود،كه ما به سوى پروردگار خود راغب
هستيم،يعنى توبه كرديم.
قرآن اينجا مىفرمايد: كذلك العذاب عذاب دنيا چنين عذابى است.اينجا دو نكته
عرض كنم. يك نكته اين كه ما آيهاى راجع به كفار قريش را كه قبلا خوانديم:
سنسمه على الخرطوم (عن قريب بينى او را به خاك خواهيم ماليد،روى بينىاش
علامتخواهيم گذاشت)اين جور تفسير كرديم كه مقصود اين است كه عن قريب اينها به
عذاب دنيا خواهند رسيد.عرض كرديم كه اين آيه در مكه است و اشاره است به اينكه
اينها عن قريب به دست مؤمنين ذليل و منكوب مىشوند،كه در جنگ بدر همينها بودند
كه اينچنين شدند.بعد يكى از آقايان گفتند: اين سنسمه على الخرطوم را فقط يك نفر
گفته است كه مربوط به دنياست،اكثر گفتهاند مربوط به آخرت است.من تفسير را نگاه
كردم،مخصوصا تفسير فخر رازى كه اقوال را نقل مىكند،ديدم اين جور نيست.دو قول
بوده است:يكى قول آنهايى كه گفتهاند:مقصود آخرت است،و ديگر قول آنهايى كه
گفتهاند:مقصود دنياست،و شايد بيشتر كسانى هستند كه گفتهاند مقصود دنياست،و
بعلاوه منافاتى ميان جمع بين هر دو نيست.
مطلب ديگر اين است كه اين كذلك العذاب نيز قرينه است براى آن مطلب.اينجا
وقتى مىگويد اين است عذاب،اينچنين عذاب مىكنيم،معلوم مىشود آنجا هم وعده
عذاب دنيا داده است،چون اينجا عذاب دنياست،منتها مىگويد عذاب دنيا رافع عذاب
آخرت نيست: و لعذاب الاخرة اكبر عذاب آخرت،[به نحو]بزرگتر سر جاى خودش هست.پس
اين هم قرينهاى است بر همان سنسمه على الخرطوم به آن معنا كه ما تفسير كرديم.
برخى گناهان در همين دنيا نيز عقوبت دارد
مطلب ديگرى به مناسبت آيات انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة... عرض كنم و
آن مطلب اين است كه خداوند عقوبت بعضى از گناهان را در همين دنيا مىكند،و در
آخرت[عقوبت]سر جاى خودش هست.در ميان عقوبتهايى كه در دنيا عكس العمل دارد،يكى
همين گناهانى است كه منجر به محروم كردن و مخصوصا دل شكستن يك عده مردم بيچاره
و فقير و ضعيف مىشود.اين يك امر عجيبى است،يكى مساله پدر و مادر است،كه بدى
كردن به پدر و مادر در همين دنيا عقوبت دارد و ديگر بدى كردن به مردم
دلشكسته... (8)