آشنايى با قرآن جلد ۸

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۲۳ -


تفسير سوره قلم (2)

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

و لا تطع كل حلاف مهين.هماز مشاء بنميم.مناع للخير معتد اثيم.

عتل بعد ذلك زنيم.ان كان ذا مال و بنين.اذا تتلى عليه اياتنا قال‏اساطير الاولين.سنسمه على الخرطوم (1) .

اين آيه كريمه كه مى‏فرمايد: و لا تطع كل حلاف مهين عطف است به دو آيه قبل كه فلا تطع المكذبين آن آيه اين بود كه اين تكذيب كنندگان،اين مردمى كه دعوتت را راستين نمى‏دانند، به دليل اينكه آنها دعوتت را راستين نمى‏دانند آنها را اطاعت مكن.گفتيم مقصود از«اطاعت مكن‏»به قرينه آيه بعدى و به اتفاق مفسرين اين است كه با آنها توافق نكن،يعنى به توافقى كه آنها پيشنهاد مى‏كنند،تن نده.اينكه كسى به كس ديگر كه او دعوى و برنامه‏اى دارد پيشنهاد توافق و تصالح مى‏كند بر اساس اينكه كمى در حرفهايت تخفيف بده،ما هم در حرفهاى خودمان تخفيف مى‏دهيم،يك جورى با هم كنار مى‏آييم،قرآن اساسا تن دادن به چنين توافقى را«اطاعت‏»مى‏نامد(كلمه خشنى است)يعنى چنين به توافق رسيدن در واقع نوعى مطيع شدن،فرمان آنها را اطاعت كردن و تسليم آنها شدن است،كانه كسى كه جز طاعت‏خدا اطاعت كسى را نمى‏پذيرد در واقع اطاعت آنها را پذيرفته است.

آيه بعد از آن آيه ودوا لو تدهن فيدهنون موضوع اطاعت‏يا موضوع اين موافقت و توافق را روشن مى‏كند.موضوعش ادهان است،ادهان دو طرفى،يعنى سهل‏گيرى دو طرفى،تو هم كمى در حرفهايت‏سهل بگير،ما هم كمى در حرفهايمان سهل مى‏گيريم(تساهل).اصطلاحى امروز پيدا شده است،اسمش را گذاشته‏اند«تسامح‏».تسامح-در مورد خودش-نسبتا تعبير خوبى است.ولى اينها اسمش را گذاشته‏اند تساهل،تساهل دينى،كه از تساهل دينى دفاع مى‏كنند،نقطه مقابل تعصب.به نظرم اين لغت را اول بار تقى‏زاده به اين معنى وضع كرد.

مقصود از كلمه‏«ادهان‏»همين است كه تو در بعضى از حرفهايت‏يك مقدار نرمش و تساهل نشان بده،گذشت نشان بده،ما هم در بعضى از حرفهايمان همين طور،بعد با هم كنار مى‏آييم.

اين را قرآن به شدت نفى كرد كه فرمود: فلا تطع المكذبين ودوا لو تدهن فيدهنون .

دو نوع تصالح و تساهل

اينجا مطلبى را بايد توضيح دهم و آن همين مساله تساهل است‏يا بگوييد تصالح،يعنى مصالحه كردن،صلح كردن،قرارداد امضا كردن حتى با كفار و مشركين.

آيا قرآن اين كار را به طور كلى نفى مى‏كند؟بايد عرض كنيم كه دو مطلب است.يك نوعش را قرآن بكلى نفى مى‏كند كه هرگز به پيغمبر اجازه نمى‏دهد تا چه رسد به غير پيغمبر،و آن همان است كه در اين آيات مطرح است:تصالح بر اساس خود مواد برنامه و فكر يعنى مواد به اصطلاح امروز ايدئولوژى،يعنى بياييم اين طور كنار بياييم كه تو از بعضى حرفهايت صرف نظر كن،ما هم از بعضى حرفهايمان صرف نظر مى‏كنيم.يك دين حق محال است اجازه بدهد كه با دشمن كنار بياييد،شما از يك حرفتان صرف نظر كنيد،ما هم از يك حرفمان.يك مستحب يا مكروه كوچك هم قابل مصالحه نيست،يعنى اگر يك چيزى در شريعت وارد شده است كه مستحب است،فرض كنيد كه فلان دعا را اگر در حال وضو بخوانيد مستحب است،آيا اين قابل مصالحه است كه طرف بگويد تو از اين يك مستحب صرف نظر كن و بگو مستحب نيست،ما هم از فلان حرفمان صرف‏نظر مى‏كنيم؟خير،قابل مصالحه نيست.يك چيزى كه جزو وحى الهى است،و لو به عنوان كوچكترين مستحب و كوچكترين مكروه،قابل مصالحه و گذشت نيست.

بله،يك امر ديگر است كه قابل تصالح و گذشت است و به اصطلاح تاكتيك بردار است.تصالح، مساله تاكتيك است.تنازع و تصالح،جنگيدن و صلح كردن،كنار آمدن يا كنار نيامدن مساله تاكتيك است و مساله تاكتيك به اصول يعنى به مواد برنامه هرگز جريان ندارد،به عمل جريان دارد،يعنى در مقام اجرا قرارداد مى‏بنديم كه اين كار را فعلا تاخير يا جلو بيندازيم. مساله مى‏شود مساله اجرا كه مساله ديگرى است.قرآن اين[اختيار]را از پيغمبر نگرفته است كه در مقام اجرا يك وقت‏يك قرارداد صلحى با مشركين امضا كند،نه در دعوى خودش صلح كند.در دعوى خود صلح كردن يك مساله است،در مرحله اجرا صلح كردن يعنى قراردادى امضا كردن-مثل صلح حديبيه كه صلحى است كه از جنگ زودتر شخص را به هدفش مى‏رساند-مساله ديگر.در بحثهاى گذشته(سوره انا فتحنا)گفتيم گاهى اوقات است كه در يك شرايط صلح،انسان به هدف خودش سريعتر و زودتر مى‏رسد.پس اين با آن اشتباه نشود.اينها مربوط به دو آيه گذشته بود.

بعد همان مطلب را تاكيد مى‏فرمايد ولى در جهت ديگرى: و لا تطلع اطاعت مكن،سازش نكن،توافق نكن كل حلاف مهين... مردمى كه اينچنين هستند.نه صفت براى آنها ذكر مى‏كند. اينجا ديگر نظر به اين مطلب نيست كه موضوع چيست و در باره كيست،نظر به شخص است: اصلا قطع نظر از اينكه در امر دين نمى‏شود با كسى تصالح كرد،با چنين مردمى نبايد تصالح كرد.اينها دچار يك نوع غرورى هستند كه تا دماغ اينها به خاك ماليده نشود،هيچ چيزى آن را چاره نمى‏كند.خيلى تعبير عجيبى است!گاهى طرف در شرايطى از غرور است كه راهى جز اينكه دماغش به خاك ماليده شود وجود ندارد،جز اينكه دماغش به خاك ماليده شود چيز ديگرى او را به هوش و سر عقل نمى‏آورد.

اول خصلتهاى اينها را مى‏گويد.مى‏خواهى با اين مردم توافق كنى؟اين مردم حلاف مهين؟ ببينيد قرآن روى چه خصلتهايى تكيه مى‏كند!اين زياد سوگند خوران حقير پست.اول صفتى كه ذكر مى‏كند زياد سوگند خوردن است.

سوگند خوردن مى‏توان گفت جزو ضروريات زندگى بشر است(حتى در كلام خدا هم آمده است).انسان در شرايطى وقتى مى‏خواهد روى يك مطلب تاكيد كند،يك موضوعى كه براى آن احترام قائل است،آن موضوع قابل احترام را يا احترام به آن موضوع را كانه گروگان قرار مى‏دهد.

قسم دروغ گناه اندر گناه

ولى در دستورهاى اسلام رسيده است كه قسم دروغ گناه اندر گناه است.چون دروغ گناه كبيره است،آنوقت اين گناه كبيره را انسان توام با قسم كند،اين ديگر گناه اندر گناه است، يعنى يك امر مقدسى را به دروغ آلوده كند.براى اينكه يك دروغى را مى‏خواهد به كرسى بنشاند،يك امر مقدسى را گرو قرار مى‏دهد.وقتى كه شما مى‏گوييد و الله و بالله كه اين جنس را من اين قدر خريده‏ام،يعنى من خدا را در گرو اين حرف قرار مى‏دهم[و اگر دروغ باشد] يعنى خدا را در گرو اين دروغ قرار مى‏دهم.اين شوخى نيست.دروغ گفتن يك مطلب است، خدا را به گرو دروغ قرار دادن مطلب ديگرى است.

البته قسم شرعى،يعنى آن قسمى كه احكام شرعى بر آن بار مى‏شود و تخلفش كفاره دارد، فقط قسم به اسم خداست.اين قسمهاى ديگرى كه ما مى‏خوريم قسم شرعى كفاره‏دار و اين طور چيزها نيست،ولى به هر حال بى‏احترامى هست.انسان به پيامبر قسم بخورد،به امام قسم بخورد،به هر كس كه انسان قسم بخورد،گو اينكه آن معنا قسم شرعى نيست ولى بالاخره او را در گرو گذاشتن است و بى‏احترامى است.پس قسم اگر دروغ باشد،گناه اندر گناه است.

حال راست چطور؟آيا براى هر راستى بايد قسم خورد؟نه.در روايات و دستورات دينى زياد داريم كه قسم را خوار نكنيد و لو براى هر حرف راستى.آخر همه جا كه جاى و الله و بالله نيست،موارد خاصى.انسان خودش بايد طورى عمل كند و طورى باشد كه ديگران به او آنقدر اعتماد داشته باشند كه وقتى يك جمله مى‏گويد چون او را صادق مى‏دانند حرفش را راست بدانند.چنين اشخاصى اصلا احتياج به قسم خوردن ندارند،قسم هم كه نخورند افراد حرفشان را باور مى‏كنند.وقتى كه انسان خودش بى‏مايه است و مى‏داند كه ديگران به حرفش اعتماد ندارند،دائما قسم مى‏خورد.قسم راست‏خوردن هم از نظر شرعى يك امر زشتى است. ما روايات زيادى داريم كه قسم راست هم جز در مواقع ضرورت نبايد به كار رود.

سوگند خوردن زياد نشانه حقارت

حال اينجا قرآن چگونه تعبير مى‏كند؟اگر انسان خودش يك شخصيت اخلاقى داشته باشد، خودش پيش خودش يك وزن اخلاقى داشته باشد،اگر خودش به سخن خودش اعتماد داشته باشد و اگر ديگران به سخن او اعتماد داشته باشند،احتياجى به قسم نيست.ولى آدمهاى حقير و پست و كم وزن،هستند كه پر سوگند مى‏خورند.

لهذا بعد از كلمه‏«حلاف‏»يعنى پر سوگند خور،كلمه‏«مهين‏»را آورده است،چون ايندو با همديگر تلازم دارند.تا انسان مهين يعنى پست[نباشد زياد قسم نمى‏خورد.](مهين عربى غير از مهين فارسى است،اشتباه نشود.يك مه و مهين در فارسى داريم-در مقابل كه-يعنى برتر و عالى،يك مهين در عربى داريم كه‏«ن‏»جزو كلمه است،يعنى پست و حقير،از مهانت است كه به معنى ذلت و حقارت و پستى است).«اين مردم پر سوگند خور پست‏».در واقع يعنى هر جا مردمى را ديديد كه پر سوگند مى‏خورند اين را دليل پستى آنها بدانيد.اگر به راست هم پر سوگند بخورند پست‏اند تا چه رسد كه به دروغ پر سوگند بخورند.

عيب‏گيرى و طعن زنى

هماز مشاء بنميم اين مردم هماز.هماز يعنى همزكن.همز و لمز كه در سوره ويل لكل همزة لمزة هم داريم،به معنى عيب‏گيرى و طعن‏زنى است.در باب‏«همز»گفته‏اند نه هر گونه عيب‏گيرى و طعن‏زنى است،بلكه عيب‏گيرى و طعن‏زنى به نوع پست و حقيرش،آنهايى كه دائما با چشم و اشاره و شكلك در آوردن از مردم عيب‏جويى مى‏كنند،تقليد مردم را در مى‏آورند،با گوشه چشم به يك عيبى اشاره مى‏كنند.

انسان وقتى بخواهد عيب‏جويى كند،يك وقت‏خيلى صريح و قاطع با زبان حرفش را مى‏زند. يك وقت نه،در مقابل طرف كه هست وقتى كه او در چشمهايش نگاه مى‏كند با تواضع با او حرف مى‏زند كه مخلص شما هستيم،حضرتعالى چنين و...تا او رويش را آن طرف مى‏كند شكلك در مى‏آورد،تقليد او را مى‏كند.اين هم خودش از حقارت و پستى است.يك مرد و يك انسان كه شخصيت داشته باشد[چنين نمى‏كند.]اولا خود غيبت كردن پشت‏سر مردم علامت بى‏شخصيتى است.روبروى او بگو.تو وقتى كه او به طرف تو نگاه مى‏كند مثل يك آدم در مقابلش ايستاده‏اى،رويش را كه به آن طرف برمى‏گرداند با چشم و لب اشاره مى‏كنى،عيبش را آشكار مى‏كنى،زير زبانى حرف مى‏زنى.

عبد الله بن سعد بن ابى فرح به پيغمبر اكرم فوق العاده آزار رسانده بود و از كسانى بود كه پيغمبر اكرم خون او را هدر كرده بود.او كارهاى بسيار بدى نسبت به پيامبر اكرم مرتكب شده بود،عيب‏جويى‏ها كرده بود،هجوها كرده بود،دروغها بسته بود كه پيامبر فرموده بود او را در هر جا گير آورديد و لو اينكه به پرده‏هاى كعبه چسبيده باشد بكشيد،خون او هدر است.او پسر خاله يا برادر رضاعى عثمان بود.بعدها كه ديد كار اسلام پيش مى‏رود و بعلاوه عرصه بر او تنگ شده و بايد از اينجا به آنجا فرار كند،مخفيانه خودش را به عثمان رساند و از عثمان جوار خواست كه عثمان او را نزد پيغمبر اكرم بياورد و پيغمبر اكرم او را ببخشد.

يك وقت كه پيغمبر اكرم نشسته بودند همراه عثمان به حضور ايشان آمد و عثمان گفت:يا رسول الله!اين عبد الله بن سعد بن ابى فرح است و اظهار ندامت و پشيمانى مى‏كند، مى‏خواهد مسلمان شود(يا مسلمان شده)،از او بپذيريد و او را ببخشيد.(گويا خودش هم اظهار پشيمانى و طلب بخشش كرد.)پيغمبر اكرم سكوت كرد.بار دوم حرفهايش را تكرار كرد. باز پيغمبر اكرم سكوت كرد.چند بار كه تكرار كرد آنوقت پيغمبر اكرم فرمود:بسيار خوب، گذشتم.قضيه گذشت و پيغمبر اكرم به اصحاب فرمود چرا يك نفر بلند نشد كه گردن او را همين جا بزند؟گفتند:يا رسول الله!مى‏خواستيد آهسته اشاره كنيد.فرمود شان يك پيغمبر نيست كه آهسته اشاره كند.اصحاب دلشان مى‏خواست[با اشاره پيغمبر اين كار را بكنند،]گو اينكه يك امر صد در صد مشروعى بود.پيغمبر مى‏خواست عطف به گذشته كرده باشد،چون نسخ نكرده بود.فرموده بود او را هر جا پيدا كرديد بدون استثنا بكشيد.اين فرمان به اعتبار خودش باقى است تا آن لحظه‏اى كه پيغمبر اكرم از او بگذرد.وقتى كه سكوت مى‏كند اصحاب هشيار نبودند كه علامت اين است كه نمى‏خواهد و راضى نيست كه به او امان بدهد. اينها غفلت كردند،منتظر بودند كه پيغمبر آهسته با گوشه چشم اشاره كند،يعنى من كه نمى‏گويم ولى شما اين كار را بكنيد.فرمود شان يك پيغمبر نيست كه با همز و اشاره مطلبى را بفهماند.

بنا بر اين،اين كار،با ابرو و چشم و لب حرف زدن و اشاره كردن،مطلوب اسلام نيست،منفور است،حتى در يك كار راست و درست،تا چه رسد كه زمينه‏اش هم زمينه عيب‏جويى باشد.

مى‏فرمايد:اين همازها،اين پستهاى عيبجو،اين عيبجويان به پست‏ترين شكلها كه با چشم و لب و ابرو از مردم عيب‏جويى مى‏كنند.

سخن چينى

«مشاء بنميم‏»اين سخن‏چين‏ها.نمام يعنى سخن‏چين.سخن‏چين يعنى شخصى كه همين قدر كه سخنى را از كسى درباره كسى بشنود كه او را ناراحت مى‏كند-اعم از اينكه آن كه اين حرف را زده است‏حق داشته بگويد يا حق نداشته،و لو غيبت كرده و حق نداشته بگويد-بعد در يك جايى كه با آن شخص برخورد مى‏كند آنها را بازگو كند،يعنى دو بهم‏زنى،افساد.به جاى اينكه روى يك امر زشتى را بپوشاند(اگر او حق داشته بگويد،سرى بوده است،سر را نبايد فاش كند،اگر هم حق نداشته و يك امر زشتى بوده است بايد كوشش كند رويش پوشيده شود)برود آن سخن را بازگو كند يعنى ايندو را دشمن يكديگر كند.اين گونه افراد را«نمام‏»مى‏گويند.

قرآن نمى‏فرمايد نمام،تعبيرش اين است:«مشاء بنميم‏»مثل اينكه در اينجا نوعى سخن‏چينى را كه پست‏ترين نوع آن است بيان مى‏كند و آن اينكه انسان حرفى را در جايى از كسى مى‏شنود،آنقدر به كار سخن‏چينى حريص است كه اين طور نيست كه بعد از مدتى با آن شخص ديگر[برخورد مى‏كند و آن حرف را مى‏گويد،بلكه]فورا كفش و لباس مى‏پوشد و راه مى‏افتد كه برود اين خبر را به او بدهد،كارى ندارد غير از اينكه همين را به او بگويد،يعنى براى او اين كار آنقدر هدف است كه هيچ كارى ندارد جز اينكه راه بيفتد براى همين كار.اين ديگر پست‏ترين نوع سخن‏چينى است.نمامى در شريعت اسلام بسيار مذموم است.سعدى خوب مى‏گويد:

ميان دو كس جنگ چون آتش است سخن چين بدبخت هيزم كش است

عاقبت‏سخن چين هم كه معلوم است:دعواها آخرش اصلاح مى‏شود،بعد كه مى‏خواهند صلح كنند حرفهاى مخفى رو مى‏آيد و به اصطلاح معروف روى دايره مى‏ريزد،بعد معلوم مى‏شود اساسا چه كسى سبب اين دعوا شده است

كنند اين و آن خوش دگر باره دل وى اندر ميان شور بخت و خجل ميان دو كس جنگ افروختن نه شرط است (2) خود در ميان سوختن

حال[قرآن به رسول اكرم مى‏فرمايد از]اين مردم حلاف،اين مردم حقير و پست،اين مردم هماز و اين مردم مشاء بنميم[اطاعت مكن.]از عيب‏جويى،پست‏ترين نوعش را ذكر كرده است كه همازى باشد،و از نمامى هم پست‏ترين نوعش را ذكر كرده است كه مشائى به نميم باشد، يعنى راه مى‏افتد براى سخن‏چينى.

باز داشتن ديگران از كار خير

«مناع للخير»عجب تابلويى قرآن براى اينها رسم كرده و چگونه اينها را بيان كرده است!«مشاء بنميم‏»راجع به شرانگيزى بود،حال در كار خير چه؟ممكن است كسى اگر شرانگيز هم هست از آن طرف يك خيرى است.اين امر سه درجه دارد:يك كسى اهل خير نيست.ديگرى علاوه بر اينكه اهل خير نيست منع خير هم مى‏كند و جلو خير ديگران را هم مى‏گيرد،نه تنها خودش اهل خير نيست،از اينكه ديگرى هم كار خير انجام دهد خوشش نمى‏آيد و مانع مى‏شود.درجه سوم اين است كه:در همين كار هم او حداكثر شدت عمل را انجام مى‏دهد، مانع الخير نيست،مناع للخير است.يك عالم داريم و يك علامه.عالم يعنى دانا،علامه يعنى خيلى خيلى دانا.فاضل يعنى با فضل،فضال يعنى خيلى خيلى با فضل.مانع يعنى جلوگير،مناع يعنى فوق‏العاده جلوگير.از هر گوشه دنيا خبردار شود كه كسى مى‏خواهد كار خيرى انجام دهد كوشش مى‏كند جلو آن را بگيرد.«مناع للخير»بسيار منع كننده و بسيار باز دارنده ديگران است از كار خير.

«معتد»ظالم و متجاوز است.اين شخص در روابط انسان با انسانهاى ديگر در حقوق،معتدى و متجاوز است.با هر كسى كه برابر مى‏شود،اگر قدرت داشته باشد حقى،جانى،مالى،عرضى از او را پايمال كند پايمال مى‏كند.

 

پى‏نوشتها:

1- قلم/10-16

2- [يعنى شرط عقل نيست]