آشنايى با قرآن جلد ۸

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۲۲ -


انسان از نظر خلق بالقوه به دنيا مى‏آيد

خلق-كه اصطلاح‏«اخلاق‏»هم در ميان علماى اسلامى از همين جا پديد آمده است-در مقابل خلق است،خلق داريم و خلق.خلق به صورت و بدن اطلاق مى‏شود و خلق به خصلتها و كيفيتهاى روحى.انسان از نظر خلق،بالفعل به دنيا آمده،يعنى در عالم رحم بدون اختيار او خلقش تمام مى‏شود،ولى انسان از نظر خلق،بالقوه به دنيا مى‏آيد و خودش است كه بايد براى خودش خلق بسازد و به عبارت ديگر اين خود انسان است كه بايد خودش را از نظر درون و روح و اندامهاى روحى بيافريند.يك تفاوت حيوانات با انسان اين است كه حيوان وقتى كه به دنيا مى‏آيد،چه از نظر جسمى و چه از نظر خصلتهاى روحى،بالفعل به دنيا مى‏آيد،يعنى حيوان با يك سلسله غرايز به دنيا مى‏آيد و تا آخر هم همين طور است،تغيير پذير هم نيست مگر در سطح بسيار كم،يعنى همين طور كه بدن حيوان را مى‏شود با تربيت فى الجمله تغيير داد،مثلا يك اسب را در اثر تربيت،كمى اندامش را تغيير داد،خلق حيوان را هم مى‏توان فى الجمله و به مقدار كم تغيير داد.هر حيوانى با هر صفتى كه[به دنيا]مى‏آيد،[به آن صفت باقى است.]مثلا اگر مى‏گوييم سگ به حسب غريزه وفادار است و گربه به حسب غريزه بى‏وفا، آن ديگر غريزه‏اش وفادارى است و اين هم غريزه‏اش بى‏وفايى است.تغيير دادن آن صفت،اگر هم بشود،بسيار بسيار كم است.روح و جسم در حيوان هماهنگ‏اند. ولى انسان از نظر جسم، كامل(يعنى تمام شده)به دنيا مى‏آيد،يك عضو ناتمام از او باقى نيست كه در دنيا بخواهد تمام شود،مثلا قلبش،كبدش،روده‏اش،چشمهايش،دستهايش،لبش،در عالم رحم تمام نشده باشد،بعد در دنيا بخواهد تمام شود،به او بگويند ديگر چشم و ابرويت را خودت درست كن،تا اينجا خلق شده‏اى،از اين به بعد اختيارش با خودت كه چشمت را هر طور مى‏خواهى بساز، مى‏خواهى مشكى باشد يا ميشى يا آبى،ابرويت هم مى‏خواهى كج باشد يا راست.اما انسان از نظر روح يك منزل نسبت به جسم عقب است،يعنى جسمش در مرحله رحم تمام مى‏شود و روحش در دنيا بايد تمام شود.اين است كه دنيا رحم جان انسان است.از نظر جسم،خودش در رحم خودش را نساخته است،او را تمام كرده‏اند،از نظر روح،در عالم دنيا خودش بايد خودش را تمام كند و بسازد.

اين است كه قلم قضا و قدر را در دنيا به دست‏خود انسان داده‏اند،نقاشى و رسم و طراحى و مهندسى ساختمان روحى انسان را در دنيا به خود انسان داده‏اند.مدلها را هم به انسان معرفى كرده‏اند،انسانهاى كامل،انسانهاى شرور،گفته‏اند مى‏خواهى خودت را مطابق اين مدل بساز،اين پيغمبر است،اين على است،اين امام حسن است،اين امام حسين است،اين سلمان است،اين ابوذر است،آن ديگرى فرعون است،هامان است،نمرود است،اختيار با توست، مى‏خواهى چشم روحت را مثل آن بساز يا مثل اين،ابروى روحت را مثل آن بساز يا مثل اين، رنگ روحت را مثل آن بساز يا مثل اين.اين را مى‏گويند«خلق‏».حالات روحى انسان وقتى كه به صورت ملكه در بيايد«خلق‏»گفته مى‏شود.

سخن روانشناسان

روانشناسان حرف خوبى مى‏گويند،همان كه حكما به اين تعبير گفته‏اند كه انسان از نظر روحى بالقوه به دنيا مى‏آيد.مى‏گويند انسان وقتى كه به دنيا مى‏آيد،از نظر حالات روانى حكم ماده شلى را دارد كه قابل سفت‏شدن است،آن را در هر قالبى بريزيد مطابق همان قالب سفت و محكم مى‏شود،مثل گچ.گچى كه روى آن آب ريخته‏اند ابتدا يك ماده شل است.اين ماده شل را در هر قالبى بريزيد ظرف نيم ساعت به شكل آن قالب در مى‏آيد.اگر بخواهيد از آن يك سر انسان بسازيد،چنانچه قبلا قالب سر يك انسان را ريخته باشيد و اين ماده را در آن بريزيد و بعد از مدتى بيرون بياوريد،مى‏بينيد مثلا سر سقراط از آن بيرون مى‏آيد.اگر آن را در قالب موش بريزيد موش بيرون مى‏آيد.انسان در ابتدا همان حالت ماده شل را دارد ولى تدريجا تغيير شكل پيدا مى‏كند،البته نه به آن سرعتى كه ماده گچ تغيير شكل پيدا مى‏كند،و هر چه عمر انسان به پايان خود نزديكتر مى‏شود قابليت دگرگونى او كمتر مى‏شود،يعنى براى يك بچه شيرخوار كه تازه پدر و مادر را تشخيص مى‏دهد،اين ماده شلتر و قابل انعطاف‏تر است،سه ساله كه مى‏شود قابليت انعطافش كمتر است چون اندكى شكل مى‏گيرد،پنج‏ساله كه شد كمتر است،پانزده ساله از آن كمتر،سى ساله از آن كمتر،شصت‏ساله از آن كمتر،هشتاد ساله از آن كمتر،آن آخرها باز هم قابليت هست،امكان توبه كردن براى انسان هست،اما خيلى نيرو مى‏خواهد،يعنى اين ماده بسيار سفت‏شده است(مثل شى‏ء آهنى كه اگر بخواهند آن را تغيير بدهند بايد يك حرارت مثلا پنج هزار درجه‏اى به آن بدهند ذوبش كنند و آن را به قالب ديگرى برگردانند).حال چنين نيرويى پيدا بشود يا نشود با خداست،و سعدى چه تشبيه خوبى مى‏كند!انسان را تشبيه مى‏كند به شاخه تركه تا وقتى كه تر است آن را به هر شكلى كه بخواهى در مى‏آورى،اما وقتى كه خشك شد ديگر به هيچ شكلى نمى‏توان در آورد:

هر كه در خردى‏اش ادب نكنند در بزرگى صلاح از او برخاست چون تر را چنانكه خواهى پيچ نشود خشك جز به آتش راست

صفات در انسان استحكام و رسوخ پيدا مى‏كند.يك وقت صفت بد در انسان استحكام و رسوخ پيدا مى‏كند،قهرا زوالش مشكل است،و يك وقت صفت‏خوب در انسان رسوخ پيدا مى‏كند،آن هم زوالش مشكل است.اصلا ما به چه كسى مى‏گوييم‏«عادل‏»؟كسى كه داراى ملكه تقوا باشد كه مى‏شود به او اعتماد كرد،يعنى كسى كه تقوا در روحش رسوخ كرده و روحش بر تقوا استحكام و استقرار پيدا كرده است و لهذا منحرف شدنش خيلى بعيد است.

قرآن به پيغمبر مى‏فرمايد تو بر خلق بسيار عظيمى استقرار پيدا كرده‏اى.در اينجا خلق پيغمبر اكرم به عظمت‏ياد شده است.همين طور كه بعضى از مفسرين فرموده‏اند،اين آيه بيشتر ناظر به اخلاق اجتماعى پيغمبر است،يعنى تو از نظر اخلاق اجتماعى فوق العاده اخلاق عظيمى دارى.آن اخلاقى را كه ناشى از عظمت روح باشد مى‏گويند«اخلاق عظيم‏»، يعنى استقامتها،تحمل شدايدها،صبرها،حلمها،گذشتها.خدا پيغمبر را به خلق عظيم ياد مى‏كند،در عكس العمل‏هايى كه پيغمبر در مقابل كفار و مشركين از خود بروز مى‏داد.

آزمايشگاه زمان

اينها گفتند كه پيغمبر ديوانه است،خداى پيغمبر مى‏گويد خير،ديوانه نيست،كفار مى‏گويند بسيار خوب،ما كه اين خدا را قبول نداريم،ما اگر خدا و وحى را قبول مى‏داشتيم كه اين حرف را نمى‏زديم.همان كسى كه[از سوى او]به تو وحى مى‏شود به تو مى‏گويد كه تو ديوانه نيستى،ما مى‏گوييم همين هم منشاش ديوانگى است.جوابش چيست؟محك و تجربه.زمان براى حوادث تاريخى،بهترين لابراتوارها و آزمايشگاههاست.قرآن مى‏گويد عن قريب تو خواهى ديد-يعنى تو نخواهى مرد و خواهى ديد و آنها هم نخواهند مرد و خواهند ديد-كه ديوانه كيست: و لتعلمن نباه بعد حين (1) خبرش را عن قريب خواهيد شنيد،همين چيزى كه شما آن را حرفهاى يك آدم ديوانه مى‏دانيد،اثرش را روى دنيا عن قريب خواهيد ديد،خواهيد ديد كه چگونه قلمها،نوشته‏ها،فيلسوفها،عالمها،داناها،عاقلهاى درجه اول در اين آستان خضوع خواهند كرد.شما چند آدم مشرك بت‏پرستى كه همه كارهايتان جنون آميز است بياييد اين حرفها را بزنيد،ولى زمان ثابت‏خواهد كرد. فستبصر و يبصرون يعنى به بعد از مرگ تو هم نمى‏رسد.

ابو سفيان هنوز نمرده بود و اتفاقا در دربار قيصر بود.مقارن بودن او در دربار قيصر نامه پيغمبر اكرم به قيصر رسيد كه او را به نبوت و رسالت‏خودش دعوت كرد.او جلو ايستاده بود و عده ديگرى پشت‏سرش ايستاده بودند،هيبت قيصر هم او را گرفته بود و مى‏ترسيد كه دروغى درباره پيغمبر بگويد،مبادا كسى اطلاعى داشته باشد بگويد در حضور قيصر دروغ مى‏گويى؟و همان جا گردنش را بزنند.غرق در تعجب شده بود كه كار اين مرد به كجا رسيده كه حالا يكى از دو قدرت بزرگ دنيا را دارد دعوت مى‏كند كه بيا اگر سعادت مى‏خواهى نزد من است.تازه اين هم به ترديد افتاده،مى‏گويد ببينيد چه مى‏گويد.قيصر گفت:آيا اهل منطقه شماست؟بله، اهل منطقه ماست.از احوال او چيزى مى‏دانى؟بله،مى‏دانم.بگو،ولى راست بگو،يك كلمه دروغ نگو.ابو سفيان مثل يك دستگاه ضبط صوت[سخن گفت و]اصلا جرات نكرد يك كلمه خلاف بگويد،عليرغم عقيده خودش مجبور شد كه آنچه در پيغمبر اكرم از حقيقت هست بيان كند كه در كودكى چگونه بوده،در جوانى چگونه بوده،ما او را با چه صفتى مى‏شناختيم و چه مى‏گويد،عين حقيقت را گفت.اين همان فستبصر و يبصرون باييكم المفتون است.[گويى ابو سفيان با خود گفت:]عجب ديوانه‏اى بود!ما نمرديم و ديديم كارش به كجاها رسيد!

اين به اصطلاح آزمايش عملى است،زمان مطلب را ثابت مى‏كند،از اين اتهامات،از اين حرفها هر چه مى‏خواهند بگويند،عن قريب آزمايشگاه زمان مطلب را به ثبوت مى‏رساند.

درد واقعى كفار قريش

بعد قرآن مى‏خواهد بفرمايد كه حال،درد واقعى اينها چيست؟اين بشر كه اينقدر مى‏آيد روى نيات خودش پرده مى‏كشد[و]حرفهايى مى‏زند كه خودش هم به آن حرفها معتقد نيست، قرآن مى‏خواهد بگويد كه اينها خودشان هم به اين حرف معتقد نيستند.يك وقت واقعا براى اينها يك چنين خيال و توهمى پيدا شده بود كه-العياذ بالله-اين شخص ديوانه است،كه بايد از آنها رفع توهم شود،و يك وقت مساله چيز ديگرى است و مساله دو راه مختلف است.اينها منافع خودشان را در گمراهى بشر تشخيص داده‏اند و تو راه راست را نشان مى‏دهى.مساله مساله دو راه و مساله هدايت و ضلالت است نه مساله عقل و جنون،حقيقت اين است.آنها واقعا در عمق دلشان دچار چنين شبهه‏اى نيستند،مساله اين است كه اينها مى‏خواهند راه تو را به هر شكل و عنوان كه هست تخطئه كنند،خدا كه خودش مى‏داند كه حقيقت چيست،اينها در زير اين پرده‏ها بر مردم بتوانند تعميه كنند،بر خدا كه تعميه نمى‏شود.

«مفتون‏»به معنى گرفتار شده است،يعنى مجنون.اغلب،مفسرين گفته‏اند كه‏«ب»در باييكم المفتون «ب»زائده است،يعنى فستبصر و يبصرون ايكم المفتون .ولى بعضى ديگر از مفسرين گفته‏اند دليل ندارد بگوييم زائده است،اما آنها مفتون را مصدر به معناى خود فتنه گرفته‏اند، چون در زبان عربى مفعول به معناى مصدر زياد آمده،مثل ميسور كه به معناى يسر آمده است.ولى من از اين مطلب تعجب كردم-و نرسيدم كه همه تفاسير را ببينم-كه اساسا كلمه‏«ابصر»در لغت عرب،مكرر و شايد بيشتر با«ب»استعمال مى‏شود و اين يك امر استثنائى نيست،يعنى‏«ابصرته‏»در زبان عرب داريم و«ابصرت به‏»هم زياد داريم كه همان معنى ابصرته را مى‏دهد و به اصطلاح باء تقويه است.اين يك امرى نيست كه بگوييم استثنائا در اين مورد آمده است كه بعد بگوييم آيا«ب»زائد است‏يا زائد نيست،مثل‏«اعلم به‏»است كه در آيه بعد آمده است.«علمته‏»و«علمت به‏»هر دو در زبان عرب استعمال شده است.بنا بر اين دليل ندارد كه ما«ب»را زائده بگيريم،مفتون را به همان معنى مجنون مى‏گيريم و«ب»را هم زائد نمى‏گيريم.

ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بالمهتدين پروردگار تو خودش داناتر است، بهتر مى‏شناسد كه چه كسى از راه منحرف است و چه كسى راه را يافته است،يعنى مساله مساله گمراهى و هدايت است،مساله دو راه است،طرح مساله عقل و جنون يك پرده فريبكارانه است كه اينها كشيده‏اند براى اينكه از اين طريق راه را تخطئه كنند.

بعد قرآن به شكل ديگرى اينها را رسوا مى‏كند،پوچى و غير جدى بودن ادعاى اينها را ثابت مى‏كند و آن اين است كه مى‏فرمايد: فلا تطع المكذبين ودوا لو تدهن فيدهنون و لا تطع كل حلاف مهين الى آخر.

آدمى كه راهش راه حقيقت نيست قهرا به درهاى مختلف مى‏زند.مى‏گويند روزى پيغمبر اكرم در ميان اصحاب نشسته بودند.يك خط مستقيم از طرف خودشان به يك نقطه معين كشيدند،بعد چند خط منحنى و كج كشيدند.سپس آن خط مستقيم را نشان دادند و فرمودند اين راه من است،يعنى يك راه حق بيشتر نيست،آن راههاى كج همه راههاى ديگرى است،يعنى راه كج زياد است و راه راست‏يكى بيشتر نيست،كه قرآن روى اين مطلب خيلى تكيه دارد.آدمى كه حرف حق مى‏زند يك راه بيشتر نمى‏رود،ولى آدمى كه حرف باطل مى‏زند از راههاى متضاد و متناقض مى‏رود،مثل همين كفار قريش،گاهى مى‏گفتند او(پيغمبر)يك شاعر است مثل همه شاعرها،گاهى مى‏گفتند ديوانه است و گاهى چيز ديگر.از يك طرف مى‏آمدند تبليغ مى‏كردند كه اين بيچاره حالش بهم خورده،گاهى محرمانه مى‏آمدند پيش پيغمبر،مى‏گفتند حالا بياييم يك جورى با هم كنار بياييم(با ديوانه كه كسى كنار نمى‏آيد،كنار آمدن معنى ندارد،اين ضد همان ادعاست)،تو راه خودت را برو،به اين بتهاى ما جسارت و اهانت نكن،ما را به حال خود بگذار،بگذار ما كار خودمان را بكنيم،تو هم كار خودت را بكن،بياييم با همديگر كنار بياييم.اين با همان ادعاى ديوانه بودن هم جور در نمى‏آيد.خودشان حس مى‏كردند كه اين به تنهايى به شكل يك قدرت در آمده و مجبورند با او سازش كنند،چون انسان وقتى مطمئن است كه حريف از بين مى‏رود يا مى‏تواند او را از بين ببرد پيشنهاد سازش به او نمى‏دهد،اين پيشنهاد سازش دادن دليل بر اين است كه او را به صورت يك قدرت خيلى جدى درك كرده‏اند.

ادهان و مصانعه

قرآن اين[كار]را تعبير به‏«ادهان‏»مى‏كند.ادهان و مداهنه در زبان عربى همان معنايى را مى‏دهد كه ما در فارسى به آن مى‏گوييم ماست مالى،عرب مى‏گويد روغن مالى.سر و ته كارى را بهم آوردن،صورتى برايش ساختن،مقدارى از آن را كنار زدن و مقدارى را گرفتن،امروز مى‏گويند سمبل كردن.مصانعه تعبير ديگر آن است.مصانعه درست همين مفهوم سازشكارى را دارد.دو فكر كه در دو قطب متضاد قرار گرفته‏اند امكان ندارد كه با يكديگر كنار بيايند مگر اينكه اين فكر مقدارى از حرفهايش را حذف كند،آن هم مقدارى از حرفهايش را،تا بشود اينها را در كنار همديگر قرار داد و الا او بخواهد روى همه حرفهاى خودش ايستادگى داشته باشد، آن هم روى همه حرفهاى خودش،محال است كه با هم كنار بيايند.پيشنهاد همزيستى مسالمت آميز مى‏دادند،همان چيزى كه خروشچف پيشنهاد كرد. خلاصه با همديگر بسازيم دنيا را بچاپيم(آنها داشتند مى‏چاپيدند)،تو از قدرت ما استفاده كن،ما هم از قدرت تو استفاده مى‏كنيم.

قرآن مى‏گويد كه دو فكر صد در صد متضاد و دو قطب متضاد با همديگر سازش ندارند.ولى دنياى امروز نشان داد كه چنين كارى مى‏شود كرد،منتها شدن از قبيل همان داستان كه شخصى به ديگرى گفت اين كار نمى‏شود[و حرام است،]گفت ما كرديم شد!اينها هم يك چنين كارى كردند.هنوز هم از اينكه كاپيتاليسم و كمونيسم دو قطب صد در صد متضادند دم مى‏زنند.آخر در چه متضادند؟در آنچه كه مربوط به مردم هست كه نهايت‏سازش را كردند. ناسازگارى‏شان از قبيل همان ناسازگارى عسل و خربزه است كه طبيبى به شخصى گفت ايندو را با هم نخور،نمى‏سازند،خورد و دل درد گرفت.طبيب گفت:نگفتم با هم نمى‏سازند؟! گفت:اتفاقا با همديگر خوب ساخته‏اند ولى پدر مرا دارند در مى‏آورند!

ودوا لو تدهن فيدهنون قرآن ته قلب اينها را مى‏شكافد:خيلى دوست دارند كه تو مداهنه و مصانعه و سازشكارى كنى،حرفها را سمبل كنى،[بپذيرى كه]به ظاهر مخالف يكديگر باشيم، تو عليه ما بگو و ما عليه تو،ولى باطنا با همديگر بسازيم.قرآن مى‏گويد آنها آماده‏اند براى ادهان و سازشكارى،دوست دارند تو هم اين كار را بكنى.قرآن اين[كار]را تعبير به‏«اطاعت‏»كرده است،چون واقعا هم اطاعت است،يعنى خواسته آنها را پذيرفتن: فلا تطع المكذبين اين تكذيب كنندگان تو و حقيقتى كه عرضه داشته‏اى حرفشان را گوش نكن ودوا لو تدهن فيدهنون آنها دوست مى‏دارند تو كمى مداهنه و مصانعه كنى كه آنها هم اين كار بكنند،يعنى تو امتياز بدهى و آنها هم بدهند،آماده‏اند براى امتياز دادن اما به شرط اينكه تو هم امتياز بدهى... (2)

 

پى‏نوشتها:

1- ص/88

2- [مقدار كمى از آخر بيانات استاد شهيد روى نوار ضبط نشده است.]