نمونهاى از حالت عناد و لجاج در برخورد با حافظ
دو سه شب پيش در روزنامه كيهان مصاحبهاى را مىخواندم كه شخصى با شخص ديگرى
از معروفين عصر ما و از گويندگان شعر نو-كه اينها در اثر موج كاذبى كه پيدا شده
شهرتهاى كاذبى پيدا كردهاند-مصاحبهاى كرده بود.قبلا مىدانستم كه او يك ديوان
حافظ چاپ كرده و در پشت آن عكس حافظ را كشيده است(البته عكس حافظ كه در دست
نيست،تصويرى كه از حافظ فرض مىكنند)با موهاى بلند،ولى چهره چهره خود مؤلف اين
كتاب است،يعنى عكس خودش را به جاى حافظ كشيده است.و چقدر هم از اين جهت،نفهميده
كار بجايى كرده است، چون به جاى اينكه حافظى چاپ كرده باشد،خواسته خودش را در
قالب حافظ بگنجاند.
عجيب اين است:مقدمهاى نوشته كه من كمى از آن مقدمه را در دست كسى خوانده
بودم و هنوز نخواندهام،ولى از آن مصاحبه كاملا معلوم بود.در اين مقدمه و در
چاپ اين حافظ، كوشش كرده كه بگويد:حافظ يك آدمى بوده درست مثل من،همه چيزش مثل
من.مىگويد: حافظ خدا را قبول نداشته،قيامت را هم قبول نداشته،چنين و چنان بوده
است.حتى در بعضى جاها كه تحريف،تحريف معنوى مىشده،يعنى اگر مىشده بگويد مقصود
حافظ چيز ديگر است،[چنين كرده است.]مثلا حافظ مىگويد:«من ملك بودم و فردوس
برين جايم بود(اين،نظر بسيار واضح و روشنى است كه مىخواهد بگويد انسان يك
حقيقتى است كه عالم علوى جايگاه اوست)آدم آورد در اين دير خراب آبادم»معلوم
است كه داستان آدم و بهشت را دارد مىگويد،يعنى همان داستانى كه در اديان و
مذاهب و بالخصوص در قرآن آمده است.مىگويد:چه لزومى دارد ما بگوييم مقصودش اين
حرفها بوده؟خير،مقصودش اين است كه من دلم مىخواهد انسان در جامعه چنين زندگى
كند(اساسا به همديگر ربطى ندارد)، يك انسان مورد آرزوى حافظ بوده است كه در
زندگى بايد چنين و چنان باشد،آن را مىخواسته بگويد.آخر چگونه معنايش جور در
مىآيد؟!يك جا مىگويد كه شعرى را ديدم كه آن را بايد تغيير داد.مثلا حافظ گفته
است:«نداى عشق تو دوشم در اندرون دادند»با اينكه در تمام نسخهها بالاتفاق همين
است،ديدم بهتر اين است كه بگوييم:«نداى عشق تو روزى در اندرون دادند»چون اگر
بگويم«دوشم»معنايش اين است كه(معناى شعر را هم نفهميده)فقط ديشب من عاشق تو
شدم قبلا نه،اين بود كه من آن را«روزى»كردم.آنجا كه حافظ غزلى گفته است كه
مربوط به قضيه يزد است(مىگويند سفرى تا يزد آمد و بلافاصله به شيراز برگشت.
تاريخ هم نوشته است)،در يك غزلش به اين قضيه اشاره مىكند،مىگويد:
اى صبا از من بگو با ساكنان شهر يزد كاى سر ما حق شناسان گوى چوگان شما
مىگويد حافظ بزرگتر از اين حرفهاست كه اين طور بگويد،من عوضش كردم گفتم:«اى
صبا از من بگو با ساكنان شهريار»آخر حافظ كه نبايد اسم يزد را برده باشد!
داستان مردى كه اغلاط قرآن را اصلاح كرد!
گفتم داستانى كه ما شنيده بوديم و باور نمىكرديم،درست همان داستان است كه
مردى خط خوبى داشت،يك آقايى مىخواست او يك نسخه از قرآنى را با خط خوش خودش
برايش بنويسد(قديم كه چاپ نبود،استنساخ مىكردند)گفت:تو خيلى خط خوبى
دارى،بنويس.او هم آمد يك قرآنى براى او نوشت و با كاغذ اعلا و خط كشى عالى و خط
خوب تحويل داد.آن شخص گفت:اين قرآن بىغلط بىغلط است؟گفت:بلى،ولى دو سه جا بود
كه من خودم به نظرم آمد كه بايد اصلاح شود،ديدم آن جور درست نيست.در يك جا ديدم
نوشته:«شغلتنا اموالنا و اهلونا».در قرآن كه غلط نمىتواند وجود داشته
باشد،نوشتم:شدرسنا اموالنا و اهلونا. يك جاى ديگر ديدم كه نوشته است:«و خر موسى
صعقا».من ديدم موسى كه خر نداشته،آن عيسى بوده كه خر داشته است،آن را«خر عيسى
صعقا»كردم.يك جاى ديگر هم دست بردم، ديدم غلط است و درستش را نوشتم.ديدم نوشته
است: ساريكم دار الفاسقين (ساريكم را ساريكم خوانده)من خودم اهل سارى هستم،سارى
دار المؤمنين است،نوشتم:ساريكم دار المؤمنين.
عينا همين كار را اين شخص در قرن بيستم روى ديوان حافظ انجام داده است.حال
اين چيست؟از بىسوادى نيست،نه اين است كه بگوييم اين قدر سواد نيست.از لجاجت و
عتو و نفور است.از يك طرف از حافظ نمىتواند ببرد،از طرف ديگر مىبيند محتواى
حافظ با فكر او جور در نمىآيد.او دلش مىخواهد يك حافظى باشد كه نه خدا را
قبول داشته باشد،نه پيغمبر را،نه قيامت را،نه معنويت را،هيچ چيز را قبول نداشته
باشد،هم حافظ باشد و هم هيچ يك از اينها را قبول نداشته باشد.رسما مىآيد كلمات
را عوض مىكند،براى اينكه با مقصود خودش جور در بيايد.
بل لجوا فى عتو و نفور .قرآن مىفرمايد:مساله اين نيست كه اين مطلب بر اينها
ثابت نباشد يا اين موضوعات،موضوعات مشكلى باشد كه نتوانند در باره آنها فكر
كنند،مساله اين است كه روى دنده لج افتادهاند و لجبازى مىكنند.
اين مساله حافظ و مولوى و سعدى و...امروز در ايران يك مسالهاى شده
است،مساله مهمى هم شده است.از يك طرف اينها مفاخر بزرگ ادبى ايراناند و بلكه
مفاخر بزرگ ادبى جهاناند و ايران و زبان فارسى را كه دنيا مىشناسد،به واسطه
اين چند نفر مىشناسد و عدهاى نمىتوانند از اينها ببرند،يعنى بريدنى نيست،و
از طرف ديگر اينها آنچنان با اسلام گره خوردهاند كه اين گره را نمىشود باز
كرد.حال چكار مىشود كرد كه انسان مولوى يا حافظ يا سعدى يا نظامى و يا ناصر
خسرو را بگيرد،اسلام را دور بيندازد؟تمام تلاشها براى اين هدف است.قهرا ديگر
تلاش معقول صورت نمىگيرد.همه تلاشها به همين صورت نامعقول احمقانه است.
داستان دكتر معين و استاد معاند
مرحوم دكتر معين(خدا بيامرزدش،اين اواخر عمرش مخصوصا خوبيهايى داشت)مىگفت:
من در دانشگاه بودم(او خودش استاد بود)ديدم يكى از همين افراد كه با اسلام خيلى
مبارزه مىكند،يك عده از دانشجويان را دور خودش جمع كرده و دارد براى اينها حرف
مىزند،قدم مىزند و با اينها صحبت مىكند.من به اينجا رسيدم كه مىگفت:حافظ
آنجا كه مىگويد:«اين دفتر بىمعنى در خم شراب اولى»مقصودش-العياذ بالله-قرآن
است.به او گفتم:تو چطور چنين حرفى مىزنى؟اين حافظى كه اينهمه در ديوان اشعار
خودش از قرآن دم مىزند،و اصلا حافظ كه حافظ است به دليل اين است كه حافظ قرآن
بوده است:
نديدم خوشتر از شعر تو حافظ به قرآنى كه اندر سينه دارى
عشقت رسد به فرياد گر خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانى با چارده روايت
و نه تنها حافظ قرآن بوده،تمام قرائات قرآن را حفظ بوده و مىدانسته،مدرس و
مفسر قرآن بوده است:
ز حافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد لطايف حكمى با نكات قرآنى
چنين كسى چگونه ممكن است چنين مقصودى داشته باشد؟!فكرى كرد و گفت:بله آن را
اول گفته بود بعد فهميد اشتباه كرده،اين را گفت.(خود مرحوم دكتر معين يك مقدار
روى ديوان حافظ از نظر تاريخ غزلها كه چه غزلهايى مثلا در جوانى گفته شده و چه
غزلهايى در دوره پيرى،كار كرده بود.)گفتم:اگر تحقيقاتى كه اخيرا مىشود نشان
داد كه همين شعرى را كه تو مىگويى،جلوتر از آن شعرها گفته است چكار
مىكنى؟گفت:براى آن يك فكر ديگر مىكنيم.
اين نشان مىدهد كه از اول،روى لجاجتيك مدعايى را پذيرفتهاند و كوشش
مىكنند هر جور هست اينها را از اسلام و اسلام را از اينها جدا كنند.با منطق كه
نمىشود جدا كرد،ناچار همين ياوهها را بايد ببافند.اين ياوهها را كه
مىبافند،يك عده دانشجويى كه يك دور ديوان حافظ را نخواندهاند،وقتى كه از زبان
يك استاد اين حرف را مىشنوند،ممكن است احيانا باورشان بيايد و قبول كنند كه
قضيه از همين قرار است.
انسانهاى مسخ شده
از اينجا قرآن تقريبا به يك شاخه اين بحث مىپردازد.فرمود:مساله اين است كه
اينها حالت لجاج به خودشان گرفتهاند،يك درجه بالاتر،اينها موجودات مسخ شدهاى
شدهاند،روح و فكر خود را در اثر اين اعمال زشتشان و اين لجاجتها مسخ
كردهاند،اينها ديگر انسان نيستند. افمن يمشى مكبا على وجهه اهدى امن يمشى سويا
على صراط مستقيم .اينها را تشبيه مىكند به كسى كه مكب به صورت خود استيعنى
خودش را به صورت خود انداخته است. اين را شما به دو گونه در نظر بگيريد:يا مثل
چهار پايان[و يا مثل خزندگان.]چهار پايان از نظر جسمى با انسان اين تفاوت را
دارند كه چهار پايان(انعام به تعبير قرآن)سرشان به پايان است، بيشتر همان پيش
پاى خودشان را مىبينند،ولى انسان يك موجود مستقيم القامه است،سر خودش را بلند
مىكند،جلو را مىبيند،بالا سرش را نگاه مىكند،طرف راستش را نگاه مىكند،طرف
چپ خودش را نگاه مىكند.بدتر از چهار پايان آن حيوانى است كه روى زمين مىخزد و
اين گونه به زمين چسبيده است.
قرآن مىفرمايد:اينها مانند آن حيواناتى هستند كه به رو به زمين
افتادهاند،اين طور دارند حركت مىكنند،يعنى راه و روششان در زندگى،راه و روش
كسى است كه سرش را همين طور پايين انداخته و همانجا را مىبيند و روى زمين
مىخزد يا مثل يك چهارپا راه مىرود. آيا اينها را شما مىتوانيد مقايسه كنيد
با آن انسانى كه راست و مستقيم القامه ايستاده و راه راست را پيدا كرده است و
بر اين راه راست گام بر مىدارد؟ افمن يمشى مكبا على وجهه اهدى امن يمشى سويا
على صراط مستقيم مقايسهاى مىكند:آيا آن كسى كه به رو در افتاده است،او راه
يافتهتر استيا آن كسى كه راست و مستقيم بر يك جاده مستقيم حركت مىكند؟
بحث،از مساله لجاجتشروع شد و بعد رسيد به اين حالتى كه مردم دو گونه
هستند:بعضى اين طور در زندگى حركت مىكنند و بعضى آن طور.حال آيا مردم دو جور
خلق شدهاند؟نه، مردم يك جور خلق شدهاند.خداوند وسائل و اسباب هدايت را در
اختيار همه مردم قرار داده است ولى بعضى سپاسگزارند و بعضى ناسپاس،بعضى قدردان
اين نعمتها هستند و از اين نعمتها استفاده مىكنند و بعضى ناسپاساند و اين
نعمتها را به هدر مىدهند،و لهذا بعد دوباره همان اسباب و وسائل هدايت را ذكر
مىكند: قل هو الذى انشاكم بگو خداست آن كه شما را انشاء و ابداع كرد. و جعل
لكم السمع و الابصار به شما گوش و ديدهها داد«و الافئدة»و دلها.گوش داد كه
بشنويد،و چشم داد كه ببينيد،و دل داد كه بر روى اين شنيدهها و ديدهها تفكر و
تعمق و استنتاج كنيد.همه اين بحثهايى كه تا به حال مىكرديم،فرع بر اين است كه
انسان گوشى داشته باشد آماده شنيدن،چشمى داشته باشد آماده ديدن.همين طور كه
مفسرين گفتهاند،مقصود از چشم و گوش،منحصر به همين دو حاسه نيست،ايندو نمونهاى
است از مجموع حواس انسان.همين طور كه چشم و گوش براى انسان دو وسيله احساس و دو
كانال ارتباطى نسبت به جهان خارج هستند كه انسان عالم خارج را احساس مىكند،
ذائقه انسان هم يك حاسه و كانال ارتباط ديگرى است،شامه انسان هم يك حاسه و
كانال ارتباط ديگرى است،لامسه انسان هم يك حاسه و كانال ارتباط ديگرى است.ولى
در ميان حواس انسان آن كه عمده و مهمتر است،چشم و گوش است،يعنى اگر ما آن سه
حاسه و كانال را با مقايسه در نظر بگيريم،مجموع اطلاعاتى كه از اينها مىرسد
شايد يك صدم اطلاعاتى كه از چشم تنها مىرسد نيست،تا چه رسد كه اطلاعات چشم و
گوش را روى همديگر حساب كنيم.اين است كه قرآن چشم و گوش را كه عمده حواس است
ذكر فرموده است.
چشم و گوش،ما را به جهان خارج مرتبط مىكند،به ما از جهان خارج دريافت
مىدهد.ولى چشم و گوش ماده خام براى تفكر مىسازند.چشم و گوش را كه الاغ هم
دارد،حواس را حيوانات هم دارند،اما به انسان علاوه بر اين حواس-كه مواد خام
براى او در ذهنش و در اندرونش جمع مىكنند-قوه ديگرى داده شده است كه قرآن از
آن گاهى به«لب»تعبير مىكند،گاهى به«عقل»،گاهى به«فؤاد»و گاهى به«قلب»،و
به وسيله اين قوه در مورد اطلاعاتى كه از دنياى خارج به او رسيده است مىانديشد
و نتيجهگيرى مىكند.