تفسير سوره ملك (4)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و لقد كذب الذين من قبلهم فكيف كان نكير.اولم يروا الى الطير فوقهم صافات و
يقبضن ما يمسكهن الا الرحمن انه بكل شىء بصير.امن هذا الذى هو جند لكم ينصركم
من دون الرحمن ان الكافرون الا فى غرور.امن هذا الذى يرزقكم ان امسك رزقه بل
لجوا فى عتو و نفور . (1)
آيات پيش،همه تذكر به توحيد بود و اينكه خداوند متعال كه اشياء را آفريده
است به آفريدههاى خود آگاه است،و بعد ذكر قسمتى از نعمتهاى خداوند،از آن جمله
اين كه خداى متعال زمين را براى انسان مركبى راهوار قرار داده است،و مخازن رزق
انسان را در زمين قرار داده است كه فرمود: و كلوا من رزقه ،اينها را كه ذكر كرد
بعد اين مطلب را فرمود كه خيال نكنيد كه آنچه هست جبرا بايد همچنان باشد و عقلا
محال است كه چنين نباشد،بلكه اين اراده و عنايتخداوند است كه اين نظام را در
وضع موجود قرار داده و نگهدارى كرده است و مىكند،و اگر مشيت الهى تعلق بگيرد
كه غير اين باشد،همين زمين كه اينچنين براى شما يك مركب رهوار و رامى است،در
يك«آن»مىتواند مانند يك حيوان بسيار درندهاى دهان باز كند و شما را در خود
فرو ببرد.همين آسمان و قسمت مافوق شما كه از آنجا هميشه براى شما نور و رحمت
مىريزد و منشا خير و رحمت است،اگر خداى متعال نخواهد چنين باشد و بخواهد عكس
اين باشد،بجاى اينهمه رحمت،ممكن است بر شما سنگ از آسمان فرود بيايد. اينها
خلاصهاى بود از آيات گذشته.
انكار الهى
بعد نكتهاى را ذكر مىكند كه در آيه اولى است كه خواندم،مىفرمايد:در ميان
اقوام گذشته اقوامى بودند كه خدا را(يا اين حقايق را)انكار كردند.بعد تعبير
عجيبى دارد،مىفرمايد:آنها انكار كردند،حالا ببينيد خدا چگونه آنها را انكار
كرد.آن مكافاتها و عقوبتها را به تعبير«انكار الهى»ذكر كرده است.آنها اين
حقايق را انكار كردند،ببينيد اين حقايق چگونه آنها را انكار كرد. در واقع نفى
كردن است،منتها نفى كردن در عالم ذهن.وقتى[اين حقايق را]مىگوييد،سرش را بالا
مىاندازد،مىگويد:نه.انكار مىكند:خير،چنين نيست،من نفى مىكنم.ولى وقتى كه
حقيقت به سراغ اينها مىآيد و اينها را نفى و انكار مىكند آن را برويد ببينيد.
و لقد كذب الذين من قبلهم مردمى كه پيشينيان اينها هم مانند اينها تكذيب و
انكار كردند.حالا ببينيد انكار من آنها را،چگونه بود،آنها كه نفى مىكردند،نفى
ما آنها را،چگونه بود،نفى ما به اين صورت بود كه ديگر از آنها اثرى باقى نماند.
آيه بعد باز در روال آيات قبل است،مىفرمايد: او لم يروا الى الطير فوقهم
صافات و يقبضن ما يمسكهن الا الرحمن انه بكل شىء بصير اينها اين مرغها را در
بالاى سر خودشان در حالى كه بالها را باز كردهاند و صاف نگه داشتهاند و پرواز
مىكنند و گاهى هم بالها را بهم مىزنند،نگاه نمىكنند؟يعنى صنع الهى را
نمىبينند؟مقصود از صنع الهى را ديدن در اين گونه موارد اين است:
ديدن صنع الهى
خيلى چيزها در عالم هست كه اگر انسان،ساده آن مطلب را ببيند به نظرش مىآيد
كه غير از اين ديگر چيزى امكانپذير نيست.ولى يك وقت انسان مىبيند كه در همين
عالم چيزهاى ديگرى بر ضد آنچه كه وجود دارد امكان پذير هست اما بدون آنكه آنچه
كه بر ضد اين است در واقع مخالف اين باشد،بلكه امرى است ما فوق اين.حال برايتان
مثالى عرض بكنم.
من نمىدانم اين مطلب حقيقت استيا افسانه،مىگويند اول بارى كه هواپيما
پيدا شده بود شخصى به حكيمى از حكيمان قديم ايران-كه معلوم مىشود آن سؤال
كننده هم خودش يك آدم نيمه مطلعى بوده و لهذا طرح قضيه را به صورت غلط كرده
است-گفته بود:شما فيلسوفان مدعى هستيد كه يك جسم ثقيل و سنگين لازمه طبيعتش به
طور جبر اين است كه توجه به مركز زمين دارد،و لهذا اگر ما سنگى را در بالا رها
كنيم،به طرف مركز زمين حركت مىكند،يك قطعه آهن را رها كنيم،به طرف مركز زمين
حركت مىكند.گفت بله. گفت:اخيرا يك صنعتى در اروپا پيدا شده است كه اين صنعت
نظريه شما را باطل كرده است، معلوم مىشود كه جسم ثقيل هم مىتواند آن بالا
بايستد بدون اينكه به زمين سقوط كند(نظير همان كه در جلسه گذشته از ابو على
سينا و ابو سعيد ابو الخير نقل كردم). مىگويند:آن حكيم گفت:چنين چيزى محال است
و امكان ندارد.البته طرح اين حرف به اين صورت براى آن حكيم از اول غلط بوده،چون
آن چيزى كه آن حكيم گفته محال است الآن هم محال است،يعنى اگر ما يك جسم ثقيلى
را رها كنيم بدون اينكه يك نيروى مقاومتى در مقابل نيروى ثقل وجود داشته
باشد،محال استسقوط نكند.گفتيم در آن داستان بو على سينا و ابو سعيد ابو الخير
نيز ابو سعيد همين سؤال را مطرح كرد.مىگويند در حمام،او با يك قدرت به اصطلاح
عرفانى خاص تشت مسى را به طرف بالا انداخت و تشت آنجا ايستاد. گفت:شما حكيمها
كه مىگوييد يك جسم ثقيل اگر بالا برود طبعا بايد بيفتد،اين چرا نمىافتد؟بو
على گفت:ما حكيمها مىگوييم بدون قاسر نمىايستد،يعنى بدون يك قوه ديگرى كه
بيايد اثر آن قوه را خنثى كند،ولى الآن اراده يك عارف مانع سقوط اوست،الآن هم
او مىخواهد بيفتد پايين ولى فعلا اراده يك مرد كامل مانع افتادن است.
حال،در مورد هواپيما معلوم است كه اگر يك قوه ديگرى به نام قوه بخار نباشد
كه هواپيما هيچ وقت آن بالا نمىايستد.طرح مساله به اين صورت غلط است.ولى اين
نشان مىدهد كه اگر صنعى و صنعتى در كار باشد،اگر تدبيرى در كار باشد،آن تدبير
مىتواند با تركيب كردن نيروها عملى بر ضد عمل نيروى ديگرى انجام بدهد.جسم مرغ
هم در آسمان چنين چيزى است،يعنى اگر خداوند متعال نيروى پرواز كردن و آن بالها
و آن لوازمى كه براى پرواز لازم است،در وجود اين حيوان قرار نداده بود،اين
حيوان هم اگر خودش را از پشت بام رها مىكرد چون جسم سنگين است مىافتاد
پايين،ولى ببينيد خداوند چه تدابيرى در وجود اين حيوان به كار برده است و چه
نيروهاى ديگرى در اين عالم خلق كرده است كه اثر يك نيرو را خنثى مىكند.
از اينجا شما بفهميد كه در همه چيز عالم،اين جريان هست.يعنى ما اگر الآن
مىگوييم: منظومه شمسى داريم،خورشيد مركز است،زمين به دورش مىچرخد و در هر 365
روز تقريبا يك دور به دور خورشيد مىچرخد،همچنين به دور خودش مىچرخد،خيال
مىكنيم كه اينها امورى است كه بايد باشد و خلاف اينها محال است.چنين چيزى
نيست،سر رشته همه اينها به دستخداوند است.اگر كسى نظر به مسبب الاسباب داشته
باشد(چون به آن سبب هم كه نگاه كند مىبيند يك سببى دارد،باز آن سبب يك سبب
ديگرى دارد و آن سبب يك سبب ديگرى و...)فورا مىفهمد كه نگهدارنده همه
اسباب،يعنى آن قدرتى كه تمام اسباب و وسائط و وسائل در اختيار اوست،ذات مقدس
پروردگار است.
بشر اساسا پرواز در هوا و سير بر روى آب را-كه همين كار كشتى باشد-از همين
موجودهايى كه در عالم طبيعت وجود دارند الهام گرفت،يعنى وقتى كه انسان مرغ را
ديد كه در آسمان پرواز مىكند، فهميد پس اين يك امرى است عملى،يك حساب و قانونى
دارد.تا هر حدى كه بشر بتواند آن حساب و قانون را كشف كند،از آن حساب و قانون
مىتواند استفاده كند.
مىفرمايد: او لم يروا الى الطير فوقهم صافات آيا مرغ را در بالاى سر خود در
حالى كه اينها صافات[هستند نمىبينند؟]«صافات»را به دو معنا مىتوانيم
بگيريم:يكى اينكه در بالاى سرش صف زدهاند،مثل آن وقتى كه مرغها-مخصوصا بعضى از
آنها-با صف حركت مىكنند. ولى مفسرين گفتهاند مقصود آن معنايى است كه به
آن«صفيف»مىگويند.اين مطلب در فقه مطرح است كه بعضى از مرغها در حين پرواز
بيشتر صفيف دارند،يعنى بيشتر بال مىزنند، بالشان را مرتب حركت مىدهند،مثل
گنجشك.بعضى حيوانات كمتر بال مىزنند و بيشتر بالها را پهن مىكنند و در حالى
كه بالهايشان پهن استحركت مىكنند مثل كركس كه انسان مىبيند وقتى در آسمان
است اغلب بال نمىزند يعنى در حالى كه بالهايش پهن است-مثل بال هواپيما-حركت
مىكند بدون اينكه بال بزند.مقصود از«صافات»اين است:در حالى كه صفيف
دارند،يعنى در حالى كه بالها را همينجور باز كردهاند و دارند حركت مىكنند.«و
يقبضن»و احيانا قبض مىكنند.(آن حالت بسط و پهن كردن را«صفيف»مىگويند،حالت
قبض و جمع كردن بال را كه جمع مىكند و دوباره باز مىكند«قبض»مىگويند.)آيا
اينها را در بالا سر خود نمىبينند؟كيست كه اينها را در آن بالا نگهدارى
مىكند؟غير از خدا كيست؟چون خداست كه اينهمه نيروها و قانونها و ضابطهها را
قرار داده است و اگر نخواهد،همه اينها نقض مىشود. انه بكل شىء بصير خدا به
همه چيز بيناست،يعنى اينهمه اسرار در عالم هست و خداى متعال اين اسرار عالم را
از هر كس ديگر بهتر مىداند،چون خودش خالق عالم است.
معنى توحيد
امن هذا الذى هو جند لكم ينصركم من دون الرحمن ان الكافرون الا فى غرور.
اساس توحيد و اساس دعوت انبياء بر اين است كه انسان يك ديد نافذى پيدا كند و
از همه اسباب عبور كند و مسبب همه اسباب را ببيند.گفت:
ديدهاى خواهم سبب سوراخ كن تا سبب را بر كند از بيخ و بن از سبب سازيش من
سودائيم وز سبب سوزيش سوفسطائيم
اصلا معنى توحيد اين است كه انسان آن مسبب الاسباب و علة العلل و آن ذاتى را
كه به تعبير امير المؤمنين زمام همه امور به دست اوست-كه تعبير عالى و لطيفى
است:«علما بان ازمة الامور بيدك» (2) -[در نظر داشته باشد.]«زمام
همه امور به دست اوست»يعنى جريانهاى عالم، نظام اسباب و مسببات،كار خودشان را
انجام مىدهند ولى همه اينها حكم يك قافلهاى را دارد كه مهار آن قافله به
دستيك نفر است.اين تشبيه قهرا نمىتواند تشبيه كاملى باشد:مثل يك هواپيمايى كه
حركت مىكند ولى اختيار اين هواپيما در دستيك نفر است،به راست ببرد، به چپ
ببرد،كج كند،راست كند،بالا ببرد،پايين ببرد،خاموش كند،احيانا اگر دلش بخواهد
ساقطش كند.زمام و مهار همه اينها در دست اوست.اين است كه انسان نبايد اعتمادش
جز به خدا باشد.تكيهگاه انسان فقط بايد خدا باشد.همه حرفها براى اين است.
اينها كه ذكر كرديم يك سلسله اسباب تكوينى بود.يك سلسله اسباب اجتماعى هم
هست كه اينها هم انسان را مشرك مىكند يعنى سبب مىشود كه انسان از خدا غفلت
كند و اعتماد و تكيهاش به آنها باشد.آنها چيست؟انسان وقتى كه در دنيا يار و
ياور زياد پيدا مىكند،به تعبير قرآن آنهايى كه در دنيا جند و سپاه پيدا
مىكنند،ياوران زيادى پيدا مىكنند،يك غرورى به اينها دست مىدهد و مىگويند كه
تكيهگاه ما اينهاست،با وجود اينها ديگر چه كسى مىتواند كارى بكند؟در يك
آيهاى كه در سوره ذاريات بود،قرآن مجيد راجع به فرعون تعبير عجيبى داشت و آن
اين بود كه فرعون به سپاهيان خودش فوق العاده اعتماد داشت و همه چيزش آنها
بودند.تعبير قرآن اين بود: فتولى بركنه (3) پس پشت كرد همراه پايه و
ركنش.اين خانه اگر پايههايى داشته باشد،اين ستونها را ما مىگوييم اركان،كما
اينكه پاهاى انسان را مىگويند اركان.در حيوان،چهار دست و پا را مىگويند اركان
اين حيوان،چون بدن اين حيوان روى اين چهار دست و پاست.به تعبير امروز اين
ميليتاريسم فرعون را قرآن با كلمه فتولى بركنه بيان كرده است،يعنى او تكيهگاهى
جز سپاهش نداشت،با همان ركن و پايهاش،همان كه تكيهاش به آن بود،پشت كرد و
رفت.
اين هم براى انسان يك غرور است.مگر سپاه و سپاهى مىتواند انسان را از خدا
بىنياز كند؟ يك وسيله امتحان است و يك مايهاى است كه براى انسان بدبخت چند
صباحى غرور مىآورد و موجب بدبختى و هلاكت است.آيا اگر اراده خدا تعلق بگيرد،از
اين لشكرها كارى ساخته است؟ امن هذا الذى هو جند لكم ينصركم من دون الرحمن آيا
اين كه سپاه شما شمرده مىشود و آن را سپاه خودتان مىدانيد اينها هستند كه شما
را در مقابل حق يارى كنند و به فرياد شما برسند؟اينها فقط غرور است و فريب.
داستان مرگ مامون
داستان مرگ مامون داستان عجيبى است.مسعودى در مروج الذهب مىنويسد كه مامون
در يكى از جنگهايش(گويا با روم جنگيده بود) (4) با يك لشكر فوق
العاده جرارى لشكركشى كرده بود،در حدود صد هزار نفر سپاهش شمرده مىشدند.دشتى
را در همين قسمتهاى شمال سوريه نام مىبرد به نام«پرسوس»كه دشت بسيار با
صفايى بود.وقتى مامون برمىگشت، اين دشت با صفا را ديد،خيلى خوشش آمد،دستور داد
همين جا اطراق شود.چشمه بسيار بزرگى آنجا بود و آب بسيار سردى از زمين
مىجوشيد.اين چشمه به قدرى باصفا بود كه آن ريگهاى زير كاملا پيدا بود.دستور
داد تخت و خرگاهش را همانجا زدند.نشسته بود و غرق در خيالات و افكار خودش
بود.در اين بين،در همان جلوى چشمه كه استخر مانندى بود ناگهان يك ماهى سفيد
بسيار زيبايى پيدا شد.مامون هوس كرد همين ماهى را بگيرند و كباب كنند. گفت:غواص
بيايد اين را بگيرد.فورا مردى آمد و خودش را در آب انداخت و اين ماهى را در
همان داخل آب گرفت(غواص خيلى ماهرى بود)و به دست مامون داد.چون حيوان هنوز زنده
بود يك تكانى به خودش داد و دوباره پريد در آب.دو مرتبه غواص پريد كه ماهى را
بگيرد،و گرفت.ولى همين آب كه از بدن اين ماهى به بدن مامون پاشيد(چون سرد بود
يا وضع ديگرى داشت)بعد از آن يك حالت رعشهاى در او پيدا شد يعنى احساس لرز
كرد.ماهى را گرفتند و بعد دستور داد كباب كردند.مامون احساس كرد كه حالش خوش
نيست،سرما سرمايش مىشود،و كم كم تب كرد.طبيب آوردند و بسترى شد.دم به دم بر
تبش افزوده مىشد.هر چه رويش لحاف و چيزهاى گرم كننده مىانداختند،مىگفت:بيشتر
مرا بپوشانيد سرمايم مىشود.هر چه مىانداختند ديگر فايده نمىكرد.
«بختيشوع»و«ابن ماسويه»دو طبيب درجه اول بودند كه همراهش بودند،آمدند و او
را كاملا معاينه كردند.چيزى تشخيص ندادند و نتوانستند بفهمند.بعد از مدتها يك
عرق خاصى و يك رطوبت لزج و چسبندهاى از بدنش بيرون آمد،يك حالت عجيبى كه باز
آنها نفهميدند چيست.آن ماهى كه اساسا خورده نشد.يك يا دو شبانه روز به همين حال
بود.اينها هر چه كوشش كردند كه اين بيمارى را تشخيص بدهند نتوانستند.معالجاتى
كردند ولى مؤثر واقع نشد.ديگر كم كم خود مامون هم احساس كرد قضيه خطرى است.اين
دو طبيبش نصرانى بودند.يك نبضش به دستيكى بود و نبض ديگرش به دست ديگرى.يك نفر
آمد به بالين مامون و به او گفت كه ذكر خدا بگو،شهادتين بگو.ظاهرا ابن ماسيه
گفت:حالا وقتحرف زدن نيست.مامون بدش آمد و فكر كرد كه اين چون مسيحى است
نمىخواهد او دم مرگ شهادت بگويد.همين طور كه دستش به دست او بود،دستش را كشيد
و با مشت محكم به سينه پزشك كوبيد كه تو چرا چنين حرفى زدى؟
بالاخره معالجات مؤثر نشد.شب شد.مامون گفت كه اين تخت مرا بگيريد و ببريد
بالاى آن تپه روى بلندى.بردند روى بلندى.از بالاى آن بلندى به تمام لشكرگاه
مشرف بود.شب بود و هر گروهى در يك جا جمع شده و آتشى روشن كرده بودند.آنها هم
بىخبر كه الآن به سر مامون بدبخت چه آمده است.مامون نگاه كرد ديد تمام اين
دشت،چند فرسخ در چند فرسخ، همين طور آتش و چراغ روشن است،ديد اين دشت را
سپاهيان مامون پر كردهاند.حالا يك چنين لشكرى و يك چنين قدرتى دارد و اينچنين
در مقابل يك بيمارى كه ريشهاش معلوم نيست عاجز و ناتوان است.مىگويند:در همان
حال سرش را به آسمان بلند كرد و گفت:«يا من يبقى ملكه ارحم من لا يبقى ملكه»اى
كسى كه ملكش باقى است رحمى بكن به اين بدبختى كه ملكش فانى است.ولى اين حالتش
مثل حالت فرعون در دم آخر است الان و قد عصيت قبل (5) .
ملك دنيا در اولياى حق اثر ندارد
حال،انسان چرا در وقتى كه دچار چنين عقوبتها نشده است و به تعبير قرآن دچار
انكار خدا او را،نشده است،همين حقيقت را نبيند؟اولياى حق كسانى هستند كه اگر
تمام ملك دنيا را هم به آنها بدهند-كه داده هم شده است،وقتى كه همين ملك ظاهر
را هم در اختيار آنها قرار بدهند-يك ذره از آن روح عبوديتشان كاسته
نمىشود.امير المؤمنين هم مانند مامون خليفه بود،ولى آيا در روح على كسى
كوچكترين احساسى مىتوانست مشاهده كند كه على هم تكيهاى داشته باشد كه اين منم
و اين لشكرهاى من است و اين قدرت من است؟باز همان عبد ضعيف ذليل در مقابل خداى
متعال است.باز شبها كه مىشود در محراب عبادت آنچنان عجز و لابه مىكند،چون
مىداند كه همه اينها در مقابل ذات حق هيچ و پوچ است.انسان اگر خدا را داشته
باشد همه چيز را دارد،اگر خدا را نداشته باشد هر چه داشته باشد هيچ چيز ندارد.
سليمان نبى-آن طور كه در آثار و روايات آمده است-با آن ملك جن و انسى كه
خداوند متعال به او داده است،خودش در باطن خودش با خدا يك عبد بسيار ذليلى است
و جز عبوديت و ذل عبوديت چيز ديگرى احساس نمىكند.
معناى اين سخن اين نيست كه انسان از اسباب استفاده نكند.دو مساله است:اسباب
را خدا قرار داده است براى استفاده كردن.از اسباب و وسائل استفاده كردن يك مطلب
است،تكيه به اسباب و وسائل داشتن مطلب ديگرى است.شما همين طبيب و دارو را در
نظر بگيريد.آيا انسان وقتى كه مريض مىشود،به طبيب مراجعه بكند يا نكند؟دارو
بخورد يا نخورد؟البته به طبيب مراجعه بكند،دارو هم بخورد.طبيب هم از خداست،دارو
هم از خداست.ولى آنچه نبايد باشد چيست؟همين كه طبيب را از خدا نبيند،دارو را از
خدا نبيند،تكيهاش به طبيب باشد و ماوراى طبيب را نبيند،تكيهاش به دارو باشد و
ماوراى دارو را نبيند.[اينها]تكيهگاه نبايد باشد.پس اسباب و وسائل را مورد
استفاده قرار دادن يك مطلب است،تكيهگاه قرار دادن و يگانه اعتماد را به
آنهاكردن مطلب ديگرى است.
امن هذا الذى هو جند لكم ينصركم من دون الرحمن آيا اينها كه سپاه شما هستند
شما را يارى مىكنند و نه خدا؟يعنى تكيهتان به اينهاست؟چقدر كافران در
فريبند!به چه چيزى تكيه مىكنند!اينها شايسته تكيه كردن نيست.
امن هذا الذى يرزقكم ان امسك رزقه بل لجوا فى عتو و نفور .در آيه قبل،بعضى
از مفسرين درباره كلمه جند لكم ينصركم (آن كه سپاه شماست و شما را يارى
مىكند)گفتهاند مقصود همان الهها و معبودهاست كه كفار خيال مىكردند كه اينها
در نزد خداوند ناصر آنها خواهند بود.ولى اين با كلمه«جند لكم»جور در
نمىآيد.مقصود،آنها نيستيا لا اقل اختصاص به آنها ندارد. امن هذا الذى يرزقكم
ناظر به يك امر ديگرى است.انسان،يكى به ثروت احتياج دارد و ديگر به قدرت.قدرت
آن چيزى است كه از انسان دفاع مىكند،و ثروت آن چيزى است كه وسيله را در اختيار
انسان قرار مىدهد.مثلا يك حاكم،يك پادشاه،قدرت زياد دارد ولى ممكن استيك نفر
از افراد رعيت احيانا ثروتى داشته باشد برابر او يا بيشتر از او.از نظر قدرت
فرمود: آيا همين سپاهيانى كه به اينها تكيه كردهايد مىتوانند تكيهگاه شما
واقع بشوند؟در مورد ثروت و وسيلههاى معيشت مىفرمايد: امن هذا الذى يرزقكم آيا
اين وسائل روزىرسانى به شما روزى مىدهند نه خدا؟حال اگر خدا بخواهد از روزى
دادن امساك كند،اين وسائل مىتوانند براى شما كارى بكنند،مىتوانند شما را روزى
بدهند؟ بل لجوا فى عتو و نفور يعنى اين تذكرات ما براى افراد بىغرض كافى
است،ولى افرادى كه لجاجت مىكنند،عناد و عتو و سركشى دارند و در حال نفور و دور
شدناند،چه فايده به حال اينها؟
چون غرض آمد هنر پوشيده شد صد حجاب از دل به سوى ديده شد
اينكه مغرض بودن و لجاجت داشتن،عتو و سركشى داشتن،چه مىكند با انسان،واقعا
عجيب است!اين كلمه«اسلام»كه نام دين خداستخودش معجزه است،يعنى آن روح دين و
روح انسانيت و مرز ميان كفر و دين را همين يك كلمه معين مىكند.اسلام،يعنى
انسان تسليم باشد در مقابل حقيقتى كه بر او عرضه مىشود يا حالت عناد و سركشى و
لجاج داشته باشد. اگر بخواهد حالت لجاج در كار باشد،ديگر هيچ چيزى در انسان
كارگر نيست.
4- آن زمان،استانبول فعلى و قسطنطنيه قديم مركز روم بوده است و اين
قسمتسوريه و اطراف آن تقريبا مرز دنياى اسلامى شمرده مىشد،بعد در دورههاى
سلاطين عثمانى و سلطان محمد فاتح بود كه اينها فتح كردند و خلافتشرقى مسيحيت
را برچيدند.