تفسير سوره ملك (1)
بسم الله الرحمن الرحيم
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
تبارك الذى بيده الملك و هو على كل شىء قدير.الذى خلق الموت و الحيوة
ليبلوكم ايكم احسن عملا و هو العزيز الغفور.الذى خلق سبع سموات طباقا ما ترى فى
خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل ترى من فطور.ثم ارجع البصر كرتين ينقلب
اليك البصر خاسئا و هو حسير (1) .
اين سوره مباركه سوره«ملك»ناميده مىشود،به اعتبار آيه اول،و بعلاوه به
طور كلى در اين سوره راجع به مسائلى بحثشده است كه با آنچه كه در
اينجا«ملك»ناميده و بيان شده است تناسب دارد.سوره بااين جمله شروع مىشود:
تبارك الذى بيده الملك .اول كلمه بيده الملك را معنى مىكنيم،بعد
كلمه«تبارك»را.
معنى«ملك»
ملك يعنى سلطه و اقتدار.انواع قدرتها،نيروها،تواناييها در عالم وجود دارد،و
بلكه غير متناهى.و شك ندارد كه هر موجودى در حد خودش و به اندازه ظرفيتخودش از
يك قدرت و توانايى و اقتدارى و از يك حدى از سلطه برخوردار است.اگر ما يك مورچه
را هم در نظر بگيريم اين مورچه هم در حوزه عمل خودش داراى يك حدى از قدرت و
توانايى است،و بلكه هر ذرهاى را در عالم در نظر بگيريم مظهر يك قدرت و اقتدار
است.وجود به طور كلى مساوى با قدرت و توانايى و اقتدار است.قبلا كسى گمان
نمىبرد كه چقدر قدرت در داخل يك ذره ذخيره باشد و حالا بشر به آن پى برده
است.ولى در باب توحيد،انسان به اين حقيقت بايد پى ببرد كه آن كسى كه زمام همه
قدرتها در اختيار و در دست اوست[خداست.]هر موجودى هر اندازه قدرت دارد،باز خود
او و قدرت او در اختيار ذات پروردگار است،يعنى هيچ قدرتى در مقابل قدرت
پروردگار هرگز عرض اندام نمىكند و چنين چيزى محال است.زمام همه امور و زمام
همه قدرتها در دست اوست(ازمة الامور طرا بيده) (2) .در نهج البلاغه
هست كه«علما بان ازمة الامور بيدك» (3) .يعنى اولياى تو علم يقينى
دارند و مىدانند كه زمام همه كارها در دست تو و در اختيار توست.
كلمه«بيده الملك»معنايش اين است كه همه ملكها و همه قدرتها و همه اقتدارها
در قبضه اوست،در اختيار اوست،در دست اوست،يعنى هيچ قدرت مستقلى در عالم وجود
ندارد كه در قبال قدرت الهى شمرده شود.
در باب ملك و قدرت،دو جور انسان مىتواند سخن بگويد،بلكه سه جور.يكى اينكه
انسان بگويد:هيچ موجودى داراى هيچ قدرتى به هيچ نحو نيست.اساسا هيچ موجودى
قدرتى ندارد،يعنى خيال كند كه نظام عالم فقط يك نمايش بى اساس است،كه اين نظريه
اشاعره بوده است.
نظريه ديگر اين است كه خدا از خود قدرتى دارد،هر موجودى هم براى خودش قدرتى
دارد كه اين قدرتها در مقابل قدرت خداوند استقلال دارند.
سوم اين است كه هر موجودى در حد و اندازه خود از قدرتى برخوردار است،ولى او
و قدرتش در قبضه قدرت الهى است كه اين«امر بين امرين»در تكوينيات است.«بيده
الملك»يعنى تمام قدرتها در قبضه قدرت او و در اختيار اوست و تنها در قبضه قدرت
اوستيعنى در مقابل او هيچ قدرت مستقلى وجود ندارد.
معنى«تبارك»
و اما جمله اول كه«تبارك»است.تبارك از همان مادهاى است كه ماده بركت
است.بركت،فزونى خير است.آنجايى كه خيرى وجود دارد،وقتى مىگوييم كه بركتى در
اينجا هست،يعنى اين خير فزونى گرفته است.اگر مىگويند عمر فلان كس بركت
دارد،مال فلان كس بركت دارد، معنايش اين است كه اين شىء در ذات خودش خير است و
اين خير فزونى گرفته است.در دعاها نسبت به يكديگر گفته مىشود:بارك الله
لك،معنايش اين است كه خداوند خير را درباره تو افزون گرداند،يعنى خداوند خيرى
كه به تو مىرساند افزون گرداند.
كلمه«تبارك»را دو جور مىشود معنى كرد،يكى اينكه افزون استخير و
بركتخداوند،يعنى خداوند كه منبع همه خيرات و بركات است فزون در فزون استخيرات
و بركات او.اين در صورتى است كه ما فعل ماضى را به همان صورت فعل ماضى معنى
كنيم.
ولى احتمال ديگرى در معنى اين جمله هست كه نزديك به معنى اول است و آن اينكه
جنبه شعارى پيدا مىكند نه جنبه خبرى: تبارك الذى بيده الملك فزون باد خير و
بركت آن كسى كه تمام سلطهها و قدرتها در اختيار اوست.حال چه«افزون
است»بگيريم چه«فزون باد».فزون باد معنايش دعا نيست كه بگوييد دعا در حق خدا
معنى ندارد.جملههاى انشائى گاهى جنبه شعارى دارد،مثل اينكه خود خداوند در قرآن
مىفرمايد: تبارك الله احسن الخالقين (4) .اين تبارك هم به احتمال
قوى همين طور است.وقتى كه ما مىگوييم فزون باد،يعنى وقتى به صورت شعار يك چيزى
را ذكر مىكنيم در واقع احساسات خودمان را درباره آن بيان مىكنيم.
پس خلاصه معنى آيه توحيد افعالى است:زمام تمام قدرتها در اختيار اوست.قهرا
هيچ خيرى به هيچ موجودى نمىرسد مگر اينكه به اراده و مشيت او و به دست اوست.پس
فزون در فزون است(يا فزون باد)خيرات و بركاتى كه از ناحيه ذات حق به موجودات
مىرسد.
و هو على كل شىء قدير او بر هر چيزى تواناست،يعنى در قدرت او محدوديتى
نيست.اين دو جمله،ظاهر اين است كه مقدمهاى است براى آيه بعد كه الذى خلق الموت
و الحيوة ليبلوكم ايكم احسن عملا ،يعنى آنچه كه بعد مىگوييم،خيال نكنيد كه به
اين دليل است كه ملك و اقتدار در دست او نيستيا او بر هر چيزى توانا نيست،بلكه
مساله مساله حكمت بارى تعالى است نه مساله عجز و ناتوانى،العياذ بالله. الذى
خلق الموت و الحيوة ليبلوكم ايكم احسن عملا و هو العزيز الغفور فزون باد(يا
افزون در فزون است)خير و بركت كسى كه تمام قدرتها و سلطهها در اختيار اوست و
بر هر چيزى تواناست،آن كه بر اساس يك حكمت(كه آن حكمت را خودش ذكر فرموده
است)نظام موت و حيات را آفريد،نظام مردن و زنده بودن را آفريد،آن كه هم مرگ را
آفريد و هم حيات و زندگى را.چون بعدش دارد: ليبلوكم ايكم احسن عملا معلوم است
كه در اينجا نظر به همان موت و حيات انسان است:آن كه براى انسان،هم مرگ را
آفريد و هم زندگى را،چرا؟بر اساس چه؟مىفرمايد:بر اساس يك حكمت و يك فلسفه.آن
حكمت اين است: ليبلوكم ايكم احسن عملا براى اينكه بيازمايد شما را كه كدام يك
از شما از نظر عمل،احسن و نيكوكارتر هستيد.به عبارت ديگر براى آزمودن نيكوكارى
شما.مكرر گفتهايم كه آزمودن الهى يعنى در معرض يك عمل قرار دادن،يك امر بالقوه
را در معرض فعليت در آوردن.
سه گونه آزمايش
آزمايش به سه گونه صورت مىگيرد:يكى آزمايشى كه يك انسان مىكند درباره
انسان ديگرى يا درباره چيز ديگرى براى اينكه خودش مىخواهد به حقيقت امر واقف
شود.مثلا شخصى مىخواهد با شما در كاسبى شريك شود،او را درست نمىشناسيد،وى را
تحت آزمايش و امتحان در مىآوريد،براى اينكه مىخواهيد ماهيت او بر شما معلوم
شود.به اين معنا آزمايش در مورد ذات حق معنى ندارد.
گاهى كسى را مورد آزمايش قرار مىدهيد نه براى اينكه بر شما معلوم شود،بلكه
براى اينكه شما بر خود او معلوم كنيد.شما مىدانيد،ولى قبل از اينكه او را در
معرض آزمايش قرار بدهيد،اگر شما به علم خودتان عمل كنيد او خيال مىكند كه شما
درباره او ظلمى روا داشته و تبعيضى كردهايد.مثل اين است كه يك معلم كه در تمام
سال با شاگردها سر و كار دارد،بسا هست كه قبل از امتحان كاملا مىداند كه كدام
دانش آموز يا دانشجو چه نمرهاى را استحقاق دارد،ولى خود دانش آموز يا دانشجو
چنين اعترافى ندارد.اگر بنا شود او بر اساس علم خودش نمره بدهد،آن هم كه به او
نمره بالا داده است راضى نيست چون بالاترش را مىخواهد،يا اگر بالاترين نمره را
هم داده باشد مىگويد كارى نكرده است،و آن كه نمره كم آورده مسلم ناراضى
است،مىگويد:خير،من بيش از اين استحقاق دارم.ولى وقتى كه پاى امتحان در كار
آمد،ديگر زبان معترض بسته مىشود،كه من همان هستم كه اين نمره را به من
دادهاند.
ولى يك نوع امتحان و آزمايش ديگرى هست كه آن را«آزمايش
پرورشى»مىنامند،يعنى در عمل يك موجودى را،انسانى را در كوره بلايا قرار
دادن(مقصودم از«بلايا»شدايد و گرفتاريهاست)،در سر دو راهىها و سختيها قرار
دادن،براى آنكه استعدادهاى درونىاش بروز و ظهور كند،يعنى اگر اين آزمايش نباشد
او در حد خامى و در حد بالقوه باقى مىماند،اين آزمايش است كه تكميل كننده
است.نوع سوم آزمايش يعنى آزمايش تكميل كننده.آزمايش الهى درباره بندگان همان
خصلت تكميل كنندگى را دارد. ليبلوكم ايكم احسن عملا .
در احاديث هست كه خداوند متعال اگر بندهاى را دوست داشته باشد،او را در
درياى گرفتاريها و شدايد فرو مىبرد آن طور كه انسانى را در آب مىاندازند و
فرو مىرود،چنانكه وقتى مىخواهند به يك انسان شناورى ياد بدهند او را در آب
مىاندازند و فرو مىرود.در بيرون آب كسى شناورى ياد نمىگيرد.اگر كسى در آب
نيفتد و تلاش نكند و با آب سر و كار نداشته باشد،دست و پا در آب نزند و احيانا
غرق نشود كه يك كسى بايد دستش را بگيرد،آب در حلقش فرو نرود،او هرگز شنا ياد
نمىگيرد.با خواندن كتاب هرگز كسى شناور نمىشود،با سر و كار داشتن با آب انسان
شناور مىشود.حديث دارد كه خداوند متعال انسانها را به بلايا گرفتار مىكند،در
بحر بلا مىاندازد،آنچنانكه انسانى را در دريا مىاندازند.
حال ليبلوكم ايكم احسن عملا معنايش اين است كه انسان تا در اين دنيا كه دار
عمل است و عالم موت و حيات است(يعنى عالمى است كه موت و حياتش با يكديگر
آميختگى دارد)واقع نشود و تا مورد آزمايش عمل قرار نگيرد،به آن كمالى كه بايد
برسد نمىرسد،يعنى چنين چيزى محال است.هر انسانى را شما در نظر بگيريد همين طور
است.هيچ انسانى در بدو تولد كامل به دنيا نمىآيد،و امكان ندارد كامل به دنيا
بيايد.كمال انسان با عمل انسان تحقق مىپذيرد.انسان در ابتداى تولد درست مثل آن
ميوهاى است كه تازه در شكوفه مىخواهد پيدا شود.بايد مدتى باشد تا در همين جا
رشد كند.منتها رشد انسان به وسيله اعمال صالح و نيات صالح و به وسيله معرفتها و
افكار است.پس خداى متعال موت و حيات را،زندگى و مردگى را(كه اول انسان نيست،بعد
زنده مىشود و بعد مىميرد)در اين دنيا آفريد براى اينكه شما را در آزمون
نيكوكارى قرار بدهد.
آفرينش مرگ يعنى چه؟
اينجا مفسرين بحثى را طرح كردهاند كه خلق الموت و الحيوة يعنى چه؟خدا،هم
مرگ را آفريد و هم حيات را.حيات امرى است وجودى،قابل آفرينش هست،مرگ نيستى
است،فقدان حيات است،نيستى كه ديگر قابل آفرينش نيست،مثل اين است كه ما نور
داريم و سايه،سايه همان نبودن نور است،يك امرى نيست كه قابل خلق و ايجاد
باشد.پس چطور در اينجا اين تعبير آمده است كه الذى خلق الموت و الحيوة ؟اين
سؤال دو جواب دارد.يك جوابش اين است كه به اصطلاح مىگويند:عدمها و نيستيهايى
كه فرضا نيستى باشد از نوع عدم و ملكه است،باز قابل آفرينش است ولى به تبع.
جواب ديگرش اين است كه مرگ در بيان قرآن صرفا نبود حيات و نيستى نيست،بلكه
مرگ تطور است،يعنى انتقال از نوعى از حيات به نوع ديگر از حيات است.در واقع
تولدى است از حياتى به حيات ديگر.اين را مخصوصا در سوره اذا وقع اجمالا يادم
هست كه مفصل بحث كرديم،و در آن آيه صراحت بيشترى داشت،با يك نكاتى كه آنجا عرض
كرديم.آيه اين بود: نحن قدرنا بينكم الموت و ما نحن بمسبوقين على ان نبدل
امثالكم و ننشئكم فى ما لا تعلمون ما مرگ را مقدر كردهايم،مرگ قضا و قدر
ماست،تقدير ماست.مرگ يك ضرورتى كه از روى يك امر چارهناپذيرى[باشد]،يك فنايى
كه ديگر چاره ناپذير باشد نيست.ما در اين جهت مغلوب نيستيم(يعنى از روى اراده و
از روى غلبه خود اين كار را كرديم)كه شما را به مثل شما تبديل كنيم(گفتهاند
اين اشاره به همان مساله حركت جوهريه است.مخصوصا ملا صدرا در تفسير سوره واقعه
در اينجا داد سخن داده است)و شما را انشاء كنيم و به وجود بياوريم و منتقل كنيم
در جهانى كه آن جهان را نمىشناسيد،يعنى اين مرگ كه از نظر شما كه در اين دنيا
هستيد فنا و نيستى و تباه شدن است،در واقع و نفس الامر نيستى و تباه شدن
نيست،بلكه انتقال از نشئهاى به نشئه ديگر است.
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در ابتداى بعثتشان وقتى كه عدهاى را-كه
ظاهرا همان بنى هاشم و بنى عبد المطلب بودند-جمع كردند اين جملهها را فرمودند:
كما تنامون تموتون و كما تستيقظون تبعثون همين طور كه مىخوابيد مىميريد،يعنى
مرگ جز يك خواب براى بشر نيست،و بعثت،قيامت،حشر جز يك بيدارى بعد از يك خواب
طولانى نيست.همين طور كه خوابيدن نيستى و فنا نيست،مردن هم نيستى و فنا نيست،
خلقتم للبقاء لا للفناء .
بهترين عمل نه بيشترين عمل
اينجا قرآن تعبيرى دارد كه در اين تعبير،هم نظر مفسرين را جلب كرده است و هم
روايات روى اين تعبير تكيه كردهاند،و آن اين است كه مىفرمايد:خدا اين نظام
مرگ و زندگى را(در واقع يعنى نظام طبيعت را)از آن جهت آفريد كه شما را در آزمون
نيكوترين عمل قرار بدهد: ليبلوكم ايكم احسن عملا .نفرمود: ليبلوكم ايكم اكثر
عملا ،چون دو گونه مىتوانست بيان بفرمايد:يكى اينكه شما را آزمايش كند كه چه
كسى بيشتر عمل مىكند،ديگر اينكه شما را آزمايش كند كه چه كسى بهتر و نيكوتر و
صوابتر عمل مىكند.اگر تعبير اين بود كه چه كسى بيشتر عمل مىكند،تكيه روى كميت
بود،ولى وقتى كه فرموده: ليبلوكم ايكم احسن عملا تكيه روى كيفيت است.از ما عمل
مىخواهند،ولى در عمل،ما مىتوانيم زياد عمل كنيم،اما مىتوانيم بهتر عمل
كنيم،يعنى چگونگى عمل ما بهتر باشد.
در هر چيزى اين موضوع مطرح است.اين مثال عادى را ذكر كنم،همين سخن گفتن.آيا
زياد حرف زدن هنر استيا نيكو حرف زدن؟ممكن استيك انسان ده ساعت پشتسر هم حرف
بزند و يك نفر دو دقيقه حرف بزند ولى او در ده ساعتحرف زدن هيچ محتوايى نداشته
باشد و اين دو دقيقه حرف زدنش همه محتوا باشد.اين دو دقيقه حرف مىزند كه بعد
ده ساعت مىشود شرح داد،او ده ساعتحرف مىزند كه دو دقيقه نمىشود از آن خلاصه
گرفت.اين،فرق ميان كميت و كيفيت است.خدا انسان را مورد آزمون بهترين عمل قرار
داده است،نه آزمون زيادترين عمل.
مىدانيد كه زهادى كه در قديم وجود داشتند تكيهشان بيشتر روى بيشترين عمل
بود.با همديگر مسابقه مىگذاشتند،او مىگفت مثلا من شبانه روزى چند هزار ركعت
نماز مىخوانم.ممكن است كسى دو ركعت نماز بخواند كه ارزشش بيشتر باشد از صدها
هزار ركعتى كه شخص ديگر مىخواند.اين است كه در حديث آمده است كه خدا
مىفرمايد: ليبلوكم ايكم احسن عملا و نفرموده:«اكثر عملا»،چون«احسن
عملا»يعنى«اصوب عملا»آن كه جنبه صواب بودنش بيشتر باشد.
حال چطور مىشود كه يك عمل از نظر صواب بودن و كيفيت،يعنى از نظر روح و معنا
و معرفتخدا و صداقت و اخلاص،درجهاش بالا مىرود؟
داستان عابد و ملك
اين حديث در اصول كافى است كه بعضى از ملائكه عابدى را در دامنه كوهسارى
مىديدند كه آنى از عبادت فارغ نيست.بعد آن ملائكه يا آن ملك بر غيب اين
شخص-يعنى بر آنچه كه ما مىگوييم نامه عمل،بر باطنش،بر حقيقت كارش،بر جزا و
پاداش او-اطلاع پيدا كرد،ديد او جزا و پاداش بسيار اندكى دارد،و تعجب كرد،آدمى
كه جز عبادت كارى ندارد چرا اينقدر پاداشش كم است؟!از خداى متعال سؤال
كرد:خدايا اين عابد چرا اينقدر پاداشش كم است؟ به او وحى رسيد كه برو او را
امتحان كن،به اينكه به صورت يك انسان مجسم شو،مدتى پيش او باش تا از نزديك او
را بشناسى،آنوقت ما جوابت را مىدهيم.او به صورت يك انسان در آمد و رفت در
نزديكى او،او هم شروع كرد به عبادت كردن.مدتى با او هم شكلى كرد تا كم كم با او
انس گرفت و توانست باب سخن را با او باز كند.يك وقت اين ملك رو كرد به اين
عابد،نگاه كرد به آن دره و آن دشت كه خيلى سبز و خرم بود و سبزه زيادى داشت و
گفت:عجب جاى با صفايى است،چه جاى خوبى است براى عبادت!عابد جواب داد:بله،چه جاى
خوبى است،ولى يك غصه هميشه در دل من هست و از اين غصه خيلى ناراحتم.گفت:چه
غصهاى دارى؟گفت: اى كاش اين خداى ما يك الاغ سوارى مىداشت،مىفرستاد اينجا،ما
برايش مىچرانديم. فرشته فهميد اين،معرفت در كارش نيست.عمل بى معرفت ارزشى
ندارد ليبلوكم ايكم احسن عملا .آدمى كه خدايى را عبادت مىكند كه درباره آن خدا
فرض مىكند كه يك الاغ داشته باشد(مثل آنهايى كه مىگفتند:خداوند هر شب جمعه از
آسمان برين به آسمان دنيا پايين مىآيد و از آسمان دنيا روى زمين مىآيد،و
بودهاند افرادى كه مىرفتند روى پشت بامشان يك مقدار جو مىريختند كه اگر الاغ
خدا روى پشت بام آنها آمد بى جو نماند و يك مقدار جو بخورد)چنين آدمى تمام عمر
زحمت بكشد و جان بكند،چه ارزشى و چه اثرى دارد؟
2- شرح منظومه حاج ملا هادى سبزوارى،منظومه حكمت.