آشنايى با قرآن جلد ۶

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۷ -


تفسير سوره حديد (1)

بسم الله الرحمن الرحيم‏الحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:

«و لقد ارسلنا نوحا و ابراهيم و جعلنا فى ذريتهما النبوة و الكتاب‏فمنهم مهتد و كثير منهم فاسقون×ثم قفينا على اثارهم برسلنا وقفينا بعيسى بن مريم و اتيناه الانجيل و جعلنا فى قلوب الذين اتبعوه‏رافة و رحمة و رهبانية ابتدعوها ما كتبناها عليهم الا ابتغاء رضوان‏الله فما رعوها حق رعايتها فاتينا الذين امنوا منهم اجرهم و كثيرمنهم فاسقون (1) ×»

در جلسه گذشته آيه قبل از اين آياتى كه تلاوت كردم تلاوت و تفسيرشد (2) و همچنان كه عرض كرديم در آن آيه فلسفه نبوت و ارسال رسل وانزال كتب بيان شد.عرض كرديم كه اين مساله از قديم الايام مطرح بوده‏است كه فلسفه ارسال رسل و انزال كتب چيست؟چرا خداى متعال‏پيغمبران را مى‏فرستد؟معلوم است،جواب ابتدائى كه داده مى‏شود اين‏است كه خدا پيغمبران را براى هدايت و راهنمايى مردم و براى‏خوب شدن و اصلاح مردم مى‏فرستد. شت‏سر اين مطلب يك سؤال وگاهى به صورت ايراد و اشكال مطرح مى‏شود و آن اينكه اگر خداى‏متعال-به تعبير آنها-علاقه‏مند به هدايت و اصلاح مردم است،او كه‏قادر است،قادر متعال و قادر على الاطلاق است،چه ضرورتى هست كه‏پيغمبران را براى هدايت و اصلاح مردم بفرستد؟آيا بهتر نبود كه خودش‏به قدرت غير متناهى كه دارد مردم را مهتدى و راه يافته خلق كند،مردم‏را اصلاح شده و تربيت‏شده و خوب خلق كند تا اساسا نيازى به‏فرستادن انبياء در كار نباشد؟اگر چنين علاقه‏اى از طرف خداى متعال به‏هدايت و خوبى مردم مى‏بود[مى‏بايست]از اول مردم را جور ديگرخلق مى‏كرد نه اين جور كه نيازمند باشند به عده‏اى به نام‏«انبياء»كه براى‏هدايت مردم بيايند.

در آن جلسه عرض كرديم كه در اين آيه كريمه مطلب به گونه‏اى‏طرح شده است كه پيشاپيش به اين سؤالات يا به اين ايراد و اشكال‏هاجواب داده شود.نمى‏خواهيم آنچه را كه در جلسه پيش عرض كرديم‏تكرار كنيم;فقط براى يادآورى،خلاصه و تتمه‏اش را عرض مى‏كنيم و آن‏اينكه پى‏بردن به راز اين مطلب از يك جهت مربوط به خداست و از يك‏جهت مربوط به انسان،و به عبارت ديگر اين سؤال و اين ايراد ناشى ازخدانشناسى است از يك جهت(خدا را آنچنان كه بايد در علو و عزتش‏نشناختن از يك جهت)و انسان را نشناختن از جهت ديگر.اما خدا رانشناختن از آن جهت است كه غالبا در اين‏گونه مسائل،در ميان صفات‏خداوند فقط به يك صفت تكيه مى‏شود و آن صفت‏«قدرت‏»است:

خدا كه قدرت دارد همه انسانها را خوب بيافريند،پس چرا خوب نيافريده است؟اگر مى‏خواست مردم هدايت بشوند او كه مى‏توانست‏بدون اينكه نيازى به اين اسباب و مسببات و به اين مقدمات واسباب‏چينى‏ها باشد از اول مردم را صالح و خوب و مهتدى و كامل خلق‏كند و بعد هم آنها را به بهشت ببرد.اينها توجه نكرده‏اند و نمى‏دانند كه‏خداوند همين‏طور كه قادر على الاطلاق است،حكيم على الاطلاق‏است و اين نظام عالم هستى به اصطلاح نظام احسن و نظام اكمل است‏و معنى حكمت اين است كه هر چيزى بر نظام خودش وجود پيدا كند وبلكه محال است كه بر غير نظام خودش وجود پيدا كند.گفتيم اين مثل‏اين است كه كسى بگويد چرا خداى متعال مثلا دندانها را اينچنين خلق‏كرده،بعضى دندانها را قاطع و برنده خلق كرده و بعضى را طاحن وآسيا؟بعد كسى بگويد براى اين است كه انسان-و همين‏طور حيوانات‏در جذب كردن غذا اولا نياز دارد به اينكه ماكولات را ببرد،و ثانيااحتياج دارد به اين كه اينها را با وسيله ديگرى نرم كند براى اينكه درمعده و بعد در روده قابل جذب باشد;[و بعد آن شخص اول بگويد]خدا كه قادر است،خدا كه قدرت على الاطلاق دارد،خدا مى‏توانست‏بدون اين اسباب و وسايل هم اين كار را انجام بدهد;انسان غذاها راهمين‏طور دربسته بفرستد در معده،بعد خدا اينها را همين‏طور بدون اين‏اسباب به هضم برساند;مگر خدا قدرت ندارد؟!خدا كه قادر است همه‏ماكولات را از اول به صورت جويده شده و كامل شده خلق كند كه انسان‏وقتى به دهانش گذاشت ديگر نيازى به جويدن و حتى فرو بردن نداشته‏باشد.

معناى اين حرف اين است كه اصلا در عالم نظامى وجود نداشته‏باشد،هيچ چيزى در عالم شرط هيچ چيزى نباشد.گذشته از اينكه‏چنين چيزى خيال انسان است و از نظر عقل محال است،ضد حكمت بارى تعالى است.اين كه در آخر آيه اشاره مى‏فرمايد: «ان الله قوى عزيز»

يعنى بعد از آنكه اشاره مى‏كند كه ما پيغمبران را با دلايل،با معجزات،بابينات فرستاديم، كتاب و ميزان با آنها فرستاديم و هدف اصلاح مردم‏بود و هست و بعد اشاره مى‏كند به مسؤوليتى كه-غير از انبياء-خودمردم هم دارند و آن مسؤوليت مجاهده در راه حق است: «و انزلنا الحديدفيه باس شديد و منافع للناس و ليعلم الله من ينصره و رسله بالغيب‏» (3) كه از مردم‏استنصار كرده و خواسته است كه به كمك اين هدايت و اين دين‏برخيزند،بعد از اشاره به اينها مى‏خواهد بگويد شما اينها را به حساب‏عجز و ناتوانى نگذاريد;خداوند در عين اينكه فاعل بالاسباب است(ابى‏الله ان يجرى الامور الا باسبابها)در عين حال فاعل به آلت يست‏يعنى نيازبه اين امور ندارد،منشا اينها عجز و ضعف و ذلت و ناتوانى نيست;لهذامى‏فرمايد: «ان الله قوى عزيز» در عين قدرت و عزت و در كمال قدرت وعزت،اين امور هست;يعنى اينها را به حساب كمبودى در قدرت وعزت نگذاريد.

و اما آن جهتش كه به انسان بستگى دارد،عرض كرديم كه كمال هرموجودى متناسب با خود آن موجود است.كمال انسان با كمال يك فلزدوگونه است;يعنى فلز آن كمالى كه مى‏تواند داشته باشد اگر تمامش هم‏وابسته به عوامل بيرون از وجود آن باشد باز اين كمال،كمال است. اگرما مثلا يك برليان را در نظر بگيريم و آن را بهترين برليانهاى دنيا بدانيم درعين حال توجيه همه صفات خوب و انواع خوبيهايش[در ارتباط باخارج خودش است].به چه دليل اين صفت را دارد؟به دليل فلان عامل‏كه مثلا عامل محيطى است.به چه دليل آن صفت ديگر را دارد؟به دليل‏اينكه مثلا صنعتگران روى آن خوب كار كرده‏اند.و لو اينكه همه اين‏خصوصيات را از بيرون خودش كسب كرده است در عين حال اين‏خوبيها را دارد;يعنى شرط خوبى يك برليان اين نيست كه خود براى‏خود كسب كرده باشد.ولى انسان در ميان موجودات،رسيده به مرحله‏آزادى و اختيار و خليفة اللهى و انتخاب و به مرحله‏اى كه خود بايد براى‏خود نيكى را انتخاب كند و آن نيكى كه خود براى خود انتخاب نكرده واز خارج به او تحميل شده است اصلا آن برايش نيكى نيست.مثلاصداقت،امانت،راستى،آزاديخواهى،آزاد منشى،تقوا همه اينها آن‏وقت براى انسان فضيلت است كه اين انسانى كه در سر دو راهى انتخاب‏قرار مى‏گيرد طرف خوب را براى خود انتخاب كند.همين قدر كه ازخارج به او تحميل شد يعنى طبيعى و ذاتى شد،آن كمال ديگر كمال‏انسانى و آن فضيلت ديگر فضيلت انسانى نيست.شرط فضيلت انسانى‏اين است كه خود انسان قيام به آن فضيلت بكند.

بعد ما مى‏آييم سراغ بهشت و مقابل آن،جهنم.طبيعت بهشت‏يعنى تجسم اعمال اختيارى انسان.اگر عملى اختيارى نباشد اصلابهشتى وجود ندارد.بهشت‏يعنى مخلوق خود انسان، يعنى تجسم‏اعمال اختيارى خود انسان.اگر انسانى نباشد و اگر اختيارى و عمل‏اختيارى وجود نداشته باشد اصلا بهشتى نمى‏تواند وجود داشته باشد.

پس اين،حرف مهمل است كه خدا انسان را خلق كند بعد هم ببرد به‏بهشت.خيال كرده‏اند بهشت مثل باغى است در شميرانات،انسان هم‏مثل يك فلز يا گياه است،اين را ببرند آنجا بگذارند،قضيه حل مى‏شود.

اين جهت را عرض كرديم كه آيه كريمه با اين تعبير بيان مى‏كند: «ليقوم الناس بالقسط‏» (4) براى اينكه خود مردم قيام به قسط و عدالت بكنند،خودمردم خوبى را براى خود كسب كنند. «انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج‏نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا» (5) .

پس گذشته از اينكه حكمت بارى تعالى اقتضا مى‏كند كه هر مسببى‏به وسيله سبب خاص خودش صورت بگيرد،وضع خاص انسان چنين‏امرى را اقتضا مى‏كند;و حتى نكته‏اى در اينجا هست-كه در آيات بعدآن را بيشتر توضيح مى‏دهيم-و آن اين است كه مسؤول دين، يعنى‏مسؤول ترويج و پخش دين،مسؤول حفظ و نگهدارى و صيانت دين‏فقط انبياء نيستند، مردم هم در اينجا مسؤوليتى دارند و اين مسؤوليت رابسا هست با زور و با نيرو بايد انجام بدهند.اينجاست كه مساله آهن رامطرح مى‏كند: «و انزلنا الحديد فيه باس شديد و منافع للناس‏» .هر چيزى درعالم طبيعت براى غايتى خلق شده است و احيانا براى غايات ديگرى‏كه هدف اصلى نيست[و]در موارد ديگر هم مورد استفاده قرار مى‏گيرد.

خدا آهن را فرستاده است در عالم به اين معنى كه آهن را نازل كرده‏چون گفتيم خدا همه چيز را نازل كرده و نازل شدن يعنى از اراده حق‏ناشى شدن-براى اينكه يكى از ابزارها و وسايلى است كه بشر در عالم‏مى‏تواند از آن استفاده كند بلكه از مهمترين موادى است كه بشر در اين‏عالم آنها را مورد استفاده خودش قرار داده است.آنگاه استفاده‏اى كه ازآهن در جنگها مى‏شود ممكن است كسى بگويد اين ديگر استفاده به‏اصطلاح عرضى است نه استفاده اصلى. ولى قرآن مى‏خواهد بگويد نه،اين در خلقت آهن اصالت دارد: «و انزلنا الحديد فيه باس شديد و منافع‏للناس‏» ما آهن را فرود آورديم كه در آن نيروى دفاعى شديدى و منافعى‏براى مردم است،يعنى ايندو را در كنار يكديگر ذكر مى‏كند «و ليعلم الله‏من ينصره و رسله بالغيب‏» و براى اينكه خدا ياران خودش را در دنيا بداند.

گفتيم‏«بداند»يعنى تحقق بپذيرد،چون علم حق تعالى و تحقق اشياء درمرتبه فعل يك چيز است;يعنى:و براى اينكه ناصران دين الهى در دنياوجود پيدا كنند.اينجاست كه اشاره به مسؤوليت‏خود مردم هم در اين‏زمينه مى‏شود.اين خلاصه‏اى بود از آنچه كه در جلسه پيش به تفصيل‏بيشتر گفتيم.حال آيات بعد:

«و لقد ارسلنا نوحا و ابراهيم و جعلنا فى ذريتهما النبوة و الكتاب‏» ما قبلانوح و ابراهيم را فرستاديم و در نسل ايندو«پيامبرى‏»قرار داده‏ايم،يعنى‏در ميان ذريه اينها افرادى هستند كه پيغمبرند،و در ميان نسل اينها كتاب‏را قرار داده‏ايم يعنى كتابهاى آسمانى بر افرادى از نسل اين دو نفر فرودآمده است. «فمنهم مهتد و كثير منهم فاسقون‏» .حساب عالم حساب جبر واجبار نبوده كه مثلا خدا همه مردم را خوب خلق كند يا لا اقل ذريه‏پيغمبران را خوب خلق كند،ذريه پيغمبران همه خوب باشند،مثلاذريه‏هاى نوح همه خوب باشند(البته همه مردم به حكم «و جعلنا ذريته‏هم الباقين‏» (6) از ذريه نوح هستند،ولى ذريه ابراهيم كه اين جور نيست)، ذريه ابراهيم همه خوب باشند.نه،ذريه پيغمبران هم مثل همه مردم‏ديگر هستند;آنها هم مى‏توانند خوب باشند مى‏توانند بد باشند.درعمل هم اين جور بوده،بعضى از اينها مهتدى و راه يافته بودند يعنى ازآن چراغى كه به وسيله پيغمبران به مردم ارائه شده است استفاده كردندو بسيارى از آنها هم فاسق و منحرف از آب درآمدند.

«ثم قفينا على اثارهم برسلنا» اين سنت،كه اينجا قرآن از نوح شروع‏كرده است،پى در پى ادامه داشت.جاى پاى آنها و پشت‏سر آنهاپى در پى پيامبرانى فرستاديم.اين رشته لا ينقطع ادامه داشت.كلمه «قفينا»

مصدرش‏«تقفيه‏»و از ماده‏«قفا»است.«قفا»پشت گردن را مى‏گويند.

وقتى كه افرادى رديف و پشت گردن يكديگر بايستند،مثل يك صف‏نظامى،چهره هر يك از آنها به پشت گردن ديگرى است;كانه تمام چهره‏اين شخص در پشت گردن آن ديگرى قرار گرفته است.ما در فارسى‏مى‏گوييم‏«پشت‏سر»منتها«سر»چيزى است كه شامل جلو مى‏شود، شامل عقب هم مى‏شود،ولى وقتى‏«پشت گردن‏»بگوييم نشان مى‏دهدكه يكى جلو است و ديگرى واقعا در پشت او قرار گرفته.اما در فارسى‏وقتى كه مى‏گوييم‏«پشت‏سر»آن قسمت عقب سر منظور ماست. «ثم‏قفينا...» يعنى پشت‏سر هم...

قافيه را كه در شعر قافيه مى‏گويند براى همين است.مى‏گويند قافيه‏و رديف.مثلا در يك قصيده يا غزل آخرهاى ابيات،رديف يكديگر،پشت‏سر يكديگر و مانند يكديگر هستند.مثلا اگر آخر يك شعر«بازآمد»باشد اين‏«باز»را«قافيه‏»مى‏گويند.بعد ديگرى مى‏آيد مثلا«راز»وديگرى‏«دمساز».اينها را كه پشت‏سر همديگر قرار مى‏گيرند«قافيه‏»

مى‏گويند.اين هم باز تشبيه به همين است.گويى انسانهايى هستند كه‏پشت گردن يكديگر قرار گرفته‏اند.

قرآن مى‏فرمايد كه ما پيغمبران خود را يك يك پشت‏سر يكديگرقرار داديم;پيغمبرى بعد از پيغمبرى و پيغمبرى بعد از پيغمبرى براى‏همين رسالت و ماموريت آمد.جمله «ثم قفينا على اثارهم‏» متضمن اين‏نكته است كه هر پيغمبر بعدى از همان راه رفته است كه پيغمبران قبلى‏رفته‏اند;يعنى كسى خيال نكند پيغمبران راههاى مختلف دارند;راه يكى بوده،از نوح تا خاتم الانبياء راه يكى است.اختلافاتى كه در شرايع‏و قوانين هست-كه اختلافات در فروع است-به شكلى نيست كه راه رادو راه كند.به تعبيرى كه علامه طباطبائى مى‏فرمايند شاهراه يكى است‏ولى راههاى فرعى كه متصل به شاهراه مى‏شود احيانا اختلاف پيدامى‏كند.اين است كه كلمه «على اثارهم‏» را مى‏فرمايد.آثار جمع‏«اثر»است‏و اثر يعنى جاى پا.در قديم[مسافتها را] يا پياده مى‏رفتند يا با مال.جاى‏پاى انسانها يا جاى پاى حيواناتى كه رفته بودند[باقى مى‏ماند]. اساساهمان اثر پاها راه درست مى‏كرد.غير از اين بود كه حالا بشر در اثر تكامل‏صنعت،اول راه را با اصول هندسى مى‏سازد بعد مى‏رود.در قديم اول‏مى‏رفتند بعد راه ساخته مى‏شد;يعنى از رفتن،راه ساخته مى‏شد.آن‏شعر معروف مى‏گويد:

اين خط راهها كه به صحرا نوشته‏اند ياران رفته با قلم پا نوشته‏اند سنگ مزارها همه سر بسته نامه‏هاست كز آخرت به عالم دنيا نوشته‏اند

غرض اين است كه راه در قديم يعنى آن چيزى كه جاى پاها آن رادرست كرده بود و با مفهوم راه امروز خيلى فرق مى‏كرد.مفهوم راه امروزيعنى آن كه اول بشر آن را مى‏سازد بعد در آن راه مى‏رود،ولى راه درقديم يعنى آن كه انسان مى‏رفت و با رفتن درست مى‏شد.اين است كه‏اينجا تعبير «على اثارهم‏» [آمده است]:پيغمبران هر كدام آمدند پا جاى‏پاى ديگران گذاشتند.وقتى مى‏خواهد بگويد از راه آنها رفتند،چون راه‏همان بوده كه جاى پاها درست مى‏كرده،مى‏گويد پا جاى پاى ديگران‏گذاشتند،بر آثار آنها[قدم نهادند]،يعنى از همان راهى كه آنها رفته بودندرفتند كه اين هم اشاره به اين است كه راه انبياء يك راه بيشتر نيست، تفاوتى كه در اين راهها هست از نظر اصل راه نيست،از نظر خصوصيات‏ديگر است،كه آن را بايد در فرصت ديگرى عرض كنيم و گاهى هم به‏اين مطلب اشاره كرده‏ايم.اين مطلب البته در آيات زيادى از قرآن آمده‏است و قرآن همه اينها را هم‏«اسلام‏»مى‏نامد.در تعبير قرآن اسلام‏منحصر[به دين اسلام]نيست آن‏طور كه در اصطلاح ماست.مامى‏گوييم‏«اديان‏»داريم;يك دين مثلا نوح از جانب خدا آورده بود،دين‏ديگرى ابراهيم آورده بود،دين ديگرى موسى آورده بود،دين ديگرى‏عيسى آورده بود و دين ديگرى حضرت رسول آورده است.هرگز درقرآن‏«دين‏»جمع بسته نشده است.دين يكى بيشتر نيست و آن همان‏اسلام است (ان الدين عند الله الاسلام) (7) . دينى كه نوح آورد غير از همان‏يك چيز نبود،همان است كه‏«اسلام‏»ناميده مى‏شود.بعد مردم منحرف‏مى‏شوند،چيزهايى مى‏سازند كه آنها دين خدا و اسلام نيست.ابراهيم‏مى‏آيد،ابراهيم همان راهى را مى‏رود كه نوح رفته.باز آنچه كه ابراهيم‏آورده-كه حقيقت است-نامش‏«دين‏»و«اسلام‏»است.موسى مى‏آيد،عيسى مى‏آيد،خاتم الانبياء مى‏آيد و هر پيغمبرى مى‏آيد،اينها همان‏دين خدا را كه يك چيز بيشتر نيست و نامش‏«اسلام‏»است مى‏آورند.مابه اين جهت دين خاتم را«اسلام‏»مى‏گوييم كه مى‏خواهيم بگوييم دين‏حقيقى و آن دينى كه همان حقيقت دين است و تكامل يافته همان‏حقيقت است و بقيه همه انحرافات است اين دين است.ما دين خودمان‏را از اين جهت‏«اسلام‏»مى‏گوييم كه مى‏خواهيم بگوييم ادامه حقيقى‏همان دين حقيقى‏اى است كه از اول تا آخر عالم بوده است (ما كان‏ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما» (8) .اين هم يك نكته.

در اين ميان ظاهرا براى اينكه مى‏خواهد نكته خاصى را درباره‏اتباع عيسى بن مريم گوشزد بفرمايد كه اين نكته خاص مربوط است به‏جمله‏اى كه در آيه پيش خوانديم (و انزلنا الحديد فيه باس شديد و منافع‏للناس و ليعلم الله من ينصره و رسله بالغيب) يعنى عملا انحرافى است ازآن،چون اين نكته مى‏خواهد گوشزد شود عيسى را اختصاصا با حساب‏جدايى ذكر كرده است.اسمى از هيچ پيغمبرى بعد از ابراهيم حتى‏موسى-با اينكه يك پيغمبر خيلى بزرگ است-نيامده،همين قدر آمده‏كه «ثم قفينا على اثارهم برسلنا» و بعد: «و قفينا بعيسى بن مريم‏» و در قفا قرارداديم و پشت‏سر آنها قرار داديم عيسى بن مريم را. «و اتيناه الانجيل‏» و به‏او انجيل داديم،نازل كرديم «و جعلنا فى قلوب الذين اتبعوه رافة و رحمة‏» دردل پيروان او رافت و رحمت قرار داديم.بعضى گفته‏اند رافت و رحمت‏اصلا يك معنا دارد،همان است كه ما در فارسى به آن‏«مهربانى‏»و«محبت‏»مى‏گوييم.بعضى مى‏گويند فى الجمله فرقى دارد;مهربانى‏اى‏كه براى دفع شرور باشد«رافت‏»گفته مى‏شود و مهربانى‏اى كه براى‏جلب خير باشد«رحمت‏».به هر حال مقصود معلوم است.در اينجا لازم‏است به بخشى از آن نكته‏اى كه مى‏خواستيم اشاره كنيم و نكرديم اشاره‏كنيم:

حضرت عيساى مسيح بيشتر مبلغ رافت و رحمت بود.قرآن درعين اينكه مى‏گويد همه پيغمبران يك راه را مى‏رفتند و يك برنامه رااجرا مى‏كردند،با كمال صراحت اين مطلب را ذكر مى‏كند كه هرپيغمبرى ماموريت‏خاصى داشت،به اين معنا كه شما مى‏بينيد يك‏پيغمبر تكيه او فقط روى حيف و ميل‏هاى كسبى است،مثل شعيب;

يك پيغمبر ديگر تمام تكيه‏اش روى اين است كه مى‏خواهد به قومش‏حركت و نيرو بدهد و سستى و تنبلى را از آنها بزدايد،مثل موسى;و يك‏پيغمبر ديگر بر عكس مى‏خواهد به مردم تلقين محبت و مهربانى بكند،مثل عيسى.اين چگونه است؟در واقع برنامه‏ها اختلاف ندارد. هر كدام‏در زمانى مبعوث شده‏اند كه بايد آن انحراف زمان خودشان را اصلاح‏كنند.اين مثل اين است كه ما دو طبيب داشته باشيم،هر دو در يك حدمتخصص.ايندو را مى‏فرستيم به دو ده براى بهداشت آنجا،ولى در اين‏دو ده دو بيمارى وجود دارد;در اين ده يك بيمارى وجود دارد،در آن‏ده بيمارى ديگر.قهرا اين طبيب كه در دهش بيمارى مالاريا وجود داردو آن ديگرى كه در دهش بيمارى تيفوس وجود دارد،هر يك بايد بيمارى‏ده خودش را معالجه كند. ولى اين معنايش اين نيست كه اينها دو برنامه‏دارند.برنامه اين با برنامه آن يكى است ولى مريضها با هم اختلاف‏دارند.

عيساى مسيح در زمانى مبعوث شد كه بيمارى قومش بيمارى‏اى‏بود كه او بايد مردم را بيشتر به رافت و رحمت و مهربانى دعوت مى‏كرديعنى كسرى در ميان مردم اين بود و قهرا عيسى هم همين اثر را گرفت‏يعنى در ميان امت و ملت‏خودش تا حد زيادى[اين امر را ترويج كرد].

قرآن تصديق و اعتراف مى‏كند كه اين محبت به وسيله عيساى مسيح درميان امت مسيح پخش شد و هميشه مسيحيها را به اين صفت بر يهوديهاترجيح مى‏دهد.ما در دل پيروان مسيح رافت و رحمت قرار داديم،يك‏چيزى هم خودشان از پيش خود ساختند،بدعتى هم خودشان آوردند،بدعتى كه-عجيب اين است-قرآن مى‏گويد اگر همين بدعت را خوب‏عمل مى‏كردند مى‏توانست مطابق رضاى خدا هم باشد ولى همان بدعت را هم خوب عمل نكردند. بدعتشان چه بود؟رهبانيت،همين‏حالت به اصطلاح غارنشينى و صومعه‏نشينى،حالت گريز از خلق ونجات دادن خود;براى نجات دادن خود و دين خود فرار كردن از خلق.

«رهبانية ابتدعوها» يعنى ما ديگر رهبانيت را براى آنها فرض نكرده بوديم;

يعنى خيال نكنيد كه اين رياضت و رهبانيتى كه در ميان پيروان مسيح‏هست اين هم جزو تعليمات مسيح بوده;نه،اين جزو تعليمات مسيح‏نبوده،اين را ابتداع كردند يعنى از خود ساختند،از خود به وجودآوردند. «ما كتبناها عليهم‏» .[اين جمله]تاكيد و توضيح همان «ابتدعوها»

است:بدعتى بود كه خود ايجاد كردند و ما بر آنها اين را ننوشته بوديم.

حال آنها چرا اين كار را كردند،هدفشان در ابتدا چه بود؟آيا از اول هدف‏بدى داشتند يا هدف خوبى داشتند؟قرآن مى‏گويد از اول هدفشان‏رضاى خدا بود،اين كار را براى رضاى خدا كردند: «الا ابتغاء رضوان الله‏» .

استثناء است از يك امر مقدر;يعنى اينها اين رهبانيت را ابتداع نكردندجز براى رضاى حق، ولى همين بدعتى را هم كه براى رضاى حق ايجادكردند آنچنان كه بايد رعايت نكردند،يعنى از مسير چيزى كه خودشان‏خلق كرده بودند و بدعتى كه ايجاد كرده بودند نيز منحرف شدند.

روايتى هست از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه خيلى عجيب و عالى‏اين آيه را تفسير مى‏كند.در حديث است كه يك وقتى[حضرت]با ابن‏مسعود بودند و ظاهرا سوار بودند. (ابن مسعود همان صحابى معروف‏است كه از غلامان مكه و غلام ابو جهل بود و بعد مسلمان شد و جزومسلمين خيلى جليل القدر قرار گرفت و جزو محدثين خيلى بزرگوار و ازصحابه جليل و به اصطلاح مبالى امير المؤمنين على عليه السلام است.او از آن‏غلامهايى بود كه در جاهليت اصلا هيچ به حساب نمى‏آمد و در اثراسلام مقام عالى پيدا كرد.ظاهرا يك وقتى پشت‏سر حضرت رسول سوار بود.)حضرت به او فرمود:«يابن ام عبد»(گويا به مادرش‏«ام عبد»

مى‏گفتند.كنيه مادرش بوده.او را به نام مادرش خطاب كرد،فرمود:«يابن‏ام عبد»)آيا مى‏دانى كه چگونه شد كه نصارى رهبانيت را از پيش خوداختراع كردند،منشا رهبانيت چه بود و از كجا پيدا شد؟او گفت:«الله ورسوله اعلم‏»خدا و رسولش بهتر مى‏دانند،شما بفرماييد.فرمود در ميان‏اتباع عيسى فسق و فجور و كفر پيدا شد و مؤمنين امت عيسى عليه‏كفرها و فسق و فجورها قيام كردند و جنگيدند ولى چون نيروى طرف‏بيشتر بود اينها مكرر شكست‏خوردند به طورى كه از اينها باقى نماندمگر عده كمى.اينها ديدند كه ديگر تاب مقاومت ندارند;گفتند اگر ما بازهم به مبارزه ادامه بدهيم همه ما كشته مى‏شويم و كسى در روى زمين‏باقى نمى‏ماند كه بخواهد دعوت به دين بكند;پس مصلحت اين است‏كه ما در بلاد متفرق و مخفى بشويم تا وقتى كه پيغمبرى كه عيسى به ماوعده داده است كه خواهد آمد(يعنى خاتم الانبياء) ظهور كند و آن وقت‏اگر ما زنده باشيم در ركاب آن پيغمبر اين مبارزه را ادامه بدهيم.اين بودكه اينها رفتند در شعاب جبال مخفى شدند.اين كار،كارى بود كه خدا برآنها ننوشته بود ولى خلاف رضاى خدا هم نبود،كار معقولى بود.اين‏عمل را آنها نكردند مگر براى رضاى خدا، يعنى اين جور نبود كه صرفابراى حفظ جانشان،براى طمع به مال دنيا،براى طمع به بقاى در زندگى‏دنيا ترك جهاد كنند،بلكه براى يك امر معقول اين كار را كردند;يعنى‏وقتى كه ديدند واقعا ديگر عملشان فايده ندارد و اگر اينها هم كشته‏شوند كسان ديگرى نيستند كه دعوت به اين دين بكنند ناچار رفتند ومتفرق شدند و فلسفه اعراضشان از خلق اين شد كه ما تنها مى‏رويم دردامنه كوهها خدا را عبادت مى‏كنيم تا وقتى كه آن پيغمبرى كه خداى‏متعال به وسيله عيسى وعده داده است ظهور كند.(آنها كه نمى‏دانستند در چه تاريخى ظهور مى‏كند). ابتداى انعزال اينها از مردم[ناشى از]يك‏چنين هدف معقول و صحيح و درستى بود،[اين دستور]از ناحيه عيسى‏نيامده بود،از ناحيه خدا نيامده بود،دستورى بود كه با فكر خودشان[اختراع]كردند ولى غلط هم نكردند اما بعد كم كم خود همين كار براى‏اينها اصالت پيدا كرد;كم كم خود رهبانيت و گوشه‏گيرى و انعزال ازخلق،مجرد از اين فلسفه‏اى كه در ابتدا آن پيشروان به وجود آوردندموضوعى برايشان شد;برايش تشريفات و آداب قرار دادند كه همان‏امرى را هم كه اول خودشان اختراع كردند بودند رعايت نكردند يعنى آن‏را تبديل به چيز ديگرى كردند.

بعد فرمود:يابن ام عبد!آيا مى‏دانى كه رهبانيت امت من چيست؟

باز ابن مسعود گفت:«الله و رسوله اعلم‏»خدا و پيامبرش داناترند.فرمود:

«رهبانية امتى الهجرة والجهاد و الصلوة و الصيام و الحج و العمرة‏» (9) هجرت و جهادو نماز و روزه و حج و عمره رهبانيت امت من است;يعنى در امت من‏ديگر رهبانيت به هيچ معنا نيست، همينها به جاى آن رهبانيتهاست،بااينكه تقريبا ضد آنهاست.

«فاتينا الذين امنوا منهم اجرهم و كثير منهم فاسقون‏» اتباع عيسى هم قهرابه دو گروه تقسيم شدند:گروه مؤمن،و ما اجر گروه مؤمن را به آنهاعنايت كرديم،و بسيارى از آنها هم فاسق و منحرف شدند.و صلى الله‏على محمد و آله الطاهرين.

 

پى‏نوشتها:

1.حديد/26 و 27.

2.[نوار جلسه مذكور موجود نيست.]

3.حديد/25.

4.حديد/25.

5.انسان/1 و 2.

6.صافات/77.

7.آل عمران/19.

8.آل عمران/67.

9.تفسير مجمع البيان،ج 5/ص 243.