تفسير سوره واقعه (2)
بسم الله الرحمن الرحيمالحمد لله رب العالمين...اعوذ بالله من الشيطان
الرجيم:
و فاكهة كثيرة×لا مقطوعة و لا ممنوعة×و فرش مرفوعة×اناانشاناهن
انشاء×فجعلناهن ابكارا×عربا اترابا×لاصحاباليمين×ثلة من الاولين×و ثلة من
الاخرين×و اصحابالشمال ما اصحاب الشمال×فى سموم و حميم×و ظل من يحموم×لا بارد
و لا كريم×انهم كانوا قبل ذلك مترفين×و كانوايصرون على الحنث العظيم×و كانوا
يقولون ءاذا متنا و كنا ترابا وعظاما ءانا لمبعوثون×او اباؤنا الاولون×قل ان
الاولينو الاخرين×لمجموعون الى ميقات يوم معلوم× (1)
در آيات پيش خوانديم كه قرآن مردم را از نظر عاقبت به سه دستهتقسيم كرده
است كه مردم سه صنف خواهند بود(يا هستند و خواهندبود):دستهاى كه قرآن آنها
را«اصحاب الميمنة»يا«اصحاب اليمين»
مىنامد و دستهاى كه آنها را«اصحاب المشئمه»يا«اصحاب الشمال»
مىنامد و دستهاى كه آنها را«سابقين»مىنامد.از اين سه دسته،دو دستهاهل
سعادتند يعنى سابقين و اصحاب يمين با تفاوتى كه ميان اين دودسته وجود دارد.قرآن
سابقين را«مقربان»مىنامد ولى اصحاب يمين رامقربان نمىنامد.شايد بر آنها همان
تعبيرى صدق كند كه در سوره ويلللمطففين آمده است;آنها را«ابرار»مىنامد
(2) يعنى نيكان،ولى مقربيننمىنامد كه تقريبا يعنى باريافتگان،نزديك
شدگان،آنهايى كه به مقامالوهيت نزديكند، خود را نزديك كردهاند،به مقام قرب
رسيدهاند.اينتعبيرى كه در قرآن آمده است به نام«اصحاب
اليمين»يا«اصحابالميمنة»از يك طرف و«اصحاب الشمال»يا«اصحاب المشئمه»ازطرف
ديگر،مسلم يك حقيقتى را بيان مىكند يعنى صرف نامگذارىنيست. اصحاب يمين يعنى
ياران دست راست،يا ياران راست.(خودلغت مفهومش اين است.)اصحاب شمال يعنى ياران
چپ.ولى سابقينمافوق اينها هستند،نه ياران راستند و نه ياران چپ.قرآن تعبير
نكرده كهآنها ياران خط مستقيم هستند ولى به هر حال آنها را با
كلمه«سابقين»ذكركرده است كه بالاتر از«اصحاب راست»است.
اينجا يك مطلب هست و آن اين است كه آيا براى ما جايز و يا لازماست كه در
معنى اين آيات دقيق شويم و تدبر كنيم بگوييم چرا خداعدهاى را«اصحاب
اليمين»مىنامد؟«يمين»در اينجا به چه معنىاست؟عدهاى را«اصحاب
الشمال»مىنامد،«شمال»و چپ در اينجا بهچه معنى است؟مقصود راست چه كسى
است؟آيا به اعتبار اين استهر انسانى طرف راستى دارد و طرف چپى؟همه انسانها،هم
دستراست دارند هم دست چپ.اين طور نيست كه بعضى از انسانها دستراست داشته
باشند بعضى دست چپ.پس به اعتبار چيست؟اساسا آياتدبر و تعمق در اين مسائل براى
ما جايز يا لازم است؟يا حتى نه تنهالازم نيست بلكه جايز هم نيست؟ بعضى را ما
مىبينيم كه تعمق در اينگونه آيات را حتى جايز هم نمىدانند،به اين معنى كه لا
اقل عملا دنبالاين فكرها نيستند;[مىگويند]قرآن گفته«اصحاب اليمين»،قرآن
گفته«اصحاب الشمال»،قرآن گفته«سابقين».ولى عدهاى ديگر معتقدند كهقرآن
خودش دعوت به تدبر و تعمق كرده استيعنى اينها قطعا حامليك سلسله اسرار است و
افرادى كه شايستگى دارند بايد آن اسرار را بهدست بياورند و معناى«اسرار»در
اينجا اين نيست كه مساله سادهاى رامعماوش بيان كنند چون بعضى چيزها به اين
دليل از اسرار مىشود كهبيانش به شكل معمايى استيعنى خودش امر واضحى است.آن
شعرمعروف[مىگويد]:
ز روى يار خواهم ضد شرقى به درى و قلب و تصحيف
مىخواهد يك بوسه را بيان كند مىگويد من ضد شرقى مىخواهم اما بهشرط اينكه
چند چيز در آن صورت بگيرد:تصحيف صورت بگيرد يعنىمثلا شين را سين بخوانيد قاف
را غين بخوانيد;يك جا به جاى فارسىعربىاش را بياوريد;يك جا قلب كنيد،يك حرف
را جلو ببريد يكحرف را پس بياوريد.انسان بايد علم«ايقوف»داشته
باشد(خندهحضار)تا بتواند اين معناى ساده را كه با اين عبارت معماوش بيان
شدهاست[بفهمد].اين يك ورزش ذهن مىتواند[باشد]. مثل جدولهايىاست كه
روزنامهها مىكشند.جدولى كه روزنامه مىكشد اصل مطلب،مطلب خيلى سادهاى است،يك
شعر ساده يا نام يك شهر است ولى آن را به يك شكل معماوشى گفته كه انسان بايد با
زور فكر معما را حل كند.
قطعا اگر مسائل مربوط به معارف الهى،مربوط به مبدا و معاد مسائلىمىبود كه
در حد ذات خودش از نظر بيان كردن ساده بود هيچ وقتنمىآمدند كه آن را معماوش
بيان كنند بعد به ما بگويند برويد آن را حلكنيد مثل اينكه معماى«ضد شرقى»را
مىخواهيد حل كنيد.در عيناينكه كتاب،كتاب مبين است چنين چيزى محال است.مطلب
اين استكه با حدى كه بشر دارد و سطحى كه آن معانى دارد مطلب بيش از اينقابل
بيان نيست.اگر انسان بتواند خودش را به آن معنا نزديك كند،درلفظ ابهام و اجمالى
نيست،ولى خود مطلب در يك سطح عالى است.
اين مثل اين است كه-البته تشبيهش از يك نظر درست نيست-نظريهنسبيت اينشتين
را در دنيا ممكن است صد نفر باشند كه بتوانند درككنند و بفهمند،[آيا]يعنى او
مطلب سادهاى را به صورت معما بيان كردهيا نه،او كوشش هم كرده كه تا حدى كه
مىتواند آسان بيان كند ولىمسالهاى كه از نظر علمى در عاليترين سطحهاست افراد
سرمايهشاناقتضا نمىكند كه آن را درك كنند و بفهمند;و همينطور بسيارى
ازمسائل علمى ديگر كه در دنيا هست;و تازه تشبيه حقايق آسمانى مربوطبه مبدا و
معاد به مسائل علمى،تشبيهى است كه اگر از يك نظر درستباشد از چند نظر ديگر
درست نيست.اين است كه امر به تدبر شده استولى[براى] افرادى كه چنين شايستگى و
چنين آمادگى داشته باشند.
ضرورتى هم ندارد كه هر كسى اگر چيزى به ذهنش رسيد يا به ذهنديگرى رسيده و
بيان كرده استحتما مطلب را به صورت جزم بيان كندولى لا اقل به صورت احتمال
بخواهند بيان كنند مانعى ندارد.
بعضى معتقدند-و مىشود از اخبار و روايات و آيات ديگر قرآنتاييد هم آورد
يعنى به كمك همانها هم گفتهاند-كه اساسا انسان بر صورت عالم آفريده شده است و
عالم بر صورت انسان. انسان يكجهان كوچك است و جهان يك انسان بزرگ;يعنى تمام
جهان،تمامعالم خلقت مثل يك انسان است.چنين معتقدند كه همينطور كه يكانسان
راست دارد و چپ-البته نمىخواهيم بگوييم اندام عالم به شكلانسان است كه همه
عالم را به شكل انسان ساختهاند، برايش سر و بينىو چشم ساختهاند;مقصود اعضاى
ظاهرى نيست;يعنى به اصطلاح دركمالات-معتقدند كه عالم هم مانند يك انسان نيم
راست و نيم چپدارد و كانه قلب دارد يعنى مجموع عوالم اين جور است;عالمى
ماداريم كه عالم ملائكه است،عالم ملائكهاى كه خير و رحمت
نازلمىكنند،ملائكهاى كه حسنات را مىنويسند كه در قرآن از اينها زياد
يادمىكنند;اصطلاحا مىگويند«عالم ملكوت عليا»;عالم ديگرى وجوددارد كه آن عالم
هم عالم ملكوت استيعنى از تيپ عالم ماده نيستولى آن را«عالم ملكوت
سفلى»يا«عالم شياطين»مىگويند كهوسوسهها از يك نظر مال آنجاستيا حتى ممكن
استشامل حال آنملائكهاى هم كه بديها را ثبت مىكنند بشود.انسان تا در دنيا
هست دروسط دو عالم قرار گرفته:ملكوت بالا،ملكوت اسفل;ملكوتى كه راهشبه طرف
بهشت است و ملكوتى كه راه انسان به طرف پايين و جهنماست;و خود انسان تا وقتى
كه در اين عالم هست در ميان اين دو عالمقرار گرفته يا به تعبير ديگر كانه در
يك طرف انسان عالمى است كه عالمخير،سعادت، بهشت-هر نامى مىخواهيد رويش
بگذاريد-قرار گرفتهو در طرف ديگر اين عالمى كه ما الآن در آن هستيم عالم ديگرى
است كهشر و عذاب و بدبختى و نتايج اعمال بد در آنجاست: «كلا ان كتاب الابرار
لفى عليين و ما ادريك ما عليون كتاب مرقوم يشهده المقربون» (3) ،
«ان كتاب الفجارلفى سجين و ما ادريك ما سجين» (4) .در آنجا هم
نوشتههايى هست،نه نوشتهكاغذ و مركب،نوشتههايى كه صورتها در آنها تصوير و نقش
مىشوديعنى آنچه از اعمال كه انسان در اين عالم انجام مىدهد،اعمال خوبدر يك
جا قرار مىگيرد و اعمال بد در جاى ديگر.
اينها در روايات به صورتهاى عجيبى ذكر شده است.مثلا در روايتاست كه اگر
انسان عمل خير انجام بدهد ملائكهاى هستند كه اين عملخير را بالا مىبرند و
اگر عمل شر انجام بدهد آن را پايين مىبرند.معلوممىشود اعمال خير انسان به يك
سو مىرود و اعمال شر انسان به سوىديگر.در حديث است كه انسان عملى را ابتدا
براى خدا انجام مىدهد;
اين عملش مىرود-به تعبير قرآن-به عليين يعنى آن بالا بالاها.عملشخالص
است.يعنى ابتدا كه عمل را انجام داده خالصا مخلصا انجام دادهو عمل هم بالا
رفته.(البته اين بالا و پايين معلوم است كه بالا و پايين بهشكل ديگرى است).بعد
وسوسه نفس سبب مىشود كه يكدفعه انسانبعد از عمل ريا كند يعنى بعد از عمل براى
مردم بازگو مىكند كه بله،خدا به ما توفيق داد ما فلان عمل را در فلان وقت
انجام داديم،فلان خيربه دست ما جارى شد.اين عمل يك درجه مىآيد پايين.يادم نيست
كهدر دفعه دوم يا سوم دستور مىرسد آن عمل را از آنجا برداريد و درسجين-كه از
ماده سجن است-يعنى در آن حبس خانه قرار بدهيد;
يعنى يك عمل عليينى بعد از ريا و به وسيله ريا تبديل مىشود به عملسجينى.
روايت ديگرى هست كه خيلى عجيب است و مفاد اين جملهاى رابيان مىكند كه در
دعاى كميل است كه بعد از جملاتى راجع بهملائكهاى كه شاهد بر اعمال انسان
هستند مىفرمايد: «و كنت انت الرقيبعلى من ورائهم و الشاهد لما خفى عنهم»و تو
خودت باز رقيب بر من هستىو گواه بر چيزهايى كه بر فرشتگان هم مخفى
مىماند.معلوم مىشودگاهى در اعمال انسان دقايقى وجود دارد كه از فرشتهها هم
مخفىمىماند.
در حديث است كه انسان گاهى نماز مىخواند(اينها همه تمثيلاست;هر كسى كه
ذرهاى فهم و درك داشته باشد مىفهمد كه اينهاتمثيل است)،ملائكهاى كه اعمال
صالح را بالا مىبرند اين نماز او را درخرقهاى سفيد،گويا در حرير سفيدى(يك شئ
قيمتى خيلى با احترام راانسان در حرير مىپيچد)بالا مىبرند[گويا]از آسمان اول
و آسمان دومو...-كه همه اينها امور معنوى است و امور مادى نيست-عبور مىدهندو
اين به عنوان يك عمل صالح از اين گذرگاهها رد مىشود،تا مىرسد بهآن آخرين
گذرگاه.در آنجا مثل يك جنس قاچاق كه در درونش فسادىباشد كه آن مفتشها اين يكى
ببيند درك نكند،آن يكى نفهمد،آن ديگرىنفهمد،ولى آن دقيقترين دستگاهها كه ديگر
هيچ چيز از زير دست او[در]نمىرود،به آنجا كه مىرسد خطاب مىرسد: اجعلوه فى
سجين اينرا بيخود آورديد اينجا،ببريد در سجين،جايش اينجا نيست،ببريد در
آنپايينترين دركات;يعنى نه تنها يك عمل خير مقبول نيست بلكه يك گناهبزرگ است
و اشتباه كردهايد كه گناه بزرگ را به حساب يك طاعت بزرگبالا آوردهايد.
ببينيد كار به كجاست كه فرشتههاى الهى هم دركنمىكنند يعنى آنقدر باطن باطن
باطن پيچيده و دقيق است كه حتى ازفرشتگان مخفى مىماند. «اليه يصعد الكلم الطيب
و العمل الصالح يرفعه» (5) .درباره كار خير[است]كه اين آيه را دو
جور مىشود خواند يعنى دو جور مىشود ضميرها رابرگرداند و در آن واحد هر دو
درست است:سخن پاك(يعنى عقيدهپاك)به سوى پروردگار بالا مىرود و عمل پاك سخن
پاك را بالا مىبرديعنى عمل است كه ايمان را تقويت مىكند;و اين معنا شك ندارد
ودرست است.به گونه ديگر:سخن پاك بالا مىرود و ايمان است كه عملرا بالا
مىبرد;يعنى عمل خالص و عمل پاك مشروط به ايمان پاكاست.هر دو درست است و حتى
آيه مىتواند در آن واحد شاملهر دوى اينها باشد.قرآن راجع به سخن پاك يعنى
عقيده پاك مىگويد اوبالا مىرود،ولى عقيده ناپاك چطور؟آن را ديگر نمىگويد
بالا مىرود،مىگويد: «اسفل السافلين» او در پايينترين
پايينها[است].همينطوركه يك جنين هر كارش بكنند نمىتواند عالم بعد از جنين را
آنچنان كههست درك كند مگر به وسيله تمثيلات و تشبيهات،ما هم نمىتوانيم
آنعوالم را كه نرفتهايم درست درك كنيم ولى اجمالا از راهنماييهايى كهاولياى
دين كردهاند اينقدر مىفهميم كه عالم بالاتر از اين عالم ما وجوددارد و عالم
پايينتر از عالم ما وجود دارد.عالم بالاتر از عالم ما عالمىاست كه عقايد پاك
و اعمال خير به سوى آنجا بالا مىرود.عالم پايينتراز عالم ما عالمى است كه
افكار ناپاك، نيتهاى سوء و شر،عقايد سخيفو
باطل،عنادها،كبرها،حسادتها،رياكاريها،عجبها،پليديها، گناهها،فسق و فجورها اينها
همه تجسم پيدا مىكنند و به آنجا سرازير مىشوند.
پس گويى الآن كه ما در اينجا هستيم در وسط دو عالم قرار گرفتهايمكه به يك
اعتبار يكى بالاست و ديگرى پايين،به يك اعتبار يك عالم درراست ما قرار گرفته
استيك عالم در چپ ما(نه چپ انسان،چپ كلعالم)،يك عالم در راست اين عالم ما،در
راست اين حيات طبيعى كه ماهستيم قرار گرفته است و يكى در چپ اين عالم.آن بالا
را راست عالممىگويند،آن پايين را چپ عالم.آن بالا همان است كه آن را«بهشت»
ناميدهاند و دار نعيم و سعادت و سرور است،به آنجا ما مىرسيم اگرچنين
توفيقى پيدا كنيم;آن ديگرى كه پايين است،تاريك است،تسفلاست،رو به پايين رفتن
است و در آنجا عذاب و رنج و درد و شقاوت وبدبختى است.آن را«عالم پايين»يا«شمال
اين عالم»مىگويند. (شماليعنى چپ نه شمال در مقابل جنوب.شمال عالم استيعنى
چپ عالماست).در مورد آن اولى هميشه تعبير يا«راست»استيا«بالا»،و درمورد اين
دومى تعبير يا«چپ»استيا«پايين». خود«جهنم»چه لغتىاست؟از«جهنام»است كه
جهنام آن چاههاى خيلى عميق و تاريك رامىگويند.اين لفظ نيز به اعتبار پايين
بودن و تاريك بودن انتخاب شدهاست چون اين الفاظى كه ما در اين دنيا داريم،براى
معانىاى كه درهمين دنيا وجود دارد وضع شده است. آنها لفظ ندارد و با الفاظى
بيانمىشود كه تا اندازهاى به آن معنا نزديك باشد،و الا:
معانى هرگز اندر حرف نايد كه بحر بيكران در ظرف نايد
اين الفاظ ما جامههايى است كه براى اندام معانى اين عالم دوخته شدهاست ولى
معانى عالم ديگر،اندام[آنها]اندام ديگرى است،جامه ديگرمىخواهد و تا كسى با آن
اندامها آشنا نباشد لفظش را هم نمىتواندانتخاب كند.آن اندامها را در اين
لباسها ارائه دادن و نشان دادن، هركارش بكنى،براى آن كسى كه مىخواهد در اين
لباس ببيند باز امكانندارد حقيقتش را آنچنان كه هست[ببيند]ولى با
تشبيهى،تمثيلى و با مقايسه كردن با آنچه در اين دنيا مىبيند و با آن نزديكترين
چيزهايى كهبشود قياس كرد اجمالا[مىتوان آن معانى را به ذهنها نزديك كرد].
ببينيد اين حديث پيغمبر چقدر معنى دارد!پيغمبر اكرم بااصحابشان نشسته
بودند،فرمودند سنگى از لبه جهنم رها شده بود،هفتاد سال بود كه حركت مىكرد الآن
رسيد به كف جهنم. فرياد گريه ازخانه يهودى خبيثى كه آنجا بود بلند شد.حال يادم
نيست كه اصحابمطلب را همينطور درك كردند يا خود ايشان توضيح دادند اين
سنگىكه هفتاد سال بود به اين پايين مىرفت و مىرفت و اكنون رسيد،اينشخص بود
يعنى او در تمام مدت عمرش داشته مىرفته نه اينكه انسانوقتى مرد به طرف جهنم
رها مىشود يا با يك ريسمان مىكشندشمىبرند بالا;همين الآن انسان يا به سوى
بهشت بالا مىرود يا به سوىجهنم هبوط مىكند،يا به طرف راست كل عالم گرايش
پيدا مىكند يا بهطرف چپ كل عالم;و نه اينكه اينجا انسان نه چپى است و نه
راستى،نهبالا رفته نه پايين،وقتى مرد دستيكى را مىگيرند مىبرند بالا،
دستديگرى را مىگيرند مىاندازند پايين;چون آن بالا و پايين نوعى بالا وپايين
ديگر است كه الآن هم كه انسان در اين دنيا هست در باطنش به آنسو دارد
مىرود:يا به سوى بالا و عليين به تعبير قرآن،يا به سوى پايين وسجين و جهنم و
جهنام و آن اسفل سافلين و آن جاى بسيار تاريك پايينكه ديگر از آن پايينتر
چيزى نيست.رفتنش يعنى چه؟رفتنش هماناعمال و نيات انسان است.اعمال انسان گام
برداشتن است-اين ديگربرو برگرد ندارد-همينطور كه راه رفتنهاى اينجا بالضروره
انسان را بهجايى مىرساند يعنى اگر انسان يك مسير را برود به جايى در آن
مسيرمىرسد.[آيا]مىشود انسان سرش را پايين بيندازد،از طرف شمالبرود،به او
بگويند كجا مىروى،بگويد مىخواهم به قم بروم؟!چنين%611ث-ثآب6ب% چيزى محال است.
محال است كه انسان به طرف شمال برود،به نقطهجنوب برسد;و محال است كه انسان به
طرف جنوب برود،به نقطهشمال برسد.اگر انسان بخواهد به نقطه شمال برسد راهش اين
است كهاز طرف شمال برود.اگر بخواهد به نقطه جنوب برسد راهش اين استكه از طرف
جنوب برود.مشرق هم راهش از آن طرف است،مغرب هماز آن طرف.انسان در دنيا كه
كارهايش بر اساس قرارداد است،دركارهاى قراردادى مىبيند كه اين بىحسابىها رخ
مىدهد.مثلا چطور؟
مىگويد ما درس نمىخوانيم آخر سال هم نمره مىگيريم.بله نمره گرفتنيك كار
قراردادى است.نمرهاى را بايد بگذارد،چون با آن كار كه اوهجده گذاشت كه تو هجده
نمىشوى!يك هجدهاى آنجا نوشته شدهاست و او هم به آن ترتيب اثر مىدهد اما بنا
نيست كه آن واقعيت عوضشود و تغيير كند.انسان چون در دنيا مىبيند كه در راههاى
قراردادى دنيابا اينكه از آن طرف رفته نتيجه يك طرف ديگر را به او مىدهند:
گنه كرد در بلخ آهنگرى×به شوشتر بريدند سر مسگرىبه قول اين شاعر اين آهنگر
مىرود گناه مىكند سر يك مسگر رامىبرند،[با خود مىگويد در آخرت هم]شانس
است،يك وقت همشد;و خيلى از افراد اصلا منتظر يك شانس در عالم آخرتاند.آيا
چنينشانسى در دنيا هست كه تو راه خراسان را پيش بگيرى بعد سر از
كربلادربياورى،بگويى من از اين راه مىروم، يك وقتشانسم گرفت از كربلاسر
درآوردم؟!محال است كه در كارهايى كه به حقايق عالم مربوط استحرفهايى از قبيل
شانس مؤثر باشد.
غرضم اين جهت است:بعضى چنين مىگويند-و بعيد هم نيستكه اين حرف،حرف درستى
باشد بلكه به نظر مىرسد كه همينطوراست-اينكه در قرآن«اصحاب اليمين»و«اصحاب
الشمال»فرموده است متضمن نكته بسيار بسيار عالى است كه كلمه«اصحاب»در هر
دوجا مىرساند.كلمه«اصحاب»كلمهاى است كه در فارسى الآن منبرايش تعبيرى پيدا
نمىكنم،اگر شما پيدا كرديد بگوييد.فقط تعبيرى بهنظرم مىرسد و آن اين است كه
گاهى ما در فارسى با يك«ى»اين مطلبرا مىفهمانيم.مثلا يك وقت مىگوييم فلان
كس قرآن مىخواند يا فلانكس به قرآن عمل مىكند،فلان كس به قرآن اعتقاد
دارد.ولى وقتى كهمىخواهيم رابطهاش را با قرآن شديد بيان كنيم مىگوييم فلان
كس«قرآنى»استيعنى كانه با قرآن آميخته شده است.يا از آن
طرف-العياذبالله-فلان كس شراب مىخورد يك مطلب است، «شرابى»يكآميختگى را بيان
مىكند.
ما در فارسى اين مقدار داريم.[در]كلمه«اصحاب»شما همين«ى»
را كمى شديدتر كنيد.اصحاب اليمين شدن يعنى آن طرفى شدن،اصحاب اليمين يعنى
افرادى كه اصلا آن طرفى شدهاند،يعنى كانه در اينعالم كه هستند ديگر جزء آن
عالماند،الآن كه در دنيا هستند ملكوتاعلائى هستند.اصحاب الشمال[يعنى افرادى
كه]اصحاب چپاند;
چنانكه قرآن گاهى[تعبير]«اصحاب النار»[دارد،مىفرمايد]اينهااصحاب
النارند.اين«اصحاب النار»[يعنى]كانه اينها از آتش جدايىندارند،اصحاب نار
هستند،ياران نارند،چسبيده به او هستند.گفتم مادر فارسى تعبيرى غير از همين لفظ
نداريم كه بخواهيم بيان كنيم.
اصحاب الجنه،اصحاب النار،اصحاب اليمين،اصحاب الشمال،اينهاتعبيراتى است كه يك
نوع ملابستخيلى شديد را بيان مىكند و دراينجا كلمه«اصحاب اليمين»در واقع
مىخواهد بگويد اينها كه اينجاهستند آنجايىاند،اين ملكوت اعلائىها همين الآن
آنجايىها هستند،به آنجا پيوستهاند;[و كلمه]«اصحاب الشمال»[در واقع مىخواهد
بگويد]اينهايى كه الآن در دنيا هستند در عين اينكه در دنيا هستندشمالىها و
چپىها و پيوستگان به چپ هستند،الآن به آن عالمپيوستهاند،حقيقتشان به آن عالم
پيوسته است.اين مطلبى است كهبعضى از مفسرين گفتهاند و به نظر مىرسد مطلب
خيلى خوبى است ودرست گفتهاند يعنى با مطالب ديگرى كه در قرآن آمده استخوب
وفقمىدهد.
گفتيم كه قرآن به اصحاب اليمين«اصحاب الميمنه»و بهاصحاب الشمال«اصحاب
المشئمه»هم گفته است كه در همين سوره«اذا وقع»هر دو تعبير آمده است.ميمنه از
يمن است و مشئمه ازشئامت.در واقع در اينجا قرآن خواسته است ملاك يمن يعنى
ميمونبودن و ملاك شئامت و مشئوم بودن را هم ذكر كند كه انسان دربارهميمون
بودن و مشئوم بودن خيال نكند كه اگر كسى مثلا پيشانىاش فلانخط را داشته باشد
او از اصحاب الميمنه است و اگر در سرش يك پيچداشته باشد او از اصحاب المشئمه
است;نه،ميمنت و شئامت به اينهابستگى ندارد.آن كه از اصحاب اليمين است از اصحاب
الميمنه همهست.آن كسى كه به نيات و اخلاق و اعمال و اعتقادات پاكش به آنعالم
پيوسته،او به يمن و بركت پيوسته است.آن كه با اعمال شوم ونيات كج و معوج و
عقايد سخيف و باطل خودش به عالم اسفل السافلينپيوسته او به شئامت پيوسته
است.يمن و شئامت در وجود خود انساناست.يمنها در عقايد خوب است،شئامتها در
عقايد بد;يمنها دراخلاق خوب است،شئامتها در اخلاق بد;يمنها در اعمال خوب استو
شئامتها در اعمال بد،نه در چيز ديگر.
گفتيم كه قسم سومى هم اينجا بيان شده است و آن«سابقين»است.
با اين تعبيرى كه از اصحاب اليمين و اصحاب الشمال كرديم آن هم كاملا روشن
مىشود: مىدانيم كه به ما اينچنين گفتهاند كه مردم دو دستههستند از اين نظر
كه بعضى اساسا خداپرست هستند و بعضىخداپرست نيستند.آنهايى كه خداپرست نيستند
قهرا هواپرست ومادهپرست هستند;آنها قهرا جزو اصحاب الشمالاند.خداپرستها باز
دودسته هستند(گو اينكه يك دستهشان دو دسته مىشود،مىشود سهدسته)بعضى خدا را
پرستش مىكنند براى نجات از عذاب يا براىرسيدن به ثواب.البته اينها هم اهل خير
و سعادتند.اگر كسى امر خدا رااطاعت كند براى اينكه خداوند اجرها و پاداشهايى كه
به او وعده دادهاست-كه در همان عالم ملكوت اعلى ذخيره است-به او بدهد،خدا اورا
به آن اجرها و ثوابها و پاداشها،بهشتها، نعيمها،حورالعينها،ميوههاكه همه
اينها حقيقت دارد و هست[مىرساند].حال حقيقت اينها به چهنحو است،ما كه
نرفتهايم ببينيم;به ما اينها را از روى تمثيلات دنيوىگفتهاند.حقيقتش را
انسان نرود[درك نمىكند]يا آنهايى كه رفتهاندمىدانند،اهل حقيقت كه با مكاشفه
و با وحى به دست آوردهاندمىدانند.با ما به زبان دنيا گفته شده است،ما هم از
روى نمونههاى دنيايك چيزى مىفهميم و الا واقعيت آنها را درست درك
نمىكنيم.ولىاينقدر مىدانيم كه نعيمهايى،انواعى نعيمهاى روحى و مادى در
آنجاوجود دارد.
همه كسانى كه خدا را از ترس كيفر يا به خاطر ثواب عبادت مىكنندهمان اصحاب
اليميناند.ولى به ما گفتهاند مردمى هستند فارغ از هر دو;
يعنى مردمى هستند كه خدا را پرستش مىكنند نه به خاطر اجر و پاداش[و نه از
ترس كيفر] بلكه به خاطر شايستگى حق براى عبادت،طلبرضاى حق،براى شكرگزارى
حق،براى حبتحق،كه اگر حق بهشت وجهنمى هم نمىداشت به حال آنها فرق
نمىكرد.اينها قهرا از اصحاب اليمين خيلى بالاترند و همان«سابقون»هستند.شك
ندارد آنهاكه سابقون هستند از عذاب اهل جهنم ايمناند.نمىشود گفتشما كهبراى
فرار از جهنم عبادت نكرديد پس العياذ بالله[مستحق]عذابجهنم هستيد;نه،آنها
نعيمهاى بهشتى را بيش از ديگران هم دارند.بهآنها نمىگويند شما كه براى نعيم
عبادت نكرديد پس نعيمى نداريد.آنكه كامل را بخواهد ناقص خود به خود دنبالش
هست.آن كه ناقص رابخواهد و كامل را نخواهد به ناقص مىرسد،از كامل محروم است
ولىآن كه كامل را بخواهد(نه اينكه كامل را بخواهد به خاطر ناقص;اگركامل را
بخواهد به خاطر ناقص،همان ناقص را خواسته)ناقص را همنخواهد،ناقص خود به خود به
او مىرسد.مثل خود دنيا و آخرتاست.مگر خود دنيا و آخرت اين جور نيست؟ كسى كه
فقط و فقط براىلذات دنيا كار مىكند،و از آخرت محروم مىماند.ولى يك كسى كار
رابراى خدا انجام مىدهد،دنيايش رسيد رسيد،نرسيد نرسيد.مقياس كاراين است كه اگر
انسان همتش اين باشد كه فقط پشم و پشگل بخواهد بههمان مىرسد.او قهرا هدفش اين
است كه ببيند چه كسى قطار شتر داردو شترهايش را كجا مىخواباند كه آنجا پشگل
زياد جمع شده،برويمپشگل جمع كنيم.حداكثر اين است كه پشم شتر كجا پيدا مىشود
برويمپشم شتر تهيه كنيم.ولى يك كسى همتش اين است كه قطار شتر داشتهباشد.انسان
اگر قطار شتر داشته باشد آن شترها پشم و پشگل هم دارند.
اين،مثل دنيا و آخرت است.اگر انسان آخرت را بخواهد دنيا هست ولىاگر دنيا را
بخواهد از آخرت محروم است:
آخرت قطار اشتر دان عمو در تبع دنياش همچون پشگ و مو
اين به دنبالش مىآيد.هر كامل و ناقصى اين جور است.
بنابراين سابقين عبادتشان براى نعيمهاى اخروى و براى نجات از عذاب اخروى
نيست،قهرا آنها به جايى مىرسند كه ديگران نمىرسندولى آنچه كه ديگران مىرسند
آنها هم به آنان داده مىشود.
بحث ما درباره اصحاب اليمين بود كه خداوند به آنها چه نعمتهايىمىدهد...
(6) و ميوهاى از نوعى كه انتخاب مىكنند.حال آن ميوه چگونهميوهاى
است؟حتى اگر بگوييم ميوهاش مثلا سيب است،سيبش،چگونه سيبى است،چه تفاوتى[با
سيبهاى اين دنيا دارد]،تفاوت را بهما به تعبيراتى گفتهاند.مثلا اين تعبير با
حسابهاى دنيا جور درنمىآيد كهحرير آنجا حريرى است كه يك رشتهاش به تمام اين
دنيا مىارزد.اينبراى فكر ما اصلا قابل تصور نيست براى اينكه حساب آنجا با
حساباينجا متفاوت است،ولى ناچار بايد با همين زبان دنيا به ما بگويند.
آقاىطباطبائى در اصول فلسفه مثل خوبى آورده بودند.البته ايشان دربارهخدا اين
مثال را آورده بودند كه چگونه انسان خدا را گاهى با مفاهيمسلبى مىشناسد و
خيلى چيزها را با مفاهيم سلبى[مىشناسد]يعنىاول يك مفهوم ايجابى مىآورد ولى
بعد با يك مفهوم سلبى مىخواهدآن را بفهماند.مثلا يك باباى دهاتى كه بزرگترين
شهرى كه در عمرشديده است فرض كنيد شهر نيشابور است،به يك كسى كه رفته
استبزرگترين شهر دنيا مثلا نيويورك را با تشكيلات و نظامات آن ديده
استمىگويد نيويورك چگونه جايى است؟مىگويد«شهرى است اما نه ازاين شهرها».او
ديگر بيش از اين نمىتواند بگويد يعنى نمىشود به اوفهماند كه اين شهر است،آن
هم شهر است،ولى تشكيلات و نظاماتىآنجاست كه اصلا شباهتى با اينجا ندارد،مگر
اينكه بگويد:«شهرىاست نه از اين شهرها».با«نه از اين شهرها»يك مقدار مىشود
عظمتآن را به او فهماند.راه ديگرى نيست كه بشود عظمت آن را به او فهماند.
«لا مقطوعة» خصوصيت آن ميوهها اين است كه بريده نمىشوديعنى براى هميشه
هست، روزىاى نيست كه يك مدت موقت باشد بعدقطعش كنند «و لا ممنوعة» و نه اينكه
در حالى كه وجود دارد تكليفى بيايدمنعش كند.نه مىبرند(نمىآورند)كه اساسا وجود
نداشته باشد(مىگويد چنين نيست،هميشه وجود دارد)و نه در حالى كه وجود داردمنعى
در كار است كه بگويند به آن درخت نزديك نشويد مثل آنچه كه[براى]آدم در ابتدا
وجود داشت ولى گفتند به آن درخت نزديك نشو.
«و فرش مرفوعة» بساطها و فراشهايى در آنجا وجود دارد عالى،بلند درجه،بلند
مرتبه. ظاهر«فراش»اين است كه مقصود همين بساطهاو فرشها باشد ولى[در اين
صورت]همين قدر مىگفتند«اما عالى».
بعضى گفتهاند اين كنايه است چون«فراش»در زبان عربى به دو معناگفته
مىشود;يك معنايش همسر استيعنى زن براى مرد.آنوقتعالىاى كه در اينجا آمده،در
تفاسير آمده ستيعنى عالى هستند از نظرقدر،اخلاق و فكر،يعنى بعضى انحطاطهاى
فكرى و روحى(خلقى)كهدر برخى از زنهاى دنيا ديده مىشود آنجا ديگر وجود
ندارد.ديگر زنآنجا آن نقص و عيبى كه در زنهاى دنيا هست در او نيست،و اينها
همانزنهاى دنيا هستند كه اهل بهشت مىشوند ولى منهاى نقصهايى كهاحيانا در
زنهاى دنيا وجود دارد. «انا انشاناهن انشاء» كانه ما آنها را انشاءكردهايم
انشاء كردنى.مثل اينكه از نو ساخته مىشوند. «فجعلناهن ابكارا»
در آنجا بيوهگى وجود ندارد. «عربا اترابا» عرب جمع«عروب»است.
عروب،نصاب هم مىگويد[يعنى]شوهر دوست،زنى كه به شوهر خودعشق بورزد;چون از
جمله لذاتى كه يك انسان مىبرد آن صفا وصميميت و مهر و مودتى است كه در ناحيه
همسر خودش ببيند(محبوبيت). «اترابا» همه ترب هستند يعنى هم سن و سال و
جواناند،يعنى صحبت از عجوز و پير در آنجا نيست.
پيرزنى آمد خدمت پيغمبر اكرم(از جمله شوخيهاى پيغمبر كه نقلكردهاند يكى
همين است) ظاهرا عرض كرد يا رسول الله دعا كن خدامرا به بهشت ببرد.فرمود پيرزن
كه به بهشت نمىرود;در بهشت پيرزنىوجود ندارد.اين بدبخت گريهكنان برگشت.عباس
عموى پيغمبر ديد.
گفتيا رسول الله شما به اين پيرزن چه فرمودهايد؟فرمودهايد پيرزن بهبهشت
نمىرود؟ فرمود:پيرمرد هم نمىرود.او هم دادش بلند شد.بعدپيغمبر اكرم فرمود
آنجا كه پيرى وجود ندارد،همه جوانند.بعد فرمودپيرزن را صدا كنيد بيايد،به او
بگوييد آنجا تو ديگر عجوز نيستى، جوانهستى.
اين حديث را مكرر در همين جلسه نقل كردهام كه در زمان معتصممباحثهاى با
حضور حضرت امام جواد عليه السلام-كه جوان بودند-و علماىزيادى از اهل تسنن
تشكيل دادند، نظير كارى كه مامون با حضرت رضا وعلماى مذاهب اديان مىكرد ولى
اينجا فقط علماى اهل تسنن بودند.
اينها مثل همه هوچيهايى كه هميشه در همه زمانها وجود دارند[دنبالبهانهاى
عليه امام جواد عليه السلام بودند].خلفا(ابو بكر و عمر)در ميان مردمبت
بودند-همينطور كه الآن هم هستند-و هر كسى را كه مىخواستندهو كنند به وسيله
اينها[هو مىكردند كه]به خليفه اهانت مىكنى؟!...
اينها براى اينكه حضرت را هو كرده باشند گفتند شما درباره فضيلتابو بكر و
فضيلت عمر و درباره او رواياتى كه ما در اين زمينه داريم چهمىگوييد؟فرمود چه
رواياتى؟روايتى خواندند كه جبرئيل بر پيغمبراكرم نازل شد و گفت:يا رسول الله
خداى متعال مىفرمايد من از بندهخودم ابو بكر راضى هستم،شما از ابو بكر سؤال
كنيد كه آيا او هم از ما راضى هستيا نه؟ بپرسيد كه ما خبرش را ببريم.فرمود:ما
فضيلتابو بكر را انكار نداريم ولى اينقدر مىدانيم كه پيغمبر اكرم در حجة
الوداعفرمود دروغگويان بر من زياد شدهاند: كثرت على الكذابة (7)
(چون اين راخود سنيها هم نقل كردهاند)كسانى كه به من دروغ مىبندند
زيادند،وبعد به ما دستور داد كه هر حديثى كه از من نقل كردهاند آن را بر
قرآنكريم عرضه بداريد،اگر ديديد مخالف قرآن است بدانيد من نگفتهام،من هرگز
حرفى بر خلاف قرآن نمىزنم.ما نمىخواهيم فضل ابو بكر راانكار كنيم ولى اين
حديث را بر قرآن عرضه مىداريم.وقتى كه بر قرآنعرضه مىداريم مىبينيم كه قرآن
مىفرمايد: «و لقد خلقنا الانسان و نعلم ماتوسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من
حبل الوريد» (8) ما انسان را آفريديم و ازهمه خاطرات ذهن او
آگاهيم،از رگ گردن به او نزديكتريم.بنابراينمعنى ندارد خدا به بنده خودش-كه او
پيغمبر است-پيغام بدهد كه مناز آن بنده ديگرم راضىام،از او بپرس كه او از من
راضى استيا راضىنيست.به اين مناسبت اين داستان را گفتم كه اين حديث هست
كه«الحسن و الحسين سيدا شباب اها الجنة» (9) پيغمبر فرمود-اين را
هم شيعه وسنى نقل كردهاند-كه حسن و حسين دو آقاى جوانان اهل بهشتاند.
آنها گفتند پس چه مىفرماييد درباره اين حديث از پيغمبر اكرم كه«ابو بكر و
عمر سيدا كهول اهل الجنة»اينها آقاهاى پيرمردهاى اهل بهشتهستند.فرمود البته
باز نمىخواهيم فضل آنها را انكار كنيم ولى متاسفانهبهشت پير ندارد كه اينها
بخواهند آقاى آن پيرها باشند.
يادم هست كه زمانى اين حديث را در حضور مرحوم ابوى ما-خداايشان را رحمت كند
ان شاء الله-مىخواندند،ايشان مثل خيلى خوب وشيرينى آوردند،گفتند دو تا طلبه با
همديگر مباحثه مىكردند.مىدانيدكه طلبهها وقتى در مسائل علمى مباحثه مىكنند
بعد كار به دعوا و كتككارى و كتاب به سر همديگر زدن و حرفهاى ديگر خارج از
مباحثهمىكشد.يكى از آن طلبهها به ديگرى گفت تو كه اساسا سواد ندارى،سواد تو
كجا،سواد من كجا!من به اندازه موهاى سر تو كتاب خواندهام.
اتفاقا او كچل بود و به سرش يك مو نداشت.سرش را لخت كرد و گفت:
بفرماييد ميزان معلومات آقا را[ببينيد!(خنده حضار).جمله]«سيداكهول اهل
الجنة»از اين قبيل است.در آنجا پيرى وجود ندارد كه اينهابخواهند آقايش
باشند.اينها خيال كردند پيغمبر كه فرمود حسن وحسين آقاى جوانانند،چون آن وقت كه
پيغمبر فرموده اينها جوان بودندفرموده«جوانان»در حالى كه آنها هم كه جوان
نماندند و بعد پير شدند.
«عربا اترابا» همه ترب و هم سن و سال و جوان «لاصحاب اليمين»
اينها تعلق دارند به اصحاب اليمين «ثلة من الاولين و ثلة من الاخرين»
كثيرى از اوليان و كثيرى از آخريان اصحاب اليميناند.حال اگر مقصود
از«اولين»[امتهاى] قبل از پيغمبر اكرم باشند،يعنى از امتهاى پيشين كثيرىاز
اصحاب اليميناند و از اين امت هم كثيرى اصحاب يمين داريم،و اگرآن طور كه بعضى
ديگر گفتهاند-كه ما هم همين را انتخاب كرديممقصود اين باشد كه اولين اين امت
و آخرين اين امت،يعنى سخن درباره اين امت است،آيه مىفرمايد كثيرى از اولين اين
امت و كثيرى ازآخرين اين امت از اصحاب اليمين هستند.و صلى الله على محمد و
الهالطاهرين.
باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله...
خدايا عاقبت امر همه ما ختم به خير بفرما،ما را ازاصحاب اليمين و اصحاب
الميمنه قرار بده، به ما توفيقدورى از اصحاب الشمال عنايت بفرما،نيتهاى
ما،اعمالما،عقايد ما را به لطف و عنايتخودت تصحيح بفرما،اموات ما مشمول عنايت
و رحمتخودت بفرما.رحم اللهمن قرء الفاتحة مع الصلوات.
2.مطففين/22.
3.مطففين/18-21.
4.مطففين/7 و 8.
5.فاطر/10.
7.سفينة البحار،ج 2/ص 474.
8.ق/16.
9.فضائل الخمسة من الصحاح الستة،ج 3/ص 212-218.