تفسير سوره دخان (3)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين ...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
ان شجرت الزقوم × طعام الاثيم × كالمهل يغلى فى البطون × كغلى الحميم × خذوه
فاعتلوه الى سواء الجحيم × ثم صبوا فوق راسه من عذاب الحميم × ذق انك انت
العزيز الكريم × ان هذا ما كنتم به تمترون × ان المتقين فى مقام امين × فى جنات
و عيون × يلبسون من سندس و استبرق متقابلين × كذلك و زوجناهم بحور عين (1)
در سه آيه پيش خوانديم: «ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين يوم لا يغنى مولى عن
مولى شيئا و لا هم ينصرون الا من رحم الله انه هو العزيز الرحيم». بنا بر اين
آيات در مورد قيامت است و مثل بسيارى از جاهاى ديگر قرآن - كه قبلا هم خوانديم
- قرآن كريم دو شاخه عذاب و نعيم را در كنار يكديگر ذكر مىكند و به عبارت ديگر
آنچه كه سعدا به آن مىرسند و آنچه كه اشقيا به آن مىرسند غالبا هر دو را در
كنار يكديگر بيان مىكند; از جمله اينجاست. مقدمهاى عرض بكنم و بعد اين آيه را
توضيح بدهم.
در قرآن چيزى در بهشت نام برده شده است به نام «طوبى»، كه در آن آيه كريمه
مىخوانيم: «طوبى لهم و حسن مآب» (2) ، و چيز ديگرى نام برده شده
است در جهت مقابل آن در جهنم به نام «زقوم» كه در دو جاى قرآن با كلمه «شجره»
نام برده شده است: «شجرت الزقوم». اينجا هم كلمه «شجره» است: «ان شجرت الزقوم
طعام الاثيم»، درخت زقوم. راجع به «طوبى» در خود قرآن من يادم نيست كه تعبير
به «شجره» شده باشد، شجره طوبى، ولى در اخبار و روايات ما آمده است كه طوبى
شجرهاى است، درختى است. و لهذا الآن هم در ذهن همه ما به عنوان يك درخت تلقى
مىشود، مىگوييم «درخت طوبى». طوبى از همان ماده «طيب» است كه طيب يعنى پاك
و پاكيزده. در آن آيه [سوره ابراهيم] بدون آنكه بيان حال بهشتيا جهنم در كار
باشد، اينقدر بيان شده است كه: «ضرب الله مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت
و فرعها فى السماء تؤتى اكلها كل حين باذن ربها و يضرب الله الامثال للناس».
بعد دارد: «و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض مالها من قرار»
(3) . در آنجا اينچنين تشبيته شده است كه خداوند سخن پاكى را (البته
مقصود سخن به اعتبار يك لفظ نيست، يعنى به اعتبار يك عقيده و يك اصل)، خداوند
يك اصل پاك و يك عقيده پاك را چنين مثل مىزند، به يك درخت پاك، يعنى مانند يك
درخت پاك است، درخت پاكيزهاى كه ريشهاش در زمين است و شاخهاش بر آسمان،
درختى است پر ميوه و ثمربخش و هميشه بهار و ميوهاش هميشگى و همه فصل، نه مثل
درختهاى ميوه طبيعى كه در يك فصل معين، بهار يا پاييز، ميوه دارد ولى در فصل
ديگر ندارد; نه، درختى است كه هميشه ميوه ده است «توتى اكلها كل حين باذن
ربها». بعد مىفرمايد: «و يضرب الله الامثال للناس» خدا مثالهايى براى مردم
ذكر مىكند. درباره «مثل» عرض كردهايم كه «مثال» صورت و ترسيم را مىگويند.
وقتى مىخواهند مطلبى را كه به صورت خودش براى افراد روشن نشده است مجسم كنند،
صورت ديگرى براى آن ذكر مىكنند، لباس ديگرى به آن مىپوشانند كه با اين لباس
طرف بتواند آن را بفهمد و درك كند و بشناسد. اصلا تمثيلهايى هم كه ما خودمان
هميشه مىآوريم و تشبيههايى كه مىكنيم براى همين است; يعنى اگر خود آن مشبه
به و اصل را صاف و ساده ذكر كنيم طرف آن طور كه بايد درك نمىكند ولى وقتى كه
آن را در قالب و لباس يك مثال بيان كرديم و در واقع يك رسم برايش كشيديم، طرف
آن را كه مىبيند به حقيقت نزديك مىشود. اينجا هم كه قرآن كريم [مثل] ذكر
مىكند بعد مىفرمايد: «و يضرب الله الامثال للناس» خداوند مثلها را اينچنين
براى مردم ذكر مىكند. در جاهاى ديگر مىفرمايد: «و تلك الامثال نضربها للناس
لعلهم يتفكرون (4) يعنى با اين تمثيلها مىخواهيم مردم حقيقت را
آنچنان كه هست در يابند.
حقايق عالم آخرت بالاخره براى انسان دنيايى كه هنوز به عالم آخرت نرفته -
يعنى نه مرده كه برود آنچا و نه مردن اختيارى داشته است كه آن را درك كرده باشد
- [قابل فهم نيست]. براى موجودى كه اهل اين نشئه است آنچه كه در آن نشئه هست
اصلا قابل تصور و قابل درك كردن نيست مگر در لباس تمثيلها و مثلها و در لباس
چيزهايى كه با آنچه مردم درك مىكنند آن را مجسم و بيان كنند.
پس در آن آيه داشتيم كه فكرى پاك و عقيدهاى پاك، كه در آنجا مسلم اساسش
عقيده توحيد است، مثلش مثل درخت پاك پاكيزهاى است كه ريشهاى محكم در زمين
داشته باشد كه از جاى خودش تكان نمىخورد، هيچ بادى او را نمىلرزاند، و شاخه
به آسمان كشيده است، چنين برگ و ميوه مىدهد; و در اين زمينه ما ابار و احاديث
زياد داريم كه مثلا كه تنه درخت كيست، شاخه درخت كيست، ميوه درخت كيست، برگ
درخت كيست، كه اينها بيشتر تشبيه [است]، يعنى همه آنها نشان مىدهد كه مقصود
امور معنوى است، توحيد است، نبوت است، امامت است، اخلاق است.
از طرف ديگر گفتيم كه ما داريم كه بهشت طوبى دارد و در روايات به طور قطع
گفتهاند طوبى درخت است و بعد اين طور بيان كردهاند كه طوبى درختى است كه
تنهاش در خانه على بن ابى طالب است و شاخهاش در خانه همه مؤمنين در هر جاى
دنيا تا روز قيامت. معلوم است كه ما د رخانه امير المؤمنين - كه الآن جزء مسجد
حضرت رسول است - يك درخت جسمانى نداشتهايم، آنهم درختى كه شاخههاى آن تا همه
جاى دنيا كشيده شده باشد الى الابد. معلوم است كه مقصود اين روايات هم اين است
كه آن درخت بهشتى ريشهاش از اينجا آب مىخورد و شاخههايش در خانههاى مردم
است. باز مقصود همان عقايد پاك و اخلاق پاك و اعمال است كه اعمال انسان براى
اخلاق و افكار انسان حكم ميوهها را دارد.
كارهاى انسان، آنچه از انسان بروز مىكند، چه تلخ و چه شيرين، ناشى از طرز
تفكر و خلق و خوى انسان است. آن كسى كه فكرش پاك است، اخلاقش پاك است، فكرش
شيرى ناست، اخلاقش شيرين است، عمل و رفتارش شيرين است. غذاى مطبوع و مفيد براى
مردم ديگر است، و آن كسى كه كارهاى و سخنش همه تلخى و سمومات است، سخنش به هر
كس كه برسد مثل يك غذاى سمى است كه به افراد برسد (غذاى سمى با افراد چه
مىكند؟ حرف او وقتى به افراد مىرسد، كا يك غذاى سمى را مىكند) تا در روح او
خباثت نباشد، تا اخلاقش مسموم و فاسد نباشد، تا افكار و عقايدش اين طور نباشد
حرفش به اين صورت در نمىآيد.
مردى بود، الآن هم هست، سابقا - يعنى در دورههاى خيلى قبل از ما - طلبه
بوده، من چند جلسهاى بيشتر او را نديم; يكى از اقوامش گفت من اين را هيچ وقت
در خانهام راه نمىدهم ( بعد من تجربه كردم، ديدم همين طور است) براى اينكه بر
بچههايم از اين مىترسم (چون قومو خويش نزديك او بود) زيرا اين را تجربه
كردهام، او با هر كسى كه روبرو مىشود كاوش مىكند ببيند كه او به چه اعتقاد
دارد، يك تكيه گاه روحى [يا] فكرى براى او پيدا مىكند، ببيند او به چه اعتقاد
دارد، به چه پايبند است، همين قدر كه آن را كشف كرد كوشش مىكند او را در همان
جهتخراب كند. اين ديگر جنس و طبيعتش اين طور شده، و خودش يك آدم متزلزل و مردد
الذت است، دستش به هيچ جا بند نيست، هر كسى را كه ببيند به جايى بند است كانه
ناراحت مىشود و مىخواهد دستش را از آنجا بكند.
پس اعمال انسان ميوههاى وجود انسان است، اخلاق انسان شاخههاى وجود انسان
است، عقايد انسان ريشههاى درخت وجود انسان است و اساسا روح انسان نيست جز يك
درخت، يك درخت پر ريشه و پر شاخه و پر ميوه و پر برگ، درختى كه در اين دنيا
انسان بايد خودش را پيوند بزند و در اين دنياست كه اين درخت، درخت طوبى يا قوم
مىشود با دو تفاوت: يكى اين كه در دنيا ثمره اين درخت را انسان تنها خودش
نمىچيند، احيانا به ديگران هم مىدهد، ديگران هم از ميوههاى اين درخت
مىخورند، اگر شيرين باشد شيرن و اگر تلخ باشد تلخ; تفاوت دوم اين است كه انسان
[واقعيت] خودش [را] در دنيا [درك نمىكند]. حكما ثابت كردهاند كه روح انسان در
دنيا مادامى كه با اين بدن هستحالت موجودى را دارد كه عضوش را بى حس كردهاند،
حالت تخدير شده دارد، يعنى آنچه را كه از درون خودش بايد درك كند درك نمىكند،
مثل آدمى است كه موجبات درد در او هست ولى فعلا يك آمپول به عضو زدهاند و آن
را تخدير كردهاند و چيزى احساس نمىكند. ولى اين مخدر براى هميشه باقى نخواهد
ماند، روزى خواهد آمد كه از بين برود، وقتى از بين رفت انسان واقعيت را درك
مىكند. انسان در دنيا [نسبت به آخرت] اين دو تفاوت را دارد; يكى اينكه ثمره
درختش را ديگران هم مىچينند، اگر شيرين استشيرين و اگر تلخ است تلخ، ولى در
آخرت فقط خودش است كه ثمره را مىچيند، چون عمل است; يعنى در آنجا ثمره عمل او
را، چه خوب چه بد، كس ديگر نمىچيند، اگر كس ديگر هم استفاده ببرد به دليل
پيوندى است كه در دنيا با اين بر قرار كرده، يعنى از اين درخت، پيوندى به خودش
زده، كه [در] مساله «يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون الا من رحم
الله» (5) كه در اخبار داريم مقصود شفاعت [است]، شفاعت تابع پيوندى
است كه انسان از درختشفيع در دنيا به درختخودش زده باشد و الا انسان [به
صورت] درخت پيوند نزده صد در صد تلخ امكان ندارد كه از ميوه يك رختشيرين
استفاده كند. پس آن هم باز پيوندش مربوط به دنيا است. در آنجا انسان از تمام آن
ميوههاى درخت وجود خودش كه اعمال خودش است [بهرهمند است. تفاوت ديگر اين است
كه در آخرت انسان] با خودش مواجه مىشود، واقعا خودش را يك درخت مىبيند، درختى
كه آنقدر ميوه دارد الى ما شاء الله; و بعضى افراد ميوههايشان در نهايت درجه
شيرين و مطبوع و آن ديگرى كه درختش زقوم است ميوههايش آنچنان تلخ كه به تعبير
ما از زهر مار تلختر. ولى در عين حال با هميه آن تلخى آنچنان گرسنگى و جوعى
دارد كه همه آنها را مىخورد و شكم خودش را پر مىكند، چون همانهايى است كه در
دنيا خورده. آنچه در آنجا مىخورد تجسم آن چيزى است كه در دنيا خورده.
پس در عالم آخرت، ما درختى در بهشت داريم و درختى در جهنم. انسان ممكن است
به صورت آن درخت بهشتى در بيايد، ممكن است به صورت يك درخت جهنمى در بيايد. به
عبارت ديگر انسان ممكن است عضوى و شاخهاى از درخت بهشتى باشد و ممكن است عضوى
و شاخهاى از درخت جهنمى باشد. براى كسى قطعى نكردهاند كه تو حتما از آن درختى
يا حتما از اين درختى ;نه، هر كسى در اين دنيا مىتواند خودش را عضوى و جزئى و
شاخهاى از آن درخت بكند و مىتواند عضوى و جزئى و شاخهاى از اين درخت بكند.
در چند جاى قرآن نام «زقوم» آمده است كه در دو جا به تعبير «شجرة الزقوم»
است، يكى در سوره «و الصافات» بود كه خوانديم، يكى هم در همين سوره دخان. در
سوره «و الصافات» خوانديم: «انها شجرة تخرج فى اصل الجحيم» (6)
درختى است كه در اصل و متن جهنم مىرويد. آنهايى كه اهل به اصطلاح اشاره هستند،
در كلمات خودشان اين طور بيان كردهاند كه جحيم يا جهنم به تعبير ديگر، تجم
طبيعت در اين دنياست، و به عبارت ديگر تجسم ماده پرستى و طبيعت پرستى در اى
ندنياست، كه شواهد از خود قرآن كريم در اين زمينه زياد است. در سوره «القارعه»
اين طور مىخوانيم:
بسم الله الرحمن الرحيم القارعة × و ما ادريك ما القارعة × يوم يكون الناس
كالفراش المبثوث × و تكوون الجبال كالعهن المنفوش × فاما من ثقلت موازينه × فهو
فى عيشة راضية × و اما من خفت موازينه × فامه هاوية × و ما ادريك ماهيه × نار
حامية
من مرحوم آقاى شاه آبادى (رضوان الله عليه) را خيلى كم ديده بودم، يعنى وقتى
ما رفتيم قم ايشان تهران بودند، [ولى] چون از استادان ما (7) خيلى
به ايشان ارادت داشتند و تمجيد مىكردند، گاهى كه به تهران مىآمديم، پاى منبر
ايشان مىرفتيم. يك وقتيادم هست كه رفته بودم، ديدم ايشان داشت همين آيه را
معنى مىكرد: «و اما من خفت موازينه» آن كه ميزانش سبك است. مكرر گفتهايم
قرآن نمىگويد ميزانى كه در قيامت است دو كفه دارد، يك طرف اعمال نيك را
مىگذارند يك طرف اعمال بد را; يك كفه بيشتر ندارد كه اعمال خوب را آنجا
مىگذارند، مثل ترازوهاى جديد، هر كسى كه ميزانش سنگين است «فهو فى عيشة
راضية»، آن كه سبك است نه. غرضم چيز ديگرى است: «فامه هاوية». «ام» در اصل
يعنى مادر، مادر را هم «مادر» مىگويند به اعتبار اينكه ما يام الانسان است،
يعنى مقصد بچه است. مادر از آن جهت مادر - و «ام» در عربى - گفته مىشود كه از
ماده ام يام است، چون بچه اساسا به هر طرف كه برود آخرش بر مىگردد به سوى
مادر، و مادر مقصد اوست، غايت و هدف و مقصد بچه اوست. آنچا دارد: «فامه هاوية»
مادرش هاويه است «و ما ادريك ماهيه» هاويه چيست؟ «نار حامية» آتشى است داغ.
حالا چرا اينجا گفته شده كه اين ام است، مادر است؟ اولا به چه مناسبت جهنم را
به مادر انسان جهنمى تعبير كردهاند؟ براى اينكه اين چيزى كه امروز به آن رسيده
همان مقصدى است كه در دنيا داشته; به همان رسيده كه در دنيا آن را مىخواسته
است. به جاى ديگر نمىرفته كه او را به اينجا آورده باشند; او را به همان جا
مىبرند كه به سوى آنجا مىرفته است. «فامه هاوية و ما ادريك ماهيه نار
حامية». اينجا خود آيه كاملا موضوع را مشخص مىكند كه چگونه افرادى كه تمام هم
و مقصد و خواسته و آرزوها و آمالشان، تمام آنچه دربارهاش فكر مىكنند و
مىانديشند ماديات زندگى است و از معنويت هيچ خبرى نيست، همان كسانى هستند كه
اصلا جز جهنم و آتش جهنم چيز خبرى نيست، همان كسانى هستند كه اصلا جز جهنم و
آتش جهنم چيز ديگرى را قصد نمىكنند، يعنى آنچه كه در آنجا هست تجسم همين است
كه اينها در دنيا داشتهاند. آن وقت اين درخت از كجا رشد مىكند؟ از همين حالتى
كه انسان در متن دنيا قرار مىگيرد. اين درخت كه به نام «درخت زقوم» است، كه
درختى است كه در آن اصل و متن جحيم و در آن عمق جهنم مىرويد، يعنى تمام وجود
انسان يك وجود جهنمى مىشود، اصلا خودش جهنم است. اين درختى كه از آن عمق و
ريشه قلب خود اين [انسان] رشد و طلوع كرده است، اين خود همين آدم است و اين
[انسان] خودش در اينجا عين جهنم شده، يعنى در آنجا يك پارچه آتش تجسم يافته
است. اين است كه آنجا مىفرمايد: «انها شجرة تخرج فى اصل الجحيم طلعها كانه رؤس
الشياطين». «طلع» آن مايع و نطفهاى را مىگويند كه در درختخرمانى نر وجود
دارد، از اين مىگيرند و مىپاشند در درختهاى خرماى ماده تا ميوه بدهد، و يا
گاهى گرد اينها را ممكن است باد ببرد و برساند. خلاصه حكم نطفه را دارد كه مولد
است. آنجا تعبير اين است: «طلعها كانه رؤسس الشياطين» گويا كلههاى شيطان است.
در آيه «و قيضنا لهم قرناء» (8) خوانديم كه براى افرادى از شيطانها
قرينهايى پيدا مىشود كه شيطانهايى است كه از وجود خود اينها آفريده مىشوند.
آن سلسله از اخلاق شيطانى اينها كه حكم طلع را دارد و مولد است و منشا پيدايش
يك سلسله شيطانهاى ديگر و اخلاق فاسده ديگر مىشود، يعنى رؤوس شياطين و سرهاى
شياطين; در واقع شيطاين بزرگ در اينجا مىرويند و از اينها شيطانهايى و از اين
شيطانها شيطانهايى و قرينهايى. اين است كه اينجا مىفرمايد: «ان شجرت الزقوم
طعام الاثيم». البته مفسرين مىگويند اينجا يك «من» در تقدير است: «ان من
شجرة الزقوم طعام الاثيم» غذاى اين گنهكار از درخت زقوم است، ولى به حكم اينكه
خود درخت زقوم هم از اول به صورت غذا به وجود آمده بعيد نيست كه علت اينكه قرآن
«من» را انداخته و گفته «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم» اين است كه گذشته از
اينكه ميوههاى اين درخت غذاهاى اينها در آنجاست، خود اين درخت هم به صورت تغذى
به وجود آمده. حالا به اين جهت كار نداريم.
«ان شجرت الزقوم طعام الاثيم» غذاى اين گنهكاران از اى ندرخت زقوم است. در
سوره واقعه اين طور خوانديم: «ثم انكم ايها الضلون المكذبون لا كلون من شجر من
زقوم فمالؤن منها البطون» (9) . مگر در دنيا همين طور نيست؟ در
دنيا وقتى انسان از درختخبيث اخلاق خودش ميوه مىچيند، در اعمال كثيف فاسد
خودش به يكى دو تا قناعت نمىكند، هى تكرار، هى تكرار كه خودش را پر مىكند; يك
نوع گرسنگى و جوعى نسبت به اعمال فاسد پيدا مىكند. آنجا هم اين طور است. «ان
شجرت الزقوم طعام الاثيم» درختى زقوم - يا از درخت زقوم - غذاى گنهكار است،
يعنى از همان ميوههايى كه در دنيا كاشته است، در واقع از ميوههاى وجود خودش،
در آنجا مىخورد. «كالمهل يغلى فى البطون». اثرش را بيان مىكند: بعد از
خوردن، در شكم مانند فلز گداخته مىجوشد (و اينها عجيب تعبيرهايى است!). اين تا
اندازهاى يك امر محسوس است: هر عملى كه انسان انجام بدهد كه با فطرت انسانى
انسان سازگار باشد حكم يك غذاى مطبوع را دارد، يعنى به دنبال خودش آرامش و بهجت
و لذت مىآورد، و هر كار گناه و معصيتى كه انسان انجام مىدهد اثر آن معصيت
نوعى عدم تعادل، ناراحتى و جوشش است و تا ضعف اعصاب هم مىكشد. تازه اين اثرها
در دنيا خيلى كم ظاهر مىشود، كارى است بر ضد فطرت اوليه انسان.
امروز اين مطلب از نظر روانشناسى تاييد و ثابتشده است كه كارهاى نيك انسان
اثرهاى مطبوع و سالم و رشد دهنده و آرامش بخش در روح انسان ايجاد مىكند و
كارهاى خلاف و انحرافى و گناه و معصيت درست اثر عكس اينها را دارد. آدم منحصرف
از يك طرف حرص و ولعى دارد براى گناه، و از طرف ديگر بعد از مرتكب مىشود دغدغه
و اضطراب و ناراحتى آن را دارد; ولى باز هم تكرار مىكند. مىفرمايد حالا كه
خوردند چطور؟ گرسنگى رفع مىشود؟ همان تلخى آن است؟ خيلى چيزها هست كه تلخ است،
وقتى آدم مىخورد ناراحتىاش فقط در همان ذائقه كه رد شد ديگر چيزى نيست. نه،
وقتى هم كه خوردند تازه مثل اين است كه آدم مس گداخته خورده باشد: «كالمهل يغلى
فى البطون» مانند فلز گداخته د رشكمها غليان دارد «كغلى الحميم» آب را كه روى
آتش بگذاريد چگونه غليان پيدا مىكند؟ اين طور غليان دارد.
گفتيم در آن آيه مىفرمايد: «انها شجرة تخرج فى اصل الجحيم» در همان متن و
عمق و وسط جهنم مىرويد. اينجا مىفرمايد: «خذوه فاعتلوه الى سواء الجحيم» به
فرشتگان گفته مىشود اين را بگيريد و بكشيد به همان وسط جهنم ببريد، اين ديگر
زقوم است، در ختش هم آنجا روييده است. «ثم صبوا فوق راسه من عذاب الحميم» از
بالا سر او هم از عذاب آب داغ بر فرق او و بر سر او بريزيد، كه اين دو عذاب
است: عذابى كه از درون خودش مىكشد و عذابى كه از بيرون به نحو ديگرى بر او
مىريزد، كه باز خود اين هم تجسم گناه گناهكار در دنياست; رنجهايى كه در درون
خودش متحمل مىشود كه اثرش را در اين دنيا احساس مىكند، و رنجها و عكس
العملهايى كه عملهاى كثيف و بد دارد كه از ديگران هم به انسان مىرسد. بعد به
او مىگويند: «ذق انك انت العزيز الكريم» بچش، تو همان آقاى عزيز و بزرگوار
دنيا هستى، يعنى همان كسى هستى كه در دنيا آنچنان مغرور بودى، براى خودب عزتى و
شخصيتى و اهميتى قائل بودى مافوق اينكه سخن خدا را گوش كنى. قبلا خوانديم: «و
ان لا تعلوا على الله» (10) علو على الله داشتى، مىخواستى بر خدا
تكبر بجويى; چون امر خدا را دون شان دانستن، بر خدا تكبر كردن است و اين
شنيعترين اقسام تكبر است.
بعضى از فلسفههاى امروز، ايستادن در مقابل خدا را عالىترين كمال انسان
مىشمارند. ژان پل سارتر كتابى دارد به نام «خدا و شيطان» بر اساس فكرها و
حسابهايى كه راجع به مفهوم آزادى انسان دارد و راجع به اينكه اصلا تمام شخصيت
انسان آزادى است و لازمه آزادى همان «نه» گفتن و تمرد كردن و تسليم هيچ چيزى
نبودن و در مقابل همه چيز عاصى بودن (عصيان مطلق) و ايستادن در مقابل همه چيز و
از آن جمله خداست (حالا به خدا هم چندان اعتقاد ندارد: اگر خدايى باشد). همين
ديشب مقالهاى را يكى از همين تيپ افراد روز در روزنامه كيهان نوشته بود راجع
به حافظ، و در واقع بايد گفت راجع به مسخ حافظ. اين بيچاره را هم آنچنان دارند
مسخ مىكنند كه خدا مىداند! ظاهرا به مناسبت اين شعر (كه اصلا اين شعرهاى حافظ
را هم هيچ درك نمىكنند): «جلوهاى كرد رخش ديد ملك عشق نداشت» بحث را كشانده
بود به مساله شيطان و خدا، كه حافظ هم شايد در فلان شعر نظرش به شيطان است،
بالاخره شيطان هر چه بود در مقابل او خود نشان داد; اين نهايت كمال است براى
شيطان و نهايت بدبختى و ذلت است از آدم و از همه فرشتگان كه تا خدا گفتسجده
كنيد، همه فرشتگان گفتند چشم. آن كه از خودش شخصيت نشان داد شيطان بود، گفت
ابدا، اعتنا ندارم. حرفشان به اين شكل است. تكبر، تسليم نبودن، عصيان كردن ولو
در مقابل خدا، كمال انسانيت است. شيطان شدن و «نه» گفتن، سجده نمىكنم، امرت
را اطاعت نمىكنم، اين كمال است، چون در مقابل او هم باز از خودش خود نشان
مىدهد، شخصيت نشان مىدهد، بى شخصيتى نشان نمىدهد كه بگويد بله.
اين همان العزيز الكريم است كه قرآن دارد مىگويد. حالا در قديم آن العزيز
الكريمها فلسفه نداشتند، امروز اگزيستانسياليسم دارد فلسفه هم برايش مىسازد.
داستان معروف آن گريهاى است كه يك باباى گربه مزاحمى داشت و هر وقتسفرهاش را
پهن مىكرد اين گربه مىآمد يك «مو» مىگفت. او هم چيزى به او مىداد ولى گربه
هم كه بى حياست، گوشتهايش را مىدزديد. او هم نمىخواست اين گربه را ناراحت
كند. براى اينكه خودش را از شر او خلاص كند، روزى گربه را داخل جوال كرد و رفت
در محله ديگرى انداخت و خيال خودش را راحت كرد. سر ظهر كه آمد سفرهاش را پهن
كرد و با خيال راحت نشست، ديد گربه آمد سر سفره گفت «مو». عجب كارى! اين از كجا
راه را پيدا كرد؟! اين دفعه رفت او را در بيرون شهر انداخت، باز به خيال اينكه
خيال خودش را راحت كرده. روز ديگر آمد سر فسره نشست، باز اين گربه آمد گفت
«مو». خدايا اين را چكار بكنم؟ به شر اين گرفتار شدهام! آخرش گفت من يك بلايى
به سر تو بياورم كه ديگر نتوانى بيايى. رفت تختهاى درست كرد و روى آن را قير
اندود كرد و پاى گربه را روى اين قيرها محكم كرد و او را برد و رودخانهاى روى
آب رها كرد. گربه هم رفت. اتفاقا حاكم وقت در كنارى نشسته بود و داشت اين رود
(نيل) را تماشا مىكرد، يك وقت از دور ديد يك موجودى دارد به اين سو مىآيد.
وقتى نزديك شد به غواصان گفت ببينيد آن چيست، برويد آن را بياوريد. غواصان
رفتند نزديك ديدند يك گربه است، ولى امر بود بايد مىآوردند، گربه را سالم
آوردند تحويل دادند. حدس زدند، گفتند هر كه هست مزاحم اين كربه شده. پاى او را
از قيرها باز كردند; بعد برداشتحكمى نوشت و به گردن اين گربه انداخت كه: «حكم
پادشان است، از اين ساعت اين گربه در هر خانهاى كه رفت هيچ كس حق ندارد مزاحمش
بشود (به يمن اينك هشاه نجاتش داده)». بعد از چند روز آن صاحبخانه نشسته بود و
سفره را پهن كرده بود، گربه آمد گفت «مو»، ولى [ديد] اين دفعه يك چيزى هم به
گردنش دارد. چيزى جلوى گربه انداخت و آرام آن نخ را از گردنش باز كرد، ديد يك
ابلاغ هم دارد، ابلاغ خيلى محكمى; گفت تا حالا كه ابلاغ نداشتى ما از عهده تو
بر نمىآمديم، حالا كه دارى ابلاغ و حكم هم شدهاى، ما بعد از اين تسليم جناب
شما هستيم! مساله تمرد و ايستادگى در مقابل حق، تا اگزيستانسياليسم نيامده بود
لااقل فلسفه نداشت، حالا داراى فلسفه هم شده است كه بله اين جور بايد بود.
اين تكبر بر خدا و ايستادگى در برابر خدا و «نه» گفتن در مقابل ذات حق، ضد
انسانىترين چيزهاست. من در مقالاتى تحت عنوان «سيرى در نهج البلاغه» به
مناسبتى رسيدم به هيمن جا كه اصلا اين مساله ترك دنيا و دنيا پرستى در نهج
البلاغه بر چه اساسى است; كه اين بر مىگردد به امر كمال انسان و به اينكه اگر
انسان نبايد در مقابل ماديات تسليم باشد و نبايد بنده ماديات باشد، چه فرق
مىكند، بنده بودن بنده بودن است، اگر انسان بنده خدا هم باشد بالاخره بندگى
بندگى است; در آنجا بحثخوبى شده است.
عزيز كريم واقعى خداست; العزيز اوست و الكريم اوست. كسى در مقابل خدا خودش
را عزيز و كريم بداند اين همان عصيان در مقابل حق و تكبير بر ذات پروردگار است;
آخرين نتيجهاش همين است كه قرآن ذكر مىكند: «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم
كالمهل يغلى فى البطون كغلى الحميم خذوه فاعتلوه الى سواء الجحيم ثم صبوا فوق
راسه من عذاب الحميم ذق انك انت العزيز الكريم» خدا موجودى جدا از انسان نيست
كه انسان بگويد من خودم را حفظ مىكنم در مقابل او; او را طرد مىكنم خودم را
حفظ مىكنم. «خود» انسان با خدا حفظ مىشود. در آيات ديگر قرآن خواندهايم: «و
لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم» (11) آدمى كه خدا را
فراموش كند خودش را فراموش كرده، نه اينكه خودش را در يافته و خدا را فراموش
كرده; آن كه خدا را از دست بدهد خودش را از دست داده: «قل ان الخاسرين الذين
خسروا انفسهم» (12) . اشتباه اينها ين است; مىگويند انسان خودش را
بازيابد و بازيافتن انسان خودش را به اين است كه همه چيز را طرد كند. پس همه
چيز را طرد كند حتى خودش را! خداوند غايت كمال انسان است. يك موجود [اگر] آن
غايت كمال خودش را بجويد خودش را جستجو كرده است نه اينكه يك بيگانه از خودش را
جستجو كرده است. يك رباعى به شيخ اشراق نسبت مىدهند، خيلى رباعى خوبى است:
هان تا سر رشته خرد گم نكنى خود را ز براى نيك و بد گم نكنى رهرو تويى و راه
تويى منزل تو هشدار كه راه «خود» به «خود» گم نكنى
خيلى حرف عجيبى است! مىگويد آدمى كه به سوى خدا مىرود در واقع به سوى خود
واقعى خودش مىرود، در واقع به يك معنا از «ناخود» به «خود» مىرود. آن خودى را
كه بايد رها كند آن خود «ناخود» است، خود عوضى است; انسان از آن خود موهوم
خيالى به سوى خود واقعى خودش مىرود.
آنگاه به اين متكبر على الله، به اى نمدعى خدايى مىگويند: «ذق انك انت
العزيز الكريم» [بچش]اى كسى كه مدعى خدايى بودى (13) . «ان هذا ما
كنتم به تمترون» اين همان چيزى است كه شما در دنيا قبولش نداشتيد، آنهايى كه
در دنيا قبول نداشتيد حالا واقعيتش را مىبينيد. «ان المتقين فى مقام امين»
اما متقيان، پرهيزكاران در قرارگاهى امن [به سر مىبرند]. از آنها (بدكاران)
«كالمهل يغلى فى البطون» بود، غليان و جوشش بود، و گفتيم كه هميشه كار خير و
كار حق امنيت آور است، و آن امن و امانى كه در آنجا دارند نتيجه امن و امان
دنياست كه «الا بذكر الله تطمئن القلوب» (14) .
«فى جنات و عيون» در باغها، در بهشتها و در ميان چشمهها «يلبسون من سندس و
استبرق متقابلين» از انواع جامههاى ديبا، نازك و ستبر مىپوشند، روبروى هم
مىنشينند و از مجالست با يكديگر لذت مىبرند. «كذلك» اينچنين «و زوجناهم بحور
عين» و جفت و قرين قرار مىدهيم آنها را به سياه چشمان خوش چشمى، كه ممكن است
مقصود همان زوجات دنياشان باشد كه شامل حورالعين آخرت هم مىشود (در آيات پيش
اين طور خوانديم). «يدعون فيها بكل فاكهة امين» مىخواهند و مىخوانند هر نوع
ميوهاى را. باز تكرار مىكند در نهايت امن و امان و آرامش به سر مىبرند. «لا
يذوقون فيها الموت الا المؤته الاولى و وقيهم عذاب الجحيم» خداى آنها آنان را
از عذاب جحيم نگهدارى كرده است. (از متقين شروع شد كه از ماده «تقوا» و «وقوا»
و «وقى» و نگهدارى است و تقريبا به اينجا ختم مىشود كه «ووقيهم» خدا هم آنها
را نگهدارى كرده است.) انسان تا در دنيا خودش را از آنچه كه موجب جهنم است نگه
ندارد در آخرت از جهنم نگهدارى نمىشود. «فضلا من ربك» همه اينها تفضلات
پروردگار توست. اهل بهشت هرچه را كه دارند فضل پروردگار مىبينند «ذلك هو الفوز
العظيم» و رستگارى بزرگ اين است.
نكتهاى را عرض مىكنم و آن اين است: براى آن گروه از اهل بهشت كه اهل معرفت
هستند نعمتهاى بهشتى از دو جهت نعمت است: يك جهتخود همين نعمت بودن اين نعمت،
كه نعمت براى انسان نعمت است، همين طور كه در دنيا هم، قطع نظر از هر چيزى،
ميوه خوب، غذاى خوب، لباس خود براى انسان نعمت است. چيزى كه براى يك شخص صاحبدل
بالاتر است، جنبه كرامت بودن و تفضل بودن آن است; يعنى اگر شما يك شخص فوق
العاده مورد احترام و محبوبى داشته باشيد چنانچه او هديهاى براى شما بفرستد،
اينجا شما دو لذت داريد كه يكى از آن دو صد درجه بيشتر از ديگرى است، يكى اينكه
اين مثلا سيبى كه او فرستاده استسيب است مثل همه سيبهاى ديگر; ديگر اينكه
مىگوييد اين سيبى است كه فلان كس فرستاده. اين ديگر لذت روحى مطلب است. اهل
حقيقت نعمتهاى بهشتى را كه از خدا مىخواهند توجهشان به هديه بودن و فضل بودن
آنهاست، به تفضل بودن و كرامت بودن آنهاست; يعنى از اين جهت كه احساس مىكند
آنچه كه دارند هديه محبوبشان است، هديه خداست، براى آنها هزاران درجه بيشتر لذت
بخش است از خود ميوه از آن جهت كه ميوه ميوه است. اين است كه در آخر به اين
نكته اشاره مىكند: «فضلا من ربك» در حالى كه اين تفضل پروردگار است; و آنها
اين «فضلا من ربك» را احساس مىكنند، درك مىكنند كه اين فضل اوست; استفاده
كنيد كه فضل اوست. يك جامه، يك مداد، يك كتاب و هر چيزى را اگر يك شخص مورد
احترام و محبوب به انسان داده باشد، اصلا آدم به چشم ديگرى به آن نگاه مىكند،
افتخار ديگرى براى او دارد; و براى آنها اين جهتش مورد نظر است نه آن جهتهاى
ظاهرى و جسمانى.
«ذلك هو الفوز العظيم» آن است رستگارى بزرگ. بعد مىفرمايد: «فانما يسرناه
بلسانك لعلهم يتذكرون فارتقب انهم مرتقبون». بر مىگردد به آيات اول كه «حم و
الكتاب المبين انا انزلناه فى ليلة مباركة ...» بعد از همه اين مطلبها كه گفته
شد، همانا ما قرآن را آسنان كرديم به زبان تو; يعنى اين را وارد كرديم به زبان
تو; از مام عالى و شامخى كه فوق مقام لسان و لفظ بود، «انا انزلناه فى ليلة
مباركة» بود [تنزل داديم و] ما اين را ميسر كرديم; مثل اين كه چيزى در يك مقام
خيلى عالى باشد، آن را در دسترس قرار بدهند. گفتيم از آيات قرآن استاده مىشود
كه قرآن خودش حقيقتى است در يك مقام عالى: «فى كتاب مكنون لا يمسه الا
المطهرون» (15) ، بعد، از مقام على خودش نزول پيدا كرد به قلب
مبارك رسول اكرم و بعد به صورت لفظ [نازل شد]، براى چه؟ براى اينكه مردم متذكر
بشوند. «فانما يسرناه بلسانك لعلهم يتذكرون» اين را ما تسهيل و آسان كرديم،
يعنى سهل المنال كرديم، در دسترس قرار داديم (در يك آيه ديگر مىفرمايد: «و لقد
يسرناه القرآن للذكر فهل من مدكر» (16) اينجا هم «يسرناه القرآن»
همين مفهوم را دارد) «لعلهم يتذكرون» باشد كه اينها متذكر شوند. «فارتقب انهم
مرتقبون» (چون پايان كار را هم براى دو دسته گفتيم) بنا بر اين تو انتظار بكش
كه ما هم انتظار مىكشيم، يعنى بدان كه چنين حقيقتى بدون شك و شبهه در پيش رو
هست. و صلى الله عليه محمد و آله الطاهرين.
2- رعد / 29.
3- ابراهيم / 24 - 26.
4- حشر / 21.
5- دخان / 41 و 42.
6- الصافات / 64.
8- فصلت / 25.
9- واقعه / 51 - 53.
10- دخان / 19.
11- حشر / 19.
12- زمر / 15.
13- يك مضمونى براى حاج محمد كريم خان رئيس شيخيها نقل مىكنند، مىگويند
هميشه امضا كه مىكرد [مىنوشت] «الثيم محمد كريم»، يك كسى آمد [امضايى از او
گرفت] و بعد در ذيل امضايش نوشت: «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم كالمهل يغلى فى
البطون ... انك انت العزيز الكريم».
14- رعد / 28.
15- واقعه / 78 و 79.
16- قمر / 17.