تفسير سوره دخان (2)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين ...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين × ما خلقناهما الا بالحق و
لكن اكثرهم لا يعلمون × ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين × يوم لا يغنى مولى عن
مولى شيئا و لا هم ينصرون × الا من رحم الله انه هو العزيز الرحيم (1)
در دو سه آيه پيش، قرآن كريم از كافران نقل كرد: «ان هولاء ليقولون ان هى
الا موتتنا الاولى و ما نحن بمنشرين» (2) . خلاصه حرفشان اين است
كه قيامتى و حشرى و نشرى در كار نيست، جز همن مردن كه يك امر واقع شدنى است چيز
ديگرى نيست، جز همين مردن كه يك امر واقع شدنى است چيز ديگرى نيست، مردن است و
ديگر بعد از مردن حيات و زنده شدن و اين چيزها در كار نيست. انكار صريحى بود از
قيامت. بعد از دو آيه، اين آيهاى كه الآن قرائت كرديم آمده است. اين آيه در
واقع برهان بر وجود قيامت است، برهان بر قيامت و معاد از طريق توحيد، كه اين
مطلب مكرر در آيات قرآن به عبارات مختلف آمده است. قرآن اين طور مىفرمايد: ما
عالم را به باطل نيافريدهايم، به حق آفريدهايم. ما در خلق آسمانها و زمين
نخواستهايم كه لا عب باشيم، بازى كنيم، لعبى در كار نيست، عبثى در كار نيست.
اين چند تعبير در قرآن آمده است. در خلقت، باطل در كار نيست، حق است، اين آسمان
و زمين به حق آفريده شدهاند نه به باطل. ما كه خلق كننده هستيم در خلق عالم
لاعب يعنى بازى كنند نبودهايم. «افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا
ترجعون» (3) (باز كلمه «عبث» آمده است) شما خيال كردهايد كه
مرجوع نمىشويد پس عبث آفريده شدهايد؟ اين چند كلمه همه در مورد قيامت آمده،
يعنى قرآن اين طور مىگويد كه اگر قيامتى نباشد معنايش اين است كه هستى بر باطل
است، هستى بازيچه است، هستى بيهودگى است. اما در اينجا كلمه «لاعب» آمده است:
«و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين».
اينجا بايد مطلبى را توضيح بدهيم. به چه مىگويند «بازى»؟ اين كلمه «لعب»
بايد روشن بشود تا بعد مطلب آيه قرآن روشن بشود. بچه - يا بزرگ كه معمولا بازى
بيشتر كار كودك است - در مىآيد مشغول بازى مىشود. كارى را شروع مىكند. مثلا
مىآيد اتاقك مىسازد، شتر يا اسب درست مىكند. بازىاش كه تمام مىشود خرابش
مىكند مىرود. باز دفعه ديگر همان را درست مىكند. شما اگر درست در كار اين
بچه دقت كنيد كه چه هدفى در اين كارش نهفته است، هيچ هدفى، هيچ حكمتى در كار
خود آن بچه پيدا نمىكنيد; يعنى اثرى واقعا بر آن مترتب باشد، هرگز اثرى بر آن
مترتب نيست. فرض كنيد مىروند فوتبال بازى مىكنند. چندين بار توپ از اين طرف
مىرود آن طرف و از آن طرف مىرود اين طرف، به اين دروازه وارد مىشود، به آن
دروازه وارد مىشود. شما از نظر نفس كار در نظر بگيريد، به روح آن بچه كار
نداشته باشيد، به خود كار توجه كنيد. حالا اين توپ به اين دروازه برود يا به آن
دروازه، چه اثرى بر اين كار مترتب است؟ هيچ. البته هر لعبى - اگر دقت كنيد -
لعب نسبى ستيعنى از نظر آن كار بازيچه است، ولى اين بچه چرا اين كار را
مىكند؟ او در عالم خيال خودش [به هدفى مىرسد]. فقط از نظر خيال اين بچه (يا
بزرگ) بازى نيست; يعنى از اين راه قوه خيال او به هدف و مقصد خيالى خودش
مىرسد.
مثال ديگرى عرض مىكنم. فلاسفه بحثى دارند در باب لعب و لهو و اين جور
چيزها. اغلب ما عادتهايى داريم كه نوعى عبث و لعب است. يك كسى عادتش اين است كه
انگشتانش را مىشكند، ديگرى عادتش اين است كه با تسبيح بازى كند، يكى با
انگشترش بازى مىكند، يكى با محاسنش بازى مىكند. اگر از كسى كه اين بازى را
مىكند بپرسيد اين كار را براى چه مىكنى؟ مىگويد هيچ چيز. راست است، خود اين
كار براى «هيچ چيز» صورت مىگيرد يعنى در اين كار «هيچ چيز» است. اما نيرويى در
اين هست كه مىخواهد خودش را به جايى برساند، يعنى قوه خيال و واهمه او با همين
«هيچ چيز» تفنيى مىكند، ولى خود كار «هيچ چيز» است. حالا مىآييم سراغ كار
حكيمانه. كارهايى كه ما انجام مىدهيم كه اينها را «حكيمانه» تلقى مىكنيم بعد
مىبينيد همين كارهاى حكيمانه ما از يك نظر حكيمانه است و از يك نظر همه
كارهايى حكيمانه دنيا لعب است (انما الحيوة الدنيا لعب و لهو) (4) ;
چطور؟ كار حكيمانه چگونه است؟ مثلا مىآييم در زمينى خانهاى مىسازيم داراى
هال، مهمانخانه، آشپزخانه، حمام و ... هر كه از ما بپرسد اين كار را براى چه
مىكنى، ديگر نمىگوييم «هيچ چيز»، مىگوييم معلوم است، مىخواهم زندگى كنم،
انسان كه مىخواهد زندگى كند جا لازم دارد. چرا اين طور مىسازى؟ آدم مهمان
برايش مىآيد، مهمانخانه مىخواهد، حمام مىخواهد،... اينجا اين كار شكل
حكيمانه به خودش مىگيرد، يعنى روى يك نقشه عقلانى و روى اثر و فايدهاى كه بر
اين كار براى آن شخص مترتب است صورت مىگيرد. اينجا ديگر «خيال» اين كار را
نكرده، «عقل» اين كار را كرده است و چون هدف درستى از اين كار دارد، ما اين
كار را «حكيمانه» مىگوييم. باز هم اين كار حكيمانه نسبت به «كننده» حكيمانه
است، از نظر كسى كه اين كار را مىكند و از نظر انتساب اين كار به شخصى كه اين
كار را انجام مىدهد حكيمانه است، ولى از نظر مجموع آجرها و سنگها و كچها و
آهنهايى كه در اين خانه به كار رفته چطور؟ يعنى اگر ما خودمان را مجزا كنيم و
توجهى به اينها بكنيم، براى اينها چه كار حكيمانهاى صورت گرفته؟ از نظر اين
آجرها كه قبلا خاك بود و هنوز در كوره نرفته بود و به صورت آجر در نيامده بود و
امروز به صورت آجر در آمده و جرم اين ديوار را تشكيل مىدهد چگونه است؟ يعنى
اگر او به جاى ما باشد و اگر او شاعر به ذات خودش باشد، براى او فرق نمىكند،
باز براى او كارى است لعب; يعنى از نظر طبيعت و ذات آن اشياء لعب است. از نظر
كننده، اين كار حكيمانه است نه از نظر خود آن كار. به تعبير ديگر ما با اين كار
خودمان اين در و ديوار را به كمال خودشان سوق ندادهايم، اينها را در خدمت
منفعتخودمان قرار دادهايم. اگر كار ما كار درستى باشد، يعنى اگر ما در نظام
عالم حق داشته باشيم - كه چنين حقى هم داريم - كه اين اشياء را در خدمتخودمان
قرار بدهيم از نظر خودمان به سوى كمالى حركت كردهايم و كار حكيمانه انجام
دادهايم اما اين اشياء را به سوى كمال خودشان سوق ندادهايم.
مثال ديگر ذكر مىكنيم درست در جهت عكس اين [مثال]: پدر و مادرى با يكديگر
زندگى مىكنند، عمل زناشويى انجام مىدهند و بچهاى پيدا مىشود. اينجا قضيه بر
عكس است. از نظر اينها كه يك لذت موقت و آنى نصيبشان شده چيز ديگرى است. ولى
نتيجهاى به دست آمده كه اينها در واقع آن را انجام نمىدهند بلكه مسخرند براى
انجام دادن آن; يعنى اين كار مقدمه پيدايش يك موجود است، زمينه پيدايش يك موجود
را فراهم مىكند كه وجودش از نقص شروع مىشود و به كمال منتهى مىگردد; يعنى از
نظر آن بچهاى كه به وجود مىآيد، اينها زمينه را فراهم كردند كه موجودى از نقص
به كمال برسد. اين خيلى فرق دارد با ساختمانى كه شخصى مىسازد.
يا يك نفر كشاورز كه مىآيد بذرى را در زمين مىپاشد مقصد او مقصد خاصى است
ولى بالاخره كار او در مسير خلقت قرار مىگيرد، يعنى او با كار خودش يك دانه
گندم را تبديل به يك بوته گندم مىكند، يك شاخه را تبديل به يك درخت مىكند.
ولى اينجا 1% آن به او مربوط است، 99% آن به او مربوط نيست، به دستگاه خلقت
مربوط است: «افر ايتم ما تمنون ا ، «افر اتم ما تحرثون ا انتم تزرعونه ام نحن
الزارعون» (6) . اگر اشياء را از آن جهت كه با خدا نسبت دارند به
خدا نسبت بدهيم، هيچ فعلى از افعال خدا شبيه ساختن خانه براى انسان نيست. اگر
كمى شبيه باشد - كه شبيه بودن هم تعبير درستى نيست - شبيه عمل كشاورز است، يعنى
خداوند هر چه را كه خلق مىكند خلق كردن او عبارت است از رساندن اشياء به كمال
لايق خودشان. حال نهايت امر در خلقت چيست؟ آيا نهايت امر نيستى است؟ يعنى هستى
براى نيستى است؟ پايان هستى نيستى مطلق است؟ يا پايان هستى، هستى است؟ پايان
هستى رسيدن به حق مطلق و رفتن به سوى حق مطلق است؟ اگر كسى گمان كند كه خدا اين
عالم را خلق كرده، بعد هم معدوم مىكند، درست همان كرا بچه مىشود كه اتاقك را
درست مىكند و بعد خراب مىكند، دائما درست مىكند و دائما معدوم مىشود، و چون
در اين شكل ديگر چيزى وجود ندارد، مگر اينكه فرض كنيم خدا - العياذ بالله - مثل
بچهاى است كه مىخواهد تفنن كند، او را يك موجود متفنن [بدانيم] كه براى تفنن
خودش كار بيهودهاى را انجام مىدهد، موجود مىكند معدوم مىكند، موجود مىكند
معدوم مىكند، يعنى اشياء غايت ندارند، تمام و متمم ندارند، به سوى كمال خودشان
نمىروند. اما به دليل اينكه خداوند متعال حكيم است و لا عب و بيهوده كار نيست
بايد بدانيم وجهه تمام اين هستيها يك هستى دائم لا يزال لا يزول است، يعنى عالم
بقا. اگر عالم بقايى نبود و عالم فقط عالم فنا بود هستى لعب بود، ولى اين عالم
فنا جدا از عالم بقا نيست، رويهاى از عالم بقاست. همه چيز يك وجهه «بقايى»
دارد حتى همين زمين و زمان ما. «يوم تبدل الارض غير الارض و السموات و برزوا
لله الواحد القهار» (7) هر چيزى يك وجهه زمانى دارد و يك وجهه دهرى:
«ما عندكم ينفد و ما عند الله باق» اشياء نسبت به شما فانى هستند و نسبت به
خداوند باقى. اين است كه مىگويد اگر بقايى نباشد و اگر ابديتى نباشد و اگر
معادى نباشد و اگر بازگشت به خدا نباشد (ديگر در بازگشت به خدا نيستى معنى
ندارد; در بازگشت به هستى مطلق كه نمىتواند نيستى وجود داشته باشد) و اگر هستى
همين يك رويه نيستى را مىداشتيك چيز لغو بيهودهاى بود، اما اين چنين نيست.
اين است كه استدلال مىكند بر قيامت به دليل اينكه ما كه زمين و آسمان را باطل
نيافريدهايم (باطل يعنى بى غايت و بى هدف)، ما كه بازيگر نبوديم كه مثل بچهها
بخواهيم بازى كنيم يك چيزى را خلق كنيم، ما كه بيهوده كار نيستيم. گفتيم اينجا
از راه توحيد استدلال بر معاد است; يعنى اگر كسى خدا را بشناسد به عنوان يك
موجود كامل الذات، به عنوان يك موجود منزه از لعب و عبث و فعل باطل (خودش حق
است، فعلش هم حق است) و به عنوان يك موجود حكيم، آن وقت مىداند كه قيامت و
عالم بقا نمىتواند نباشد. اين است كه مىفرمايد: «و ما خلقنا السموات و الارض
و ما بينهما لا عبين».
اين در جواب آنها بود كه گفتند: «ان هى الا موتتنا الاولى و ما نحن
بمنشرين» جز همين يك مرگى كه ما به چشم خودمان مىبينيم مرگ ديگرى و طبعا حياث
بعد از مرگ و حيات بعد از آن مرگ دوم (احييتنا اثنتين) (8) وجود
ندارد، تو چرا اين حرفها را مىزنى كه روزى خواهد آمد كه عدهاى مىگويند خدايا
ما را دوبار ميراندى، دوبار زنده كردى، در دنيا ميراندى آوردى به برزخ، در برزخ
ميراندى شد قيامت; اين دو مرحله موت و دو مرحله - بلكه سه مرحله - حيات يعنى
چه؟ به اينها بگو «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين» اين حرف
شما انكار معاد نيست، انكار توحيد است. ولى آنها خودشان را به خدا معتقد نشان
مىدادند. به دليل اينكه خدايى هست قيامت هم هست. در آيات آخر سوره آل عمران
مىخوانيم:
ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب ×
الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و
الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا (9)
اين است كه عالم براى يك مسلمان واقعى تنها آينه توحيد نيست، آينه معاد هم
هست. «ربنا ما خلقت هذا باطلا» بعد «سبحانك فقنا عذاب النار». به دنبال آن فورا
مساله قيامت و جهنم و اينها را مطرح مىكند: «ربنا انك من تدخل النار فقد
اخزيته و ما للظالمين من انصار» (10 . اينكه اينها وقتى كه به عالم
نگاه مىكنند [مىگويند] پروردگارا تو عالم را باطل و بيهوده نيافريدى، يعنى از
نظام عالم، حقيقت مىبينند و در حقيقت، حاقه را مىبينند كه عين متن حق و حقيقت
است. اين است كه اگر دنيا را از آخرت مجزا كنيم جز يك لعب و بازى و بازيچه چيز
ديگرى نيست و براى اهل دنيا كارهاى حكيمانهشان هم بازى است. آيه «انما الحوة
الدنيا لعب و لهو و زينة و تفاخر بينكم و تكاثر فى الاموال و الاولاد»
(11) همين مطلب را بيان مىكند. مولوى داستان خوبى در تفسير اين آيه
دارد; مىگويد:
كودكان هر چند در بازى خوشند شب كسان شان سوى خانه مىكشند شب شد و شد گرم
بازى طفل خرد دزد ناگاهش لباس و كفش برد
آنچنان سرگرم به اين كار بيهوده خودش هست كه آنچه برايش لازم مىآيد - كه
كفش و لباس است - اساسا از يادش مىرود.
شب شد و بازى و او شد بى مدد رو ندارد كه سوى خدا رود
بعد مىگويد: «نى شنيدى انما الدنيا لعب» حكايت همين است.
«ما خلقناهما الا بالحق و لكن اكثرهم لا يعلمون». اول كلمه «لاعب» را
آورد; اينجا نقطه مقابل لا عب، «حق» را ذكر مىكند. خير، آسمانها و زمين
(مجموع آسمانها و زمين چون عالم علوى و سفلى است به صيغه تثنيه آورده شده.
نفرمود «ما خلقناهن» چون آسمانها جمع است، بلكه به اعتبار اينكه همه آسمانها و
زمين مجموع عالم علوى و سفلى را تشكيل مىدهد به صورت تثنيه ذكر مىكند) ما اين
دو را - آسمان و زمين را - نيافريديم الا بالحق. اين «ب» در «بالحق» را در
اصطلاح ادبى «باء ملابست» مىگويند. در تعبير فارسى اين طور بايد بگوييم: مگر
توام با حق. حق توام با اينهاست. نه صرفا مىگويد براى حق، اصلا حق توام با
اينهاست. از ذات حق جز حق صادر نمىشود، از ذات حق باطل صادر نمىشود «و لكن
اكثرهم لا يعلمون» ولى اكثر اين مردم اينها را نمىفهمند و نمىدانند.
«ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين». از عناوينى كه قرآن به قيامت داده است كلمه
«يوم الفصل» است. فصل يعنى جدايى، البته نه جدايى به معنى فراق، جدايى به معنى
ممتاز ساختن. عالم ما عالم امتزاج و اختلاط و تركيب است، نور و ظلمت در اينجا
با يكديگر مخلوط هستند; سعادت و شقاوت، سعيد و شقى در سرنوشتيكديگر مؤثرند;
سعيد در سرنوشتشقى مؤثر است، شقى در سرنوشتسعيد ممكن است مؤثر واقع بشود; ولى
وقتى كه آنجا رفتند ديگر عالم، عالم بدن نيست، عالم اضداد نيست، عالم تركيب
نيست، آنجا ديگر عالم امتياز و جدايى است. در اينجا اگر انسان با عطر فروش
بنشيند معطر مىشود و به قول فردوسى اگر با آدم ذغالى و ذغال فروش هم بنشيند
سياه مىشود، البته اين تمثيل است، يعنى بودن با صالحان در انسان اثر مىگذارد،
بودن با صالحان هم در انسان اثر مىگذارد، عالم عالم تاثر و تاثر است:
صحبت صالح تو را صالح كند صحبت طالح تو را طالح كند مىرود از سينهها در
سينهها از ره پنهان صلاح و كينهها
به همين معنا ما مىگوييم اين عالم عالم اسباب است، يعنى اين عوامل اثر
مىگذارد. همين قدر كه انسان از اين دنيا رفت به آن دنيا، تقطعت منه الاسباب،
تمام اين عوامل مؤثر كه يا در جهتخوبى اثر مىگذاشتيا در جهت بدى، [از او]
جدا مىشوند و انسان تحت تاثير هيچ عاملى قرار نمىگيرد مگر عامل باطن خودش و
باطن [اعمال خودش] (12) . آنچا ديگر طبعا نيكان از بدان جدا مىشوند
(و امتازوا اليوم ايها المجرمون). با اينكه آنجا به يك معنا روز جمع است، اولين
و آخرين با هم جمع مىشوند، يعنى معيت پيدا مىكنند، يعنى آن جدايى كه مثلا
مردم اين زمان با مردم ده قرن پيش و مردم صد قرن بعد داشتند از ميان مىرود،
ولى آن ارتباط و آن تاثير و تاثرى كه به موجب آن با مردم همزمان و هم مكان
خودشان مجموعا يك واحد مركب اجتماعى را به وجود مىآورند به كلى از بين مىرود
و لهذا هم روز جمع است و هم روز فرق، از يك نظر جمع است و از نظر ديگر فرق و
امتياز. اين است كه تعبير مىفرمايد: «ان يوم الفصل». تعبير تعجيبى است! «ان
يوم الفصل ميقاتهم اجمعين». ميقات [يعنى] وعدهگاه. در اصل در مورد وعدهگاه
زمانى گفته مىشود واحيانا در مورد وعدهگاه مكانى، كه ميقاتهاى حج را كه ما
«ميقات» مىگوييم براى اين است كه در واقع وعدهگاه مسلمين است كه بيايند در
آنجا محرم بشوند. اين تعبير قرآن هم تعبير عجيبى است: يوم الفصل وعدهگاه عمومى
همه مردم است. گويى نظير آنچه قرآن در باب توحيد مىگويد: «و اذ اخذ ربك من بنى
ادم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى» يعنى در عمق
فطرت همه مردم توحيد هست و مردم در عمق فطرتشان بلى را به زبان تكوين گفتهاند،
همچنين در عمق فطرت مردم چنين ميعادگاهى وجود دارد. يك وقت هست مردم مىآيند
جمع مىشوند در جايى كه اصلا انتظارش را نداشتهاند، ولى يك وقت مردم در جايى
مىآيند جمع مىشوند كه وعدهگاه است; البت هرمه مردم كه ايمان نداشتند ولى
وعدهگاه همه مردم است چون در عمق فطرت همه مردم اين مطلب هست كه [دنيا] عبث
نيست، باطل نيست، لعب نيست، بالاخره به جايى خواهد رسيد كه اين سرگشتگيها همه
به پايان برسد. «ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين» قيامت ميقات و وعدهگاه عموم
مردم است. در كلمه «يوم الفصل» عرض كرديم كه اسباب منقطع و بريده مىشود،
اينجا هم باز همان مطلب را ذكر مىكند، مخصوصا اسبابى را ذكر مىكند كه مردم
طمع مىبندند: «يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون» آن روزى كه هيچ
دوستى براى هيچ دوستى سود نمىتواند داشته باشد، هيچ دوستى نمىتواند دوستخودش
را بى نياز كند و به او كمك برساند.
كلمه «ولى» و «مولى» موارد استعمال زيادى دارد و از آن جمله مواردى است كه
تقريبا در دو جهت ضد است. (از ماده «ولى» است.) دو نفر كه با يكديگر مصاحب
باشند، به هم نزديك باشند، به هم مرتبط و متصل باشند، گاهى به اينها «مولى»
مىگويند به اعتبار اينكه هم پيمان و نزديك [هستند]. [وقتى] هم پيمان مىشوند
اين مولاى اوست، او مولاى اين، يعنى به هم نزديكاند. و گاهى «مولى» مىگويند
ولى از اين دو نفر به يكى مىگويند «مولى» يعنى حامى، پناه دهنده، به ديگر
مىگويند «مولى» يعنى واقع در تحتحمايت او و كسى كه ديگرى دارد از او حمايت
مىكند. لهذا ما به امير المؤمنين مىگوييم «مولاى»، درباره خودمان مىگوييم:
«انا موليك»، در زيارتها هست. به ايشان مىگوييم: «مولى كل مؤمن و مؤمنة» يا
مىگوييم: «حضرت مولى چنين فرموده». گاهى هم در دعاها مىگوييم: «او مولاست
براى ما» يعنى در تحت تصرف او هستيم. اينجا مىفرمايد: «يوم لا يغنى مولى عن
مولى شيئا» روزى كه هيچ مولايى، هيچ حامىاى از كسى كه تحتحمايتش است
نمىتواند حمايت كند و سودى به او برساند. «و لا هم ينصرون» و نه كمك مىشوند.
مىخواهد بگويد كه نه كسى مىتواند صد در صد نجات دهنده شخص ديگر باشد و نه كسى
مىتواند كمك برساند، يعنى خود او چيزى داشته باشد ولى ديگر مىآيد مديى به او
مىرساند، مثل اينكه در جلسه امتحان يك وقت هست كسى هيچ چيزى ندارد، ديگرى همه
را به او مىرساند، يك وقت نه، كمى بلد است، چند كلمهاى هم كه بلد نيست ديگرى
به او مىگويد. هيچ اينها وجود ندارد «الا من رحم الله». اين جمله استثناى از
«و لا هم ينصرون» است: مگر كسى كه مورد رحمت الهى قرار بگيرد. مفسرين گفتهاند
اين خودش از ادله شفاعت است. از «يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا» استثنا نشده.
اين طور نيست كه يك كسى به دليل اينكه مولى است، از كسى كه تحتحمايت اوست
[پشتيبانى كند و] بدون اينكه در اين شخص هيچ گونه لياقتى باشد، همه كارهايش را
او بكند، چون در شفاعت هم ما «الا من ارتضى» داريم، يعنى شرط دارد. اما
«نصرت» يعنى كمك كردن، عنايت كردن، كه اين همان معناى مغفرت و رحمت پروردگار
از مجراى شفيع است، ...! (13) اين همان نصرت الهى است. آن بازىاى
كه ما مىگوييم اسمشان حضرت مولى [است]و بعد ما مىشويم بچه درويش و يدگر همه
كارها را مولى كرده، آن وجود ندارد. اما كمك هست و گفتيم زمينه كمك اين است كه
هميشه در جايى است كه شخص لياقتى دارد، اعانتى به او مىشود; و معنى شفاعت اين
است. د رحديثى هست، شخصى به نام زيد شحام گفت در خدمتحضرت صادق عليه السلام
بوديم، همين آيه خوانده شد: «يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون الا
من رحم الله» حضرت فرمود: «من رحم الله» ما هستيم (به اعتبار شفاعت كردن نه
به اعتبار شفاعتشدن) (14) .
«انه هو العزيز الرحيم» خدا عزيز و غالب است و مهربان است. از آن جهت كه
عزيز و غالب است كسى نمىتواند از او فرار كند، ولى از آن جهت كه رحيم است،
افرادى كه لياقتى داشته باشند نصرت و رحمت الهى و شفاعت اولياء الهى شامل حال
آنها مىشود.
2- دخان / 34 و 35.
3- مؤمنون / 115.
4- محمد / 36.
5- واقعه / 58 و 59.
6- واقعه / 63 و 64.
7- ابراهيم / 48.
8- غافر / 11.
9- آل عمران / 190 و 191.
10- آل عمران / 192.
11- حديد / 20.
14- بحار الانوار، ج 24 / ص 205 (باب 54، روايت 3).