تفسير سوره دخان (1)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين ...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم:
حم × و الكتاب المبين × انا انزلناه فى ليلة مباركة انا كنا منذرين × فيها
يفرق كل امر حكيم × امرا من عندنا انا كنا مرسلين × رحمة من ربك انه هو السميع
العليم × رب السموات و الارض و ما بينهما ان كنتم موقنين × لا اله الا هو يحيى
و يميت ربكم و رب ابائكم الاولين (1)
. آيه اول كلمه «حم» بود، (2) آيه دوم «و الكتاب المبين»، آيه
سوم و چهارم هم مربوط به نزول قرآن در ليلة القدر و درباره خود ليلة القدر بود.
در آيه چهارم مىفرمايد: «فيها يفرق كل امر حكيم» در اين شب جدا مىشود (تعبير
«جدايى» دارد) هر امر حكيمى. نتيجه تدبرهاى مفسرين درباره اين آيه مختلف بوده
است. بعضى گفتهاند مقصود اين است كه چون در اين شب - و در واقع در يكى از اين
شبهاى ليلة القدر - قرآن نازل شد و به وسيله قرآن كريم دستورها و احكام بيان شد
و به طور كلى بيان كردن يك چيز يعنى واضح كردن و روشن كردن و تفصيل دادن آن و
در واقع بيرون آوردن آن از حد اجمال و ابهام به مرحله تفصيل و روشنى، پس «در
اين شب جدا مىشود هر امر حكيمى». مقصود از اين «امر» يعنى دستورهاى الهى،
معارف الهى: اين چيزهايى كه به وسيله قرآ بيان شده است در اين شب تفصيل داده
شد. ولى البته اين نظر، نظر صحيحى نيست، چون همين طور كه عرض كردم اين نظرها
نظر مفسرين است به حسب تدبرى كه در آيات كردهاند. و بعضى مفسرين ديگر كه اين
نظر را رد كردهاند - و درست هم رد كردهاند - گفتهاند آيه مىفرمايد د راين
شب جدا مىشود، تفصيل داده مىشود (نه شد). اگر مقصود همان نزول قرآن و بيان
احكام و معارف به وسيله قرآن باشد، همين طور كه فرمود: «انا انزلناه فى ليلة
مباركة» ما در شب پر بركتى قرآن را فرود آورديم، بعد هم بايد بفرمايد: «و در
آن شب كه قرآن فرود آمد هر امر حكيمى به وسيله قرآن بيان شد» همين طور كه در
مورد نزول قرآن معنى ندارد گفته شود: «در هر شب قدر قرآن نازل مىشود»; قرآن در
يك شب قدر نازل شد. پس اگر مقصود از «فيها يفرق كل امر حكيم» تفصيل معارف و
احكام به وسيله قرآن باشد، بايد گفته مىشد كه «در آن شب بيان شد» يعنى به صيغه
ماضى گفته مىشد: «فيها فرق كل امر حكيم» در صورتى كه به صيغه مضارع گفته شده
است و اين از نظر علماى ادب روشن است كه فعل مضارع دلالت بر استمرار مىكند،
يعنى [دلالت مىكند بر] يك امر جارى و دائمى كه پيوستگى دارد و هميشه هست، نه
يك امرى كه در گذشته بود و قطع شد; يك امرى كه وجود دارد. بنا بر اين اين آيه
مىخواهد بفرمايد كه در شب قدر چنين چيزى وجود دارد; و خود اين آيه هم باز دليل
بر اين است كه ليلة القدر هميشه هست، يعنى ليلة القدر مخصوص به يك شب نيست آن
طور كه بعضى اهل تسنن گفتهاند كه ليلة القدر اختصاص داشت به زمان پيغمبر و با
فوت رسول اكرم ليلة القدر منتفى شد. معلوم مىشود كه چنين چيزى نيست، چون وقتى
كه مىگويد در اين شب به طور استمرار هميشه جريان اين است، دليل بر اين است كه
خود ليلة القدر هم براى هميشه باقى است نه اينكه از بين رفته است، و بعلاوه
معنى ندارد كه ليلة القدر از ميان برود، تا زمان پيغمبر هر سال ليلة القدر وجود
داشته باشد و بعد از پيغمبر ليلة القدر از بين برود. مثل اين است كه بگوييم بعد
از پيغمبر ماه رمضان رفت. ماه رمضان، ديگر زمان پيغمبر و غير زمان پيغمبر
ندارد. ليلة القدر شبى از شبهاى ماه رمضان است و همين طور كه ماه رمضان، بودن و
نبودنش به بودن و نبودن پيغمبر نيست ليلة القدر هم اين گونه است.
پس مقصود از اين كه «در اين شب تفريق مىشود» چيست؟ كلمه «فرق» همين چيزى
است كه ما مىگوييم «تفريق»; يعنى دو چيز را كه اول با هم هستند وقتى از
يكديگر تجزيه كنند و تفصل بدهند، اين را مىگويند «فرق»; است. اين، هم در امور
عينى و هم در امور ذهنى و فكرى درست است. اگر شما يك مطلب علمى را كاملا تجزيه
كنيد و بشكافيد اين هم باز خودش «فرق» و «تفريق» و «تفصيل» است; و «تفصيل»
در خود قرآن هم آمده. قرآن كريم مىفرمايد: « و ان من شىء الا عندنا خزائنه و
ما ننزله الا بقدر معلوم» (3) هيچ چيزى نيست (اين ديگر اختصاص به
مساله وحى ندارد، شامل اين سنگ و خاك و درخت هم هست، شامل همه چيز هست) هيچ
چيزى نيست (با يك لحن قاطع استثنا ناپذيرى) مگر آنكه خزائن آن در دست ماست و ما
آن را به اندازه معين و معلوم و حساب شده فرو مىفرستيم. در اين تعبير قرآن همه
چيز فرو آمده، از آسمان فرود آمده، حتى زمين هم از آسمان فرود آمده، حتى اين
آسمان هم از آسمان فرود آمده; نه فقط زمين فرود آمده از آسمان، آسمان هم فرود
آمده از آسمان، خاكو آب و باد هوا و آتش و هر چه كه شما در نظر بگيريد امر فرود
آمدنى است; يعنى هر چيزى در نزد پروردگار حقيقتى و بلكه حقايقى دارد و خلقتش در
اين عالم در واقع تنزل و نزول آن حقيقت است، يا به تعبير ديگر مثل اين است كه
سايه آن حقيقت در اين عالم اسمش مىشود «امر مادى»، «امر زمانى»، «امر
مكانى».
ميرفندرسكى قصيده بسيار عالى حكيمانه عارفانهاى دارد كه از شاهكارهاى
ادبيات فارسى است (ادبيات به معنى اعم را عرض مىكنم، يعنى ادبياتى كه شامل
معنى و معرفت است). اين قصيده شرح شده است; قصيدهاى است كه يك حكيم گفته نه يك
شاعرى كه فقط مىتوانسته الفاظ را سر هم كند; مىگويد:
چرخ با اين اختران، نغز و خوش و زيباستى صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى
مقصود از «بالا» اين آسمان نيست، خود آسمان هم در اين منطق باز آن زيرين
است; آن يك آسمان فوق آسمان است.
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت بر رود بالا همان با اصل خود يكتاستى
اين همان معنا و مفهوم «نزول» را بيان مىكند كه هر چيزى، حتى خود زمين،
حتى آسمان از آسمان ديگر نازل شده; اما معنى اين «نزول» اين نيست كه اين
[شىء] با همين شكل، با همين خصوصيت با همين قدر و با همين حد در يك جاى ديگر
بوده، آن را از آنجا برداشتهاند آوردهاند اينجا; مثل اينكه اين آدم در يك
جايى بوده، او را از آنجا برداشتهاند، به يك وسيلهاى - مثلا با هواپيما -
آوردهاند اينجا گذاشتهاند; نه، اين «نزول» همين چيزى است كه در اينجا قرآن
از آن تعبير به «فرق» مىكند، تفصيل و تجزيه است، (فيها يفرق كل امر حكيم)،
فرق و جدايى است.
اين تشبيه، ضعيف است ولى باز نسبتا مىتواند چيزى را بفهماند: شما
خودنويستان را جوهر مىكنيد. در مخزن اين خودنويس شما جوهر زيادى هست. بعد با
اين خودنويستان شروع مىكند به نوشتن، يك نامه مىنويسيدى: «حضور مبارك دوست
عزيزم جناب آقاى الف ...» اگر از شما بپرسند كه اين كلمات چيست؟ مگر غير از
همين جوهرهاست كه روى صفحه كاغذ قرار گرفته؟ اصلا غير از اين جوهر كه چيزى
نيست. آيا اين جوهر الآن به وجود آمد؟ اين جوهر نبود؟ [پاسخ مىدهيد] چرا بود.
اين جوهرها در مخزن كه بود حد نداشت، شكل نداشت، از يكديگر جدا نبودند، اين
خصوصيات نبود; اين بود كه در آنجا فقط اسمش جوهر بود و بس، ولى وقتى همان جوهر
- نه چيز ديگرى - در اينجا مىآيد حد و شكل و كيفيت مىپذيرد، اين مىشود
«حضور» آن مىشود «محترم». در اينجا ديگر «محترم» غير از «حضور» است. هيچ وقت
انسان «حضور» را با «محترم» اشتباه نمىكند، چنانكه «الف» را با «ب» و «ب»
را با «ج» اشتباه نمىكند. اينها كه در سابق متحد و يكى بودند و در آنجا اساسا
جدايى و چندتايى نبود و وحدت بود، در مرحله نوشتن بر آن كثرت و فرق و جدايى
حكمفرما شد. البته با همين مخزن هم مىشد شما بجاى «حضور محترم ...» چيز ديگرى
بنويسيد و شكل ديگرى به آن بدهيد، ولى دستشما آمد اين شكل را به آن داد. پس
اين كلمات را شما در اينجا به وجود آورديد ولى كلمات به يك معنا قبلا وجود داشت
اما نه به صورت كلمه و جدايى. اين است كه در آنجا به تعبير قرآن: «احكمت
اياته»، به مرحله احكام وجود داشت، در اينجا به مرحله تفصيل: «كتاب احكمت
اياته ثم فصلت» (4) . اين دو نزول قرآن بر پيغمبر اين طور است. آن
دفعه اول كه قرآن بر پيغمبر نازل مىشود كه كلمه و حرف و آيه و اين حرفها نيست
مثل اين است كه اين خود نويس پر بشود. خودنويس پر مىشود اما از حقيقتى پر
مىشود كه در آن هيچ لفظ و كلمهاى نيست. مرحله دوم نزول قرآن آن وقتى است كه
هما پرشدهها بعد به صورت كلمات و الفاظ در مىآيد. مولوى يك شعر خيلى عالى در
اين زمينه دارد (هرچه در اين زمنه گفتهاند از اين آيه قرآن بيرون نيست: «و ان
من شىء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم») مىگويد:
متحد بوديم و يك گوهر همه بى سر و بى پا بديم آن سر همه يك گهر بوديم همچون
آفتاب بى گره بوديم و صافى همچو اب چون به صورت آمد آن نور سره تا ابد چون
سايههاى كنگره كنگره ويران كنيد از منجنيق تا رود فرق از ميان آن فريق
مقصود از «ويران كردن» اين است كه وقتى شما از آن ديد نگاه كنيد مىبينيد
همه به يك اصل و يه يك وحدت بر مىگردند.
پس اين «فيها يفرق كل امر حكيم» كه به صورت مضارع و مستقبل آمده و يك امر
جارى را دارد بيان مىكند كه هميشه اين امر جارى وجود دارد، نمىتواند اختصاص
به نزول قرآن داشته باشد، بلكه [ناظر] به نزولى [است] كه همه چيز دارد. حال اين
چه رابطهاى است ميان اين نزول تدريجى همه اشياء از آن اصل و مبدا خودشان با
ليلة القدر؟ آن رابطهاى است كه عالم تكوين با انسان كامل دارد، كه در جلسه پيش
اين مطلب را بيان كرديم. پس «فيها يفرق كل امر حكيم» هر امر حكيم - كه در
اينجا مقصود از «حكيم» همين چيزى است كه عرض كرديم، يعنى در حال احكام و وحدت
و بساطت است - در اين شب از يكديگر جدا مىشوند، تنزل پيدا مىكنند و به صورت
حدود و اشكال و خصوصيات در مىآيند.
«امرا من عندنا انا كنا مرسلين» باز [آن] دو احتمال در اينجا هم آمده است.
يكى اينكه «فيها يفرق كل امر حكيم امرا من عندنا» اين امر همان امر باشد: هر
امر حكيم در حالى كه كارى است، امرى است، شانى است از نزد ما; يعنى همه اينها
از ناحيه ماست. آن وقت «انا كنا مرسلين» هم قهرا شامل همه اشياء مىشود.
احتمال ديگرى اينجا دادهاند و آن اينكه اين «امرا من عندنا» به اين آيه «فيها
يفرق كل امر حكيم» نمىخورد، به «انا انزلناه فى ليلة مباركة» مىخورد كه آن
وقت اختصاص به قرآن پيدا مىكند. «انا انزلناه فى ليلة مباركة ... امرا من
عندنا» در حالى كه قرآن امرى است از ناحيه ما.
بعد مىفرمايد: «انا كنا مرسلين». نظير «انا كنا منذرين» در دو آيه قبل
است. در «انا كنا منذرين» اين مطلب را در جلسه پيش عرض كرديم; وقتى قرآن
مىفرمايد: «انا انزلناه فى ليلة مباركة انا كنا منذرين» ما چنين بودهايم كه
هميشه منذر بشر بودهايم و هميشه بشر را هدايت مىكردهايم، مىخواهد بگويد كه
اين دفعه اول ما نيست كه ما انذار خودمان و هدايت بشر را از قرآن شروع كرده
باشيم، بلكه از روزى كه بشر به روى زمين آمده استخداوند شان انذار خودش را به
وسيله پيغمبران داشته است. در «انا كنا مرسلين» هم مطلب همين است: ما هميشه
چنين بودهايم كه رسول مىفرستادهايم. اين كه قرآن [اين مطلب را] ذكر مىكند -
و در اختبار هم اين مطلب خيلى توضيح داده شده و تفسير شده - در مساله اصطلاح
«دين شناسى» يا «تاريخ اديان» نظر خاص قرآن را بيان مىكند و آن اينكه از نظر
قرآن از لحظه اولى كه بشر عاقل متفكر بر روى زمين آمده است رسول الهى بر روى
زمين بوده; يعنى اين جور نبوده كه دورهها بر بشر گذشته است و بشر همين طور در
جهالتها و نادانيهاى خودش مىلوليده، پرستش هم از بت پرستى به معنى اعم مثلا از
پدرپرستى به قول فرويد شروع شده و بعد رئيس قبيله را بپرستند و بعد كم كم به بت
و به ارباب انواع برسند، آن آخرين مرحله كه مىرسد پيغمبرانى م آيند ظهور
مىكنند و مردم را به خداى يگانه دعوت مىكنند; نه، چنين چيزى نيست. اينها
تاريخ هم نيست كه كسى بگويد تاريخ است. آنها هم كه مىگويند، منشا حرفشان حدس و
تخمين است، چون اينها مربوط به ازمنهاى است كه خود آنها اينها را «ازمنه ما
قبل تاريخ» مىنامند.
پس اينها تاريخ نيست، فرضيات و حدسيات است، و واقعا عجيب هم هست! وقتى يك
نفر دانشمند به بت بست مىرسد گاهى يك فرضياتى مىگويد كه يك آدم عادى هم به او
مىخندد. فرضياتى را كه دانشمندان گفتهاند در كتابها با آب و تاب مىنويسند در
صورتى كه مطالبى كه به وسيله وحى و انبياء رسيده اگر از نظر همان ظاهر منطق هم
بخواهيد [در نظر] بگيريد اين عجيبتر از آن نيست، ولى اين جلب نظرشان نمىكند.
مثلا فرويد وقتى مىخواهد ريشه پرستش را به دست بدهد كه چطور شد كه بشر به فكر
پرستش افتاد - چون او مىخواهد به فطرت يا غريزه الهى اعتقادى نداشته باشد;
اينها تاريخ هم كه عرض كرديم نيست كه بگوييم گوينده مدركى بر خورد كرده - آمده
فرض كرده و گفته استشايد چنين چيزى بوده. او چون تكيهاش روى غريزه جنيسى است
اين جور فكر كرده كه در ادوار خيلى قديم پدر خانواده - كه از همه قويتر بود -
همه جنس اناث خانواده را به خودش اختصاص مىداد، يعنى غير از آن زنهايى كه از
آنها بچه مىآورد و به خودش اختصاص داشت دخترهايش را هم كه بزرگ مىشدند جزء
حرم و حريم خودش قرار مىداد و پسرها را محروم مىكرد. پسرها دو احساس متناقض
نسبت به اين پدر داشتند، يك احساس محبت آميز و يك احساس نفرت آميز. احساس محبت
آميز براى اينكه او قهرمان خانواده بود، بزرگ خانواده بود، حامى خانواده بود،
نان آور خانواده بود و اينها را در مقابل دشمن حفظ مىكرد. از اين جهت به او به
نظر محبت و احترام نگاه مىكردند. ولى از طرف ديگر (او همه احساسات را متمركز
در حس جنسى مىداند) چون همه جنس انثا را به خودش اختصاص داده و آنها را محروم
كرده بود، يك حس كينه و حسادت عجيبى نسبت به او داشتند. اين دو حس متناقض از
آنجا پيدا شد. روزى بچهها آمدند دور هم جمع شدند (عرض كردم اينها همه خيال
است) گفتند اين كه نمىشود كه تمام زنها را جمع كرده براى خودش و ما را محروم
كرده است. ناگهان تحت تاثير احساسات نفرت آميزشان قرار گرفتند، گفتند پدرت را
در مىآوريم، مىكشيمت; دسته جمعى ريختند او را كشتند. بعد كه كشتند آن احساس
محبتآميز و احترام قهرمانانهاى كه نسبت به او داشتند ظهور كرد، مثل هر موردى
كه وقتى انسان روى يك احساس كينهتوزى يك كارى مىكند بعد كه كارش را كرد ديگر
كينه كارش تمام مىشود و تازه احساسات ديگرش مجال ظهور پيدا مىكند. بعدها كه
از اين غليان احساسات غضب خارج شدند دور همديگر نشستند و گفتند عجب كار بدى
كرديم! ديدى، ما مظهر قهرمانى خودمان را از دست داديم! از اينجا اين پدر مورد
احترام بيشتر قرار گرفت. كمكم مجسمه اين پدر را به عنوان يك موجود باقى ساختند
و شروع كردند به پرستش آن، و پرستش از اينجا آغاز شد.
حالا شما بياييد قصه آدم و حوا را - قطع نظر از اينكه گويندهاش پيغمبران
هستند - بگذاريد در مقابل اين قصه; ببينيد كداميك معقولتر است. اين را به صورت
يك فرضيه علمى بعضى قبول مىكنند و آن را نمىخواهند قبول كنند.
به هر حال قرآن مىخواهد بگويد مطلب اين طور نيست. مساله نبوت و رسالت مساله
اى نيست كه تدريجا در اثر يك سلسله تصادفات براى انسان پيدا شده باشد. انسان
آنچنان موجودى است كه از اولين لحظهاى كه به روى زمين آمده استحجت الهى، رسول
الهى، انذار الهى، هدايت الهى با او توام بوده است، كما اينكه تا آخرين لحظهاى
كه بر روى زمين باشد چنين خواهد بود. جلسه پيش عرضم كردم حديث است كه اگر دو
نفر بر روى زمين باقى بمانند يكى از آنها حجتخدا خواهد بود.
«رحمة من ربك» چرا ما هميشه مرسل هستيم، هميشه رسول فرستادهايم و كار ما
اين بوده؟ رحمتى است از پروردگار; يعنى خداى رحمان و رحيم چنين نيست كه مدتى
دست از رحمانيتش بدارد يا دست از رحيميتش بردارد. «انه هو السميع العليم» او
شنوا و داناست. وقتى كه مىگويد «خدا شنواست» مقصود اين است كه نيازهاى افراد
يا اشياء را [مىشنود]. معمولا اين طور است كه نياز با زبان بيان مىشود و با
گوش بايد نياز را شنيد. حالا ممكن است احيانا اين نياز به زبان نيايد، ولى به
اعتبار اينكه يك امرى است كه قابل شنيدن است، باز شنيدينى تلقى مىشود. خدا
سميع است، كانه نداى همه موجودات را كه به نياز بلند كردهاند و مىگويند ما به
چنين چيزى نيازمند هستيم، مىشنود، يعنى انسان به پيغمبر نياز دارد و با لسان
تكوين هميشه فرياد او بلند است كه خدايا ما راهنما مىخواهيم، و خدا اين نياز
را مىشنود و بنا بر اين آن را بر مىآورد. و عليم است، و داناست و مىداند.
باز «مىداند» راجع به امورى است كه شنيدنى نيست، فقط دانستنى است نه شنيدنى.
مثلا مىداند كه اين نياز را چگونه بايد بر آورد، مىداند كه چه كسى را به
رسالت مبعوث كند (الله اعلم يثيجعل رسالته). (5) آنچه از ناحيه
آنهاست، نياز آنها را مىشنود و آنچه از ناحيه خود بايد بكند مىداند كه چه
بكند.
بعد كه فرمود رحمتى است از ناحيه پروردگارت، فورا فرمود: «رب السموات و
الارض و ما بينهما ان كنتم موقنين» پروردگار تو، همان پروردگار همه آسمانها و
زمين، يعنى پروردگار همه عالم. بعضى مفسرين اين نكته را يادآورى كردهاند -
درست هم گفتهاند - كه در «رحمة من ربك» (رحمتى است نا ناحيه پروردگار تو) [
ممكن است] اين توهم براى افرادى كه ذهنشان مسبوق به اين است كه رب من غير از رب
توست و رب تو غير از رب من است (ارباب انواع به مفهومى كه آنها قائل بودند نه
به معنى اسماء الهى) [پيدا شود كه] خوب، [آن كه] رحمت پروردگار توست، ارباب ما
چطور؟ آنها مىگفتند «ارباب متفرقون خير عن الله الواحد القهار». نه، رب من
همان رب همه عالم است، نه اينكه رب من از رب شما جداست. [قرآن مىگويد] رب تو،
همان رب همه آسمانها و زمين. مكرر عرض كردهايم كه اسماء الهى وقتى كه ذكر
مىشود هر اسمى به يك تناسب خاص آورده مىشود. مثلا اينجا ممكن بود بگويد:
«رحمة من خالقك، خالق السموات و الارض»; دست است، ولى فرمود: «رحمة من ربك رب
السموات و الارض» چون اسم «رب» آن شان پروردگار را ذكر مىكند كه به موجب آن
خداوند متعالى اشياء را پرورش مىدهد و تكميل مىكند. عنايت به اين است: «انا
كنا مرسلين» ما پيامبران را فرستادهايم. اين ارسال پيامبران مظهر چه اسمى از
اسمهاى ماست؟ اين پيغمبرها در خدمت چه اسمى از اسمهاى ما هستند؟ اين پيغمبرها
چه شانى از شؤون ما را اداره مىكنند؟ مربىاند، تكميل كننده و پرورش دهنده
هستند. اين رب تو، اين پروردگار تو، اين پرورش دهنده همه آسمانها و زمين، به
حكم اينكه رب و پرورش دهنده است، پيغمبران را براى تكميل و تربيت و پرورش
استعدادهاى بشر فرستاده است.
در مساله «رب» كه همان مفهوم پرورش است بحث جامعى هست (غلب، مفهوم متداول
ما شايد عكس اين قضيه است) و آن اين استكه ما هميشه در مساله تربيت نظرمان به
جنبه منفى است. خيال مىكنيم تربيت فقط يعنى جلوگيرى. بيشتر خانوادهها
عقيدهشان اين است كه تربيت بچه فقط همان چشم غره رفتن به او و ترساندن اوست و
او را مانع شدن كه يك تلاش و حركتى داشته باشد: اينجا نخند، آنچا چنين نكن; در
آن همواره «نكه» است; يعنى تربيتشان از «لا» (نه» درست مىشود در صورتى كه
اين تربيت نيست.
راسل تربيتهاى مبنى بر ترس را -گويا- تعبير از او باشد - مىگويد تربيتخرس
مآبانه، نه تربيتى كه بر اساس پرورش است. مثلى ذكر مىكند، مىگويد گاهى خرسها
را [كه] مىخواهند رقص بياموزند از اين راه مىآموزند (اين حيوان كه نمىفهمد
رقص چيست و چگونه بايد بر قصد و عشق و شوقى هم به اين كار ندارد): او را روى يك
صفحه فلزى قرار مىدهند، بعد اين صفحه را تدريجا گرم مىكنند، او مجبور مىشود
اول دستش را بلند كند بعد پايش را بلند كند، همين طور كم كم اين صفحه داغ او را
مجبور مىكند دست و پايش را به يك ترتيب مخصوصى بلند كند، اين مىشود رقص خرس.
ولى به هر حال اين حيوان از راه سوزاندن پايش، بدون اينكه خودش بفهمد چكار
مىخواهد بكند چنين رقصى مىكند. در تربيت بچه - و انسان به طور كلى - تربيتى
كه خود آن مربى نفهمد كه هدف چيست، همان حالتخرس يابى را پيدا مىكند، يعنى
اين بچه وقتى شما به او مىگوييد اين كار را نكن، اول بايد بفهمد كه چرا نبايد
اين كار را بكند و الا گيج مىشود و حتى بيمارى روانى پيدا مىكند.
اتفاقا اين مثال در حديث آمده. گويا گاهى [مردم] بچههاى كوچكشان را
مىآوردند خدمت رسول اكرم و مىگفتند يا رسول الله شما به گوش اينها مثلا دعا
بخوانيد، يا همين قدر مىخواستند كه پيغمبر بچهشان را در بغل بگيرد، نوازش
بكند; تبركى بود. ظاهرا مكرر اتفاق افتاده كه بچه را دادند به پيغمبر اكرم بچه
ادارش شروع شد. تا ادرارش شروع شد پدر يا مادرش دويد كه بچه را بگيرد، فرمود:
«لا تضرموه» بچه كه ادرارش مىگيرد نهيب به او نزنيد، بگذاريد ادرارش را به
طور كامل بكند. فرمود مهم نيست، من دامنم را آب مىكشم، بچه است ادرار كرده;
بعد دستور كلى داد: هرگز بچه را وقتى ادرارش شروع مىشود مانع نشويد، نهيب
نزنيد (از نظر طبى هم اين امر بيمارى بدنى براى بچه ايجاد مىكند) چرا؟ اين كه
براى بچه تربيت نشد! او كه نمىفهمد اصلا ادرار چيست، نجس شدن چيست، كثيف شدن و
متعفن شدن چيست. بنا بر اين بچه تا در اين سن هست نبايد ادرار نكردن را به صورت
يك امر ممنوع بر او تحميل كرد. او بعد در جاى ديگر هم خيال مىكند كار بدى دارد
مىكند و نبايد اين كار را بنكند. بعد يك عارضه روحى برايش پيدا مىشود; هميشه
وقتى مىخواهد ادرار كند چون در ذهنش رفته «يك كار بد»، يك خيال مانعش مىشود.
اين است كه اسمش را گذاشتهاند «اخلاق تابو» يعنى تحريمهاى بدون منطق، تحريمى
كه براى بزرگتر منطق دارد ولى براى اين بچه منطق ندارد.
هر كسى را در هر سنى كه هست اگر مىخواهند تربيت كنند و پرورش بدهند، اول
بايد برايش روشن كنند، بفهمد كه چه دارند مىگويند و براى چه، بعد در همان مسير
او را پرورش بدهند تا پرورشش توام با شوق و رغبت باشد. اين بحث دامنه درازى
دارد.
در دستورهاى پيغمبر اكرم نقل كردهاند كه وقتى مبلغ به اطراف و اكناف
مىفرستاد توصيهها به آنها مىكرد. از آن جمله وقتى معاذبن جبل را به يمن
فرستاد، وقت رفتن، اين چند جمله را به او فرمود: «بشر و لا تنفر، يسر و لا
تعسر» به مردم نويد بده، بشارت بده، مردم را تشويق كن، نترسان; طورى اسلام را
براى مردم بيان نكن كه از آن وحشت كنند، آنقدر سخت و مشكل براى مردم بيان نكن
كه از اول بگويند چه كار سختى! مطلب را طورى بگو كه بفهمند تو اصلا چيز خوب
برايشان آوردهاى و شوق و رغبتشان به سوى آن تحريك بشود. «يسر و لا تعسر» در
كارها آسان بگير، سخت نگير; درست عكس عملى كه غالبا ماها مىكنيم، آنقدر سخت
مىگيريم كه [مردم را از اسلام بيزار مىكنيم].
در آن حديث معروف هست كه حضرت صادق عليه السلام همين موضوع را به اصحابشان
نصيحت مىكردند، فرمودند مردم را كه دعوت مىكنيد آنها را نترسانيد، سختگيرى
نكنيد، بعد فرمود روش ما اهل بيت بر سهولت و سماحت و آسان است و روش ديگران
(خوارج و ديگران) بر سختگيرى است. آنگاه حضرت آن مثل معروف را كه لابد همه
شنيدهايد ذكر كردند، فرمودند مرد مسلمانى بود و همسايه غير مسلمانى داشت و آن
مسلمان مرد زاهد و عابدى بود. كم كم در دل اين غير مسلمان ميل به اسلام پيدا شد
(معلوم مىشود آن عابد تعصبى نداشته)، به همسايهاش مراجع كرد و مسلمان شد.
همسايه خيلى اظهار تشكر كرد. همان شب اولى كه او مسلمان شد، هنگام سحر يك وقت
تازه مسلمان ديد د رخانهاش را مىزنند، تعجب كرد كه اين وقت در زدن يعنى چه؟!
آمد گفت چيست؟ گفت من رفيق مسلمانت هستم. امرى داشتى؟ گفتم الآن وقت مسجد است
برويم مسجد. بسيار خوب. اين بيچاره را سحر بلند كرد براى نماز شب خواندن. رفتند
و دستور نماز شب به او داد و نماز شب خواندند. گفت تمام شد؟ گفت نه، نماز صبح
را هم بخوانيم، و بعد تعقيات نماز صبح. تا بعد از آفتاب او را معطل كرد. بعد
گفت روزه هم مستحب است، از فوايد روزه گفت و او را وادار كرد كه قصد روزه كند.
اين بدبختخواست بيايد بيرون، او را به يك آداب مستحبهاى وادارد كرد. خلاصه تا
نماز مغرب و عشا او را معطل كرد و فقط براى افطار اجازه داد برود منزل. شب بعد
رفت در خانهاش را زد. گفت كيستى؟ گفت رفيق ديروزت هستم. چكار دارى؟ آمدهام كه
برويم مسجد گفت: معذرت مىخواهم اين دين به درد تو مىخودر، براى يك آدم بيكار
خوب است، من كار و زندگى دارم، از مسلمانى دست برداشتم. حضرت فرمود هيچ وقت با
مردم چنين نكنيد.
به هر حال اينكه اينجا كلمه «رحمة من ربك» آمده است بعد «رب السموات و
الارض و ما بينهما اين كنتم موقنين» عنايت به اين است كه نبوت از خدمه ربوبيت
و شانى از شؤون ربوبيت است. كار پيغمبر پروردش دادن است. پرورش دادن يعنى
نيروهاى موجود را تكميل كردن. پرورش دادن يك گل يعنى چه؟ يعنى استدادهاى آن را
به بروز و ظهور رساندن. «ان كنتم مؤقنين» اگر شما اهل يقين باشيد. معنايش اين
نيست كه اگر شما يقين داشته باشيد خدا اين طور است، اگر يقين نداشته باشيد نها
همان طو ركه زمخشرى گفته و ديگران از او استفاده كردهاند، گاهى ما خودمان اين
تعبير را به كار مىبريم (اين تعبير شايع است)، مىگوييم فلان قضيه اين طور شده
اگر بدانى. اين «اگر بدانى» نه معنايش اين است كه اگر تو ندانى چنين قضيهاى
اتفاق نيفتاده; يعنى چنين چيزى هست و بايد تو بدانى. «ان كنتم موقنين» هم اين
است: اگر يقين داشته باشيد، يعنى بايد اين مطلب را درك كنيد.
«لا اله الا هو يحيى و يميت ربكم و رب ابائكم الاولين» پشتسر ربوبيت مطلقه
الهى الوهيت مطلقه الهى ذكر مىشود. الوهيت، استحقاق ذات پروردگار است براى
پرستش و استحقاق نداشته هيچ موجودى ديگر براى پرستش، يعنى به دليل اينكه او رب
مطلق است به همين دليل او معبود مطلق است. به همين دليل كه ربى غير از او نيست
و تدبير جز به دست او نيست پس معبودى جز او نيست چون هر معبودى را كه انسان
عبادت مىكند به حساب اين است كه خيال مىكند تدبير كار در دست اوست، امرى را
در دست او مستقلال خيال مىكند، ولى وقتى كه فهميد تدبير امر مطلقا در
دستخداست، رب مطلق خداست، قهرا معبود مطلق هم اوست . «لا اله الا هو» پس
معبودى جز او نيست. «يحيى و يميت» دو شان و دو صفت ديگر از پروردگار ذكر كرده
است، احياء و اماته; اوست كه مىميراند و اوست كه زنده مىكند; او هم مىميراند
و هم زنده مىكند. احياء و زندگى در دست اوست، همه چيز در دست اوست. باز بار
ديگر: «ربكم و رب ابائكم الاولين» الله رب شما; اوسست كه شما را در همين حدى
كه يك موجود جسمانى هستيد در رحم مادر پرورد داد، اوست كه شما را از دوره كودكى
به دوره جوانى و از دوره جوانى به دوره پيرى برد; نه تنها پروردگار شما،
پروردگار شما و پروردگار پدران گذشته شما; يعنى همه شما با دست او پرورش
يافتهايد. بعد مىفرمايد: «بل هم فى شك يلعبون» با همه اين حقايق روشن، باز
اينها در يك حال شكى به سر مىبرند، شك توام با لعب. اين تعبير بى ادابنه از من
است: اين [سخن] مثل اين است كه بعد كه همه اينها را گفتيم بگوييم در عين حال
همه اين حرفها ياسين به گوش كى خواندن است. به گوش اينها چيزى فرو نمىرود.
اينها در همان حالتشك و ترديد خودشان هستند ولى لعب.
اين توام شدن شك با لعب تصادفى نيست. خدا تضمين كرده است كه اگر انسان طالب
حقيقت باشد راه را به او بنماياند. اين، تضمين قطعى است: «و الذين جاهدوا فينا
لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين» (6) كسانى كه در راه ما
بكوشند (همان شان ربوبيت پروردگار است)، شان ربوبيت ما، شان هادويت ما اقتضا
مىكند كه راهها را به آنها بنمايانيم. پس اساس مطلب اين است كه انسان خالطانه
و مخلصانه، حق خواه و حق جو و حق طلب اشد و جدى باشد و به جد بخواهد. اما اگر
انسان مىخواهد همه چيز را با حالت لعب و شوخى و غير جدى تلقى كند اين شك توام
با لعب است. شك توام با لعب هرگز رفع شدنى نيست. خداوند انسان را براى مسخرگى و
اينكه هر چيزى را غير جدى بگيرد نيافريده، خدا انسان را آفريده كه همه چيز را
جدى بگيرد. افرادى واقعا هميسه در حال شك در مسائل دينى به سر مىبرند ولى هر
وقت هم مساله به آنها عرضه بشود شروع مىكنند آن را با حالت مسخرهچىگرى تلقى
كردن. اين است كه تا آخر عمر به همين حالت باقى مىمانند و اين ديگر بيمارى
چاره ناپذير است. چون بيمارى چاره ناپذير است [قرآن] مىگويد پس رهايشان كن،
حالا منتظر باش جريانهايى را كه در آينده است. چه جريانهايى؟ «فارتقب يوم تاتى
السماء بدخان مبين» اى پيغمبر منتظر آن روز باش كه آسمان دود روشنى را بياورد.
مقصود اين است كه فضاى آسمان پر از دو بشود. راجع به اينكه قرآن در اين آيه چه
مىخواهد بگويد، مفسرين دو سه جور نظر دادهاند. يكى اينكه گفتهاند اين [آيه]
اشاره به يك حادثه واقع شده در زمان پيغمبر اكرم است، يعنى در آن زمان كه آيه
آمد واقع نشده بود ولى بعد واقع شد، چون نوشتهاند پيغمبر اكرم يك بار نفرين
فرمود به قريش كه اذيت مىكردند، فرمود: «اللهم اجعل سنيهم كسنى يوسف»
(7) خدايا قحطىاى مانند قحطى سوف براى اينها بفرست. سرزمين مكه هم كه
سرزمين ضعيفى است; يك سال، دو سال كه بگذرد و اينها د رمضيقه قرار بگيرند خيلى
وضعشان بد مىشود. اينها گرفتار به اصطلاح مجاعه شدند و خيلى بر اينها سخت گذشت
به گونهاى كه گرسنگى به معنى واقعى چنان بر اينها فشار آورد كه اينها دنبال
استخوان و توت خشكيده و دنبال چيزهايى كه هرگز نمىخوردند رفتند. به گونهاى شد
كه اينها وقتى به آسمان نگاه مىكردند همه چيز را تاريك مىديدند. از ابن مسعود
نقل كردهاند كه گفته است اين آيه نظر به اين قضيه دارد. البته منافاتى ندارد
كه اين قضيه واقع شده باشد يعنى چنين مجاعهاى بوده، ولى اينكه آيا اين آيه
ناظر به اين قضيه استيا نه، محل بحث است، اكثر مفسرين اين تفسير ابن مسعود را
قبول نكردهاند.
دو تفسير ديگر شده است. يك تفسير گفته است مقصود قيامت است كه در قيامت چنين
خواهد شد. اين تفسير خيلى ضعيف است چون آيات بعد درست ضد اين مطلب را مىگويد.
تفسير سوم كه مفسيرين گفتهاند اين است كه اين [قضيه] يكى از اشراف الساعه
استيعنى يكى از قضايايى است كه در دنيا قبل از قيامت واقع مىشود، مثل ظهور
حضرت حجت و مثل نزول عيسى و مثل - به حسب روايات - [فتنه] دجال; يعنى روزى در
همين دنيا، در همين زندگى، حادثهاى پيش خواهد آمد كه انسان وقتى به طرف آسمان
نگاه مىكند مىبيند دود سراسر زندگى مردم را گرفته است، و مردم حالت كسانى را
پيدا مىكنند كه در خانه دربستهاى باشند و در آنجا چيزى را دود كنند و دود
منفذى براى بيرون رفتن نداشته باشد. قدما چيزى نداشتهاند كه بخواهند تفسير
كنند كه چه چيزى خواهد بود ولى امروز براى ما خيلى به ذهن نزديك مىشود كه با
اين اوضاع و صنعتها و بناها و زاغههاى مصنوعى كه بشر ساخته حتما چنين روزى
خواهد آمد كه همين بشر - شايد به دستخودش - آنچنان اين زمين را آتش بزند و يك
حالتى رخ بدهد كه تمام روى زمين را گار و دود فرا بگيرد، آنچنان كه همه بر روى
زمين مثل آمدهايى بشوند كه در اتاق دربسته اى هستند كه منفذى براى بيرون شدن
نيست; چه مىدانيم. ولى اين مقدار را مفسرين گفتهاند كه اين از اشراف الساعه
است، يعنى از حوادث فوق العادهاى است كه در آينده رخ خواهد داد. «اشراف
الساعه» يعنى قبل از قيامت و قبل از اينكه اوضاع زمين به كلى در هم پيچده شود
حوادث كلى و مهمى مثل ظهور حضرت حجت بر روى زمين رخ مىدهد كه يكى از آنها مملو
شدن فضاى زمن از دود است.
«يغشى الناس» اين دود تمام مردم را مىگيرد. اين خودش دليل بر اين است كه
آنچه تفسير مىكردند به مجاعه اهل مكه، درست نيست. همه مردم را فرا مىگيرد و
همين خودش عذاب دردناكى است از ناحيه خداوند (هذا عذاب اليم).
«ربنا اكشف عنا العذاب انا مؤمنون». قرينه اينكه [آيه «فارتقب يوم تاتى
السماء بدخان مبين] مربوط به مجاعه مكه نيست آيه «يغشى الناس...» است و قرينه
اينكه مربوط به قيامت نيست اين آيه است: «ربنا اكشف عنا العذاب انا مؤمنون انى
لهم الذكرى و قد جاء هم رسول مبين» و در دو آيه بعد: «انا كاشفوا العذاب قليلا
انكم عائدون» از خدا مىخواهند خدايا عذاب را از ما بردار، خوب مىشويم، مؤمن
مىشويم. (بشر است ديگر، وقتى مضطر شد رو به خدا مىآورد. مردمى كه در تمام روى
زمين حالتشان حالت افراد گازگرفته و دود گرفته باشد آن وقت است كه دستهايشان به
طرف خدا بلند مىشود). قرآن مىگويد ما اين عذاب را بر مىداريم ولى اين چنين
نيست كه آنها خوب بشوند، بر مىگردند به همان حالت اولشان. اين نشان مىدهد كه
مربوط به دنياست، چون در قيامت ديگر اين حرفها مطرح نيست كه عذابى را مردم دعا
كنند و بخواهند [ كه خدا بر دارد] و خدا هم بردارد. اين مربوط به دار تكليف است
نه دار قيامت. «ربنا اكشف عنا العذاب انا مؤمنون» پروردگارا عذاب را از ما
بردار، ما ايمان خواهيم آورد. «انى لهم الذكرى» آنها كجا و پند گرفتن كجا؟!
(البته «انى لهم الذكرى» مىتواند به اصل مطلب بر گردد: اصلا اين مردم كجا و
پند گرفتن كجا؟!) «و قد جاءهم رسول مبين» در حالى كه براى اينها پيامبر روشنگر
آمده است. «ثم تولوا عنه و قالوا معلم مجنون» [سپس] اين مردم به او پشت كردند
و گفتند يك تعليم داده شده ديوانه است. قريش به پيغمبر اكرم تهمتهاى مختلف
مىزدند، تهمتهايى كه خود آنها با هم سازگار نبود. دو تا از تهمتها كه با هم
سازگار نبود ولى اينها با هم ذكر مىكردند يكى معلم بودن بود، يكى مجنون بودن.
معلم بودن يعنى كسى اينها را به او ياد مىدهد; [مىگفتند] اينها هر چه هست كسى
به او ياد مىدهد. بايد انسان خيلى عاقل و فهميده باشد كه از جايى تعليم بگيرد،
آن هم تعليماتى كه از حد خودش بالاتر باشد. بعد مىگفتند اصلا اين ديوانه است.
اگر ديوانه است ديگر با معلم بودن سازگار نيست. ولى اينها را با هم مىگفتند.
«انا كاشفوا العذاب قليلا انكم عائدون» ما مدت كمى عذاب را بر مىداريم ولى
شما باز بر مىگرديد به حالتخودتان. «يوم نبطش البطشة الكبرى انا منتقمون»
انتقام ما اين نيست، انتقام ما آن روزى است كه حمله بزرگ را به اينها مىآوريم.
ابن مسعود كه «دخان مبين» را مربوط به مجاعه مكه و قهرا مخصوص قريش دانسته و
حمله بزرگ خدا را هم در دنيا و مخصوص قريش دانسته است، گفته اين اشاره به قضيه
بدر است. آن مجاعه كه چيزى نيست، حمله بزرگ ريشه كن كننده بر اين قريش را در
آينده انجام خواهيم داد (اين سوره در مكه نازل شده، بدر هم در مدينه واقع شد) .
ولى كسانى كه «دخان مبين» را مربوط به اشراف الساعه مىدانند «يوم نبطش البطشة
الكبرى» را مربوط به قيامت مىدانند; يعنى اين عذابهاى دنيايى عذاب اصلى الهى
نيست; حمله شديد الهى آن است كه در قيامت آغاز مىشود. و صلى الله على محمد و
اله الطاهرين.
3- حجر / 21.
4- هود / 1.
5- انعام / 124.
6- عنكبوت / 69.
7- بحار الانوار، ج 16/ص 411.