آشنايى با قرآن جلد ۵

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۵ -


تفسير سوره دخان (1)

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين ...

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم:

حم × و الكتاب المبين × انا انزلناه فى ليلة مباركة انا كنا منذرين × فيها يفرق كل امر حكيم × امرا من عندنا انا كنا مرسلين × رحمة من ربك انه هو السميع العليم × رب السموات و الارض و ما بينهما ان كنتم موقنين × لا اله الا هو يحيى و يميت ربكم و رب ابائكم الاولين (1)

. آيه اول كلمه «حم‏» بود، (2) آيه دوم «و الكتاب المبين‏»، آيه سوم و چهارم هم مربوط به نزول قرآن در ليلة القدر و درباره خود ليلة القدر بود. در آيه چهارم مى‏فرمايد: «فيها يفرق كل امر حكيم‏» در اين شب جدا مى‏شود (تعبير «جدايى‏» دارد) هر امر حكيمى. نتيجه تدبرهاى مفسرين درباره اين آيه مختلف بوده است. بعضى گفته‏اند مقصود اين است كه چون در اين شب - و در واقع در يكى از اين شبهاى ليلة القدر - قرآن نازل شد و به وسيله قرآن كريم دستورها و احكام بيان شد و به طور كلى بيان كردن يك چيز يعنى واضح كردن و روشن كردن و تفصيل دادن آن و در واقع بيرون آوردن آن از حد اجمال و ابهام به مرحله تفصيل و روشنى، پس «در اين شب جدا مى‏شود هر امر حكيمى‏». مقصود از اين «امر» يعنى دستورهاى الهى، معارف الهى: اين چيزهايى كه به وسيله قرآ بيان شده است در اين شب تفصيل داده شد. ولى البته اين نظر، نظر صحيحى نيست، چون همين طور كه عرض كردم اين نظرها نظر مفسرين است به حسب تدبرى كه در آيات كرده‏اند. و بعضى مفسرين ديگر كه اين نظر را رد كرده‏اند - و درست هم رد كرده‏اند - گفته‏اند آيه مى‏فرمايد د راين شب جدا مى‏شود، تفصيل داده مى‏شود (نه شد). اگر مقصود همان نزول قرآن و بيان احكام و معارف به وسيله قرآن باشد، همين طور كه فرمود: «انا انزلناه فى ليلة مباركة‏» ما در شب پر بركتى قرآن را فرود آورديم، بعد هم بايد بفرمايد: «و در آن شب كه قرآن فرود آمد هر امر حكيمى به وسيله قرآن بيان شد» همين طور كه در مورد نزول قرآن معنى ندارد گفته شود: «در هر شب قدر قرآن نازل مى‏شود»; قرآن در يك شب قدر نازل شد. پس اگر مقصود از «فيها يفرق كل امر حكيم‏» تفصيل معارف و احكام به وسيله قرآن باشد، بايد گفته مى‏شد كه «در آن شب بيان شد» يعنى به صيغه ماضى گفته مى‏شد: «فيها فرق كل امر حكيم‏» در صورتى كه به صيغه مضارع گفته شده است و اين از نظر علماى ادب روشن است كه فعل مضارع دلالت بر استمرار مى‏كند، يعنى [دلالت مى‏كند بر] يك امر جارى و دائمى كه پيوستگى دارد و هميشه هست، نه يك امرى كه در گذشته بود و قطع شد; يك امرى كه وجود دارد. بنا بر اين اين آيه مى‏خواهد بفرمايد كه در شب قدر چنين چيزى وجود دارد; و خود اين آيه هم باز دليل بر اين است كه ليلة القدر هميشه هست، يعنى ليلة القدر مخصوص به يك شب نيست آن طور كه بعضى اهل تسنن گفته‏اند كه ليلة القدر اختصاص داشت به زمان پيغمبر و با فوت رسول اكرم ليلة القدر منتفى شد. معلوم مى‏شود كه چنين چيزى نيست، چون وقتى كه مى‏گويد در اين شب به طور استمرار هميشه جريان اين است، دليل بر اين است كه خود ليلة القدر هم براى هميشه باقى است نه اينكه از بين رفته است، و بعلاوه معنى ندارد كه ليلة القدر از ميان برود، تا زمان پيغمبر هر سال ليلة القدر وجود داشته باشد و بعد از پيغمبر ليلة القدر از بين برود. مثل اين است كه بگوييم بعد از پيغمبر ماه رمضان رفت. ماه رمضان، ديگر زمان پيغمبر و غير زمان پيغمبر ندارد. ليلة القدر شبى از شبهاى ماه رمضان است و همين طور كه ماه رمضان، بودن و نبودنش به بودن و نبودن پيغمبر نيست ليلة القدر هم اين گونه است.

پس مقصود از اين كه «در اين شب تفريق مى‏شود» چيست؟ كلمه «فرق‏» همين چيزى است كه ما مى‏گوييم «تفريق‏»; يعنى دو چيز را كه اول با هم هستند وقتى از يكديگر تجزيه كنند و تفصل بدهند، اين را مى‏گويند «فرق‏»; است. اين، هم در امور عينى و هم در امور ذهنى و فكرى درست است. اگر شما يك مطلب علمى را كاملا تجزيه كنيد و بشكافيد اين هم باز خودش «فرق‏» و «تفريق‏» و «تفصيل‏» است; و «تفصيل‏» در خود قرآن هم آمده. قرآن كريم مى‏فرمايد: « و ان من شى‏ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم‏» (3) هيچ چيزى نيست (اين ديگر اختصاص به مساله وحى ندارد، شامل اين سنگ و خاك و درخت هم هست، شامل همه چيز هست) هيچ چيزى نيست (با يك لحن قاطع استثنا ناپذيرى) مگر آنكه خزائن آن در دست ماست و ما آن را به اندازه معين و معلوم و حساب شده فرو مى‏فرستيم. در اين تعبير قرآن همه چيز فرو آمده، از آسمان فرود آمده، حتى زمين هم از آسمان فرود آمده، حتى اين آسمان هم از آسمان فرود آمده; نه فقط زمين فرود آمده از آسمان، آسمان هم فرود آمده از آسمان، خاكو آب و باد هوا و آتش و هر چه كه شما در نظر بگيريد امر فرود آمدنى است; يعنى هر چيزى در نزد پروردگار حقيقتى و بلكه حقايقى دارد و خلقتش در اين عالم در واقع تنزل و نزول آن حقيقت است، يا به تعبير ديگر مثل اين است كه سايه آن حقيقت در اين عالم اسمش مى‏شود «امر مادى‏»، «امر زمانى‏»، «امر مكانى‏».

ميرفندرسكى قصيده بسيار عالى حكيمانه عارفانه‏اى دارد كه از شاهكارهاى ادبيات فارسى است (ادبيات به معنى اعم را عرض مى‏كنم، يعنى ادبياتى كه شامل معنى و معرفت است). اين قصيده شرح شده است; قصيده‏اى است كه يك حكيم گفته نه يك شاعرى كه فقط مى‏توانسته الفاظ را سر هم كند; مى‏گويد:

چرخ با اين اختران، نغز و خوش و زيباستى صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى

مقصود از «بالا» اين آسمان نيست، خود آسمان هم در اين منطق باز آن زيرين است; آن يك آسمان فوق آسمان است.

صورت زيرين اگر با نردبان معرفت بر رود بالا همان با اصل خود يكتاستى

اين همان معنا و مفهوم «نزول‏» را بيان مى‏كند كه هر چيزى، حتى خود زمين، حتى آسمان از آسمان ديگر نازل شده; اما معنى اين «نزول‏» اين نيست كه اين [شى‏ء] با همين شكل، با همين خصوصيت با همين قدر و با همين حد در يك جاى ديگر بوده، آن را از آنجا برداشته‏اند آورده‏اند اينجا; مثل اينكه اين آدم در يك جايى بوده، او را از آنجا برداشته‏اند، به يك وسيله‏اى - مثلا با هواپيما - آورده‏اند اينجا گذاشته‏اند; نه، اين «نزول‏» همين چيزى است كه در اينجا قرآن از آن تعبير به «فرق‏» مى‏كند، تفصيل و تجزيه است، (فيها يفرق كل امر حكيم)، فرق و جدايى است.

اين تشبيه، ضعيف است ولى باز نسبتا مى‏تواند چيزى را بفهماند: شما خودنويستان را جوهر مى‏كنيد. در مخزن اين خودنويس شما جوهر زيادى هست. بعد با اين خودنويستان شروع مى‏كند به نوشتن، يك نامه مى‏نويسيدى: «حضور مبارك دوست عزيزم جناب آقاى الف ...» اگر از شما بپرسند كه اين كلمات چيست؟ مگر غير از همين جوهرهاست كه روى صفحه كاغذ قرار گرفته؟ اصلا غير از اين جوهر كه چيزى نيست. آيا اين جوهر الآن به وجود آمد؟ اين جوهر نبود؟ [پاسخ مى‏دهيد] چرا بود. اين جوهرها در مخزن كه بود حد نداشت، شكل نداشت، از يكديگر جدا نبودند، اين خصوصيات نبود; اين بود كه در آنجا فقط اسمش جوهر بود و بس، ولى وقتى همان جوهر - نه چيز ديگرى - در اينجا مى‏آيد حد و شكل و كيفيت مى‏پذيرد، اين مى‏شود «حضور» آن مى‏شود «محترم‏». در اينجا ديگر «محترم‏» غير از «حضور» است. هيچ وقت انسان «حضور» را با «محترم‏» اشتباه نمى‏كند، چنانكه «الف‏» را با «ب‏» و «ب‏» را با «ج‏» اشتباه نمى‏كند. اينها كه در سابق متحد و يكى بودند و در آنجا اساسا جدايى و چندتايى نبود و وحدت بود، در مرحله نوشتن بر آن كثرت و فرق و جدايى حكمفرما شد. البته با همين مخزن هم مى‏شد شما بجاى «حضور محترم ...» چيز ديگرى بنويسيد و شكل ديگرى به آن بدهيد، ولى دست‏شما آمد اين شكل را به آن داد. پس اين كلمات را شما در اينجا به وجود آورديد ولى كلمات به يك معنا قبلا وجود داشت اما نه به صورت كلمه و جدايى. اين است كه در آنجا به تعبير قرآن: «احكمت اياته‏»، به مرحله احكام وجود داشت، در اينجا به مرحله تفصيل: «كتاب احكمت اياته ثم فصلت‏» (4) . اين دو نزول قرآن بر پيغمبر اين طور است. آن دفعه اول كه قرآن بر پيغمبر نازل مى‏شود كه كلمه و حرف و آيه و اين حرفها نيست مثل اين است كه اين خود نويس پر بشود. خودنويس پر مى‏شود اما از حقيقتى پر مى‏شود كه در آن هيچ لفظ و كلمه‏اى نيست. مرحله دوم نزول قرآن آن وقتى است كه هما پرشده‏ها بعد به صورت كلمات و الفاظ در مى‏آيد. مولوى يك شعر خيلى عالى در اين زمينه دارد (هرچه در اين زمنه گفته‏اند از اين آيه قرآن بيرون نيست: «و ان من شى‏ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم‏») مى‏گويد:

متحد بوديم و يك گوهر همه بى سر و بى پا بديم آن سر همه يك گهر بوديم همچون آفتاب بى گره بوديم و صافى همچو اب چون به صورت آمد آن نور سره تا ابد چون سايه‏هاى كنگره كنگره ويران كنيد از منجنيق تا رود فرق از ميان آن فريق

مقصود از «ويران كردن‏» اين است كه وقتى شما از آن ديد نگاه كنيد مى‏بينيد همه به يك اصل و يه يك وحدت بر مى‏گردند.

پس اين «فيها يفرق كل امر حكيم‏» كه به صورت مضارع و مستقبل آمده و يك امر جارى را دارد بيان مى‏كند كه هميشه اين امر جارى وجود دارد، نمى‏تواند اختصاص به نزول قرآن داشته باشد، بلكه [ناظر] به نزولى [است] كه همه چيز دارد. حال اين چه رابطه‏اى است ميان اين نزول تدريجى همه اشياء از آن اصل و مبدا خودشان با ليلة القدر؟ آن رابطه‏اى است كه عالم تكوين با انسان كامل دارد، كه در جلسه پيش اين مطلب را بيان كرديم. پس «فيها يفرق كل امر حكيم‏» هر امر حكيم - كه در اينجا مقصود از «حكيم‏» همين چيزى است كه عرض كرديم، يعنى در حال احكام و وحدت و بساطت است - در اين شب از يكديگر جدا مى‏شوند، تنزل پيدا مى‏كنند و به صورت حدود و اشكال و خصوصيات در مى‏آيند.

«امرا من عندنا انا كنا مرسلين‏» باز [آن] دو احتمال در اينجا هم آمده است. يكى اينكه «فيها يفرق كل امر حكيم امرا من عندنا» اين امر همان امر باشد: هر امر حكيم در حالى كه كارى است، امرى است، شانى است از نزد ما; يعنى همه اينها از ناحيه ماست. آن وقت «انا كنا مرسلين‏» هم قهرا شامل همه اشياء مى‏شود. احتمال ديگرى اينجا داده‏اند و آن اينكه اين «امرا من عندنا» به اين آيه «فيها يفرق كل امر حكيم‏» نمى‏خورد، به «انا انزلناه فى ليلة مباركة‏» مى‏خورد كه آن وقت اختصاص به قرآن پيدا مى‏كند. «انا انزلناه فى ليلة مباركة ... امرا من عندنا» در حالى كه قرآن امرى است از ناحيه ما.

بعد مى‏فرمايد: «انا كنا مرسلين‏». نظير «انا كنا منذرين‏» در دو آيه قبل است. در «انا كنا منذرين‏» اين مطلب را در جلسه پيش عرض كرديم; وقتى قرآن مى‏فرمايد: «انا انزلناه فى ليلة مباركة انا كنا منذرين‏» ما چنين بوده‏ايم كه هميشه منذر بشر بوده‏ايم و هميشه بشر را هدايت مى‏كرده‏ايم، مى‏خواهد بگويد كه اين دفعه اول ما نيست كه ما انذار خودمان و هدايت بشر را از قرآن شروع كرده باشيم، بلكه از روزى كه بشر به روى زمين آمده است‏خداوند شان انذار خودش را به وسيله پيغمبران داشته است. در «انا كنا مرسلين‏» هم مطلب همين است: ما هميشه چنين بوده‏ايم كه رسول مى‏فرستاده‏ايم. اين كه قرآن [اين مطلب را] ذكر مى‏كند - و در اختبار هم اين مطلب خيلى توضيح داده شده و تفسير شده - در مساله اصطلاح «دين شناسى‏» يا «تاريخ اديان‏» نظر خاص قرآن را بيان مى‏كند و آن اينكه از نظر قرآن از لحظه اولى كه بشر عاقل متفكر بر روى زمين آمده است رسول الهى بر روى زمين بوده; يعنى اين جور نبوده كه دوره‏ها بر بشر گذشته است و بشر همين طور در جهالتها و نادانيهاى خودش مى‏لوليده، پرستش هم از بت پرستى به معنى اعم مثلا از پدرپرستى به قول فرويد شروع شده و بعد رئيس قبيله را بپرستند و بعد كم كم به بت و به ارباب انواع برسند، آن آخرين مرحله كه مى‏رسد پيغمبرانى م آيند ظهور مى‏كنند و مردم را به خداى يگانه دعوت مى‏كنند; نه، چنين چيزى نيست. اينها تاريخ هم نيست كه كسى بگويد تاريخ است. آنها هم كه مى‏گويند، منشا حرفشان حدس و تخمين است، چون اينها مربوط به ازمنه‏اى است كه خود آنها اينها را «ازمنه ما قبل تاريخ‏» مى‏نامند.

پس اينها تاريخ نيست، فرضيات و حدسيات است، و واقعا عجيب هم هست! وقتى يك نفر دانشمند به بت بست مى‏رسد گاهى يك فرضياتى مى‏گويد كه يك آدم عادى هم به او مى‏خندد. فرضياتى را كه دانشمندان گفته‏اند در كتابها با آب و تاب مى‏نويسند در صورتى كه مطالبى كه به وسيله وحى و انبياء رسيده اگر از نظر همان ظاهر منطق هم بخواهيد [در نظر] بگيريد اين عجيبتر از آن نيست، ولى اين جلب نظرشان نمى‏كند. مثلا فرويد وقتى مى‏خواهد ريشه پرستش را به دست بدهد كه چطور شد كه بشر به فكر پرستش افتاد - چون او مى‏خواهد به فطرت يا غريزه الهى اعتقادى نداشته باشد; اينها تاريخ هم كه عرض كرديم نيست كه بگوييم گوينده مدركى بر خورد كرده - آمده فرض كرده و گفته است‏شايد چنين چيزى بوده. او چون تكيه‏اش روى غريزه جنيسى است اين جور فكر كرده كه در ادوار خيلى قديم پدر خانواده - كه از همه قويتر بود - همه جنس اناث خانواده را به خودش اختصاص مى‏داد، يعنى غير از آن زنهايى كه از آنها بچه مى‏آورد و به خودش اختصاص داشت دخترهايش را هم كه بزرگ مى‏شدند جزء حرم و حريم خودش قرار مى‏داد و پسرها را محروم مى‏كرد. پسرها دو احساس متناقض نسبت به اين پدر داشتند، يك احساس محبت آميز و يك احساس نفرت آميز. احساس محبت آميز براى اينكه او قهرمان خانواده بود، بزرگ خانواده بود، حامى خانواده بود، نان آور خانواده بود و اينها را در مقابل دشمن حفظ مى‏كرد. از اين جهت به او به نظر محبت و احترام نگاه مى‏كردند. ولى از طرف ديگر (او همه احساسات را متمركز در حس جنسى مى‏داند) چون همه جنس انثا را به خودش اختصاص داده و آنها را محروم كرده بود، يك حس كينه و حسادت عجيبى نسبت به او داشتند. اين دو حس متناقض از آنجا پيدا شد. روزى بچه‏ها آمدند دور هم جمع شدند (عرض كردم اينها همه خيال است) گفتند اين كه نمى‏شود كه تمام زنها را جمع كرده براى خودش و ما را محروم كرده است. ناگهان تحت تاثير احساسات نفرت آميزشان قرار گرفتند، گفتند پدرت را در مى‏آوريم، مى‏كشيمت; دسته جمعى ريختند او را كشتند. بعد كه كشتند آن احساس محبت‏آميز و احترام قهرمانانه‏اى كه نسبت به او داشتند ظهور كرد، مثل هر موردى كه وقتى انسان روى يك احساس كينه‏توزى يك كارى مى‏كند بعد كه كارش را كرد ديگر كينه كارش تمام مى‏شود و تازه احساسات ديگرش مجال ظهور پيدا مى‏كند. بعدها كه از اين غليان احساسات غضب خارج شدند دور همديگر نشستند و گفتند عجب كار بدى كرديم! ديدى، ما مظهر قهرمانى خودمان را از دست داديم! از اينجا اين پدر مورد احترام بيشتر قرار گرفت. كم‏كم مجسمه اين پدر را به عنوان يك موجود باقى ساختند و شروع كردند به پرستش آن، و پرستش از اينجا آغاز شد.

حالا شما بياييد قصه آدم و حوا را - قطع نظر از اينكه گوينده‏اش پيغمبران هستند - بگذاريد در مقابل اين قصه; ببينيد كداميك معقولتر است. اين را به صورت يك فرضيه علمى بعضى قبول مى‏كنند و آن را نمى‏خواهند قبول كنند.

به هر حال قرآن مى‏خواهد بگويد مطلب اين طور نيست. مساله نبوت و رسالت مساله اى نيست كه تدريجا در اثر يك سلسله تصادفات براى انسان پيدا شده باشد. انسان آنچنان موجودى است كه از اولين لحظه‏اى كه به روى زمين آمده است‏حجت الهى، رسول الهى، انذار الهى، هدايت الهى با او توام بوده است، كما اينكه تا آخرين لحظه‏اى كه بر روى زمين باشد چنين خواهد بود. جلسه پيش عرضم كردم حديث است كه اگر دو نفر بر روى زمين باقى بمانند يكى از آنها حجت‏خدا خواهد بود.

«رحمة من ربك‏» چرا ما هميشه مرسل هستيم، هميشه رسول فرستاده‏ايم و كار ما اين بوده؟ رحمتى است از پروردگار; يعنى خداى رحمان و رحيم چنين نيست كه مدتى دست از رحمانيتش بدارد يا دست از رحيميتش بردارد. «انه هو السميع العليم‏» او شنوا و داناست. وقتى كه مى‏گويد «خدا شنواست‏» مقصود اين است كه نيازهاى افراد يا اشياء را [مى‏شنود]. معمولا اين طور است كه نياز با زبان بيان مى‏شود و با گوش بايد نياز را شنيد. حالا ممكن است احيانا اين نياز به زبان نيايد، ولى به اعتبار اينكه يك امرى است كه قابل شنيدن است، باز شنيدينى تلقى مى‏شود. خدا سميع است، كانه نداى همه موجودات را كه به نياز بلند كرده‏اند و مى‏گويند ما به چنين چيزى نيازمند هستيم، مى‏شنود، يعنى انسان به پيغمبر نياز دارد و با لسان تكوين هميشه فرياد او بلند است كه خدايا ما راهنما مى‏خواهيم، و خدا اين نياز را مى‏شنود و بنا بر اين آن را بر مى‏آورد. و عليم است، و داناست و مى‏داند. باز «مى‏داند» راجع به امورى است كه شنيدنى نيست، فقط دانستنى است نه شنيدنى. مثلا مى‏داند كه اين نياز را چگونه بايد بر آورد، مى‏داند كه چه كسى را به رسالت مبعوث كند (الله اعلم يث‏يجعل رسالته). (5) آنچه از ناحيه آنهاست، نياز آنها را مى‏شنود و آنچه از ناحيه خود بايد بكند مى‏داند كه چه بكند.

بعد كه فرمود رحمتى است از ناحيه پروردگارت، فورا فرمود: «رب السموات و الارض و ما بينهما ان كنتم موقنين‏» پروردگار تو، همان پروردگار همه آسمانها و زمين، يعنى پروردگار همه عالم. بعضى مفسرين اين نكته را يادآورى كرده‏اند - درست هم گفته‏اند - كه در «رحمة من ربك‏» (رحمتى است نا ناحيه پروردگار تو) [ ممكن است] اين توهم براى افرادى كه ذهنشان مسبوق به اين است كه رب من غير از رب توست و رب تو غير از رب من است (ارباب انواع به مفهومى كه آنها قائل بودند نه به معنى اسماء الهى) [پيدا شود كه] خوب، [آن كه] رحمت پروردگار توست، ارباب ما چطور؟ آنها مى‏گفتند «ارباب متفرقون خير عن الله الواحد القهار». نه، رب من همان رب همه عالم است، نه اينكه رب من از رب شما جداست. [قرآن مى‏گويد] رب تو، همان رب همه آسمانها و زمين. مكرر عرض كرده‏ايم كه اسماء الهى وقتى كه ذكر مى‏شود هر اسمى به يك تناسب خاص آورده مى‏شود. مثلا اينجا ممكن بود بگويد: «رحمة من خالقك، خالق السموات و الارض‏»; دست است، ولى فرمود: «رحمة من ربك رب السموات و الارض‏» چون اسم «رب‏» آن شان پروردگار را ذكر مى‏كند كه به موجب آن خداوند متعالى اشياء را پرورش مى‏دهد و تكميل مى‏كند. عنايت به اين است: «انا كنا مرسلين‏» ما پيامبران را فرستاده‏ايم. اين ارسال پيامبران مظهر چه اسمى از اسمهاى ماست؟ اين پيغمبرها در خدمت چه اسمى از اسمهاى ما هستند؟ اين پيغمبرها چه شانى از شؤون ما را اداره مى‏كنند؟ مربى‏اند، تكميل كننده و پرورش دهنده هستند. اين رب تو، اين پروردگار تو، اين پرورش دهنده همه آسمانها و زمين، به حكم اينكه رب و پرورش دهنده است، پيغمبران را براى تكميل و تربيت و پرورش استعدادهاى بشر فرستاده است.

در مساله «رب‏» كه همان مفهوم پرورش است بحث جامعى هست (غلب، مفهوم متداول ما شايد عكس اين قضيه است) و آن اين استكه ما هميشه در مساله تربيت نظرمان به جنبه منفى است. خيال مى‏كنيم تربيت فقط يعنى جلوگيرى. بيشتر خانواده‏ها عقيده‏شان اين است كه تربيت بچه فقط همان چشم غره رفتن به او و ترساندن اوست و او را مانع شدن كه يك تلاش و حركتى داشته باشد: اينجا نخند، آنچا چنين نكن; در آن همواره «نكه‏» است; يعنى تربيتشان از «لا» (نه‏» درست مى‏شود در صورتى كه اين تربيت نيست.

راسل تربيتهاى مبنى بر ترس را -گويا- تعبير از او باشد - مى‏گويد تربيت‏خرس مآبانه، نه تربيتى كه بر اساس پرورش است. مثلى ذكر مى‏كند، مى‏گويد گاهى خرسها را [كه] مى‏خواهند رقص بياموزند از اين راه مى‏آموزند (اين حيوان كه نمى‏فهمد رقص چيست و چگونه بايد بر قصد و عشق و شوقى هم به اين كار ندارد): او را روى يك صفحه فلزى قرار مى‏دهند، بعد اين صفحه را تدريجا گرم مى‏كنند، او مجبور مى‏شود اول دستش را بلند كند بعد پايش را بلند كند، همين طور كم كم اين صفحه داغ او را مجبور مى‏كند دست و پايش را به يك ترتيب مخصوصى بلند كند، اين مى‏شود رقص خرس. ولى به هر حال اين حيوان از راه سوزاندن پايش، بدون اينكه خودش بفهمد چكار مى‏خواهد بكند چنين رقصى مى‏كند. در تربيت بچه - و انسان به طور كلى - تربيتى كه خود آن مربى نفهمد كه هدف چيست، همان حالت‏خرس يابى را پيدا مى‏كند، يعنى اين بچه وقتى شما به او مى‏گوييد اين كار را نكن، اول بايد بفهمد كه چرا نبايد اين كار را بكند و الا گيج مى‏شود و حتى بيمارى روانى پيدا مى‏كند.

اتفاقا اين مثال در حديث آمده. گويا گاهى [مردم] بچه‏هاى كوچكشان را مى‏آوردند خدمت رسول اكرم و مى‏گفتند يا رسول الله شما به گوش اينها مثلا دعا بخوانيد، يا همين قدر مى‏خواستند كه پيغمبر بچه‏شان را در بغل بگيرد، نوازش بكند; تبركى بود. ظاهرا مكرر اتفاق افتاده كه بچه را دادند به پيغمبر اكرم بچه ادارش شروع شد. تا ادرارش شروع شد پدر يا مادرش دويد كه بچه را بگيرد، فرمود: «لا تضرموه‏» بچه كه ادرارش مى‏گيرد نهيب به او نزنيد، بگذاريد ادرارش را به طور كامل بكند. فرمود مهم نيست، من دامنم را آب مى‏كشم، بچه است ادرار كرده; بعد دستور كلى داد: هرگز بچه را وقتى ادرارش شروع مى‏شود مانع نشويد، نهيب نزنيد (از نظر طبى هم اين امر بيمارى بدنى براى بچه ايجاد مى‏كند) چرا؟ اين كه براى بچه تربيت نشد! او كه نمى‏فهمد اصلا ادرار چيست، نجس شدن چيست، كثيف شدن و متعفن شدن چيست. بنا بر اين بچه تا در اين سن هست نبايد ادرار نكردن را به صورت يك امر ممنوع بر او تحميل كرد. او بعد در جاى ديگر هم خيال مى‏كند كار بدى دارد مى‏كند و نبايد اين كار را بنكند. بعد يك عارضه روحى برايش پيدا مى‏شود; هميشه وقتى مى‏خواهد ادرار كند چون در ذهنش رفته «يك كار بد»، يك خيال مانعش مى‏شود. اين است كه اسمش را گذاشته‏اند «اخلاق تابو» يعنى تحريمهاى بدون منطق، تحريمى كه براى بزرگتر منطق دارد ولى براى اين بچه منطق ندارد.

هر كسى را در هر سنى كه هست اگر مى‏خواهند تربيت كنند و پرورش بدهند، اول بايد برايش روشن كنند، بفهمد كه چه دارند مى‏گويند و براى چه، بعد در همان مسير او را پرورش بدهند تا پرورشش توام با شوق و رغبت باشد. اين بحث دامنه درازى دارد.

در دستورهاى پيغمبر اكرم نقل كرده‏اند كه وقتى مبلغ به اطراف و اكناف مى‏فرستاد توصيه‏ها به آنها مى‏كرد. از آن جمله وقتى معاذبن جبل را به يمن فرستاد، وقت رفتن، اين چند جمله را به او فرمود: «بشر و لا تنفر، يسر و لا تعسر» به مردم نويد بده، بشارت بده، مردم را تشويق كن، نترسان; طورى اسلام را براى مردم بيان نكن كه از آن وحشت كنند، آنقدر سخت و مشكل براى مردم بيان نكن كه از اول بگويند چه كار سختى! مطلب را طورى بگو كه بفهمند تو اصلا چيز خوب برايشان آورده‏اى و شوق و رغبتشان به سوى آن تحريك بشود. «يسر و لا تعسر» در كارها آسان بگير، سخت نگير; درست عكس عملى كه غالبا ماها مى‏كنيم، آنقدر سخت مى‏گيريم كه [مردم را از اسلام بيزار مى‏كنيم].

در آن حديث معروف هست كه حضرت صادق عليه السلام همين موضوع را به اصحابشان نصيحت مى‏كردند، فرمودند مردم را كه دعوت مى‏كنيد آنها را نترسانيد، سختگيرى نكنيد، بعد فرمود روش ما اهل بيت بر سهولت و سماحت و آسان است و روش ديگران (خوارج و ديگران) بر سختگيرى است. آنگاه حضرت آن مثل معروف را كه لابد همه شنيده‏ايد ذكر كردند، فرمودند مرد مسلمانى بود و همسايه غير مسلمانى داشت و آن مسلمان مرد زاهد و عابدى بود. كم كم در دل اين غير مسلمان ميل به اسلام پيدا شد (معلوم مى‏شود آن عابد تعصبى نداشته)، به همسايه‏اش مراجع كرد و مسلمان شد. همسايه خيلى اظهار تشكر كرد. همان شب اولى كه او مسلمان شد، هنگام سحر يك وقت تازه مسلمان ديد د رخانه‏اش را مى‏زنند، تعجب كرد كه اين وقت در زدن يعنى چه؟! آمد گفت چيست؟ گفت من رفيق مسلمانت هستم. امرى داشتى؟ گفتم الآن وقت مسجد است برويم مسجد. بسيار خوب. اين بيچاره را سحر بلند كرد براى نماز شب خواندن. رفتند و دستور نماز شب به او داد و نماز شب خواندند. گفت تمام شد؟ گفت نه، نماز صبح را هم بخوانيم، و بعد تعقيات نماز صبح. تا بعد از آفتاب او را معطل كرد. بعد گفت روزه هم مستحب است، از فوايد روزه گفت و او را وادار كرد كه قصد روزه كند. اين بدبخت‏خواست بيايد بيرون، او را به يك آداب مستحبه‏اى وادارد كرد. خلاصه تا نماز مغرب و عشا او را معطل كرد و فقط براى افطار اجازه داد برود منزل. شب بعد رفت در خانه‏اش را زد. گفت كيستى؟ گفت رفيق ديروزت هستم. چكار دارى؟ آمده‏ام كه برويم مسجد گفت: معذرت مى‏خواهم اين دين به درد تو مى‏خودر، براى يك آدم بيكار خوب است، من كار و زندگى دارم، از مسلمانى دست برداشتم. حضرت فرمود هيچ وقت با مردم چنين نكنيد.

به هر حال اينكه اينجا كلمه «رحمة من ربك‏» آمده است بعد «رب السموات و الارض و ما بينهما اين كنتم موقنين‏» عنايت به اين است كه نبوت از خدمه ربوبيت و شانى از شؤون ربوبيت است. كار پيغمبر پروردش دادن است. پرورش دادن يعنى نيروهاى موجود را تكميل كردن. پرورش دادن يك گل يعنى چه؟ يعنى استدادهاى آن را به بروز و ظهور رساندن. «ان كنتم مؤقنين‏» اگر شما اهل يقين باشيد. معنايش اين نيست كه اگر شما يقين داشته باشيد خدا اين طور است، اگر يقين نداشته باشيد نها همان طو ركه زمخشرى گفته و ديگران از او استفاده كرده‏اند، گاهى ما خودمان اين تعبير را به كار مى‏بريم (اين تعبير شايع است)، مى‏گوييم فلان قضيه اين طور شده اگر بدانى. اين «اگر بدانى‏» نه معنايش اين است كه اگر تو ندانى چنين قضيه‏اى اتفاق نيفتاده; يعنى چنين چيزى هست و بايد تو بدانى. «ان كنتم موقنين‏» هم اين است: اگر يقين داشته باشيد، يعنى بايد اين مطلب را درك كنيد.

«لا اله الا هو يحيى و يميت ربكم و رب ابائكم الاولين‏» پشت‏سر ربوبيت مطلقه الهى الوهيت مطلقه الهى ذكر مى‏شود. الوهيت، استحقاق ذات پروردگار است براى پرستش و استحقاق نداشته هيچ موجودى ديگر براى پرستش، يعنى به دليل اينكه او رب مطلق است به همين دليل او معبود مطلق است. به همين دليل كه ربى غير از او نيست و تدبير جز به دست او نيست پس معبودى جز او نيست چون هر معبودى را كه انسان عبادت مى‏كند به حساب اين است كه خيال مى‏كند تدبير كار در دست اوست، امرى را در دست او مستقلال خيال مى‏كند، ولى وقتى كه فهميد تدبير امر مطلقا در دست‏خداست، رب مطلق خداست، قهرا معبود مطلق هم اوست . «لا اله الا هو» پس معبودى جز او نيست. «يحيى و يميت‏» دو شان و دو صفت ديگر از پروردگار ذكر كرده است، احياء و اماته; اوست كه مى‏ميراند و اوست كه زنده مى‏كند; او هم مى‏ميراند و هم زنده مى‏كند. احياء و زندگى در دست اوست، همه چيز در دست اوست. باز بار ديگر: «ربكم و رب ابائكم الاولين‏» الله رب شما; اوسست كه شما را در همين حدى كه يك موجود جسمانى هستيد در رحم مادر پرورد داد، اوست كه شما را از دوره كودكى به دوره جوانى و از دوره جوانى به دوره پيرى برد; نه تنها پروردگار شما، پروردگار شما و پروردگار پدران گذشته شما; يعنى همه شما با دست او پرورش يافته‏ايد. بعد مى‏فرمايد: «بل هم فى شك يلعبون‏» با همه اين حقايق روشن، باز اينها در يك حال شكى به سر مى‏برند، شك توام با لعب. اين تعبير بى ادابنه از من است: اين [سخن] مثل اين است كه بعد كه همه اينها را گفتيم بگوييم در عين حال همه اين حرفها ياسين به گوش كى خواندن است. به گوش اينها چيزى فرو نمى‏رود. اينها در همان حالت‏شك و ترديد خودشان هستند ولى لعب.

اين توام شدن شك با لعب تصادفى نيست. خدا تضمين كرده است كه اگر انسان طالب حقيقت باشد راه را به او بنماياند. اين، تضمين قطعى است: «و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين‏» (6) كسانى كه در راه ما بكوشند (همان شان ربوبيت پروردگار است)، شان ربوبيت ما، شان هادويت ما اقتضا مى‏كند كه راهها را به آنها بنمايانيم. پس اساس مطلب اين است كه انسان خالطانه و مخلصانه، حق خواه و حق جو و حق طلب اشد و جدى باشد و به جد بخواهد. اما اگر انسان مى‏خواهد همه چيز را با حالت لعب و شوخى و غير جدى تلقى كند اين شك توام با لعب است. شك توام با لعب هرگز رفع شدنى نيست. خداوند انسان را براى مسخرگى و اينكه هر چيزى را غير جدى بگيرد نيافريده، خدا انسان را آفريده كه همه چيز را جدى بگيرد. افرادى واقعا هميسه در حال شك در مسائل دينى به سر مى‏برند ولى هر وقت هم مساله به آنها عرضه بشود شروع مى‏كنند آن را با حالت مسخره‏چى‏گرى تلقى كردن. اين است كه تا آخر عمر به همين حالت باقى مى‏مانند و اين ديگر بيمارى چاره ناپذير است. چون بيمارى چاره ناپذير است [قرآن] مى‏گويد پس رهايشان كن، حالا منتظر باش جريانهايى را كه در آينده است. چه جريانهايى؟ «فارتقب يوم تاتى السماء بدخان مبين‏» اى پيغمبر منتظر آن روز باش كه آسمان دود روشنى را بياورد. مقصود اين است كه فضاى آسمان پر از دو بشود. راجع به اينكه قرآن در اين آيه چه مى‏خواهد بگويد، مفسرين دو سه جور نظر داده‏اند. يكى اينكه گفته‏اند اين [آيه] اشاره به يك حادثه واقع شده در زمان پيغمبر اكرم است، يعنى در آن زمان كه آيه آمد واقع نشده بود ولى بعد واقع شد، چون نوشته‏اند پيغمبر اكرم يك بار نفرين فرمود به قريش كه اذيت مى‏كردند، فرمود: «اللهم اجعل سنيهم كسنى يوسف‏» (7) خدايا قحطى‏اى مانند قحطى سوف براى اينها بفرست. سرزمين مكه هم كه سرزمين ضعيفى است; يك سال، دو سال كه بگذرد و اينها د رمضيقه قرار بگيرند خيلى وضعشان بد مى‏شود. اينها گرفتار به اصطلاح مجاعه شدند و خيلى بر اينها سخت گذشت به گونه‏اى كه گرسنگى به معنى واقعى چنان بر اينها فشار آورد كه اينها دنبال استخوان و توت خشكيده و دنبال چيزهايى كه هرگز نمى‏خوردند رفتند. به گونه‏اى شد كه اينها وقتى به آسمان نگاه مى‏كردند همه چيز را تاريك مى‏ديدند. از ابن مسعود نقل كرده‏اند كه گفته است اين آيه نظر به اين قضيه دارد. البته منافاتى ندارد كه اين قضيه واقع شده باشد يعنى چنين مجاعه‏اى بوده، ولى اينكه آيا اين آيه ناظر به اين قضيه است‏يا نه، محل بحث است، اكثر مفسرين اين تفسير ابن مسعود را قبول نكرده‏اند.

دو تفسير ديگر شده است. يك تفسير گفته است مقصود قيامت است كه در قيامت چنين خواهد شد. اين تفسير خيلى ضعيف است چون آيات بعد درست ضد اين مطلب را مى‏گويد. تفسير سوم كه مفسيرين گفته‏اند اين است كه اين [قضيه] يكى از اشراف الساعه است‏يعنى يكى از قضايايى است كه در دنيا قبل از قيامت واقع مى‏شود، مثل ظهور حضرت حجت و مثل نزول عيسى و مثل - به حسب روايات - [فتنه] دجال; يعنى روزى در همين دنيا، در همين زندگى، حادثه‏اى پيش خواهد آمد كه انسان وقتى به طرف آسمان نگاه مى‏كند مى‏بيند دود سراسر زندگى مردم را گرفته است، و مردم حالت كسانى را پيدا مى‏كنند كه در خانه دربسته‏اى باشند و در آنجا چيزى را دود كنند و دود منفذى براى بيرون رفتن نداشته باشد. قدما چيزى نداشته‏اند كه بخواهند تفسير كنند كه چه چيزى خواهد بود ولى امروز براى ما خيلى به ذهن نزديك مى‏شود كه با اين اوضاع و صنعتها و بناها و زاغه‏هاى مصنوعى كه بشر ساخته حتما چنين روزى خواهد آمد كه همين بشر - شايد به دست‏خودش - آنچنان اين زمين را آتش بزند و يك حالتى رخ بدهد كه تمام روى زمين را گار و دود فرا بگيرد، آنچنان كه همه بر روى زمين مثل آمدهايى بشوند كه در اتاق دربسته اى هستند كه منفذى براى بيرون شدن نيست; چه مى‏دانيم. ولى اين مقدار را مفسرين گفته‏اند كه اين از اشراف الساعه است، يعنى از حوادث فوق العاده‏اى است كه در آينده رخ خواهد داد. «اشراف الساعه‏» يعنى قبل از قيامت و قبل از اينكه اوضاع زمين به كلى در هم پيچده شود حوادث كلى و مهمى مثل ظهور حضرت حجت بر روى زمين رخ مى‏دهد كه يكى از آنها مملو شدن فضاى زمن از دود است.

«يغشى الناس‏» اين دود تمام مردم را مى‏گيرد. اين خودش دليل بر اين است كه آنچه تفسير مى‏كردند به مجاعه اهل مكه، درست نيست. همه مردم را فرا مى‏گيرد و همين خودش عذاب دردناكى است از ناحيه خداوند (هذا عذاب اليم).

«ربنا اكشف عنا العذاب انا مؤمنون‏». قرينه اينكه [آيه «فارتقب يوم تاتى السماء بدخان مبين] مربوط به مجاعه مكه نيست آيه «يغشى الناس...» است و قرينه اينكه مربوط به قيامت نيست اين آيه است: «ربنا اكشف عنا العذاب انا مؤمنون انى لهم الذكرى و قد جاء هم رسول مبين‏» و در دو آيه بعد: «انا كاشفوا العذاب قليلا انكم عائدون‏» از خدا مى‏خواهند خدايا عذاب را از ما بردار، خوب مى‏شويم، مؤمن مى‏شويم. (بشر است ديگر، وقتى مضطر شد رو به خدا مى‏آورد. مردمى كه در تمام روى زمين حالتشان حالت افراد گازگرفته و دود گرفته باشد آن وقت است كه دستهايشان به طرف خدا بلند مى‏شود). قرآن مى‏گويد ما اين عذاب را بر مى‏داريم ولى اين چنين نيست كه آنها خوب بشوند، بر مى‏گردند به همان حالت اولشان. اين نشان مى‏دهد كه مربوط به دنياست، چون در قيامت ديگر اين حرفها مطرح نيست كه عذابى را مردم دعا كنند و بخواهند [ كه خدا بر دارد] و خدا هم بردارد. اين مربوط به دار تكليف است نه دار قيامت. «ربنا اكشف عنا العذاب انا مؤمنون‏» پروردگارا عذاب را از ما بردار، ما ايمان خواهيم آورد. «انى لهم الذكرى‏» آنها كجا و پند گرفتن كجا؟! (البته «انى لهم الذكرى‏» مى‏تواند به اصل مطلب بر گردد: اصلا اين مردم كجا و پند گرفتن كجا؟!) «و قد جاءهم رسول مبين‏» در حالى كه براى اينها پيامبر روشنگر آمده است. «ثم تولوا عنه و قالوا معلم مجنون‏» [سپس] اين مردم به او پشت كردند و گفتند يك تعليم داده شده ديوانه است. قريش به پيغمبر اكرم تهمتهاى مختلف مى‏زدند، تهمتهايى كه خود آنها با هم سازگار نبود. دو تا از تهمتها كه با هم سازگار نبود ولى اينها با هم ذكر مى‏كردند يكى معلم بودن بود، يكى مجنون بودن. معلم بودن يعنى كسى اينها را به او ياد مى‏دهد; [مى‏گفتند] اينها هر چه هست كسى به او ياد مى‏دهد. بايد انسان خيلى عاقل و فهميده باشد كه از جايى تعليم بگيرد، آن هم تعليماتى كه از حد خودش بالاتر باشد. بعد مى‏گفتند اصلا اين ديوانه است. اگر ديوانه است ديگر با معلم بودن سازگار نيست. ولى اينها را با هم مى‏گفتند. «انا كاشفوا العذاب قليلا انكم عائدون‏» ما مدت كمى عذاب را بر مى‏داريم ولى شما باز بر مى‏گرديد به حالت‏خودتان. «يوم نبطش البطشة الكبرى انا منتقمون‏» انتقام ما اين نيست، انتقام ما آن روزى است كه حمله بزرگ را به اينها مى‏آوريم. ابن مسعود كه «دخان مبين‏» را مربوط به مجاعه مكه و قهرا مخصوص قريش دانسته و حمله بزرگ خدا را هم در دنيا و مخصوص قريش دانسته است، گفته اين اشاره به قضيه بدر است. آن مجاعه كه چيزى نيست، حمله بزرگ ريشه كن كننده بر اين قريش را در آينده انجام خواهيم داد (اين سوره در مكه نازل شده، بدر هم در مدينه واقع شد) . ولى كسانى كه «دخان مبين‏» را مربوط به اشراف الساعه مى‏دانند «يوم نبطش البطشة الكبرى‏» را مربوط به قيامت مى‏دانند; يعنى اين عذابهاى دنيايى عذاب اصلى الهى نيست; حمله شديد الهى آن است كه در قيامت آغاز مى‏شود. و صلى الله على محمد و اله الطاهرين.

 

پى‏نوشتها:

1- دخان / 1 - 8.

2- [نوار آن جلسه در دست نيست.]

3- حجر / 21.

4- هود / 1.

5- انعام / 124.

6- عنكبوت / 69.

7- بحار الانوار، ج 16/ص 411.