تفسير سوره زخرف (4)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين ...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة الا من شهد بالحق و هم يعلمون × و
لئن سالتهم من خلقهم ليقولن الله فانى يؤفكون × و قيله يا رب ان هؤلاء لا
يؤمنون × فاصفح عنهم و قل سلام فسوف يعلمون (1)
در اين آيه كريمه مساله شفاعت مطرح شده است همچنانكه در بسيارى از آيات ديگر
هم اين مساله مطرح شده است و از مسائل مورد توجه و عنايت قرآن مجيد است چه از
جنبه سلبى و چه از جنبه ايجابى; يعنى شفاعت در قرآن، هم نفى و سلب شده، البته
نوعى از آن، و هم اثبات شده است و قهرا نوعى ديگر. قرآن كريم عنايت تامى دارد
كه هر دو درك بشود يعنى هر دو جزء معارف قرآن است و مىخواهد كه در دو يعنى هم
شفاعت منفى و مسلوب و هم شفاعت مثبت و موجب شناخته بشوند و در حقيقت اينها جزء
اصول خداشناسى است. اينجاست كه ما بايد با توجه به مجموع آيات قرآن كريم در
مورد شفاعت ببينيم آن شفاعتى كه منفى و مسلوب است چه نوع شفاعتى است و شفاعتى
كه اثبات و تاييد مىشود چه نوع شفاعتى است; همچنين در مورد شفاعتى كه اثقات و
ايجاب مىشود قرآن چه شرايطى را ذكر مىكند; آنگاه [ببينيم] قرآن كريم در مورد
شفاعتى كه منفى است و آن را نفى كرده است چه مىگويد، آيا اعتقاد به چنين
شفاعتى كفر و شركت استيا صرفا يك اعتقاد خرافه و باطل است ولى با شرك و كفر سر
و كار ندارد؟ و مسالهاى كه در عصر ما مساله مهمى شده اين است كه فاعتخواستن
چگونه است؟ يك وقت هست ما از جنبه كلى و نظرى بحث مىكنيم كه در قرآن يك نوع
شفاعت نفى و نوع ديگر اثبات شده و در قيامت نوعى از شفاعت وجود دارد. مساله
ديگر كه مساله عملى است اين است كه شفاعتخواستن (استشفاع) - كه كار ما هست -
يعنى اينكه شخصى از شفيعى طلب شفاعت كند و طبعا بايد شفيع را بخواند و از او
طلب شفاعت كند و طبعا بايد شفيع را بخواند و از او طلب شفاعت كند، استشفاع فى
حد ذاته چگونه است؟ آيا استشفاع در هر موردى اشكال دارد ولو انسان از پيغمبر
بخواهد استشفاع كند؟ و يا اينكه نه، استشفاع هم تابع شفاعت است؟ از شفيعى كه
قرآن شفاعت او را تاييد كرده، شفاعتخواستن اشكالى ندارد و اما از شفيعى كه
خداوند شفاعت او را تاييد نكرده، شفاعتخواستن اشكال دارد. آنچه كه در عصر ما
خيلى رايجع شده است مساله فاعتخواستن است كه در نظر بعضى چنين آمده است كه
شفاعتخواستن به طور كلى نوعى شرك بر عبادت خداوند است و چون شرك است پس قهرا
در حد كفر است.
حال مطلب را از اساس و ريشه بحث مىكنيم، چون اين [آيه] آيات مثبتشفاعت
است، از آياتى است كه شفاعت را تاييد و اثبات كرده است. ابتدا ترجمه آيه را عرض
مىكنيم بعد وارد اصل مطلب مىشويم. آيه اين جور مىفرمايد كه «و لا يملك الذين
يدعون من دونه الشفاعة» آن غير خداها كه اينها آنها را مىخوانند اختيار شفاعت
را ندارند. «و لا يملك» يعنى مالك شفاعت نيستند چون اختياردار شفاعت نيستند
«الا من شهد بالحق و هم يعلمون» مگر [يك گروه]. (بديهى است اين «مگر»
استثناست، حال يا استثناى متصل يا منطقع). يك دستهاى مالك شفاعت هستند يعنى
دستهاى كه به حق گواه باشند و معترف، كه گفتهاند - و همين طور هم هست - مقصود
از «حق» توحيد است، و اين خودش تعبير عجيبى است كه قرآن از توحيد به كلمه حق
مطلق تعبير مىكند: مگر آنها كه خود معترف به حق هستند يعنى جز موجودى كه خود
او موحد باشد. پس قهرا كار بت و امثال آن نيست، يعنى خود شفاعت از شؤون توحيد
است: آنهايى كه خودشان موحد هستند، و بلكه شايد كلمه «شهد بالحق» يعنى شهود
مىكنند حق را، شهود مىكنند توحيد را. «و هم يعلمون». اين [عبارت] را دو جور
تفسير كردهاند، يكى اينكه «شهد» را شهادت زبانى بگيريم: آنهايى كه به زبانشان
به حق يعنى به توحيد اعتراف مىكنند «و هم يعلمون» اما فقط اعتراف زبانى نيست،
از روى دانايى و آگاهى به توحيد اعتراف مىكنند. ولى تفسير ديگر - كه شايد بهتر
باشد - اين است: در خود كلمه «شهد» مفهوم «يعلمون» آمده، چون «شهد» فقط لفظ
نيست: آنهايى كه شهادت مىدهند به حق، يعنى حق را و توحيد را شهودا درك
مىكنند، و آگاه به كار خودشان هستند «و هم يعلمون» يعنى مىدانند كه درباره
چه كسى شفاعت كنند و درباره چه كسى شفاعت نكنند، نه «آگاهند به اعتراف خودشان و
از روى آگاهى اعتراف مىكنند»، آگاهند كه در شفاعت چه كسى را شفاعت مىكنند و
براى چه شفاعت مىكنند; يعنى اين جور نيست كه شفاعتشان يك كار گتره باشد;
افرادى را تشخيص مىدهند كه اينها استحقاق شفاعت دارند; از روى كمال آگاهى و
بصيرت شهادت مىدهند.
اين آيه قطع نظر از اينكه حقيقتى را بيان فرموده است، به يك دليل واضحى
بطلان شفيع بودن بتها را ثابت كرده و آن اينكه شفاعتيك امر كوچكى نيست كه به
هر موجودى بشود نسبت داد، شفاعتشان توحيد و اهل توحيد است. بت كه اصلا شعود و
دركى ندارد كه [شفيع] باشد. بعلاوه خود عمل شفاعت مستلزم اين است كه شفيع به
احوال مشفوع له آگاه باشد و بتواند بفهمد و تشخيص بدهد كه آيا اين استحقاق
شفاعت دارد يا ندارد. اين شفعايى كه شما فرض كردهاند اصلا صلاحيتى براى شهود
حق و براى اينكه آگاه به كار خودشان باشند ندارند به وجهى من الوجوه. در اين
آيه شراط شفيع را از نظر صلاحيتخودش ذكر كرده، يعنى هر كسى نمىتواند شفيع
باشد; شرط شفاعت، از اهل توحيد بودن است، ديگر آگاه بودن به احوال مشفوع لهم
است.
شرط ديگرى در چند آيه ديگر در قرآن ذكر شده است و آن اين است كه كسى كه اين
طلاحيت را دارد تازه با اذن و اجازه خدا بايد اين كار با بكند. شفاعت از ناحيه
خدا شروع مىشود. اين خداست كه شفيع را به عنوان شفيع بر مىانگيزاند و ب هاو
اجازه شفاعت كردن را مىدهد. در آيه معروف آية الكرسى مىفرمايد: «من ذا الذى
يشفع عنده الا باذنه» (2) . همچنين در آخر سوره عم مىخوانيم كه
«يوم يقوم الروح و الملائكه صفا لا يتكلمون الا من اذن له الرحمن و قال صوابا»
(3) آن روزى كه روح و همه ملائكه مىايستند و هيچ كسى در آنجا اجازه سخن
گفتن ندارد و نمىتواند سخن بگويد مگر آنكه خدا به او اجازه گفتن بدهد و صواب
هم بگويد. در احاديث ما از ائمه اطهار وارد شده است كه فرمودهاند آن كسى كه
خدا به او اجازه بدهد و سخن درست بگويد يعنى كسى كه خدا به او اجازه شفاعت
مىكند و به صواب سخن مىگويد. آنجا ديگر حرف ناصواب و ملاحظاتى غير از آنچه كه
رضاى الهى است امكان ندارد وجود داشته باشد. اين هم شرط ديگرى. آن، شرط
صلاحيتشفيع بود كه «شهد بالحق»; اين يكى هم اجازه پروردگار كه از ناحيه
پروردگار هم بايد اجازهاى داده بشود.
شرط ديگرى در يك آيه ديگر براى شفاعت به حق ذكر شده است و آن اين است كه
مىفرمايد «و لا يشفعون الا لمن ارتضى» (4) و آن مربوط به صلاحيت
[شخص مورد شفاعت است]كه در اينجا هم كلمه «و هم يعلمون» اشاره به آن بود. آيا
كسى كه شفاعت درباره او صورت مىگيرد شرايطى دارد يا شرايطى ندارد؟ البته
شرايطى دارد. همه شرايطش را هم براى ما بيان نكردهاند و نمىشده هم بيان كنند
براى اينكه مسائل مربوط به شفاعت و مغفرت مسائلى است كه مردم درباره آن بايد در
حال خوف و رجا باشند، ولى اجمالا اين مقدار بيان شده است كه از كسى شفاعت
مىشود كه اصل ايمانش مورد پسند باشد، دينش مورد پسند باشد، يعنى از مشرك شفاعت
نمىشود. آن كسى كه از او شفاعت مىشود حداقل اين است كه خود او موحد باشد و
مشرك نباشد، چون شفاعت آنجا همان مغفرت الهى است و ما در آيه قرآن مىخوانيم: «
ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك» (5) شرك قابل مغفرت
نيست و بنا بر اين از مشرك به هيچ وجه شفاعت نمىشود.
اينجا كه ما داريم كه [فقط] از موحد [شفاعت مىشود] پس مسلم يك شرطش ايمان
به توحيد است. حال ايمان به رسالت و نبوت و همچنين ايمان به امامت و ولايت
چطور؟ آيا اين هم شرط استيا شرط نيست؟ اگر اين ايمانها نباشد از روى كفر و
عناد، يعنى كسى نبوت رسول اكرم صلى الله عليه و آله يا امامت امير المؤمنين
عليه السلام بر او عرضه شده است و با اينكه حقيقت را درك كرده عناد ورزيده است،
نه، [شفاعت]شامل چنين كسى نمىشود. ولى اگر ما فرض كنيم افرادى باشند كه فاقد
اينها هستند اما از روى قصور نه از روى تقصير، اين مانعى ندارد و در احاديث ما
هم اين مطلب وارد شده است. حديث معروفى هست، شايد احاديث زيادى به اين مضمون
هست، فرمودهاند از درهاى بهشتيك در اختصاص دارد به ساير اهل توحيد، يعنى به
موحدينى كه مسلمان نيستند، ولى به شرط اينكه بغض ما در دلشان نباشد، يعنى اگر
حب ما را ندارند بغض ما را هم نداشته باشند، يعنى افرادى باشند كه عناد نداشته
باشند، افرادى باشند كه نداشتن دين برايشان از روى قصور بوده نه از روى تقصير.
پس اين هم شرط ديگرى است كه مربوط به مشفوع لهم است.
در اين آيات ما سه دسته مطلب داشتيم: يكى اينكه خود شفيع بايد موحد و به كار
مشفوع له آگاه باشد; دوم اينكه خدا بايد به او اجازه داده باشد، او مالك شفاعت
از ناحيه خدا شده باشد. تا خدا به كسى اجازه ندهد او نمىتواند شفاعت كند. سوم
شرايطى كه در مشفوع لهم است.
پس اگر تنها همين آيه هم مىبود اجمالا نشان مىداد كه شفاعتى وجود دارد،
چون مىفرمايد: «و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة الا من شهد بالحق و هم
يعلمون»، همچنانكه آن آيه هم كه فرمود: «من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه»
كيست كه در نزد او بدون اجازه او شفاعت كند، يعنى هستند كسانى كه با اجازه او
شفاعت مىكنند. «و لا يشفعون الا لمن ارتضى» رسل شفاعت نمىكنند مگر درباره
كسى كه خدا اصل دين و ايمان او را بپسندد، يعنى در صراط توحيد باشد. اين [آيه]
هم استثنائش ثابت مىكند كه قطعا شفاعتى هست.
حال برويم سراغ شفاعتهاى منفى: از طرف ديگر يك سلسله شفاعتهاى منفى در قرآن
هست كه قرآن در كمال صراحت آن شفاعتها را نفى كرده و فرموده است: «يوم لا بيع
فيه و لا خلة و لا شفاعة» روزى كه در آنجا [بيعى و]دوستى و شفاعتى [نيست]
(6) . از اين طرف اينجا فرموده [شفاعتى نيست]، از آن طرف فرموده شفاعت
مىكنند.
عرض كرديم كه شفاعت منفى و شفاعت مثبت هر دو بايد شناخته بشود، شناختن هر دو
جزء معارف اسلامى است. ما بايد ببينيم عقايدى كه در آن زمان درباره شفاعت
داشتهاند چگونه عقايدى بوده است. هر كسى آن طور اعتقاد به شفاعت داشته باشد
اعتقادش باطل است، و آن اين است: براى آنها مساله اذن خدا براى شفيع و ديگر
اينكه خود شفيع چه صلاحيتى بايد داشته باشد و مشفوع له چه صلاحيتى بايد داشته
باشد، اين حرفها اصلا مطرح نبوده. آنها در مساله توحيد معتقد بودند خداى بزرگ
فقط خالق عالم است ولى [در] تدبير عالم كار دست ديگران است و خدا [افعال آنها
را] تصويب كرده است. معتقد بودند كه خداوند متعال فقط خالق عالم است و بس.
مساله خلق و ايجاد براى آنها يك مساله بود و مساله اداره عالم مساله ديگرى. اين
فكر - كه شايد هنوز هم در خيلى افراد باشد - [در آنها بود كه] مىگفتند خدا
خالق عالم استيعنى سازنده عالم است، مثل اين بنا كه اين ساختمان را ساخته.
سازنده عالم نقشش فقط به اصطلاح امروز سازندگى عالم است و بس. او عالم را ساخته
و بعد موجوداتى در اين عالم خلق كرده و آن وقت اداره عالم خودش حسابى دارد;
مساله اداره عالم ديگر به خدا چندان ارتباطى ندارد; مساله عالم ديگر به خدا
چندان ارتباطى ندارد; همين مخلوقات خدا هستند كه اين عالم را اداره مىكنند.
يك وقتى مجلهاى با دختر يكى از رجال مصاحبهاى كرده بود، نوشته بود كه او
فلج است در اثر اينكه از كوه پرت شده است. آنگاه حرفهاى كودكانهاى از او نقل
كرده بود كه خيلى عجيب بود. از جمله از او مىپرسند تو هيچ وقتشده از خدا
بخواهى كه تو را شفا بدهد، يا نه؟ او كه تحصيل كرده هم هست گفته بود من فكر
مىكنيم ديگر خدا به اين همه كار نمىرسد. اين عالم به اين بزرگى و اين همه كار
كه در اين عالم هست، اصلا خدا چطور مىتواند به همه اين كارها برسد؟! زمين ما
در اين منظومه شمسى چقدر است و همه منظومه شمسى با كهكشان چه نسبتى دارد و همه
كهكشان با همه عالم. تازه من د رهمه روى زمين چقدر هستم. حالا من اينجا يك
گوشهاى افتادهام و يك بيمارى دارم، آيا ديگر خدا به كار من هم مىرسد؟ حالا
گيرم من از خدا بخواهم، آيا خدا مىتواند به اين همه كار برسد كه از آن جمله
كار من است؟ از اين جهت كه مطمئنم كه خدا نمىتواند به اين همه كار برسد ديگر
من به او كارى ندارم.
اين گونه فكر و اعتقاد با اساس توحيد منافات دارد. خود ما ممكن است همين حرف
را، نه به اين تندى و پر رنگى، به شكل ديگرى [بگوييم]. اينكه انسان براى اسباب
عالم استقلال قائل باشد و اثر قائل نباشد، فكر غلطى است. خدا براى امور اثر
قرار داده، مثلا براى دوا اثر قرار داده براى شفا. اما اگر ما بگوييم نه، دوا
اثر ندارد، فقط خدا دارد شفا مىدهد، درست استخدا دارد شفا مىدهد ولى خدا كه
شفا مىدهد نه معنايش اين است كه دوا اثر ندارد، چون دوا هم از خداست، اثر و
تاثير دوا هم از خداست. از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله سؤال كردند كه يا
رسول الله! با وجود اينكه همه چيز به تقدير الهى است آيا دوا و رقبه و اين
چيزها هم اثرى دارد؟ فرمود اين هم از قدر الهى است; يعنى قضا و قدر الهى است كه
آن اثر را در اين قرا داده. ولى همين جا اگر ما بگوييم اين اثر - به اصطلاح
امروز - يك اثر جبرى استيعنى فعلا اين دوا اين اثر را دارد، خدا بخواهد خودب
مىشود، نخواهد هم خوب مىشود، اين مىشود آن تفويضى كه نبايد به آن قائل شد;
يعنى كانه خدا اين كار را كرده، ديگر فعلا از اختيارش بيرون است. خدا براى اين
دواها اين اثرها را قرار داده، حالا كه اين كار را كرده، اينها ديگر از اختيار
خدا - العياذ بالله - بيرون است. آتش مىسوزاند، چه خدا بخواهد چه خدا نخواهد.
خدا مىخواست آتش را خلق نكند، حالا كه آتش را خلق كرده ديگر آتش نمىتواند
نسوزاند، آتش حتما مىسوزاند چه او بخواهد چه او نخواهد! اين فكر ممكن است در
خيلى افراد باشد.
يك اثر تعليمى و تربيتى كه در كار انبياء هست ارائه همين مطلب است كه هيچ
چيزى به صورت استقلال - كه خدا چه بخواهد چه نخواهد - در عالم وجود ندارد، و
اين عجيب مطلبى است! قرآن به قدرى روى اين مطلب تكيه دارد كه عجيب است. مثلا در
مساله جاويد ماندن مردم در قيامت، در بهشت، در جهنم: «خالدين فيها» براى ابد در
بهشت هستند و براى ابد در جهنم هستند، دنبال هر دو دارد: «الا ما شاء». آنجا
اين سؤال مطرح شده كه بسيار خوب، نسبت به چهنمىها استثنا درست است; خدا وقتى
نخواهد، آنها را بيرون مىآورد، ولى نسبت به بهشتىها چرا گفته «الا ما شاء»؟
جوابش اين است كه «الا ما شاء» نظر به اين ندارد كه خلود وجود ندارد. اين توهم
براى شما پيدا نشود كه چون در آنجا خلود هست ديگر به اراده خدا مربوط نيست، خدا
بخواهد هست، نخواهد هم هست; نه، خلود قطعا هست، بهشتخالد قطعا هست، اما ما
نبايد اينطور فكر كنيم كه ديگر آنجا قطعا هست، خدا بخواهد و نخواهد هست، كار از
كار گذشته، ديگر از دست او [كارى ساخته نيست]، همين قدر كه رفتيم در بهشت ديگر
كسى نمىتواند بيرونمان كند، ديگر به خدا ارتباط ندارد، تا اينجا به او مربوط
بود، از اينجا به آن طرف، ديگر به او مربوط نيست. اين است كه قرآن مىگويد
«الا» يعنى آن هم بسته به مشيت الهى است. درست است كه مشيت الهى هزگز اقتضا
نمىكند بيرون رفتن از بهشت را، ولى اگر به فرض او بخواهد، بهشت هم نخواهد بود.
او نمىخواهد كه بهشت نباشد، او خواسته است كه بهشت باشد ولى باز هم بودن بهشت
قائم به مشيت اوست; و ما در چندين آيه از آيات قرآن داريم كه در چنين مواردى
كلمه مشيت الهى را آورده: «اگر خدا بخواهد». اين لفظ «ان شاء الله» كه ما اين
همه به كار مىبريم - و بايد هم به كار ببريم - براى همين است. ما در مورد قطعى
ترين كارها مىگوييم «اگر خدا بخواهد». حتى [مىتوان گفت] (البته اين تعبير را
الآن ما به كار نمىبريم ولى اگر هم بگوييم درست است): «اگر خدا بخواهد و
فردايى باشد». يك وقت مىگوييم «اگر خدا بخواهد و ما تا فردا زنده باشيم» آن
خيلى عادى است. حالا اگر بگوييم «اگر خدا بخواهد و فردايى باشد» مىگويند اين
ديگر خدا بخواهد ندارد، فردا كه هست، حالا ممكن است ما در فردا نباشيم ولى فردا
كه به هر حال هست. با اين منطق قرآن نه، همين را هم شما اگر آنطور بگوييد باز
درست گفتهايد: «اگر خدا بخواهد و فردايى باشد» يعنى فردا بودن فردا هم به مشيت
الهى است. درست است، من يقين دارم فردا خواهد آمد از باب اينكه يقين دارم مشيت
الهى اين است كه فردايى باشد.
ما لايق چنين تعبير نيستيم چون حد ما پايينتر از اين است كه درباره ما
اينچنين تعتبير كنند، ولى خدا پيغمبرش را تاديب كرد: براى كارى آمدند خدمت رسول
اكرم. سؤالى كردند، جوابش را خواستند. چوب جوابش را از وحى بايد بگيرد فرمود
فردا به شما مىگويم. با اينكه به قول مولوى جان او هيچ وقت از «ان شاء الله»
جدا نيست و او هرگز از خدا غافل نيست ولى از اين ادب غافل ماند كه بگويد: «فردا
اگر خدا بخواهد». طرف، خود پيغمبر است. از رعايت اين ادب غافل ماند كه بگويد:
«فردا اگر خدا بخواهد جواب شما را مىدهم». چهل روز وحى الهى از او حبس شد كه
ظاهرا بر پيغمبر اكرم در همه عمر هيچ وقت به اندازه اين چهل روز سخت نگذشت،
يعنى هر دقيقهاش براى او روزها بود، نه از جنبه اينكه به ديگران قول داده و به
قولش نمىتواند عمل كند، بلكه از جنبه اينكه عنايت الهى از او گرفته شده. اگر
آن عنايت نبود، او براى خودش نبودش از بودنش بهتر بود. بعد از چهل روز وحى الهى
آمد و به او گفت: «و لا تقولن لشىء انى فاعل ذلك غدا الا ان يشاء الله»
(7) هرگز درباره چيزى نگو فردا چنين مىكنم مگر اينكه بگويى «اگر خدا
بخواهد».
اين «اگر خدا بخواهد» ى كه يك مسلمان حتى در مورد قطعىترين مسائل مىگويد
نه به نشان ترديد است. بعضى خيال مىكنند اين به نشان ترديد است، اين را كه
گفتند علامت ترديد است، يك مسلمان همواره مردد است، نمىداند فلان كار را
مىكند يا نمىكند، اگر خدا بخواهد بسيار خوب، اگر نه، نه. اين، نشان ترديد
نيست، نشان توحيد است; يعنى يك نفر مسلمان مىخواهد بگويد قطعىترين كارها هم
بسته به مشيت الهى است و مستقل نيست. هيچ چيزى در عالم، در دنيا و آخرت، به
صورت جبرى و قطعى و قهرى، چه خدا بخواهد چه نخواهد، وقوع پيدا نمىكند. قبول
داريم خيلى حوادث، قطعى و به يك اصطلاح جبرى است و حتما واقع مىشود، ولى اين
جبر و قطعيتخودش را از مشيت الهى گرفته، چون يقين داريم مشيت الهى دگرگون
نمىشود، نه اينكه آن حادثه جبريت و قطعيتخودش را دارد، مىخواهد مشيت الهى در
پشتش باشد مىخواهد نباشد. اين است معناى اعتقادى به «امر بين امرين» در نظام
تكوين، نه فقط در نظام تشريع.
عدهاى تفويضى بودند و عدهاى جبرى. عده جبرى معتقد بودند به اينكه هيچ چيزى
در عالم اثر ندارد، اصلا اسباب و مسببات يك نمايش دروغين نظير خيمه شب بازى
است، اسباب و مسبباتى نيست، هيچ چيزى در دنيا شرط هيچ چيزى نيست، مشيت الهى
مستقيما روى حوادث دخالت دارد، بنا بر اين دوا هيچ اثر ندارد، بود و نبودش على
السويه است.
عقيده دوم اين است كه نه، خدا عالم را خلق كرده است و به اشياء خاصيت و اثر
داده، ديگر بعد كه خاصيت و اثر داده اينها خاصيت و اثر خودشان را دارند و به
مشيت الهى ارتباط ندارند، خدا فقط خالق عالم بود، مثل بنا كه خانهاى را
ساختيا ساعتساز كه ساعتى را مىسازد، بعد كه ساعت را ساخت [آيا] گردش ساعت با
اختيار ساعتساز است كه اراده كند بگردد اراده نكند نه؟ خير، بعد كه ساخت،
ساعتساز بخواهد آن كار مىكند نخواهد هم كار نمىكند، اگر ساعتساز آنجا باشد
تو سرش بزند بگويد اى ساعت كار نكن، ساعت ديگر به حرف او گوش نمىدهد، كار خودش
را مىكند [و مىگويد] تو نقشت فقط ساختن بود و بس، ساختى، ديگر كار تو تمام
شد. اين عقيده هم غلط است.
اعتقاد به امر بين امرين در نظام تكوين اين است كه نظام علل و معلولات و
اسباب و مسببات، نظام حقيقى و واقعى است نه ظاهر و دروغ. واقعا دوا اثر دارد،
واقعا ميكروب اثر مىبخشد، واقعا برق اثر دارد، واقعا مغناطيس كشش دارد، اصلا
مال اين است، اين قوه در خود اين است. اين نظام، نظام قطعى و واقعى است نه نظام
ظاهر و خيالى كه ما خيال مىكنيم اثر مال اينهاست. واقعا اثر مال اينهاست اما
اينها در اثر داشتن استقلال ندارند; يعنى عالم به همه نظامش الآن متكى به مشيت
الهى است; يعنى اين مشيت الهى است كه به اين عالم نظام و اثر داده است.
«استقلال ندارد» معنايش اين است. اينجور نيست كه چه خدا بخواهد و چه نخواهد اثر
دارد. اگر خدا بخواهد نباشد، ديگر نيست، اگر خدا بخواهد اثر نداشته باشد ديگر
اثر ندارد.
در داستانهايى نظير داستان ابراهيم عليه السلام اثر تعليمى و تربيتى خوارق
عادات كه به وسيله پيغمبران بروز مىكند تنها اين نيست كه دليلى بر اثبات نبود
باشد، ضمنا دليلى بر توحيد هم هست، يعنى خدا به آتش اثر داده، راست است، آتش
مىسوزاند، اما براى اينكه ما بفهميم مطلب از اين قرار نيست كه خدا چه بخواهد
چه نخواهد آتش مىسوزاند، مىبينيم داستان ابراهيمى پيش مىآيد و ابراهيم را
مىاندازند در آتش، اينجا ديگر آتش نمىسوزاند. اين خودش براى ما اين درست است
كه آتش مىسوزاند ولى در سواختن خودش استقلال ندارد. اگر امر خدا برسد به آتش
كه اى آتش نسوزان، آتش هم ديگر نمىسوزاند.
اعتقاد مشركين به شفاعت، ناشى از تفويض بود، تفويض به همان معنا كه عرض
كرديم، يعنى ديگر عجالتا كار از دستخدا بيرون است، دست [بتها] است. در نظر
آنها عالم نسبت به خدا مثل ساعت بود نسبت به ساعتساز. به يك ارباب انواعى
اعتقاد داشتند و به يك بتهايى و به يك ارواحى كه مثلا با اين بتها ارتباط
دارند، و البته اينها در خيلى قديم بوده، در اين زمانها همان پوستهاش باقى
مانده بوده و آن مقدارها در آن نبوده. اين بود كه اينها مىگفتند ما ديگر كار
زيادى به خدا نداريم، كار اساسىمان با اينهاست; مثل اينكه در ادارات گاهى اين
فكر وجود دارد (در آنجاها درست هم هست)، انسان مىگويد كار دست اين كارمندان
جزء است. يك كسى مىرود از آن بالا بالاها شروع مىكند، او هم يك دستور مىدهد،
دستور اكيد هم مىدهد ولى چون كار دست كارمند جزء است او هر طورى كه دل خودش
مىخواهد تمام مىكند. دستور را او داده ولى چون شكل اجرا دست اين است، اين آن
طورى كه دل خودش مىخواهد اجرا مىكند. انسان مىگويد آقا! آن مدير كل و معاون
را رها كن، از آنها كارى ساخته نيست، آنها كارشان فقط دستور دادن است، برو سراغ
همين كارمندان جزء. يك قتشما مى ينيد يك كارمند جزء كه يك نامه را بايد تنظيم
كند از خود وزير بيشتر كار از او ساخته است.
براى داستگاه خدا اين جور اعتقاد داشتند: اساس اينها هستند، خلاصه اگر شما
دم اينها را ببينيد اينها بلندند آنجا را درست كنند، كلاه هم سر بالاترىها
بگذارند، ولى اگر اينجا را درست نكنى فايد ندارد. اين بود كه اذهان به جاى
اينكه متوجه خدا بشود متوجه بتها مىشد كه اينها بايد كار را درست كنند; و مكرر
گفتهايم كه ما هم اگر بخواهيم درباره شفاعتشفعا چنين اعتقادى داشته باشيم و
بگوييم خدا يك دستور دارد، يك قانون دارد، يك رضايت دارد، امام حسين دستور و
قانون و رضايت ديگرى دارد; خدا يك دستگاه دارد، امام حسين دستگاه ديگرى; دستگاه
خدا يك حساب دارد، دستگاه امام حسين حساب ديگرى، و آنجا مطلب به شكل ديگرى است;
بعد بگوييم ما كه دستمان به خدا نمىرسد، آنجا كار خيلى مشكل است، مىآييم امام
حسين را كه به يك چيزهاى سهل و سادهاى راضى مىشود [شفيع قرار مىدهيم]; خدا
به انسان مىگويد نماز، روزه، جهاد با نفس، اخلاق پاك، حج، جهاد، امر به معروف
و نهى از منكر، كارهاى خيلى سخت; امام حسين بر عكس، يك دستگاه خيلى سادهاى
دارد، با يك روضهاى گرفتن و يك دانه اشكى ريختن و يك چند تا سينهزدن و خلاصه
در چند روز دهه عاشورا سهل و ساده مىشود همه قضايا را صاف كرد; ما به جاى
اينكه از در خدا وارد بشويم كه در خيلى سخت و مشكلى هست از در امام حسين وارد
مىشويم، بعد امام حسين خودش مىرود آنجا كارها را درست مىكند; [اگر چنين
اعتقادى داشته باشيم به خطا رفتهايم].
اين معنايش همان است هك از كارمند جزء كارهايى ساخته است كه از [رئيس] كل
ساخته نيست; اين جور اعتقاد به شفاعت امام حسين قطعا باطل است، يعنى از نوع
اعتقاد به شفاعتى است كه بتپرستها درباره بتها داشتند. همان طورى كه در آنجا
بتها تقصيرى نداشتند و اين تقصير متوجه خود بتپرست بود، در اين گونه اعتقاد هم
بديهى است كه امام حسين مسؤول نيست، اين تقصير متوجه آن كسى است كه چنين
اعتقادى دارد. ولى اگر كسى اعتقادش به شفاعت اين باشد كه خير، امام حسين اصلا
بدون اجازه و رضايتخدا محال است [شفاعت كند]، بعلاوه او كارش حساب دارد، «و هم
يعلمون» است، «الا من اذن له الرحمن و رضى له قولا» (8) است، خود
شفاعتش به اجازه خداست، در يك كلمهاى كه بخواهد شفاعت كند بايد اول برايش محرز
باشد كه خدا رضايت مىدهد كه اين حرف را بزند «الا من اذن له الرحمن و قال
صوابا» (9) يا «لا تنفع الشفاعة الا من اذن له الرحمن و رضى له
قولا»، [چنين اعتقادى درست است]. امام حسين آنجا خودش را به اين صورت مىبينيد.
خدا او را بر انگيخته است، همان طورى كه در دنيا خدا پيغمبران را بر انگيخت
براى اينكه مردم را هدايت كنند و نجات بدهند. مگر پيغمبران خودشان بر انگيخته
شدند؟ در دنيا چگونه است؟ آيا در دنيا اين پيغمبران بودند كه رفتند خدا را بر
انگيختند و وادار كردند كه خدايا بيا ما را بفرست براى هدايت اين مردم، يا اين
خدا بود كه پيغمبران را مبعوث كرد و فرستاد براى هدايت مردم و اينها وسيلهاى
بودند كه خدا برانگيخت براى هدايت مردم؟ در مغفرت آن عالم هم عينا قضيه از اين
قرار است. اين خداست كه شفعا را بر مىانگيزاند و مامورشان مىكند [كه]شما از
من مغفرت بخواهيد براى چنين كسان تا من مغفرت خودم را شامل حال آنها كنم، كه
اين هم حسابى دارد كه مغفرت الهى جز از مجراى اشخاصى كه به وسيله آنها
هدايتشدهاند و جز از مجراى كمليين كه باب خداوند هستند نيست، ولى به هر حال
اين خداست كه اينها را براى شفاعت بر مىانگيزاند.
اين است كه قرآن مىگويد: «قل لله الشفاعة جميعا» (10 اصلا شفاعت
از آن خداست. شما خيال مىكنى كه شما شفيع را براى شفاعت بر مىانگيزانى، آن
خداست كه شفيع را براى شفاعت بر انگيخته است. اگر او شفيع را بر نيانگيزاند
محال است [او شفاعت كند]، كدام شفيع است كه جرات شفاعت داشته باشد، كدام شفيع
است كه به خود اجازه بدهد يك كلمه بر خلاف رضاى خدا درباره كسى حرف بزند؟! پس
آن شفاعتى كه شفاعت مردود و شفاعت منفى است [آن است كه براى شفيع استقلال قائل
باشيم]، كه عرض كرديم، باز مخصوصا تكرار مىكنم ما هر دو را بايد بدانيم، هم آن
[شفاعتى] كه نيست تا يك وقت از راهى وارد نشويم كه غير از اينكه كار بى
فايدهاى كردهايم گناهى هم مرتكب شدهايم، و هم آن كه هست چون واقعا هست و ما
بايد هر چيزى را آنچنان كه هست بدانيم. ما درباره هر يك از اولياى حق، پيغمبر
اكرم، امير المؤمنين، حضرت زهرا، حضرت امام حسين و هر كس ديگر - و بلكه هر
كاملترى نسبت به ناقصتر [از] خودش مىتواند شفيع باشد - خيال نكنيم كه اين رفتن
به سوى شفيع فرار از در خانه خداست! اگر بخواهد به شكل فرار از در خانه خدا
باشد رفتن به سوى شفيع رفتن به سوى جهنم است. اگر گفتيد من نماز نمىخوانم به
جايش كار ديگرى براى امام حسين مىكنم، امام حسين به چيزى راضى مىشود كه خدا
به چيز ديگر، نه خدا را شناختهايد نه امام حسين را. امام حسين آن كسى است كه
در خطبه روزهاى اولش فرمود: «رضى الله رضانا اهل البيت». اصلا امام حسين اگر
رضايى غير از رضاى خدا داشته باشد كه امام نيست. پيغمبر اگر از خودش دكانى
مستقل داشته باشد، چيزى بخواهد غير از آنچه كه خدا مىخواهد، به چيزى خشنود
باشد غير از آنچه كه خدا [به آن] خشنود است، او نمىتواند پيغمبر باشد. بنا بر
اين محال و ممتنع است كه آنچه خدا به آن راضى است از طاعات و عبادات، امام حسين
كارى به آنها نداشته باشد، آنچه كه خدا [از آن] ناراضى است، از گناهان،
معصيتها، شرابخواريها، درغگوييها، غيبتها، باز امام حسين نسبت به اينها حساسيتى
نداشته باشد; در مقابل، امام حسين حساسيت داشته باشد نسبت به مسائل مربوط به
شخص خودش و هر كسى كه در مسائل مربوط به شخص او كارى كرده باشد. چنين كسى نه
خدا را شناخته است و نه امام حسين را، و به اين شكل در خانه امام حسين رفتن،
اولين كسى كه انسان را طرد مىكند خود امام حسين است. اگر اينجور بود پس بايد
امير المؤمنين وقتى ك مردمى رفتند به در خانه او - آن طور كه مورخين نقل
كردهاند، و چنين چيزى بوده است - و گفتند «انت انت» تو همان خودش هستى; پيدا
كرديم، خودش است، خدا است (بالاخره به در خانه على آمدند، چه از اين بهتر!
آمدند در خانه على و گفتند اساسا خودتى، خدا خود خود تو هستى) بايد على بگويد
اينها به در خانه من آمدهاند، من نبايد اينها را از در خانهام رد كنم. چكار
مىكند؟ فورا از اسب پياده مىشود، مىافتند سجده مىكند به علامتخضوع و بندگى
[كه] من بندهاى از بندگان خدا هستم. بعد هم اينها را شديد تهديد مىكند كه اگر
از اين حرفها توبه نكنيد چنين و چنانتان مىكنم، يعنى مىكشمتان، و كشت. پس
بگوييم اينها رفته بودند در خانه على! اين، در خانه على رفتن نيست. على خانهاى
غير از خانه خدا ندارد، در خانهاى غير از در خانه خدا ندارد. امام حسين در
ديگرى باز نكرده غير از در خانه خدا كه بگوييم از در خانه خدا نمىرويم، از در
خانه امام حسين مىرويم! اگر درى غير از در خانه خدا باز كرده باشد كه او امام
حسين نيست. شفاعت، مسلم شامل عدهاى از اهل توحيد مىشود، همه شرايطش را ما
نمىدانيم و اينكه در چه مواقعى برسد براى ما خيلى روشن نيست، ولى بالاخره در
يك مواقعى براى اهل توحيد شفاعتخواهد رسيد. شفاعت همان مغفرت الهى است كه وقتى
به خدا نسبت مىدهيم اسمش مىشود «مغفرت»، وقتيبه وسائلى كه خدا براى مغفرت
خودش بر انگيخته است نسبت مىدهيم اسمش مىشود «شفاعت».
حرفى كه در زمان ما مطرح شده است بيشتر درباره شفاعتخواهى است. البته ريشه
اين حرف در پنجشش قرن پيش استيعنى از ابن تيميه حنبلى معروف است كه در دمشق
بود و افكار خاصى داشت. او معتقد شد كه شفاعتخواهى از هر شفيعى ولو پيغمبر به
طور كلى شرك در عبادت است و جايز نيست، كه بعد همين فكر به وسيله محمد بن عبد
الوهاب بيشتر تاييد شد و بعد به شكل يك مذهب در آمد كه همين مذهب وهابيهاست.
[بطلان] اين [فكر] هم خيلى روشن است. شفاعتخواهى، تا به چه شكل شفاعتخواهى
باشد، چه جور شفاعتى را بخواهى. خود قرآن وقتى كه يك نوع شفاعت را نفى كرده و
نوع ديگر را اثبات كرده [و]شفاعت به اذن خدا را اثبات كرده است، پس اگر ما از
شفيع شفاعت به اذن پروردگار را بخواهيم اين هرگز شرك نيست و ربطى به شرك ندارد.
در خود قرآن اين مطلب آمده. قرآن مىفرمايد: «ولو انهم اذ ظلموا انفسهم جاؤك
فاستغفروا الله و استفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحيما» (11)
اينها آن وقت كه گناهى مرتكب مىشوند و پشيمان مىشوند و در حال توبه قرار
مىگيرند اگر بيايند نزد تو و در حضور تو استغفار كنند، از خداوند طلب مغفرت
كنند و تو هم براى آنها طلب مغفرت كنى، خدا را توبه پذير و مهربان مىيابند.
اين «جاؤك ... و استغفر لهم الرسول» يعنى چه؟ مىتوانست بگويد: «و لو انهم اذ
ظلموا انفسهم استغفروا الله وجدوا الله توابا رحيما». چرا اين مس.له كه بيايند
نزد پيغمبر و پيغمبر هم براى آنها استغفار كند [مطرح شده است؟]. اين خودش
استشفاع است، استشفاع مغفرتى هم هست، چون اين، كار بدون اجازه خدا نيست، خدا به
پيغمبر اجازه داده است كه مردم بيايند پيش او و او هم از خدا مغفرت بخواهد. اين
همان «من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه» است، و به اين معنا حتى به ما هم اجازه
داده. آيا جايز است ما خودمان به يكديگر كه مىرسيم التماس دعا كنيم، بگوييم
آقا خواهش مىكنم درباره ما دعا كنيد؟ وقتى ما از ديگرى خواهش دعا مىكنيم اين
معنايش اين است كه او را واسطه قرار دادهايم، ولى چگونه؟ واسطه قرار دادهايم
كه او هم مانند ما مثل يك عبد و بنده، خدا را بخواند، او هم براى ما خير ما را
از خدا بخواهد. بديهى است كه اين، واسطه قرار داده است. اما اينجور واسطه قرار
دادن شرك نيست... (12)
2- بقره / 255.
3- نبا / 38.
4- انبياء / 28.
5- نساء / 48.
6- [چون در متن سخنرانى آيه به صورت ديگرى قرائتشده بود لذا مىبايست ترجمه
آن اصلاح مىشد.]
7- كهف / 23 و 24.
8- طه / 109.
9- نبا / 38.
10- زمر / 44.
11- نساء / 64.